حرکت امام حسین به سوی مکه: تفاوت میان نسخهها
(←منابع) برچسبها: برگرداندهشده پیوندهای ابهامزدایی |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
(۱۶ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۳ کاربر نشان داده نشد) | |||
خط ۱: | خط ۱: | ||
{{مدخل مرتبط | {{مدخل مرتبط | ||
| موضوع مرتبط = امام حسین | | موضوع مرتبط = حرکت امام حسین | ||
| عنوان مدخل = | | عنوان مدخل = حرکت امام حسین به سوی مکه | ||
| مداخل مرتبط = | | مداخل مرتبط = | ||
| پرسش مرتبط = | | پرسش مرتبط = | ||
}} | }} | ||
== | == مقدمه == | ||
[[ | امام حسین{{ع}} شب یکشنبه، دو [[روز]] مانده به پایان [[ماه رجب]] سال ۶۰ هجری، به [[اتفاق]] [[فرزندان]]، [[برادران]]، برادرزادگان و همه [[خاندان]] خود ـ جز [[محمد بن حنفیه]] ـ از مدینه خارج شد، در حالی که این [[آیه]] را [[تلاوت]] میکرد: {{متن قرآن|فَخَرَجَ مِنْهَا خَائِفًا يَتَرَقَّبُ قَالَ رَبِّ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ}}<ref>«آنگاه (موسی) از آن (شهر) هراسان در حالی که (هر سو را) پاس میداشت، بیرون رفت، گفت: پروردگارا! مرا از گروه ستمکاران رهایی بخش» سوره قصص، آیه ۲۱.</ref>. | ||
[[امام]]{{ع}} شاهراه (مدینه ـ [[مکه]]) را در پیش گرفت. پسر عمویش [[مسلم بن عقیل]] عرض کرد: «ای فرزند [[دختر رسول خدا]]{{صل}}! به [[عقیده]] من اگر همانند [[عبدالله بن زبیر]] از راه فرعی میرفتیم بهتر بود؛ زیرا نگرانیم [[دشمنان]] ما را تعقیب کنند!». امام{{ع}} به وی فرمود: «نه به [[خدا]] [[سوگند]] ای پسر عمو! من هرگز از این راه جدا نمیشوم تا خانههای مکه را ببینم یا [[خداوند]] آنچه را که [[دوست]] دارد و میپسندد پیش آورد»<ref>{{متن حدیث|لَا وَ اللهِ يَا بْنَ عَمِّي! لَا فَارَقْتُ هَذَا الطَّرِيقَ أَبَداً أَوْ أَنْظُرَ إِلَى أَبْيَاتِ مَكَّةَ أَوْ يَقْضِيَ اللهُ فِي ذَلِكَ مَا يُحِبُّ وَ يَرْضَى}}؛ فتوح ابن اعثم، ج۵، ص۳۴- ۳۵؛ مقتل الحسین خوارزمی، ج۱، ص۱۸۹ (با اندکی تفاوت).</ref>. | |||
[[ | |||
امام{{ع}} در همان گامهای نخستین نشان میدهد که [[شجاعانه]] قدم بر میدارد و چنان نیست که از یک گروه گشتی [[دشمن]] که بخواهد در اثنای راه بر او [[یورش]] برد، وحشتی به خود راه دهد، بلکه آماده است ضربات خود را یکی پس از دیگری بر آنها وارد سازد. برای امام حسین{{ع}} زیبنده نیست که از [[ترس]] چنین حملاتی راه اصلی را رها کرده از بیراهه برود. در ضمن این [[حقیقت]] آشکار میشود که دشمن غدّار و سفّاک، همچون [[سایه]]، پسر [[پیغمبر]] خدا{{صل}} را دنبال میکرد؛ زیرا در برابر مطامع آنها [[تسلیم]] نشده بود<ref>[[ناصر مکارم شیرازی|مکارم شیرازی، ناصر]]، [[عاشورا ریشهها انگیزهها رویدادها پیامدها (کتاب)|عاشورا ریشهها انگیزهها رویدادها پیامدها]]، ص ۳۲۷.</ref>. | |||
[[ | طبری و دیگران گفتهاند: [[عبدالله بن عمر]] در بین راه با حسین و ابن زبیر روبرو گردید و به آن دو گفت: «از [[خدا]] بترسید و جماعت [[مسلمانان]] را متفرق نکنید!»<ref>تاریخ طبری، ج۶، ص۱۹۱.</ref>. و نیز، [[عبدالله بن مطیع]] به دیدار امام رفت و گفت: فدایت گردم به کجا میروی؟ فرمود: «اما اکنون به مکه، و اما بعد، از خدا طلب خیر میکنم» گفت: خدا خیرت دهد و ما را فدایت گرداند، اگر به مکه میروی برحذر باش که به [[کوفه]] نزدیک نگردی که سرزمینی شوم است. پدرت در آنجا کشته شد و برادرت در آنجا بییاور گردید و ضربت خورد و نزدیک بود جانش را از دست بدهد. ملازم [[حرم]] شو که تو آقای [[عرب]] هستی و [[اهل]] [[حجاز]] هیچکس را همتای تو ندانند و [[مردم]] از هرطرف به سوی تو [[دعوت]] میشوند. عمو و داییام فدایت، از حرم جدا مشو که اگر کشته شوی همه ما پس از تو به [[بردگی]] کشیده میشویم. حسین پیش رفت تا [[روز جمعه]] سوم [[شعبان]] به [[مکه]] رسید و در حال ورود این [[آیه]] را [[تلاوت]] کرد: {{متن قرآن|وَلَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقَاءَ مَدْيَنَ قَالَ عَسَى رَبِّي أَنْ يَهْدِيَنِي سَوَاءَ السَّبِيلِ}}<ref>«و چون روی به سوی مدین نهاد گفت: امید است پروردگارم مرا به راه میانه رهنمون گردد» سوره قصص، آیه ۲۲.</ref>. | ||
[[ابن زبیر]] نیز وارد مکه شد و ملازم [[کعبه]] گردید و تمام [[روز]] را در کنار آن [[نماز]] میگزارد و [[طواف]] میکرد و گاهی در جمع [[مردم]] نزد حسین{{ع}} میرفت و نظر میداد، درحالیکه وجود آن حضرت در مکه از همه [[خلق]] [[الله]] بر او سنگینتر و دشوارتر بود چون میدانست که [[اهل مکه]] با بودن حسین هرگز با او [[بیعت]] نمیکنند و آن حضرت نزد آنها بسی بزرگتر و مقبولتر از اوست<ref>تاریخ طبری، ج۶، ص۱۹۶ - ۱۹۷.</ref>. | |||
از این پس، مکیان و [[عمره]] گزاران و مسافران پیوسته به [[منزل]] [[امام]] رفتوآمد داشتند<ref>تاریخ طبری، ج۶، ص۱۹۶ - ۱۹۷</ref>. از سوی دیگر، یزید ولید را عزل کرد و «[[عمرو بن سعید]]» را به [[حکومت مکه]] و [[مدینه]] گمارد<ref>تاریخ طبری، ج۶، ص۱۹۱.</ref>.<ref>[[سید مرتضی عسکری|عسکری، سید مرتضی]]، [[ترجمه معالم المدرستین ج۳ (کتاب)|ت ترجمه معالم المدرستین ج۳]]، ص ۶۴.</ref> | |||
== ورود امام حسین{{ع}} به مکه == | |||
امام حسین{{ع}} [[شب جمعه]] سوم [[شعبان]] (سال ۶۰ هجری) در حالی که این [[آیه]] را [[تلاوت]] میکرد وارد [[سرزمین مکه]] شد: {{متن قرآن|وَلَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقَاءَ مَدْيَنَ قَالَ عَسَى رَبِّي أَنْ يَهْدِيَنِي سَوَاءَ السَّبِيلِ}}<ref>«و چون روی به سوی مدین نهاد گفت: امید است پروردگارم مرا به راه میانه رهنمون گردد» سوره قصص، آیه ۲۲.</ref> و با ورود به [[مکه]] خاندانش بسیار خوشحال شدند، ولی حضور امام{{ع}} در مکه برای [[عبدالله بن زبیر]] که در [[اندیشه]] بیعت مردم مکه با خود بود، سخت و نگران کننده بود؛ زیرا میدانست با وجود [[امام حسین]]{{ع}} در مکه کسی با وی [[بیعت]] نخواهد کرد<ref>ارشاد مفید، ص۳۷۷؛ فتوح ابن اعثم، ج۵، ص۳۷؛ بحارالانوار، ج۴۴، ص۳۳۲ (با مقداری تفاوت).</ref>. | |||
به [[یقین]] مکه مقصد نهایی امام حسین{{ع}} نبود زیرا میدانست درگیری میان او و [[یزیدیان]] حتمی است و او نمیخواست [[حرم امن]] [[خدا]] مورد هتک یزیدیان قرار گیرد، و [[قداست]] آن با هجوم این گروه خدانشناس که حرمتی برای ارزشهای والای [[اسلام]] قائل نبودند زیر سؤال برود. همانگونه که در مورد عبدالله بن زبیر چنین اتفاق افتاد، او مدتی بعد مکیان را با خود همراه کرد و به هنگام هجوم [[لشکر]] یزید به [[خانه خدا]] پناه برد ولی آنها [[احترام]] [[کعبه]] را نگاه نداشتند و با سنگهایی که از منجنیق پرتاب شد آن را درهم کوبیدند<ref>[[ناصر مکارم شیرازی|مکارم شیرازی، ناصر]]، [[عاشورا ریشهها انگیزهها رویدادها پیامدها (کتاب)|عاشورا ریشهها انگیزهها رویدادها پیامدها]]، ص ۳۲۸.</ref>. | |||
== تلاش ابنعباس و ابنعمر برای منصرفساختن امام == | |||
{{همچنین|عبدالله بن عباس|عبدالله بن عمر}} | |||
امام حسین{{ع}} باقیمانده [[ماه شعبان]] و [[ماه رمضان]] و [[شوال]] و [[ذی القعده]] را در مکه ماند. در آن ایام «[[عبدالله بن عباس]]» و «عبدالله بن عمر» نیز در مکه بودند. آن دو که قصد مراجعت به [[مدینه]] را داشتند با هم نزد امام{{ع}} آمدند. عبدالله بن عمر عرض کرد: ای [[ابا عبدالله]]! خدا تو را [[رحمت]] کند. از خدایی که بازگشت تو به سوی اوست، [[پروا]] کن! تو از [[دشمنی]] و [[ستم]] [[مردم]] این [[دیار]] نسبت به [[خاندان]] خویش [[آگاهی]]، این مردم، [[یزید بن معاویه]] را به [[زمامداری]] پذیرفتهاند، من میترسم که مردم به جهت زر و سیم به او (یزید) [[گرایش]] پیدا کنند و تو را به [[قتل]] برسانند و به خاطر تو افراد زیادی کشته شوند. من از [[رسول خدا]]{{صل}} شنیدم که میفرمود: «حسین کشته خواهد شد و اگر او را به قتل رسانند و تنهایش گذارده، یاریاش نکنند، [[خداوند]] تا [[روز رستاخیز]] آنان را [[خوار]] میکند!» و من [[مصلحت]] میبینم تو نیز همانند سایر [[مردم]] با یزید [[سازش]] کنی! همچنان که پیش از این در برابر [[معاویه]] [[شکیبایی]] ورزیدهای، اکنون نیز [[صبر]] پیشه ساز، تا خداوند بین تو و این گروه [[ستمگر]] [[داوری]] کند! | |||
[[امام حسین]]{{ع}} در پاسخ او فرمود: {{متن حدیث|أَبَا عَبْدِ الرَّحْمَنِ! أَنَا أُبَايِعُ يَزِيدَ وَ أَدْخُلُ فِي صُلْحِهِ وَ قَدْ قَالَ النَّبِيُّ{{صل}} فِيهِ وَ فِي أَبِيهِ مَا قَالَ؟!}}؛ «ای اباعبدالرحمن! آیا من با یزید [[بیعت]] کنم و با وی از در سازش درآیم با آنکه [[پیامبر]]{{صل}} درباره وی و پدرش آن سخنان را فرمود؟!!» ([[عبدالله بن عمر]] هیچ پاسخی در برابر این سخن نداشت). | |||
[[ابن عباس]] که تا آن لحظه ساکت نشسته بود، عرض کرد: ای [[ابا عبدالله]]! راست گفتی. پیامبر{{صل}} در [[حیات]] خود فرمود: «مرا با یزید چه کار؟! خداوند کار یزید را [[مبارک]] نگرداند! او فرزندم و دخترزادهام حسین{{ع}} را خواهد کشت. [[سوگند]] به آن کس که جانم در دست اوست فرزندم در میان گروهی که از کشته شدنش جلوگیری نکردهاند، کشته نخواهد شد مگر آنکه خداوند میان [[قلب]] و زبانشان جدایی افکند (و آنان را به [[نفاق]] گرفتار کند). سپس ابن عباس گریست و امام حسین{{ع}} نیز همراه او [[گریه]] کرد و فرمود: {{متن حدیث|يَا بْنَ عَبَّاسٍ! تَعْلَمُ أَنِّي ابْنُ بِنْتِ رَسُولِ اللهِ{{صل}}}}؛ «ای ابن عباس! آیا میدانی که من فرزند [[دختر رسول خدا]]{{صل}} هستم!». ابن عباس پاسخ داد: «آری! میدانیم و مطمئنیم که کسی جز تو در این [[دنیا]] فرزند دختر رسول خدا{{صل}} نیست و [[یاری]] تو بر این [[امت]] همانند [[فریضه]] [[نماز]] و [[زکات]] ـ که هیچ یک از این دو بدون دیگری پذیرفته نیست ـ [[واجب]] است». | |||
[[امام حسین]]{{ع}} فرمود: «ای [[ابن عباس]]! چه میگویی درباره گروهی که دخترزاده [[پیامبر خدا]]{{صل}} را از [[خانه]] و کاشانه و زادگاهش و از [[حرم]] [[رسول خدا]] و از مجاورت قبرش و [[مسجد]] و محل هجرتش بیرون کردهاند؟ و او را نگران و هراسان تنها گذاشتهاند که نه در جایی [[آسایش]] دارد و نه در دیاری پناه. میخواهند خونش را بریزند با آنکه هرگز چیزی را برای [[خداوند]] [[شریک]] قرار نداده و جز او را [[ولیّ]] خود برنگزیده و از [[سنت رسول خدا]]{{صل}} چیزی را [[تغییر]] نداده است»<ref>{{متن حدیث|يَا بْنَ عَبَّاسٍ! فَمَا تَقُولُ فِي قَوْمٍ أَخْرَجُوا ابْنَ بِنْتِ رَسُولِ اللهِ{{صل}} مِنْ دَارِهِ وَ قَرَارِهِ وَ مَوْلِدِهِ، وَ حَرَمِ رَسُولِهِ وَ مُجَاوَرَةِ قَبْرِهِ وَ مَوْلِدِهِ وَ مَسْجِدِهِ، وَ مَوْضِعِ مَهَاجِرِهِ، فَتَرَكُوهُ خَائِفاً مَرْعُوباً لَا يَسْتَقِرُّ فِي قَرَارٍ، وَ لَا يَأْوِي فِي مَوْطِنٍ، يُرِيدُونَ فِي ذَلِكَ قَتْلَهُ وَ سَفْكَ دَمِهِ، وَ هُوَ لَمْ یُشْرِكْ بِاللَّهِ شَيْئاً، وَ لَا اتَّخَذَ مِنْ دُونِهِ وَليّاً، وَ لَمْ يَتَغَیَّرْ عَمَّا كَانَ عَلَيْهِ رَسُولُ اللهِ}}</ref>. ابن عباس عرض کرد: «من درباره آنها جز این نمیگویم که: {{متن قرآن|أَنَّهُمْ كَفَرُوا بِاللَّهِ وَبِرَسُولِهِ وَلَا يَأْتُونَ الصَّلَاةَ إِلَّا وَهُمْ كُسَالَى}}<ref>«هیچچیز آنان را از پذیرفته شدن بخششهایشان باز نداشت جز اینکه آنان به خداوند و پیامبرش انکار ورزیدند و جز با کسالت نماز نمیگزارند و جز با ناخشنودی بخشش نمیکنند» سوره توبه، آیه ۵۴.</ref>، {{متن قرآن|يُرَاءُونَ النَّاسَ وَلَا يَذْكُرُونَ اللَّهَ إِلَّا قَلِيلًا * مُذَبْذَبِينَ بَيْنَ ذَلِكَ لَا إِلَى هَؤُلَاءِ وَلَا إِلَى هَؤُلَاءِ وَمَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ سَبِيلًا}}<ref>«بیگمان منافقان، با خداوند نیرنگ میبازند و او نیز با آنان تدبیر میکند و (اینان) چون به نماز ایستند با گرانجانی میایستند، برابر مردم ریا میورزند و خداوند را جز اندکی یاد نمیکنند * میان آن (دو گروه) سرگردان ماندهاند، نه با اینانند نه با آنان و هر که را خداوند در گمراهی وانهد هرگز برای او راهی نخواهی یافت» سوره نساء، آیه ۱۴۲-۱۴۳.</ref> | |||
سپس [[ابن عباس]] افزود: «بر امثال این گروه [[عذاب]] هولناکی فرود خواهد آمد، ولی ای فرزند [[دختر رسول خدا]]{{صل}} تو بزرگ همه افتخار کنندگان به [[رسول خدا]]{{صل}} و فرزند سرور زنان عالم حضرت بتول{{س}} هستی. ای فرزند دختر رسول خدا{{صل}} [[گمان]] مکن که [[خداوند]] آنچه را که [[ستمگران]] انجام میدهند [[غافل]] است. من [[گواهی]] میدهم که هر کس از [[همراهی]] با تو دوری کند و در [[اندیشه]] [[جنگ]] با تو و [[پیامبر خدا]] محمد{{صل}} باشد، بهرهای (از [[ایمان]]) ندارد!». [[امام]] فرمود: {{متن حدیث|اَللَّهُمَّ اشْهَدْ}}؛ «خدایا [[گواه]] باش!». | |||
ابن عباس ادامه داد: «فدایت شوم ای فرزند دختر رسول خدا{{صل}}! گویا میخواهی من به تو بپیوندم و تو را [[یاری]] کنم! به خدایی که معبودی جز او نیست [[سوگند]]! اگر من با این شمشیرم در پیش روی تو آن قدر بجنگم که [[شمشیر]] از کفم رها شود، باز یک صدم از [[حقّ]] تو را ادا نکردم! اکنون من در خدمتت هستم [[فرمان]] ده!». | |||
[[عبدالله بن عمر]] که تا آن لحظه [[شاهد]] گفتگوهای امام و ابن عباس بود و مراتب [[اخلاص]] و ارادت ابن عباس را شنید به سخن آمد و رو به ابن عباس کرد و گفت: «ای ابن عباس! بس است، از این گونه سخنان بگذریم!» آنگاه عبدالله بن عمر رو به امام کرد و عرض کرد: «ای [[ابا عبدالله]]! از تصمیمی که گرفتهای، دست بردار و از همین جا به [[مدینه]] بازگرد و با این گروه از درِ [[سازش]] درآی و از زادگاه و [[حرم]] جدت رسول خدا{{صل}} دور مشو! و به دست این گروهی که بهرهای از ایمان ندارند بهانه مده! و اگر بنای [[بیعت]] نداری، تا وقتی که [[مخالفت]] علنی نکردی، با تو کاری ندارند. [[امید]] است [[یزید بن معاویه]] ـ که [[خدا]] لعنتش کند ـ مدت زیادی [[عمر]] نکند و خداوند تو را از [[شر]] وی کفایت کند». | |||
[[امام حسین]]{{ع}} فرمود: {{متن حدیث|أُفٍّ لِهَذَا الْكَلَامِ أَبَداً مَا دَامَتِ السَّمَاوَاتُ وَ الْأَرْضُ! أَسْأَلُكَ بِاللَّهِ يَا عَبْدَ اللهِ أَنَا عِنْدَكَ عَلَى خَطَأٍ مِنْ أَمْرِي هَذَا؟ فَإِنْ كُنْتُ عِنْدَكَ عَلَى خَطَأٍ فَرُدَّنِي فَإِنِّي أَخْضَعُ وَ أَسْمَعُ وَ أُطِيعُ}}؛ «برای همیشه تا آنگاه که [[آسمان]] و [[زمین]] پابرجاست، [[نفرین]] بر این سخن باد! ای عبدالله ([[ابن عمر]])! تو را به [[خدا]] [[سوگند]] میدهم! آیا به نظر تو من در تصمیم خود [[اشتباه]] میکنم؟ اگر من در اشتباهم، بگو که من میشنوم و میپذیرم». | |||
[[عبدالله بن عمر]] گفت: «نه به خدا سوگند! [[خداوند]] هرگز فرزند [[دختر رسول خدا]]{{صل}} را در اشتباه نمیگذارد و هرگز یزید بن معاویه ـ که خدا لعنتش کند ـ با تویی که [[پاک]] و برگزیده [[خاندان]] [[پیامبری]]، در امر [[خلافت]] هم پایه نیست، ولی میترسم که این چهره زیبای تو را آماج شمشیرهای خود قرار داده و از این [[امت]] برخوردی را که انتظارش را نداری ببینی. پس با ما به [[مدینه]] برگرد و اگر [[دوست]] نداشتی که [[بیعت]] کنی، هرگز بیعت مکن ولی در خانهات بنشین (و [[پرچم]] [[مخالفت]] بلند نکن!)». | |||
[[امام]]{{ع}} فرمود: «هیهات! ای فرزند [[عمر]]! این گروه مرا رها نخواهند کرد هر چند مرا بر [[حق]] دانند و اگر هم مرا بر حق ندانند باز رهایم نخواهند کرد تا به [[اکراه]] هم شده بیعت نمایم یا مرا به [[قتل]] رسانند. ای عبدالله بن عمر! آیا نمیدانی از نشانههای [[پستی]] [[دنیا]] نزد خدا این است که سر «[[یحیی بن زکریا]]» را برای [[زن]] بدکارهای از [[زنان]] [[بنی اسرائیل]] بردند با این که سر بریده علیه آنان به روشنی سخن میگفت؟! ای اباعبدالرحمن آیا نمیدانی که [[قوم بنیاسرائیل]] از طلوع فجر تا طلوع [[آفتاب]] هفتاد [[پیامبر]] را میکشتند آنگاه (با خیالی آسوده) در بازارها نشسته و به [[خرید و فروش]] میپرداختند آن چنان که گویی هیچ کار خلافی مرتکب نشدهاند؟! خداوند نیز در کیفرشان [[شتاب]] نفرمود تا آنکه پس از فرصتی، آنان را با [[صلابت]] و [[قدرت]] به [[کیفر]] رساند (و درهم کوبید). ای اباعبدالرحمن! از [[خدا]] بترس! و دست از [[یاری]] من بر مدار... . ای فرزند [[عمر]]! اگر برای تو [[همراهی]] با من دشوار و سنگین است، پس معذور و مرخصی! ولی... از این گروه کناره بگیر و در [[بیعت]] [[شتاب]] مکن تا ببینی کار به کجا میانجامد!»<ref>{{متن حدیث|هَيْهَاتَ يَا بْنَ عُمَرَ! إِنَّ الْقَوْمَ لَا يَتْرُكُونِي وَ إِنْ أَصَابُونِي، وَ إِنْ لَمْ يُصِيبُونِي فَلَا يَزَالُونَ حَتَّى أُبَايِعَ وَ أَنَا كَارِهٌ، أَوْ يَقْتُلُونِي، أَ مَا تَعْلَمُ يَا عَبْدَ اللهِ! أَنَّ مِنْ هَوَانِ هَذِهِ الدُّنْيَا عَلَى اللهِ تَعَالَى أَنَّهُ أُتِيَ بِرَأْسِ يَحْيَى بْنِ زَكَرِيَّا{{ع}} إِلَى بَغِيَّةٍ مِنْ بَغَايَا بَنِي إِسْرَائِيلَ وَ الرَّأْسُ يَنْطِقُ بِالْحُجَّةِ عَلَيْهِمْ؟! أَ مَا تَعْلَمُ أَبَا عَبْدِ الرَّحْمَنِ! أَنَّ بَنِي إِسْرَائِيلَ كَانُوا يَقْتُلُونَ مَا بَيْنَ طُلُوعِ الْفَجْرِ إِلَى طُلُوعِ الشَّمْسِ سَبْعِينَ نَبِيّاً ثُمَّ يَجْلِسُونَ فِي أَسْوَاقِهِمْ يَبِيعُونَ وَ يَشْتَرُونَ كُلُّهُمْ كَأَنَّهُمْ لَمْ يَصْنَعُوا شَيْئاً، فَلَمْ يُعَجِّلِ اللهُ عَلَيْهِمْ، ثُمَّ أَخَذَهُمْ بَعْدَ ذَلِكَ أَخْذَ عَزِيزٍ مُقْتَدِرٍ؛ إِتَّقِ اللهَ أَبَا عَبْدِ الرَّحْمَنِ، وَ لَا تَدَعَنَّ نُصْرَتِي وَ اذْكُرْنِي فِي صَلَاتِكَ... يَا ابْنَ عُمَرَ! فَإِنْ كَانَ الْخُرُوجُ مَعِي مِمَّا يَصْعَبُ عَلَيْكَ وَ يَثْقُلُ فَأَنْتَ فِي أَوْسَعِ الْعُذْرِ، وَ لَكِنْ... إِجْلِسْ عَنِ الْقَوْمِ، وَ لَا تَعْجَلْ بِالْبَيْعَةِ لَهُمْ حَتَّى تَعْلَمَ إِلَى مَا تَؤُولُ الْأُمُورُ}}</ref>. | |||
[[ | |||
سپس [[امام]]{{ع}} رو به [[عبدالله بن عباس]] کرد و فرمود: «ای [[ابن عباس]]! تو پسرعموی پدر منی و از آن [[زمان]] که تو را شناختم همواره، به خیر و [[نیکی]] [[فرمان]] میدادی؛ تو با پدرم ([[امیرمؤمنان]]{{ع}}) همراه بودهای و از بیان گفتار درست، نزد او نیز ـ به هنگام [[مشورت]] ـ دریغ نمیورزیدی. آن حضرت با تو مشورت میکرد و تو نیز سخن صحیح و درست را بیان میکردی. پس در پناه و حمایت [[خداوند]] به [[مدینه]] برو و خبرها و گزارشها را از من پنهان مکن. من در این حرم امن الهی میمانم و تا آنگاه که مردمش مرا [[دوست]] داشته و یاریم کنند، خواهم ماند و هر گاه مرا رها کنند (و [[احساس]] کنم [[امنیت]] [[حرم]] در خطر میافتد) به جای دیگر خواهم رفت و به سخن ابراهیم{{ع}} ـ آنگاه که در [[آتش]] افکنده شد ـ پناه میبرم که گفت: {{متن حدیث|حَسْبِيَ اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ}}؛ «[[خدا]] مرا کافی است و او بهترین حامی من است». در نتیجه، آتش بر او سرد و سالم گردید». در این هنگام [[ابن عباس]] و [[ابن عمر]] هر دو به شدت گریستند و [[امام]]{{ع}} نیز برای مدتی با آنها گریست؛ سپس با آن دو خداحافظی کرد و [[عبدالله بن عمر]] و ابن عباس رهسپار [[مدینه]] شدند<ref>{{متن حدیث|يَا بْنَ عَبَّاسٍ! إِنَّكَ ابْنُ عَمِّ وَالِدِي، وَ لَمْ تَزَلْ تَأْمُرُ بِالْخَيْرِ مُنْذُ عَرَفْتُكَ، وَ كُنْتَ مَعَ وَالِدِي تُشِيرُ عَلَيْهِ بِمَا فِيهِ الرَّشَادُ، وَ قَدْ كَانَ يَسْتَنْصِحُكَ وَ يَسْتَشِيرُكَ فَتُشِيرُ عَلَيْهِ بِالصَّوَابِ، فَامْضِ إِلَى الْمَدِينَةِ فِي حِفْظِ اللهِ وَ كَلَائِهِ، وَ لَا يَخْفَى عَلَيَّ شَيْءٌ مِنْ أَخْبَارِكَ، فَإِنِّي مُسْتَوْطِنٌ هَذَا الْحَرَمَ، وَ مُقِيمٌ فِيهِ أَبَداً مَا رَأَيْتُ أَهْلَهُ يُحِبُّونِي، وَ يَنْصُرُونِي فَإِذُا هُمْ خَذَلُونِي اسْتَبْدَلْتُ بِهِمْ غَيْرَهُمْ، وَ اسْتَعْصَمْتُ بِالْكَلِمَةِ الَّتِي قَالَهَا إِبْرَاهِيمُ الْخَلِيلُ{{ع}} يَوْمَ أُلْقِيَ فِي النَّارِ: (حَسْبِيَ اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ) فَكَانَتِ النَّارُ عَلَيْهِ بَرْداً وَ سَلَاماً}}. فتوح ابن اعثم، ج۵، ص۳۸- ۴۴؛ مقتل الحسین خوارزمی، ج۱، ص۱۹۰- ۱۹۳.</ref>. | |||
این گفتگوها به خوبی نشان میدهد که امام{{ع}} برخلاف پندار کج اندیشان از همان آغاز تصمیم نهایی خود را گرفته بود، و [[تسلیم]] در برابر یزید و [[حکومت]] [[خودکامه]] [[بنیامیه]] را که بر محو آثار اسلام میکوشیدند، خطری عظیم برای [[اسلام]] میدانست. آری تصمیم گرفته بود تا پای [[جان]] بایستد و تسلیم نشود، حتی طبق صلاحدید افرادی همچون ابن عباس یا عبدالله بن عمر حاضر نبود در [[خانه]] بنشیند و [[سکوت]] [[اختیار]] کند، و [[شاهد]] و ناظر خشکیدن درخت تنومند اسلام به وسیله آفت عظیمی همچون [[حاکمان]] بنیامیه باشد. او میخواست [[سایه]] این درخت بارور همچنان بر سر [[مسلمانان]] [[جهان]] باشد، هر چند آبیاری آن با [[خون]] پاکش صورت پذیرد!<ref>[[ناصر مکارم شیرازی|مکارم شیرازی، ناصر]]، [[عاشورا ریشهها انگیزهها رویدادها پیامدها (کتاب)|عاشورا ریشهها انگیزهها رویدادها پیامدها]]، ص ۳۲۹.</ref>. | |||
[[ | == دعوت کوفیان از امام == | ||
خبر مرگ معاویه و [[امتناع]] حسین و ابن زبیر و [[ابن عمر]] از بیعت به [[کوفه]] رسید. [[کوفیان]] [[اجتماع]] کردند و در نامهای به امام{{ع}} نوشتند: «...اما بعد، [[سپاس]] خدای را که [[دشمن]] [[جبار]] [[سرکش]] شما را هلاک کرد، [[دشمنی]] که بر این [[امت]] [[یورش]] برد و فرمانرواییشان را ربود و ستمکارانه بر آنها [[حکومت]] کرد... پس دور و نابود باد، همانگونه که [[قوم ثمود]] دور و نابود شدند. اکنون (بدان که) ما را امام و [[پیشوایی]] نیست. به سوی ما بیا که [[امید]] است [[خداوند]] به وسیله تو ما را به [[حق]] یکپارچه گرداند. و این [[نعمان بن بشیر]] - [[حاکم کوفه]] - در [[قصر]] فرمانداری است و ما در هیچ [[جمعه]] و عیدی به جماعت او حاضر نمیشویم. و اگر باخبر شویم که بهسوی ما میآیی او را بیرون میکنیم تا به [[شام]] برود» این [[نامه]] را با دو نفر فرستادند و آنها دهم [[رمضان]] نزد [[امام]] رسیدند. | |||
[[ | [[کوفیان]] دو [[روز]] درنگ کردند و بعد سه نفر دیگر را همراه با پنجاهوسه نامه که از سوی یک نفر و دو نفر و چهار نفر بود نزد امام فرستادند. دو روز بعد نیز دو نفر دیگر فرستادند و نوشتند: «...به [[حسین بن علی]]، از [[شیعیان]] [[مؤمن]] و [[مسلمان]] او، اما بعد، بشتاب که [[مردم]] [[منتظر]] تواند و جز تو را نمیخواهند. پس بشتاب، بشتاب، و [[سلام]] بر تو باد». | ||
آنگاه عدهای از سران [[کوفه]] نامهای برای آن حضرت نوشتند که در آن آمده بود: «بیا به سوی سپاهی که برای تو آماده شده است و [[درود]] بر تو باد»<ref>تاریخ طبری، ج۶، ص۱۹۷؛ انساب الاشراف، ص۱۵۷ - ۱۵۸.</ref> و در [[روایت]] دیگری گوید: [[مردم کوفه]] به او نوشتند! «یکصد هزار نفر با تو هستند»<ref>تاریخ طبری، ج۶، ص۲۲۱؛ مثیر الأحزان، ص۱۶.</ref>.<ref>[[سید مرتضی عسکری|عسکری، سید مرتضی]]، [[ترجمه معالم المدرستین ج۳ (کتاب)|ت ترجمه معالم المدرستین ج۳]]، ص ۶۴.</ref> | |||
== فرستادن مسلم بن عقیل به کوفه == | |||
{{همچنین|مسلم بن عقیل}} | |||
بدینگونه، [[رسولان]] مردم کوفه یکی پس از دیگری آمدند و [[نامهها]] انبوهی گرفت تا امام در پاسخشان نوشت: «به جماعت [[مؤمنان]] و [[مسلمانان]]! اما بعد... آنچه را که شرح دادید و یادآور شدید، همه را دریافتم. سخن عمده شما این است که: «ما را امامی نیست. به سوی ما بیا تا شاید [[خداوند]] بهوسیله تو بر [[حق]] و [[هدایت]] گردمان آورد» اینک برادرم و پسر عمویم و معتمد خاندانم را بهسوی شما فرستادم و به او دستور دادم که احوال و امور و آرای شما را به من گزارش کند، حال اگر گزارشی داد که آرای جمعی و نظر فردی اهل فضل و خردمندانتان همانگونه است که رسولانتان آوردهاند و در نوشتههایتان خواندم، با سرعت بهسوی شما میآیم و به جانم [[سوگند]] که امام، تنها، کسی است که عامل به کتاب و گیرندۀ به داد و ادا کننده به حق باشد و خویشتن خویش را بر مسیر خدا نگاه دارد. والسلام». و [[مسلم بن عقیل]] را بهسوی آنان فرستاد<ref>تاریخ طبری، ج۶، ص۲۲۱.</ref>. | |||
مسلم آمد و وارد [[کوفه]] شد. [[شیعیان]] نزد او آمدند و به [[نامه]] حسین گوش فرا دادند و گریستند و هجده هزار نفر با او [[بیعت]] کردند<ref>تاریخ طبری، ج۶، ص۲۲۱؛ مثیر الأحزان، ص۲۱؛ لهوف، ص۱۰.</ref> و مسلم بن عقیل به حسین{{ع}} نوشت: «اما بعد، دیدهبان به کسانش [[دروغ]] نگوید. تا بهحال هجده هزار نفر از [[اهل کوفه]] با من بیعت کردهاند؛ پس تا نامهام به تو میرسد در آمدن [[شتاب]] کن که [[مردم]] همگی با تو هستند و توجه و گرایشی به [[آل]] [[معاویه]] ندارند. والسلام»<ref>تاریخ طبری، ج۶، ص۲۱۱.</ref> و در روایتی دیگر گوید: بیست و پنج هزار نفر با مسلم بن عقیل بیعت کردند و در دیگری: چهل هزار نفر<ref>تاریخ ابن عساکر، ح۶۴۹.</ref>. | |||
تا به [[ | |||
و در | |||
مؤلف گوید: شاید [[کوفیان]] پس از ارسال نامه مسلم به [[امام]]{{ع}} نیز همچنان با مسلم بیعت میکردهاند تا عدد آنها به بیست و پنج یا چهل هزار نفر رسیده است. [[طبری]] گوید: عدهای از مردم بصره گرد هم آمدند و ماجرای حسین را بازگو کردند و برخی از ایشان به او پیوستند و همراهیاش کردند تا به [[شهادت]] رسیدند. | |||
حسین{{ع}} | حسین{{ع}} برای بصریان نیز نامه نوشت و از آنها [[یاری]] خواست<ref>تاریخ طبری، ج۶، ص۱۹۸ - ۲۰۰.</ref>. گوید: یزید، [[نعمان بن بشیر]] را از [[حکومت کوفه]] عزل کرد و [[عبیدالله بن زیاد]] را، با [[حفظ]] [[امارت بصره]]، [[حاکم کوفه]] گردانید و فرمانش داد تا مسلم بن عقیل را بجوید و بکشد. [[ابن زیاد]] وارد کوفه شد و شیعیان را تعقیب کرد و مسلم بن عقیل بر او شورید و [[بیعتکنندگان]] رهایش کردند و او به تنهایی با سپاه ابن زیاد جنگید و ضربتی خورد که لب بالایش شکافت و دندانهای پیشیناش افتادند. سپس از بالای [[خانهها]] سنگباران و آتشبارانش کردند. آنگاه [[محمد بن اشعث]] بهسوی او رفت و گفت: «تو در امانی خود را به کشتن مده!» و این درحالی بود که سنگها در او اثر کرده و از [[جنگ]] درمانده و توانش کاسته شده و پشت خود را به کنار خانهای تکیه داده بود. ابن [[اشعث]] نزدیک او شد و گفت: «تو در امانی» مسلم گفت: «من در امانم؟» گفت: آری، سپاهیان نیز گفتند: «تو در امانی» مسلم گفت: «[[آگاه]] باشید که اگر امانم نداده بودید دست به دست شما نمیدادم» پس از آن محاصرهاش کردند و شمشیرش را از گردنش بیرون آوردند و او گفت: «این اولین [[مکر]] است! أمان شما چه شد؟» و روی به ابن اشعث کرد و گفت: «به [[خدا]] [[سوگند]] میبینم که تو بزودی از انجام امانی که به من دادهای درمانده میشوی، آیا خیری در تو هست؟ آیا میتوانی کسی را از سوی خودت بفرستی تا [[پیام]] مرا به حسین برساند؟ من چنان میبینم که او امروز یا فردا بهسوی شما میآید، او و خاندانش، و این بیتابی و [[اندوه]] من برای آن است. کسی را بفرست تا به او بگوید: «[[مسلم بن عقیل]] درحالی مرا نزد تو فرستاده که خودش در دست آن [[قوم]] [[اسیر]] شده و [[گمان]] ندارد تا فردا زنده بماند. با [[اهلبیت]] خود بازگرد. [[اهل کوفه]] تو را نفریبند که آنها [[اصحاب]] پدرت هستند؛ همان که برای جدا شدن از آنها آرزوی [[مرگ]] یا کشته شدن داشت! [[کوفیان]] به تو و به من [[دروغ]] گفتند و دروغ شنیده را تدبیری نیست!» ابن اشعث گفت: «به خدا سوگند چنین میکنم و به [[ابن زیاد]] میگویم که من به تو [[امان]] دادهام». مسلم را با همان حال نزد ابن زیاد بردند و بین آنها سخنانی گذشت و ابن زیاد به او گفت: به جانم سوگند که تو کشته میشوی! مسلم گفت: این چنین است؟ گفت: آری. گفت: پس مهلت بده تا به یکی از خویشاوندانم [[وصیت]] کنم. سپس به اطرافیان ابن زیاد نگریست و [[عمر سعد]] را دید و گفت: [[عمر]]! میان من و تو پیوند [[خویشاوندی]] است، من اکنون به تو نیاز دارم و بر تو [[واجب]] است که خواسته مرا که یک راز است به انجام رسانی. [[عمر سعد]] از پذیرش آن [[امتناع]] کرد و [[عبیدالله بن زیاد]] به او گفت: از پذیرش خواسته پسر عمویت سر باز مزن. او برخاست و با مسلم در کناری که در دید [[ابن زیاد]] بود نشست و مسلم به او گفت: «من از هنگامیکه به [[کوفه]] آمدم تا بهحال هفتصد درهم بدهکار شدهام، تو از سوی من آن را ادا کن. و نیز جنازه مرا از ابن زیاد بخواه و آن را [[دفن]] کن و کسی را به سوی حسین بفرست که او را بازگرداند، چون برای او نوشتهام که [[مردم]] با او هستند و وی اکنون در راه است». عمر سعد راز مسلم را برای ابن زیاد فاش کرد و ابن زیاد گفت: «[[امین]] هرگز به تو [[خیانت]] نمیکند ولی گاهی [[خائن]] امین گرفته میشود» و دستور داد مسلم را بالای قصر ببرند و گردنش را بزنند. | ||
مسلم به [[محمد بن اشعث]] گفت: «[[آگاه]] باش! به [[خدا]] [[سوگند]] اگر تو امانم نداده بودی هرگز [[تسلیم]] نمیشدم. برخیز و با شمشیرت از من [[دفاع]] کن که به [[امانت]] خیانت کردی! سپس به بالای قصرش بردند و او درحالیکه [[تکبیر]] میگفت و [[استغفار]] میکرد و بر [[فرشتگان]] و [[رسولان]] خدا [[درود]] میفرستاد، گفت: «پروردگارا! بین ما و بین مردمی که ما را [[فریب]] دادند و دروغمان گفتند و رهایمان کردند [[داوری]] فرما!» و از بلندای قصر گردن زده شد و سر و جسمش بر [[زمین]] افتاد. | |||
ابن زیاد دستور داد «[[هانی بن عروه]]» را نیز به بازار ببرند و گردن بزنند و سر هر دو را با نامهای برای یزید فرستاد و یزید در پاسخش نوشت: «اما بعد، براستی که تو همانی که دوست دارم، زیرکانه و قدرتمندانه عمل کردی، [[شجاع]] و دلیر و بیباک. براستی که [[بینیازی]] آوردی و کفایت کردی و [[گمان]] و باورم را دربارۀ خودت راست گردانیدی...»<ref>تاریخ طبری، ج۶، ص۱۹۹ - ۲۱۵؛ ارشاد مفید، ص۱۹۹ ـ ۲۰۰.</ref>.<ref>[[سید مرتضی عسکری|عسکری، سید مرتضی]]، [[ترجمه معالم المدرستین ج۳ (کتاب)| ترجمه معالم المدرستین ج۳]]، ص ۶۶.</ref> | |||
== منابع == | == منابع == | ||
{{منابع}} | {{منابع}} | ||
# [[پرونده:1100846.jpg|22px]] [[سید مرتضی عسکری|عسکری، سید مرتضی]]، [[ترجمه معالم المدرستین ج۳ (کتاب)|'''معالم المدرستین ج۳''']] | # [[پرونده:1100846.jpg|22px]] [[سید مرتضی عسکری|عسکری، سید مرتضی]]، [[ترجمه معالم المدرستین ج۳ (کتاب)|'''معالم المدرستین ج۳''']] | ||
# [[پرونده:1100843.jpg|22px]] [[ناصر مکارم شیرازی|مکارم شیرازی، ناصر]]، [[عاشورا ریشهها انگیزهها رویدادها پیامدها (کتاب)|'''عاشورا ریشهها انگیزهها رویدادها پیامدها''']] | |||
{{پایان منابع}} | {{پایان منابع}} | ||
نسخهٔ کنونی تا ۴ ژوئیهٔ ۲۰۲۴، ساعت ۱۶:۴۶
مقدمه
امام حسین(ع) شب یکشنبه، دو روز مانده به پایان ماه رجب سال ۶۰ هجری، به اتفاق فرزندان، برادران، برادرزادگان و همه خاندان خود ـ جز محمد بن حنفیه ـ از مدینه خارج شد، در حالی که این آیه را تلاوت میکرد: ﴿فَخَرَجَ مِنْهَا خَائِفًا يَتَرَقَّبُ قَالَ رَبِّ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ﴾[۱].
امام(ع) شاهراه (مدینه ـ مکه) را در پیش گرفت. پسر عمویش مسلم بن عقیل عرض کرد: «ای فرزند دختر رسول خدا(ص)! به عقیده من اگر همانند عبدالله بن زبیر از راه فرعی میرفتیم بهتر بود؛ زیرا نگرانیم دشمنان ما را تعقیب کنند!». امام(ع) به وی فرمود: «نه به خدا سوگند ای پسر عمو! من هرگز از این راه جدا نمیشوم تا خانههای مکه را ببینم یا خداوند آنچه را که دوست دارد و میپسندد پیش آورد»[۲].
امام(ع) در همان گامهای نخستین نشان میدهد که شجاعانه قدم بر میدارد و چنان نیست که از یک گروه گشتی دشمن که بخواهد در اثنای راه بر او یورش برد، وحشتی به خود راه دهد، بلکه آماده است ضربات خود را یکی پس از دیگری بر آنها وارد سازد. برای امام حسین(ع) زیبنده نیست که از ترس چنین حملاتی راه اصلی را رها کرده از بیراهه برود. در ضمن این حقیقت آشکار میشود که دشمن غدّار و سفّاک، همچون سایه، پسر پیغمبر خدا(ص) را دنبال میکرد؛ زیرا در برابر مطامع آنها تسلیم نشده بود[۳].
طبری و دیگران گفتهاند: عبدالله بن عمر در بین راه با حسین و ابن زبیر روبرو گردید و به آن دو گفت: «از خدا بترسید و جماعت مسلمانان را متفرق نکنید!»[۴]. و نیز، عبدالله بن مطیع به دیدار امام رفت و گفت: فدایت گردم به کجا میروی؟ فرمود: «اما اکنون به مکه، و اما بعد، از خدا طلب خیر میکنم» گفت: خدا خیرت دهد و ما را فدایت گرداند، اگر به مکه میروی برحذر باش که به کوفه نزدیک نگردی که سرزمینی شوم است. پدرت در آنجا کشته شد و برادرت در آنجا بییاور گردید و ضربت خورد و نزدیک بود جانش را از دست بدهد. ملازم حرم شو که تو آقای عرب هستی و اهل حجاز هیچکس را همتای تو ندانند و مردم از هرطرف به سوی تو دعوت میشوند. عمو و داییام فدایت، از حرم جدا مشو که اگر کشته شوی همه ما پس از تو به بردگی کشیده میشویم. حسین پیش رفت تا روز جمعه سوم شعبان به مکه رسید و در حال ورود این آیه را تلاوت کرد: ﴿وَلَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقَاءَ مَدْيَنَ قَالَ عَسَى رَبِّي أَنْ يَهْدِيَنِي سَوَاءَ السَّبِيلِ﴾[۵].
ابن زبیر نیز وارد مکه شد و ملازم کعبه گردید و تمام روز را در کنار آن نماز میگزارد و طواف میکرد و گاهی در جمع مردم نزد حسین(ع) میرفت و نظر میداد، درحالیکه وجود آن حضرت در مکه از همه خلق الله بر او سنگینتر و دشوارتر بود چون میدانست که اهل مکه با بودن حسین هرگز با او بیعت نمیکنند و آن حضرت نزد آنها بسی بزرگتر و مقبولتر از اوست[۶].
از این پس، مکیان و عمره گزاران و مسافران پیوسته به منزل امام رفتوآمد داشتند[۷]. از سوی دیگر، یزید ولید را عزل کرد و «عمرو بن سعید» را به حکومت مکه و مدینه گمارد[۸].[۹]
ورود امام حسین(ع) به مکه
امام حسین(ع) شب جمعه سوم شعبان (سال ۶۰ هجری) در حالی که این آیه را تلاوت میکرد وارد سرزمین مکه شد: ﴿وَلَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقَاءَ مَدْيَنَ قَالَ عَسَى رَبِّي أَنْ يَهْدِيَنِي سَوَاءَ السَّبِيلِ﴾[۱۰] و با ورود به مکه خاندانش بسیار خوشحال شدند، ولی حضور امام(ع) در مکه برای عبدالله بن زبیر که در اندیشه بیعت مردم مکه با خود بود، سخت و نگران کننده بود؛ زیرا میدانست با وجود امام حسین(ع) در مکه کسی با وی بیعت نخواهد کرد[۱۱].
به یقین مکه مقصد نهایی امام حسین(ع) نبود زیرا میدانست درگیری میان او و یزیدیان حتمی است و او نمیخواست حرم امن خدا مورد هتک یزیدیان قرار گیرد، و قداست آن با هجوم این گروه خدانشناس که حرمتی برای ارزشهای والای اسلام قائل نبودند زیر سؤال برود. همانگونه که در مورد عبدالله بن زبیر چنین اتفاق افتاد، او مدتی بعد مکیان را با خود همراه کرد و به هنگام هجوم لشکر یزید به خانه خدا پناه برد ولی آنها احترام کعبه را نگاه نداشتند و با سنگهایی که از منجنیق پرتاب شد آن را درهم کوبیدند[۱۲].
تلاش ابنعباس و ابنعمر برای منصرفساختن امام
امام حسین(ع) باقیمانده ماه شعبان و ماه رمضان و شوال و ذی القعده را در مکه ماند. در آن ایام «عبدالله بن عباس» و «عبدالله بن عمر» نیز در مکه بودند. آن دو که قصد مراجعت به مدینه را داشتند با هم نزد امام(ع) آمدند. عبدالله بن عمر عرض کرد: ای ابا عبدالله! خدا تو را رحمت کند. از خدایی که بازگشت تو به سوی اوست، پروا کن! تو از دشمنی و ستم مردم این دیار نسبت به خاندان خویش آگاهی، این مردم، یزید بن معاویه را به زمامداری پذیرفتهاند، من میترسم که مردم به جهت زر و سیم به او (یزید) گرایش پیدا کنند و تو را به قتل برسانند و به خاطر تو افراد زیادی کشته شوند. من از رسول خدا(ص) شنیدم که میفرمود: «حسین کشته خواهد شد و اگر او را به قتل رسانند و تنهایش گذارده، یاریاش نکنند، خداوند تا روز رستاخیز آنان را خوار میکند!» و من مصلحت میبینم تو نیز همانند سایر مردم با یزید سازش کنی! همچنان که پیش از این در برابر معاویه شکیبایی ورزیدهای، اکنون نیز صبر پیشه ساز، تا خداوند بین تو و این گروه ستمگر داوری کند!
امام حسین(ع) در پاسخ او فرمود: «أَبَا عَبْدِ الرَّحْمَنِ! أَنَا أُبَايِعُ يَزِيدَ وَ أَدْخُلُ فِي صُلْحِهِ وَ قَدْ قَالَ النَّبِيُّ(ص) فِيهِ وَ فِي أَبِيهِ مَا قَالَ؟!»؛ «ای اباعبدالرحمن! آیا من با یزید بیعت کنم و با وی از در سازش درآیم با آنکه پیامبر(ص) درباره وی و پدرش آن سخنان را فرمود؟!!» (عبدالله بن عمر هیچ پاسخی در برابر این سخن نداشت).
ابن عباس که تا آن لحظه ساکت نشسته بود، عرض کرد: ای ابا عبدالله! راست گفتی. پیامبر(ص) در حیات خود فرمود: «مرا با یزید چه کار؟! خداوند کار یزید را مبارک نگرداند! او فرزندم و دخترزادهام حسین(ع) را خواهد کشت. سوگند به آن کس که جانم در دست اوست فرزندم در میان گروهی که از کشته شدنش جلوگیری نکردهاند، کشته نخواهد شد مگر آنکه خداوند میان قلب و زبانشان جدایی افکند (و آنان را به نفاق گرفتار کند). سپس ابن عباس گریست و امام حسین(ع) نیز همراه او گریه کرد و فرمود: «يَا بْنَ عَبَّاسٍ! تَعْلَمُ أَنِّي ابْنُ بِنْتِ رَسُولِ اللهِ(ص)»؛ «ای ابن عباس! آیا میدانی که من فرزند دختر رسول خدا(ص) هستم!». ابن عباس پاسخ داد: «آری! میدانیم و مطمئنیم که کسی جز تو در این دنیا فرزند دختر رسول خدا(ص) نیست و یاری تو بر این امت همانند فریضه نماز و زکات ـ که هیچ یک از این دو بدون دیگری پذیرفته نیست ـ واجب است».
امام حسین(ع) فرمود: «ای ابن عباس! چه میگویی درباره گروهی که دخترزاده پیامبر خدا(ص) را از خانه و کاشانه و زادگاهش و از حرم رسول خدا و از مجاورت قبرش و مسجد و محل هجرتش بیرون کردهاند؟ و او را نگران و هراسان تنها گذاشتهاند که نه در جایی آسایش دارد و نه در دیاری پناه. میخواهند خونش را بریزند با آنکه هرگز چیزی را برای خداوند شریک قرار نداده و جز او را ولیّ خود برنگزیده و از سنت رسول خدا(ص) چیزی را تغییر نداده است»[۱۳]. ابن عباس عرض کرد: «من درباره آنها جز این نمیگویم که: ﴿أَنَّهُمْ كَفَرُوا بِاللَّهِ وَبِرَسُولِهِ وَلَا يَأْتُونَ الصَّلَاةَ إِلَّا وَهُمْ كُسَالَى﴾[۱۴]، ﴿يُرَاءُونَ النَّاسَ وَلَا يَذْكُرُونَ اللَّهَ إِلَّا قَلِيلًا * مُذَبْذَبِينَ بَيْنَ ذَلِكَ لَا إِلَى هَؤُلَاءِ وَلَا إِلَى هَؤُلَاءِ وَمَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ سَبِيلًا﴾[۱۵]
سپس ابن عباس افزود: «بر امثال این گروه عذاب هولناکی فرود خواهد آمد، ولی ای فرزند دختر رسول خدا(ص) تو بزرگ همه افتخار کنندگان به رسول خدا(ص) و فرزند سرور زنان عالم حضرت بتول(س) هستی. ای فرزند دختر رسول خدا(ص) گمان مکن که خداوند آنچه را که ستمگران انجام میدهند غافل است. من گواهی میدهم که هر کس از همراهی با تو دوری کند و در اندیشه جنگ با تو و پیامبر خدا محمد(ص) باشد، بهرهای (از ایمان) ندارد!». امام فرمود: «اَللَّهُمَّ اشْهَدْ»؛ «خدایا گواه باش!».
ابن عباس ادامه داد: «فدایت شوم ای فرزند دختر رسول خدا(ص)! گویا میخواهی من به تو بپیوندم و تو را یاری کنم! به خدایی که معبودی جز او نیست سوگند! اگر من با این شمشیرم در پیش روی تو آن قدر بجنگم که شمشیر از کفم رها شود، باز یک صدم از حقّ تو را ادا نکردم! اکنون من در خدمتت هستم فرمان ده!».
عبدالله بن عمر که تا آن لحظه شاهد گفتگوهای امام و ابن عباس بود و مراتب اخلاص و ارادت ابن عباس را شنید به سخن آمد و رو به ابن عباس کرد و گفت: «ای ابن عباس! بس است، از این گونه سخنان بگذریم!» آنگاه عبدالله بن عمر رو به امام کرد و عرض کرد: «ای ابا عبدالله! از تصمیمی که گرفتهای، دست بردار و از همین جا به مدینه بازگرد و با این گروه از درِ سازش درآی و از زادگاه و حرم جدت رسول خدا(ص) دور مشو! و به دست این گروهی که بهرهای از ایمان ندارند بهانه مده! و اگر بنای بیعت نداری، تا وقتی که مخالفت علنی نکردی، با تو کاری ندارند. امید است یزید بن معاویه ـ که خدا لعنتش کند ـ مدت زیادی عمر نکند و خداوند تو را از شر وی کفایت کند».
امام حسین(ع) فرمود: «أُفٍّ لِهَذَا الْكَلَامِ أَبَداً مَا دَامَتِ السَّمَاوَاتُ وَ الْأَرْضُ! أَسْأَلُكَ بِاللَّهِ يَا عَبْدَ اللهِ أَنَا عِنْدَكَ عَلَى خَطَأٍ مِنْ أَمْرِي هَذَا؟ فَإِنْ كُنْتُ عِنْدَكَ عَلَى خَطَأٍ فَرُدَّنِي فَإِنِّي أَخْضَعُ وَ أَسْمَعُ وَ أُطِيعُ»؛ «برای همیشه تا آنگاه که آسمان و زمین پابرجاست، نفرین بر این سخن باد! ای عبدالله (ابن عمر)! تو را به خدا سوگند میدهم! آیا به نظر تو من در تصمیم خود اشتباه میکنم؟ اگر من در اشتباهم، بگو که من میشنوم و میپذیرم».
عبدالله بن عمر گفت: «نه به خدا سوگند! خداوند هرگز فرزند دختر رسول خدا(ص) را در اشتباه نمیگذارد و هرگز یزید بن معاویه ـ که خدا لعنتش کند ـ با تویی که پاک و برگزیده خاندان پیامبری، در امر خلافت هم پایه نیست، ولی میترسم که این چهره زیبای تو را آماج شمشیرهای خود قرار داده و از این امت برخوردی را که انتظارش را نداری ببینی. پس با ما به مدینه برگرد و اگر دوست نداشتی که بیعت کنی، هرگز بیعت مکن ولی در خانهات بنشین (و پرچم مخالفت بلند نکن!)».
امام(ع) فرمود: «هیهات! ای فرزند عمر! این گروه مرا رها نخواهند کرد هر چند مرا بر حق دانند و اگر هم مرا بر حق ندانند باز رهایم نخواهند کرد تا به اکراه هم شده بیعت نمایم یا مرا به قتل رسانند. ای عبدالله بن عمر! آیا نمیدانی از نشانههای پستی دنیا نزد خدا این است که سر «یحیی بن زکریا» را برای زن بدکارهای از زنان بنی اسرائیل بردند با این که سر بریده علیه آنان به روشنی سخن میگفت؟! ای اباعبدالرحمن آیا نمیدانی که قوم بنیاسرائیل از طلوع فجر تا طلوع آفتاب هفتاد پیامبر را میکشتند آنگاه (با خیالی آسوده) در بازارها نشسته و به خرید و فروش میپرداختند آن چنان که گویی هیچ کار خلافی مرتکب نشدهاند؟! خداوند نیز در کیفرشان شتاب نفرمود تا آنکه پس از فرصتی، آنان را با صلابت و قدرت به کیفر رساند (و درهم کوبید). ای اباعبدالرحمن! از خدا بترس! و دست از یاری من بر مدار... . ای فرزند عمر! اگر برای تو همراهی با من دشوار و سنگین است، پس معذور و مرخصی! ولی... از این گروه کناره بگیر و در بیعت شتاب مکن تا ببینی کار به کجا میانجامد!»[۱۶].
سپس امام(ع) رو به عبدالله بن عباس کرد و فرمود: «ای ابن عباس! تو پسرعموی پدر منی و از آن زمان که تو را شناختم همواره، به خیر و نیکی فرمان میدادی؛ تو با پدرم (امیرمؤمنان(ع)) همراه بودهای و از بیان گفتار درست، نزد او نیز ـ به هنگام مشورت ـ دریغ نمیورزیدی. آن حضرت با تو مشورت میکرد و تو نیز سخن صحیح و درست را بیان میکردی. پس در پناه و حمایت خداوند به مدینه برو و خبرها و گزارشها را از من پنهان مکن. من در این حرم امن الهی میمانم و تا آنگاه که مردمش مرا دوست داشته و یاریم کنند، خواهم ماند و هر گاه مرا رها کنند (و احساس کنم امنیت حرم در خطر میافتد) به جای دیگر خواهم رفت و به سخن ابراهیم(ع) ـ آنگاه که در آتش افکنده شد ـ پناه میبرم که گفت: «حَسْبِيَ اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ»؛ «خدا مرا کافی است و او بهترین حامی من است». در نتیجه، آتش بر او سرد و سالم گردید». در این هنگام ابن عباس و ابن عمر هر دو به شدت گریستند و امام(ع) نیز برای مدتی با آنها گریست؛ سپس با آن دو خداحافظی کرد و عبدالله بن عمر و ابن عباس رهسپار مدینه شدند[۱۷].
این گفتگوها به خوبی نشان میدهد که امام(ع) برخلاف پندار کج اندیشان از همان آغاز تصمیم نهایی خود را گرفته بود، و تسلیم در برابر یزید و حکومت خودکامه بنیامیه را که بر محو آثار اسلام میکوشیدند، خطری عظیم برای اسلام میدانست. آری تصمیم گرفته بود تا پای جان بایستد و تسلیم نشود، حتی طبق صلاحدید افرادی همچون ابن عباس یا عبدالله بن عمر حاضر نبود در خانه بنشیند و سکوت اختیار کند، و شاهد و ناظر خشکیدن درخت تنومند اسلام به وسیله آفت عظیمی همچون حاکمان بنیامیه باشد. او میخواست سایه این درخت بارور همچنان بر سر مسلمانان جهان باشد، هر چند آبیاری آن با خون پاکش صورت پذیرد![۱۸].
دعوت کوفیان از امام
خبر مرگ معاویه و امتناع حسین و ابن زبیر و ابن عمر از بیعت به کوفه رسید. کوفیان اجتماع کردند و در نامهای به امام(ع) نوشتند: «...اما بعد، سپاس خدای را که دشمن جبار سرکش شما را هلاک کرد، دشمنی که بر این امت یورش برد و فرمانرواییشان را ربود و ستمکارانه بر آنها حکومت کرد... پس دور و نابود باد، همانگونه که قوم ثمود دور و نابود شدند. اکنون (بدان که) ما را امام و پیشوایی نیست. به سوی ما بیا که امید است خداوند به وسیله تو ما را به حق یکپارچه گرداند. و این نعمان بن بشیر - حاکم کوفه - در قصر فرمانداری است و ما در هیچ جمعه و عیدی به جماعت او حاضر نمیشویم. و اگر باخبر شویم که بهسوی ما میآیی او را بیرون میکنیم تا به شام برود» این نامه را با دو نفر فرستادند و آنها دهم رمضان نزد امام رسیدند.
کوفیان دو روز درنگ کردند و بعد سه نفر دیگر را همراه با پنجاهوسه نامه که از سوی یک نفر و دو نفر و چهار نفر بود نزد امام فرستادند. دو روز بعد نیز دو نفر دیگر فرستادند و نوشتند: «...به حسین بن علی، از شیعیان مؤمن و مسلمان او، اما بعد، بشتاب که مردم منتظر تواند و جز تو را نمیخواهند. پس بشتاب، بشتاب، و سلام بر تو باد».
آنگاه عدهای از سران کوفه نامهای برای آن حضرت نوشتند که در آن آمده بود: «بیا به سوی سپاهی که برای تو آماده شده است و درود بر تو باد»[۱۹] و در روایت دیگری گوید: مردم کوفه به او نوشتند! «یکصد هزار نفر با تو هستند»[۲۰].[۲۱]
فرستادن مسلم بن عقیل به کوفه
بدینگونه، رسولان مردم کوفه یکی پس از دیگری آمدند و نامهها انبوهی گرفت تا امام در پاسخشان نوشت: «به جماعت مؤمنان و مسلمانان! اما بعد... آنچه را که شرح دادید و یادآور شدید، همه را دریافتم. سخن عمده شما این است که: «ما را امامی نیست. به سوی ما بیا تا شاید خداوند بهوسیله تو بر حق و هدایت گردمان آورد» اینک برادرم و پسر عمویم و معتمد خاندانم را بهسوی شما فرستادم و به او دستور دادم که احوال و امور و آرای شما را به من گزارش کند، حال اگر گزارشی داد که آرای جمعی و نظر فردی اهل فضل و خردمندانتان همانگونه است که رسولانتان آوردهاند و در نوشتههایتان خواندم، با سرعت بهسوی شما میآیم و به جانم سوگند که امام، تنها، کسی است که عامل به کتاب و گیرندۀ به داد و ادا کننده به حق باشد و خویشتن خویش را بر مسیر خدا نگاه دارد. والسلام». و مسلم بن عقیل را بهسوی آنان فرستاد[۲۲].
مسلم آمد و وارد کوفه شد. شیعیان نزد او آمدند و به نامه حسین گوش فرا دادند و گریستند و هجده هزار نفر با او بیعت کردند[۲۳] و مسلم بن عقیل به حسین(ع) نوشت: «اما بعد، دیدهبان به کسانش دروغ نگوید. تا بهحال هجده هزار نفر از اهل کوفه با من بیعت کردهاند؛ پس تا نامهام به تو میرسد در آمدن شتاب کن که مردم همگی با تو هستند و توجه و گرایشی به آل معاویه ندارند. والسلام»[۲۴] و در روایتی دیگر گوید: بیست و پنج هزار نفر با مسلم بن عقیل بیعت کردند و در دیگری: چهل هزار نفر[۲۵].
مؤلف گوید: شاید کوفیان پس از ارسال نامه مسلم به امام(ع) نیز همچنان با مسلم بیعت میکردهاند تا عدد آنها به بیست و پنج یا چهل هزار نفر رسیده است. طبری گوید: عدهای از مردم بصره گرد هم آمدند و ماجرای حسین را بازگو کردند و برخی از ایشان به او پیوستند و همراهیاش کردند تا به شهادت رسیدند.
حسین(ع) برای بصریان نیز نامه نوشت و از آنها یاری خواست[۲۶]. گوید: یزید، نعمان بن بشیر را از حکومت کوفه عزل کرد و عبیدالله بن زیاد را، با حفظ امارت بصره، حاکم کوفه گردانید و فرمانش داد تا مسلم بن عقیل را بجوید و بکشد. ابن زیاد وارد کوفه شد و شیعیان را تعقیب کرد و مسلم بن عقیل بر او شورید و بیعتکنندگان رهایش کردند و او به تنهایی با سپاه ابن زیاد جنگید و ضربتی خورد که لب بالایش شکافت و دندانهای پیشیناش افتادند. سپس از بالای خانهها سنگباران و آتشبارانش کردند. آنگاه محمد بن اشعث بهسوی او رفت و گفت: «تو در امانی خود را به کشتن مده!» و این درحالی بود که سنگها در او اثر کرده و از جنگ درمانده و توانش کاسته شده و پشت خود را به کنار خانهای تکیه داده بود. ابن اشعث نزدیک او شد و گفت: «تو در امانی» مسلم گفت: «من در امانم؟» گفت: آری، سپاهیان نیز گفتند: «تو در امانی» مسلم گفت: «آگاه باشید که اگر امانم نداده بودید دست به دست شما نمیدادم» پس از آن محاصرهاش کردند و شمشیرش را از گردنش بیرون آوردند و او گفت: «این اولین مکر است! أمان شما چه شد؟» و روی به ابن اشعث کرد و گفت: «به خدا سوگند میبینم که تو بزودی از انجام امانی که به من دادهای درمانده میشوی، آیا خیری در تو هست؟ آیا میتوانی کسی را از سوی خودت بفرستی تا پیام مرا به حسین برساند؟ من چنان میبینم که او امروز یا فردا بهسوی شما میآید، او و خاندانش، و این بیتابی و اندوه من برای آن است. کسی را بفرست تا به او بگوید: «مسلم بن عقیل درحالی مرا نزد تو فرستاده که خودش در دست آن قوم اسیر شده و گمان ندارد تا فردا زنده بماند. با اهلبیت خود بازگرد. اهل کوفه تو را نفریبند که آنها اصحاب پدرت هستند؛ همان که برای جدا شدن از آنها آرزوی مرگ یا کشته شدن داشت! کوفیان به تو و به من دروغ گفتند و دروغ شنیده را تدبیری نیست!» ابن اشعث گفت: «به خدا سوگند چنین میکنم و به ابن زیاد میگویم که من به تو امان دادهام». مسلم را با همان حال نزد ابن زیاد بردند و بین آنها سخنانی گذشت و ابن زیاد به او گفت: به جانم سوگند که تو کشته میشوی! مسلم گفت: این چنین است؟ گفت: آری. گفت: پس مهلت بده تا به یکی از خویشاوندانم وصیت کنم. سپس به اطرافیان ابن زیاد نگریست و عمر سعد را دید و گفت: عمر! میان من و تو پیوند خویشاوندی است، من اکنون به تو نیاز دارم و بر تو واجب است که خواسته مرا که یک راز است به انجام رسانی. عمر سعد از پذیرش آن امتناع کرد و عبیدالله بن زیاد به او گفت: از پذیرش خواسته پسر عمویت سر باز مزن. او برخاست و با مسلم در کناری که در دید ابن زیاد بود نشست و مسلم به او گفت: «من از هنگامیکه به کوفه آمدم تا بهحال هفتصد درهم بدهکار شدهام، تو از سوی من آن را ادا کن. و نیز جنازه مرا از ابن زیاد بخواه و آن را دفن کن و کسی را به سوی حسین بفرست که او را بازگرداند، چون برای او نوشتهام که مردم با او هستند و وی اکنون در راه است». عمر سعد راز مسلم را برای ابن زیاد فاش کرد و ابن زیاد گفت: «امین هرگز به تو خیانت نمیکند ولی گاهی خائن امین گرفته میشود» و دستور داد مسلم را بالای قصر ببرند و گردنش را بزنند.
مسلم به محمد بن اشعث گفت: «آگاه باش! به خدا سوگند اگر تو امانم نداده بودی هرگز تسلیم نمیشدم. برخیز و با شمشیرت از من دفاع کن که به امانت خیانت کردی! سپس به بالای قصرش بردند و او درحالیکه تکبیر میگفت و استغفار میکرد و بر فرشتگان و رسولان خدا درود میفرستاد، گفت: «پروردگارا! بین ما و بین مردمی که ما را فریب دادند و دروغمان گفتند و رهایمان کردند داوری فرما!» و از بلندای قصر گردن زده شد و سر و جسمش بر زمین افتاد.
ابن زیاد دستور داد «هانی بن عروه» را نیز به بازار ببرند و گردن بزنند و سر هر دو را با نامهای برای یزید فرستاد و یزید در پاسخش نوشت: «اما بعد، براستی که تو همانی که دوست دارم، زیرکانه و قدرتمندانه عمل کردی، شجاع و دلیر و بیباک. براستی که بینیازی آوردی و کفایت کردی و گمان و باورم را دربارۀ خودت راست گردانیدی...»[۲۷].[۲۸]
منابع
پانویس
- ↑ «آنگاه (موسی) از آن (شهر) هراسان در حالی که (هر سو را) پاس میداشت، بیرون رفت، گفت: پروردگارا! مرا از گروه ستمکاران رهایی بخش» سوره قصص، آیه ۲۱.
- ↑ «لَا وَ اللهِ يَا بْنَ عَمِّي! لَا فَارَقْتُ هَذَا الطَّرِيقَ أَبَداً أَوْ أَنْظُرَ إِلَى أَبْيَاتِ مَكَّةَ أَوْ يَقْضِيَ اللهُ فِي ذَلِكَ مَا يُحِبُّ وَ يَرْضَى»؛ فتوح ابن اعثم، ج۵، ص۳۴- ۳۵؛ مقتل الحسین خوارزمی، ج۱، ص۱۸۹ (با اندکی تفاوت).
- ↑ مکارم شیرازی، ناصر، عاشورا ریشهها انگیزهها رویدادها پیامدها، ص ۳۲۷.
- ↑ تاریخ طبری، ج۶، ص۱۹۱.
- ↑ «و چون روی به سوی مدین نهاد گفت: امید است پروردگارم مرا به راه میانه رهنمون گردد» سوره قصص، آیه ۲۲.
- ↑ تاریخ طبری، ج۶، ص۱۹۶ - ۱۹۷.
- ↑ تاریخ طبری، ج۶، ص۱۹۶ - ۱۹۷
- ↑ تاریخ طبری، ج۶، ص۱۹۱.
- ↑ عسکری، سید مرتضی، ت ترجمه معالم المدرستین ج۳، ص ۶۴.
- ↑ «و چون روی به سوی مدین نهاد گفت: امید است پروردگارم مرا به راه میانه رهنمون گردد» سوره قصص، آیه ۲۲.
- ↑ ارشاد مفید، ص۳۷۷؛ فتوح ابن اعثم، ج۵، ص۳۷؛ بحارالانوار، ج۴۴، ص۳۳۲ (با مقداری تفاوت).
- ↑ مکارم شیرازی، ناصر، عاشورا ریشهها انگیزهها رویدادها پیامدها، ص ۳۲۸.
- ↑ «يَا بْنَ عَبَّاسٍ! فَمَا تَقُولُ فِي قَوْمٍ أَخْرَجُوا ابْنَ بِنْتِ رَسُولِ اللهِ(ص) مِنْ دَارِهِ وَ قَرَارِهِ وَ مَوْلِدِهِ، وَ حَرَمِ رَسُولِهِ وَ مُجَاوَرَةِ قَبْرِهِ وَ مَوْلِدِهِ وَ مَسْجِدِهِ، وَ مَوْضِعِ مَهَاجِرِهِ، فَتَرَكُوهُ خَائِفاً مَرْعُوباً لَا يَسْتَقِرُّ فِي قَرَارٍ، وَ لَا يَأْوِي فِي مَوْطِنٍ، يُرِيدُونَ فِي ذَلِكَ قَتْلَهُ وَ سَفْكَ دَمِهِ، وَ هُوَ لَمْ یُشْرِكْ بِاللَّهِ شَيْئاً، وَ لَا اتَّخَذَ مِنْ دُونِهِ وَليّاً، وَ لَمْ يَتَغَیَّرْ عَمَّا كَانَ عَلَيْهِ رَسُولُ اللهِ»
- ↑ «هیچچیز آنان را از پذیرفته شدن بخششهایشان باز نداشت جز اینکه آنان به خداوند و پیامبرش انکار ورزیدند و جز با کسالت نماز نمیگزارند و جز با ناخشنودی بخشش نمیکنند» سوره توبه، آیه ۵۴.
- ↑ «بیگمان منافقان، با خداوند نیرنگ میبازند و او نیز با آنان تدبیر میکند و (اینان) چون به نماز ایستند با گرانجانی میایستند، برابر مردم ریا میورزند و خداوند را جز اندکی یاد نمیکنند * میان آن (دو گروه) سرگردان ماندهاند، نه با اینانند نه با آنان و هر که را خداوند در گمراهی وانهد هرگز برای او راهی نخواهی یافت» سوره نساء، آیه ۱۴۲-۱۴۳.
- ↑ «هَيْهَاتَ يَا بْنَ عُمَرَ! إِنَّ الْقَوْمَ لَا يَتْرُكُونِي وَ إِنْ أَصَابُونِي، وَ إِنْ لَمْ يُصِيبُونِي فَلَا يَزَالُونَ حَتَّى أُبَايِعَ وَ أَنَا كَارِهٌ، أَوْ يَقْتُلُونِي، أَ مَا تَعْلَمُ يَا عَبْدَ اللهِ! أَنَّ مِنْ هَوَانِ هَذِهِ الدُّنْيَا عَلَى اللهِ تَعَالَى أَنَّهُ أُتِيَ بِرَأْسِ يَحْيَى بْنِ زَكَرِيَّا(ع) إِلَى بَغِيَّةٍ مِنْ بَغَايَا بَنِي إِسْرَائِيلَ وَ الرَّأْسُ يَنْطِقُ بِالْحُجَّةِ عَلَيْهِمْ؟! أَ مَا تَعْلَمُ أَبَا عَبْدِ الرَّحْمَنِ! أَنَّ بَنِي إِسْرَائِيلَ كَانُوا يَقْتُلُونَ مَا بَيْنَ طُلُوعِ الْفَجْرِ إِلَى طُلُوعِ الشَّمْسِ سَبْعِينَ نَبِيّاً ثُمَّ يَجْلِسُونَ فِي أَسْوَاقِهِمْ يَبِيعُونَ وَ يَشْتَرُونَ كُلُّهُمْ كَأَنَّهُمْ لَمْ يَصْنَعُوا شَيْئاً، فَلَمْ يُعَجِّلِ اللهُ عَلَيْهِمْ، ثُمَّ أَخَذَهُمْ بَعْدَ ذَلِكَ أَخْذَ عَزِيزٍ مُقْتَدِرٍ؛ إِتَّقِ اللهَ أَبَا عَبْدِ الرَّحْمَنِ، وَ لَا تَدَعَنَّ نُصْرَتِي وَ اذْكُرْنِي فِي صَلَاتِكَ... يَا ابْنَ عُمَرَ! فَإِنْ كَانَ الْخُرُوجُ مَعِي مِمَّا يَصْعَبُ عَلَيْكَ وَ يَثْقُلُ فَأَنْتَ فِي أَوْسَعِ الْعُذْرِ، وَ لَكِنْ... إِجْلِسْ عَنِ الْقَوْمِ، وَ لَا تَعْجَلْ بِالْبَيْعَةِ لَهُمْ حَتَّى تَعْلَمَ إِلَى مَا تَؤُولُ الْأُمُورُ»
- ↑ «يَا بْنَ عَبَّاسٍ! إِنَّكَ ابْنُ عَمِّ وَالِدِي، وَ لَمْ تَزَلْ تَأْمُرُ بِالْخَيْرِ مُنْذُ عَرَفْتُكَ، وَ كُنْتَ مَعَ وَالِدِي تُشِيرُ عَلَيْهِ بِمَا فِيهِ الرَّشَادُ، وَ قَدْ كَانَ يَسْتَنْصِحُكَ وَ يَسْتَشِيرُكَ فَتُشِيرُ عَلَيْهِ بِالصَّوَابِ، فَامْضِ إِلَى الْمَدِينَةِ فِي حِفْظِ اللهِ وَ كَلَائِهِ، وَ لَا يَخْفَى عَلَيَّ شَيْءٌ مِنْ أَخْبَارِكَ، فَإِنِّي مُسْتَوْطِنٌ هَذَا الْحَرَمَ، وَ مُقِيمٌ فِيهِ أَبَداً مَا رَأَيْتُ أَهْلَهُ يُحِبُّونِي، وَ يَنْصُرُونِي فَإِذُا هُمْ خَذَلُونِي اسْتَبْدَلْتُ بِهِمْ غَيْرَهُمْ، وَ اسْتَعْصَمْتُ بِالْكَلِمَةِ الَّتِي قَالَهَا إِبْرَاهِيمُ الْخَلِيلُ(ع) يَوْمَ أُلْقِيَ فِي النَّارِ: (حَسْبِيَ اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ) فَكَانَتِ النَّارُ عَلَيْهِ بَرْداً وَ سَلَاماً». فتوح ابن اعثم، ج۵، ص۳۸- ۴۴؛ مقتل الحسین خوارزمی، ج۱، ص۱۹۰- ۱۹۳.
- ↑ مکارم شیرازی، ناصر، عاشورا ریشهها انگیزهها رویدادها پیامدها، ص ۳۲۹.
- ↑ تاریخ طبری، ج۶، ص۱۹۷؛ انساب الاشراف، ص۱۵۷ - ۱۵۸.
- ↑ تاریخ طبری، ج۶، ص۲۲۱؛ مثیر الأحزان، ص۱۶.
- ↑ عسکری، سید مرتضی، ت ترجمه معالم المدرستین ج۳، ص ۶۴.
- ↑ تاریخ طبری، ج۶، ص۲۲۱.
- ↑ تاریخ طبری، ج۶، ص۲۲۱؛ مثیر الأحزان، ص۲۱؛ لهوف، ص۱۰.
- ↑ تاریخ طبری، ج۶، ص۲۱۱.
- ↑ تاریخ ابن عساکر، ح۶۴۹.
- ↑ تاریخ طبری، ج۶، ص۱۹۸ - ۲۰۰.
- ↑ تاریخ طبری، ج۶، ص۱۹۹ - ۲۱۵؛ ارشاد مفید، ص۱۹۹ ـ ۲۰۰.
- ↑ عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳، ص ۶۶.