ناکثین

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

نسخه‌ای که می‌بینید نسخه‌ای قدیمی از صفحه‌است که توسط Bahmani (بحث | مشارکت‌ها) در تاریخ ‏۵ ژوئن ۲۰۲۴، ساعت ۱۰:۳۲ ویرایش شده است. این نسخه ممکن است تفاوت‌های عمده‌ای با نسخهٔ فعلی بدارد.

مقدمه

«ناکثین» به معنای پیمان‌شکنان. کسانی که با علی (ع) بیعت کردند، سپس بیعت و پیمان را شکسته، با آن حضرت جنگیدند. طلحه و زبیر به سرکردگی عایشه و جمعی دیگر از مردم بصره، به بهانۀ خونخواهی عثمان، فتنه‌ای را به راه انداختند و جنگ جمل را پیش آوردند.

پیامبر خدا (ص) این واقعه را به علی (ع) فرموده و از حوادث بعدی خبر داده بود. امیر المؤمنین می‌فرمود: "من مأمورم که با ناکثین و قاسطین و مارقین بجنگم"[۱]. طلحه و زبیر که عضو شورای تعیین خلیفۀ پس از عمر بودند، خودشان طمع در ریاست و خلافت داشتند، ازاین‌رو تمایل به خلافت علی (ع) پس از قتل عثمان نداشتند. وقتی مردم با حضرت علی (ع) بیعت کردند، آن دو نیز جزو بیعت‌کنندگان بودند، امّا علی (ع)، خوشبین نبود و آیندۀ بیعت‌شکنی آنان را به وضوح می‌دید. یکی از نویسندگان، عوامل عمدۀ پیمان‌شکنی و فتنه‌انگیزی آنان و بروز جنگ جمل را چنین برمی‌شمارد:

  1. ذمائم اخلاقی، همانند حسد و حقد و جهل و تعصب کورکورانه.
  2. روش حضرت امیر (ع) در تقسیم عادلانۀ بیت‌المال و عدالت اقتصادی او.
  3. ردّ درخواست طلحه و زبیر در به دست گرفتن پست‌های کلیدی به خاطر عدم شایستگی آنان.
  4. ایفای نقش فعال بنی امیه در تحریک پیمان‌شکنان و مشارکت مستقیم در پدید آمدن غائلۀ جمل.
  5. اصرار عایشه برای رسیدن به مطالع سیاسی و اقتصادی‌اش و لجاج و عناد وی با امیر مؤمنان (ع)[۲].

ناکثین که در مکّه گرد آمده و زیر پوشش انجام عمره به آنجا رفته و علیه امام علی|حضرت علی (ع) تبلیغ و سمپاشی می‌کردند، آنجا بر ضدّ امام هماهنگ گشتند. کسانی چون عبدالله بن عامر، مروان بن حکم، یعلی بن منیه، عبدالله بن ابی ربیعه، مغیرة بن شعبه، ولید بن عقبه و سعید بن عاص از جملۀ آنان بودند[۳]. از آن پس، دامنۀ فتنه را به بصره کشیدند و در کوفه هم تحرّکاتی داشتند. خبر حرکت آنان به سوی بصره به حضرت علی (ع) رسید. وی سپاهی را از مدینه حرکت داد (هنوز امام در کوفه مستقر نشده بود) و در ذی قار در جنوب عراق مستقر شد. نبرد در حوالی بصره میان سپاه امیر المؤمنین و سپاه جمل در گرفت. جنگ جمل با پیروزی سپاه امیر المؤمنین و شکست پیروان عایشه و جمل پایان یافت و طلحه و زبیر کشته شدند و عایشه را نیز به مدینه برگرداندند[۴].[۵]

ناکثین

از مخالفان امام علی (ع)، کسانی بودند که به رهبری طلحه، زبیر و عایشه، نخستین جنگ داخلی را علیه حکومت نوپای علوی به راه انداختند. اینان که اصحاب جمل نیز خوانده می‌شوند، نخست خلافت امام را پذیرفتند و با او بیعت کردند؛ اما پس از مدت کوتاهی به انگیزه‌های گوناگون، پیمان خویش گسستند و به همین دلیل، گروه ناکثین (پیمان شکنان) خوانده شدند. آنان حرکت خود را از مکه آغاز کردند و پس از مدتی به بصره یورش بردند و استاندار بصره، عثمان بن حنیف، را به طرز فجیعی از شهر بیرون کردند. بدین ترتیب، پس از گذشت حدود پنج یا شش ماه از دوران خلافت امام علی (ع) آشکارا دست به قیامی مسلحانه علیه حکومت اسلامی زدند[۶]. جنگ جمل هر چند بیش از یک روز به طول نینجامید، زیان‌های مادی و معنوی فراوانی بر جای گذاشت. دست‌کم پنج هزار نفر از سپاهیان امام به شهادت رسیدند و بیش از یک سوم سپاه جمل کشته شدند[۷].

در برافروختن آتش این فتنه، دسیسه‌ها و فریب‌کاری‌های معاویه را نباید نادیده گرفت. وی با فرستادن نامه‌هایی جداگانه برای طلحه و زبیر به آنان وعده خلافت داد، و حتی به دروغ نوشت که از مردم شام برای آنان بیعت گرفته است[۸]. امیرمؤمنان (ع) با اشاره به این توطئه، می‌فرماید: شگفتا که آنان به خلافت ابوبکر و عمر تن دادند، اما بر من ستم روا داشتند! در حالی که می‌دانستند من از آن دو کم‌تر نیستم... معاویه از شام برای آنان نامه نوشت و فریبشان داد؛ اما آنان این مسئله را پنهان داشتند و با شعار خون‌خواهی عثمان، سبک مغزان را فریفتند[۹].[۱۰]

ناکثین یا نخستین نبرد داخلی

طلحه و زبیر در بیعت با علی بودند. یعلی پسر امیه و عبدالله پسر خلف در مجلس بیعت حضور نداشتند؛ اما شنیدند که انبوه مردم با علی بیعت کردند؛ بنابراین باید به مدینه باز می‌گشتند و اگر گله‌ای از علی(ع) داشتند با او در میان می‌نهادند که چنین نکردند. عایشه، ام المؤمنین نیز باید نزد علی(ع) می‌آمد یا در خانه می‌نشست؛ اما او نیز چنین نکرد. حال آیا علی می‌تواند آنان را به حال خود رها کند و اگر دست آنان را بازگذارد تا در میان امت اسلامی تباهی پدید آرند، نزد خدا حجتی خواهد داشت؟ علی به ناچار از مدینه روانه عراق شد. پیش از حرکت سرشناسان و بزرگان شهر را گرد آورد و گفت: پایان این کار، جز بدان‌چه آغاز آن بود، سازواری نمی‌پذیرد. خدا را یاری کنید تا خداتان یاری کند و کار شما را سامان دهد[۱۱].

اما حاضران از خود گرانی نشان دادند. زیاد پسر حنظله، چون چنان دید، گفت: «اگر اینان آماده یاری تو نیستند، من هستم و در رکاب تو می‌جنگم» دو تن از انصار نیز همچون زیاد سخنانی گفتند، و علی(ع) به امید آن‌که پیش از رسیدن طلحه و زبیر به بصره، به آنان برسد با گروهی که شمارشان را نهصد تن نوشته‌اند، روز آخر ربیع الاخر سال ۳۶ از مدینه بیرون رفت[۱۲]. در رَبَذه مردمی از قبیله طی نزد وی آمدند. به امام گفته شد: بعضی از این مردم آمده‌اند تا همراه تو باشند و برخی نیز حضور یافته‌اند تا نشان دهند تسلیم تواند. حضرت گفت: خدا همه را پاداش نیک دهد فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجَاهِدِينَ عَلَى الْقَاعِدِينَ أَجْرًا عَظِيمًا[۱۳].

سعید پسر عبید طایی گفت: «دل من با زبانم یکی است و هر جا لازم باشد، با دشمن تو می‌جنگم؛ چراکه از همه مردم زمان برتری». امام فرمود: «خدایت بیامرزد! زبانت از دلت خبر داد»[۱۴]. از آنجا، محمد پسر ابوبکر و محمد پسر جعفر را با نامه‌ای به کوفه فرستاد که شما را بر دیگر شهرها برگزیدم و در حادثه‌ای که رخ داده، به شما روی آورده‌ام. یاران دین خدا باشید و ما را یاری دهید و به سوی ما بیایید که می‌خواهیم امت مسلمان به برادری بازگردند. کسی که این کار را دوست دارد، خدا را دوست داشته است. از رَبَذه به فَید (شهرکی میان راه کوفه به مکه) روانه شد و چون بدان‌جا رسید، مردم اسد و طی نزد او آمدند و خواستند در رکاب او باشند. حضرت نپذیرفت و گفت: بر جای خود باشید؛ سپس مردی از کوفه رسید و امام از او درباره ابوموسی پرسید. گفت: اگر آشتی می‌جویی، ابوموسی مرد آن است و اگر جنگ می‌خواهی نه. علی(ع) گفت: «من جز آشتی نمی‌خواهم، مگر آن‌که نپذیرند». سپس از ربذه روانه ذوقار شد. چون به ذوقار رسید، عثمان پسر حنیف که از جانب او حکومت بصره را داشت، نزدش آمد؛ در حالی که موی بر چهره نداشت (چنان‌که نوشته شد، موی ریش و ابروی او را در بصره کندند) به علی(ع) گفت: «مرا با ریش فرستادی، بی‌مو نزد تو می‌آیم». حضرت فرمود: خدا تو را مزد دهاد. طلحه و زبیر با من بیعت کردند و بیعت را شکستند. به خدا آنان می‌دانند من از کسانی که پیش از من خلافت را عهده‌دار شدند، کم‌تر نیستم. خدایا! آنچه محکم ساختند بگشا و زشتی کار آنان را به ایشان بنما[۱۵]

ذوقار جایی میان کوفه و واسط، و روز ذوقار، یکی از روزهای جنگ عرب در جاهلیت است. در آن روز، میان بنی‌شیبان و فرستادگان خسرو پرویز جنگی درگرفت و شیبانیان پیروز شدند. این پیروزی برای آنان بی‌سابقه بود و از آن حماسه‌ها ساخته‌اند که برخی از آنها را در کتاب‌های تاریخ می‌توان دید. امام علی(ع) در ذوقار خطبه‌ای خوانده و قصد خود را از تصدی خلافت آشکار ساخته است. عبدالله پسر عباس می‌گوید: «در ذوقار بر امیرمؤمنان درآمدم؛ در حالی که نعلین خود را پینه می‌زد». پرسید: «بهای این نعلین چند است؟» گفتم: «بهایی ندارد». گفت: «به خدا این را از حکومت شما دوست‌تر می‌دارم، مگر آن‌که حقی را برپا سازم یا باطلی را براندازم»[۱۶]. چون فرستادگان علی(ع) به کوفه رسیدند و نامۀ امام را به ابوموسی اشعری که حکومت کوفه را از دوره خلافت عثمان بر عهده داشت، نشان دادند، ابوموسی مردم را از یاری علی(ع) بازداشت و گفت: مردم! اصحاب پیغمبر که با او بودند، از آنان که با او نبودند، داناترند. شما را بر ما حقی است و من شما را نصیحتی می‌کنم. حق این است که حکم خدا را خوار نشمارید و بر خدا گستاخی نکنید و آن را که از مدینه نزد شما آمده، بدان شهر بازگردانید تا یاران محمد یک کلمه شوند؛ چراکه آنان بهتر می‌دانند چه کسی شایسته امامت است. آن‌چه پیش آمده، فتنه‌ای سردرگم است که خفته در آن به از بیدار است و نشسته به از ایستاده و ایستاده به از راه رونده.

چون خبر نافرمانی ابوموسی به علی(ع) رسید، ملک اشتر را‌طلبید و بدو گفت: «من به سفارش تو، ابوموسی را در حکومت کوفه نگه داشتم. بر تو است که این کار را سامان دهی». مالک اشتر و حسن بن علی(ع) روانه کوفه شدند. با رسیدن آنان به کوفه و خواندن مردم به یاری علی(ع) سرانجام کوفیان از گرد ابوموسی پراکنده شدند و او را از قصر حکومتی راندند و چنان‌که نوشته‌اند، اثاث او را به غارت بردند. گفته‌اند، عمار در جمع، به ابوموسی گفت: «تو از پیغمبر شنیدی که پس از من فتنه خواهد بود؟» گفت: «آری، به گردن می‌گیرم که از رسول خدا(ص) چنین شنیدم». عمار گفت: «اگر راست می‌گویی، روی سخن رسول با تو تنها بوده، و او از تو تنها پیمان گرفته است که در خانه بنشینی و به کاری در نیایی». بدین ترتیب، مردم کوفه خود را در اختیار امام نهادند و بدو وعده یاری دادند. لشکری که شمار آنان را دوازده هزار تن نوشته‌اند، به راه افتادند و در ذوقار به امیر مؤمنان(ع) رسیدند.

میانجی‌گری بعضی از یاران امام، و اندرزهای وی به جدایی طلبان و سپاه بصره نتیجه نداد و جنگ درگرفت. سپاهیان علی در این نبرد پیروز شدند. طلحه و تنی چند از قریش و خاندان اموی به خاک و خون غلتیدند. دست و پای شتر بریده شد و کجاوه عایشه بر زمین افتاد؛ اما کسی بدو بی‌حرمتی نکرد. با افتادن شتر که همچون پرچم جنگ می‌نمود، درگیری پایان یافت و جدایی طلبان شکست خوردند. شمار کشتگان دو طرف را بین شش هزار تا پانزده هزار نوشته‌اند[۱۷] و چنان‌که در برخی سندها آمده، فقط از شیوخ بنی‌عدی هفتاد تن کشته شدند که قرآن خوان بودند. جوانان و قرآن ناخوانان را هم باید بر آنان افزود.

چون علی(ع) به کشته طلحه رسید فرمود: ابومحمد در اینجا غریب مانده است. به خدا خوش نداشتم قریش کشته زیر تابش ستارگان افتاده باشند. سرکردگان بنی جمح از دستم گریختند. آنان برای کاری که درخور آن نبودند، گردن افراشتند. ناچار گردن‌هایشان شکسته، دست باز داشتند[۱۸]. امام علی(ع) برای دیدن عایشه به خانه عبدالله پسر خلف رفت. چون بدان‌جا رسید، زنان را دید که بر دو پسر عبدالله می‌گریند. زن عبدالله پیش آمد و گفت: «ای علی! ای کشنده دوستان و برهم زننده جمعیت مردمان! خدا فرزندانت را یتیم کند؛ چنان‌که فرزندان عبدالله را یتیم کردی» علی به او سخنی نگفت و به خانه در آمد و نزد عایشه نشست و چون بیرون شد، دیگربار زن عبدالله راه بر او گرفت و آن سخنان را بر زبان آورد. علی استر خود را نگاه داشت و گفت: «اگر خویشاوندان‌کش بودم، می‌گفتم در این خانه و آن خانه را بگشایند و هر کس را در آن بود، می‌کشتم».

در آن خانه‌ها زخمی‌های جنگ بود که به عایشه پناهنده شده بودند. علی(ع) می‌خواست بدان زن بفهماند که پسران عبدالله و دیگر جدایی طلبان جنگ را آغاز کردند و آرامش مسلمانان را به هم زدند و باید آنان را سرجایشان بنشاند؛ اما با اینان که از جنگ دست کشیده‌اند، کاری ندارد. چون روز حرکت رسید، علی(ع) نزد عایشه رفت و گروهی دیگر نیز گرد آمدند. عایشه با آنان وداع کرد و گفت: «فرزندانم! یکدیگر را سرزنش نکنید. میان من و علی از دیرباز گله‌هایی بود که میان زن و خویشاوندان شوهرش وجود دارد. و بدین‌سان، کار جنگ و کشته شدن شش هزار یا ده هزار از مسلمانان به پایان رسید چون علی(ع) از نزد عایشه بیرون آمد، مردی از قبیله ازد گفت: به خدا نباید این زن از چنگ ما خلاص شود. علی(ع) در خشم شد و گفت: خاموش! پرده‌ای را مدرید و به خانه‌ای در نیایید و زنی را هرچند شما را دشنام گوید و امیرانتان را بی‌خرد خواند، برمینگیزید که آنان طاقت خودداری ندارند. ما در جاهلیت مأمور بودیم که به روی زنان دست نگشاییم[۱۹]. علی(ع) عایشه را از بصره روانه مدینه کرد و آن‌چه برای سفر لازم بود، بدو داد و چهل زن از زنان بصره را که شخصیتی والا داشتند، همراه او کرد[۲۰]. در بعضی سندها آمده که به آن زنان فرمود لباس مردانه بپوشند. چون از بصره دور شدند، عایشه گله کرد که علی مردان را همراه من فرستاده است. یکی از زنان روی خود را گشود و گفت: ما زنانی در پوشش مردانیم. علی(ع) خواست در این سفر کسی به چشم بد به ما ننگرد[۲۱].

امام علی(ع) درباره عایشه فرمود: اما آن زن، اندیشه زنانه بر او دست یافت و کینه در سینه‌اش چون کوره آهنگری بتافت. اگر از او می‌خواستند آن‌چه به من کرد، به دیگری بکند، نمی‌کرد و چنین نمی‌شتافت. به هر حال، حرمتی را که داشت برجا است و حساب او با خدا است[۲۲]. طبری نوشته است: عایشه، روز شنبه اول رجب سال ۳۶ از بصره بیرون شد. علی(ع) چند میل او را مشایعت کرد و پسران خود را فرمود تا مقدار یک روز راه را با او باشند[۲۳].

سپس به بیت المال رفت. در آن ششصد هزار یا بیش‌تر بود و آن را بین کسانی که در رکاب او بودند، قسمت کرد و به هر یک پانصد رسید و گویا در همین تقسیم بدو خرده گرفتند که چرا همگان را در عطا یکسان داشته است. گفت: به من فرمان می‌دهید تا پیروزی را بجویم به ستم کردن درباره آن‌که والی اویم؟ خدا که نپذیرم تا جهان سرآید. اگر مال از آن من بود. همگان را برابر می‌داشتم تا چه رسد که مال، مال خدا است. بدانید بخشیدن مال به کسی که مستحق آن نیست با تبذیر و اسراف یکی است؛ قدر بخشنده را در دنیا بالا بَرَد و در آخرت فرود آرد. او را در دیده مردمان گرامی کند و نزد خدا خوار گرداند. هیچ کس مال خود را آنجا که نباید، نداد و به نامستحق نبخشود، جز آن‌که خدا او را از سپاس آنان محروم نمود[۲۴].

ناکثین کاری از پیش نبردند و جنگ بصره به سود مرکز خلافت به پایان رسید. اکنون می‌بایست خاطرها از جانب شام آسوده می‌شد. یکی از نامه‌های امیرمؤمنان به معاویه، در نهج البلاغه نامه‌ای است که سید رضی آن را از کتاب جمل واقدی نقل کرده است. از مضمون این نامه می‌توان دانست که بر دیگر نامه‌های امام به معاویه، مقدم است و شاید پس از انجام بیعت در مدینه نوشته شده باشد: می‌دانی که من درباره شما معذورم [و از آنچه رخ داد] رویگردان و به دور، تا شد آن‌چه باید بود و بازداشتن آن ممکن نمی‌نمود. داستان دراز است و سخن بسیار. آن‌چه گذشت، گذشت، و آنچه روی نمود، آمد به ناچار. پس، از آنان که نزد تواَند بیعت گیر و با گروهی از یاران خود نزد من بیا[۲۵].

روشن بود که معاویه در برابر این نامه چه عکس العملی نشان می‌داد. او با علی(ع) بیعت نمی‌کرد و پیروی از بیعت مدینه را بر خود لازم نمی‌شمرد. معاویه در دوران عمر به حکومت شام رسید و در آنجا برای خود دستگاهی پادشاهانه آماده کرد. هنگامی که عمر به شام رفت، با عبدالرحمان پسر عوف بر خر سوار بودند. معاویه با کوکب‌های مجلل بدو برخورد و از او گذشت و عمر را نشناخت. چون بدو گفتند که این خرسوار، خلیفه بود، برگشت و پیاده شد. عمر به او ننگریست و معاویه پیاده در رکاب وی به راه افتاد. عبدالرحمان به عمر گفت: معاویه را خسته کردی. عمر خطاب به معاویه گفت: معاویه! با این خدم و حشم راه می‌روی! شنیده‌ام که مردم بر در خانه تو می‌مانند تا به آنها رخصت درآمدن بدهی؟ معاویه گفت: آری، امیرالمؤمنین چنین است. عمر پرسید: چرا؟ گفت چون ما در سرزمینی هستیم که جاسوسان دشمن در آن زندگی می‌کنند و باید چنان رفتار کنیم که از ما بترسند. اگر بگویی، این روش را ترک می‌کنم. عمر گفت: اگر سخنت راست است، خردمندانه پاسخی است و اگر دروغ است، خردمندانه خدعه‌ای است[۲۶]. معاویه پس از کشته شدن عثمان کوشید تا علی را در دیده شامیان، کشنده عثمان بشناساند و چون علی(ع) از وی بیعت خواست، بهانه آورد که نخست باید کشندگان عثمان را که نزد تو به سر می‌برند، به من بسپاری تا آنان را قصاص کنم، و اگر چنین کنی، با تو بیعت خواهم کرد. علی(ع) می‌خواست کار او را یکسره کند؛ اما جنگ بصره پیش آمد. چون جنگ بصره به پایان رسید، می‌بایست کار شام نیز تمام می‌شد.

امام، مصلحت دید کسی را نزد معاویه بفرستد و از او بیعت بخواهد و اگر نپذیرفت، به سراغ او برود؛ به این جهت، به جریر پسر عبدالله (از مردم بجیله و حاکم همدان از جانب عثمان) و به اشعث پسر قیس (والی آذربایجان) نوشت تا از مردم بیعت بگیرند؛ سپس نزد او بیایند و آنان چنین کردند. علی(ع) مشورت کرد که چه کسی را نزد معاویه بفرستد. جریر گفت: مرا بفرست که میان من و معاویه دوستی است. مالک اشتر گفت: او را مفرست؛ چراکه دلش با معاویه است. امام فرمود: او را می‌فرستم و جریر را با نامه‌ای نزد معاویه فرستاد. جریر روانه شام شد و چون بدان‌جا رسید، معاویه به بهانه‌های گوناگون او را در دمشق نگاه داشت و در آن مدت، در نهان، مردم را برای جنگ آماده می‌کرد. آنان که پس از کشته شدن عثمان به شام رفتند، پیراهن خون‌آلود او را با انگشتان بریده زنش، ناثله با خود بردند. معاویه گفت: پیراهن و انگشتان را بر سر منبر دمشق بیاویزند. شامیان گرد آن فراهم می‌شدند و و اشک می‌ریختند و بزرگان شام سوگند یاد کردند تا کشندگان عثمان را نکشند، نزد زنان خود نروند و تن خود را نشویند[۲۷]. پیش از درگیری صفین، عمر و پسر عاص نزد معاویه رفت و بدو پیوست. عمرو چنان‌که نوشته شد، هنگام کشته شدن عثمان در فلسطین بود. چون شنید که معاویه از بیعت با علی(ع) خودداری کرده است، مردد ماند که نزد علی یا معاویه برود و پس از مشورت با پسران خود، همراهی معاویه را برگزید و روانه شام شد. از سوی دیگر چون نافرمانی معاویه و آمادگی او برای جنگ آشکار شد، نشانه‌های جنگ دیگری پدیدار گشت[۲۸].

جستارهای وابسته

منابع

پانویس

  1. « أُمِرْتُ أَنْ أُقَاتِلَ النَّاكِثِينَ وَ الْقَاسِطِينَ وَ الْمَارِقِينَ »
  2. دانشنامه امام علی، ج ۹ ص ۵۱ مقاله «ناکثین
  3. الجمل، شیخ مفید، ص ۲۲۶
  4. درباره ناکثین، از جمله ر. ک: «الجمل»، شیخ مفید و ترجمه آن «نبرد جمل»، «امام علی بن ابی‌طالب»، عبدالفتاح عبدالمقصود، ج ۳، «دانشنامه امام علی»، ج ۹، «موسوعة الامام علی بن ابی‌طالب»، ج ۵، «نقش عایشه در تاریخ اسلام»، علامه عسکری، «شرح ابن ابی الحدید»، ج ۹، «مروج الذهب»، ج ۲ ص ۳۵۷، «بحارالأنوار»، ج ۳۲ ص ۵ تا ۱۴۸
  5. محدثی، جواد، فرهنگ غدیر، ص۵۶۵.
  6. ر. ک: الدینوری، احمد، الاخبار الطوال، ص۱۴۴ – ۱۵۴؛ تاریخ خلیفة بن خیاط، ص۱۰۸ - ۱۱۲؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج۲، ص۳۱۲ – ۳۲۲.
  7. تاریخ الطبری، ج۳، ص۵۴۳؛ ابن عبد ربه، العقدالفرید، ج۴، ص۳۰۴؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج۲، ص۳۴۶؛ ابن کثیر، اسماعیل، البدایة و النهایه، ج۷، ص۲۷۳؛ الشیخ المفید، الارشاد، ج۱، ص۲۴۶ - ۲۴۷.
  8. ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۱، ص۲۳۱ و ج۱۰، ص۲۳۵ – ۲۳۶.
  9. مصنفات الشیخ المفید، ج۱، الجمل، ص۲۶۸؛ المجلسی، محمد باقر، بحارالانوار، ج۳۲، ص۶۳؛ ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۱، ص۳۱۰.
  10. یوسفیان و شریفی، مقاله «امام علی و مخالفان»، دانشنامه امام علی ج۶، ص ۲۱۷.
  11. ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج۳، ص۲۲۱.
  12. ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج۳، ص۲۲۲.
  13. «و خداوند جهادگران را بر جهادگریزان به پاداشی سترگ، برتری بخشیده است» سوره نساء، آیه ۹۵.
  14. طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۶، ص۳۱۴۰؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج۳، ص۲۲۵.
  15. طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۶، ص۳۱۴۴ و ۳۱۴۳.
  16. نهج البلاغه، خطبه ٣٣.
  17. طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۶، ص۳۲۲۴.
  18. نهج البلاغه، خطبه ۲۱۹.
  19. طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۶، ص۳۲۲۵.
  20. طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۶، ص۳۲۳۶.
  21. کوفی، ابن اعثم، ترجمه الفتوح، ترجمه محمد بن احمد مستوفی هروی، ص۴۴۰.
  22. نهج البلاغه، خطبه ۱۵۶.
  23. طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۶، ص۳۲۳۱.
  24. نهج البلاغه، خطبه ۱۲۶.
  25. نهج البلاغه، نامه ۷۵.
  26. ابن عبد ربه، العقد الفرید، ج۵، ص۱۰۸ و ۱۰۷.
  27. طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۶، ص۳۲۵۵.
  28. شهیدی، سید جعفر، مقاله «زیست‌نامه امام علی»، دانشنامه امام علی ج۸، ص ۲۸.