سوره نصر: تفاوت میان نسخه‌ها

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت
جز (جایگزینی متن - 'اقبال' به 'اقبال')
بدون خلاصۀ ویرایش
 
(۵ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۳ کاربر نشان داده نشد)
خط ۱: خط ۱:
{{امامت}}
{{مدخل مرتبط | موضوع مرتبط = سوره | عنوان مدخل = | مداخل مرتبط = [[سوره نصر در علوم قرآنی]]| پرسش مرتبط  = }}
<div style="background-color: rgb(252, 252, 233); text-align:center; font-size: 85%; font-weight: normal;">اين مدخل از چند منظر متفاوت، بررسی می‌شود:</div>
<div style="background-color: rgb(255, 245, 227); text-align:center; font-size: 85%; font-weight: normal;">[[سوره نصر در علوم قرآنی]]</div>
<div style="padding: 0.0em 0em 0.0em;">


==مقدمه==
== مقدمه ==
صد و دهمین [[سوره]] [[قرآن]] و چهاردهمین آن به [[ترتیب نزول]]، نازل شده در [[مدینه]]، با موضوع محوری [[فتح]] و [[پیروزی]] و [[فرمان]] [[ستایش پروردگار]] و [[طلب]] [[مغفرت]] از او. این سوره را «[[نصر]]» می‌گویند زیرا کلمه نصر در اولین [[آیه]] آن به کار رفته و از پیروزی و [[نصرت الهی]] [[سخن]] گفته شده است: {{متن قرآن|إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ}}<ref>«چون یاری خداوند و پیروزی (بر مکّه) فرا رسد،» سوره نصر، آیه ۱.</ref>.
صد و دهمین [[سوره]] [[قرآن]] و چهاردهمین آن به ترتیب نزول، نازل شده در [[مدینه]]، با موضوع محوری [[فتح]] و [[پیروزی]] و [[فرمان]] [[ستایش پروردگار]] و طلب [[مغفرت]] از او. این سوره را «نصر» می‌گویند زیرا کلمه نصر در اولین [[آیه]] آن به کار رفته و از پیروزی و نصرت الهی [[سخن]] گفته شده است: {{متن قرآن|إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ}}<ref>«چون یاری خداوند و پیروزی (بر مکّه) فرا رسد،» سوره نصر، آیه ۱.</ref>.


این سوره را {{متن قرآن|إِذَا جَاءَ}} نیز می‌نامند؛ زیرا این کلمه سرآغاز سوره است. نام دیگر این سوره «تودیع» است؛ زیرا این سوره در اواخر [[عمر]] [[رسول خدا]]{{صل}} به او نازل شده است و در [[حقیقت]] در آن وداعِ [[خداوند]] و [[جبرئیل]] با رسول اللّه{{صل}} است. در تعداد [[آیات]] این سوره هیچ اختلافی نیست و دارای ۳ آیه، ۱۹ کلمه و ۸۰ حرف است.
این سوره را {{متن قرآن|إِذَا جَاءَ}} نیز می‌نامند؛ زیرا این کلمه سرآغاز سوره است. نام دیگر این سوره «تودیع» است؛ زیرا این سوره در اواخر [[عمر]] [[رسول خدا]] {{صل}} به او نازل شده است و در [[حقیقت]] در آن وداعِ [[خداوند]] و [[جبرئیل]] با رسول اللّه {{صل}} است. در تعداد [[آیات]] این سوره هیچ اختلافی نیست و دارای ۳ آیه، ۱۹ کلمه و ۸۰ حرف است.


بعضی از [[مفسران]] این سوره را صدو یازدهمین سوره نازله و [[سوره توبه]] را آخرین سوره نازله می‌دانند. ولی قول اول (یعنی آخرین سوره نازله) مشهور است. از سوره‌های «قصار» (کوتاه) است. همچنین هفتمین و آخرین سوره از سوره‌های «زمانیه» است که با {{متن قرآن|إِذَا}} آغاز می‌شود.
بعضی از [[مفسران]] این سوره را صدو یازدهمین سوره نازله و [[سوره توبه]] را آخرین سوره نازله می‌دانند. ولی قول اول (یعنی آخرین سوره نازله) مشهور است. از سوره‌های «قصار» (کوتاه) است. همچنین هفتمین و آخرین سوره از سوره‌های «زمانیه» است که با {{متن قرآن|إِذَا}} آغاز می‌شود.


این سوره، سه [[پیشگویی]] و [[خبر غیبی]] مهم دربردارد و آن [[فتح مکه]] با پیروزی بزرگ و [[غلبه]] نهایی [[اسلام]]، [[ایمان آوردن]] [[مردم]] [[مکه]] و اطراف آن به اسلام و [[بیعت]] با رسول خدا{{صل}} و اشاره به [[رحلت]] رسول اللّه{{صل}} و فرمان [[آمادگی]] به [[لقاءاللّه]] با [[حمد]]، [[تسبیح]] و [[استغفار]] است.
این سوره، سه [[پیشگویی]] و [[خبر غیبی]] مهم دربردارد و آن [[فتح مکه]] با پیروزی بزرگ و [[غلبه]] نهایی [[اسلام]]، [[ایمان آوردن]] [[مردم]] [[مکه]] و اطراف آن به اسلام و [[بیعت]] با رسول خدا {{صل}} و اشاره به [[رحلت]] رسول اللّه {{صل}} و فرمان [[آمادگی]] به [[لقاءاللّه]] با [[حمد]]، [[تسبیح]] و [[استغفار]] است.


از موضوعات دیگر این سوره، [[امر]] به [[نیایش]] [[پروردگار]] و [[شکر]] و [[سپاس]] در برابر [[نعمت‌های الهی]] و [[طلب آمرزش]] از خدایی است که بسیار توبهپذیر است<ref>دانشنامه قرآن و قرآن‌پژوهی، ص۱۲۷۰؛ تفسیر الجلالین، ص۸۲۵.</ref>.
از موضوعات دیگر این سوره، [[امر]] به [[نیایش]] [[پروردگار]] و [[شکر]] و [[سپاس]] در برابر [[نعمت‌های الهی]] و [[طلب آمرزش]] از خدایی است که بسیار توبهپذیر است<ref>دانشنامه قرآن و قرآن‌پژوهی، ص۱۲۷۰؛ تفسیر الجلالین، ص۸۲۵.</ref>.


[[میبدی]] نوشته است: این سوره هفتاد وهفت حرف است، نوزده کلمه، سه [[آیت]]. جمله به مدینه فرو آمد، قومی گفتند: مکی است، این سوره به مکه فرو آمد و در این سوره [[ناسخ و منسوخ]] نیست. و در خبر است از [[مصطفی]]{{صل}}: «هر که این [[سوره]] بر خواند، چنان است که با مصطفی [[روز فتح مکه]] آنجا حاضر بوده و به [[ثواب]] و [[کرامت]] آن جمع رسیده است». قوله: {{متن قرآن|إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ}}<ref>«چون یاری خداوند و پیروزی (بر مکّه) فرا رسد،» سوره نصر، آیه ۱.</ref>.
[[میبدی]] نوشته است: این سوره هفتاد وهفت حرف است، نوزده کلمه، سه [[آیت]]. جمله به مدینه فرو آمد، قومی گفتند: مکی است، این سوره به مکه فرو آمد و در این سوره [[ناسخ و منسوخ]] نیست. و در خبر است از [[مصطفی]] {{صل}}: «هر که این [[سوره]] بر خواند، چنان است که با مصطفی [[روز فتح مکه]] آنجا حاضر بوده و به [[ثواب]] و [[کرامت]] آن جمع رسیده است». قوله: {{متن قرآن|إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ}}<ref>«چون یاری خداوند و پیروزی (بر مکّه) فرا رسد،» سوره نصر، آیه ۱.</ref>.


[[جمهور]] [[مفسران]] برآنند که: این [[فتح]]، [[فتح مکه]] است. و شرح این قصه بر قول [[محمد بن اسحاق بن یسار]] و بر قول [[علماء]] [[اصحاب]] [[اخبار]] آن است که: [[رسول خدا]]{{صل}} [[سال]] [[حدیبیه]] او را با [[قریش]] [[صلح]] افتاد، به شرط آنکه از قبائل [[عرب]] هر که خواهد در [[عهد]] و [[امان]] رسول خدا{{صل}} شود و هر که خواهد در عهد و [[عقد]] قریش شود. بنو [[خزاعه]] در عهد و امان رسول خدا شدند و بنو بکر در عهد قریش شدند. و پیش از [[مبعث]] مصطفی{{صل}} میان این دو [[قبیله]] [[عداوت]] بود، به سبب آنکه بنو خزاعه یکی را کشته بودند از [[بنی بکر]] و ایشان آن عداوت در [[دل]] گرفته بودند و پیوسته آن [[خصومت]] و [[کینه]] در دل داشته. چون آن صلح افتاد. [[رسول]] به [[مدینه]] باز شد و مکیان [[سلاح]] بنهادند و ایمن شدند. چون سالی برآمد، بنو بکر از مکیان [[یاری]] خواستند و بر [[بنی خزاعه]] افتادند و خلقی را بکشتند و باقی به هزیمت شدند. [[جبرئیل]]{{ع}} از پیغام [[حق]] جل جلاله آمد و رسول{{صل}} را خبر داد که ایشان [[نقض عهد]] کردند، اکنون [[بسیج]] راه کن، به [[مکه]] رو که وقت فتح آمد. و بنو خزاعه نفیر [[نامه]] به رسول را فرستادند و رسول خود خبر داشت. [[قریش]] چون بدانستند که رسول خدا از آن حال خبر یافت، بترسیدند و رعبی [[عظیم]] در دل ایشان افتاد. گفتند: نباید که رسول ایشان را یاری دهد و بر ما چیره شوند. بوسفیان را فرا راه کردند تا به مدینه شود و از رسول خدا{{صل}} عذر خواهد. جبرئیل{{ع}} آمد و [[رسول]] را خبر داد از آمدن بوسفیان. و رسول{{صل}} [[یاران]] را گفت که: بوسفیان به عذر همی آید و من قبول نخواهم کرد. بوسفیان چون به [[مدینه]] رسید، نخست به در [[خانه فاطمه]]{{س}} شد و قصه خود بگفت. [[فاطمه]]{{س}} گفت: این کار بزرگ‌تر از آن است که [[حدیث]] [[زنان]] در آن گنجد؛ پس به نزدیک رسول{{صل}} شد و رسول{{صل}} بیش از آن نگفت که: مکیان [[عهد]] بشکستند! و نیز جواب سخنان وی نداد تا بوسفیان [[نومید]] برخاست و به نزدیک امّ حبیبه دختر خویش شد که عیال رسول بود. و آن [[روز]] نوبت رسول آنجا بود. نطعی از ادیم عکاظی باز کرده که رسول{{صل}} بر آنجا نشستی. یوسفیان خواست که بر آنجا نشیند، امّ حبیبه بنگذاشت گفت: این [[جامه]] رسول{{صل}} و جای رسول{{صل}} است، [[کافر]] را با [[نجاست]] [[کفر]] نرسد و نسزد که بر جامه و جای رسول{{صل}} نشیند! بوسفیان [[غمگین]] و نومید بازگشت و قصد [[مکه]] کرد. پس رسول{{صل}} [[مهاجر]] و [[انصار]] را جمع کرد و گفت: اسباب راه را بسازید که به [[سفر]] می‌باید شد، یاران را دشخوار آمد که سفر [[روم]] می‌پنداشتند از آنکه خبر روم آمده بود و رسول{{صل}} [[حدیث]] مکه پنهان داشت تا آن [[ساعت]] که فرا راه بود. بیرون آمد با دههزار سوار پیاده و سوی مکه رفت و فرمود که: سر راه‌ها فرو گیرید تا پیش از ما کسی به ایشان نرسد. زنی بود نام وی [[ساره مغنیّه]] بود و نیز در میان [[لشکر]] جامه‌شویی کردی، ملطّف‌های ستد از [[حاطب بن ابی بلتعه]] به مکه. و قصّه این [[زن]] و این ملطّفه در ابتداء سوره ممتحنه بیان کرده شد. پس [[رسول خدا]]{{صل}} با [[لشکر اسلام]] رفتند تا به غلفان رسیدند. و [[اهل مکه]] را از ایشان خبر نه، اما همی ترسیدند و و بوسفیان را گفتند: هیچ خبر از [[محمد]]{{صل}} نمی‌رسد و ما را [[دل]] مشغول است؟ یکی را بفرست تا خبر باز آرد. بوسفیان گفت: این کار من است. من خود بروم و [[حقیقت]] این حال باز دانم. بوسفیان با [[حکیم بن حزام]] رفتند به راه [[مدینه]] تا به غلفان رسیدند به شب و همه [[کوه]] و دشت و صحرا [[روشنایی]] دیدند از چراغ‌ها و آتش‌ها که افروخته بودند. بوسفیان تعجّب همی کرد که این مگر نه [[محمد]] است که او را چندین [[سپاه]] و حشم نباشد! و [[عباس بن عبدالمطلب]] آن شب از [[لشکرگاه]] بیرون آمده بود و [[تجسس]] [[اخبار]] همی کرد. بوسفیان بر وی رسید و میان [[عباس]] و بوسفیان [[دوستی]] بود از قدیم، باز گفت: ای اباسفیان تو اینجا چگونه افتادی؟ به این وقت اگر [[عمر]] تو را دریابد تو را هلاک کند! آن گه او را بر [[سرکوب]] خود نشاند و ردیف خویش ساخت. عمر همان [[ساعت]] بیرون آمده بود، چون بوسفیان را دید تیغ برکشید و قصد [[قتل]] وی کرد. عباس گفت: ای عمر او در [[امان]] من است! پس عمر رفت تا [[رسول]]{{صل}} را خبر کند. عباس نیز بشتافت تا هر دو بهم به در [[خیمه]] رسول{{صل}} رسیدند. عمر گفت: {{عربی|"يا رسول اللّه هذا ابوسفيان عدوّ اللّه قد امكن اللّه منه بغير عهد ولا عقد فدعني اضرب عنقه!}} عباس گفت: {{عربی|"يا رسول الله، إني قد أجرته؟"}} پس [[رسول خدا]] او را امان داد و قصد عمر از وی بازداشت و او را به عباس سپرد، گفت: «امشب تو او را به خیمه خویش بر». عباس او را به خیمه خویش برد. دیگر [[روز]] بامداد به [[حضرت رسول]]{{صل}} آمد. رسول گفت: {{عربی|"ويحك يا باسفيان الم يأن لك أن تعلم أن لا اله الا الله و انّي سول الله"}}؟ [[ابوسفیان]] گفت: «[[مادر]] و [[پدر]] من فدای تو باد ای [[محمّد]] چه [[حلیم]] و [[کریم]] که تویی و چه بردبار و بزرگوار و [[کریم]] طبع و خوشخوی که تویی ای [[محمّد]]، و [[اللّه]] که [[ظنّ]] من چنان است که اگر با اللّه خدایی دیگر بودی ازو کاری بگشادی و ما را به کار مدی!». [[رسول]] گفت: «یا اباسفیان نمیدانی که من رسول خداام»؟ بوسفیان گفت: چیزی از این معنی در [[دل]] من می‌بود. [[عباس]] گفت: ابوسفیان چون این سخن از عباس بشنید، کلمه [[شهادت]] بگفت و [[مسلمان]] گشت. عباس گفت: یا [[رسول الله]] این ابوسفیان مردی بزرگمنش است و [[تفاخر]] [[دوست]] دارد. با وی کرامتی کن، بر او نواختی نه. رسول{{صل}} فرمود: {{متن حدیث|من دخل دار ابي سفيان فهو من و من دخل المسجد فهو آمن و من اغلق عليه بابه فهو آمن}}.
[[جمهور]] [[مفسران]] برآنند که: این [[فتح]]، [[فتح مکه]] است. و شرح این قصه بر قول [[محمد بن اسحاق بن یسار]] و بر قول [[علماء]] [[اصحاب]] [[اخبار]] آن است که: [[رسول خدا]] {{صل}} [[سال]] [[حدیبیه]] او را با [[قریش]] [[صلح]] افتاد، به شرط آنکه از قبائل [[عرب]] هر که خواهد در [[عهد]] و [[امان]] رسول خدا {{صل}} شود و هر که خواهد در عهد و [[عقد]] قریش شود. بنو [[خزاعه]] در عهد و امان رسول خدا شدند و بنو بکر در عهد قریش شدند. و پیش از [[مبعث]] مصطفی {{صل}} میان این دو [[قبیله]] [[عداوت]] بود، به سبب آنکه بنو خزاعه یکی را کشته بودند از [[بنی بکر]] و ایشان آن عداوت در [[دل]] گرفته بودند و پیوسته آن [[خصومت]] و [[کینه]] در دل داشته. چون آن صلح افتاد. [[رسول]] به [[مدینه]] باز شد و مکیان [[سلاح]] بنهادند و ایمن شدند. چون سالی برآمد، بنو بکر از مکیان [[یاری]] خواستند و بر [[بنی خزاعه]] افتادند و خلقی را بکشتند و باقی به هزیمت شدند. [[جبرئیل]] {{ع}} از پیغام [[حق]] جل جلاله آمد و رسول {{صل}} را خبر داد که ایشان [[نقض عهد]] کردند، اکنون [[بسیج]] راه کن، به [[مکه]] رو که وقت فتح آمد. و بنو خزاعه نفیر [[نامه]] به رسول را فرستادند و رسول خود خبر داشت. [[قریش]] چون بدانستند که رسول خدا از آن حال خبر یافت، بترسیدند و رعبی [[عظیم]] در دل ایشان افتاد. گفتند: نباید که رسول ایشان را یاری دهد و بر ما چیره شوند. بوسفیان را فرا راه کردند تا به مدینه شود و از رسول خدا {{صل}} عذر خواهد. جبرئیل {{ع}} آمد و [[رسول]] را خبر داد از آمدن بوسفیان. و رسول {{صل}} [[یاران]] را گفت که: بوسفیان به عذر همی آید و من قبول نخواهم کرد. بوسفیان چون به [[مدینه]] رسید، نخست به در [[خانه فاطمه]] {{س}} شد و قصه خود بگفت. [[فاطمه]] {{س}} گفت: این کار بزرگ‌تر از آن است که [[حدیث]] [[زنان]] در آن گنجد؛ پس به نزدیک رسول {{صل}} شد و رسول {{صل}} بیش از آن نگفت که: مکیان [[عهد]] بشکستند! و نیز جواب سخنان وی نداد تا بوسفیان [[نومید]] برخاست و به نزدیک امّ حبیبه دختر خویش شد که عیال رسول بود. و آن [[روز]] نوبت رسول آنجا بود. نطعی از ادیم عکاظی باز کرده که رسول {{صل}} بر آنجا نشستی. یوسفیان خواست که بر آنجا نشیند، امّ حبیبه بنگذاشت گفت: این [[جامه]] رسول {{صل}} و جای رسول {{صل}} است، [[کافر]] را با [[نجاست]] [[کفر]] نرسد و نسزد که بر جامه و جای رسول {{صل}} نشیند! بوسفیان [[غمگین]] و نومید بازگشت و قصد [[مکه]] کرد. پس رسول {{صل}} [[مهاجر]] و [[انصار]] را جمع کرد و گفت: اسباب راه را بسازید که به [[سفر]] می‌باید شد، یاران را دشخوار آمد که سفر [[روم]] می‌پنداشتند از آنکه خبر روم آمده بود و رسول {{صل}} [[حدیث]] مکه پنهان داشت تا آن [[ساعت]] که فرا راه بود. بیرون آمد با دههزار سوار پیاده و سوی مکه رفت و فرمود که: سر راه‌ها فرو گیرید تا پیش از ما کسی به ایشان نرسد. زنی بود نام وی [[ساره مغنیّه]] بود و نیز در میان [[لشکر]] جامه‌شویی کردی، ملطّف‌های ستد از [[حاطب بن ابی بلتعه]] به مکه. و قصّه این [[زن]] و این ملطّفه در ابتداء سوره ممتحنه بیان کرده شد. پس [[رسول خدا]] {{صل}} با [[لشکر اسلام]] رفتند تا به غلفان رسیدند. و [[اهل مکه]] را از ایشان خبر نه، اما همی ترسیدند و و بوسفیان را گفتند: هیچ خبر از [[محمد]] {{صل}} نمی‌رسد و ما را [[دل]] مشغول است؟ یکی را بفرست تا خبر باز آرد. بوسفیان گفت: این کار من است. من خود بروم و [[حقیقت]] این حال باز دانم. بوسفیان با [[حکیم بن حزام]] رفتند به راه [[مدینه]] تا به غلفان رسیدند به شب و همه [[کوه]] و دشت و صحرا [[روشنایی]] دیدند از چراغ‌ها و آتش‌ها که افروخته بودند. بوسفیان تعجّب همی کرد که این مگر نه [[محمد]] است که او را چندین [[سپاه]] و حشم نباشد! و [[عباس بن عبدالمطلب]] آن شب از [[لشکرگاه]] بیرون آمده بود و [[تجسس]] [[اخبار]] همی کرد. بوسفیان بر وی رسید و میان [[عباس]] و بوسفیان [[دوستی]] بود از قدیم، باز گفت: ای اباسفیان تو اینجا چگونه افتادی؟ به این وقت اگر [[عمر]] تو را دریابد تو را هلاک کند! آن گه او را بر [[سرکوب]] خود نشاند و ردیف خویش ساخت. عمر همان [[ساعت]] بیرون آمده بود، چون بوسفیان را دید تیغ برکشید و قصد [[قتل]] وی کرد. عباس گفت: ای عمر او در [[امان]] من است! پس عمر رفت تا [[رسول]] {{صل}} را خبر کند. عباس نیز بشتافت تا هر دو بهم به در [[خیمه]] رسول {{صل}} رسیدند. عمر گفت: {{عربی|"يا رسول اللّه هذا ابوسفيان عدوّ اللّه قد امكن اللّه منه بغير عهد ولا عقد فدعني اضرب عنقه!}} عباس گفت: {{عربی|"يا رسول الله، إني قد أجرته؟"}} پس [[رسول خدا]] او را امان داد و قصد عمر از وی بازداشت و او را به عباس سپرد، گفت: «امشب تو او را به خیمه خویش بر». عباس او را به خیمه خویش برد. دیگر [[روز]] بامداد به [[حضرت رسول]] {{صل}} آمد. رسول گفت: {{عربی|"ويحك يا باسفيان الم يأن لك أن تعلم أن لا اله الا الله و انّي سول الله"}}؟ [[ابوسفیان]] گفت: «[[مادر]] و [[پدر]] من فدای تو باد ای [[محمّد]] چه [[حلیم]] و [[کریم]] که تویی و چه بردبار و بزرگوار و [[کریم]] طبع و خوشخوی که تویی ای [[محمّد]]، و [[اللّه]] که [[ظنّ]] من چنان است که اگر با اللّه خدایی دیگر بودی ازو کاری بگشادی و ما را به کار مدی!». [[رسول]] گفت: «یا اباسفیان نمیدانی که من رسول خداام»؟ بوسفیان گفت: چیزی از این معنی در [[دل]] من می‌بود. [[عباس]] گفت: ابوسفیان چون این سخن از عباس بشنید، کلمه [[شهادت]] بگفت و [[مسلمان]] گشت. عباس گفت: یا [[رسول الله]] این ابوسفیان مردی بزرگمنش است و [[تفاخر]] [[دوست]] دارد. با وی کرامتی کن، بر او نواختی نه. رسول {{صل}} فرمود: {{متن حدیث|من دخل دار ابي سفيان فهو من و من دخل المسجد فهو آمن و من اغلق عليه بابه فهو آمن}}.


بوسفیان خواست که از پیش برود به [[مکه]]. رسول{{صل}} عباس را گفت: {{عربی|احبسه بمضیق الوادی حتّی یمرّ علیه جنود اللّه فیراها}}، «او را بر رهگذر [[لشکر اسلام]] بدار تا همه را ببیند». عباس او را بر ممرّ لشکر اسلام بداشت. فوج فوج، جوق جوق، [[کردوس]] کردوس بر وی همی گذشتند و عباس وی را همی گفت که: ایشان که‌اند و از کدام قبیله‌اند.
بوسفیان خواست که از پیش برود به [[مکه]]. رسول {{صل}} عباس را گفت: {{عربی|احبسه بمضیق الوادی حتّی یمرّ علیه جنود اللّه فیراها}}، «او را بر رهگذر [[لشکر اسلام]] بدار تا همه را ببیند». عباس او را بر ممرّ لشکر اسلام بداشت. فوج فوج، جوق جوق، [[کردوس]] کردوس بر وی همی گذشتند و عباس وی را همی گفت که: ایشان که‌اند و از کدام قبیله‌اند.


و هر [[قوم]] که همی گذشتند فرا عباس می‌‌گفت: {{عربی|أفیهم ابن اخيك؟}} تا آنگه که وفدی [[عظیم]] درآمد از [[مهاجر]] و [[انصار]] و رسول{{صل}} در میان ایشان چون ماه در میان [[ستارگان]]، ابوسفیان گفت: بزرگ ملکی شد این برادرزاده تو! عباس گفت: ویحک یا باسفیان این نه [[ملک]] است که این [[نبوت]] است و او ملک نیست که او پیغامبر خدای است. و رسول{{صل}} بر ناقه‌ای نشسته، پشت [[مبارک]] خویش دوتا کرده و زنخ بر پیش پالان نهاده همی گفت: {{متن حدیث|انا عبده لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ وَحْدَهُ أَنْجَزَ وَعْدَهُ وَ نَصَرَ عَبْدَهُ‏ وَ أَعَزَّ جُنْدَهُ‏ وَ هَزَمَ الْأَحْزَابَ وَحْدَهُ}}.
و هر [[قوم]] که همی گذشتند فرا عباس می‌‌گفت: {{عربی|أفیهم ابن اخيك؟}} تا آنگه که وفدی [[عظیم]] درآمد از [[مهاجر]] و [[انصار]] و رسول {{صل}} در میان ایشان چون ماه در میان [[ستارگان]]، ابوسفیان گفت: بزرگ ملکی شد این برادرزاده تو! عباس گفت: ویحک یا باسفیان این نه [[ملک]] است که این [[نبوت]] است و او ملک نیست که او پیغامبر خدای است. و رسول {{صل}} بر ناقه‌ای نشسته، پشت [[مبارک]] خویش دوتا کرده و زنخ بر پیش پالان نهاده همی گفت: {{متن حدیث|انا عبده لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ وَحْدَهُ أَنْجَزَ وَعْدَهُ وَ نَصَرَ عَبْدَهُ‏ وَ أَعَزَّ جُنْدَهُ‏ وَ هَزَمَ الْأَحْزَابَ وَحْدَهُ}}.
پس بوسفیان از پیش برفت و در [[مکه]] شد و گفت: [[محمد]] آمد با سپاهی [[عظیم]] که کس [[طاقت]] آن ندارد. [[مردمان]] همی گریختند، بعضی به [[کوه]] همی‌ شدند، بعضی در [[مسجد]]، بعضی در سرای بوسفیان تا سرای وی پر شد و بعضی همی آمدند و دست بر در سرای وی می‌نهادند. آنگه یک [[ساعت]] از [[روز]] [[قتل]] کردند و فی الخبر الصحیح {{متن حدیث|قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ{{صل}} يَوْمَ الْفَتْحِ فَتْحِ مَكَّةَ لَا هِجْرَةَ وَ لَكِنْ جِهَادٌ وَ نِيَّةٌ وَ إِذَا اسْتُنْفِرْتُمْ فَانْفِرُوا وَ قَالَ يَوْمَ الْفَتْحِ فَتْحِ مَكَّةَ إِنَّ هَذَا الْبَلَدَ حَرَّمَهُ اللَّهُ يَوْمَ‏ خَلَقَ‏ السَّمَاوَاتِ‏ وَ الْأَرْضِ‏ فَهُوَ حَرَامٌ‏ بِحُرْمَةِ اللَّهِ تَعَالَى وَ إِنَّهُ لَمْ يَحِلَّ الْقِتَالُ فِيهِ لِأَحَدٍ قَبْلِي وَ لَمْ يَحِلَّ لِي إِلَّا سَاعَةً مِنْ نَهَارٍ فَهُوَ حَرَامٌ بِحُرْمَةِ اللَّهِ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ}}. پس یک ساعت مردمان[[خزاعه]] را [[دستوری]] داد به قتل، آنگه [[نهی]] کرد، گفت: {{متن حدیث| لَا تَقْتُلُوا أَحَداً الَّا مِنْ قَاتَلَكُمُ}} و جمعی [[مشرکان]] آن روز با هم افتادند، قریب چهار هزار مرد، پیشرو و سرخیل ایشان [[عکرمة بن ابی جهل]] بود و [[مقیس بن ضبابة]] و [[سهیل بن عمرو]] و [[صفوان بن امیّة]]، یک [[زمان]] با [[خالد ولید]] و [[سپاه اسلام]] [[جنگ]] کردند، آخر به هزیمت شدند و در مکه به جز آن یک زمان [[قتال]] نرفت. و [[رسول خدا]]{{صل}} تنی چند را نامزد کرد که ایشان را بکشید اگر دریابید. پس قومی را از ایشان دریافتند و کشتند و قومی را در نیافتند و به آخر [[مسلمان]] شدند.
پس بوسفیان از پیش برفت و در [[مکه]] شد و گفت: [[محمد]] آمد با سپاهی [[عظیم]] که کس [[طاقت]] آن ندارد. [[مردمان]] همی گریختند، بعضی به [[کوه]] همی‌ شدند، بعضی در [[مسجد]]، بعضی در سرای بوسفیان تا سرای وی پر شد و بعضی همی آمدند و دست بر در سرای وی می‌نهادند. آنگه یک [[ساعت]] از [[روز]] [[قتل]] کردند و فی الخبر الصحیح {{متن حدیث|قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ {{صل}} يَوْمَ الْفَتْحِ فَتْحِ مَكَّةَ لَا هِجْرَةَ وَ لَكِنْ جِهَادٌ وَ نِيَّةٌ وَ إِذَا اسْتُنْفِرْتُمْ فَانْفِرُوا وَ قَالَ يَوْمَ الْفَتْحِ فَتْحِ مَكَّةَ إِنَّ هَذَا الْبَلَدَ حَرَّمَهُ اللَّهُ يَوْمَ‏ خَلَقَ‏ السَّمَاوَاتِ‏ وَ الْأَرْضِ‏ فَهُوَ حَرَامٌ‏ بِحُرْمَةِ اللَّهِ تَعَالَى وَ إِنَّهُ لَمْ يَحِلَّ الْقِتَالُ فِيهِ لِأَحَدٍ قَبْلِي وَ لَمْ يَحِلَّ لِي إِلَّا سَاعَةً مِنْ نَهَارٍ فَهُوَ حَرَامٌ بِحُرْمَةِ اللَّهِ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ}}. پس یک ساعت مردمان[[خزاعه]] را [[دستوری]] داد به قتل، آنگه [[نهی]] کرد، گفت: {{متن حدیث| لَا تَقْتُلُوا أَحَداً الَّا مِنْ قَاتَلَكُمُ}} و جمعی [[مشرکان]] آن روز با هم افتادند، قریب چهار هزار مرد، پیشرو و سرخیل ایشان [[عکرمة بن ابی جهل]] بود و [[مقیس بن ضبابة]] و [[سهیل بن عمرو]] و [[صفوان بن امیّة]]، یک [[زمان]] با [[خالد ولید]] و [[سپاه اسلام]] [[جنگ]] کردند، آخر به هزیمت شدند و در مکه به جز آن یک زمان [[قتال]] نرفت. و [[رسول خدا]] {{صل}} تنی چند را نامزد کرد که ایشان را بکشید اگر دریابید. پس قومی را از ایشان دریافتند و کشتند و قومی را در نیافتند و به آخر [[مسلمان]] شدند.


پس رسول خدا{{صل}} در مسجد شد و [[طواف]] کرد و در [[خانه کعبه]] باز کرد و بفرمود تا بتان را جمله بیرون انداختند و بشکستند و [[هبل]] را که [[بت]] مهین بود به آستانه در بیفکندند.
پس رسول خدا {{صل}} در مسجد شد و [[طواف]] کرد و در [[خانه کعبه]] باز کرد و بفرمود تا بتان را جمله بیرون انداختند و بشکستند و [[هبل]] را که [[بت]] مهین بود به آستانه در بیفکندند.
بر گذرگاه [[مردم]]، تا هر کسی قدم بر او می‌نهد و [[حقارت]] و [[خواری]] وی پیدا می‌شود. آنگه [[رسول]]{{صل}} [[بلال]] را فرمود تا بر بام [[کعبه]] بانگ [[نماز]] گفت و [[مسلمانان]] در مسجد آمدند و رسول{{صل}} [[دست]] در حلقه آویخت و گفت: {{متن حدیث|لا اله الا الله وحده الحمد لله وحده، صدق وعده و نصر جنده و حزم الأحزاب وحده}}.
بر گذرگاه [[مردم]]، تا هر کسی قدم بر او می‌نهد و [[حقارت]] و [[خواری]] وی پیدا می‌شود. آنگه [[رسول]] {{صل}} [[بلال]] را فرمود تا بر بام [[کعبه]] بانگ [[نماز]] گفت و [[مسلمانان]] در مسجد آمدند و رسول {{صل}} [[دست]] در حلقه آویخت و گفت: {{متن حدیث|لا اله الا الله وحده الحمد لله وحده، صدق وعده و نصر جنده و حزم الأحزاب وحده}}.


[[مردمان]] همی آمدند گروه گروه در [[دین اسلام]]، چنانک ربّ العزة گفت: {{متن قرآن|وَرَأَيْتَ النَّاسَ يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اللَّهِ أَفْوَاجًا}}<ref>«و مردم را ببینی که دسته دسته به دین خداوند درمی‌آیند» سوره نصر، آیه ۲.</ref>. و گفته‌اند: [[رسول خدا]]{{صل}} حلقه در [[کعبه]] بگرفت و روی با [[قوم]] کرد، گفت: {{متن حدیث|ما ذا اقول و ما تقولون}}؟
[[مردمان]] همی آمدند گروه گروه در [[دین اسلام]]، چنانک ربّ العزة گفت: {{متن قرآن|وَرَأَيْتَ النَّاسَ يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اللَّهِ أَفْوَاجًا}}<ref>«و مردم را ببینی که دسته دسته به دین خداوند درمی‌آیند» سوره نصر، آیه ۲.</ref>. و گفته‌اند: [[رسول خدا]] {{صل}} حلقه در [[کعبه]] بگرفت و روی با [[قوم]] کرد، گفت: {{متن حدیث|ما ذا اقول و ما تقولون}}؟


[[سهیل ابن عمرو]] برخاست، گفت: چه گویم یا رسول اللّه؟ اگر گویم اصیلی، اصیلی اگر گویم کریمی از تو کریم‌تر و حلیمتر کس نیست! لیکن وحشتی افتاد میان تو و قوم تو و به آن [[وحشت]] به [[غربت]] افتادی، آخر [[عزیز]] و مکرّم به میان قوم خود باز آمدی. اگر نزدیک [[اجانب]] عزیز و مکرّم بودی نزدیک [[اقارب]] عزیزتر و مکرّم‌تر باشی. تو آن کن که سزای طبع [[کریم]] و [[خلق]] عظیم‌تر است. [[رسول]]{{صل}} گفت: «من امروز آن میگویم با شما که برادرم [[یوسف]] گفت با [[برادران]] خویش: {{متن قرآن|قَالَ لَا تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ يَغْفِرُ اللَّهُ لَكُمْ وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ}}<ref>«(یوسف) گفت: امروز (دیگر) بر شما سرزنشی نیست، خداوند شما را ببخشاید و او مهربان‌ترین مهربانان است» سوره یوسف، آیه ۹۲.</ref> قوله: {{متن قرآن|إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ}}<ref>«چون یاری خداوند و پیروزی (بر مکّه) فرا رسد،» سوره نصر، آیه ۱.</ref>. چون این [[سوره]] از [[آسمان]] فرو آمد، رسول خدا{{صل}} گفت: {{متن حدیث|یا جبرئیل نُعِيَتْ‏ إِلَيَ‏ نَفْسِي‏}}! این سوره از [[وفات]] ما خبر می‌دهد که راه فنا می‌باید رفت و شربت زهر [[مرگ]] می‌بباید چشید و در [[خاک]] لحد می‌باید [[خفت]]! [[جبرئیل]] گفت: ای [[سید]] آن [[جهان]] تو را به از این جهان و جوار [[حق]] تو را به از [[دیدار]] خلق! ای سید، هر چند که راه بدو فنا است، اما فنا طریق بقا است و بقا وسیله لقا است. ای [[جوانمرد]] اگر در کل کون با کسی مسامحهای رفتی درین [[مرگ]]، آنکس جز [[مصطفی]] [[عربی]] نبودی! هر چند درّ [[یتیم]] بود آن [[سید]]{{صل}} از صدف [[قدرت]] برآمده، آفتابی روشن بود از [[فلک]] اقبال بتافته، [[آسمان]] و [[زمین]] بدو آراسته با این همه [[کرامت]] او را گفتند: {{متن قرآن|إِنَّكَ مَيِّتٌ وَإِنَّهُمْ مَيِّتُونَ}}<ref>«بی‌گمان تو خواهی مرد و آنان نیز می‌میرند» سوره زمر، آیه ۳۰.</ref> ای سید و قدم در این سرای [[آدم]] نهادی، عالم کون زیر قدم آوردی. باز آی به [[حضرت]] که عالم ابد روشن به تو است. صعید [[قیامت]] در [[انتظار]] [[شفاعت]] تو است. [[جمال]] فردوسیان [[عاشق]] چهره جمال تو است. آستان حضرت مامشتاق قدم [[معرفت]] تو است. ای سید: هر چه در [[آفرینش]] حلقه درگاه ما می‌گویند و تا تو نیایی یکی را جواب نیست و هیچکس را بار نیست. ای [[جوانمرد]]، به [[وفات]] او پشت [[جبرئیل]] بشکست، به نادیدن او [[دین اسلام]] [[خون]] گریست، به مفارقت او [[ایمان]] به ماتم پنشست. آن [[روز]] که [[بیماری]] در سینه او بکوفت، ایوان کلمه {{متن قرآن|لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ}}<ref>«هیچ خدایی جز خداوند نیست» سوره صافات، آیه ۳۵.</ref> بلرزید، و چه [[عجب]]؟! [[سعد معاذ]] یکی از چاکران حضرت وی بود، چون از [[دنیا]] برفت، حضرت [[نبوت]]{{صل}} با این خبر باز داد که: {{متن حدیث|اهتَزَّ العَرْشُ‏ لِمَوْتِ‏ سَعْدِ بن‏ مُعَاذٍ}}.
[[سهیل ابن عمرو]] برخاست، گفت: چه گویم یا رسول اللّه؟ اگر گویم اصیلی، اصیلی اگر گویم کریمی از تو کریم‌تر و حلیمتر کس نیست! لکن وحشتی افتاد میان تو و قوم تو و به آن [[وحشت]] به [[غربت]] افتادی، آخر [[عزیز]] و مکرّم به میان قوم خود باز آمدی. اگر نزدیک [[اجانب]] عزیز و مکرّم بودی نزدیک [[اقارب]] عزیزتر و مکرّم‌تر باشی. تو آن کن که سزای طبع [[کریم]] و [[خلق]] عظیم‌تر است. [[رسول]] {{صل}} گفت: «من امروز آن میگویم با شما که برادرم [[یوسف]] گفت با [[برادران]] خویش: {{متن قرآن|قَالَ لَا تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ يَغْفِرُ اللَّهُ لَكُمْ وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ}}<ref>«(یوسف) گفت: امروز (دیگر) بر شما سرزنشی نیست، خداوند شما را ببخشاید و او مهربان‌ترین مهربانان است» سوره یوسف، آیه ۹۲.</ref> قوله: {{متن قرآن|إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ}}<ref>«چون یاری خداوند و پیروزی (بر مکّه) فرا رسد،» سوره نصر، آیه ۱.</ref>. چون این [[سوره]] از [[آسمان]] فرو آمد، رسول خدا {{صل}} گفت: {{متن حدیث|یا جبرئیل نُعِيَتْ‏ إِلَيَ‏ نَفْسِي‏}}! این سوره از [[وفات]] ما خبر می‌دهد که راه فنا می‌باید رفت و شربت زهر [[مرگ]] می‌بباید چشید و در [[خاک]] لحد می‌باید [[خفت]]! [[جبرئیل]] گفت: ای [[سید]] آن [[جهان]] تو را به از این جهان و جوار [[حق]] تو را به از [[دیدار]] خلق! ای سید، هر چند که راه بدو فنا است، اما فنا طریق بقا است و بقا وسیله لقا است. ای [[جوانمرد]] اگر در کل کون با کسی مسامحهای رفتی درین [[مرگ]]، آنکس جز [[مصطفی]] [[عربی]] نبودی! هر چند درّ [[یتیم]] بود آن [[سید]] {{صل}} از صدف [[قدرت]] برآمده، آفتابی روشن بود از [[فلک]] اقبال بتافته، [[آسمان]] و [[زمین]] بدو آراسته با این همه [[کرامت]] او را گفتند: {{متن قرآن|إِنَّكَ مَيِّتٌ وَإِنَّهُمْ مَيِّتُونَ}}<ref>«بی‌گمان تو خواهی مرد و آنان نیز می‌میرند» سوره زمر، آیه ۳۰.</ref> ای سید و قدم در این سرای [[آدم]] نهادی، عالم کون زیر قدم آوردی. باز آی به [[حضرت]] که عالم ابد روشن به تو است. صعید [[قیامت]] در [[انتظار]] [[شفاعت]] تو است. [[جمال]] فردوسیان [[عاشق]] چهره جمال تو است. آستان حضرت مامشتاق قدم [[معرفت]] تو است. ای سید: هر چه در [[آفرینش]] حلقه درگاه ما می‌گویند و تا تو نیایی یکی را جواب نیست و هیچکس را بار نیست. ای [[جوانمرد]]، به [[وفات]] او پشت [[جبرئیل]] بشکست، به نادیدن او [[دین اسلام]] [[خون]] گریست، به مفارقت او [[ایمان]] به ماتم پنشست. آن [[روز]] که [[بیماری]] در سینه او بکوفت، ایوان کلمه {{متن قرآن|لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ}}<ref>«هیچ خدایی جز خداوند نیست» سوره صافات، آیه ۳۵.</ref> بلرزید، و چه [[عجب]]؟! [[سعد معاذ]] یکی از چاکران حضرت وی بود، چون از [[دنیا]] برفت، حضرت [[نبوت]] {{صل}} با این خبر باز داد که: {{متن حدیث|اهتَزَّ العَرْشُ‏ لِمَوْتِ‏ سَعْدِ بن‏ مُعَاذٍ}}.


به [[موت]] [[سعد معاذ]] [[عرش]] [[رحمان]] بلرزید! پس نگاه کن تا با [[فراق]] سید حال چگونه باشد؟! آخرتر نظر وی به [[صحابه]] آن بود که سید{{صل}} از حجره بیرون آمد، باطنش همه درد گرفته، رخسارش زرد گشته، تن [[ضعیف]] و نحیف شده، یک دست بر کتف [[علی]]{{ع}} نهاده و دیگر دست بر دوش [[فضل]] از حجره به [[مسجد]] آمد دو رکعت [[نماز]] کرد، پشت به [[محراب]] باز نهاد، روی به [[یاران]] کرد از دیده او آب روان گشت. صحابه دانستند که سید{{صل}} [[وداع]] خواهد کرد و آن [[دیدار]] بازپسین است که نیز جمال او نخواهند دید. [[سخن]] ملیح او نخواهند شنید. [[محراب]] از او جدا خواهد ماند. [[جهان]] از رفتن وی تاریک خواهد شد. [[جبرئیل]] نیز به [[سفارت]] نیاید. [[رضوان]] نیز به [[بشارت]] نیاید. [[سید]]{{صل}} از حجره به [[خاک]] خواهد رفت و از زیر [[منبر]] در لحد خواهد [[خفت]]. ای دریغا که آن [[جمال]] پر کمال که سلوت اندوهگنان و آرام [[دل]] ممتحنان بود در خاک خواهد شد و خاک بر سر ما خواهد نشست. ما [[خبر آسمان]] نیز از که پرسیم؟ درمان درد هجران از که جوییم؟ [[اندیشه]] دل با که گوئیم؟ همچنین [[خروش]] [[صحابه]] در [[مسجد]] افتاده و گرد [[نومیدی]] بر رخسارها نشسته و چراغ [[شادی]] در سینه‌ها فرو مرده، انفاس همگنان آوه و [[آه]] شده، همه گوش فرا داشته تا سید{{صل}} چه گوید؟ سید به لفظ شیرین و سخن پر آفرین گفت: «ای [[یاران]] من، ای عزیزان و ای [[غریبان]]، ای [[مهاجر]] و [[انصار]]، بدرود باشید که [[عمر]] ما را نهایت آمد و حساب ما فذلک شد و [[دیدار]] ما با [[قیامت]] افتاد. شما را بدرود می‌کنم و همه [[امت]] را که هستند و خواهند بود بدرود می‌کنم. [[سلام]] من به همه [[امّت]] رسانید و بگویید: که ما را [[آرزوی دیدار]] شما بود، لیکن [[اجل]] کمین بگشاد و [[مرگ]] [[شبیخون]] آورد از [[حضرت]] آمدیم و باز به حضرت رفتیم، [[سنت]] من نگاه دارید. [[فریضه]] [[حق]] بگزارید، [[نماز]] نگاه دارید، [[بندگان]] را [[نیکو]] دارید، [[یتیمان]] را بنوازید. همه را بدرود کردم، همه را به [[خدا]] سپردم. خداوندا همه را به تو سپردم، [[آدم]] به فرزند سپرد. [[موسی]] به [[برادر]] سپرد. خداوندا من همه را به تو می‌سپارم. نگاهدارشان تو باش و در [[حمایت]] و رعایت خودشان بدار».
به [[موت]] [[سعد معاذ]] [[عرش]] [[رحمان]] بلرزید! پس نگاه کن تا با [[فراق]] سید حال چگونه باشد؟! آخرتر نظر وی به [[صحابه]] آن بود که سید {{صل}} از حجره بیرون آمد، باطنش همه درد گرفته، رخسارش زرد گشته، تن [[ضعیف]] و نحیف شده، یک دست بر کتف [[علی]] {{ع}} نهاده و دیگر دست بر دوش [[فضل]] از حجره به [[مسجد]] آمد دو رکعت [[نماز]] کرد، پشت به [[محراب]] باز نهاد، روی به [[یاران]] کرد از دیده او آب روان گشت. صحابه دانستند که سید {{صل}} [[وداع]] خواهد کرد و آن [[دیدار]] بازپسین است که نیز جمال او نخواهند دید. [[سخن]] ملیح او نخواهند شنید. [[محراب]] از او جدا خواهد ماند. [[جهان]] از رفتن وی تاریک خواهد شد. [[جبرئیل]] نیز به [[سفارت]] نیاید. [[رضوان]] نیز به [[بشارت]] نیاید. [[سید]] {{صل}} از حجره به [[خاک]] خواهد رفت و از زیر [[منبر]] در لحد خواهد [[خفت]]. ای دریغا که آن [[جمال]] پر کمال که سلوت اندوهگنان و آرام [[دل]] ممتحنان بود در خاک خواهد شد و خاک بر سر ما خواهد نشست. ما [[خبر آسمان]] نیز از که پرسیم؟ درمان درد هجران از که جوییم؟ [[اندیشه]] دل با که گوئیم؟ همچنین [[خروش]] [[صحابه]] در [[مسجد]] افتاده و گرد [[نومیدی]] بر رخسارها نشسته و چراغ [[شادی]] در سینه‌ها فرو مرده، انفاس همگنان آوه و [[آه]] شده، همه گوش فرا داشته تا سید {{صل}} چه گوید؟ سید به لفظ شیرین و سخن پر آفرین گفت: «ای [[یاران]] من، ای عزیزان و ای [[غریبان]]، ای [[مهاجر]] و [[انصار]]، بدرود باشید که [[عمر]] ما را نهایت آمد و حساب ما فذلک شد و [[دیدار]] ما با [[قیامت]] افتاد. شما را بدرود می‌کنم و همه [[امت]] را که هستند و خواهند بود بدرود می‌کنم. [[سلام]] من به همه [[امّت]] رسانید و بگویید: که ما را [[آرزوی دیدار]] شما بود، لکن [[اجل]] کمین بگشاد و [[مرگ]] [[شبیخون]] آورد از [[حضرت]] آمدیم و باز به حضرت رفتیم، [[سنت]] من نگاه دارید. [[فریضه]] [[حق]] بگزارید، [[نماز]] نگاه دارید، [[بندگان]] را [[نیکو]] دارید، [[یتیمان]] را بنوازید. همه را بدرود کردم، همه را به [[خدا]] سپردم. خداوندا همه را به تو سپردم، [[آدم]] به فرزند سپرد. [[موسی]] به [[برادر]] سپرد. خداوندا من همه را به تو می‌سپارم. نگاهدارشان تو باش و در [[حمایت]] و رعایت خودشان بدار».


{{متن قرآن|إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ}}<ref>«چون یاری خداوند و پیروزی (بر مکّه) فرا رسد،» سوره نصر، آیه ۱.</ref>. این «[[نصر]]» و «[[فتح]]» همان است که آنجا گفت: {{متن قرآن|نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَفَتْحٌ قَرِيبٌ}}<ref>«یاری از سوی خداوند و پیروزی نزدیک است» سوره صف، آیه ۱۳.</ref> بر لسان اشارت، بر ذوق [[اهل]] [[فهم]]، «[[نصر]]» [[نصرت]] [[دل]] است بر [[سپاه]] نفس. و «[[فتح]]» گشاد شهرستان [[بشریت]] است به سپاه [[حقیقت]]. و این نصرت در [[خزانه]] [[حکمت]] است. و مفتاح این «فتح» در خزانه [[مشیت]]. تا هر دستی بدو نرسد. دستی که بدو رسد، [[دست]] [[سعادت]] است که در آستین [[خرقه]] بشریت نبود، ساعد این دست از [[ایمان]] بود. بازو از [[توحید]]، انگشتان از [[معرفت]]<ref>کشف الاسرار.</ref>.<ref>[[سید سلمان صفوی|صفوی، سید سلمان]]، [[سوره نصر (مقاله)|مقاله «سوره نصر»]]، [[دانشنامه معاصر قرآن کریم (کتاب)|دانشنامه معاصر قرآن کریم]].</ref>
{{متن قرآن|إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ}}<ref>«چون یاری خداوند و پیروزی (بر مکّه) فرا رسد،» سوره نصر، آیه ۱.</ref>. این «[[نصر]]» و «[[فتح]]» همان است که آنجا گفت: {{متن قرآن|نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَفَتْحٌ قَرِيبٌ}}<ref>«یاری از سوی خداوند و پیروزی نزدیک است» سوره صف، آیه ۱۳.</ref> بر لسان اشارت، بر ذوق [[اهل]] [[فهم]]، «[[نصر]]» [[نصرت]] [[دل]] است بر [[سپاه]] نفس. و «[[فتح]]» گشاد شهرستان [[بشریت]] است به سپاه [[حقیقت]]. و این نصرت در [[خزانه]] [[حکمت]] است. و مفتاح این «فتح» در خزانه [[مشیت]]. تا هر دستی بدو نرسد. دستی که بدو رسد، [[دست]] [[سعادت]] است که در آستین [[خرقه]] بشریت نبود، ساعد این دست از [[ایمان]] بود. بازو از [[توحید]]، انگشتان از [[معرفت]]<ref>کشف الاسرار.</ref>.<ref>[[سید سلمان صفوی|صفوی، سید سلمان]]، [[سوره نصر (مقاله)|مقاله «سوره نصر»]]، [[دانشنامه معاصر قرآن کریم (کتاب)|دانشنامه معاصر قرآن کریم]].</ref>
خط ۴۳: خط ۴۰:
{{پانویس}}
{{پانویس}}


[[رده:سوره نصر]]
[[رده:سوره‌های قرآن]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۶ مارس ۲۰۲۴، ساعت ۱۲:۴۴

مقدمه

صد و دهمین سوره قرآن و چهاردهمین آن به ترتیب نزول، نازل شده در مدینه، با موضوع محوری فتح و پیروزی و فرمان ستایش پروردگار و طلب مغفرت از او. این سوره را «نصر» می‌گویند زیرا کلمه نصر در اولین آیه آن به کار رفته و از پیروزی و نصرت الهی سخن گفته شده است: ﴿إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ[۱].

این سوره را ﴿إِذَا جَاءَ نیز می‌نامند؛ زیرا این کلمه سرآغاز سوره است. نام دیگر این سوره «تودیع» است؛ زیرا این سوره در اواخر عمر رسول خدا (ص) به او نازل شده است و در حقیقت در آن وداعِ خداوند و جبرئیل با رسول اللّه (ص) است. در تعداد آیات این سوره هیچ اختلافی نیست و دارای ۳ آیه، ۱۹ کلمه و ۸۰ حرف است.

بعضی از مفسران این سوره را صدو یازدهمین سوره نازله و سوره توبه را آخرین سوره نازله می‌دانند. ولی قول اول (یعنی آخرین سوره نازله) مشهور است. از سوره‌های «قصار» (کوتاه) است. همچنین هفتمین و آخرین سوره از سوره‌های «زمانیه» است که با ﴿إِذَا آغاز می‌شود.

این سوره، سه پیشگویی و خبر غیبی مهم دربردارد و آن فتح مکه با پیروزی بزرگ و غلبه نهایی اسلام، ایمان آوردن مردم مکه و اطراف آن به اسلام و بیعت با رسول خدا (ص) و اشاره به رحلت رسول اللّه (ص) و فرمان آمادگی به لقاءاللّه با حمد، تسبیح و استغفار است.

از موضوعات دیگر این سوره، امر به نیایش پروردگار و شکر و سپاس در برابر نعمت‌های الهی و طلب آمرزش از خدایی است که بسیار توبهپذیر است[۲].

میبدی نوشته است: این سوره هفتاد وهفت حرف است، نوزده کلمه، سه آیت. جمله به مدینه فرو آمد، قومی گفتند: مکی است، این سوره به مکه فرو آمد و در این سوره ناسخ و منسوخ نیست. و در خبر است از مصطفی (ص): «هر که این سوره بر خواند، چنان است که با مصطفی روز فتح مکه آنجا حاضر بوده و به ثواب و کرامت آن جمع رسیده است». قوله: ﴿إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ[۳].

جمهور مفسران برآنند که: این فتح، فتح مکه است. و شرح این قصه بر قول محمد بن اسحاق بن یسار و بر قول علماء اصحاب اخبار آن است که: رسول خدا (ص) سال حدیبیه او را با قریش صلح افتاد، به شرط آنکه از قبائل عرب هر که خواهد در عهد و امان رسول خدا (ص) شود و هر که خواهد در عهد و عقد قریش شود. بنو خزاعه در عهد و امان رسول خدا شدند و بنو بکر در عهد قریش شدند. و پیش از مبعث مصطفی (ص) میان این دو قبیله عداوت بود، به سبب آنکه بنو خزاعه یکی را کشته بودند از بنی بکر و ایشان آن عداوت در دل گرفته بودند و پیوسته آن خصومت و کینه در دل داشته. چون آن صلح افتاد. رسول به مدینه باز شد و مکیان سلاح بنهادند و ایمن شدند. چون سالی برآمد، بنو بکر از مکیان یاری خواستند و بر بنی خزاعه افتادند و خلقی را بکشتند و باقی به هزیمت شدند. جبرئیل (ع) از پیغام حق جل جلاله آمد و رسول (ص) را خبر داد که ایشان نقض عهد کردند، اکنون بسیج راه کن، به مکه رو که وقت فتح آمد. و بنو خزاعه نفیر نامه به رسول را فرستادند و رسول خود خبر داشت. قریش چون بدانستند که رسول خدا از آن حال خبر یافت، بترسیدند و رعبی عظیم در دل ایشان افتاد. گفتند: نباید که رسول ایشان را یاری دهد و بر ما چیره شوند. بوسفیان را فرا راه کردند تا به مدینه شود و از رسول خدا (ص) عذر خواهد. جبرئیل (ع) آمد و رسول را خبر داد از آمدن بوسفیان. و رسول (ص) یاران را گفت که: بوسفیان به عذر همی آید و من قبول نخواهم کرد. بوسفیان چون به مدینه رسید، نخست به در خانه فاطمه (س) شد و قصه خود بگفت. فاطمه (س) گفت: این کار بزرگ‌تر از آن است که حدیث زنان در آن گنجد؛ پس به نزدیک رسول (ص) شد و رسول (ص) بیش از آن نگفت که: مکیان عهد بشکستند! و نیز جواب سخنان وی نداد تا بوسفیان نومید برخاست و به نزدیک امّ حبیبه دختر خویش شد که عیال رسول بود. و آن روز نوبت رسول آنجا بود. نطعی از ادیم عکاظی باز کرده که رسول (ص) بر آنجا نشستی. یوسفیان خواست که بر آنجا نشیند، امّ حبیبه بنگذاشت گفت: این جامه رسول (ص) و جای رسول (ص) است، کافر را با نجاست کفر نرسد و نسزد که بر جامه و جای رسول (ص) نشیند! بوسفیان غمگین و نومید بازگشت و قصد مکه کرد. پس رسول (ص) مهاجر و انصار را جمع کرد و گفت: اسباب راه را بسازید که به سفر می‌باید شد، یاران را دشخوار آمد که سفر روم می‌پنداشتند از آنکه خبر روم آمده بود و رسول (ص) حدیث مکه پنهان داشت تا آن ساعت که فرا راه بود. بیرون آمد با دههزار سوار پیاده و سوی مکه رفت و فرمود که: سر راه‌ها فرو گیرید تا پیش از ما کسی به ایشان نرسد. زنی بود نام وی ساره مغنیّه بود و نیز در میان لشکر جامه‌شویی کردی، ملطّف‌های ستد از حاطب بن ابی بلتعه به مکه. و قصّه این زن و این ملطّفه در ابتداء سوره ممتحنه بیان کرده شد. پس رسول خدا (ص) با لشکر اسلام رفتند تا به غلفان رسیدند. و اهل مکه را از ایشان خبر نه، اما همی ترسیدند و و بوسفیان را گفتند: هیچ خبر از محمد (ص) نمی‌رسد و ما را دل مشغول است؟ یکی را بفرست تا خبر باز آرد. بوسفیان گفت: این کار من است. من خود بروم و حقیقت این حال باز دانم. بوسفیان با حکیم بن حزام رفتند به راه مدینه تا به غلفان رسیدند به شب و همه کوه و دشت و صحرا روشنایی دیدند از چراغ‌ها و آتش‌ها که افروخته بودند. بوسفیان تعجّب همی کرد که این مگر نه محمد است که او را چندین سپاه و حشم نباشد! و عباس بن عبدالمطلب آن شب از لشکرگاه بیرون آمده بود و تجسس اخبار همی کرد. بوسفیان بر وی رسید و میان عباس و بوسفیان دوستی بود از قدیم، باز گفت: ای اباسفیان تو اینجا چگونه افتادی؟ به این وقت اگر عمر تو را دریابد تو را هلاک کند! آن گه او را بر سرکوب خود نشاند و ردیف خویش ساخت. عمر همان ساعت بیرون آمده بود، چون بوسفیان را دید تیغ برکشید و قصد قتل وی کرد. عباس گفت: ای عمر او در امان من است! پس عمر رفت تا رسول (ص) را خبر کند. عباس نیز بشتافت تا هر دو بهم به در خیمه رسول (ص) رسیدند. عمر گفت: "يا رسول اللّه هذا ابوسفيان عدوّ اللّه قد امكن اللّه منه بغير عهد ولا عقد فدعني اضرب عنقه! عباس گفت: "يا رسول الله، إني قد أجرته؟" پس رسول خدا او را امان داد و قصد عمر از وی بازداشت و او را به عباس سپرد، گفت: «امشب تو او را به خیمه خویش بر». عباس او را به خیمه خویش برد. دیگر روز بامداد به حضرت رسول (ص) آمد. رسول گفت: "ويحك يا باسفيان الم يأن لك أن تعلم أن لا اله الا الله و انّي سول الله"؟ ابوسفیان گفت: «مادر و پدر من فدای تو باد ای محمّد چه حلیم و کریم که تویی و چه بردبار و بزرگوار و کریم طبع و خوشخوی که تویی ای محمّد، و اللّه که ظنّ من چنان است که اگر با اللّه خدایی دیگر بودی ازو کاری بگشادی و ما را به کار مدی!». رسول گفت: «یا اباسفیان نمیدانی که من رسول خداام»؟ بوسفیان گفت: چیزی از این معنی در دل من می‌بود. عباس گفت: ابوسفیان چون این سخن از عباس بشنید، کلمه شهادت بگفت و مسلمان گشت. عباس گفت: یا رسول الله این ابوسفیان مردی بزرگمنش است و تفاخر دوست دارد. با وی کرامتی کن، بر او نواختی نه. رسول (ص) فرمود: «من دخل دار ابي سفيان فهو من و من دخل المسجد فهو آمن و من اغلق عليه بابه فهو آمن».

بوسفیان خواست که از پیش برود به مکه. رسول (ص) عباس را گفت: احبسه بمضیق الوادی حتّی یمرّ علیه جنود اللّه فیراها، «او را بر رهگذر لشکر اسلام بدار تا همه را ببیند». عباس او را بر ممرّ لشکر اسلام بداشت. فوج فوج، جوق جوق، کردوس کردوس بر وی همی گذشتند و عباس وی را همی گفت که: ایشان که‌اند و از کدام قبیله‌اند.

و هر قوم که همی گذشتند فرا عباس می‌‌گفت: أفیهم ابن اخيك؟ تا آنگه که وفدی عظیم درآمد از مهاجر و انصار و رسول (ص) در میان ایشان چون ماه در میان ستارگان، ابوسفیان گفت: بزرگ ملکی شد این برادرزاده تو! عباس گفت: ویحک یا باسفیان این نه ملک است که این نبوت است و او ملک نیست که او پیغامبر خدای است. و رسول (ص) بر ناقه‌ای نشسته، پشت مبارک خویش دوتا کرده و زنخ بر پیش پالان نهاده همی گفت: «انا عبده لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ وَحْدَهُ أَنْجَزَ وَعْدَهُ وَ نَصَرَ عَبْدَهُ‏ وَ أَعَزَّ جُنْدَهُ‏ وَ هَزَمَ الْأَحْزَابَ وَحْدَهُ». پس بوسفیان از پیش برفت و در مکه شد و گفت: محمد آمد با سپاهی عظیم که کس طاقت آن ندارد. مردمان همی گریختند، بعضی به کوه همی‌ شدند، بعضی در مسجد، بعضی در سرای بوسفیان تا سرای وی پر شد و بعضی همی آمدند و دست بر در سرای وی می‌نهادند. آنگه یک ساعت از روز قتل کردند و فی الخبر الصحیح «قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ (ص) يَوْمَ الْفَتْحِ فَتْحِ مَكَّةَ لَا هِجْرَةَ وَ لَكِنْ جِهَادٌ وَ نِيَّةٌ وَ إِذَا اسْتُنْفِرْتُمْ فَانْفِرُوا وَ قَالَ يَوْمَ الْفَتْحِ فَتْحِ مَكَّةَ إِنَّ هَذَا الْبَلَدَ حَرَّمَهُ اللَّهُ يَوْمَ‏ خَلَقَ‏ السَّمَاوَاتِ‏ وَ الْأَرْضِ‏ فَهُوَ حَرَامٌ‏ بِحُرْمَةِ اللَّهِ تَعَالَى وَ إِنَّهُ لَمْ يَحِلَّ الْقِتَالُ فِيهِ لِأَحَدٍ قَبْلِي وَ لَمْ يَحِلَّ لِي إِلَّا سَاعَةً مِنْ نَهَارٍ فَهُوَ حَرَامٌ بِحُرْمَةِ اللَّهِ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ». پس یک ساعت مردمانخزاعه را دستوری داد به قتل، آنگه نهی کرد، گفت: « لَا تَقْتُلُوا أَحَداً الَّا مِنْ قَاتَلَكُمُ» و جمعی مشرکان آن روز با هم افتادند، قریب چهار هزار مرد، پیشرو و سرخیل ایشان عکرمة بن ابی جهل بود و مقیس بن ضبابة و سهیل بن عمرو و صفوان بن امیّة، یک زمان با خالد ولید و سپاه اسلام جنگ کردند، آخر به هزیمت شدند و در مکه به جز آن یک زمان قتال نرفت. و رسول خدا (ص) تنی چند را نامزد کرد که ایشان را بکشید اگر دریابید. پس قومی را از ایشان دریافتند و کشتند و قومی را در نیافتند و به آخر مسلمان شدند.

پس رسول خدا (ص) در مسجد شد و طواف کرد و در خانه کعبه باز کرد و بفرمود تا بتان را جمله بیرون انداختند و بشکستند و هبل را که بت مهین بود به آستانه در بیفکندند. بر گذرگاه مردم، تا هر کسی قدم بر او می‌نهد و حقارت و خواری وی پیدا می‌شود. آنگه رسول (ص) بلال را فرمود تا بر بام کعبه بانگ نماز گفت و مسلمانان در مسجد آمدند و رسول (ص) دست در حلقه آویخت و گفت: «لا اله الا الله وحده الحمد لله وحده، صدق وعده و نصر جنده و حزم الأحزاب وحده».

مردمان همی آمدند گروه گروه در دین اسلام، چنانک ربّ العزة گفت: ﴿وَرَأَيْتَ النَّاسَ يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اللَّهِ أَفْوَاجًا[۴]. و گفته‌اند: رسول خدا (ص) حلقه در کعبه بگرفت و روی با قوم کرد، گفت: «ما ذا اقول و ما تقولون»؟

سهیل ابن عمرو برخاست، گفت: چه گویم یا رسول اللّه؟ اگر گویم اصیلی، اصیلی اگر گویم کریمی از تو کریم‌تر و حلیمتر کس نیست! لکن وحشتی افتاد میان تو و قوم تو و به آن وحشت به غربت افتادی، آخر عزیز و مکرّم به میان قوم خود باز آمدی. اگر نزدیک اجانب عزیز و مکرّم بودی نزدیک اقارب عزیزتر و مکرّم‌تر باشی. تو آن کن که سزای طبع کریم و خلق عظیم‌تر است. رسول (ص) گفت: «من امروز آن میگویم با شما که برادرم یوسف گفت با برادران خویش: ﴿قَالَ لَا تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ يَغْفِرُ اللَّهُ لَكُمْ وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ[۵] قوله: ﴿إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ[۶]. چون این سوره از آسمان فرو آمد، رسول خدا (ص) گفت: «یا جبرئیل نُعِيَتْ‏ إِلَيَ‏ نَفْسِي‏»! این سوره از وفات ما خبر می‌دهد که راه فنا می‌باید رفت و شربت زهر مرگ می‌بباید چشید و در خاک لحد می‌باید خفت! جبرئیل گفت: ای سید آن جهان تو را به از این جهان و جوار حق تو را به از دیدار خلق! ای سید، هر چند که راه بدو فنا است، اما فنا طریق بقا است و بقا وسیله لقا است. ای جوانمرد اگر در کل کون با کسی مسامحهای رفتی درین مرگ، آنکس جز مصطفی عربی نبودی! هر چند درّ یتیم بود آن سید (ص) از صدف قدرت برآمده، آفتابی روشن بود از فلک اقبال بتافته، آسمان و زمین بدو آراسته با این همه کرامت او را گفتند: ﴿إِنَّكَ مَيِّتٌ وَإِنَّهُمْ مَيِّتُونَ[۷] ای سید و قدم در این سرای آدم نهادی، عالم کون زیر قدم آوردی. باز آی به حضرت که عالم ابد روشن به تو است. صعید قیامت در انتظار شفاعت تو است. جمال فردوسیان عاشق چهره جمال تو است. آستان حضرت مامشتاق قدم معرفت تو است. ای سید: هر چه در آفرینش حلقه درگاه ما می‌گویند و تا تو نیایی یکی را جواب نیست و هیچکس را بار نیست. ای جوانمرد، به وفات او پشت جبرئیل بشکست، به نادیدن او دین اسلام خون گریست، به مفارقت او ایمان به ماتم پنشست. آن روز که بیماری در سینه او بکوفت، ایوان کلمه ﴿لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ[۸] بلرزید، و چه عجب؟! سعد معاذ یکی از چاکران حضرت وی بود، چون از دنیا برفت، حضرت نبوت (ص) با این خبر باز داد که: «اهتَزَّ العَرْشُ‏ لِمَوْتِ‏ سَعْدِ بن‏ مُعَاذٍ».

به موت سعد معاذ عرش رحمان بلرزید! پس نگاه کن تا با فراق سید حال چگونه باشد؟! آخرتر نظر وی به صحابه آن بود که سید (ص) از حجره بیرون آمد، باطنش همه درد گرفته، رخسارش زرد گشته، تن ضعیف و نحیف شده، یک دست بر کتف علی (ع) نهاده و دیگر دست بر دوش فضل از حجره به مسجد آمد دو رکعت نماز کرد، پشت به محراب باز نهاد، روی به یاران کرد از دیده او آب روان گشت. صحابه دانستند که سید (ص) وداع خواهد کرد و آن دیدار بازپسین است که نیز جمال او نخواهند دید. سخن ملیح او نخواهند شنید. محراب از او جدا خواهد ماند. جهان از رفتن وی تاریک خواهد شد. جبرئیل نیز به سفارت نیاید. رضوان نیز به بشارت نیاید. سید (ص) از حجره به خاک خواهد رفت و از زیر منبر در لحد خواهد خفت. ای دریغا که آن جمال پر کمال که سلوت اندوهگنان و آرام دل ممتحنان بود در خاک خواهد شد و خاک بر سر ما خواهد نشست. ما خبر آسمان نیز از که پرسیم؟ درمان درد هجران از که جوییم؟ اندیشه دل با که گوئیم؟ همچنین خروش صحابه در مسجد افتاده و گرد نومیدی بر رخسارها نشسته و چراغ شادی در سینه‌ها فرو مرده، انفاس همگنان آوه و آه شده، همه گوش فرا داشته تا سید (ص) چه گوید؟ سید به لفظ شیرین و سخن پر آفرین گفت: «ای یاران من، ای عزیزان و ای غریبان، ای مهاجر و انصار، بدرود باشید که عمر ما را نهایت آمد و حساب ما فذلک شد و دیدار ما با قیامت افتاد. شما را بدرود می‌کنم و همه امت را که هستند و خواهند بود بدرود می‌کنم. سلام من به همه امّت رسانید و بگویید: که ما را آرزوی دیدار شما بود، لکن اجل کمین بگشاد و مرگ شبیخون آورد از حضرت آمدیم و باز به حضرت رفتیم، سنت من نگاه دارید. فریضه حق بگزارید، نماز نگاه دارید، بندگان را نیکو دارید، یتیمان را بنوازید. همه را بدرود کردم، همه را به خدا سپردم. خداوندا همه را به تو سپردم، آدم به فرزند سپرد. موسی به برادر سپرد. خداوندا من همه را به تو می‌سپارم. نگاهدارشان تو باش و در حمایت و رعایت خودشان بدار».

﴿إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ[۹]. این «نصر» و «فتح» همان است که آنجا گفت: ﴿نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَفَتْحٌ قَرِيبٌ[۱۰] بر لسان اشارت، بر ذوق اهل فهم، «نصر» نصرت دل است بر سپاه نفس. و «فتح» گشاد شهرستان بشریت است به سپاه حقیقت. و این نصرت در خزانه حکمت است. و مفتاح این «فتح» در خزانه مشیت. تا هر دستی بدو نرسد. دستی که بدو رسد، دست سعادت است که در آستین خرقه بشریت نبود، ساعد این دست از ایمان بود. بازو از توحید، انگشتان از معرفت[۱۱].[۱۲]

منابع

پانویس

  1. «چون یاری خداوند و پیروزی (بر مکّه) فرا رسد،» سوره نصر، آیه ۱.
  2. دانشنامه قرآن و قرآن‌پژوهی، ص۱۲۷۰؛ تفسیر الجلالین، ص۸۲۵.
  3. «چون یاری خداوند و پیروزی (بر مکّه) فرا رسد،» سوره نصر، آیه ۱.
  4. «و مردم را ببینی که دسته دسته به دین خداوند درمی‌آیند» سوره نصر، آیه ۲.
  5. «(یوسف) گفت: امروز (دیگر) بر شما سرزنشی نیست، خداوند شما را ببخشاید و او مهربان‌ترین مهربانان است» سوره یوسف، آیه ۹۲.
  6. «چون یاری خداوند و پیروزی (بر مکّه) فرا رسد،» سوره نصر، آیه ۱.
  7. «بی‌گمان تو خواهی مرد و آنان نیز می‌میرند» سوره زمر، آیه ۳۰.
  8. «هیچ خدایی جز خداوند نیست» سوره صافات، آیه ۳۵.
  9. «چون یاری خداوند و پیروزی (بر مکّه) فرا رسد،» سوره نصر، آیه ۱.
  10. «یاری از سوی خداوند و پیروزی نزدیک است» سوره صف، آیه ۱۳.
  11. کشف الاسرار.
  12. صفوی، سید سلمان، مقاله «سوره نصر»، دانشنامه معاصر قرآن کریم.