حبیب بن منتجب
موضوع مرتبط ندارد - مدخل مرتبط ندارد - پرسش مرتبط ندارد
حبیب بن منتجب، فرماندار یکی از شهرهای یمن
گفتهاند: پس از این که عثمان کشته شد و مردم مسلمان با امیرالمؤمنین(ع) بیعت کردند، آن حضرت مردی را به نام حبیب بن منتجب - که فرماندار و والی در اطراف یمن بود - بر ریاستش ابقا کرد و در نامهای به او چنین نوشت:
به نام خداوند بخشاینده مهربان از بنده خدا امیرالمؤمنین؛ علی بن ابی طالب(ع)، به حبیب بن منتجبدرود بر تو! اما بعد به درستی که من ستایش میکنم خداوندی را که معبودی جز او نیست و صلوات میفرستم بر محمد، بنده و فرستاده او.
و بعد، من تو را ولایت دادم بر آنچه ولایت داشتی از قبل؛ پس در کار خود بمان. من تو را به عدل در میان رعیت و احسان به اهل مملکتت توصیه میکنم و بدان هر کس بر ده نفر از مسلمانان ریاست بیابد و در میان آنها عدالت را پیشه خود نسازد، خداوند روز قیامت او را در حالی محشور میکند که دو دست او به گردنش بسته باشد. تنها عدالتخواهی او در خانه دنیا، دستهایش را باز میکند. پس هر زمان این نامه من به تو رسید برای مردم آنجا بخوان و برای من از کسانی که در حضور تو هستند از مسلمانان بیعت بگیر. پس هر زمان مردم همچون بیعت رضوان بیعت کردند، در کار خود بمان و ده نفر از عاقلان، فصیحان و معتمدان آنان را بفرست؛ آنان که بیشتر یاری میکنند، از صاحبان فهم و شجاعت، خدا را میشناسند و به دین خود و به آنچه به نفع و ضرر آنهاست، آگاه هستند و بهترین رأی و نظر را در مسائل (اجتماعی و سیاسی) دارند بر تو و آنها درود باد.[۱]
حضرت امیر(ع) نامه را مُهر زد و با یک مرد عرب فرستاد. چون نامه به حبیب رسید، آن را بوسید و روی چشم و سرش گذاشت و بعد از قرائت آن در جمع، بالای منبر رفت. پس از حمد و ثنای الهی چنین گفت: ای مردم! بدانید که عثمان راه خود را رفت و بعد از او مردم با بنده صالح خدا و پیشوای خیرخواه، برادر رسول خدا(ص) و جانشین او بیعت کردهاند و او سزاوارتر به خلافت است و او برادر و پسر عموی رسول خدا(ص) و برطرف کننده اندوه از صورت اوست و همسر دختر و وصی و پدر دو نواده اوست؛ او امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب(ع) است. پس درباره بیعت او و وارد شدن در اطاعتش چه میگویید؟!
صدای ضجه و گریه مردم بلند شد و گفتند: ما شنیدیم و اطاعت کردیم و دوستی و کرامت خدا و رسولش و برادر رسول خدا(ص) را پذیرفتیم. وی از مردم برای حضرت بیعت گرفت و بعد از بیعت مردم گفت: من میخواهم ده تن از سران و شجاعان شما را به جانب حضرت روانه کنم. آنها پذیرفتند. در ابتدا صد نفر را انتخاب کرد و از آنها هفتاد تن، از هفتاد تن، سی نفر و از سی تن، ده نفر انتخاب کرد که از جمله آنها عبدالرحمان بن ملجم مرادی بود. آنها بلادرنگ حرکت کردند و به جانب امیرالمؤمنین(ع) آمدند. بعد از این که به حضور حضرت رسیدند و پس از سلام، خلافت را به آن حضرت تهنیت گفتند. حضرت جواب سلام آنها را داد و به آنها خوش آمد گفت. در میان آن جمع ابن ملجم حرکت کرد و در برابر امیرالمؤمنین ایستاد و گفت: سلام بر تو ای امام عادل، بدر کامل، شیر بزرگوار، قهرمان دلاور، سواره بخشنده و کسی که خداوند او را بر بقیه مردم فضیلت داد. صلوات و درود خدا بر تو و بر خاندان بزرگوارت. شهادت میدهم که تو به حق و حقیقت امیرالمؤمنین هستی و تو وصی رسول خدا(ص)، خلیفه او و وارث علم او میباشی. خداوند لعنت کند کسی را که حق و مقام تو را منکر شود! تو امیر و سرور مردم هستی. عدل تو بین مردم شهرت دارد و به طور مکرر فضل تو و ابرهای مهربانیت، در حال ریزش است. امیر، ما را فرستاده است و ما به سبب آمدن خوشحال شدیم پس مبارک باد بر تو خلافت در میان مردم![۲]
گفتوگوی امام و ابن ملجم
حضرت امیرالمؤمنین(ع) به جانب ابن ملجم خیره شد و پس از آن به گروه اعزامی نظر کرده، آنها را مقرب داشت. گروه پس از این که نشستند، نامهای را به حضرت دادند. حضرت مُهر آن را شکست و از آنجا که نامه سرّی بود، کسی از مضمون آن آگاه نشد. بعد حضرت دستور داد به هر نفر از آنها حُلّهای یمنی و عبایی عَدَنی بخشیدند و فرمان داد مورد احترام قرار بگیرند. هنگامی که حرکت کردند ابن ملجم در مقابل حضرت ایستاد و اشعاری را انشاد کرد: تو گواه پاک، صاحب خیر و نیکی و فرزند شیران طراز اول میباشی. ای وضی محمد! خدا تنها تو را گرامی داشته و در کتاب فرستاده خود به تو فضل عنایت کرده و به تو زهرا، دختر محمد، حوریه دختر نبی مرسل را اعطا کرده است[۳].
بعد گفت: ای امیرالمؤمنین! به هر جا میخواهی، ما را بفرست تا آنچه باعث شادی توست از ما ببینی. به خدا قسم در میان ما نیست مگر شجاع دلاور و قاطع زیرک و دلیر بیباک، ما این را از پدران و اجداد خود به ارث بردیم و برای اولاد صالح خود به یادگار خواهیم گذاشت.
حضرت امیرالمؤمنین گفتار او را تحسین نمود و فرمود: اسمت چیست؟ گفت: عبدالرحمان. فرمود: فرزند چه کسی هستی؟ گفت: فرزند ملجم مرادی. فرمود: آیا تو مرادی هستی؟! گفت: آری ای امیرالمؤمنین! حضرت فرمود: «﴿إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ﴾ وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ» حضرت امیر مکرر به او نگاه میکرد و یک دست خود را به دیگری میزد و کلمه استرجاع را بر زبان جاری مینمود. بعد فرمود: وای بر تو! آیا تو از قبیله بنی مرادی؟ گفت: آری.
در این جا حضرت این اشعار را خواند:
أَنَا أَنْصَحُكَ مِنِّي بِالْوَدَادِ | مُكَاشَفَةً وَ أَنْتَ مِنَ الْأَعَادِي | |
أُرِيدُ حَيَاتَهُ وَ يُرِيدُ قَتْلِي | عَذِيرَكَ مِنْ خَلِيلِكَ مِنْ مُرَادٍ |
- من تو را به دوستی نصیحت میکنم، به این آشکارا و حال آنکه میدانم تو از دشمنان من باشی. من قصد زنده ماندن او را دارم و او قصد قتل مرا؛ عذر خواه تو دوستت از قبیله مراد است.
اصبغ بن نباته واقعه را این گونه تعریف میکند:
چون گروه یمنی بر امیرالمؤمنین وارد شدند، با آن حضرت بیعت کردند. ابن ملجم هم بیعت کرد و بعد از بیعت، حرکت کرد که برود. حضرت او را صدا زد و از او عهد و پیمان گرفت که بیعت خود را نگسلد. او پذیرفت و سپس حرکت کرد. از نو حضرت برای سومین بار درخواست بیعت و استحکام آن را نمود. ابن ملجم که از این واقعه تعجب کرده بود، گفت: ندیدم با دیگران این گونه عمل کنی حضرت فرمود: برو اما نمیبینم که تو بر آن چه بیعت کردی وفا کنی. ابن ملجم گفت: از زمانی که اسم مرا شنیدی، از حضورم ناراحت شدی؛ در حالی که به خدا قسم من ماندن با تو و جهاد برای تو را دوست دارم و قلب من، دوستدار توست و به تحقیق من دوستداران تو را نیز دوست میدارم و با دشمنان تو دشمن میباشم. حضرت تبسم کرد و فرمود: ای برادر مرادی! اگر از چیزی سؤال کنم، صادقانه جواب میدهی؟ بلی ای امیرالمؤمنین! حضرت فرمود: آیا تو دایهای یهودی داشتهای که هرگاه گریه میکردی، تو را کتک میزد و به صورتت سیلی مینواخت و میگفت: ساکت شو؛ زیرا تو از کسی که ناقه صالح را پی کرد، شقیتر هستی و بهزودی در بزرگی، جنایت عظیمی را مرتکب خواهی شد که خداوند به خاطر آن، بر تو غضب کند و سرنوشت تو آتش جهنم باشد؟ گفت: این بوده و لیکن به خدا قسم ای امیرالمؤمنین تو در نزد من از هر کسی محبوبتری. حضرت امیر(ع) فرمود: به خدا سوگند نه دروغ گفتم و نه به من دروغ گفته شده است و به تحقیق، حق گفتم و به راستی سخن راندم و تو قسم به خدا قاتل من خواهی بود و به زودی این را با این رنگین خواهی کرد - یعنی صورت و محاسنم را با شکافتن فرق سرم که حضرت به آنها با دست خود اشاره کرد - و به تحقیق هنگام (کار خلاف)، نزدیک شده و زمان آن فرا رسیده است.
ابن ملجم گفت: به خدا قسم ای امیرالمؤمنین تو نزد من از تمام آنچه خورشید بر آن طلوع کرده است، محبوبتری. و لکن اگر این را (که من قاتل تو خواهم بود) از من میشناسی، مرا به مکان دوری بفرست که جایگاه من از شما فاصله داشته باشد. حضرت امیرالمؤمنین(ع) فرمود: تو همراه یارانت باش تا به شما اجازه بازگشت بدهم. سپس حضرت دستور داد در میان بنی تمیم فرود آیند و پس از سه روز توقف، فرمان داد به یمن بازگردند. هنگامی که قصد مراجعت داشتند، ابن ملجم سخت بیمار شد و دوستانش او را ترک گفته، به یمن رفتند و چون خوب شد، نزد امیرالمؤمنین آمد و شبانه روز از حضرت جدا نمیشد. حضرت خواستههای او را بر آورده میساخت و او را گرامی داشته، به منزل خود دعوت میکرد و در همان حال میفرمود: تو قاتل و کشنده من هستی و این شعر را بارها میخواند:
أُرِيدُ حِبَاءَهُ وَ يُرِيدُ قَتْلِي | عَذِيرَكَ مِنْ خَلِيلِكَ مِنْ مُرَادٍ |
ابن ملجم میگفت: ای امیرالمؤمنین! اگر میدانی من قاتل شما هستم، مرا بکش. حضرت میفرمود: برای من جایز و حلال نیست که مردی را قبل از این که نسبت به من کاری انجام دهد، بکشم و یا (برابر نقل دیگر) میفرمود: هرگاه! من تو را بکشم چه کسی مرا خواهد کشت؟
شیعیان و پیروان علی(ع) از این واقعه آگاه شدند. مالک اشتر، حارث بن اعور همدانی و دیگران حرکت کردند و شمشیرهای خود را برهنه نموده، گفتند: ای امیرالمؤمنین! این سگی که بارها او را این گونه مخاطب ساختی، کیست؟! در حالی که تو امام ما، ولی ما و پسر عموی پیامبر ما هستی، دستور کشتن او را به ما بده حضرت به آنها فرمود: شمشیرهای خود را غلاف کنید! خداوند شما را مبارک گرداند و عصای وحدت امت را نشکنید. آیا مرا این گونه میشناسید که کسی را بکشم که در حق من کاری انجام نداده است؟!
بعد از این که حضرت امیرالمؤمنین(ع) به منزل خود بازگشت، شیعیان جمع شده و آنچه را شنیده بودند به هم خبر دادند و گفتند: امیرالمؤمنین در آخر شب به مسجد میرود و شما سخنان حضرت را به مرد مرادی شنیدید و او جز حق چیزی نمیگوید و شما عدل و شفقت را دیدهاید و میترسیم که این مرد مرادی او را ترور کند. از این روی به فکر چاره افتادند و تصمیم گرفتند که قرعه بزنند و برابر آن، هر شب قبیلهای را برای حفاظت تعیین نمایند. قرعه در شب اول و دوم و سوم به نام اهل کناس افتاد. به این جهت آنها شمشیرهای خود را شب با خود حمل کردند و به شبستان مسجد جامع رفتند. همین که علی(ع) از مسجد جامع خارج شد و با این حالت آنها را دید، فرمود: چه میکنید؟! آنها ماجرا را به اطلاع حضرت رساندند. حضرت در حق آنها دعا کرد و خندید و فرمود: آمدهاید که مرا از اهل آسمان، یا از اهل زمین حفظ کنید؟! گفتند: از اهل زمین. فرمود: چیزی در آسمان نیست، مگر این که همان در زمین است و چیزی در زمین نیست، مگر این که همان در آسمان است پس این آیه را تلاوت فرمود: ﴿قُلْ لَنْ يُصِيبَنَا إِلَّا مَا كَتَبَ اللَّهُ لَنَا﴾[۴].
بعد حضرت دستور داد به منازل خود برگردند و این داستان تکرار نشود[۵].
این گذشت تا این که ابن ملجم همراه گروهش در مکه تصمیم گرفت امیرالمؤمنین(ع) را به شهادت برساند.[۶]
بررسی واردین به کوفه
امام صادق(ع) میفرماید: حضرت علی(ع) دستور داد اسامی کسانی را که وارد کوفه میشوند، بنویسند و به آن حضرت بدهند. گروهی از مردم اسامی واردشدگان را در کاغذی نوشته، به آن حضرت دادند. حضرت امیر(ع) آن اسامی را خواند و همین که به نام ابن ملجم رسید، انگشت خود را روی اسم او گذاشت و بعد فرمود: خداوند تو را بکشد![۷] و چون به آن حضرت گفته شد اگر میدانی او تو را خواهد کشت، پس چرا او را نمیکشی؟! فرمود: خداوند بندهای را عذاب نمیکند تا این که او مرتکب گناه شود[۸].
حضرت امیر(ع) بعد از ضربت خوردن، درباره ابن ملجم توصیه میکرد که با او بدرفتاری نکنند و به امام حسن(ع) فرمود: ای فرزندم! یک ضربه در مقابل یک ضربه است و مبادا گناهی کنی و از آن تجاوز نمایی[۹].
از آن چه از امام صادق(ع) نقل شد، به خوبی استفاده میشود حضرت آنجا که برای مصالحی لازم بود اسمهای افرادی را که به کوفه داخل میشدند، کنترل میکرده است که شاید منتظر ورود ابن ملجم بوده و یا جهت دیگری داشته و یا به سبب کنترل افراد مخالف و ضد انقلاب و جاسوسان معاویه بوده است و حضرت خود تمام اسامی را مطالعه میکردند.
در کتب تاریخی غیر از این مورد، نامی از حبیب بن منتجب نیافتم. به احتمال، منطقه مأموریت حبیب بن منتجب، حضرموت یکی از سه ایالت یمن بوده است.[۱۰]
منابع
پانویس
- ↑ «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ مِنْ عَبْدِ اللَّهِ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ إِلَى حَبِيبِ بْنِ الْمُنْتَجَبِ سَلَامٌ عَلَيْكَ. أَمَّا بَعْدُ فَإِنِّي أَحْمَدُ اللَّهَ الَّذِي لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ وَ أُصَلِّي عَلَى مُحَمَّدٍ عَبْدِهِ وَ رَسُولِهِ وَ بَعْدُ فَإِنِّي وَلَّيْتُكَ مَا كُنْتَ عَلَيْهِ لِمَنْ كَانَ مِنْ قَبْلُ فَأَمْسِكْ عَلَى عَمَلِكَ وَ إِنِّي أُوصِيكَ بِالْعَدْلِ فِي رَعِيَّتِكَ وَ الْإِحْسَانِ إِلَى أَهْلِ مَمْلَكَتِكَ. وَ اعْلَمْ أَنَّ مَنْ وُلِّيَ عَلَى رِقَابِ عَشَرَةٍ مِنَ الْمُسْلِمِينَ وَ لَمْ يَعْدِلْ بَيْنَهُمْ حَشَرَهُ اللَّهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَ يَدَاهُ مَغْلُولَتَانِ إِلَى عُنُقِهِ لَا يَفُكُّهَا إِلَّا عَدْلُهُ فِي دَارِ الدُّنْيَا فَإِذَا وَرَدَ عَلَيْكَ كِتَابِي هَذَا فَاقْرَأْهُ عَلَى مَنْ قِبَلَكَ مِنْ أَهْلِ الْيَمَنِ وَ خُذْ لِيَ الْبَيْعَةَ عَلَى مَنْ حَضَرَكَ مِنَ الْمُسْلِمِينَ فَإِذَا بَايَعَ الْقَوْمُ مِثْلَ بَيْعَةِ الرِّضْوَانِ فَامْكُثْ فِي عَمَلِكَ وَ أَنْفِذْ إِلَيَّ مِنْهُمْ عَشَرَةً يَكُونُونَ مِنْ عُقَلَائِهِمْ وَ فُصَحَائِهِمْ وَ ثِقَاتِهِمْ مِمَّنْ يَكُونُ أَشَدَّهُمْ عَوْناً مِنْ أَهْلِ الْفَهْمِ وَ الشَّجَاعَةِ عَارِفِينَ بِاللَّهِ عَالِمِينَ بِأَدْيَانِهِمْ وَ مَا لَهُمْ وَ مَا عَلَيْهِمْ وَ أَجْوَدَهُمْ رَأْياً وَ عَلَيْكَ وَ عَلَيْهِمُ السَّلَامُ»؛ بحارالأنوار، ج۴۲، ص۲۵۹ - ۲۶۳؛ کاشانی، معادن الحکمه، ج۱، ص۳۵۵ - ۳۶۰.
- ↑ ذاکری، علی اکبر، سیمای کارگزاران علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین، ج۱، ص 215 - 217.
- ↑ شعر وی چنین بود:
أَنْتَ الْمُهَيْمِنُ وَ الْمُهَذَّبُ ذُو النَّدَى وَ ابْنُ الضَّرَاغِمِ فِي الطِّرَازِ الْأَوَّلِ اللَّهُ خَصَّكَ يَا وَصِيَّ مُحَمَّدٍ وَ حَبَاكَ فَضْلًا فِي الْكِتَابِ الْمُنْزَلِ وَ حَبَاكَ بِالزَّهْرَاءِ بِنْتِ مُحَمَّدٍ حُورِيَّةٍ بِنْتِ النَّبِيِّ الْمُرْسَلِ - ↑ بگو هیچگاه جز آنچه خداوند برای ما مقرّر داشته است به ما نمیرسد سوره توبه، آیه ۵۱.
- ↑ کاشانی، معادن الحکمه، ج۱، ص۳۵۶ - ۳۶۰؛ بحارالأنوار، ج۴۲، ص۲۶۰ - ۲۶۳.
- ↑ ذاکری، علی اکبر، سیمای کارگزاران علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین، ج۱، ص 217 - 222.
- ↑ «قَاتَلَكَ اللَّهُ قَاتَلَكَ اللَّهُ»!
- ↑ «إِنَّ اللَّهَ تَعَالَى لَا يُعَذِّبُ الْعَبْدَ حَتَّى تَقَعَ مِنْهُ الْمَعْصِيَةُ»؛ ابن شهر آشوب، مناقب آل ابی طالب، (چهار جلدی) ج۲، ص۳۷۴.
- ↑ «يَا بُنَيَّ، ضَرْبَةً مَكَانَ ضَرْبَةٍ، و لَاتَأْثَمْ»؛ کاشانی، معادن الحکمه، ج۱، ص۳۶۲.
- ↑ ذاکری، علی اکبر، سیمای کارگزاران علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین، ج۱، ص 222-223.