سقیفه بنی ساعده در فقه سیاسی

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

نسخه‌ای که می‌بینید، نسخهٔ فعلی این صفحه است که توسط Bahmani (بحث | مشارکت‌ها) در تاریخ ‏۱۳ اوت ۲۰۲۳، ساعت ۱۶:۴۹ ویرایش شده است. آدرس فعلی این صفحه، پیوند دائمی این نسخه را نشان می‌دهد.

(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)

مقدمه

«سقیفه»، در لغت عرب به معنای سایبانی است؛ شیوخ عرب را مهمان خانه‌ای بوده است که افراد قبیله نیز در آن جمع می‌شدند و دربارۀ همۀ امور قبیله گفت‌وگو می‌کردند. انصار پیامبر اکرم(ص) از دو قبیله اوس و خزرج بودند که هر دو قبیله در اصل از اهل یمن بودند و اجداد ایشان برای درک حضور پیامبر خاتم(ص) و یاری حضرتش به مدینه آمده بودند.

سقیفۀ مشهور در تاریخ، محل اجتماع قبیلۀ خزرج از انصار در مدینه بوده است و رییس ایشان سعد بن عباده بوده که برای بیعت با او پس از وفات پیامبر(ص) در آن محل اجتماع کرده بودند؛ در حالی که جسد مبارک پیامبر(ص) بین خاندانش بود و مشغول غسل دادن جسد مطهر آن حضرت بودند، چون خبر اجتماع سقیفه به گروه پیرو ابوبکر و عمر رسید، ایشان نیز با سرعت به اجتماع سقیفه ملحق شدند.

سعد بن عباده، رییس انصار مدینه، (که در آن اجتماع حاضر بود). به فرزندش قیس یا به یکی دیگر از فرزندانش گفت: من به دلیل بیماری که دارم نمی‌توانم سخنم را به گوش مردم برسانم، ولی تو سخن مرا بشنو و به گوش مردم برسان.

به این ترتیب سعد بن عباده سخن می‌گفت و فرزندش جمله جمله گفتار او را با صدای رسا و بلند به گوش مردم می‌رسانید. سخنان وی در آن روز پس از حمد و ثنای الهی این بود که گفت: ای گروه انصار آن سابقه و فضیلتی که شما در دین اسلام دارید هیچ یک از قبایل دارای چنین سابقه و فضیلتی نیستند. پیغمبر خدا(ص) بیش از ده سال در میان قوم خود ماند و آنها را به پرستش خدای رحمان و دوری از بتان دعوت نمود و جز اندکی به وی ایمان نیاوردند و به خدا سوگند قدرت نداشتند که از رسول خدا دفاع کنند و آیین او را قدرت بخشند و دشمنان او را دفع کنند. تا وقتی که خدا دربارۀ شما بهترین فضیلت را اراده فرمود و این بزرگواری و کرامت را به سوی شما سوق داد و شما را مخصوص به آیین خود گردانید و ایمان بدو و به رسولش را روزی شما گردانید و نیرومند کردن دین و جهاد با دشمنانش را به دست شما سپرد. و شما سخت‌ترین مردمان در برابر متخلفین بودید، و در برابر دشمنان دین کوشاتر از دیگران بودید تا سرانجام خواه ناخواه در برابر فرمان خدا تسلیم شده و گردن نهادند و خدا به دست شما وعده‌ای را که به پیغمبرش داده بود، عملی کرد و عرب در برابر شمشیر شما خاضع شد. آنگاه خداوند پیغمبر را از میان شما برد در حالی که او از شما خشنود بود و کمال رضایت را داشت، پس متوجه باشید که خلافت او حق مسلم شماست و کار را به دست گیرید و سستی در این باره به خود راه ندهید که شما از هر کسی بدان سزاوارتر و شایسته‌تر هستید!

سخن سعد بن عباده به پایان رسید و انصار همگی سخن او را پذیرفته و گفتند: رأی صحیح و سخن حق همین است و ما از دستور تو سرپیچی نخواهیم کرد و رهبری را به تو خواهیم سپرد و تو را کفایت نموده و مورد قبول مردمان شایسته و باایمان نیز خواهی بود. و پس از این سخنان به گفت و گو پرداختند که اگر مهاجرین از قریش آن را نپذیرفته، بگویند: ماییم هجرت‌کنندگان در دین، و اصحاب و یاران نخستین رسول خدا و عشیره و نزدیکان وی و به چه فضیلت و سابقه‌ای در امر خلافت آن حضرت با ما به ستیز برخاسته‌اید؟ پاسخ آنها را چه بگوییم؟

دسته‌ای گفتند: ما بدان‌ها می‌گوییم: ما را امیر و فرمانروایی باشد و شما را امیر و فرمانروایی (ما پیرو فرمانروای خود و شما نیز تابع امیر خود)؟ و ما از آنها جز این را نخواهیم پذیرفت؛ زیرا همان فضیلتی را که آنها در هجرت دارند ما نیز در جای دادن به آنها و یاری پیغمبر داریم و هر چه درباره آنها در کتاب خدا آمده درباره ما نیز آمده و نازل گشته و سرانجام هر فضیلتی را که به رخ ما بکشند و بشمارند، ما نیز همانند آن فضیلت را برای آنها شماره خواهیم کرد و ما هرگز حق مسلم خود را به آنها نخواهیم داد و آخرین گذشت ما همین است که ما را امیر و فرمانروایی باشد و آنها هم برای خود امیری داشته باشند! سعد بن عباده که سخن آنها را شنید گفت: این نخستین سستی و شکست است!

در این وقت خبر به گوش عمر رسید (و از جریان اجتماع انصار در سقیفه و گفت و گوی سعد بن عباده و مردم دیگر مطلع شد) و بلادرنگ به منزل رسول خدا(ص) آمده و دید ابوبکر در خانۀ رسول خداست و علی(ع) به تجهیز رسول خدا مشغول است. و کسی که خبر انصار را به اطلاع عمر رسانید، معن بن عدی[۱] بود که نزد عمر آمد و دست او را گرفته و بدو گفت: برخیز. عمر گفت: من اکنون سرگرم کاری دگر هستم؟ معن گفت: چاره‌ای نیست و چون عمر از جا برخاست معن گفت: گروهی از انصار در سقیفۀ بنی‌ساعده گرد هم آمده و سعد بن عباده هم در میان ایشان است و آنها به دور او می‌چرخند و بدو می‌گویند: امید ما تو و فرزندان توست و جمعی از بزرگان آنها (یعنی قبیلۀ خزرج) نیز با آنها هستند و من ترس آن را دارم که فتنه‌ای بر پا شود! اکنون بنگر تا چه اندیشی و جریان را به برادران مهاجر خود بگو و برای خود فکری بکنید که این گونه که من می‌بینم دریچۀ فتنه و آشوب باز شده مگر آنکه خدا آن را مسدود کند و ببندد. عمر با شنیدن این خبر سخت نگران شده خود را به ابوبکر رسانید و دست او را گرفته گفت: برخیز! ابوبکر پرسید: تا رسول خدا را به خاک نسپرده‌ایم، کجا برویم؟ مرا واگذار! عمر گفت: چاره‌ای نیست باید برخیزی و ما دوباره باز خواهیم گشت.

ابو بکر به همراه عمر برخاست و چون عمر ماجرای سقیفه را برای او نقل کرد، سخت مضطرب شد و با شتاب تمام به سوی سقیفه آمده و مردانی از اشراف انصار را که سعد بن عباده هم در حال بیماری در میانشان بود، مشاهده کردند. عمر خواست لب به سخن بگشاید و می‌خواست کار را برای ابوبکر آماده سازد، ولی ابوبکر جلوی او را گرفته و گفت: بگذار من سخن گویم و تو نیز هر چه خواستی بعد از من بگوی.

ابوبکر لب به سخن گشوده و پس از ذکر شهادت گفت: خدای عز و جل محمد را به هدایت و دین حق مبعوث فرمود و مردم را به اسلام دعوت کرد، و خدا دل‌ها و افکار ما را بدو راهنمایی نمود، آن را پذیرفتیم و مردم دیگر به دنبال ما مسلمان شدند و ما عشیره و فامیل رسول خدا(ص) هستیم از نظر نسب و نژاد بهترین نسب‌ها را داریم و قریش در هر قبیله از قبایل عرب، پیوندی از خویش دارد. شما نیز انصار و یاران خدا هستید که پیغمبر خدا را یاری کرده و پشت سر او بودید و برادران ما در کتاب خدا و در دین و در هر خیر دیگری که ما در آن هستیم، شریک ما هستید و شما محبوب‌ترین مردم در نزد ما و گرامی‌ترین آنها بر ما هستید و از هر کس شایسته‌تر هستید تا در برابر مقدرات الهی راضی بوده و در مقابل مقامی را که خداوند برای برادران مهاجر شما مقرر فرموده تسلیم باشید، از هر کس سزاوارترید که به برادران مهاجر خود رشک نبرید، شما همان‌ها هستید که در هنگام سختی از دارایی خود صرف نظر کردید و مهاجران را بر خود مقدم داشته و نسبت به آنها ایثار نمودید. و اکنون نیز سزاوارترید که جلوی شکستن این آیین و به هم ریختگی آن را گرفته و نگذارید که این کار به دست شما انجام شود؟! و من اینک شما را به سوی ابی عبیده و عمر دعوت می‌کنم (که یکی از آن دو را به خلافت برگزینید) که من هر دوی آنها را برای خلافت و رهبری پسندیده‌ام و هر دوی آنها شایستگی آن را دارند.

ابوعبیده و عمر به سخن آمده، گفتند: شایسته نیست کسی از تو بر‌تر باشد و تو زیردست او باشی، تویی یار غار پیغمبر و کسی که رسول خدا تو را مأمور نماز کرد[۲] و تو شایسته‌تر به امر خلافت هستی.

انصار که چنان دیدند، به سخن آمده گفتند: به خدا ما نسبت به خیری که خداوند به سوی شما سوق داده بر شما رشک نخواهیم برد و هیچکس نزد ما محبوب‌تر و پسندیده‌تر از شما نیست، ولی ما ترس آینده را داریم و بیم آن را داریم که در آینده کسی متصدی خلافت شود و مسلط بر کار شود که نه از ما و نه از شما باشد و از این رو ما حاضریم با یکی از شما بیعت کنیم، مشروط بر اینکه پس از مرگ او یکی از انصار را به خلافت انتخاب کنیم و چون وی از دنیا رفت یکی از مهاجرین و به همین ترتیب برای همیشه یکی از مهاجر و یکی از انصار متصدی امر خلافت باشد و ضمناً موجب تعدیل خلیفه نیز خواهد شد؛ زیرا اگر قرشی (و مهاجر) خواست منحرف شود، انصاری جلوی او را می‌گیرد و بالعکس.

ابوبکر در اینجا برخاست و گفت: هنگامی که خدای تعالی پیامبر را مبعوث فرمود، برای عرب سخت بود که از آیین پدران خود دست بردارند و از همین رو به مخالفت با او برخاستند و او را به رنج و سختی انداختند و از این میان خداوند مهاجرین پیشین از اقوام او را برگزید، تا او را تصدیق کرده و بدو ایمان آورند و در جنگ‌ها با او مواسات کرده و در برابر آزار دشمنان پایداری کنند و از زیادی دشمن نهراسیدند، پس آنها بودند نخستین کسی که خدای را در زمین پرستش کرده و به رسول خدا ایمان آوردند، آنهایند نزدیکان پیغمبر و عترت او و شایسته‌ترین مردم به خلافت پس از وی و هر کس با آنها در این باره به ستیز و مخالفت برخیزد ظالم و ستمکار است. البته از مهاجرین که بگذریم کسی همتای شما در فضیلت نیست و برای کسی فضیلت و سابقه‌ای در اسلام همانند فضیلت و سابقه شما وجود ندارد، پس رهبری و امارت از آن ما باشد و وزارت و معاونت از شما، به این ترتیب که ما بدون مشورت شما کاری نکنیم و این امتیاز را تنها برای شما قائل می‌شویم که هر کاری را خواستیم انجام دهیم، با اطلاع و تصویب شما باشد. در این وقت حباب بن منذر بن جموح از جا برخاست و گفت: ای گروه انصار زمام کار خود را خودتان در دست بگیرید و بدانید که مردم همگی پشت سر شما و زیر چتر شما هستند. کسی را جرئت مخالفت با شما نیست و جز دستور شما را نپذیرند، شمایید پناه‌دهندگان و یاری‌کنندگان (اسلام و مهاجرین) و هجرت (پیغمبر) به سوی شما انجام شده و اصحاب «دار ایمان»[۳] که خدا در قرآن فرموده، شما هستید. به خدا سوگند خدای تعالی آشکارا پرستش نشد، جز در پیش شما و در شهر و دیار شما و نماز به جماعت انجام نشد جز در مساجد شما و ایمان شناخته نشد جز با شمشیر‌های شما، پس متوجه باشید که تمام کارتان را خودتان در دست گیرید و اگر اینان حاضر به امارت شما نیستند، پس برای ما امیری باشد و برای آنها هم امیری! عمر در اینجا به سخن آمده گفت: هیهات (چه سخن نابجایی) هیچ گاه دو شمشیر در یک غلاف نگنجد، عرب هیچ گاه زیر بار فرمانروایی شما نخواهد رفت در صورتی که پیغمبرشان از شما نیست، ولی امارت کسانی را که نبوت در آنها ظهور کرده و فرمانروایان از آنها بوده، می‌پذیرد و این برهان روشن و حجت آشکاری است برای کسی که با ما به ستیز و نزاع برخیزد. کیست که با ما در فرمانروایی محمد و میراث او به دشمنی برخیزد در صورتی که ماییم نزدیکان و عشیرة او، مگر آنکه روی‌گردان از حق و متمایل به باطل باشد و یا خود را به هلاکت اندازد.

حباب بن منذر برخاست و گفت: ای گروه انصار به سخن این مرد و همراهانش گوش ندهید که بهره شما را در خلافت ببرند و اگر حاضر نیستند که حق شما را بشناسند، آنها را از بلاد خود بیرون کنید و خلافت را برگیرید و بر آنها فرمانروایی کنید که به راستی شما به خلافت سزاوارترید؛ زیرا کسانی که زیر بار این آیین نمی‌رفتند با شمشیر شما تسلیم شده و آن را پذیرفتند، و جز این رأی و نظریه‌ای دیگر درست نیست و راه صحیح همین است و هر کس جز این نظر دهد، بینی او را با شمشیر خرد خواهم کرد.

در اینجا بشیر بن سعد خزرجی که دید انصار می‌خواهند با سعد بن عباده بیعت کنند و خود بشیر نیز با اینکه از خزرج و هم قبیله با سعد بود، ولی چون از رؤسای آنها بود و به سعد حسد می‌ورزید از جا برخاست و گفت: ای گروه انصار ما اگر چه دارای سابقۀ درخشانی (در اسلام) هستیم، اما نظر ما از جهاد و اسلام چیزی جز رضای پروردگار و اطاعت پیغمبر نبود و شایسته نیست که ما در برابر زحمتی که متحمل شده‌ایم بخواهیم بر مردم ریاست کرده و یا پاداشی در مقابل آن در دنیا دریافت داریم، همانا محمد(ص) مردی از قریش بود، و قوم و خویشان او به جانشینی او شایسته‌ترند و پناه می‌برم به خدا اگر من در این باره به نزاع با آنها برخیزم، شما هم از خدا بترسید و با اینان منازعه نکنید و مخالفت ننمایید!

در این وقت ابوبکر از جا برخاست و گفت: این عمر و ابوعبیده هستند با هر کدام که می‌خواهید بیعت کنید؟ آن دو گفتند: به خدا سوگند ما بر تو سبقت نجویم و تو بهترین مهاجران و «ثانی اثنین»[۴] هستی و به جای پیغمبر نماز خوانده‌ای و نماز بهترین برنامۀ دین است، دست خود را پیش آر تا با تو بیعت کنیم؟! همین که ابوبکر دستش را جلو برد و عمر و ابو عبیده خواستند با او بیعت کنند، بشیر بن سعد برآمد و پیشدستی کرد و پیش از آنها با ابوبکر بیعت نمود. حباب بن منذر که چنان دید او را مخاطب ساخته فریاد زد: ای بشیر نفرین بر تو که به خدا سوگند چیزی تو را بر این کار وادار نکرد جز حسد و رشکی که بر هم قبیله‌ات (یعنی سعد بن عباده) بردی.

به دنبال این ماجرا وقتی طایفۀ اوس مشاهده کردند که یکی از رؤسای خزرج با ابوبکر بیعت نمود، اسید بن حضیر نیز که رییس اوس بود و به خاطر همان حسدی که با سعد بن عباده داشت و روی رقابت با وی مایل نبود که سعد بر آنها امارت کند، برخاست و با ابوبکر بیعت کرد، با بیعت وی همۀ قبیلۀ اوس با او بیعت کردند.

در این وقت سعد بن عباده را که بیمار بود از آنجا برداشته و به خانه آوردند و او در آن روز با ابوبکر بیعت نکرد و پس از آن نیز بیعت ننمود. عمر تصمیم داشت او را به اکراه وادار به بیعت کند، ولی دوستانش بدو گفتند از این کار صرف نظر کند؛ زیرا سعد بیعت نکند تا کشته شود، او نیز کشته نشود جز آنکه خاندانش کشته شوند و خاندان او کشته نشوند، جز آنکه قبیله خزرج کشته شوند و اگر قبیله خزرج به جنگ کشیده شوند قبیله اوس نیز با آنها همراهی خواهند کرد. و سعد در نمازها و جماعت‌های ایشان حاضر نمی‌شد و به قضاوت و احکام ایشان اعتنا نمی‌کرد. اگر بارانی داشت با آنها جنگ می‌کرد و پیوسته در همین حال بود تا آنکه ابوبکر از دنیا رفت.

سپس روزی عمر را در زمان خلافتش دیدار کرد و او سوار بر اسبی بود و عمر بر شتری سوار بود، عمر گفت: هیهات ای سعد، سعد نیز گفت: هیهات ای عمر، عمر گفت: تو همانی که هستی؟ گفت: آری من همانم که هستم! سپس گفت: ای عمر به خدا سوگند من هیچ مجاوری را از جوار امن تو مبغوض‌تر ندارم (و چیزی بر من ناگوارتر از زندگی در کنار تو نیست)؟ عمر گفت: کسی که مجاورت با کسی را خوش ندارد، از آنجا به جای دیگر می‌رود؟ سعد گفت: امیدوارم به همین زودی از مجاورت تو و یاران تو به مجاورت دیگری که محبوب من است، منتقل گردم! پس از این ماجرا طولی نکشید که به سوی شام روان گردید در حوران از دنیا رفت[۵] و با ابوبکر و عمر و کس دیگری نیز بیعت نکرد.

به دنبال این ماجرا بیعت مردم با ابوبکر بسیار شد و بیشتر مسلمانان در آن روز با ابوبکر بیعت کردند. بنی هاشم که از جملۀ آنها زبیر بود، در خانۀ علی بن ابیطالب اجتماع کردند و زبیر خود را از بنی‌هاشم به شمار می‌آورد و علی فرمود: زبیر پیوسته از ما بود تا وقتی که پسرانش بزرگ شدند، او را از ما جدا کردند.

بنی‌امیه در خانۀ عثمان بن عفان اجتماع کردند و بنی‌زهره (تیره‌ای از قریش) به سوی سعد و عبدالرحمن رفتند تا اینکه عمر و ابو عبیده به نزد آنها آمده و بر آنها نهیب زده که چرا از بیعت با ابوبکر کنار کشیدید؟ برخیزید و با او بیعت کنید که مردم و انصار و همه با او بیعت کرده‌اند. پس عثمان و همراهان وی و سعد و عبدالرحمن و همراهانشان بیآمدند و با ابوبکر بیعت کردند، عمر با جمعی از کارگردانان که از جملۀ آنها اسید بن حضیر و سلمه بود، به سوی خانه فاطمه آمدند و به آنها - یعنی علی(ع) و بنی‌هاشم - گفتند: برخیزید و بیعت کنید، آنها از رفتن خودداری و امتناع کردند و زبیر با شمشیر خود به سوی آنها بیرون آمد. عمر گفت: شما حریص (یا دیوانه) هستید و در این وقت سلمة بن اسلم پرید و شمشیر را از دست زبیر گرفت و بر دیوار زد. سپس زبیر و علی و دیگر افرادی را که از بنی‌هاشم در آنجا گرد آمده بودند، به همراه خود بردند و علی(ع) می‌گفت: «أَنَا عَبْدُ اللَّهِ وَ أَخُو رَسُولِ اللَّهِ(ص)» (منم بنده خدا و برادر رسول خدا) و همچنان آنها را بیاوردند تا به نزد ابوبکر بردند و به او گفتند: بیعت کن!

علی(ع) فرمود: من از شما به خلافت سزاوارترم من با شما بیعت نخواهم کرد و شما سزاوارترید که با من بیعت کنید، شما خلافت را از انصار گرفتید و با قرابت نزدیکی با رسول خدا با آنها احتجاج کردید و به آنها گفتید: چون ما به پیغمبر نزدیکتریم و از اقربای او هستیم، به خلافت سزاوارتر از شما هستیم؟ و آنها نیز روی همین پایه و اساس پیشوایی و امامت را به شما دادند، من نیز به همان امتیاز و خصوصیت که شما بر انصار احتجاج کرده‌اید، با شما احتجاج می‌کنم (یعنی همان قرابت و نزدیکی با رسول خدا) پس اگر از خدا می‌ترسید با ما از در انصاف در آیید و همان را که انصار برای شما پذیرفتند، شما نیز برای ما بپذیرید، و گرنه دانسته به ستم و ظلم دست زده‌اید. عمر گفت: تو را رها نمی‌کنیم تا اینکه بیعت کنی!

علی(ع) فرمود: ای عمر شیری را بدوش که نصف آن از آن تو باشد[۶]، امروز تو کار او را محکم کن که فردا وی آن را به تو باز گرداند! نه به خدا سوگند سخنت را نمی‌پذیرم و با او بیعت نخواهم کرد! ابوبکر گفت: اگر بیعت نمی‌کنی تو را مجبور نمی‌کنم.

ابو عبیده گفت: ای اباالحسن تو اکنون جوانی و اینها سالمندان قوم تو و قریش هستند و تجربه و کار آزمودگی که آنها دارند، تو نداری و ابوبکر از تو برای این کار نیرومند‌تر و تحملش بیشتر است، تو اینک آن را بدو واگذار کن و رضایت بده و اگر زنده ماندی تو بر این کار شایسته هستی و از نظر فضیلت و قرابت و سابقه و جهاد سزاوار خلافت هستی!

علی(ع) فرمود: ای مهاجران خدای را در نظر داشته باشید و حق حاکمیت محمد را از خانه و بیت او به خانه و بیت خود منتقل نکنید و خاندان او را از حق و مقام او در مردم دور نسازید. به خدا سوگند ای گروه مهاجرین که ما خاندان شایسته‌تریم به خلافت از شما و آیا قاری کتاب خدا و فقیه در دین خدا و آگاه به سنت رسول خدا و کسی که بتواند این بار را به سرمنزل مقصود برساند، در ما نیست، به خدا سوگند چنین کسی در ماست، از هوای نفس پیروی نکنید که از حق دور خواهید شد.

بشیر بن سعد گفت: اگر انصار این سخن را قبل از بیعت با ابوبکر از تو شنیده بودند، هیچ کس با تو مخالفت نمی‌کرد، ولی چه می‌شود کرد که اینها بیعت کرده‌اند. علی(ع) که چنان دید به خانه بازگشت و همچنان در خانه ماند تا فاطمه از دنیا رفت و آنگاه بیعت کرد[۷].[۸]

منابع

پانویس

  1. سیره ابن هشام، ج۱، ص۴۵۴.
  2. بحارالانوار، ج۸، ص۳۵ – ۲۸.
  3. ﴿وَالَّذِينَ تَبَوَّءُوا الدَّارَ وَالْإِيمَانَ مِنْ قَبْلِهِمْ يُحِبُّونَ مَنْ هَاجَرَ إِلَيْهِمْ وَلَا يَجِدُونَ فِي صُدُورِهِمْ حَاجَةً مِمَّا أُوتُوا وَيُؤْثِرُونَ عَلَى أَنْفُسِهِمْ وَلَوْ كَانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ وَمَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولَئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ «و (نیز برای) کسانی است که پیش از (آمدن) مهاجران، در خانه (های مدینه) و (پایگاه) ایمان، جای داشته‌اند؛ کسانی را که به سوی آنان هجرت کرده‌اند، دوست می‌دارند و در دل به آنچه به مهاجران داده‌اند، چشمداشتی ندارند و (آنان را) بر خویش برمی‌گزینند هر چند خود نیازمند باشند. و کسانی که از آزمندی جان خویش در امانند، رستگارند» سوره حشر، آیه ۹.
  4. شرح زندگانی پیغمبر اسلام، ص۲۲۵.
  5. شرح نهج‌البلاغه ابی الحدید، ج۴، ص۱۹۰.
  6. شرح نهج‌البلاغه ابی الحدید، ج۲، ص۵ – ۴.
  7. فقه سیاسی، ج۹، ص۱۵۲.
  8. عمید زنجانی، عباس علی، دانشنامه فقه سیاسی ج۲، ص ۱۳۵.