یکی از سه نفری است که از اشرار خانهزاد "معتضد" بود. معتضد که کشتن و از میان برداشتن حضرت مهدی (ع) را در دستور کار و برنامه استبدادی خود قرار داده بود، سه تن از اشرار خود، از جمله "رشیق" را فراخواند و به آنان دستور داد که بهطور پراکنده و سرّی، چابک و سبکبال به سوی شهر تاریخی سامرّا حرکت کنند. در نقطهای از شهر که برایشان وصف کرد، به خانهای خواهند رسید که کنار درب و راهرو آن، غلام رنگینپوستی، برای عادی جلوه دادن اوضاع و رد گم کردن، بافتنی در دست دارد و به کار بافندگی مشغول است. با یافتن آن خانه، بیدرنگ به آنجا یورش برند و سرِ هر کسی را که در خانه یافتند از بدنش جدا و به دربار خلافت به ارمغان بیاورند[۱]. جریان این یورش وحشیانه و شکستخورده، از زبان "رشیق" چنین است: ما برای اجرای دستور، به سوی سامرّا شتافتیم و پس از ورود بدان شهر، برنامه را همانگونه که برایمان تشریح شده بود، پیگیری کردیم. خانه موردنظر را یافتیم و در راهرو خانه، غلام رنگینپوستی را دیدیم که مشغول بافتن چیزی است. از او در مورد خانه و اینکه چه کسی در خانه است پرسیدیم، اما او با بیتفاوتی بسیار، بیآنکه به ما توجّهی کند یا بهایی بدهد، پاسخ داد که: "خانه از آن صاحب آن است و همو در آن زندگی میکند". ما طبق دستور، خانه را مورد یورش قرار دادیم و هنگامی که وارد شدیم با سرایی پاک و پاکیزه و فضایی دلانگیز و آرامبخش روبهرو شدیم. در برابر خویش، پرده زیبا و بینظیری که گویی هماکنون نصب شده و هیچ دستی به آن نرسیده است، جلبنظر میکرد و وجود کسی در خانه احساس نمیشد.
پرده را برای ورود به اطاق، کنار زدیم که به ناگاه با سالن بزرگی روبهرو شدیم که گویی دریایی عظیم و موّاج در آن قرار گرفته است و در دورترین کرانه آن، حصیری پاک و پاکیزه بر روی آب گسترده شده و بزرگمردی که زیباترین چهره و پرشکوهترین قامت و هیبت را داشت، بر روی آن به نمازایستاده است. او چنان غرق در نیایش و رازونیاز با خدا بود که گویی نه متوجّه آمدن ما شد و نه اعتنایی به سروصدای سلاحهای ما و بگیر و ببند ما داشت. احمد که یکی از ما سه نفر بود، بیدرنگ برای اجرای فرمان سردار خودکامه خویش، گام به سالن نهاد، اما در درون آب قرار گرفت و با غرق شدن فاصله چندانی نداشت که من با تلاش بسیار، او را از آب بیرون کشیدم و بیهوش نقش بر زمین گردید. نفر دوّم با خیرهسری بیشتری کوشید وارد سالن گردد و دستور ظالمانه خلیفه را به اجرا گذارد، اما او نیز به مجرّد پا نهادن بر روی آب، به سرنوشت شوم نفر اوّل گرفتار آمد.
من با مشاهده وضعیت آن دو، در بهت و حیرت قرار گرفتم، به ناگزیر به آن انسان پرشکوه و وارسته رو آوردم و ضمن پوزشخواهی از یورش به حریم خانهاش گفتم: "سرورم! از پیشگاه خدا و شما که بندهشایسته او هستی، پوزش میخواهم. به خدای سوگند! من نمیدانم جریان چیست؟ و به سوی خانه چه کسی آمدهام، اینک به سوی خدا بازمیگردم و روی توبه به بارگاه او میآورم...". اما او همچنان بیاعتنا به گفتار من، به نماز روحبخش خویش مشغول بود و بدین سان عظمت او و شرایط وصفناپذیر خانهاش، ما را دچار وحشت و اضطراب ساخت. شتابان بازگشتیم و زبون و شکستخورده به سوی بغداد و دربار خلافت شتافتیم.
خلیفه در انتظار ما بود و پیش از رسیدن ما به مأموران کاخ دستور داده بود که به مجرّد رسیدن ما، اجازه ورود دهند. سیاهی شب هنوز دامن خود را جمع نکرده بود که رسیدیم و طبق توصیه خلیفه، ما را نزد او بردند. او از مأموریت ما و چگونگی کار پرسید و ما جریان بهتآوری را که با دو چشم خود دیده بودیم به او گفتیم. خلیفه، سرگردان و وحشتزده گفت: "وای بر شما! آیا پیش از من با دیگری ملاقات داشتهاید؟ و از جریان مأموریت و شکست آن، چیزی فاش ساختهاید؟" پاسخ دادیم: "نه"! او در حالی که جوهر صدایش تغییر کرده بود با شدیدترین سوگندها تأکید کرد که: از فرزندان نیای خود نیست و فرزندنامشروع است که اگر کلمهای از اینخبر محرمانه، فاش شود، گردن ما را نزند. و ما تعهّد بر رازداری سپردیم و تا او زنده بود جرأت و جسارت بازگویی آن مأموریت خطرناک را در خود ندیدیم[۲].
خلیفه خودکامه عباسی دست به تلاش احمقانه دیگری میزند که "رشیق" از نقشه تجاوزکارانه و تلاش مذبوحانه و شکستخوردهاش که برای دستگیری و به شهادت رساندن امام مهدی (ع) به اجرا درمیآید، اینگونه گزارش میدهد. او میگوید: سپس، سپاه بیشتری به سامرّا و به بیت رفیع امامت فرستاده شد. هنگامی که سپاهیانخلیفه، وارد صحن خانه شدند، از داخل سرداب، نوای دلنواز تلاوت قرآن به گوششان رسید. همگی در کنار درب خروجی گرد آمدند و راهها را مسدود ساختند تا حضرت از آنجا خارج نگردد و از حلقه محاصره بیرون نرود. فرماندهسپاه خونخوار عباسی پیشتر از همه، کنار درب سردابایستاده و در انتظار بود تا همه نیروها بدان نقطه برسند که در این هنگام آن گرامی از سرداب بالا آمد و از برابر دیدگان سپاهیان تا دندان مسلّح و فرمانده آنان که پیشاپیش آنان بود گذشت... هنگامی که رفت و ناپدید شد، فرماندهسپاه گفت: "اینک! وارد سرداب شوید و او را دستگیر نمایید". گفتند: "مگر او از برابر شما عبور نکرد؟" گفت: "هرگز! من کسی را ندیدم... شما که دیدید چرا او را رها کردید؟" گفتند: "ما فکر کردیم شما او را میبینی..."[۳][۴].