خباب بن الارت در تاریخ اسلامی: تفاوت میان نسخهها
جز (ربات: جایگزینی خودکار متن (-\n{{امامت}} +{{امامت}})) |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
(۱۵ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۴ کاربر نشان داده نشد) | |||
خط ۱: | خط ۱: | ||
{{ | {{مدخل مرتبط | ||
| موضوع مرتبط = خباب بن الارت | |||
| عنوان مدخل = خباب بن الارت | |||
| مداخل مرتبط = [[خباب بن الارت در قرآن]] - [[خباب بن الارت در تاریخ اسلامی]] - [[خباب بن الارت در نهج البلاغه]] - [[خباب بن الارت در حدیث]] - [[خباب بن الارت در تراجم و رجال]] | |||
| پرسش مرتبط = | |||
}} | |||
==مقدمه== | == مقدمه == | ||
[[خباب بن ارت بن جندله بن یزید بن مناه بن تمیم]]<ref>الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۲، ص۴۳۷.</ref>، از [[قبیله | [[خباب بن ارت بن جندله بن یزید بن مناه بن تمیم]]<ref>الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۲، ص۴۳۷.</ref>، از [[قبیله بنیتمیم]] و در [[بحرین]] ساکن بوده است او ۲۶ سال [[قبل از بعثت]] به [[دنیا]] آمد، [[پیامبر]] {{صل}} در این [[زمان]] [[جوانی]] ۲۴ ساله بود<ref>اعیان الشیعه، امین عاملی، ج۶، ص۳۰۴.</ref>. در [[جنگی]] که پیشامد آمد گروهی از قبیله [[ربیع]] او را به [[اسارت]] گرفتند و به [[مکه]] بردند<ref>الکامل، ابن اثیر (ترجمه: حالت-خلیلی)، ج۷، ص۷۳.</ref>. در بازار مکه زنی به نام [[ام انمار]]، او را به عنوان برده خریده، با خود برد <ref>عیان الشیعه، امین عاملی، ج۶، ص۳۰۴.</ref>. | ||
ام انمار ختنهگر بود. وی [[مادر]] سباع است که در [[جنگ احد]] به مقابله با [[حمزه سیدالشهداء]] پرداخت و سباع به دست حمزه کشته شد<ref>الکامل، ابن اثیر (ترجمه: حالت-خلیلی)، ج۷، ص۷۳.</ref>. | ام انمار ختنهگر بود. وی [[مادر]] سباع است که در [[جنگ احد]] به مقابله با [[حمزه سیدالشهداء]] پرداخت و سباع به دست حمزه کشته شد<ref>الکامل، ابن اثیر (ترجمه: حالت-خلیلی)، ج۷، ص۷۳.</ref>. | ||
از زمانی که [[خباب بن ارت|خباب]] [[ایمان]] آورده، ام انمار او را بهسختی [[آزار]] میداد و گاهی با [[آهن گداخته]] سرش را داغ میکرد. خباب نزد [[رسول خدا]]{{صل}} آمد و از ام انمار [[شکایت]] کرد [[حضرت]] دربارهاش [[دعا]] فرمود: | از زمانی که [[خباب بن ارت|خباب]] [[ایمان]] آورده، ام انمار او را بهسختی [[آزار]] میداد و گاهی با [[آهن گداخته]] سرش را داغ میکرد. خباب نزد [[رسول خدا]] {{صل}} آمد و از ام انمار [[شکایت]] کرد [[حضرت]] دربارهاش [[دعا]] فرمود: خدایا خباب را [[یاری]] کن! به [[دلیل]] [[دعای پیامبر]] {{صل}}، ام انمار به [[مرض]] شدیدی [[مبتلا]] شد که از شدت درد، همانند سگ زوزه میکشید. طبیبان به او گفتند: برای آروم شدن درد باید سرت را داغ کنی. خباب نیز آهن را در کوره، گداخته میکرد و بر سر او میگذاشت<ref>السیره الحلبیه، حلبی، ج۱، ص۴۸۲.</ref>. | ||
خباب ششمین [[مسلمان]] بود و این ماجرا قبل از این که پیامبر{{صل}} در [[خانه]] [[ارقم]] سکنی گزیند، اتفاق افتاد<ref>الکامل، ابن اثیر (ترجمه: حالت - خلیلی)، ج۷، ص۷۳.</ref>. | خباب ششمین [[مسلمان]] بود و این ماجرا قبل از این که پیامبر {{صل}} در [[خانه]] [[ارقم]] سکنی گزیند، اتفاق افتاد<ref>الکامل، ابن اثیر (ترجمه: حالت - خلیلی)، ج۷، ص۷۳.</ref>. | ||
خباب اولین کسی است که اسلامش را آشکار کرد و پیش از [[هجرت]] با اقدامهای [[تبلیغی]] خود برای [[گسترش اسلام]] تلاش میکرد. این موضوع را از [[اسلام آوردن]] [[عمر بن خطاب]]، [[خلیفه دوم]]، میتوان دریافت<ref>اعیان الشیعه، امین عاملی، ج۶، ص۳۰۶.</ref>. وی پیش از [[اسلام]] به شغل آهنگری مشغول بود. [و پس از [[قبول اسلام]]] [[مشرکین]] او را گرفته، سخت آزار دادند. به طوری که او را لخت کرده، تن او را بر ریگ داغ میگذاشتند یا با سنگ آتشین (بر [[آتش]] نهاده) او را داغ میکردند. اما او خواسته آنها را به [[زبان]] نمیآورد ([[دشنام]] به [[پیامبر]] و [[ستایش]] [[بتها]])<ref>الکامل، ابن اثیر (ترجمه: حالت - خلیلی)، ج۷، ص۷۳.</ref>. | خباب اولین کسی است که اسلامش را آشکار کرد و پیش از [[هجرت]] با اقدامهای [[تبلیغی]] خود برای [[گسترش اسلام]] تلاش میکرد. این موضوع را از [[اسلام آوردن]] [[عمر بن خطاب]]، [[خلیفه دوم]]، میتوان دریافت<ref>اعیان الشیعه، امین عاملی، ج۶، ص۳۰۶.</ref>. وی پیش از [[اسلام]] به شغل آهنگری مشغول بود. [و پس از [[قبول اسلام]]] [[مشرکین]] او را گرفته، سخت آزار دادند. به طوری که او را لخت کرده، تن او را بر ریگ داغ میگذاشتند یا با سنگ آتشین (بر [[آتش]] نهاده) او را داغ میکردند. اما او خواسته آنها را به [[زبان]] نمیآورد ([[دشنام]] به [[پیامبر]] و [[ستایش]] [[بتها]])<ref>الکامل، ابن اثیر (ترجمه: حالت - خلیلی)، ج۷، ص۷۳.</ref>. | ||
[[خباب بن ارت|خباب]] در بیشتر وقایع همراه پیامبر{{صل}} بود<ref>الکامل، ابن اثیر (ترجمه: حالت - خلیلی)، ج۷، ص۷۳.</ref>. خباب چندین فرزند داشته، اما نام<ref>اسد الغابه، ابن اثیر، ج۱، ص۵۹۴.</ref> دو فرزند مشهور او، [[عبدالله]]<ref>بعد از واقعه حکمیت، عدهای از افراد جاهل که در سپاه امام علی{{ع}} بودند، از آن حضرت جدا شدند و گفتند: هر کس گناه کبیره مرتکب شود، کافر و مستحق قتل است. این گروه منحرف در تاریخ اسلام به نام خوارج معروف هستند. عبدالله بن خباب که از اصحاب امام علی{{ع}} بود، در حال روزه به دست این گروه جنایتکار به شهادت رسید. (اعیان الشیعه، امین عاملی، ج۱۱، ص۵۹) به نقلی هنگامی که خوارج بر امام علی{{ع}} خروج کردند، مردی را به همراه همسرش مشاهده کردند. آنها به آن مرد گفتند: تو کیستی؟ گفت: من مردی مؤمن هستم. خوارج گفتند: نظر تو درباره علی چیست؟ او گفت: او امیر المؤمنین، و اولین کسی است که به خدا و رسول{{صل}} او ایمان آورد. خوارج گفتند: نام تو چیست؟ او گفت: من عبد الله بن خباب بن ارت هستم، صحابی پیامبر{{صل}}. خوارج به او گفتند: آیا از ما ترسیدی؟ او گفت: آری. خوارج گفتند: ما تو را آزار نمیدهیم. پس از پدرت روایتی نقل کن که او از رسول خدا{{صل}} شنیده باشد. شاید خدا از آن نفعی به ما برساند. او گفت: پدرم از رسول خدا{{صل}} روایت کرده که بعد از من فتنهای پیش میآید که قلب مرد در آن میمیرد، هم چنان که بدنش میمیرد؛ آن فتنه چون شب مؤمن است و روز کافر. خوارج گفتند: این حدیث را از تو خواستیم؟ به خدا سوگند، تو را طوری خواهیم کشت که قبل از تو کسی آن طور کشته نشده باشد. آن گاه وی را گرفته، دستهایش را بستند. سپس وی را همراه زنش که حامله بود، به زیر درخت خرمایی آوردند. خرمایی از آن درخت بر زمین افتاده بود، یکی از خوارج آن خرما را خورد، دیگری به او گفت: آیا بدون اجازه خرمای دیگری را میخوری. آن مرد خرما را از دهان بیرون انداخت. یکی از آنان شمشیر کشید و خوکی از اهل ذمه را کشت. بعضی از یارانش گفتند: این از کارهایی است که فساد را بر روی زمین زیاد میکند. پس آن مردی که خوک را کشته بود، نزد صاحب آن رفت و صاحب آن را راضی کرد. ابن خباب وقتی کارهای آنان را دید گفت: اگر شما در آنچه میکنید، صادق باشید، آسیبی از شما به من نخواهد رسید. به خدا سوگند من در اسلام کاری نکردهام که موجب بیرون رفتن من از اسلام شود. من مؤمن هستم و شما به من امان دادید. خوارج، عبد الله و زنش را که باردار بود به کنار رودخانه آوردند و سر ابن خباب را از بدن او جدا کردند و شکم زن وی را دریدند و جنین وی را نیز کشتند. (تاریخ الطبری، طبری، ج۵، ص۸۱).</ref> و [[زینب]] است<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۳، ص۱۴۳.</ref> | [[خباب بن ارت|خباب]] در بیشتر وقایع همراه پیامبر {{صل}} بود<ref>الکامل، ابن اثیر (ترجمه: حالت - خلیلی)، ج۷، ص۷۳.</ref>. خباب چندین فرزند داشته، اما نام<ref>اسد الغابه، ابن اثیر، ج۱، ص۵۹۴.</ref> دو فرزند مشهور او، [[عبدالله]]<ref>بعد از واقعه حکمیت، عدهای از افراد جاهل که در سپاه امام علی {{ع}} بودند، از آن حضرت جدا شدند و گفتند: هر کس گناه کبیره مرتکب شود، کافر و مستحق قتل است. این گروه منحرف در تاریخ اسلام به نام خوارج معروف هستند. عبدالله بن خباب که از اصحاب امام علی {{ع}} بود، در حال روزه به دست این گروه جنایتکار به شهادت رسید. (اعیان الشیعه، امین عاملی، ج۱۱، ص۵۹) به نقلی هنگامی که خوارج بر امام علی {{ع}} خروج کردند، مردی را به همراه همسرش مشاهده کردند. آنها به آن مرد گفتند: تو کیستی؟ گفت: من مردی مؤمن هستم. خوارج گفتند: نظر تو درباره علی چیست؟ او گفت: او امیر المؤمنین، و اولین کسی است که به خدا و رسول {{صل}} او ایمان آورد. خوارج گفتند: نام تو چیست؟ او گفت: من عبد الله بن خباب بن ارت هستم، صحابی پیامبر {{صل}}. خوارج به او گفتند: آیا از ما ترسیدی؟ او گفت: آری. خوارج گفتند: ما تو را آزار نمیدهیم. پس از پدرت روایتی نقل کن که او از رسول خدا {{صل}} شنیده باشد. شاید خدا از آن نفعی به ما برساند. او گفت: پدرم از رسول خدا {{صل}} روایت کرده که بعد از من فتنهای پیش میآید که قلب مرد در آن میمیرد، هم چنان که بدنش میمیرد؛ آن فتنه چون شب مؤمن است و روز کافر. خوارج گفتند: این حدیث را از تو خواستیم؟ به خدا سوگند، تو را طوری خواهیم کشت که قبل از تو کسی آن طور کشته نشده باشد. آن گاه وی را گرفته، دستهایش را بستند. سپس وی را همراه زنش که حامله بود، به زیر درخت خرمایی آوردند. خرمایی از آن درخت بر زمین افتاده بود، یکی از خوارج آن خرما را خورد، دیگری به او گفت: آیا بدون اجازه خرمای دیگری را میخوری. آن مرد خرما را از دهان بیرون انداخت. یکی از آنان شمشیر کشید و خوکی از اهل ذمه را کشت. بعضی از یارانش گفتند: این از کارهایی است که فساد را بر روی زمین زیاد میکند. پس آن مردی که خوک را کشته بود، نزد صاحب آن رفت و صاحب آن را راضی کرد. ابن خباب وقتی کارهای آنان را دید گفت: اگر شما در آنچه میکنید، صادق باشید، آسیبی از شما به من نخواهد رسید. به خدا سوگند من در اسلام کاری نکردهام که موجب بیرون رفتن من از اسلام شود. من مؤمن هستم و شما به من امان دادید. خوارج، عبد الله و زنش را که باردار بود به کنار رودخانه آوردند و سر ابن خباب را از بدن او جدا کردند و شکم زن وی را دریدند و جنین وی را نیز کشتند. (تاریخ الطبری، طبری، ج۵، ص۸۱).</ref> و [[زینب]] است<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۳، ص۱۴۳.</ref> | ||
[[خباب بن ارت]] وقتی از [[مکه]] به [[مدینه]] [[هجرت]] کرد، به همراه [[مقداد بن عمرو]] در [[خانه]] [[کلثوم بن هدم]] اقامت کرد و تا اندکی قبل از [[خروج]] [[پیامبر]]{{صل}} برای [[جنگ بدر]] که [[کلثوم]] درگذشت، همچنان در خانه او بودند و بعد به [[منزل]] [[سعد بن عباده]] رفتند و تا هنگام [[فتح]] سرزمینهای [[بنی قریظه]] آنجا بودند. پیامبر{{صل}} میان خباب بن ارت و [[جبر بن عتیک]] [[عقد برادری]] بست<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۳، ص۱۴۳.</ref> | [[خباب بن ارت]] وقتی از [[مکه]] به [[مدینه]] [[هجرت]] کرد، به همراه [[مقداد بن عمرو]] در [[خانه]] [[کلثوم بن هدم]] اقامت کرد و تا اندکی قبل از [[خروج]] [[پیامبر]] {{صل}} برای [[جنگ بدر]] که [[کلثوم]] درگذشت، همچنان در خانه او بودند و بعد به [[منزل]] [[سعد بن عباده]] رفتند و تا هنگام [[فتح]] سرزمینهای [[بنی قریظه]] آنجا بودند. پیامبر {{صل}} میان خباب بن ارت و [[جبر بن عتیک]] [[عقد برادری]] بست<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۳، ص۱۴۳.</ref> | ||
در مورد شغل [[خباب بن ارت|خباب]] پس از [[اسلام]] آوردنش، در منابع مطلبی یافت نمیشود | در مورد شغل [[خباب بن ارت|خباب]] پس از [[اسلام]] آوردنش، در منابع مطلبی یافت نمیشود لکن با توجه به آهنگری و شمشیرسازی او پیش از [[اسلام]]، هیچ بعید نیست که وی در [[مدینه]] هم به این امر اشتغال داشته و پیش از [[جنگها]] و [[غزوات]] در تأمین و تعمیر ادوات [[جنگی]] [[سپاه اسلام]] ایفای نقش میکرده است. به خصوص که دقت او در شمشیرسازی ضربالمثل بوده است. [[خباب بن ارت|خباب]] بعدها به [[کوفه]] کوچ کرد و در محله چارسوی خنیس ساکن شد<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۶، ص۶۰.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[خباب بن اَرت (مقاله)|مقاله «خباب بن اَرت»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص ۱۷-۱۹.</ref> | ||
==[[استقامت]] خباب== | == [[استقامت]] خباب == | ||
روزی خباب که از [[ظلم و ستم]] [[مشرکان]] به تنگ آمده بود، به [[پیامبر]]{{صل}} گفت: "ای [[رسول خدا]]! برای ما [[دعا]] کن". پیامبر{{صل}} فرمود: "پیش از شما مردمی بودند که با شانههای آهین شانه زده میشدند و با اره دو نیم میشدند ولی آنها از [[دین]] خود دست بر نمیداشتند. [[سوگند]] به [[خدا]] این دین شما به حدی کامل خواهد شد که مسافر میتواند از [[صنعا]] به حضرموت برود و از هیچ چیز مگر خدا نترسد و حتی گرگها در کنار بزهای او خواهند بود | روزی خباب که از [[ظلم و ستم]] [[مشرکان]] به تنگ آمده بود، به [[پیامبر]] {{صل}} گفت: "ای [[رسول خدا]]! برای ما [[دعا]] کن". پیامبر {{صل}} فرمود: "پیش از شما مردمی بودند که با شانههای آهین شانه زده میشدند و با اره دو نیم میشدند ولی آنها از [[دین]] خود دست بر نمیداشتند. [[سوگند]] به [[خدا]] این دین شما به حدی کامل خواهد شد که مسافر میتواند از [[صنعا]] به حضرموت برود و از هیچ چیز مگر خدا نترسد و حتی گرگها در کنار بزهای او خواهند بود لکن شما [[شتاب]] میکنید"<ref>{{متن حدیث|انکم لتعجلون لقد کان الرجل ممن کان قبلکم یمشط بامشط الحدید و یشق بالمنشار فلا یرده ذلک عن دینه و الله لیتممن الله هذا الامر حتی یسیر الراکب من صنعا الی حضرمون لا یخاف الا الله والذئب علی عنزه}}؛ تفسیر عاملی، ابراهیم عاملی، ج۱، ص۳۸۳.</ref> | ||
خباب و دیگر [[مسلمانان]] با شکنجههای مشرکان [[دست]] و پنجه نرم میکردند و با استقامت و صف نشدنی دین خود را [[حفظ]] میکردندو در بین مسلمانان کسانی بودند که نتوانستند این [[آزار]] و اذیتها [[تحمل]] کنند و دست از دین کشیدند؛ از جمله آنها میتوان به [[ابو قیس بن فاکه بن مغیره]] اشاره کرد. آیهای از [[قرآن]] درباره این شخص نازل شده است: {{متن قرآن|إِنَّ الَّذِينَ تَوَفَّاهُمُ الْمَلَائِكَةُ ظَالِمِي أَنْفُسِهِمْ قَالُوا فِيمَ كُنْتُمْ قَالُوا كُنَّا مُسْتَضْعَفِينَ فِي الْأَرْضِ قَالُوا أَلَمْ تَكُنْ أَرْضُ اللَّهِ وَاسِعَةً فَتُهَاجِرُوا فِيهَا فَأُولَئِكَ مَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ وَسَاءَتْ مَصِيرًا}}<ref>"از کسانی که فرشتگان جانشان را در حال ستم به خویش میگیرند، میپرسند: در چه حال بودهاید؟ میگویند: ما ناتوان شمردهشدگان روی زمین بودهایم. میگویند: آیا زمین خداوند (آنقدر) فراخ نبود که در آن هجرت کنید؟ بنابراین، سرای (پایانی) اینان دوزخ است و بد پای" سوره نساء، آیه ۹۷.</ref><ref>تاریخ الیعقوبی، یعقوبی (ترجمه: آیتی)، ج۱، ص۳۸۵.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[خباب بن اَرت (مقاله)|مقاله «خباب بن اَرت»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص ۱۹-۲۰.</ref> | خباب و دیگر [[مسلمانان]] با شکنجههای مشرکان [[دست]] و پنجه نرم میکردند و با استقامت و صف نشدنی دین خود را [[حفظ]] میکردندو در بین مسلمانان کسانی بودند که نتوانستند این [[آزار]] و اذیتها [[تحمل]] کنند و دست از دین کشیدند؛ از جمله آنها میتوان به [[ابو قیس بن فاکه بن مغیره]] اشاره کرد. آیهای از [[قرآن]] درباره این شخص نازل شده است: {{متن قرآن|إِنَّ الَّذِينَ تَوَفَّاهُمُ الْمَلَائِكَةُ ظَالِمِي أَنْفُسِهِمْ قَالُوا فِيمَ كُنْتُمْ قَالُوا كُنَّا مُسْتَضْعَفِينَ فِي الْأَرْضِ قَالُوا أَلَمْ تَكُنْ أَرْضُ اللَّهِ وَاسِعَةً فَتُهَاجِرُوا فِيهَا فَأُولَئِكَ مَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ وَسَاءَتْ مَصِيرًا}}<ref>"از کسانی که فرشتگان جانشان را در حال ستم به خویش میگیرند، میپرسند: در چه حال بودهاید؟ میگویند: ما ناتوان شمردهشدگان روی زمین بودهایم. میگویند: آیا زمین خداوند (آنقدر) فراخ نبود که در آن هجرت کنید؟ بنابراین، سرای (پایانی) اینان دوزخ است و بد پای" سوره نساء، آیه ۹۷.</ref><ref>تاریخ الیعقوبی، یعقوبی (ترجمه: آیتی)، ج۱، ص۳۸۵.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[خباب بن اَرت (مقاله)|مقاله «خباب بن اَرت»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص ۱۹-۲۰.</ref> | ||
==[[مشرکان]] و شکنجۀ [[اصحاب پیامبر]]{{صل}}== | == [[مشرکان]] و شکنجۀ [[اصحاب پیامبر]] {{صل}} == | ||
هنگامی که [[رسول اکرم]]{{صل}} خواست از [[مکه]] به [[مدینه]] [[هجرت]] نماید، به [[اصحاب]] خود فرمود: "متفرق و پراکنده شوید؛ هر کس میتواند تا آخر [[شب]] بماند و هر کس میتواند در اول شب برود. چنان چه شنیدید که من در نقطه و مکانی استقرار یافتم، به من ملحق شوید". [[بلال مؤذن]] و [[خباب بن ارت|خباب]] و [[عمار]] و بانویی از [[قریش]] که به [[دین اسلام]] گرویده بود، در مکه شب را گذرانیدند. مشرکان آنها را دستگیر نموده به [[بلال]] گفتند: از دین اسلام [[تبری]] کن. [او] [[امتناع]] نمود. آنگاه [[زره]] آهنین را در [[آفتاب]] نهاده به [[بدن]] بلال پوشانیدند. او فریاد میزد: "[[احد]] احد". و خباب را نیز در خارهای بیابان افکنده او را [روی آنها] میکشانیدند و عمار در اثر [[اجبار]] و به طور [[تقیه]] جملهای گفت که آنها خوش نداشتند. اما [[سمیه]]، [[مادر]] عمار را با وضعی فجیع به [[شهادت]] رساندند. مشرکان پس از ابراز آنچه از عمار و بلال خواسته بودند، از آنها دست برداشتند و آنها همه به سوی مدینه روانه شدند و جریان را به [[رسول خدا]]{{صل}} گزارش دادند<ref>تفسیر جوامع الجامع، طبرسی، ج۲، ص۳۰۹.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[خباب بن اَرت (مقاله)|مقاله «خباب بن اَرت»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص ۲۱.</ref> | هنگامی که [[رسول اکرم]] {{صل}} خواست از [[مکه]] به [[مدینه]] [[هجرت]] نماید، به [[اصحاب]] خود فرمود: "متفرق و پراکنده شوید؛ هر کس میتواند تا آخر [[شب]] بماند و هر کس میتواند در اول شب برود. چنان چه شنیدید که من در نقطه و مکانی استقرار یافتم، به من ملحق شوید". [[بلال مؤذن]] و [[خباب بن ارت|خباب]] و [[عمار]] و بانویی از [[قریش]] که به [[دین اسلام]] گرویده بود، در مکه شب را گذرانیدند. مشرکان آنها را دستگیر نموده به [[بلال]] گفتند: از دین اسلام [[تبری]] کن. [او] [[امتناع]] نمود. آنگاه [[زره]] آهنین را در [[آفتاب]] نهاده به [[بدن]] بلال پوشانیدند. او فریاد میزد: "[[احد]] احد". و خباب را نیز در خارهای بیابان افکنده او را [روی آنها] میکشانیدند و عمار در اثر [[اجبار]] و به طور [[تقیه]] جملهای گفت که آنها خوش نداشتند. اما [[سمیه]]، [[مادر]] عمار را با وضعی فجیع به [[شهادت]] رساندند. مشرکان پس از ابراز آنچه از عمار و بلال خواسته بودند، از آنها دست برداشتند و آنها همه به سوی مدینه روانه شدند و جریان را به [[رسول خدا]] {{صل}} گزارش دادند<ref>تفسیر جوامع الجامع، طبرسی، ج۲، ص۳۰۹.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[خباب بن اَرت (مقاله)|مقاله «خباب بن اَرت»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص ۲۱.</ref> | ||
==خباب، عامل [[اسلام آوردن]] [[عمر]]== | == خباب، عامل [[اسلام آوردن]] [[عمر]] == | ||
[[فاطمه دختر خطاب]] ([[خواهر]] عمر) [[همسر]] [[سعید بن زید]] بود، و این هر دو در خفاء [[مسلمان]] شده بودند و [[اسلام]] خود را از عمر پنهان میداشتند. [[نعیم بن عبدالله]] نیز که از [[قوم]] و [[عشیرة]] عمر بود، مسلمان شده بود ولی از [[ترس]] قوم خود اسلامش را پنهان میداشت. [[خباب بن ارت]] گهگاهی به [[خانه]] [[فاطمه]] (خواهر عمر) میآمد و به او [[قرآن]] [[تعلیم]] میکرد. روزی به [[عمر بن خطاب]] خبر دادند که [[محمد]] با گروهی از [[اصحاب]] و یارانش در خانهای در نزدیکی [[صفا]] [[اجتماع]] کردهاند، و آنها کسانی بودند که مانند عمویش [[حمزه]] و [[ابوبکر]] و [[علی بن ابی طالب]]{{ع}} در [[مکه]] مانده بودند و به [[حبشه]] [[مهاجرت]] نکرده بودند و آنان که در مکه مانده بودند قریب به [[چهل]] نفر بودند؛ عمر بن خطاب [[شمشیر]] خود را برداشته و به قصد کشتن [[رسول خدا]]{{صل}} حرکت کرد. [[نعیم بن عبدالله]] در [[راه]] به او برخورد و گفت: "ای [[عمر]] به کجا میروی؟" عمر گفت: "پیش محمد میروم؛ این مردی که کار [[قریش]] را پراکنده کرده، و دانشمندانشان را بی [[خرد]] خوانده، بر آئینشان [[عیب]] جوئی کرده و خدایانشان را [[دشنام]] داده؛ میروم تا او را به [[قتل]] برسانم". | [[فاطمه دختر خطاب]] ([[خواهر]] عمر) [[همسر]] [[سعید بن زید]] بود، و این هر دو در خفاء [[مسلمان]] شده بودند و [[اسلام]] خود را از عمر پنهان میداشتند. [[نعیم بن عبدالله]] نیز که از [[قوم]] و [[عشیرة]] عمر بود، مسلمان شده بود ولی از [[ترس]] قوم خود اسلامش را پنهان میداشت. [[خباب بن ارت]] گهگاهی به [[خانه]] [[فاطمه]] (خواهر عمر) میآمد و به او [[قرآن]] [[تعلیم]] میکرد. روزی به [[عمر بن خطاب]] خبر دادند که [[محمد]] با گروهی از [[اصحاب]] و یارانش در خانهای در نزدیکی [[صفا]] [[اجتماع]] کردهاند، و آنها کسانی بودند که مانند عمویش [[حمزه]] و [[ابوبکر]] و [[علی بن ابی طالب]] {{ع}} در [[مکه]] مانده بودند و به [[حبشه]] [[مهاجرت]] نکرده بودند و آنان که در مکه مانده بودند قریب به [[چهل]] نفر بودند؛ عمر بن خطاب [[شمشیر]] خود را برداشته و به قصد کشتن [[رسول خدا]] {{صل}} حرکت کرد. [[نعیم بن عبدالله]] در [[راه]] به او برخورد و گفت: "ای [[عمر]] به کجا میروی؟" عمر گفت: "پیش محمد میروم؛ این مردی که کار [[قریش]] را پراکنده کرده، و دانشمندانشان را بی [[خرد]] خوانده، بر آئینشان [[عیب]] جوئی کرده و خدایانشان را [[دشنام]] داده؛ میروم تا او را به [[قتل]] برسانم". | ||
[[نعیم]] گفت: "ای عمر! به [[خدا]] [[سوگند]]، به خود [[مغرور]] شدهای، آیا پس از کشتن محمد، [[فرزندان]] [[عبد]] مناف، تو را رها میکنند که آسوده روی [[زمین]] راه بروی! اگر راست میگوئی [[خاندان]] خودت را نگهداری کن!" عمر گفت: ""اندان من کیستند؟" نعیم گفت: "شوهر [[خواهر]] و پسر عمویت [[سعید بن زید]] و هم چنین خواهرت [[فاطمه]] که به خدا سوگند هر دوی آنها [[مسلمان]] شدهاند و از [[دین]] محمد [[پیروی]] میکنند". عمر که این سخن را شنید، راه خود را به طرف [[خانه]] خواهرش فاطمه کج کرد و هنگامی به در خانه او رسید که [[خباب بن ارت]] برای فاطمه و [[سعید]] [[سوره طه]] را که در صفحهای (از کاغذ یا پوست) نوشته بود قرائت میکرد و بدانها یاد میداد. وقتی عمر به خانه آنها آمد، قبل از این که عمر [[خباب بن ارت|خباب]] را ببیند، او را پنهان کردند و فاطمه نیز آن صفحه [[قرآن]] را زیر چادرش مخفی کرد. عمر که صدای خباب را شنیده بود گفت: "این چه صدایی بود که به گوش من خورد؟" [آنها] گفتند: چیزی نبود. او گفت: "چرا صدایی را شنیدم، و به من خبر دادهاند که شما از [[دین]] [[محمد]] [[پیروی]] میکنید؟" این سخن را گفت و به طرف [[سعید بن زید]] [[حمله]] کرد. [[فاطمه]] از جا برخاست که از شوهرش [[دفاع]] کند، اما [[عمر]] چنان سیلی محکمی به صورت خواهرش زد که سرش به دیوار خورد و [[شکست]]. [[سعید]] و فاطمه که این وضع را [[مشاهده]] کردند، گفتند: آری، ای عمر! ما [[مسلمان]] شدهایم؛ اکنون هر چه میخواهی انجام بده. عمر که [[خون]] صورت خواهرش را دید از کرده خود پشیمان شد و گفت: "اکنون آن صفحه که همراه داری به من بده تا ببینم محمد چه آورده؟" فاطمه گفت: "ما از تو نسبت بدان بیمناکیم". عمر [[سوگند]] یاد کرد که پس از [[خواندن]]، آن را بدو باز گرداند. فاطمه که این سخن را شنید، گفت: "آخر تو [[مشرک]] و [[نجس]] هستی، و این [[قرآنی]] است که تنها اشخاص [[طاهر]] و [[پاکیزه]] میتوانند بدان دست زنند؟" عمر برخاسته [[غسل]] کرد، آنگاه فاطمه آن صفحه [[قرآن]] را به دست او داد. عمر شروع کرد به خواندن [[سوره]] [[مبارکه]] "طه"، مقداری که خواند سر برداشت و گفت: "چه [[کلام]] [[زیبائی]]!" [[خباب بن ارت]] که سخن عمر را شنید، از پستوی اطاق خارج شده، گفت: "نگران نباشای عمر! (شاید [[دین اسلام]] را بپذیری)! عمر گفت: "ای [[خباب بن ارت|خباب]]! مرا به محمد [[راهنمایی]] کن تا به نزدش بروم و دین اسلام را [[اختیار]] کنم". خباب گفت: "او با چند تن از [[اصحاب]] خود در خانهای نزدیک [[صفا]] [[اجتماع]] کردهاند". عمر به آنجا رفت، در حالی که [[شمشیر]] خود را به گردن انداخته بود، به در خانهای که [[رسول خدا]] و اصحاب در آن بودند، آمد و در را زد. یکی از اصحاب، برخاسته پشت در آمد و از روزنه در نگاه کرد؛ عمر را با شمشیر دید، وحشتزده به نزد رسول خدا{{صل}} بازگشت و به عرض رسانید که [[عمر بن خطاب]] است که [[شمشیر]] به گردن آویخته است! [[حمزة بن عبدالمطلب]] گفت: "در را باز کنید تا وارد شود، اگر منظورش از آمدن بدینجا خیر است که ما مقصودش را به [[نیکی]] انجام خواهیم داد، و اگر منظور شری دارد با همان شمشیر خودش او را به [[قتل]] میرسانیم". [[رسول خدا]]{{صل}} فرمود: "اجازه دهید وارد شود". [[عمر]] به درون [[خانه]] آمد. رسول خدا{{صل}} به سوی او رفته، در آستانه خانه به او رسید. از پیش رو [[جامه]] او را در دست گرفت و محکم او را حرکت داده فرمود: "ای پسر خطاب! برای چه بدینجا آمدهای؟ گویا تا [[خداوند]] بر تو [[بلا]] و مصیبتی نفرستد و خود را به بلیهای دچار نسازی (از [[مخالفت]] با ما) [[دست]] بردار نیستی؟" عمر گفت: "ای رسول خدا آمدهام تا به [[خدا]] و [[رسول]] او [[ایمان]] آورم!" رسول خدا{{صل}} صدا را به [[تکبیر]] بلند کرد بدانسان که حاضرین در خانه دانستند که عمر [[مسلمان]] شده<ref>السیرة النبویه، ابن هشام (ترجمه: رسولی محلاتی)، ج۱، ۲۱۵- ۱۷.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[خباب بن اَرت (مقاله)|مقاله «خباب بن اَرت»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص ۲۱-۲۳.</ref> | [[نعیم]] گفت: "ای عمر! به [[خدا]] [[سوگند]]، به خود [[مغرور]] شدهای، آیا پس از کشتن محمد، [[فرزندان]] [[عبد]] مناف، تو را رها میکنند که آسوده روی [[زمین]] راه بروی! اگر راست میگوئی [[خاندان]] خودت را نگهداری کن!" عمر گفت: ""اندان من کیستند؟" نعیم گفت: "شوهر [[خواهر]] و پسر عمویت [[سعید بن زید]] و هم چنین خواهرت [[فاطمه]] که به خدا سوگند هر دوی آنها [[مسلمان]] شدهاند و از [[دین]] محمد [[پیروی]] میکنند". عمر که این سخن را شنید، راه خود را به طرف [[خانه]] خواهرش فاطمه کج کرد و هنگامی به در خانه او رسید که [[خباب بن ارت]] برای فاطمه و [[سعید]] [[سوره طه]] را که در صفحهای (از کاغذ یا پوست) نوشته بود قرائت میکرد و بدانها یاد میداد. وقتی عمر به خانه آنها آمد، قبل از این که عمر [[خباب بن ارت|خباب]] را ببیند، او را پنهان کردند و فاطمه نیز آن صفحه [[قرآن]] را زیر چادرش مخفی کرد. عمر که صدای خباب را شنیده بود گفت: "این چه صدایی بود که به گوش من خورد؟" [آنها] گفتند: چیزی نبود. او گفت: "چرا صدایی را شنیدم، و به من خبر دادهاند که شما از [[دین]] [[محمد]] [[پیروی]] میکنید؟" این سخن را گفت و به طرف [[سعید بن زید]] [[حمله]] کرد. [[فاطمه]] از جا برخاست که از شوهرش [[دفاع]] کند، اما [[عمر]] چنان سیلی محکمی به صورت خواهرش زد که سرش به دیوار خورد و [[شکست]]. [[سعید]] و فاطمه که این وضع را [[مشاهده]] کردند، گفتند: آری، ای عمر! ما [[مسلمان]] شدهایم؛ اکنون هر چه میخواهی انجام بده. عمر که [[خون]] صورت خواهرش را دید از کرده خود پشیمان شد و گفت: "اکنون آن صفحه که همراه داری به من بده تا ببینم محمد چه آورده؟" فاطمه گفت: "ما از تو نسبت بدان بیمناکیم". عمر [[سوگند]] یاد کرد که پس از [[خواندن]]، آن را بدو باز گرداند. فاطمه که این سخن را شنید، گفت: "آخر تو [[مشرک]] و [[نجس]] هستی، و این [[قرآنی]] است که تنها اشخاص [[طاهر]] و [[پاکیزه]] میتوانند بدان دست زنند؟" عمر برخاسته [[غسل]] کرد، آنگاه فاطمه آن صفحه [[قرآن]] را به دست او داد. عمر شروع کرد به خواندن [[سوره]] [[مبارکه]] "طه"، مقداری که خواند سر برداشت و گفت: "چه [[کلام]] [[زیبائی]]!" [[خباب بن ارت]] که سخن عمر را شنید، از پستوی اطاق خارج شده، گفت: "نگران نباشای عمر! (شاید [[دین اسلام]] را بپذیری)! عمر گفت: "ای [[خباب بن ارت|خباب]]! مرا به محمد [[راهنمایی]] کن تا به نزدش بروم و دین اسلام را [[اختیار]] کنم". خباب گفت: "او با چند تن از [[اصحاب]] خود در خانهای نزدیک [[صفا]] [[اجتماع]] کردهاند". عمر به آنجا رفت، در حالی که [[شمشیر]] خود را به گردن انداخته بود، به در خانهای که [[رسول خدا]] و اصحاب در آن بودند، آمد و در را زد. یکی از اصحاب، برخاسته پشت در آمد و از روزنه در نگاه کرد؛ عمر را با شمشیر دید، وحشتزده به نزد رسول خدا {{صل}} بازگشت و به عرض رسانید که [[عمر بن خطاب]] است که [[شمشیر]] به گردن آویخته است! [[حمزة بن عبدالمطلب]] گفت: "در را باز کنید تا وارد شود، اگر منظورش از آمدن بدینجا خیر است که ما مقصودش را به [[نیکی]] انجام خواهیم داد، و اگر منظور شری دارد با همان شمشیر خودش او را به [[قتل]] میرسانیم". [[رسول خدا]] {{صل}} فرمود: "اجازه دهید وارد شود". [[عمر]] به درون [[خانه]] آمد. رسول خدا {{صل}} به سوی او رفته، در آستانه خانه به او رسید. از پیش رو [[جامه]] او را در دست گرفت و محکم او را حرکت داده فرمود: "ای پسر خطاب! برای چه بدینجا آمدهای؟ گویا تا [[خداوند]] بر تو [[بلا]] و مصیبتی نفرستد و خود را به بلیهای دچار نسازی (از [[مخالفت]] با ما) [[دست]] بردار نیستی؟" عمر گفت: "ای رسول خدا آمدهام تا به [[خدا]] و [[رسول]] او [[ایمان]] آورم!" رسول خدا {{صل}} صدا را به [[تکبیر]] بلند کرد بدانسان که حاضرین در خانه دانستند که عمر [[مسلمان]] شده<ref>السیرة النبویه، ابن هشام (ترجمه: رسولی محلاتی)، ج۱، ۲۱۵- ۱۷.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[خباب بن اَرت (مقاله)|مقاله «خباب بن اَرت»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص ۲۱-۲۳.</ref> | ||
==ماجرای [[خباب بن ارت|خباب]] و [[پدر]] [[عمروعاص]]== | == ماجرای [[خباب بن ارت|خباب]] و [[پدر]] [[عمروعاص]] == | ||
[[خباب بن ارت]] که یکی از [[مسلمانان]] بود، شغل آهنگری داشت و در [[شهر | [[خباب بن ارت]] که یکی از [[مسلمانان]] بود، شغل آهنگری داشت و در [[شهر مکه]] به ساختن شمشیر (و غیره) [[روزگار]] خویش به سر میبُرد. [[عاص]] بن [[وائل]] (یکی از سرشناسان [[قریش]] و پدر [[عمرو بن عاص]]) سفارش ساختن چند شمشیر بدو داد، خباب شمشیرها را ساخت و برای او فرستاد. روزی برای مطالبه [[پول]] آنها به عاص بن وائل مراجعه کرد، عاص گفت: "مگر این [[محمد]] که تو پیرو [[دین]] او هستی، نمیگوید [[بهشت]] جایی است که هر کس هر چه بخواهد از طلا و نقره و [[لباس]] و خدمتکار و غیره به او میدهند؟" خباب گفت: "چرا"؛ عاص گفت: "پس به من مهلت ده تا چون به بهشت رفتیم، من در آنجا [[طلب]] تو را بپردازم. چون تو و محمد پیش خدا بهتر و محبوبتر از من نیستند (که خدا شما را به بهشت ببرد و مرا از ورود بدانجا جلوگیری کند). [[خدای تعالی]] [[آیات]] ذیل را درباره [[عاص]] و سخنانش نازل فرمود: {{متن قرآن|أَفَرَأَيْتَ الَّذِي كَفَرَ بِآيَاتِنَا وَقَالَ لَأُوتَيَنَّ مَالًا وَوَلَدًا أَطَّلَعَ الْغَيْبَ أَمِ اتَّخَذَ عِنْدَ الرَّحْمَنِ عَهْدًا كَلَّا سَنَكْتُبُ مَا يَقُولُ وَنَمُدُّ لَهُ مِنَ الْعَذَابِ مَدًّا وَنَرِثُهُ مَا يَقُولُ وَيَأْتِينَا فَرْدًا}}<ref>"آیا آن کس را دیدی که آیات ما را انکار کرد و گفت: بیگمان به من مال و فرزند داده خواهد شد؟ آیا از نهان آگاهی یافته یا از (خداوند) بخشنده پیمانی گرفته است؟ هرگز! آنچه میگوید به نوشته درخواهیم آورد و بر عذاب وی سخت میافزاییم و آنچه را (از مال و فرزند) که میگوید به میراث میستانیم و نزد ما تنها خواهد آمد" سوره مریم، آیه ۷۷-۸۰.</ref><ref>السیرة النبویه، ابن هشام (ترجمه: رسولی محلاتی)، ج۱، ص۲۴-۲۲۳.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[خباب بن اَرت (مقاله)|مقاله «خباب بن اَرت»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص ۲۳-۲۴.</ref> | ||
==خاطرهای از دختر [[خباب بن ارت|خباب]]== | == خاطرهای از دختر [[خباب بن ارت|خباب]] == | ||
دختر [[خباب بن ارت]] [[نقل]] میکند: پدرم برای شرکت در [[جنگی]] رفت و برای ما چیزی جز ماده گوسفندی بر جای نگذارد و گفت: "هرگاه میخواهید آن را بدوشید پیش [[اهل]] صفه ببرید تا ایشان آن را بدوشند. ما آن را با خود آنجا بردیم، از [[قضا]] [[پیامبر]]{{صل}} آنجا نشسته بود، ماده گوسفند را گرفت و بر آن پای بند زد و فرمود: "بزرگترین ظرفی که دارید بیاورید". من رفتم و چیزی بزرگتر از دیگی که در آن خمیر میکردیم، نیافتم. همان را به حضورش آوردم و پیامبر{{صل}} شروع به دوشیدن کرد و آن دیگ انباشته از شیر شد. [پیامبر{{صل}}] فرمود: "بروید خود بنوشید و همسایگانتان را بنوشانید و هر گاه خواستید شیر بدوشید میش خود را پیش من آورید". ما گوسفند را به حضور آن [[حضرت]] میبردیم و همواره [[سیراب]] و قرین [[نعمت]] بودیم. چون پدرم برگشت و میش را گرفت و دوشید، شیرش به حال نخست برگشت و کم شد. مادرم گفت: "میش ما را تباه کردی!" پدرم گفت: "چرا و موضوع چیست؟" مادرم گفت: "این میش به اندازهای که این دیگ گنجایش دارد شیر میداد". پدرم پرسید: چه کسی او را میدوشید؟ [مادرم] گفت: [[پیامبر]]{{صل}}" [[پدر]] گفت: "میخواهی کار مرا با کار آن [[حضرت]] [[قیاس]] کنی! به [[خدا]] [[سوگند]] که دست ایشان سخت پُر برکتتر از دست من است"<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۸، ص۳۰۳.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[خباب بن اَرت (مقاله)|مقاله «خباب بن اَرت»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص ۲۴-۲۵.</ref> | دختر [[خباب بن ارت]] [[نقل]] میکند: پدرم برای شرکت در [[جنگی]] رفت و برای ما چیزی جز ماده گوسفندی بر جای نگذارد و گفت: "هرگاه میخواهید آن را بدوشید پیش [[اهل]] صفه ببرید تا ایشان آن را بدوشند. ما آن را با خود آنجا بردیم، از [[قضا]] [[پیامبر]] {{صل}} آنجا نشسته بود، ماده گوسفند را گرفت و بر آن پای بند زد و فرمود: "بزرگترین ظرفی که دارید بیاورید". من رفتم و چیزی بزرگتر از دیگی که در آن خمیر میکردیم، نیافتم. همان را به حضورش آوردم و پیامبر {{صل}} شروع به دوشیدن کرد و آن دیگ انباشته از شیر شد. [پیامبر {{صل}}] فرمود: "بروید خود بنوشید و همسایگانتان را بنوشانید و هر گاه خواستید شیر بدوشید میش خود را پیش من آورید". ما گوسفند را به حضور آن [[حضرت]] میبردیم و همواره [[سیراب]] و قرین [[نعمت]] بودیم. چون پدرم برگشت و میش را گرفت و دوشید، شیرش به حال نخست برگشت و کم شد. مادرم گفت: "میش ما را تباه کردی!" پدرم گفت: "چرا و موضوع چیست؟" مادرم گفت: "این میش به اندازهای که این دیگ گنجایش دارد شیر میداد". پدرم پرسید: چه کسی او را میدوشید؟ [مادرم] گفت: [[پیامبر]] {{صل}}" [[پدر]] گفت: "میخواهی کار مرا با کار آن [[حضرت]] [[قیاس]] کنی! به [[خدا]] [[سوگند]] که دست ایشان سخت پُر برکتتر از دست من است"<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۸، ص۳۰۳.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[خباب بن اَرت (مقاله)|مقاله «خباب بن اَرت»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص ۲۴-۲۵.</ref> | ||
==[[خباب بن ارت|خباب]]؛ [[امین]] پیامبر{{صل}}== | == [[خباب بن ارت|خباب]]؛ [[امین]] پیامبر {{صل}} == | ||
در [[جنگ بدر]] که اولین رویارویی [[سپاه اسلام]] با [[مشرکان]] بود، پیامبر{{صل}}، [[خباب بن ارت]] را [[مسئول]] [[غنایم]] [[جنگی]] نمود. بعد از اتمام [[جنگ]]، پیامبر{{صل}} غنایم را بین شرکت کنندگان در جنگ بدر تقسیم کرد. غنایم، مشتمل بر شتران، کالاهای مختلف، و چرم و پارچه بود و در تقسیم آن قرعه کشی شد. چنانکه گاهی به کسی یک شتر و مقداری اثاث میرسید و به دیگری دو شتر و به دیگری چرم و غیره. تیرهایی که با آنها قرعه کشیدند، سیصد و هفده تیر بود و حال آنکه افرادی که در [[بدر]] بودند، [[سیصد و سیزده نفر]] بودند<ref>المغازی، واقدی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۷۵. برای دو نفر اسب سوار، چهار تیر منظور شده بود، هشت نفر هم در بدر حضور نداشتند و پیامبر سهم آنها را هم پرداخت و همه آنها سهم خود را در بدر گرفتند. سه نفر ایشان از مهاجرانند که در- آن هیچ گونه اختلافی هم نیست به عبارتند از: عثمان بن عفان، که پیامبر دستور فرموده بودند بماند و از همسرش رقیه، دختر پیامبر، مواظبت کند. دو نفر دیگر از مهاجران، طلحة بن عبید الله و سعید بن زید بن عمرو بن نفیلاند. پیامبر آن دو را برای تجسس از اخبار کاروان فرستاده بودند. ابو لبابة بن عبد المنذر، از انصارکه او را در مدینه جانشین خود فرمود. عاصم بن عدی را بر منطقه قبا و قسمت بالای مدینه جانشین فرمود. حارث بن حاطب را هم مأمور بنی عمرو بن عوف فرمود و خوات بن جبیر و حارث بن صمه در روحاء مجبور به توقف شده بودند. همچنین روایت شده است که پیامبر سهم سعد بن عباده را هم از غنایم بدر دادند و پس از پایان جنگ، پیامبر فرمودند: "هر چند که سعد بن عباده در این جنگ حضور نداشت ولی کاملا علاقه مند به شرکت بود"، و این به آن جهت بود که چون پیامبر قصد جهاد فرمود، سعد بن عباده به خانههای انصار مراجعه و ایشان را تشویق به خروج میکرد. در یکی از این منازل، مار او را گزید و همین مسئله مانع خروج او از مدینه شد. (المغازی، واقدی ترجمه: مهدوی دامغانی، ص۷۵).</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[خباب بن اَرت (مقاله)|مقاله «خباب بن اَرت»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص ۲۵.</ref> | در [[جنگ بدر]] که اولین رویارویی [[سپاه اسلام]] با [[مشرکان]] بود، پیامبر {{صل}}، [[خباب بن ارت]] را [[مسئول]] [[غنایم]] [[جنگی]] نمود. بعد از اتمام [[جنگ]]، پیامبر {{صل}} غنایم را بین شرکت کنندگان در جنگ بدر تقسیم کرد. غنایم، مشتمل بر شتران، کالاهای مختلف، و چرم و پارچه بود و در تقسیم آن قرعه کشی شد. چنانکه گاهی به کسی یک شتر و مقداری اثاث میرسید و به دیگری دو شتر و به دیگری چرم و غیره. تیرهایی که با آنها قرعه کشیدند، سیصد و هفده تیر بود و حال آنکه افرادی که در [[بدر]] بودند، [[سیصد و سیزده نفر]] بودند<ref>المغازی، واقدی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۷۵. برای دو نفر اسب سوار، چهار تیر منظور شده بود، هشت نفر هم در بدر حضور نداشتند و پیامبر سهم آنها را هم پرداخت و همه آنها سهم خود را در بدر گرفتند. سه نفر ایشان از مهاجرانند که در- آن هیچ گونه اختلافی هم نیست به عبارتند از: عثمان بن عفان، که پیامبر دستور فرموده بودند بماند و از همسرش رقیه، دختر پیامبر، مواظبت کند. دو نفر دیگر از مهاجران، طلحة بن عبید الله و سعید بن زید بن عمرو بن نفیلاند. پیامبر آن دو را برای تجسس از اخبار کاروان فرستاده بودند. ابو لبابة بن عبد المنذر، از انصارکه او را در مدینه جانشین خود فرمود. عاصم بن عدی را بر منطقه قبا و قسمت بالای مدینه جانشین فرمود. حارث بن حاطب را هم مأمور بنی عمرو بن عوف فرمود و خوات بن جبیر و حارث بن صمه در روحاء مجبور به توقف شده بودند. همچنین روایت شده است که پیامبر سهم سعد بن عباده را هم از غنایم بدر دادند و پس از پایان جنگ، پیامبر فرمودند: "هر چند که سعد بن عباده در این جنگ حضور نداشت ولی کاملا علاقه مند به شرکت بود"، و این به آن جهت بود که چون پیامبر قصد جهاد فرمود، سعد بن عباده به خانههای انصار مراجعه و ایشان را تشویق به خروج میکرد. در یکی از این منازل، مار او را گزید و همین مسئله مانع خروج او از مدینه شد. (المغازی، واقدی ترجمه: مهدوی دامغانی، ص۷۵).</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[خباب بن اَرت (مقاله)|مقاله «خباب بن اَرت»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص ۲۵.</ref> | ||
==خاطره [[خباب بن ارت|خباب]] از [[جنگ احد]]== | == خاطره [[خباب بن ارت|خباب]] از [[جنگ احد]] == | ||
از [[خباب بن ارت]] [[نقل]] شده که گفت: برای [[رسول خدا]]{{صل}} و در [[راه خدا]] و برای رضای او [[هجرت]] کردیم و [[اجر]] و مزد ما بر خداست. برخی از ما درگذشتند و به ظاهر به اجر و مزدی نرسیدند که از ایشان [[مصعب بن عمیر]] است. [[روز]] جنگ احد کشته شد و در حالی [[شهید]] شد که به جز ردای فرسودهای نداشت که اگر بر سرش میکشیدیم پاهایش بیرون میماند و اگر روی پاهایش میکشیدیم سرش بیرون میماند. [[پیامبر]]{{صل}} فرمود: "سرش را بپوشانید و بر پاهایش گیاه اذخر بریزید". و برخی از ما هم کسانی هستند که به [[نعمت]] رسیدند و ثمره آن را دیدند و چیدند<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۳، ص۱۰۵.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[خباب بن اَرت (مقاله)|مقاله «خباب بن اَرت»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص ۲۶.</ref> | از [[خباب بن ارت]] [[نقل]] شده که گفت: برای [[رسول خدا]] {{صل}} و در [[راه خدا]] و برای رضای او [[هجرت]] کردیم و [[اجر]] و مزد ما بر خداست. برخی از ما درگذشتند و به ظاهر به اجر و مزدی نرسیدند که از ایشان [[مصعب بن عمیر]] است. [[روز]] جنگ احد کشته شد و در حالی [[شهید]] شد که به جز ردای فرسودهای نداشت که اگر بر سرش میکشیدیم پاهایش بیرون میماند و اگر روی پاهایش میکشیدیم سرش بیرون میماند. [[پیامبر]] {{صل}} فرمود: "سرش را بپوشانید و بر پاهایش گیاه اذخر بریزید". و برخی از ما هم کسانی هستند که به [[نعمت]] رسیدند و ثمره آن را دیدند و چیدند<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۳، ص۱۰۵.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[خباب بن اَرت (مقاله)|مقاله «خباب بن اَرت»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص ۲۶.</ref> | ||
==[[خباب بن ارت در حدیث|روایات نقل شده از خباب]]== | == [[خباب بن ارت در حدیث|روایات نقل شده از خباب]] == | ||
==آرزوی [[ثروت]]== | == آرزوی [[ثروت]] == | ||
از [[خباب بن ارت]] [[نقل]] شده که این [[آیه]] درباره ما نازل شده است: {{متن قرآن|وَلَوْ بَسَطَ اللَّهُ الرِّزْقَ لِعِبَادِهِ لَبَغَوْا فِي الْأَرْضِ وَلَكِنْ يُنَزِّلُ بِقَدَرٍ مَا يَشَاءُ إِنَّهُ بِعِبَادِهِ خَبِيرٌ بَصِيرٌ}}<ref>"و اگر خداوند روزی را برای (همه) بندگانش فراخ میداشت در زمین سرکشی میورزیدند اما هر چه را بخواهد به اندازهای فرو میفرستد که او به بندگانش آگاهی بیناست" سوره شوری، آیه ۲۷.</ref> | از [[خباب بن ارت]] [[نقل]] شده که این [[آیه]] درباره ما نازل شده است: {{متن قرآن|وَلَوْ بَسَطَ اللَّهُ الرِّزْقَ لِعِبَادِهِ لَبَغَوْا فِي الْأَرْضِ وَلَكِنْ يُنَزِّلُ بِقَدَرٍ مَا يَشَاءُ إِنَّهُ بِعِبَادِهِ خَبِيرٌ بَصِيرٌ}}<ref>"و اگر خداوند روزی را برای (همه) بندگانش فراخ میداشت در زمین سرکشی میورزیدند اما هر چه را بخواهد به اندازهای فرو میفرستد که او به بندگانش آگاهی بیناست" سوره شوری، آیه ۲۷.</ref> | ||
علتش آن بود که ما به [[اموال]] فراوان طوایف [[بنی قریظه]]، [[بنی نضیر]] و [[بنی قینقاع]] از [[یهود]] نظر داشتیم، و [[آرزو]] کردیم کهای کاش ما هم چنین اموالی داشتیم<ref>المحرر الوجیز فی تفسیر الکتاب العزیز، ابو محمد اندلسی، ج۵، ص۳۶؛ البحر المحیط، ابی حیان الاندلسی، ج۷، ص۴۹۵.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[خباب بن اَرت (مقاله)|مقاله «خباب بن اَرت»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص ۳۲.</ref> | علتش آن بود که ما به [[اموال]] فراوان طوایف [[بنی قریظه]]، [[بنی نضیر]] و [[بنی قینقاع]] از [[یهود]] نظر داشتیم، و [[آرزو]] کردیم کهای کاش ما هم چنین اموالی داشتیم<ref>المحرر الوجیز فی تفسیر الکتاب العزیز، ابو محمد اندلسی، ج۵، ص۳۶؛ البحر المحیط، ابی حیان الاندلسی، ج۷، ص۴۹۵.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[خباب بن اَرت (مقاله)|مقاله «خباب بن اَرت»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص ۳۲.</ref> | ||
==دیدگاه [[خباب بن ارت|خباب]] درباره [[دنیا]]== | == دیدگاه [[خباب بن ارت|خباب]] درباره [[دنیا]] == | ||
یکی از [[دوستان]] [[خباب بن ارت]] میگوید: روزی در [[کوفه]] با عدهای به دیدن خباب رفتیم. او [[بیمار]] و در بستر خوابیده بود. خباب از این که به [[عیادت]] او رفتیم خوشحال شد و یادی از دوستان سابق خود کرد و گفت: "دوستان ما قبل از ما رفتند و وابستگیهای دنیا، آنها را به خود جلب نکرد و از [[ارزش معنوی]] آنها نکاست و ما گرفتار دنیا شدیم؛ [[دنیایی]] که هیچ به درد [[آخرت]] ما نمیخورد و باید آن را بگذاریم و برویم. اگر نبود که [[پیامبر اکرم]]{{صل}} فرموده است که آرزوی [[مرگ]] نکنید، اینک از [[خداوند]] چنین میخواستم". چندی پس از آن [[دیدار]]، باز به نزد خباب رفتیم. [[بیماری]] خباب برطرف شده بود و در حال ساختن دیوار خانهاش بود. خباب گفت: "خداوند به [[انسان]] [[مسلمان]] در هر کاری [[پاداش]] میدهد، جز کاری که برای دنیا میکند و کارهای دنیا در همین دنیا میماند و برای انسان سودی ندارد<ref>صحیح البخاری، بخاری، ج۵، ص۲۱۴۷.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[خباب بن اَرت (مقاله)|مقاله «خباب بن اَرت»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص ۳۲.</ref> | یکی از [[دوستان]] [[خباب بن ارت]] میگوید: روزی در [[کوفه]] با عدهای به دیدن خباب رفتیم. او [[بیمار]] و در بستر خوابیده بود. خباب از این که به [[عیادت]] او رفتیم خوشحال شد و یادی از دوستان سابق خود کرد و گفت: "دوستان ما قبل از ما رفتند و وابستگیهای دنیا، آنها را به خود جلب نکرد و از [[ارزش معنوی]] آنها نکاست و ما گرفتار دنیا شدیم؛ [[دنیایی]] که هیچ به درد [[آخرت]] ما نمیخورد و باید آن را بگذاریم و برویم. اگر نبود که [[پیامبر اکرم]] {{صل}} فرموده است که آرزوی [[مرگ]] نکنید، اینک از [[خداوند]] چنین میخواستم". چندی پس از آن [[دیدار]]، باز به نزد خباب رفتیم. [[بیماری]] خباب برطرف شده بود و در حال ساختن دیوار خانهاش بود. خباب گفت: "خداوند به [[انسان]] [[مسلمان]] در هر کاری [[پاداش]] میدهد، جز کاری که برای دنیا میکند و کارهای دنیا در همین دنیا میماند و برای انسان سودی ندارد<ref>صحیح البخاری، بخاری، ج۵، ص۲۱۴۷.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[خباب بن اَرت (مقاله)|مقاله «خباب بن اَرت»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص ۳۲.</ref> | ||
==نظر [[امام علی]]{{ع}} درباره خباب== | == نظر [[امام علی]] {{ع}} درباره خباب == | ||
در دوران [[حکومت]] [[حضرت]] [[امیر المؤمنین علی]]{{ع}} خباب در کوفه [[زندگی]] میکرد. وقتی امام علی{{ع}} قصد داشت به [[صفین]] برود، خباب به [[سختی]] بیمار بود و او که همواره در رکاب آن حضرت حاضر بود، از رفتن به صفین منع شد و [[امیر المؤمنین]]{{ع}} در صفین بود که خباب از دنیا رفت. وقتی [[امام]] از صفین بازگشت، بر [[مزار]] خباب حاضر شد و فرمود: "[[خدا]] خباب را بیامرزد! او با میل و رغبت [[اسلام]] آورد و با [[اطاعت از پیامبر]]، [[مهاجرت]] کرد و مجاهدانه زندگی کرد و از نظر جسمانی مدتی [[مبتلا]] بود و خداوند [[اجر]] و [[ثواب]] [[مردم]] [[نیکو]] کار را هرگز پایمال نخواهد کرد"<ref>{{متن حدیث|رَحِمَ اَللَّهُ خَبَّاباً فَقَدْ أَسْلَمَ رَاغِباً وَ هَاجَرَ طَائِعاً وَ عَاشَ مُجَاهِداً وَ اُبْتُلِيَ فِي جَسَدِهِ أَحْوَالاً وَ لَنْ يُضِيعَ اَللَّهُ أَجْرَ مَنْ أَحْسَنَ عَمَلاً}}</ref>. آنگاه امام{{ع}} بر سر مزار او آمد و فرمود: [[درود]] بر شماای ساکنان قبرها! ای [[مؤمنان]]! شما از ما پیشی گرفتید و ما نیز به شما ملحق خواهیم شد. خدایا! ما را و آنها بیامرز و از همه ما در گذرا [[سپاس]] خدای را که [[زمین]] را محل [[رجوع]] زندگان و [[مردگان]] قرار داد. [[شکر]] خدای را که ما را از زمین بیافرید و به آن نیز بر میگرداند و از آن ما را [[محشور]] خواهد کرد. خوشا به حال کسانی که به یاد بازگشت و عمل کردن هستند و به اندک قانع شوند و از [[خدا]] به خاطر آن [[راضی]] باشند<ref>وقعة صفین، نصر بن مزاحم، ص۳۱-۵۲۸.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[خباب بن اَرت (مقاله)|مقاله «خباب بن اَرت»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص ۳۳.</ref> | در دوران [[حکومت]] [[حضرت]] [[امیر المؤمنین علی]] {{ع}} خباب در کوفه [[زندگی]] میکرد. وقتی امام علی {{ع}} قصد داشت به [[صفین]] برود، خباب به [[سختی]] بیمار بود و او که همواره در رکاب آن حضرت حاضر بود، از رفتن به صفین منع شد و [[امیر المؤمنین]] {{ع}} در صفین بود که خباب از دنیا رفت. وقتی [[امام]] از صفین بازگشت، بر [[مزار]] خباب حاضر شد و فرمود: "[[خدا]] خباب را بیامرزد! او با میل و رغبت [[اسلام]] آورد و با [[اطاعت از پیامبر]]، [[مهاجرت]] کرد و مجاهدانه زندگی کرد و از نظر جسمانی مدتی [[مبتلا]] بود و خداوند [[اجر]] و [[ثواب]] [[مردم]] [[نیکو]] کار را هرگز پایمال نخواهد کرد"<ref>{{متن حدیث|رَحِمَ اَللَّهُ خَبَّاباً فَقَدْ أَسْلَمَ رَاغِباً وَ هَاجَرَ طَائِعاً وَ عَاشَ مُجَاهِداً وَ اُبْتُلِيَ فِي جَسَدِهِ أَحْوَالاً وَ لَنْ يُضِيعَ اَللَّهُ أَجْرَ مَنْ أَحْسَنَ عَمَلاً}}</ref>. آنگاه امام {{ع}} بر سر مزار او آمد و فرمود: [[درود]] بر شماای ساکنان قبرها! ای [[مؤمنان]]! شما از ما پیشی گرفتید و ما نیز به شما ملحق خواهیم شد. خدایا! ما را و آنها بیامرز و از همه ما در گذرا [[سپاس]] خدای را که [[زمین]] را محل [[رجوع]] زندگان و [[مردگان]] قرار داد. [[شکر]] خدای را که ما را از زمین بیافرید و به آن نیز بر میگرداند و از آن ما را [[محشور]] خواهد کرد. خوشا به حال کسانی که به یاد بازگشت و عمل کردن هستند و به اندک قانع شوند و از [[خدا]] به خاطر آن [[راضی]] باشند<ref>وقعة صفین، نصر بن مزاحم، ص۳۱-۵۲۸.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[خباب بن اَرت (مقاله)|مقاله «خباب بن اَرت»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص ۳۳.</ref> | ||
==آثار [[شکنجه]] بر [[جسم]] [[خباب بن ارت|خباب]]== | == آثار [[شکنجه]] بر [[جسم]] [[خباب بن ارت|خباب]] == | ||
یک [[روز]] [[عمر]] از [[خباب بن ارت]] خواست که محل شکنجههای [[مشرکان]] بر بدنش را نشان دهد. خباب از این کار [[کراهت]] داشت، اما عمر [[اصرار]] کرد. خباب آثار شکنجههای مشرکان بر بدنش را نشان داد و گفت: "من هیچ کس را نداشتم که مانع [[آزار]] و [[اذیت]] من از دست مشرکان شود. به خاطر دارم، روزی مرا گرفتند و آتشی برای من افروختند و سپس مرا روی آن افکندند و مردی پای بر سینهام نهاد که نتوانم پشت خود را حرکت دهم، ناچار پشت بر زمین نهادم". عمر گوید: خباب در این هنگام پشت خود را برهنه کرد که تمام پوست انداخته بود<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۳، ص۱۴۳.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[خباب بن اَرت (مقاله)|مقاله «خباب بن اَرت»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص ۳۳-۳۴.</ref> | یک [[روز]] [[عمر]] از [[خباب بن ارت]] خواست که محل شکنجههای [[مشرکان]] بر بدنش را نشان دهد. خباب از این کار [[کراهت]] داشت، اما عمر [[اصرار]] کرد. خباب آثار شکنجههای مشرکان بر بدنش را نشان داد و گفت: "من هیچ کس را نداشتم که مانع [[آزار]] و [[اذیت]] من از دست مشرکان شود. به خاطر دارم، روزی مرا گرفتند و آتشی برای من افروختند و سپس مرا روی آن افکندند و مردی پای بر سینهام نهاد که نتوانم پشت خود را حرکت دهم، ناچار پشت بر زمین نهادم". عمر گوید: خباب در این هنگام پشت خود را برهنه کرد که تمام پوست انداخته بود<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۳، ص۱۴۳.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[خباب بن اَرت (مقاله)|مقاله «خباب بن اَرت»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص ۳۳-۳۴.</ref> | ||
==[[گریه]] خباب هنگام [[مرگ]]== | == [[گریه]] خباب هنگام [[مرگ]] == | ||
خباب بن ارت در آخرین لحظات عمر خود میگریست، به او گفتند: مژده بر تو باد که به زودی به [[دیدار]] [[برادران]] در گذشته ات نائل میشوی! خباب گفت: "این گریه من از [[بی تابی]] نیست، ولی کسانی را به یاد من آوردید و آنان را برادران من خواندید که [[اجر]] و [[پاداش اخروی]] را با خود بردند و من میترسم که [[ثواب]] و [[پاداش]] ما همین امور ظاهری و نعمتهای این جهانی باشد". به یاد میآوردم که در [[التزام]] [[رسول خدا]]{{صل}} بودم و حال آنکه هیچ درم و دیناری نداشتم و اکنون در گوشه خانهام در صندوقی [[چهل]] هزار درم موجود است، و میترسم از آنان باشم که پاداشهای ما را در همین [[جهان]] دادهاند<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۳، ص۱۴۳.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[خباب بن اَرت (مقاله)|مقاله «خباب بن اَرت»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص ۳۴.</ref> | خباب بن ارت در آخرین لحظات عمر خود میگریست، به او گفتند: مژده بر تو باد که به زودی به [[دیدار]] [[برادران]] در گذشته ات نائل میشوی! خباب گفت: "این گریه من از [[بی تابی]] نیست، ولی کسانی را به یاد من آوردید و آنان را برادران من خواندید که [[اجر]] و [[پاداش اخروی]] را با خود بردند و من میترسم که [[ثواب]] و [[پاداش]] ما همین امور ظاهری و نعمتهای این جهانی باشد". به یاد میآوردم که در [[التزام]] [[رسول خدا]] {{صل}} بودم و حال آنکه هیچ درم و دیناری نداشتم و اکنون در گوشه خانهام در صندوقی [[چهل]] هزار درم موجود است، و میترسم از آنان باشم که پاداشهای ما را در همین [[جهان]] دادهاند<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۳، ص۱۴۳.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[خباب بن اَرت (مقاله)|مقاله «خباب بن اَرت»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص ۳۴.</ref> | ||
==[[مرگ]] [[خباب بن ارت|خباب]]== | == [[مرگ]] [[خباب بن ارت|خباب]] == | ||
[[عبدالله بن خباب بن ارت]] [[نقل]] کرده: پدرم در سال سی و هفتم [[هجرت]] و در سن هفتاد و سه سالگی از [[دنیا]] رفت<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۳، ص۱۴۳.</ref>. در آن [[زمان]] [[مردم]] اموات خود را در درون [[خانه]] خود یا در اطراف خانه [[دفن]] میکردند. خباب نخستین کسی بود که در خارج [[شهر کوفه]] دفن شده بود و مردم هم بعد از او در کنار [[قبر]] او اموات را دفن کردند<ref>الکامل، ابن اثیر (ترجمه: حالت - خلیلی)، ج۱۰، ص۱۱۳.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[خباب بن اَرت (مقاله)|مقاله «خباب بن اَرت»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص ۳۴.</ref> | [[عبدالله بن خباب بن ارت]] [[نقل]] کرده: پدرم در سال سی و هفتم [[هجرت]] و در سن هفتاد و سه سالگی از [[دنیا]] رفت<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۳، ص۱۴۳.</ref>. در آن [[زمان]] [[مردم]] اموات خود را در درون [[خانه]] خود یا در اطراف خانه [[دفن]] میکردند. خباب نخستین کسی بود که در خارج [[شهر کوفه]] دفن شده بود و مردم هم بعد از او در کنار [[قبر]] او اموات را دفن کردند<ref>الکامل، ابن اثیر (ترجمه: حالت - خلیلی)، ج۱۰، ص۱۱۳.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[خباب بن اَرت (مقاله)|مقاله «خباب بن اَرت»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص ۳۴.</ref> | ||
== | == منابع == | ||
{{منابع}} | |||
* [[پرونده:1100357.jpg|22px]] [[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[خباب بن اَرت (مقاله)|مقاله «خباب بن اَرت»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|'''دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵''']] | |||
{{پایان منابع}} | |||
== پانویس == | |||
==پانویس== | |||
{{پانویس}} | {{پانویس}} | ||
[[رده: | [[رده:اصحاب پیامبر]] | ||
[[رده:اصحاب امام علی]] |
نسخهٔ کنونی تا ۳۱ مارس ۲۰۲۴، ساعت ۱۸:۱۱
مقدمه
خباب بن ارت بن جندله بن یزید بن مناه بن تمیم[۱]، از قبیله بنیتمیم و در بحرین ساکن بوده است او ۲۶ سال قبل از بعثت به دنیا آمد، پیامبر (ص) در این زمان جوانی ۲۴ ساله بود[۲]. در جنگی که پیشامد آمد گروهی از قبیله ربیع او را به اسارت گرفتند و به مکه بردند[۳]. در بازار مکه زنی به نام ام انمار، او را به عنوان برده خریده، با خود برد [۴].
ام انمار ختنهگر بود. وی مادر سباع است که در جنگ احد به مقابله با حمزه سیدالشهداء پرداخت و سباع به دست حمزه کشته شد[۵].
از زمانی که خباب ایمان آورده، ام انمار او را بهسختی آزار میداد و گاهی با آهن گداخته سرش را داغ میکرد. خباب نزد رسول خدا (ص) آمد و از ام انمار شکایت کرد حضرت دربارهاش دعا فرمود: خدایا خباب را یاری کن! به دلیل دعای پیامبر (ص)، ام انمار به مرض شدیدی مبتلا شد که از شدت درد، همانند سگ زوزه میکشید. طبیبان به او گفتند: برای آروم شدن درد باید سرت را داغ کنی. خباب نیز آهن را در کوره، گداخته میکرد و بر سر او میگذاشت[۶].
خباب ششمین مسلمان بود و این ماجرا قبل از این که پیامبر (ص) در خانه ارقم سکنی گزیند، اتفاق افتاد[۷].
خباب اولین کسی است که اسلامش را آشکار کرد و پیش از هجرت با اقدامهای تبلیغی خود برای گسترش اسلام تلاش میکرد. این موضوع را از اسلام آوردن عمر بن خطاب، خلیفه دوم، میتوان دریافت[۸]. وی پیش از اسلام به شغل آهنگری مشغول بود. [و پس از قبول اسلام] مشرکین او را گرفته، سخت آزار دادند. به طوری که او را لخت کرده، تن او را بر ریگ داغ میگذاشتند یا با سنگ آتشین (بر آتش نهاده) او را داغ میکردند. اما او خواسته آنها را به زبان نمیآورد (دشنام به پیامبر و ستایش بتها)[۹].
خباب در بیشتر وقایع همراه پیامبر (ص) بود[۱۰]. خباب چندین فرزند داشته، اما نام[۱۱] دو فرزند مشهور او، عبدالله[۱۲] و زینب است[۱۳]
خباب بن ارت وقتی از مکه به مدینه هجرت کرد، به همراه مقداد بن عمرو در خانه کلثوم بن هدم اقامت کرد و تا اندکی قبل از خروج پیامبر (ص) برای جنگ بدر که کلثوم درگذشت، همچنان در خانه او بودند و بعد به منزل سعد بن عباده رفتند و تا هنگام فتح سرزمینهای بنی قریظه آنجا بودند. پیامبر (ص) میان خباب بن ارت و جبر بن عتیک عقد برادری بست[۱۴]
در مورد شغل خباب پس از اسلام آوردنش، در منابع مطلبی یافت نمیشود لکن با توجه به آهنگری و شمشیرسازی او پیش از اسلام، هیچ بعید نیست که وی در مدینه هم به این امر اشتغال داشته و پیش از جنگها و غزوات در تأمین و تعمیر ادوات جنگی سپاه اسلام ایفای نقش میکرده است. به خصوص که دقت او در شمشیرسازی ضربالمثل بوده است. خباب بعدها به کوفه کوچ کرد و در محله چارسوی خنیس ساکن شد[۱۵].[۱۶]
استقامت خباب
روزی خباب که از ظلم و ستم مشرکان به تنگ آمده بود، به پیامبر (ص) گفت: "ای رسول خدا! برای ما دعا کن". پیامبر (ص) فرمود: "پیش از شما مردمی بودند که با شانههای آهین شانه زده میشدند و با اره دو نیم میشدند ولی آنها از دین خود دست بر نمیداشتند. سوگند به خدا این دین شما به حدی کامل خواهد شد که مسافر میتواند از صنعا به حضرموت برود و از هیچ چیز مگر خدا نترسد و حتی گرگها در کنار بزهای او خواهند بود لکن شما شتاب میکنید"[۱۷]
خباب و دیگر مسلمانان با شکنجههای مشرکان دست و پنجه نرم میکردند و با استقامت و صف نشدنی دین خود را حفظ میکردندو در بین مسلمانان کسانی بودند که نتوانستند این آزار و اذیتها تحمل کنند و دست از دین کشیدند؛ از جمله آنها میتوان به ابو قیس بن فاکه بن مغیره اشاره کرد. آیهای از قرآن درباره این شخص نازل شده است: ﴿إِنَّ الَّذِينَ تَوَفَّاهُمُ الْمَلَائِكَةُ ظَالِمِي أَنْفُسِهِمْ قَالُوا فِيمَ كُنْتُمْ قَالُوا كُنَّا مُسْتَضْعَفِينَ فِي الْأَرْضِ قَالُوا أَلَمْ تَكُنْ أَرْضُ اللَّهِ وَاسِعَةً فَتُهَاجِرُوا فِيهَا فَأُولَئِكَ مَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ وَسَاءَتْ مَصِيرًا﴾[۱۸][۱۹].[۲۰]
مشرکان و شکنجۀ اصحاب پیامبر (ص)
هنگامی که رسول اکرم (ص) خواست از مکه به مدینه هجرت نماید، به اصحاب خود فرمود: "متفرق و پراکنده شوید؛ هر کس میتواند تا آخر شب بماند و هر کس میتواند در اول شب برود. چنان چه شنیدید که من در نقطه و مکانی استقرار یافتم، به من ملحق شوید". بلال مؤذن و خباب و عمار و بانویی از قریش که به دین اسلام گرویده بود، در مکه شب را گذرانیدند. مشرکان آنها را دستگیر نموده به بلال گفتند: از دین اسلام تبری کن. [او] امتناع نمود. آنگاه زره آهنین را در آفتاب نهاده به بدن بلال پوشانیدند. او فریاد میزد: "احد احد". و خباب را نیز در خارهای بیابان افکنده او را [روی آنها] میکشانیدند و عمار در اثر اجبار و به طور تقیه جملهای گفت که آنها خوش نداشتند. اما سمیه، مادر عمار را با وضعی فجیع به شهادت رساندند. مشرکان پس از ابراز آنچه از عمار و بلال خواسته بودند، از آنها دست برداشتند و آنها همه به سوی مدینه روانه شدند و جریان را به رسول خدا (ص) گزارش دادند[۲۱].[۲۲]
خباب، عامل اسلام آوردن عمر
فاطمه دختر خطاب (خواهر عمر) همسر سعید بن زید بود، و این هر دو در خفاء مسلمان شده بودند و اسلام خود را از عمر پنهان میداشتند. نعیم بن عبدالله نیز که از قوم و عشیرة عمر بود، مسلمان شده بود ولی از ترس قوم خود اسلامش را پنهان میداشت. خباب بن ارت گهگاهی به خانه فاطمه (خواهر عمر) میآمد و به او قرآن تعلیم میکرد. روزی به عمر بن خطاب خبر دادند که محمد با گروهی از اصحاب و یارانش در خانهای در نزدیکی صفا اجتماع کردهاند، و آنها کسانی بودند که مانند عمویش حمزه و ابوبکر و علی بن ابی طالب (ع) در مکه مانده بودند و به حبشه مهاجرت نکرده بودند و آنان که در مکه مانده بودند قریب به چهل نفر بودند؛ عمر بن خطاب شمشیر خود را برداشته و به قصد کشتن رسول خدا (ص) حرکت کرد. نعیم بن عبدالله در راه به او برخورد و گفت: "ای عمر به کجا میروی؟" عمر گفت: "پیش محمد میروم؛ این مردی که کار قریش را پراکنده کرده، و دانشمندانشان را بی خرد خوانده، بر آئینشان عیب جوئی کرده و خدایانشان را دشنام داده؛ میروم تا او را به قتل برسانم".
نعیم گفت: "ای عمر! به خدا سوگند، به خود مغرور شدهای، آیا پس از کشتن محمد، فرزندان عبد مناف، تو را رها میکنند که آسوده روی زمین راه بروی! اگر راست میگوئی خاندان خودت را نگهداری کن!" عمر گفت: ""اندان من کیستند؟" نعیم گفت: "شوهر خواهر و پسر عمویت سعید بن زید و هم چنین خواهرت فاطمه که به خدا سوگند هر دوی آنها مسلمان شدهاند و از دین محمد پیروی میکنند". عمر که این سخن را شنید، راه خود را به طرف خانه خواهرش فاطمه کج کرد و هنگامی به در خانه او رسید که خباب بن ارت برای فاطمه و سعید سوره طه را که در صفحهای (از کاغذ یا پوست) نوشته بود قرائت میکرد و بدانها یاد میداد. وقتی عمر به خانه آنها آمد، قبل از این که عمر خباب را ببیند، او را پنهان کردند و فاطمه نیز آن صفحه قرآن را زیر چادرش مخفی کرد. عمر که صدای خباب را شنیده بود گفت: "این چه صدایی بود که به گوش من خورد؟" [آنها] گفتند: چیزی نبود. او گفت: "چرا صدایی را شنیدم، و به من خبر دادهاند که شما از دین محمد پیروی میکنید؟" این سخن را گفت و به طرف سعید بن زید حمله کرد. فاطمه از جا برخاست که از شوهرش دفاع کند، اما عمر چنان سیلی محکمی به صورت خواهرش زد که سرش به دیوار خورد و شکست. سعید و فاطمه که این وضع را مشاهده کردند، گفتند: آری، ای عمر! ما مسلمان شدهایم؛ اکنون هر چه میخواهی انجام بده. عمر که خون صورت خواهرش را دید از کرده خود پشیمان شد و گفت: "اکنون آن صفحه که همراه داری به من بده تا ببینم محمد چه آورده؟" فاطمه گفت: "ما از تو نسبت بدان بیمناکیم". عمر سوگند یاد کرد که پس از خواندن، آن را بدو باز گرداند. فاطمه که این سخن را شنید، گفت: "آخر تو مشرک و نجس هستی، و این قرآنی است که تنها اشخاص طاهر و پاکیزه میتوانند بدان دست زنند؟" عمر برخاسته غسل کرد، آنگاه فاطمه آن صفحه قرآن را به دست او داد. عمر شروع کرد به خواندن سوره مبارکه "طه"، مقداری که خواند سر برداشت و گفت: "چه کلام زیبائی!" خباب بن ارت که سخن عمر را شنید، از پستوی اطاق خارج شده، گفت: "نگران نباشای عمر! (شاید دین اسلام را بپذیری)! عمر گفت: "ای خباب! مرا به محمد راهنمایی کن تا به نزدش بروم و دین اسلام را اختیار کنم". خباب گفت: "او با چند تن از اصحاب خود در خانهای نزدیک صفا اجتماع کردهاند". عمر به آنجا رفت، در حالی که شمشیر خود را به گردن انداخته بود، به در خانهای که رسول خدا و اصحاب در آن بودند، آمد و در را زد. یکی از اصحاب، برخاسته پشت در آمد و از روزنه در نگاه کرد؛ عمر را با شمشیر دید، وحشتزده به نزد رسول خدا (ص) بازگشت و به عرض رسانید که عمر بن خطاب است که شمشیر به گردن آویخته است! حمزة بن عبدالمطلب گفت: "در را باز کنید تا وارد شود، اگر منظورش از آمدن بدینجا خیر است که ما مقصودش را به نیکی انجام خواهیم داد، و اگر منظور شری دارد با همان شمشیر خودش او را به قتل میرسانیم". رسول خدا (ص) فرمود: "اجازه دهید وارد شود". عمر به درون خانه آمد. رسول خدا (ص) به سوی او رفته، در آستانه خانه به او رسید. از پیش رو جامه او را در دست گرفت و محکم او را حرکت داده فرمود: "ای پسر خطاب! برای چه بدینجا آمدهای؟ گویا تا خداوند بر تو بلا و مصیبتی نفرستد و خود را به بلیهای دچار نسازی (از مخالفت با ما) دست بردار نیستی؟" عمر گفت: "ای رسول خدا آمدهام تا به خدا و رسول او ایمان آورم!" رسول خدا (ص) صدا را به تکبیر بلند کرد بدانسان که حاضرین در خانه دانستند که عمر مسلمان شده[۲۳].[۲۴]
ماجرای خباب و پدر عمروعاص
خباب بن ارت که یکی از مسلمانان بود، شغل آهنگری داشت و در شهر مکه به ساختن شمشیر (و غیره) روزگار خویش به سر میبُرد. عاص بن وائل (یکی از سرشناسان قریش و پدر عمرو بن عاص) سفارش ساختن چند شمشیر بدو داد، خباب شمشیرها را ساخت و برای او فرستاد. روزی برای مطالبه پول آنها به عاص بن وائل مراجعه کرد، عاص گفت: "مگر این محمد که تو پیرو دین او هستی، نمیگوید بهشت جایی است که هر کس هر چه بخواهد از طلا و نقره و لباس و خدمتکار و غیره به او میدهند؟" خباب گفت: "چرا"؛ عاص گفت: "پس به من مهلت ده تا چون به بهشت رفتیم، من در آنجا طلب تو را بپردازم. چون تو و محمد پیش خدا بهتر و محبوبتر از من نیستند (که خدا شما را به بهشت ببرد و مرا از ورود بدانجا جلوگیری کند). خدای تعالی آیات ذیل را درباره عاص و سخنانش نازل فرمود: ﴿أَفَرَأَيْتَ الَّذِي كَفَرَ بِآيَاتِنَا وَقَالَ لَأُوتَيَنَّ مَالًا وَوَلَدًا أَطَّلَعَ الْغَيْبَ أَمِ اتَّخَذَ عِنْدَ الرَّحْمَنِ عَهْدًا كَلَّا سَنَكْتُبُ مَا يَقُولُ وَنَمُدُّ لَهُ مِنَ الْعَذَابِ مَدًّا وَنَرِثُهُ مَا يَقُولُ وَيَأْتِينَا فَرْدًا﴾[۲۵][۲۶].[۲۷]
خاطرهای از دختر خباب
دختر خباب بن ارت نقل میکند: پدرم برای شرکت در جنگی رفت و برای ما چیزی جز ماده گوسفندی بر جای نگذارد و گفت: "هرگاه میخواهید آن را بدوشید پیش اهل صفه ببرید تا ایشان آن را بدوشند. ما آن را با خود آنجا بردیم، از قضا پیامبر (ص) آنجا نشسته بود، ماده گوسفند را گرفت و بر آن پای بند زد و فرمود: "بزرگترین ظرفی که دارید بیاورید". من رفتم و چیزی بزرگتر از دیگی که در آن خمیر میکردیم، نیافتم. همان را به حضورش آوردم و پیامبر (ص) شروع به دوشیدن کرد و آن دیگ انباشته از شیر شد. [پیامبر (ص)] فرمود: "بروید خود بنوشید و همسایگانتان را بنوشانید و هر گاه خواستید شیر بدوشید میش خود را پیش من آورید". ما گوسفند را به حضور آن حضرت میبردیم و همواره سیراب و قرین نعمت بودیم. چون پدرم برگشت و میش را گرفت و دوشید، شیرش به حال نخست برگشت و کم شد. مادرم گفت: "میش ما را تباه کردی!" پدرم گفت: "چرا و موضوع چیست؟" مادرم گفت: "این میش به اندازهای که این دیگ گنجایش دارد شیر میداد". پدرم پرسید: چه کسی او را میدوشید؟ [مادرم] گفت: پیامبر (ص)" پدر گفت: "میخواهی کار مرا با کار آن حضرت قیاس کنی! به خدا سوگند که دست ایشان سخت پُر برکتتر از دست من است"[۲۸].[۲۹]
خباب؛ امین پیامبر (ص)
در جنگ بدر که اولین رویارویی سپاه اسلام با مشرکان بود، پیامبر (ص)، خباب بن ارت را مسئول غنایم جنگی نمود. بعد از اتمام جنگ، پیامبر (ص) غنایم را بین شرکت کنندگان در جنگ بدر تقسیم کرد. غنایم، مشتمل بر شتران، کالاهای مختلف، و چرم و پارچه بود و در تقسیم آن قرعه کشی شد. چنانکه گاهی به کسی یک شتر و مقداری اثاث میرسید و به دیگری دو شتر و به دیگری چرم و غیره. تیرهایی که با آنها قرعه کشیدند، سیصد و هفده تیر بود و حال آنکه افرادی که در بدر بودند، سیصد و سیزده نفر بودند[۳۰].[۳۱]
خاطره خباب از جنگ احد
از خباب بن ارت نقل شده که گفت: برای رسول خدا (ص) و در راه خدا و برای رضای او هجرت کردیم و اجر و مزد ما بر خداست. برخی از ما درگذشتند و به ظاهر به اجر و مزدی نرسیدند که از ایشان مصعب بن عمیر است. روز جنگ احد کشته شد و در حالی شهید شد که به جز ردای فرسودهای نداشت که اگر بر سرش میکشیدیم پاهایش بیرون میماند و اگر روی پاهایش میکشیدیم سرش بیرون میماند. پیامبر (ص) فرمود: "سرش را بپوشانید و بر پاهایش گیاه اذخر بریزید". و برخی از ما هم کسانی هستند که به نعمت رسیدند و ثمره آن را دیدند و چیدند[۳۲].[۳۳]
روایات نقل شده از خباب
آرزوی ثروت
از خباب بن ارت نقل شده که این آیه درباره ما نازل شده است: ﴿وَلَوْ بَسَطَ اللَّهُ الرِّزْقَ لِعِبَادِهِ لَبَغَوْا فِي الْأَرْضِ وَلَكِنْ يُنَزِّلُ بِقَدَرٍ مَا يَشَاءُ إِنَّهُ بِعِبَادِهِ خَبِيرٌ بَصِيرٌ﴾[۳۴]
علتش آن بود که ما به اموال فراوان طوایف بنی قریظه، بنی نضیر و بنی قینقاع از یهود نظر داشتیم، و آرزو کردیم کهای کاش ما هم چنین اموالی داشتیم[۳۵].[۳۶]
دیدگاه خباب درباره دنیا
یکی از دوستان خباب بن ارت میگوید: روزی در کوفه با عدهای به دیدن خباب رفتیم. او بیمار و در بستر خوابیده بود. خباب از این که به عیادت او رفتیم خوشحال شد و یادی از دوستان سابق خود کرد و گفت: "دوستان ما قبل از ما رفتند و وابستگیهای دنیا، آنها را به خود جلب نکرد و از ارزش معنوی آنها نکاست و ما گرفتار دنیا شدیم؛ دنیایی که هیچ به درد آخرت ما نمیخورد و باید آن را بگذاریم و برویم. اگر نبود که پیامبر اکرم (ص) فرموده است که آرزوی مرگ نکنید، اینک از خداوند چنین میخواستم". چندی پس از آن دیدار، باز به نزد خباب رفتیم. بیماری خباب برطرف شده بود و در حال ساختن دیوار خانهاش بود. خباب گفت: "خداوند به انسان مسلمان در هر کاری پاداش میدهد، جز کاری که برای دنیا میکند و کارهای دنیا در همین دنیا میماند و برای انسان سودی ندارد[۳۷].[۳۸]
نظر امام علی (ع) درباره خباب
در دوران حکومت حضرت امیر المؤمنین علی (ع) خباب در کوفه زندگی میکرد. وقتی امام علی (ع) قصد داشت به صفین برود، خباب به سختی بیمار بود و او که همواره در رکاب آن حضرت حاضر بود، از رفتن به صفین منع شد و امیر المؤمنین (ع) در صفین بود که خباب از دنیا رفت. وقتی امام از صفین بازگشت، بر مزار خباب حاضر شد و فرمود: "خدا خباب را بیامرزد! او با میل و رغبت اسلام آورد و با اطاعت از پیامبر، مهاجرت کرد و مجاهدانه زندگی کرد و از نظر جسمانی مدتی مبتلا بود و خداوند اجر و ثواب مردم نیکو کار را هرگز پایمال نخواهد کرد"[۳۹]. آنگاه امام (ع) بر سر مزار او آمد و فرمود: درود بر شماای ساکنان قبرها! ای مؤمنان! شما از ما پیشی گرفتید و ما نیز به شما ملحق خواهیم شد. خدایا! ما را و آنها بیامرز و از همه ما در گذرا سپاس خدای را که زمین را محل رجوع زندگان و مردگان قرار داد. شکر خدای را که ما را از زمین بیافرید و به آن نیز بر میگرداند و از آن ما را محشور خواهد کرد. خوشا به حال کسانی که به یاد بازگشت و عمل کردن هستند و به اندک قانع شوند و از خدا به خاطر آن راضی باشند[۴۰].[۴۱]
آثار شکنجه بر جسم خباب
یک روز عمر از خباب بن ارت خواست که محل شکنجههای مشرکان بر بدنش را نشان دهد. خباب از این کار کراهت داشت، اما عمر اصرار کرد. خباب آثار شکنجههای مشرکان بر بدنش را نشان داد و گفت: "من هیچ کس را نداشتم که مانع آزار و اذیت من از دست مشرکان شود. به خاطر دارم، روزی مرا گرفتند و آتشی برای من افروختند و سپس مرا روی آن افکندند و مردی پای بر سینهام نهاد که نتوانم پشت خود را حرکت دهم، ناچار پشت بر زمین نهادم". عمر گوید: خباب در این هنگام پشت خود را برهنه کرد که تمام پوست انداخته بود[۴۲].[۴۳]
گریه خباب هنگام مرگ
خباب بن ارت در آخرین لحظات عمر خود میگریست، به او گفتند: مژده بر تو باد که به زودی به دیدار برادران در گذشته ات نائل میشوی! خباب گفت: "این گریه من از بی تابی نیست، ولی کسانی را به یاد من آوردید و آنان را برادران من خواندید که اجر و پاداش اخروی را با خود بردند و من میترسم که ثواب و پاداش ما همین امور ظاهری و نعمتهای این جهانی باشد". به یاد میآوردم که در التزام رسول خدا (ص) بودم و حال آنکه هیچ درم و دیناری نداشتم و اکنون در گوشه خانهام در صندوقی چهل هزار درم موجود است، و میترسم از آنان باشم که پاداشهای ما را در همین جهان دادهاند[۴۴].[۴۵]
مرگ خباب
عبدالله بن خباب بن ارت نقل کرده: پدرم در سال سی و هفتم هجرت و در سن هفتاد و سه سالگی از دنیا رفت[۴۶]. در آن زمان مردم اموات خود را در درون خانه خود یا در اطراف خانه دفن میکردند. خباب نخستین کسی بود که در خارج شهر کوفه دفن شده بود و مردم هم بعد از او در کنار قبر او اموات را دفن کردند[۴۷].[۴۸]
منابع
پانویس
- ↑ الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۲، ص۴۳۷.
- ↑ اعیان الشیعه، امین عاملی، ج۶، ص۳۰۴.
- ↑ الکامل، ابن اثیر (ترجمه: حالت-خلیلی)، ج۷، ص۷۳.
- ↑ عیان الشیعه، امین عاملی، ج۶، ص۳۰۴.
- ↑ الکامل، ابن اثیر (ترجمه: حالت-خلیلی)، ج۷، ص۷۳.
- ↑ السیره الحلبیه، حلبی، ج۱، ص۴۸۲.
- ↑ الکامل، ابن اثیر (ترجمه: حالت - خلیلی)، ج۷، ص۷۳.
- ↑ اعیان الشیعه، امین عاملی، ج۶، ص۳۰۶.
- ↑ الکامل، ابن اثیر (ترجمه: حالت - خلیلی)، ج۷، ص۷۳.
- ↑ الکامل، ابن اثیر (ترجمه: حالت - خلیلی)، ج۷، ص۷۳.
- ↑ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۱، ص۵۹۴.
- ↑ بعد از واقعه حکمیت، عدهای از افراد جاهل که در سپاه امام علی (ع) بودند، از آن حضرت جدا شدند و گفتند: هر کس گناه کبیره مرتکب شود، کافر و مستحق قتل است. این گروه منحرف در تاریخ اسلام به نام خوارج معروف هستند. عبدالله بن خباب که از اصحاب امام علی (ع) بود، در حال روزه به دست این گروه جنایتکار به شهادت رسید. (اعیان الشیعه، امین عاملی، ج۱۱، ص۵۹) به نقلی هنگامی که خوارج بر امام علی (ع) خروج کردند، مردی را به همراه همسرش مشاهده کردند. آنها به آن مرد گفتند: تو کیستی؟ گفت: من مردی مؤمن هستم. خوارج گفتند: نظر تو درباره علی چیست؟ او گفت: او امیر المؤمنین، و اولین کسی است که به خدا و رسول (ص) او ایمان آورد. خوارج گفتند: نام تو چیست؟ او گفت: من عبد الله بن خباب بن ارت هستم، صحابی پیامبر (ص). خوارج به او گفتند: آیا از ما ترسیدی؟ او گفت: آری. خوارج گفتند: ما تو را آزار نمیدهیم. پس از پدرت روایتی نقل کن که او از رسول خدا (ص) شنیده باشد. شاید خدا از آن نفعی به ما برساند. او گفت: پدرم از رسول خدا (ص) روایت کرده که بعد از من فتنهای پیش میآید که قلب مرد در آن میمیرد، هم چنان که بدنش میمیرد؛ آن فتنه چون شب مؤمن است و روز کافر. خوارج گفتند: این حدیث را از تو خواستیم؟ به خدا سوگند، تو را طوری خواهیم کشت که قبل از تو کسی آن طور کشته نشده باشد. آن گاه وی را گرفته، دستهایش را بستند. سپس وی را همراه زنش که حامله بود، به زیر درخت خرمایی آوردند. خرمایی از آن درخت بر زمین افتاده بود، یکی از خوارج آن خرما را خورد، دیگری به او گفت: آیا بدون اجازه خرمای دیگری را میخوری. آن مرد خرما را از دهان بیرون انداخت. یکی از آنان شمشیر کشید و خوکی از اهل ذمه را کشت. بعضی از یارانش گفتند: این از کارهایی است که فساد را بر روی زمین زیاد میکند. پس آن مردی که خوک را کشته بود، نزد صاحب آن رفت و صاحب آن را راضی کرد. ابن خباب وقتی کارهای آنان را دید گفت: اگر شما در آنچه میکنید، صادق باشید، آسیبی از شما به من نخواهد رسید. به خدا سوگند من در اسلام کاری نکردهام که موجب بیرون رفتن من از اسلام شود. من مؤمن هستم و شما به من امان دادید. خوارج، عبد الله و زنش را که باردار بود به کنار رودخانه آوردند و سر ابن خباب را از بدن او جدا کردند و شکم زن وی را دریدند و جنین وی را نیز کشتند. (تاریخ الطبری، طبری، ج۵، ص۸۱).
- ↑ الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۳، ص۱۴۳.
- ↑ الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۳، ص۱۴۳.
- ↑ الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۶، ص۶۰.
- ↑ کاظمی، محمد ایوب، مقاله «خباب بن اَرت»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص ۱۷-۱۹.
- ↑ «انکم لتعجلون لقد کان الرجل ممن کان قبلکم یمشط بامشط الحدید و یشق بالمنشار فلا یرده ذلک عن دینه و الله لیتممن الله هذا الامر حتی یسیر الراکب من صنعا الی حضرمون لا یخاف الا الله والذئب علی عنزه»؛ تفسیر عاملی، ابراهیم عاملی، ج۱، ص۳۸۳.
- ↑ "از کسانی که فرشتگان جانشان را در حال ستم به خویش میگیرند، میپرسند: در چه حال بودهاید؟ میگویند: ما ناتوان شمردهشدگان روی زمین بودهایم. میگویند: آیا زمین خداوند (آنقدر) فراخ نبود که در آن هجرت کنید؟ بنابراین، سرای (پایانی) اینان دوزخ است و بد پای" سوره نساء، آیه ۹۷.
- ↑ تاریخ الیعقوبی، یعقوبی (ترجمه: آیتی)، ج۱، ص۳۸۵.
- ↑ کاظمی، محمد ایوب، مقاله «خباب بن اَرت»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص ۱۹-۲۰.
- ↑ تفسیر جوامع الجامع، طبرسی، ج۲، ص۳۰۹.
- ↑ کاظمی، محمد ایوب، مقاله «خباب بن اَرت»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص ۲۱.
- ↑ السیرة النبویه، ابن هشام (ترجمه: رسولی محلاتی)، ج۱، ۲۱۵- ۱۷.
- ↑ کاظمی، محمد ایوب، مقاله «خباب بن اَرت»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص ۲۱-۲۳.
- ↑ "آیا آن کس را دیدی که آیات ما را انکار کرد و گفت: بیگمان به من مال و فرزند داده خواهد شد؟ آیا از نهان آگاهی یافته یا از (خداوند) بخشنده پیمانی گرفته است؟ هرگز! آنچه میگوید به نوشته درخواهیم آورد و بر عذاب وی سخت میافزاییم و آنچه را (از مال و فرزند) که میگوید به میراث میستانیم و نزد ما تنها خواهد آمد" سوره مریم، آیه ۷۷-۸۰.
- ↑ السیرة النبویه، ابن هشام (ترجمه: رسولی محلاتی)، ج۱، ص۲۴-۲۲۳.
- ↑ کاظمی، محمد ایوب، مقاله «خباب بن اَرت»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص ۲۳-۲۴.
- ↑ الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۸، ص۳۰۳.
- ↑ کاظمی، محمد ایوب، مقاله «خباب بن اَرت»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص ۲۴-۲۵.
- ↑ المغازی، واقدی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۷۵. برای دو نفر اسب سوار، چهار تیر منظور شده بود، هشت نفر هم در بدر حضور نداشتند و پیامبر سهم آنها را هم پرداخت و همه آنها سهم خود را در بدر گرفتند. سه نفر ایشان از مهاجرانند که در- آن هیچ گونه اختلافی هم نیست به عبارتند از: عثمان بن عفان، که پیامبر دستور فرموده بودند بماند و از همسرش رقیه، دختر پیامبر، مواظبت کند. دو نفر دیگر از مهاجران، طلحة بن عبید الله و سعید بن زید بن عمرو بن نفیلاند. پیامبر آن دو را برای تجسس از اخبار کاروان فرستاده بودند. ابو لبابة بن عبد المنذر، از انصارکه او را در مدینه جانشین خود فرمود. عاصم بن عدی را بر منطقه قبا و قسمت بالای مدینه جانشین فرمود. حارث بن حاطب را هم مأمور بنی عمرو بن عوف فرمود و خوات بن جبیر و حارث بن صمه در روحاء مجبور به توقف شده بودند. همچنین روایت شده است که پیامبر سهم سعد بن عباده را هم از غنایم بدر دادند و پس از پایان جنگ، پیامبر فرمودند: "هر چند که سعد بن عباده در این جنگ حضور نداشت ولی کاملا علاقه مند به شرکت بود"، و این به آن جهت بود که چون پیامبر قصد جهاد فرمود، سعد بن عباده به خانههای انصار مراجعه و ایشان را تشویق به خروج میکرد. در یکی از این منازل، مار او را گزید و همین مسئله مانع خروج او از مدینه شد. (المغازی، واقدی ترجمه: مهدوی دامغانی، ص۷۵).
- ↑ کاظمی، محمد ایوب، مقاله «خباب بن اَرت»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص ۲۵.
- ↑ الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۳، ص۱۰۵.
- ↑ کاظمی، محمد ایوب، مقاله «خباب بن اَرت»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص ۲۶.
- ↑ "و اگر خداوند روزی را برای (همه) بندگانش فراخ میداشت در زمین سرکشی میورزیدند اما هر چه را بخواهد به اندازهای فرو میفرستد که او به بندگانش آگاهی بیناست" سوره شوری، آیه ۲۷.
- ↑ المحرر الوجیز فی تفسیر الکتاب العزیز، ابو محمد اندلسی، ج۵، ص۳۶؛ البحر المحیط، ابی حیان الاندلسی، ج۷، ص۴۹۵.
- ↑ کاظمی، محمد ایوب، مقاله «خباب بن اَرت»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص ۳۲.
- ↑ صحیح البخاری، بخاری، ج۵، ص۲۱۴۷.
- ↑ کاظمی، محمد ایوب، مقاله «خباب بن اَرت»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص ۳۲.
- ↑ «رَحِمَ اَللَّهُ خَبَّاباً فَقَدْ أَسْلَمَ رَاغِباً وَ هَاجَرَ طَائِعاً وَ عَاشَ مُجَاهِداً وَ اُبْتُلِيَ فِي جَسَدِهِ أَحْوَالاً وَ لَنْ يُضِيعَ اَللَّهُ أَجْرَ مَنْ أَحْسَنَ عَمَلاً»
- ↑ وقعة صفین، نصر بن مزاحم، ص۳۱-۵۲۸.
- ↑ کاظمی، محمد ایوب، مقاله «خباب بن اَرت»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص ۳۳.
- ↑ الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۳، ص۱۴۳.
- ↑ کاظمی، محمد ایوب، مقاله «خباب بن اَرت»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص ۳۳-۳۴.
- ↑ الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۳، ص۱۴۳.
- ↑ کاظمی، محمد ایوب، مقاله «خباب بن اَرت»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص ۳۴.
- ↑ الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۳، ص۱۴۳.
- ↑ الکامل، ابن اثیر (ترجمه: حالت - خلیلی)، ج۱۰، ص۱۱۳.
- ↑ کاظمی، محمد ایوب، مقاله «خباب بن اَرت»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص ۳۴.