فتح مکه در معارف و سیره علوی

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

نقض صلح‌نامه و باز شدن راه برای فتح

در سال ششم هجرت مسلمانان و مشرکان در منطقه حدیبیه با یکدیگر قرارداد صلحی امضا کردند که طبق آن تعیین شد ده سال میان طرفین صلح برقرار باشد. اما دو سال بعد، قریش این صلح‌نامه را نقض کرد. بنابراین در سال هشتم پیامبر برای فتح مکه حرکت کرد[۱]. در واقع معاهده به این وسیله شکسته شده و راه برای فتح مکه باز شده بود و در آن روزگار پیامبر در اوج توانایی سیاسی و نظامی بود. بنابراین فتح مکه اولین کاری بود که آن حضرت با یک سپاه ده‌هزارنفری به آن اقدام فرمود.

نقش جانشین پیامبر در ممانعت از اطلاع‌رسانی اخبار به دشمن

پیامبر می‌کوشید که خبر این حرکت جنگی به مکه نرسد؛ زیرا اگر مکیان از قبل می‌دانستند که چنین حمله‌ای در پیش است آمادگی جنگی می‌یافتند، ممکن بود خون‌ریزی بزرگی به راه بیفتد و این خلاف میل پیامبر بود. اما یکی از صحابه خطای بزرگی کرده و خبر حمله را در نامه‌ای به مردم مکه فرستاده بود. این مسئله از چشم پیامبر مخفی نماند. ایشان به امیرالمؤمنین (ع) و زبیر و مقداد مأموریت داد که به دنبال حامل خبر بروند.

حاطب بن ابی بلتعه مسلمان بود، در حقانیت اسلام شک نداشت؛ اما زن و فرزندانش در مکه بودند، او می‌ترسید اگر بین مسلمانان و مشرکین مکه جنگی برپا شود زن و فرزند او در خطر قرار بگیرند، می‌خواست با فرستادن خبر بر آنها حتی پیدا کند، زن و فرزندانش در امان بمانند. نامه به زنی سیاه‌پوست سپرده شده بود که خود را از بیراهه به مکه رسانده و نامه را به افرادی از بزرگان مشرکین مکه که نام برده بود تحویل دهد. در این هنگام جبرئیل نازل شد و پیامبر را از جریان فرستادن نامه آگاه فرمود. پیامبر هم امیرالمؤمنین (ع) را باخبر کرد و ایشان را با تنی چند برای گرفتن نامه فرستاد.

امیرالمؤمنین (ع) و همراهانش آن زن را در بین راه دیده و دستگیر کردند. او همراه داشتن نامه را انکار می‌کرد، آن زن قسم می‌خورد و اشک می‌ریخت. زبیر گفت: من فکر نمی‌کنم همراه او نامه‌ای باشد. نباید بیشتر از این اصرار کنیم. به نزد پیامبر برگردیم، به ایشان خبر بدهیم که نامه‌ای در کار نبوده است. امیرالمؤمنین (ع) فرمود: پیامبر به من خبر داده است که نامه‌ای به مکه فرستاده‌اند، او هرگز دروغ و خلاف نمی‌گوید. به طور مسلم نامه نزد این زن است و پیامبر دستور داده است که نامه را از او بگیرم. اما تو چون این زن انکار می‌کند، سخن او را می‌پذیری و قبول می‌کنی که نامه‌ای به همراه ندارد و کلام پیامبر را زیر پا می‌گذاری؟!

به دنبال این سخن، ناچار آن زن را تهدید کرد، زن در برابر تهدید اقرار کرد، گفت به من پشت کنید. امیرالمؤمنین (ع) این کار را کرد. آن زن نامه را از میان موهای بافته شده خود بیرون آورد و به دست فرستادگان پیامبر سپرد. آنها بازگشتند و نامه را به خدمت پیامبر آوردند.

وقتی حاطب را نزد پیامبر رساندند، حضرت به حاطب گفت: چرا چنین کردی! گفت: یا رسول الله به خدا من به خدا و رسولش ایمان دارم از دین برنگشته‌ام، ولی خواستم بر قریش حقی پیدا کنم شاید با فرزندان و خویشان من در مکه مهربانی کنند. اینجا عمر برخواست و گفت: یا رسول الله بفرما تا گردن حاطب را بزنم، چه اینکه او مرد منافقی است! حضرت فرمود: او از اهل بدر است، شاید خدای تبارک و تعالی به اهل بدرنگریسته و آنها را بخشیده است.

سپس پیامبر دستور داد حاطب را از مسجد بیرون کنند. حاطب در حالی که مردم او را از مسجد بیرون می‌کردند، برمی‌گشت و امیدوارانه به پیامبر نگاه می‌کرد. در این هنگام پیامبر دستور داد او را برگردانند. رسول گرامی اسلام فرمودند: تو را بخشیدم و از جرم تو در گذشتم. تو هم استغفار کن و از پروردگارت بخشش بخواه و دیگر امثال این‌گونه کارها را تکرار نکن. این‌گونه شد که خطر فاش شدن حرکت جنگی مسلمانان بر طرف شد[۲].[۳]

حرکت مخفیانه و فتح آسان مکه

لشکر اسلام در استتار خبری کامل به سوی مکه رفت و هیچ کس از مقصد ایشان با خبر نبود. پیامبر در نزدیکی مکه دستور فرمود که در شب سربازان اسلام در نقاط مرتفع آتش افروزند. ده هزار آتش افروخته شد.

ابوسفیان، حکیم بن حزام و بُدیل بن ورقاء که برای مطلع شدن، بیرون آمده بودند، از دیدن آتش‌ها وحشت کردند. یک صحرا آتش افروخته در دل سران مکه ایجاد خوف کرده و آنها را از مقاومت بازمی‌داشت. بدین ترتیب پیامبر با لشکر بزرگ خود به مکه نزدیک شد و هیچ مقاومتی در برابر آنان شکل نگرفت. پرچم این سپاه به دست سعد بن عباده رئیس خزرج بود. او شعار می‌داد و می‌گفت: الْيَوْمُ يَوْمُ الْمَلْحَمَةِ، الْيَوْمُ تُسْتَحَلُّ الْحُرَمَةُ: امروز روز جنگ و کشتار است- امروز حرمت خواهد شکست! اما پیامبر (ص) فرمودند: نه امروز، روز کشتار نیست. یا علی برو و پرچم را از او بگیر و بگو: «الْيَوْمُ يَوْمُ الْمَرْحَمَةِ»: امروز روز مرحمت است[۴]. امیرالمؤمنین (ع) پرچم به دست با این شعار وارد شهر مکه شده و آن را در کنار رکن برپا کرد[۵].[۶]

نقش جانشین پیامبر در شکستن بت‌ها

پیامبر به مکه وارد شد، به زیارت خانه خدا رفت. در این زیارت ایشان با لباس رزم و سوار بر شتر بود، در حین طواف با چوبی که در دست داشت به بت‌های «هُبل» و «اساف» و «نائله» که بر فراز درب کعبه قرار داشتند اشاره کرده و آنها را بر زمین افکند[۷]. هبل بت بزرگ اهل مکه یعنی قریشیان بود، در برابر چشم سران آن قبیله بر زمین افتاده و خرد شده بود.

بتی بر بالای بام کعبه قرار داشت. که بزرگ‌ترین بت مکیان محسوب می‌شد و با میخ محکمی بر بالای کعبه کوبیده شده بود و جنس سختی از نوع مس یا برنج داشت. این بت به فرمان پیامبر با زحمت از زمین کنده شد و به دست امیرالمؤمنین (ع) بر زمین انداخته و خرد و شکسته شد. در ابتدا پیامبر بر شانه امیرالمؤمنین (ع) بالا رفت تا خود آن بت را بشکند؛ اما ایشان تحمل بر دوش کشیدن حضرت پیامبر (ص) را نداشت. ناگزیر پیامبر بر زمین نشست، امیرالمؤمنین (ع) بر شانه مبارک ایشان پای نهاد، بعد از ایستادن آن حضرت، به بالای بام کعبه رفته و آن را بر زمین انداخت که در اثر برخورد با زمین خرد شد[۸].[۹]

فتح مکه

از توافق‌های مندرج در پیمان صلح حدیبیه یکی این بود که دو طرف می‌توانند با هر قبیله‌ای هم‌پیمان شوند، ولی حمله و تعرض به هم‌پیمان هر طرف، در حکم حمله به طرف مقابل خواهد بود. کمی پس از انعقاد صلح حدیبیه، پیغمبر اکرم(ص) با قبیله خزاعه و قریش با قبیله بنی‌بکر هم‌پیمان شدند. حدود دو سال پس از امضای پیمان صلح، بنی‌بکر با همکاری و همدستی قریش، ناگهانی بر خزاعه حمله کردند و گروهی را کشتند و حتی با این که برخی از افراد قبیله خزاعه خود را به حرم رساندند، از تعقیب و کشتار در امان نماندند. پس از این ماجرا چند نفر از خزاعه به مدینه آمدند و ضمن گزارش پیمان‌شکنی قریش، از پیغمبر اکرم(ص) خواستند که آنان را یاری دهد. پیغمبر با شنیدن این خبر غمگین شد و پیمان صلح پایمال شده را باطل کرد و ضمن وعده کمک به خزاعه برای جنگ با قریش آماده گشت. ابوسفیان، که از واکنش پیغمبر اکرم(ص) و تصمیم آن حضرت برای جنگ با قریش آگاه شده بود و از سویی دیگر می‌دانست که اهل مکه تاب مقاومت در برابر سپاه اسلام را ندارند، خود را به مدینه رساند تا بر وفاداری به پیمان صلح حدیبیه تأکید کند. از آنجا که او در مدینه امنیت نداشت، در پی آن بود که در پناه یکی از اصحاب پیغمبر با رسول خدا(ص) مذاکره کند و بر اعتبار پیمان صلح پای بفشارد. او با ابوبکر، عمر، و به نقلی با عثمان و سعد بن عباده دیدار کرد و از آنان درخواست حمایت کرد، ولی هیچ یک او را پاسخ ندادند و از خود راندند. تنها علی(ع) بود که در برابر درخواست ابوسفیان، با وی سخن گفت و راهنمایی‌اش کرد؛ هر چند به وی فرمود که راه و چاره‌ای برایش نمانده است[۱۰].

رسول اکرم(ص) فرمان بسیج عمومی صادر کرد و بیش از ده هزار نفر را گرد آورد. هنگامی که مردم دریافتند آن حضرت قصد مکه دارد یکی از اصحاب، به نام حاطب بن ابی بلتعه، که همسر و فرزندانش در مکه بودند، از بیم آن‌که در حمله مسلمانان آسیبی به خانواده‌اش برسد، در نامه‌ای خطاب به قریش، آنان را از حمله قریب الوقوع مسلمانان آگاه کرد. وی نامه را به زنی به نام ساره داد تا مخفیانه و با سرعت به مکه برود و آن را به قریش برساند. ساره نامه را گرفت و به سوی مکه شتافت. جبرئیل بر پیغمبر اکرم(ص) نازل شد و او را از کار حاطب بن ابی بلتعه آگاه کرد. رسول خدا(ص) علی(ع) را همراه دو تن - و به نقلی همراه با زبیر بن عوام به تعقیب زن فرستاد. علی(ع) به او رسید و از وی خواست که نامه را بازدهد. زن به شدت انکار کرد. پس از آن‌که بارهای وی را جستند و چیزی نیافتند، علی(ع) فرمود: «به خدا سوگند به پیغمبر خدا خبر دروغ نگفته‌اند و آن حضرت نیز بیهوده به ما نفرموده است. یا آن نامه را خواهی داد یا سرت را برای رسول خدا(ص) می‌برم». در اینجا زن تسلیم شد و نامه را که میان موهایش پنهان کرده بود، بیرون آورد و به علی(ع) داد[۱۱]. پس از آماده شدن سپاه، پیغمبر اکرم(ص) برای نیروهای بسیج شده پرچم‌هایی برنهاد. به نقل واقدی آن حضرت سه پرچم به مهاجران داد و یکی از آنها را به علی(ع) سپرد[۱۲]. هنگامی که سپاه اسلام به مکه وارد می‌شد، سعد بن عباده، رئیس انصار که یکی از پرچم‌داران بزرگ مسلمانان در این غزوه بود و پیشاپیش گروهی وارد شهر شده بود، شعار می‌داد: «امروز روز جنگ و کشتار است. امروز روزی است که حرمت‌ها از میان می‌رود!». چون پیغمبر شعار سعد بن عباده را شنید، ندای رحمت و بخشایش سرداد و فرمود: «امروز روز رحمت است». سپس علی(ع) را فراخواند و به او فرمود: «پرچم را از سعد بگیر و تو کسی باش که پیشاپیش مردم به شهر داخل می‌شوی»[۱۳]. به روایت واقدی، علی(ع) پس از فرمان پیغمبر اکرم(ص) پرچم را از سعد گرفت و با پرچم وارد مکه شد و آن را کنار حجرالاسود نصب کرد و برافراشت[۱۴].

به نوشته شیخ مفید، چون امیرمؤمنان(ع) خود را به سعد رسانید و پرچم را از او گرفت، سعد از سپردن پرچم به علی(ع) خودداری نکرد. پیغمبر خدا(ص) نیز در میان مهاجران و انصار جز امیرمؤمنان(ع) کسی را شایسته آن ندید که پرچم را از دست بزرگ و سرور انصار بگیرد. آن حضرت می‌دانست که اگر کسی دیگر را جز علی(ع) به سوی سعد بن عباده بفرستد، او پرچم را نمی‌دهد و بیم آن می‌رود که میان مهاجران و انصار اختلاف پدید آید. سعد بن عباده در برابر کسی جز پیغمبر اکرم(ص) به فروتنی و کوچکی تن نمی‌داد و از سوی دیگر اگر خود پیغمبر پرچم را از او می‌گرفت، به مصلحت نبود. بنابراین، کسی را بر این کار گماشت که به مثابه قائم مقامش بود؛ کسی که از رسول خدا(ص) جدایی نداشت و فروتنی در برابر وی و پیروی از او برای هر مسلمانی آسان و شیرین بود؛ کسی که جایگاهش را پایین‌تر از جایگاه پیامبر نمی‌دیدند. این فضیلت نیز ویژه امیرمؤمنان(ع) است و کسی شریک او نیست[۱۵]. همچنین، در فتح مکه، امیرمؤمنان(ع) در شکستن بت‌های کعبه در کنار پیغمبر اکرم(ص) بود. شیخ مفید نوشته است که چون رسول خدا(ص) به مسجدالحرام وارد شد، سیصدوشصت بت را در آنجا یافت که برخی را با سرب به یکدیگر بسته بودند. حضرت به امیرمؤمنان(ع) فرمود: «یا علی، مشتی سنگ‌ریزه بده». علی(ع) مشتی سنگ‌ریزه برداشت و به پیغمبر داد. رسول خدا(ص) سنگ‌ریزه‌ها را به روی بت‌ها می‌پاشید و می‌فرمود: وَقُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا[۱۶]. پس از آن بتی در آنجا نماند، مگر اینکه به زیر افتاد. سپس به دستور رسول خدا(ص) بت‌ها را از مسجد بیرون بردند و شکستند و به سویی افکندند[۱۷].

پس از فتح مکه، پیغمبر اکرم(ص) از همان جا گروه‌هایی را برای تبلیغ اسلام به سوی قبائل اطراف گسیل کرد و سریه‌هایی نیز در گرفت. یکی از این سریه‌ها، سریه بنی‌جذیمه به فرماندهی خالدبن ولید بود که پیغمبر وی را از جنگ نهی کرده بود. به بنی‌جذیمه خبر رسید که خالد بن ولید همراه مسلمانان در راه است. آنان که پیش از این اسلام آورده بودند، گفتند: «ما مسلمانیم و نماز می‌گزاریم و نبوت محمد(ص) را پذیرفته‌ایم و مسجد ساخته‌ایم که در آن اذان می‌گوییم». خالدبن ولید و همراهانش به بنی‌جذیمه رسیدند. خالد به آنان گفت: «اسلام بیاورید». گفتند: «ما مسلمان شده‌ایم». خالد گفت: «چرا اسلحه همراه دارید؟» گفتند: «میان ما و قومی از عرب دشمنی است. خوف آن داشتیم که که شما از آنان باشید. سلاح برداشتیم تا از خود در برابر آنان، که مخالف اسلامند، دفاع کنیم». با این حال، خالد بن ولید پای فشرد که آنان را خلع سلاح کند. بنی‌جذیمه سلاح‌ها را بر زمین نهادند، ولی خالد آنان را به اسارت گرفت و به انتقام خون عمویش، که بنی‌جذیمه در روزگار جاهلیت او را کشته بودند، به سربازانش فرمان داد اسیران را گردن زنند. مهاجران و انصار حاضر در سریه، حاضر به این کار نشدند و اسیران خود را آزاد کردند، ولی افراد بنی‌سُلیم- که آنان نیز از قدیم کینه بنی‌جذیمه را در دل داشتند - اسیران خود را گردن زدند. هنگامی که خالد بازگشت و رسول خدا(ص) از جنایت او آگاه شد، بر وی خشم گرفت و از او روی برگردانید. پیغمبر اکرم(ص) دست‌های خود را بلند کرد و خطاب به خداوند عرضه داشت: «خدایا، من از آن‌چه خالد کرده است، در پیشگاه تو بیزاری می‌جویم». آن‌گاه علی(ع) را فراخواند و مالی به او داد و فرمود: «نزد بنی‌جذیمه برو و فدیه آن‌چه را خالد از میان برده است، پرداخت کن».

علی(ع) به سوی بنی‌جذیمه رفت و خو‌ن‌بهای کسانی را که خالد کشته بود و نیز زیان‌های مالی مردم را پرداخت و چون به مالی بیش‌تر نیاز افتاد، ابورافع را نزد پیغمبر فرستاد. رسول خدا(ص) آن‌چه خواسته بود، برایش فرستاد و علی(ع) حتی بهای ظرف غذای سگان را که در هجوم خالدبن ولید شکسته شده بود، به خسارت دیدگان پرداخت. قدری از اموال را نیز برای زیان‌های از قلم افتاده بدانان داد. آن‌گاه علی(ع) نزد پیغمبر بازگشت. رسول خدا(ص) از او پرسید: «چه کردی؟» علی(ع) گفت: «ای رسول خدا، نزد قومی رفتم که مسلمان بودند و در سرزمین خود مسجدهایی ساخته بودند. خون‌بها و تاوان آن‌چه را خالد از میان برده بود، حتی تاوان ظرف خوراک سگان را پرداختم و قدری از مال را که باقی مانده بود به آنان بخشیدم. رسول خدا(ص) فرمود: «بسیار خوب کردی. من به خالد دستور کشتن نداده بودم، بلکه فرمان داده بودم آنان را به اسلام فراخواند»[۱۸].[۱۹]

منابع

پانویس

  1. السیرة النبویة، ج۲، ص۳۸۹.
  2. السیرة النبویة، ج۲، ص۳۹۸؛ المغازی، ج۲، ص۷۹۷.
  3. جاودان، محمد علی، جانشین پیامبر، ص۲۲۷.
  4. الارشاد، ج۱، ص۶۰؛ اعلام الوری، ج۱، ص۲۲۲.
  5. المغازی، ج۲، ص۸۲۲؛ الاستیعاب، ج۲، ص۵۹۹؛ امتاع الاسماع، ج۱، ص۳۸۳.
  6. جاودان، محمد علی، جانشین پیامبر، ص۲۲۹.
  7. المغازی، ج۲، ص۸۳۱؛ السیرة النبویه، ج۲، ص۴۱۷؛ الاصنام، ص۳۱.
  8. المستدرک علی الصحیحین، ج۲، ص۳۹۸؛ المسند، ج۱، ص۴۳۳، ح۶۴۴؛ ریاض النظرة، ج۳، ص۱۷۰؛ تاریخ الخمیس، ج۲، ص۸۶؛ المواهب اللدنیه، ج۱، ص۳۸۸؛ شواهد النبوة.
  9. جاودان، محمد علی، جانشین پیامبر، ص۲۲۹.
  10. ر.ک: ابن هشام، السیرة النبویه، ج۴، ص۳۹ - ۳۱؛ واقدی، مغازی، ج۱، ص۶۰۸ – ۵۹۵؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۳، ص۴۷ - ۴۲؛ شیخ مفید، الارشاد، ج۱، ص۱۲۰ - ۱۱۸؛ ابن اثیر، الکامل، ج۲، ص۱۶۳ - ۱۶۱.
  11. ابن هشام، السیرة النبویه، ج۴، ص۴۰؛ واقدی، مغازی، ج۲، ص۶۰۹؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۳، ص۴۸؛ ابن اثیر، الکامل، ج۲، ص۱۶۳.
  12. واقدی، مغازی، ج۲، ص۶۱۱.
  13. ر.ک: ابن هشام، السیرة النبویه، ج۴، ص۴۹؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۳، ص۵۶؛ ابن اثیر، الکامل، ج۲، ص۱۶۶.
  14. واقدی، مغازی، ترجمه مهدوی دامغانی، ج۲، ص۶۲۹.
  15. شیخ مفید، الارشاد، ج۱، ص۱۲۱.
  16. «و بگو حقّ آمد و باطل از میان رفت؛ بی‌گمان باطل از میان رفتنی است» سوره اسراء، آیه ۸۱.
  17. شیخ مفید، الارشاد، ج۱، ص۱۲۴.
  18. ر.ک: ابن هشام، السیرة النبویه، ج۴، ص۷۸ - ۷۰؛ واقدی، مغازی، ج۳، ص۶۷۵ - ۶۶۹؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۳، ص۷۰ - ۶۶؛ شیخ مفید، الارشاد، ج۱، ص۴۹ - ۴۷؛ ابن اثیر، الکامل، ج۲، ص۱۷۶ - ۱۷۳.
  19. رجبی، محمد حسین، مقاله «امام علی در عهد پیامبر»، دانشنامه امام علی ج۸ ص ۱۸۴.