یحیی بن عبدالله محض در تاریخ اسلامی

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

آشنایی اجمالی

از جمله کسانی که در نهضت حسین بن علی صاحب فخ حضور داشت یحیی بن عبدالله بن الحسن است. ابوالفرج می‌گوید: با حسین صاحب فخ از اهل بیت او یحیی و سلیمان و ادریس فرزندان عبدالله بن الحسن بن الحسن خروج کردند[۱].[۲]

نسب

او فرزند عبدالله بن حسن بن حسن بن علی بن ابی طالب (ع) است. و مادرش قریبه دختر عبدالله بن عبیدة بن عبدالله بن زمعه می‌باشد. و مادر پدرش فاطمه دختر حسین بن علی بن ابی طالب (ع)است.[۳]

شمایل

او از نظر اندام کوتاه قامت و گندم‌گون و زیبا روی و بدن، و در چهره‌اش نمایان بود که او از نسل پیامبران است[۴].[۵]

شخصیت یحیی

یحیی بن عبدالله بن الحسن را امام جعفر بن محمد (ع) تربیت و پرورش داده بود، و او از حضرت صادق (ع) به عنوان حبیب یاد می‌کرد و هرگاه می‌خواست از آن حضرت حدیث نقل نماید می‌گفت: حبیب من جعفر بن محمد (ع) برای من حدیث کرد. از اسماعیل بن موسی فزاری نقل شده است که او گفت: یحیی بن عبدالله بن الحسن را در مدینه دیدم که نزد مالک بن انس (امام مالکی‌ها) آمد و او از جای خود برخاست و یحیی بن عبدالله را در کنار خود نشانید[۶]. یحیی بن عبدالله از جمله محدثان به شمار می‌رود و از پدرش عبدالله بن الحسن و برادرش محمد بن عبدالله و ابان بن تغلب حدیث نقل کرده است، اما از حضرت جعفر بن محمد (ع) بسیار روایت نموده است[۷]. و از یحیی بن عبدالله گروهی روایت کرده‌اند که از آن جمله مخول بن ابراهیم و بکار بن زید و یحیی بن مساور و عمرو بن حماد می‌باشد[۸].[۹]

اوصیاء حضرت صادق (ع)

امام صادق (ع) چند نفر را وصی خود قرار داد که از آن جمله یحیی بن عبدالله بن الحسن است، البته جای تردید نیست که وصیت آن بزرگوار در امر امامت حضرت ابوابراهیم موسی بن جعفر (ع) است اما آن حضرت افراد دیگری را به عنوان وصی خودشان ذکر فرموده‌اند که از جمله آنان یحیی بن عبد الله بن الحسن می‌باشد. ابوالفرج گوید: یکی از اصحاب ما برای من نقل کرد که از یحیی بن عبدالله بن الحسن شنیدم که او می‌گفت: جعفر بن محمد به من و موسی (ع) و یک زنی که از آن حضرت فرزند داشت وصیت کرد، پس هر کدام از ما وصی آن حضرت می‌باشیم. و باز می‌گوید: جعفر بن محمد (ع) هنگام وفات به یحیی بن عبدالله (ع) و مادر موسی و یک زنی که از او فرزند داشت وصیت کرد و امر ماترک آن حضرت و کودکان او را این چند نفر عهده‌دار بودند[۱۰].[۱۱]

زهد و دین‌داری یحیی

ابوالفرج گوید: یحیی بن عبدالله دارای طریقه نیکو بود و در میان اهل بیت خود مقدم بود و دور بود از آنچه مانند او را مورد نکوهش قرار می‌دادند[۱۲].[۱۳]

یحیی بن عبدالله بعد از نهضت فخ

ابوالفرج از تعدادی از راویان نقل کرده است که گفته‌اند: یحیی بن عبدالله بن الحسن که در نهضت حسین بن علی صاحب فخ حضور داشت پس از کشته شدن اصحاب فخ مدتی به طور پنهانی در شهرها می‌گشت و در جستجوی جایی بود که آن را پناهگاه خود قرار دهد. وقتی فضل بن یحیی از جایگاه او اطلاع پیدا کرد به او دستور داد که از آنجا منتقل شود و آهنگ دیلم را نماید و برای او امان نامه‌ای نوشت که کسی متعرض وی نشود. یحیی به صورت ناشناس حرکت کرد تا اینکه بر دیلم[۱۴] وارد شد، چون گزارش ورود او به دیلم به هارون رسید به فضل بن یحیی دستور داد که خود را آماده کند تا برای مقابله با یحیی خارج شود و پنجاه هزار نفر را همراه او کرد و ولایت گرگان و طبرستان و ری و غیر آن را به او واگذار نمود[۱۵].

ادریس بن زید گوید: مردی نزد هارون الرشید آمد و به او گفت: یا امیر المؤمنین! من نصیحتی برای تو دارم. هارون به هرثمه گفت: آنچه را این شخص می‌گوید گوش کن. آن مرد گفت: این از اسرار خلافت است؛ پس هارون از او خواست که نرود و در آنجا بماند، تا اینکه هنگام ظهر او را‌طلبید، او به هارون گفت: می‌خواهم کسی غیر از من نزد تو نباشد. هارون روی به دو فرزندش کرد و به آنان گفت: از نزد من بروید، آنان رفتند و تنها دو نفر باقی ماندند خاقان و حسن که بالای سر هارون ایستاده بود، آن مرد نگاه به آن دو نفر کرد، هارون به آن دو نیز گفت: از کنار من دور شوید، آن دو نفر کنار رفتند. پس به آن مرد گفت: آنچه داری برایم نقل کن. آن مرد گفت: مرا امان می‌دهی؟ گفت: آری به تو احسان و نیکی نیز خواهم کرد.

آن مرد گفت: من در خانی از خانات[۱۶] حلوان[۱۷]بودم، در آنجا یحیی بن عبدالله را دیدم که لباسی از پشم درشت در بر دارد و عبایی از پشم سرخ بر دوش گرفته و گروهی با او بودند که هر وقت او فرود می‌آمد آنها پیاده می‌شدند و هر گاه او کوچ می‌کرد با او کوچ می‌کردند، و هر کس آنان را می‌دید به گونه‌ای رفتار می‌کردند که گویا یحیی بن عبدالله را نمی‌شناسد در حالی که آنان اعوان و انصار او بودند و با هر کدام از آنها منشوری بود که بر هر کس عرضه می‌شد آن را می‌پذیرفت. هارون گفت: تو یحیی را می‌شناسی؟ گفت: از قدیم او را می‌شناختم و همین باعث شد که دیروز او را بشناسم. هارون گفت: اوصاف او را برای من ذکر کن.

آن مرد گفت: مردی از نظر قامت متوسط و گندم‌گون که رنگ او جذاب و چشمانی نیکو دارد و سینه او بزرگ می‌باشد. هارون گفت: او همان یحیی بن عبدالله است، از او چه سخنی را شنیدی؟ آن مرد گفت: از او چیزی را نشنیدم جز اینکه من او را دیدم با غلام خود و او را نیز می‌شناسم، هنگامی که وقت نماز فرا می‌رسید او لباس شسته‌ای را می‌آورد و آن را در بر می‌کرد و آن لباس پشمی را که در بر داشت می‌گرفت تا آن را بشوید، و وقتی نماز ظهر را می‌خواند نماز دیگری را می‌خواند که من گمان کردم آن نماز عصر است و دو رکعت اول را طولانی و دو رکعت آخر را حذف می‌کرد.

هارون به او گفت: تو چه خوب به یاد داری، آن نماز عصر است و وقت آن نزد آنها همان است[۱۸] خداوند تو را جزای خیر دهد و سپاس کوشش تو را به جا آورد، تو کیستی و اصل تو از کجا است؟ گفت: من مردی از فرزندان این دولت هستم و اصل من از مرو و منزل من در مدینة السلام (بغداد) است. هارون سر به زیر انداخت و مختصری فکر کرد، سپس به او گفت: اگر کار ناخوشایندی از من به تو واگذار شود که در راه اطاعت من آزمایش شوی تحمل می‌کنی و چگونه تحمل خواهی کرد؟ گفت: من آن را انجام خواهم داد هر طوری که امیرالمؤمنین آن را دوست داشته باشد. هارون گفت: در جای خود باش تا من برگردم. پس هارون از جای برخاست و بر حجر‌ه‌ای دست زد که پشت سر او بود و از آنجا کیسه‌ای را که در آن هزار دینار بود بیرون آورد و به او گفت: این را بگیر و مرا بگذار که درباره تو تدبیری کنم.

آن مرد کیسه را گرفت و در لباس خود جای داد. هارون غلام خود را صدا زد و خاقان و حسین را نیز طلب کرد و به آنها گفت: این مرد را با سیلی تنبیه کنید، آنها نزدیک به یکصد سیلی به او زدند. و آن مرد با این کار شناخته نشد و کسی هم آگاه نشد که او چه سخنی به هارون گفته است و با این برخورد هارون گمان کردند که او مطلبی را اظهار داشته که مورد احتیاج هارون نبوده است تا اینکه ماجرای برمکیان و نقشه هارون درباره آنان پایان پذیرفت، آن زمان هارون ماجرای یحیی را افشاء کرد.[۱۹]

نامه فضل به یحیی بن عبدالله

هنگامی که فضل بن یحیی از جایگاه یحیی بن عبدالله آگاه شد نامه‌ای بدین مضمون برای او نوشت: من دوست دارم که تو را ملاقات کنم و می‌ترسم که تو به من مبتلا و من به تو مبتلا شوم و من با کسی که در دیلم است و صاحب آن دیار است مکاتبه کرده‌ام برای تو تا اینکه تو داخل در دیار و بلاد او بشوی، و به وسیله او محافظت شوی. یحیی بن عبدالله پس از اطلاع از مضمون نامه به آن عمل کرد و وارد دیلم گردید، گروهی از اهل کوفه همراه او بودند که از آن جمله فرزند حسن بن صالح بود که او بر طریق مذهب زیدیه بود در تفضیل ابو بکر و عمر و همچنین عثمان در شش سال از امارتش، اما در بقیه عمر او را تکفیر می‌کرد و نبیذ می‌نوشید و بر کفش خود مسح می‌کرد و با یحیی در امر و فرمانش مخالفت می‌نمود و اصحاب او را فاسد می‌کرد.

یحیی بن عبدالله گوید: روزی مؤذن اذان گفت و من مشغول به طهارت بودم و نماز اقامه شد، او منتظر من نماند و با اصحاب نماز گزارد، چون بیرون آمدم دیدم که او نماز می‌خواند، در کناری ایستادم و با آنها نماز نخواندم زیرا می‌دانستم که او بر کفش مسح می‌نماید. هنگامی که نماز خواند به اصحاب خود گفت: برای چه ما خود را به کشتن دهیم با مردی که با ما نماز نمی‌گزارد و ما نزد او مانند کسی هستیم که مذهب او راضی نیست. باز یحیی بن عبدالله گوید: روزی شیرینی برای من فرستاده شد به عنوان هدیه و گروهی از اصحابم نزد من بودند، پس آنها را برای خوردن شیرینی دعوت کردم، پسر حسن بن صالح در پی این امر وارد شد و گفت: آیا تو این شیرینی را با بعضی از اصحابت و بدون حضور بعضی دیگر تناول می‌نمایی؟!. به او گفتم: این هدیه‌ای است که به من داده شده و از جمله اموال مسلمانان نیست که تصرف در آن جایز نباشد. گفت: چنین نیست بلکه تو اگر بر خلافت دست پیدا کنی خود را مقدم داشته و به عدالت رفتار نخواهی کرد.[۲۰]

مأموریت فضل بن یحیی

هارون ولایت تمام مشرق و خراسان را به فضل بن یحیی داد و او را امر کرد که یحیی بن عبدالله را تعقیب نماید و با او از در نیرنگ و خدعه وارد شود و مال به او بدل کرده و او را صله دهد اگر بپذیرد. پس فضل بن یحیی با گروهی حرکت کرد و قاصدی نزد یحیی بن عبدالله فرستاد، یحیی هنگامی که دید اصحاب او پراکنده شده و نظر و رأی آنها نادرست می‌باشد و زیاد بر او اعتراض کردند اجابت کرد و پذیرفت ولی شرایطی که بر او شرط شده بود نپذیرفت و گواهانی را که بر علیه او شهادت داده بودند قبول نکرد و برای خود شروطی را نوشته و شهودی را نام برد و آن نامه را برای فضل فرستاد. فضل آن نامه را برای هارون ارسال کرد، هارون برای او نوشت: هر چه را قصد کرده و هر کس را می‌خواهد گواه بگیرد.[۲۱]

امان‌نامه

فضل بن یحیی وارد منطقه دیلم گردید. یحیی بن عبدالله گفت: خدایا! مرا مورد عنایت خود قرار ده که دل‌های ستمگران را ترساندم، بار خدایا! اگر تو حکم کردی برای ما که بر آنها پیروز شویم ما هم عزت دین تو را خواهانیم، و اگر حکم پیروزی برای آنها نمودی پس به آنچه برای اولیاء و فرزندان آنها از عاقبت نیکو و پاداش جزیل مقرر نمودی آن را برای ما قرار ده. وقتی این دعای او به فضل بن یحیی رسید گفت: او دعا کرده که خدا سلامت را روزی او نماید پس سلامت را به او داده است. نامه هارون که در آن امان‌نامه‌ای همان‌گونه که یحیی ترسیم کرده بود و شهودی که خواسته بود به دست فضل بن یحیی رسید، و آن امان نامه در دو نسخه تنظیم شده بود یکی نزد یحیی بن عبدالله و دیگری نزد خود او بود. پس یحیی بن عبدالله به همراه فضل عازم بغداد شدند، و هنگامی که یحیی بن عبدالله نزد هارون آمد جایزه بزرگی که قیمت آن دویست هزار دینار بود به او عطا کرد و اموال دیگری نیز به او داد.[۲۲]

نیرنگ هارون

مدتی گذشت و هارون در صدد حیله و نیرنگ بر علیه یحیی بود و به دنبال بهانه بر او و یارانش بود تا اینکه مردی را دستگیر کردند که او را فضاله می‌گفتند و به هارون اطلاع داده شده بود که او مردم را دعوت به یحیی می‌نماید، پس او را به زندان افکند و به او دستور داد نامه‌ای به یحیی بنویسد بدین مضمون که: جماعتی از فرماندهان و یاران هارون الرشید اجابت کردند و دعوت تو را پذیرفتند. او آن نامه را نوشت و قاصدی آن را نزد یحیی بن عبدالله برد، یحیی بن عبدالله او را گرفت و نزد یحیی بن خالد آورد و به او گفت: این شخص نامه‌ای نزد من آورده که من آن را نمی‌شناسم؛ و آن نامه را به یحیی بن خالد داد، هارون از این جریان خوشحال شد و فضاله را زندانی کرد، به او گفته شد: چرا فضاله را زندانی کردی و این ستم بر او می‌باشد. گفت: من بهتر می‌دانم ولی تا من زنده هستم او از زندان خارج نخواهد شد. فضاله گفت: نه به خدا سوگند او به من ظلم نکرد، من با یحیی تعهد کرده بودم اگر از طرف من نامه‌ای به او برسد آن قاصد را به دست سلطان دهد و می‌دانستم که توسط من به او نیرنگی خواهند زد[۲۳].[۲۴]

یحیی بن عبدالله و درخواست حج

هنگامی که یحیی بن عبدالله دانست که نسبت به او حیله کرده‌اند و درباره او چه قصدی دارند اجازه خواست تا به حج برود، به او اجازه داده شد. علی بن ابراهیم در حدیث خود نقل کرده است که: یحیی بن عبدالله اجازه برای حج نگرفت بلکه روزی به فضل بن یحیی گفت: درباره خون من از خدا بترس و حذر کن از اینکه فردا محمد (ص) دشمن تو باشد. پس فضل بن یحیی را نسبت به او رقتی دست داد و او را آزاد کرد. جاسوسی که هارون او را بر فضل بن یحیی گماشته بود این ماجرا را به وی گزارش کرد، هارون فضل بن یحیی را‌طلبید و گفت: ماجرای یحیی بن عبدالله چه بوده است؟ فضل گفت: او در جای خود و نزد من است. هارون گفت: به جان من؟! فضل گفت: به جان تو سوگند من او را آزاد کردم، از من درخواست نمود به خویشاوندی خود با رسول خدا و من بر او رقت کردم. هارون گفت: کار نیکی کردی، من نیز اراده کرده بودم که او را آزاد کنم. ولی هنگامی که فضل بن یحیی بیرون رفت هارون به دنبال او نظر کرد و گفت: خدا مرا بکشد اگر تو را نکشتم[۲۵].[۲۶]

خبرچینی بر یحیی بن عبدالله

گروهی از اهل حجاز با یکدیگر قرار گذاشتند که بر یحیی بن عبدالله سعایت و خبرچینی کنند و بر علیه أو شهادت دهند که او مردم را به سوی خود دعوت می‌نماید و امانی را که هارون به او داده نقض نموده است، و این با آنچه در دل هارون بود موافقت داشت؛ و آن افراد عبدالله بن مصعب زبیری[۲۷] و ابوالبختری وهب بن وهب[۲۸] و مردی از قبیله بنی‌زهره و مردی از قبیله بنی‌مخزوم، پس به دنبال موقعیت مناسبی بودند تا نقشه خود را عملی سازند تا اینکه فرصتی دست داد و آنان حیله‌ای کردند و توانستند درباره یحیی بن عبدالله نزد هارون سعایت کنند، هارون یحیی را‌طلبید و او را نزد مسرور در سردابی زندانی کرد و اکثر روزها او را می‌طلبید و با او مناظره می‌کرد تا اینکه در زندان از دنیا رفت[۲۹].[۳۰]

یحیی در زندان هارون

احمد بن ابی سلیمان از پدرش نقل کرده است که: هارون الرشید روزی یحیی بن عبدالله را‌طلبید و آنچه درباره‌اش به وی گزارش شده بود ذکر می‌کرد و نامه‌هایی را که در دست داشت باز می‌کرد و می‌خواند، سپس روی به یحیی کرد و گفت: از این امور صرف نظر کن، ای یحیی! به صورت من نیکوتر است و یا تو؟ یحیی گفت: تو یا امیرالمؤمنین، هم رنگ تو بهتر و هم صورت تو زیباتر است. هارون گفت: کدام یک از ما کریم‌تر و سخی‌تر است؟ یحیی گفت: ای امیرالمؤمنین! این چه سؤالی است که از من می‌پرسی؟ خزائن زمین و گنج‌های آن به سوی تو جمع می‌شود، در حالی که من معاش و هزینه خود را از این سال تا سال دیگر تدارک می‌نمایم.

هارون گفت: کدام یک از ما به رسول خدا (ص) نزدیک‌تر است، من یا تو؟ یحیی در پاسخ گفت: من دو سؤال را جواب دادم، مرا از پاسخ این پرسش معاف بدار. هارون گفت: نه به خدا سوگند تو را از جواب معاف نکنم. یحیی گفت: مرا معاف کن. هارون سوگند به طلاق و آزادی بنده‌هایش خورد که او را معاف نکند.

یحیی گفت: یا امیر المؤمنین! اگر رسول خدا (ص) زنده بود و دخترت را خواستگاری می‌کرد، دختر خود را به او تزویج می‌کردی؟ هارون گفت: آری به خدا سوگند. یحیی گفت: اگر رسول خدا زنده بود و از من خواستگاری می‌کرد، آیا برای من جایز و حلال بود که دخترم را به او تزویج کنم؟ هارون پاسخ داد: نه جایز نباشد. یحیی گفت: این پاسخ سؤال تو می‌باشد. هارون در خشم شد و از جای برخاست، و فضل بن ربیع بیرون آمد و می‌گفت: دوست داشتم که بخشی از اموال خود را فدای این مجلس نمایم و سپس هارون دستور داد یحیی بن عبدالله را به زندان برگرداندند[۳۱].[۳۲]

مناظره یحیی و عبدالله بن مصعب

هارون بعد از آن یحیی بن عبدالله را‌طلبید و عبدالله بن مصعب زبیری را نیز احضار کرد تا درباره خبری که به هارون رسیده بود با عبدالله رو در رو مناظره و بحث نماید. عبدالله بن مصعب رو به طرف هارون کرد و گفت: یا امیرالمؤمنین! این شخص مرا به بیعت با او دعوت کرد. یحیی بن عبدالله گفت: آیا او را تصدیق می‌کنی و او را در این گفتار راست‌گو می‌دانی؟ او پسر عبدالله بن زبیر است که پدرت و فرزندانش را در شعب زندانی کرد و آتش افروخت تا اینکه ابو عبدالله جدلی از اصحاب علی بن ابی طالب حمله نمود و آنان را نجات داد. و او همان کس بود که چهل جمعه در خطبه نماز بر پیامبر (ص) درود فرستاد تا اینکه مردم بر او اعتراض کردند و او در پاسخ گفت: پیامبر اهل بیت بدی دارد، اگر من بر او درود بفرستم و یا او را ذکر کنم، آنان گردن کشیده و از آن خوشحال می‌شوند و من دوست ندارم که چشمان آنها را به ذکر پیامبر روشن نمایم.

و عبدالله بن زبیر همان کس است که با عبدالله بن عباس کاری کرد که بر شما مخفی نیست، حتی اینکه روزی گاوی را نزد او قربانی کردند و کبد گاو سوراخ شده بود، فرزند او علی بن عبدالله گفت: ای پدر! کبد این گاو را نمی‌بینی چگونه است؟ عبدالله بن عباس گفت: ای فرزندم! ابن زبیر کبد پدرت را همین‌گونه کرده است. و سپس عبدالله بن زبیر عبدالله بن عباس را به طائف تبعید کرد و هنگامی که وفات او فرا رسید به فرزندش علی گفت: ای فرزندم! به قوم خود از بنی عبد مناف در شام بپیوند و در بلدی که ابن زبیر در آن امیر است اقامت مکن. پس او مصاحبت یزید بن معاویه را بر مصاحبت عبدالله بن زبیر برگزید. و سوگند به خدای امیرالمؤمنین دشمنی این برای همه ما مساوی است ولی او به وسیله تو بر من نیرومند شده است و من از ناحیه تو ضعیف گردیده‌ام، و او به وسیله من به تو تقرب جسته است تا از ناحیه تو به مراد خود برسد؛ زیرا او قدرت بر مانند آن در برابر تو ندارد، و برای تو سزاوار نیست که این را درباره من روا داری زیرا معاویة بن ابی سفیان که نسب او دورتر از تو نسبت به ما می‌باشد روزی حسن بن علی را یاد کرد و او را مورد مذمت قرار داد و عبدالله بن زبیر معاویه را بر این امر مساعدت کرد، معاویه بر عبدالله بن زبیر خروشید و به او تندی کرد.

عبدالله بن زبیر گفت: یا امیرالمؤمنین! من تو را تأیید و کمک کردم. معاویه گفت: حسن گوشت من است که خود می‌خورم اما به دیگری نمی‌خورانم. عبدالله بن مصعب در دفاع از جد خود عبدالله بن زبیر گفت: عبدالله بن زبیر به دنبال امری بود که آن را یافت و به آن رسید، اما حسن خلافت را به معاویه با چند درهم فروخت، آیا چنین سخنی را درباره عبدالله بن زبیر می‌گویی در حالی که او پسر صفیه دختر عبدالمطلب است؟! یحیی گفت: ای امیرالمؤمنین! این انصاف با ما نیست که عبدالله بن مصعب بر ما فخر کند به زنی از زنان ما، چرا او به قوم خود فخر نمی‌کند؟ عبدالله بن مصعب گفت: شما ستم بر ما و یورش بر سلطان ما را رها نمی‌کنید و از آن دست بر نمی‌دارید. یحیی سر خود را به سوی او بلند کرد - و پیش از آن با او سخن نمی‌گفت بلکه هارون را مخاطب کلام خود قرار می‌داد - و گفت: ما بر سلطان شما یورش بردیم؟ شما کیستید خدا تو را اصلاح کند، خود را به من بشناسان که من شما را نمی‌شناسم. هارون به سقف نگاه کرد که خنده خود را پنهان کند ولی خنده بر او غلبه کرد و عبدالله بن مصعب خجالت زده شد.

سپس یحیی رو به سوی هارون کرد و گفت: یا امیر المؤمنین! با این مطالب که ذکر شد او با برادرم بر پدرت خروج کرد و به برادرم می‌گفت و این شعر از او می‌باشد: قُومُوا بِبَيْعَتِكُمْ نَنْهَضْ بِطَاعَتِنَا- إِنَّ الْخِلَافَةَ فِيكُمْ يَا بَنِي حَسَنٍ‌[۳۳]. هنگامی که هارون این شعر را شنید صورتش متغیر شد و عبدالله بن مصعب سوگند یاد کرد که این شعر از او نیست و از سدیف است. یحیی گفت: والله یا امیر المؤمنین کسی جز او این شعر را نگفته است، و من پیش از این به دروغ یا راست قسم نخورده‌ام[۳۴] و خداوند را هنگامی که بنده در قسم خود تمجید نماید و بگوید «الرَّحْمنُ الرَّحِيمُ الطَّالِبُ الْغَالِبُ‌» شرم می‌کند که او را عقوبت کند، به من اجازه بدهید تا او را قسم بدهم به سوگندی که هیچ کس هرگز آن قسم را به دروغ نمی‌خورد مگر اینکه در عقوبت او تعجیل می‌شود.

هارون گفت: به او بگو همان گونه قسم بخورد. یحیی به عبدالله بن مصعب گفت: بگو: «بَرِئْتُ مِنْ حَوْلِ الله وَ قُوَّتِهِ وَ اعْتَصَمْتُ بِحَوْلِي وَ قُوَّتِي وَ تَقَلَّدْتُ الْحَوْلَ وَ الْقُوَّةَ مِنْ دُونِ الله اسْتِكْبَاراً عَلَى الله وَ اسْتِغْنَاءً عَنْهُ وَ اسْتِعْلَاءً عَلَيْهِ إِنْ كُنْتُ قُلْتُ هَذَا الشِّعْرَ»؛ از حول و قوه الهی دورم و به حول و قوه خود اعتصام جویم و حول و قوه غیر خدا را بر خود آویخته‌ام در حالی که طلب بزرگی بر خدا و بی‌نیازی از او و بلندی بر او دارم اگر من این شعر را گفته باشم. عبدالله بن مصعب از قسم خوردن به این نحو خودداری کرد، هارون در خشم شد و به فضل بن ربیع گفت: اگر او راست می‌گوید چرا قسم نمی‌خورد، این جامه من است اگر مرا قسم دهد که برای من است، قسم می‌خورم. فضل بن ربیع با پایش لگدی بر عبدالله بن مصعب زد و بر او فریاد کشید: وای بر تو قسم بخور. عبدالله بن مصعب شروع به یاد کردن آن قسم کرد و چهره‌اش تغییر کرده بود و می‌لرزید. یحیی بن عبدالله دست خود را میان دو کتف او زد و گفت: ای پسر مصعب! سوگند به خدا عمر خود را بریدی و پس از آن هرگز رستگار نخواهی شد. هنوز عبدالله بن مصعب از جای خود حرکت نکرده بود که او را مرض جذام عارض گردید و بدنش پاره شد و روز سوم از دنیا رفت[۳۵]. فضل بن ربیع در تشییع جنازه او شرکت کرد، هنگامی که او را در قبر نهادند و خشت بر لحدش قرار دادند قبر فرو ریخت و او را فرو برد تا اینکه از چشم مردم ناپدید شد و دیگر محل قبر را ندیدند و غبار عظیمی برخاست. فضل فریاد زد: خاک خاک، پس خاک می‌ریختند و او فرو می‌رفت، آنگاه دستور داد مقداری تیغ گیاهان آورند، آنها نیز پایین رفت، پس سقفی از چوب بر سر قبر نهادند و آن را درست کردند، و فضل با ناراحتی بازگشت. پس از آن هارون به فضل بن ربیع گفت: دیدی چقدر زود از عبدالله بن مصعب برای یحیی انتقام گرفته شد[۳۶]؟[۳۷]

هارون و احضار فقهاء

پس هارون فقهاء را جمع کرد که در میان آنها محمد بن الحسن صاحب ابویوسف قاضی و حسن بن زیاد لؤلؤی و ابوالبختری وهب بن وهب را جمع کرد و مسرور کبیر امان‌نامه‌ای که هارون برای یحیی بن عبدالله نوشته بود نزد آنان برد، ابتدا محمد بن الحسن در آن نظر کرد و گفت: این امان صحیح و مؤکد است و در آن هیچ حیله و نیرنگی نیست و یحیی بن عبدالله خود آن امان را بر مالک و ابن دراوردی و غیر این دو عرضه کرده بود و آنها گفته بودند که این مؤکد است و در آن نقصی نباشد، پس مسرور بر محمد بن الحسن فریاد زد که: امان‌نامه را بده؛ او آن را به حسن بن زیاد لؤلؤی داد، او با صدای ضعیف گفت: این امان است؛ و ابوالبختری وهب بن وهب آن را از او گرفت و گفت: این امان‌نامه باطل[۳۸] و او آن را نقض کرده است زیرا که او شق عصای طاعت را نموده و خون ریخته است، او را بکش و خون او در گردن من است. مسرور نزد هارون رفت و سخن ابوالبختری را برای او نقل کرد، هارون به او گفت: بازگرد و به او بگو اگر باطل است آن را با دست خودش پاره کند. مسرور نزد ابوالبختری آمد و سخن هارون را برای او نقل کرد، پس او به مسرور گفت: آن را پاره کن. مسرور به او گفت: بلکه تو خود آن را پاره کن اگر نقض شده است.

ابوالبختری کاردی را گرفت و در حالی که دستش می‌لرزید آن را پاره می‌کرد. پس مسرور ابوالبختری را نزد هارون الرشید برد، هارون از جای پرید و آن امان‌نامه پاره را در حالی که شادی می‌کرد از او گرفت و به او می‌گفت: ای مبارک ای مبارک، و به ابوالبختری هزار هزار و ششصد هزار داد و او را منصب قضاوت داد و دیگران را بازگرداند، و محمد بن الحسن را مدتی طولانی از فتوی دادن منع کرد[۳۹]، و هارون تصمیم گرفت آنچه درباره یحیی تصمیم گرفته بود عملی سازد[۴۰]. و ابن اثیر نقل کرده است که: وقتی ابوالبختری گفت که امان‌نامه نقض شده است هارون آن را پاره کرد[۴۱].[۴۲]

چگونگی کشتن یحیی بن عبدالله

ابوالفرج می‌گوید: در کشتن یحیی بن عبدالله اختلاف شده که چگونه بوده است، عمرو ابن حماد از مردی که با یحیی بن عبدالله در زندان بوده است نقل کرده که گفته است: من نزدیک یحیی بن عبدالله بودم و آن در تنگ‌ترین بندها و تاریک‌ترین آنها بود، در یکی از شب‌ها ما صدای قفل‌ها را شنیدیم در حالی که پاسی از شب گذشته بود، ناگهان هارون سوار بر استری آمد سپس ایستاد و گفت: این شخص یعنی یحیی بن عبدالله کجا است؟ گفتند: در این اتاق است. گفت: او را نزد من آورید.

پس با او به طوری سخن می‌گفت که من نفهمیدم، پس گفت: او را بگیرید، چون او را گرفتند با عصا صد ضربه بر او زد، یحیی او را به خدا و خویشاوندی و قرابت رسول خدا (ص) می‌خواند و می‌گفت: به قرابتی که با تو دارم. هارون می‌گفت: میان من و تو قرابتی نیست. پس او را به جای اول برگرداندند، هارون گفت: چقدر به او نان و آب می‌دهید؟ گفتند: چهار نان و هشت رطل آب. گفت: آن را نصف کنید. چون چند شب گذشت باز صدایی شنیدیم، ناگهان دیدیم هارون آمد و ایستاد و گفت: یحیی را بیاورید. پس او را بیرون آوردند و مانند اولین مرتبه او را با عصا صد ضربه زد و یحیی او را قسم می‌داد، و گفت: چقدر به او غذا و آب می‌دهید گفتند: دو نان و چهار رطل آب. گفت: آن را نصف کنید. سپس بیرون رفت و برای بار سوم آمد و یحیی بن عبدالله سخت مریض شده بود و گفت: یحیی را نزد من آورید. گفتند: او سخت بیمار است. گفت: چه مقدار غذا به او می‌دهید؟ گفتند: یک نان و دو رطل آب. گفت: آن را نصف کنید، سپس بیرون رفت.

بعد از آن زمانی نگذشت که یحیی بن عبدالله از دنیا رفت و او را بیرون آورده و دفن کردند. و از ابراهیم بن رباح نقل شده که: روی یحیی بن عبدالله در حالی که زنده بود استوانه‌ای را بنا کردند. و از علی بن محمد بن سلیمان نقل شده است که: در شب گلوی او را فشردند تا از دنیا رفت. و گوید: برای من نقل شده است که او را زهر خورانیدند. و از محمد بن ابی الخنساء نقل شده که درندگان را گرسنه نگاه داشتند پس او را نزد آنها انداختند و آنها او را دریدند[۴۳]. عبدالرحمن بن عبدالله گوید: ما را برای مناظره با یحیی در حضور هارون طلب کردند، هارون به یحیی بن عبدالله می‌گفت: از خدا بترس و هفتاد نفر اصحاب خود را به من معرفی کن تا اینکه امانی که به تو دادم شکسته نشود. سپس هارون رو به طرف ما می‌کرد و می‌گفت: این شخص نام اصحاب خود را ذکر نمی‌کند و هرگاه من قصد می‌کنم کسی را دستگیر کنم که کار ناخوشایندی کرده باشد به من می‌گوید: او از جمله کسانی است که به او امان داده شده است. یحیی بن عبدالله گفت: یا امیرالمؤمنین! من یکی از آن هفتاد نفر هستم، امان نامه برای من چه سودی داشته است؟ آیا تو اراده کرده‌ای که من به تو گروهی را بدهم که با من به قتل برسانی؟ این کار برای من جایز نباشد.

عبدالرحمن گوید: آن روز از نزد هارون بیرون آمدیم، و روز دیگری باز ما را‌طلبید و در آن روز من یحیی بن عبدالله را دیدم که رنگ چهره‌اش زرد شده و تغییر کرده و هارون با او سخن می‌گفت اما او جواب نمی‌داد؛ هارون گفت: نمی‌بینید او جواب نمی‌دهد. یحیی بن عبدالله زبان خود را بیرون آورد و دیدیم همانند ذغال سیاه شده است و به ما فهماند که قدرت بر سخن گفتن ندارد. هارون در خشم شد و گفت: به شما نشان می‌دهد که به او زهر خورانیده‌ام! به خدا سوگند اگر ببینم که باید کشته شود گردن او را می‌زنم. ما بیرون آمدیم و هنوز به وسط خانه نرسیده بودیم که او روی زمین افتاد و دیگر حرکتی نکرد[۴۴].[۴۵]

منابع

پانویس

  1. مقاتل الطالبیین، ص۴۵۶.
  2. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۴۸۹.
  3. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۴۸۹.
  4. مقاتل الطالبیین، ص۴۶۴.
  5. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۴۸۹.
  6. مقاتل الطالبیین، ص۴۶۴.
  7. مقاتل الطالبیین، ص۴۶۳.
  8. مقاتل الطالبیین، ص۴۶۳.
  9. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۴۹۰.
  10. مقاتل الطالبیین، ص۴۶۴.
  11. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۴۹۰.
  12. مقاتل الطالبیین، ص۴۶۳.
  13. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۴۹۱.
  14. دیلم: منطقه‌ای کوهستانی نزدیک قزوین که در آن کوه‌ها و دره‌های بسیاری است، و گروه زیادی از قوم دیلم در آن سکنی دارند. (آثار البلاد، ص۳۳).
  15. کامل ابن اثیر، ج۶، ص۱۲۶.
  16. خانات: به منازلی گفته می‌شود که تجار در آنها ساکن می‌شدند. (معجم البلدان، ج۲، ص۳۴۱).
  17. حلوان: نام شهری که پیش از این بسیار آباد بوده و در نزدیکی کوه واقع شده است، و در عراق غیر از آن شهری در کنار کوه نبوده است. (مراصد الاطلاع، ج۱، ص۴۱۸).
  18. از این جریان به خوبی ظاهر می‌شود که در میان خاندان پیامبر (ص) و اهل بیت او این امر بدیهی و روشن بوده است که جمع بین دو نماز می‌کردند و این شعار اهل بیت بوده که آنها را با این ویژگی می‌شناختند.
  19. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۴۹۱.
  20. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۴۹۴.
  21. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۴۹۵.
  22. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۴۹۵.
  23. مقاتل الطالبیین، ص۴۷۱.
  24. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۴۹۶.
  25. مقاتل الطالبیین، ص۴۷۱.
  26. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۴۹۷.
  27. عبدالله بن مصعب زبیری شاعر و ندیم خلفاء بنی‌العباس بود و از طرف آنها کار‌هایی به او محول گردید، و از جمله کسانی بود که با محمد بن عبد الله بن حسن در مدینه بر منصور قیام کردند، و سپس مخفی شد تا اینکه محمد بن عبادالله کشته شد، چون منصور به حج آمد و مردم را امان داد او بیرون آمد. (الاغانی، ج۲۰، ص۱۸۰).
  28. وهب بن وهب را هارون الرشید ولایت بر قضاوت داد سپس او را عزل نمود و والی مدینه کرد و باز او را عزل نمود، آنگاه او به بغداد آمد و در سال ۲۰۰ در بغداد از دنیا رفت. (تاریخ بغداد، ج۱۳، ص۴۸۱).
  29. مقاتل الطالبیین، ص۴۷۲.
  30. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۴۹۷.
  31. مقاتل الطالبیین، ص۴۷۲.
  32. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۴۹۸.
  33. «شما به بیعت خود بپاخیزید و ما به طاعت خود بر می‌خیزیم؛ که خلافت ای فرزندان حسن در شما باشد».
  34. این امر شادت زهد و ورع یحیی بن عبدالله و پایبندی او به احکام دین و شریعت را می‌رساند.
  35. شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج۴، ص۳۵۳؛ تاریخ الخلفاء، ص۱۹۰.
  36. تاریخ بغداد، ج۱۴، ص۱۱۲؛ مروج الذهب، ص۱۹۰.
  37. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۴۹۹.
  38. کامل ابن اثیر، ج۶، ص۱۲۵.
  39. این‌گونه با دادن رشوه و گرفتن آن خون فرزندان پیامبر را مباح و ریختن آن را جایز می‌شمردند.
  40. مقاتل الطالبیین، ص۴۷۹.
  41. کامل ابن اثیر، ج۶، ص۱۲۶.
  42. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۵۰۳.
  43. مقاتل الطالبیین، ص۴۸۳.
  44. مقاتل الطالبیین، ص۴۸۲.
  45. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۵۰۴.