مأمون عباسی: تفاوت میان نسخه‌ها

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت
خط ۴۹: خط ۴۹:


ظاهراً علت استقبال او از این پیشنهاد (سفر به بغداد) این بود که خودش مایل بود به بغداد - [[پایتخت حکومت]] پدران خود - برود و با [[بنی‌عباس]] [[ملاقات]] نماید؛ زیرا که بنی‌عباس از نحوه [[خلافت]] مأمون ناراضی بودند و به نحوی که آنان مأمون را از خلافت [[خلع]] کردند. بنابراین مأمون می‌توانست با رفتن به بغداد، ضمن برداشتن موانعی که موجبات [[نارضایتی]] [[عباسیان]] مقیم بغداد را فراهم کرده بود، امرای [[عرب]] و کسانی را که برای [[حفظ حکومت]] او و پدرانش [[کوشش]] کرده‌اند جمع کرده و جذب حکومت خود نماید<ref>تاریخ ابن خلدون، ج۳، ص۲۴۹؛ الکامل، ج۵، ص۱۹۱-۱۹۲؛ عیون اخبار الرضا{{ع}}، ج۲، باب ۴۰، ص۳۶۴-۳۶۵.</ref>.<ref>[[حسین محمدی|محمدی، حسین]]، [[رضانامه (کتاب)|رضانامه]] ص ۳۹۰.</ref>
ظاهراً علت استقبال او از این پیشنهاد (سفر به بغداد) این بود که خودش مایل بود به بغداد - [[پایتخت حکومت]] پدران خود - برود و با [[بنی‌عباس]] [[ملاقات]] نماید؛ زیرا که بنی‌عباس از نحوه [[خلافت]] مأمون ناراضی بودند و به نحوی که آنان مأمون را از خلافت [[خلع]] کردند. بنابراین مأمون می‌توانست با رفتن به بغداد، ضمن برداشتن موانعی که موجبات [[نارضایتی]] [[عباسیان]] مقیم بغداد را فراهم کرده بود، امرای [[عرب]] و کسانی را که برای [[حفظ حکومت]] او و پدرانش [[کوشش]] کرده‌اند جمع کرده و جذب حکومت خود نماید<ref>تاریخ ابن خلدون، ج۳، ص۲۴۹؛ الکامل، ج۵، ص۱۹۱-۱۹۲؛ عیون اخبار الرضا{{ع}}، ج۲، باب ۴۰، ص۳۶۴-۳۶۵.</ref>.<ref>[[حسین محمدی|محمدی، حسین]]، [[رضانامه (کتاب)|رضانامه]] ص ۳۹۰.</ref>
==[[عذاب]] برزخی [[مأمون]]==
شیخ [[محمد باقر مکی]] از بعضی موثقین نقل می‌کند: «وقتی به [[مسافرت]] می‌رفتم، وسط دریا کشتی [[شکست]] و من به جزیره‌ای افتادم. در آن جزیره میمونی را دیدم که از چاهی آب می‌کشید و در حوضی که آنجا بود می‌ریخت! در این حال [[مشاهده]] کردم، فیلی از دور پیدا شد و تا کنار [[چاه]] آمد و آن [[میمون]] را با زجر و عذاب کُشت و به زیر پاهای خود نرم کرد و تمام آب‎های [[حوض]] را خورد و رفت. طولی نکشید دیدم آن میمون زنده شد و شروع به آب کشیدن کرد و داخل آن حوض می‌ریخت. [[روز]] بعد دیدم همان فیل آمد میمون را کُشت و به زیر دست و پای خود نرم کرد و آب‎های حوض را خورد و رفت. باز میمون زنده شد و شروع به آب کشیدن کرد.
می‌گوید: من از دیدن این امر عجیب بسیار متعجب شدم و در [[حیرت]] فرو رفتم. آن میمون گویا فهمید که من از این قضیه در [[تعجب]] هستم. نگاهی به من کرد و گفت: ای فلانی! مگر مرا نمی‌شناسی؟ گفتم: خیر. گفت: [[خدا]] [[لعنت]] کند [[دشمنان]] [[آل محمّد]]{{صل}} را. آیا اسم [[مأمون عباسی]] را شنیده‌ای؟
گفتم: بلی. گفت: من همان مأمون هستم، از وقتی مرده‎ام، به سبب ظلمی که به [[حضرت امام رضا]]{{ع}} کرده‌ام، [[خدای متعال]] مرا به این عذاب گرفتار کرده است که هر روز آب بکشم و داخل این حوض بریزم، این فیل بیاید مرا با این نحو بکشد و آب‌های حوض را بخورد و باز خدا مرا زنده کند.
بدان که [[خوراک]] من در این جزیره از فضله‌های همین فیل است و کار من هم فقط آب کشیدن برای این فیل می‌باشد»<ref>کشکول النور، ج۱، ص۲۴۱ به نقل از تحفة الرضویه.</ref>.<ref>[[حسین محمدی|محمدی، حسین]]، [[رضانامه (کتاب)|رضانامه]] ص۵۰۲.</ref>


== جستارهای وابسته ==
== جستارهای وابسته ==

نسخهٔ ‏۲۷ سپتامبر ۲۰۲۱، ساعت ۱۳:۱۶

اين مدخل از چند منظر متفاوت، بررسی می‌شود:

خلافت مأمون

مأمون عباسی، پس از کشتن برادرش امین در سال ۱۹۸ هجری قمری، به خلافت رسید و مقر حکومتی خویش را شهر مرو واقع در خراسان قرار داد. وی را از لحاظ شهامت و بزرگ منشی با توجه به علم و حکمتی که داشت ستاره درخشان بنی عباس می‌شناختند[۱]. این پیروزی مأمون بر برادرش امین در حقیقت غلبه ایرانیان بر ضد اعراب بود.؛ چراکه پس از این پیروزی، فضل بن سهل سرخسی به وزارت مأمون انتخاب شد. با توجه به خدمات ارزنده‌ای که مردم خراسان به مأمون کردند و موجبات رسیدن وی به خلافت را فراهم نمودند، مأمون در خراسان ماند و مرو را پایگاه خلافت خود کرد. حضور مأمون در خراسان و در میان ایرانی‌ها از یکسو و تلاش خراسانیان در رساندن مأمون به قدرت از سوی دیگر، زنگ خطری بود برای اعراب که نکند روزی خلافت عرب به پادشاهی عجم منجر شود. مأمون حتی برای خود وزیری ایرانی برگزید. از این رو خراسانی‌ها به خاطر این که مادر مأمون هم ایرانی بود، به وی علاقه داشتند.

مأمون پس از کشتن برادر، همه مشکلات خود را حل شده می‌دید و حتی می‌پنداشت که دیگر با مشکل خاصی مواجه نخواهد شد. غافل از این که با کشته شدن امین بر مشکلاتش افزوده شد.

سیاست مأمون این گونه بود که حکومتش را بر اساس شرع مقدس اسلام توصیف می‌کرد. او خود را خدمتگزار به اسلام می‌دانست و برای مردم نیز چنین وانمود می‌کرد که دوستدار چیزی است که آنان دوست دارند و متنفر از چیزی است که آنان از آن بیزارند و با دادن این شعارها شوری در دل مردم به ویژه اهالی خراسان ایجاد کرد. به‌طوری که مردمی که در دوره پدرش از ظلم و ستم به ستوه آمده بودند، مأمون را منجی خود می‌دانستند و می‌پنداشتند تسلط اعراب بر ایران خاتمه یافته است[۲]، و لیکن بر خلاف انتظارشان ادامه بی‌عدالتی و اندیشه متعصبانه عرب بر عجم ادامه یافت و همین موضوع سبب شد که مردم خیلی زود از مأمون روی گردان شدند و تنها راه نجات و ایجاد جامعه‌ای متعالی همراه با عدالت اجتماعی را در سایه حکومت فرزندان مولا علی(ع) می‌دیدند و خراسان که اولین پایگاه حکومت عباسیان بود، خیلی زود به کانونی برای مخالفان سیاسی و مذهبی عباسیان بدل شد[۳].

دلایل زیر از عوامل اصلی رویگردانی خراسانی‌ها از مأمون بود:

  1. فراموش کردن وعده‌هایی که مأمون داده بود.
  2. جنگ‌های خونین امین و مأمون و رفتاری که از مأمون نسبت به برادر و همچنین پیروانش دیده بودند.
  3. ظلم و ستم و جنایات مأمون نسبت به مردم که اوج این ظلم و ستم نهایتاً منجر به شهادت امام رضا شد[۴].

در اثر این مشکلات، مأمون که فردی زیرک و مکار بود، برای خاموش ساختن این قیام‌ها و نزدیک شدن دوباره به مردم و تثبیت پایه‌های لرزان حکومت خود به شخصیت امام رضا(ع) که محبوبیت زیادی در بین علویان داشتند تکیه کرد و ایشان را از مدینه به مرو دعوت نمود، تا با طرح واگذاری خلافت و یا ولایتعهدی به شخصیتی مانند امام رضا(ع) از شورش علویان بکاهد[۵]. پیداست که تفویض خلافت و یا ولایتعهدی به امام(ع) فقط یک تاکتیک حساب شده سیاسی بود و گرنه کسی که برای حکومت برادر خود را به قتل رسانده بود و در زندگی خصوصی از هیچ فسق و فجوری ابا نداشت، ناگهان چنین متدین نمی‌شود که از خلافت و سلطنت بگذرد؛ به طوری که گاهی می‌گفت انگیزه‌اش اطاعت از فرمان خدا و طلب خشنودی اوست که با توجه به علم و فضل و تقوی امام رضا(ع) می‌خواهد مصالح امت اسلامی را تأمین کند و زمانی هم می‌گفت که او نذر کرده در صورت پیروزی بر برادر مخلوعش أمین، ولی‌عهدی را به شایسته‌ترین فرد از خاندان ابیطالب بسپرد[۶].[۷]

اعترافات مأمون در حضور امام رضا(ع)

مأمون در چند زمینه در پیشگاه امام رضا(ع) زبان به اعتراف گشود که از آن به اعترافات مأمون تعبیر می‌کنیم. روزی مأمون در مقام آن بر آمد که از امام رضا(ع) اعتراف بگیرد به اینکه عباسیان و علویان در درجه خویشاوندی با پیغمبر(ص)، با هم یکسانند، تا به گمان خویش، ثابت کند که خلافتش و خلافت پیشینیانش همه بر حق بوده است. مأمون رو به امام(ع) کرد و گفت: «ای ابوالحسن! من پیش خود اندیشه‌ای دارم که سرانجام به درست بودن آن پی برده‌ام؛ آن‌که ما و شما در خویشاوندی با پیامبر(ص) یکسان هستیم بنابراین، اختلاف شیعیان ما، همه ناشی از تعصب و سبک‌اندیشی است. امام(ع) فرمودند: این سخن تو پاسخی دارد که اگر بخواهی می‌گویم، وگرنه سکوت بر می‌گزینم. مأمون اصرار داشت که نظر امام(ع) را بداند، بنابراین امام(ع) در جواب از مأمون پرسید: بگو ببینم، اگر هم اکنون خداوند، پیامبرش محمد(ص) را بر ما ظاهر گرداند و او به خواستگاری دختر تو بیاید، آیا موافقت می‌کنی؟ مأمون پاسخ داد: سبحان الله، چرا موافقت نکنم، مگر کسی از رسول خدا(ص) روی بر می‌گرداند! آن‌گاه بی‌درنگ امام(ع) افزود: حال بگو ببینم، آیا رسول خدا(ص) می‌تواند از دختر من هم خواستگاری کند؟ مأمون در دریایی از سکوت فرو رفت و سپس بی‌اختیار چنین اعتراف کرد: آری به خدا سوگند که شما در خویشاوندی به مراتب به پیامبر(ص) نزدیک‌ترید تا ما»[۸].

همچنین روزی مأمون به امام رضا(ع) گفت: «من فضیلت و علم و پارسایی و عبادت تو را می‌دانم و تو را به خلافت شایسته‌تر می‌شناسم. حضرت فرمودند: افتخارم بندگی در آستان خداست، با زهد و پارسایی، امید نجات از شر دنیا را دارم و با پرهیز از حرام‌ها، به کامیابی و فوز اخروی امیدوارم، و با تواضع در دنیا، امید به رفعت و بزرگی نزد خداوند دارم».

بارها مأمون در اعترافی واضح به دانایی و علم امام رضا(ع) گفت: هَذَا خَيْرُ أَهْلِ الْأَرْضِ وَ أَعْلَمُهُمْ وَ أَعْبَدُهُمْ (این شخص - ابالحسن - بهترین انسان روی زمین و داناترین و عابدترین آنهاست). روزی مأمون از رجاء بن ضحاک پرسید: حال و رفتار ابالحسن در طول راه (مدینه تا طوس) چگونه بود؟ رجاء، وقتی به دعاها، عبادت‌ها و نمازهای حضرت در طول راه اشاره کرد، مأمون گفت: ای پسر ضحاک! او بهترین، داناترین و عابدترین مردم روی زمین است، مبادا آنچه را در طول راه از او مشاهده کرده‌ای برای دیگران بازگو کنی، چون می‌خواهم فضل او جز از زبان من آشکار نشود»[۹].[۱۰]

درگیری امین و مأمون

امین و مأمون، دو برادری که در دو جایگاه کاملاً متضاد قرار داشتند. امین متولد شده از زنی اصیل، نجیب، متمول و در نهایت با نفوذ بود[۱۱] و مأمون نتیجه یک قمار و باخت و نهایتاً همبستر شدن هارون الرشید با کثیف‌ترین و فاسدترین زن دربار بود[۱۲]. زبیده، همسر رسمی و اولین بانوی دربار هارون محسوب می‌شد. او نوه منصور بود و برادرانش همگی از درباریان با نفوذ بودند[۱۳]. تولد فرزند چنین زنی می‌توانست برای تمام دربار خوشایند باشد و برای تربیت او فضل بن یحیی برمکی[۱۴] را در نظر بگیرند. و اما مراجل هم از زنانی بود که به عنوان کنیز در مطبخ دربار کار می‌کرد. او ایرانی الاصل[۱۵] بود و چون در آن زمان اعراب نسبت به ایرانیان و غیر عرب فخر فروشی می‌کردند، او بازیچه دست مردان درباری شده بود و هر کس برای ارضاء خویش به او مراجعه می‌کرد. و آن شب که هارون بازی قمار را به زبیده واگذار کرد، به ناچار با مراجل همبستر شد و از آنجایی که می‌بایست سرنوشت چنین رقم بخورد، مراجل از هارون باردار گشت و یک یا چند ماه قبل از این که امین متولد شود، او به دنیا آمد[۱۶] و چون مراجل در بدو تولد فرزندش مُرد[۱۷]، مأمون توسط «جعفر بن یحیی برمکی»[۱۸] که از نفوذ کمتری در دربار برخوردار بود، تربیت شد.

با تولد امین، توجهات به سوی او جلب گردید و مأمون که تنها از طرف پدرش مورد ترحم قرار می‌گرفت، از نگاه درباریان، یک حرامزاده و اکنون یک بچه یتیمی بیش نبود. در میان بنی عباس، به جای حکومت موروثی از پدر به فرزند ارشد، رسم بر خلافت بین برادران بود. و چون فرزندان هارون بزرگ شدند و هارون می‌بایست آنها را در امر خلافت دخالت دهد، امین را که به سبب موقعیت و جایگاه بهتری که در دربار داشت، هر چند از مأمون کوچک‌تر بود، به ولی‌عهدی خویش منصوب کرد و مأمون به عنوان حاکم بر خراسان و در بیعت بعدی به عنوان ولی‌عهد امین (ولی‌عهد دوم)[۱۹] انتخاب گردید. تا زمانی که هارون زنده بود، همه چیز طبق روال پیش می‌رفت، امین ولی‌عهد و مأمون حاکم بر خراسان بود و بین این دو رابطه‌ای سرد و خشک آمیخته با کینه و نفاق

با مرگ هارون الرشید در سال ۱۹۳ هجری قمری، درگیری‌ها میان دو برادر آغاز شد. امین بر تخت خلافت نشست و دوست داشت که کسی جز مأمون ولی‌عهد او باشد و چون فرزندش «موسی» متولد شد نام مأمون را از ولایتعهدی خط زد و موسی را که خردسالی بیش نبود، ولی‌عهد خود اعلام نمود و به نام او سکه زد. نامه‌ها و پیک امین به سوی مأمون که در خراسان بود، روانه می‌گشت و از برادرش می‌خواست تا هر چه زودتر خراسان را ترک و به بغداد بیاید[۲۰]؛ اما وزیر با خرد او - فضل بن سهل - مأمون را از این کار بر حذر داشت.

نتیجه بی‌توجهی به خلیفه و از همه مهم‌تر، موضع گرفتن در برابر او، کینه‌ها را پر رنگ‌تر کرد و امین در طی نامه‌هایی هجوآمیز برادرش مأمون را تخریب روحی نمود. او در یکی از نامه‌هایش چنین نوشت: «هنگامی که مردان به فضل خویش سر بر می‌افرازند، تو بر جا منتظر بمان که هرگز سرافراز نیستی. خدایت به تو هر چه خواستی عطا کرد اما خلافت دل خواهت را نزد مراجل یافتی. هر روز با دلی پر امید بر سر منبر می‌روی، ولی پس از من هرگز بدان دست نخواهی یافت». و در جایی دیگر دامنه هجو را به فحش و ناسزا می‌کشاند و می‌نویسد: «ای پسر کسی که به نازل‌ترین قیمت فروخته شده در بازار به میان مردم، و به زیادتر از آن خریدار نداشت در هر نقطه از بدن تو که جای سر سوزنی باشد اثری از نطفه شخصی در آن یافت می‌شود»[۲۱].

مأمون نیز در نامه‌ای این چنین پاسخ داد: «مادران چیزی جز ظروف و پذیرنده ودیعه نیستند، و کنیزان نیز این منظور را بسند، چه بسا زن تازی که نتواند فرزند نجیبی بیاورد و چه بسا کنیز پارسی که در کلبه‌اش نجیبی زاییده شود»[۲۲].

مأمون که می‌دانست در نزد امین منزلتی ندارد و هر آن ممکن است دستور قتل او را صادر نماید، زودتر از او دست به کار شد و برنامه نابودی برادر را تنظیم کرد. او بساط حکومت را به مرو انتقال داد و حمید بن ابی غانم طایی را در توس گمارد. سرانجام امین مأموران خویش را به خراسان فرستاد تا مأمون را به زور به بغداد بیاورند، اما این خبر به مأمون رسیده و او لشکری را برای نابودی مأموران امین به سوی آنها گسیل داشت. «طاهر بن حسین» توانست سپاه «علی بن عیسی بن ماهان» را شکست داده و طبق دستور قبلی از مأمون، روانه بغداد شده و سر امین را به عنوان پیروزی قاطع بر امین، برای مأمون آورد. مأمون به کسی که سر امین را به حضورش آورد پس از سجده شکر یک میلیون درهم می‌بخشد[۲۳]، سپس دستور می‌دهد که سر امین را روی تخته چوبی در صحن بارگاهش بگذارند تا هر کس که برای گرفتن مواجب می‌آید، نخست بر آن سر نفرین بفرستد. او حتی دستور داد تا سر امین را در خراسان بگردانند[۲۴].[۲۵]

سفر مأمون به بغداد

مورخان در بیان اینکه چرا مأمون پایتخت را به بغداد انتقال داد، مطالبی نقل کرده‌اند. از جمله در ضمن قضیه‌ای نقل شده که، حضرت رضا(ع) به مأمون فرمودند: «آیا نمی‌دانی که والی مسلمین هم‌چون ستون در وسط خیمه است و هر که بخواهد باید بتواند به آسانی به او دسترسی پیدا کند؟» مأمون عرض کرد: «ای آقای من! شما چه دستور می‌دهید؟» حضرت فرمودند: «نظر من آن است که دارالخلافه و مرکز حکومت خود را در محل حکومت پدران و اجدادت قرار دهی و به امور مسلمین توجه نمایی و آنها را به دیگران واگذار نکنی. مأمون فرمایش امام را صحیح دانست و در ابتدا از امام(ع) خواست که ایشان به نیابت از خلیفه، به عنوان ولیّ‌عهد، به بغداد بروند، اما امام(ع) مخالفت خویش را اعلام نمود و لذا مأمون خود به سوی بغداد عزم سفر نمود در حالی‌که امام رضا(ع) و وزیرش - فضل بن سهل - را با خویش روانه ساخت.

ظاهراً علت استقبال او از این پیشنهاد (سفر به بغداد) این بود که خودش مایل بود به بغداد - پایتخت حکومت پدران خود - برود و با بنی‌عباس ملاقات نماید؛ زیرا که بنی‌عباس از نحوه خلافت مأمون ناراضی بودند و به نحوی که آنان مأمون را از خلافت خلع کردند. بنابراین مأمون می‌توانست با رفتن به بغداد، ضمن برداشتن موانعی که موجبات نارضایتی عباسیان مقیم بغداد را فراهم کرده بود، امرای عرب و کسانی را که برای حفظ حکومت او و پدرانش کوشش کرده‌اند جمع کرده و جذب حکومت خود نماید[۲۶].[۲۷]

عذاب برزخی مأمون

شیخ محمد باقر مکی از بعضی موثقین نقل می‌کند: «وقتی به مسافرت می‌رفتم، وسط دریا کشتی شکست و من به جزیره‌ای افتادم. در آن جزیره میمونی را دیدم که از چاهی آب می‌کشید و در حوضی که آنجا بود می‌ریخت! در این حال مشاهده کردم، فیلی از دور پیدا شد و تا کنار چاه آمد و آن میمون را با زجر و عذاب کُشت و به زیر پاهای خود نرم کرد و تمام آب‎های حوض را خورد و رفت. طولی نکشید دیدم آن میمون زنده شد و شروع به آب کشیدن کرد و داخل آن حوض می‌ریخت. روز بعد دیدم همان فیل آمد میمون را کُشت و به زیر دست و پای خود نرم کرد و آب‎های حوض را خورد و رفت. باز میمون زنده شد و شروع به آب کشیدن کرد.

می‌گوید: من از دیدن این امر عجیب بسیار متعجب شدم و در حیرت فرو رفتم. آن میمون گویا فهمید که من از این قضیه در تعجب هستم. نگاهی به من کرد و گفت: ای فلانی! مگر مرا نمی‌شناسی؟ گفتم: خیر. گفت: خدا لعنت کند دشمنان آل محمّد(ص) را. آیا اسم مأمون عباسی را شنیده‌ای؟

گفتم: بلی. گفت: من همان مأمون هستم، از وقتی مرده‎ام، به سبب ظلمی که به حضرت امام رضا(ع) کرده‌ام، خدای متعال مرا به این عذاب گرفتار کرده است که هر روز آب بکشم و داخل این حوض بریزم، این فیل بیاید مرا با این نحو بکشد و آب‌های حوض را بخورد و باز خدا مرا زنده کند. بدان که خوراک من در این جزیره از فضله‌های همین فیل است و کار من هم فقط آب کشیدن برای این فیل می‌باشد»[۲۸].[۲۹]

جستارهای وابسته

منابع

پانویس

  1. الآداب السلطانیه، ص۲۱۰ تا ص۲۱۲.
  2. تاریخ تمدن اسلامی، ج۲، بخش ۴، ص۴۳۸-۴۴۰.
  3. امپراطوریة العرب، ص۶۴۹.
  4. زندگی سیاسی هشتمین امام(ع)، بخش شرایط و علل بیعت ۲.
  5. نجوم الزاهرة، ج۲، ص۲۰۱-۲۰۲؛ تاریخ الخلفاء، ص۳۰۸.
  6. الفصول المهمة، ص۲۴۱؛ مقاتل الطالبیین، ص۵۳۶؛ اعلام الوری، ص۲۲۰؛ بحار الانوار، ج۴۹، ص۱۴۳-۱۴۵؛ اعیان الشیعه، ج۴، بخش دوم، ص۱۱۲.
  7. محمدی، حسین، رضانامه ص ۲۸۶.
  8. عیون اخبار الرضا(ع)، ج۲، ص۱۸۳؛ کنز الفوائد، ص۱۶۶؛ مسند الامام الرضا(ع)، ج۱، ص۱۰۰.
  9. عیون اخبار الرضا(ع)، ج۲، ص۱۸۳، ترجمه، آقا نجفی اصفهانی؛ بحارالانوار، ج۴۹، ص۹۵.
  10. محمدی، حسین، رضانامه ص ۷۸.
  11. الآداب السلطانیه، ص۲۱۲؛ مروج الذهب، ج۳، ص۳۹۶.
  12. النجوم الزاهره، ج۲، ص۸۴.
  13. تاریخ الخلفاء، ص۳۰۳.
  14. فضل بن یحیی برمکی، برادر رضاعی رشید و متنفذترین مرد در دربار وی محسوب می‌شد. آمده است که هارون به دو نفر علاقه و عشق فراوانی می‌ورزید؛ یکی همین فضل بن یحیی برمکی بود و دیگری خواهرش عباسه بود.
  15. او دختر مردی از اهالی بادغیس به نام استادسیس بود.
  16. النجوم الزاهره، ج۲، ص۸۴.
  17. حیاه الحیوان، ج۱، ص۷۲؛ اعلام الناس فی اخبار البرامکه و بنی العباس، ص۱۰۶-۱۰۷.
  18. او برادر فضل بن یحیی بود ولی مردی بود که عباسیان به هیچ وجه دل خوشی از او نداشتند، چه متهم بود به این که مایل به علویان است.
  19. هارون الرشید، در مراسم بیعت گرفتن برای پسرانش، قاسم المؤتمن را به حکومت جزیره و شمال عراق و ولایتعهد سوم (ولیعید مأمون) انتخاب نمود مأمون او را در سال ۱۹۸ هجری قمری، از ولایتعهدی خلع نمود (الکامل، ج۱۰، ص۲۳۱). او هر چند دوست داشت پسرش عباس ولی‌عهد شود، اما برای اجرای نقشه‌های شومش، گفت: کسی سزاوارتر از علی بن موسی(ع) نیافتم... (تاریخ بیهقی، ج۱، ص۱۹۰؛ عیون اخبار الرضا(ع)، ج۲، ص۳۸۵).
  20. الکامل، ج۵، ص۸۸-۹۵.
  21. تاریخ الخلفاء، ص۳۰۴.
  22. غایة المرام فی المحاسن بغداد دارالسلام، ص۱۲۱.
  23. البدایة النهایة، ج۱۰، ص۲۴۳.
  24. تاریخ الخلفاء، ص۲۹۸.
  25. محمدی، حسین، رضانامه ص ۳۰۲.
  26. تاریخ ابن خلدون، ج۳، ص۲۴۹؛ الکامل، ج۵، ص۱۹۱-۱۹۲؛ عیون اخبار الرضا(ع)، ج۲، باب ۴۰، ص۳۶۴-۳۶۵.
  27. محمدی، حسین، رضانامه ص ۳۹۰.
  28. کشکول النور، ج۱، ص۲۴۱ به نقل از تحفة الرضویه.
  29. محمدی، حسین، رضانامه ص۵۰۲.