خبیب بن عدی انصاری در تاریخ اسلامی
مقدمه
خبیب بن عدی بن عوف بن مالک بن اوس انصاری، اهل مدینه و از قبیله اوس میباشد[۱]. در جنگ بدر خبیب بن عدی ضربه سختی خورد چنان که گوشت و پوست محل زخم برگشت، پیامبر (ص) آب دهان خویش را روی زخم او افکند و با ملایمت بر آن دست کشید و آن را به حالت اول در آورد و همان دم زخم جوش خورد[۲].
وی در جنگ بدر حارث بن عامر را کشت. لذا هنگامی که او در ماجرای رجیع اسیر و به مکه برده شد، بازماندگان حارث او را خریدند تا به تلافی کشتن پدرشان به قتل برسانند. ماجرای رجیع در سال سوم هجرت پیش آمد. در این ماجرا خبیب و نُه تن دیگر از اصحاب رسول خدا (ص) که برای آموزش قرآن رفته بودند، به دست مشرکان اسیر و بعد کشته شدند[۳].[۴]
داستان شهادت خبیب
پیامبر (ص) گروهی از اصحاب را برای کسب خبر از وضع قریش، به مکه اعزام فرمود آنها از راه نجد حرکت کرده و همین که به رجیع رسیدند بنو لحیان متعرض ایشان شدند. چون سفیان بن خالد بن نبیح هذلی کشته شد، قبیلة بنی لحیان به سراغ قبیلههای عضل و قاره رفتند و برای آنها جوایزی تعیین کردند که پیش رسول خدا (ص) بروند و با آن حضرت گفتگو کنند تا بعضی از اصحاب را برای دعوت آنها به اسلام نزد ایشان بفرستد. و قرار گذاشته بودند که گروهی از اصحاب را که در قتل سفیان دست داشتهاند، بکشند و دیگران را هم به مکه ببرند و تسلیم قریش کنند و میگفتند که از قریش جایزه قابل توجهی خواهیم گرفت، زیرا هیچ چیز برای آنها ارزندهتر از این نیست که یکی از یاران محمد را به دست آورند و او را در قبال کشته شدگان بدر بکشند و مثله کنند. هفت نفر از قبیله عضل و قاره، که از شاخههای قبیله بزرگ خزیمهاند، در حالی که ظاهرا اقرار به اسلام داشتند به حضور پیامبر (ص) آمدند و گفتند: اسلام میان ما آشکار شده است، گروهی از اصحاب خود را پیش ما بفرست تا قرآن و احکام اسلامی را به ما بیاموزند. پیامبر (ص) هفت نفر را با ایشان روانه فرمود که محبیب یکی از ایشان بود[۵].
ایشان از مدینه بیرون آمده، به سمت مگه حرکت کردند و جایی میان مکه و مدینه منزل کردند که آن را بطن الرجیع گویند. و ایشان خرمای عجوه داشتند، از آن خرما خوردند و هسته آن را در زمین آنجا انداختند. پیری از آن جاگذشت و آن هستههای خرما را دید دانست که آنها هستههای خرمای عجوه است، و آن جنس، خرمای مدینه است. پس نزد قوم خود آمد و گفت: "از این راه اهل مدینه گذشتهاند". گفتند: از کجا میدانی؟ او گفت: "هستههای خرمای عجوه دیدم، و آن جز در مدینه نیست". پس هفتاد مرد برخاستند و سلاح گرفتند و به آن راه از پشت سر ایشان رفتند تا ایشان را یافتند و با ایشانجنگ کردند[۶].
نقل شده چون به آبی از قبیلة هذیل، که نزدیک هده بود و رجیع نامیده میشد، رسیدند، ناگاه گروهی بر ایشان حمله کردند و کسانی را هم که لحیانیها آماده کرده بودند به کمک خواستند. اصحاب پیامبر (ص) هیچ گونه کمک و نیروی امدادی نداشتند در حالی که دشمنان صد نفر و همه مسلح به تیر و کمان و شمشیر بودند. یاران رسول خدا (ص) شمشیرهای خود را بیرون کشیدند و برای جنگ به پا خاستند. دشمنان گفتند: ما با شما جنگ نداریم و با شما عهد و پیمان میبندیم و خدا را گواه میگیریم که شما را نمیکشیم، بلکه میخواهیم شما را به اهل مکه تسلیم کنیم و جایزهای بگیریم. خبیب بن عدی، زید بن دثنه و عبدالله بن طارق تن به اسارت دادند. محبیب میگفت: من پیش اهالی مکه حق نعمت دارم. اما عاصم بن ثابت، مرثد، خالد بن ابی بکیر و معتب بن عبید امان و پناه دشمن را نپذیرفتند. عاصم بن ثابت گفت: "من نذر کردهام که هرگز پناه و امان مشرکی را نپذیرم" و شروع به جنگ با ایشان کرد. عاصم شروع به تیراندازی کرد تا تیرهای او تمام شد، آنگاه با نیزه شروع به جنگ کرد تا وقتی که نیزهاش شکست و فقط شمشیرش باقی ماند، پس عرضه داشت: "پروردگارا! من در آغاز روز، از دین تو حمایت کردم، تو در پایان روز گوشت مرا حمایت فرمای". و این بدان جهت بود که هر کس را میکشتند، برهنهاش میکردند. دسته شمشیرش هم شکست ولی همچنان جنگید تا کشته شد. [او] دو نفر از دشمن را زخمی کرده و یک نفر را کشته بود و دشمنان آن قدر نیزه به او زدند تا کشته شد.
سلافه دختر سعد بن شهید، که همسر و چهار پسرش کشته شده بودند و دو پسرش را در جنگ احد عاصم کشته بود، نذر کرده بود که اگر بر عاصم چیره شود، در کاسه سر او شراب بیاشامد. به همین منظور برای کسی که سر عاصم را بیاورد صد ماده شتر جایزه قرار داده بود و این موضوع را اکثر اعراب و بنی لحیان میدانستند. این بود که تصمیم گرفتند سر عاصم را جدا کنند و آن را برای سلافه دختر سعد ببرند و صد شتر را بگیرند، ولی خداوند متعال زنبورها را برانگیخت که از سر او و پیکرش حفاظت کنند. هر کس نزدیک میشد، زنبورها میگزیدند و آن قدر زیاد بودند که کسی یارای مقابله با آنها را نداشت. پس گفتند تا شب رهایش کنید، چون شب فرا رسد، زنبورها خواهند رفت. ولی چون شب رسید، خداوند سیلی فرستاد که پیکر او را با خود برد و ایشان به او دسترسی نیافتند. عجیب بود که در هیچ سوی آسمان ابری هم نبود. عمر بن خطاب هر گاه از عاصم یاد میکرد، میگفت: عاصم نذر کرده بود که به هیچ مشرکی دست نزند و هیچ مشرکی هم به او دست نزند و خداوند عز و جل که مؤمن را حفظ میفرماید، مانع از این شد که مشرکان بعد از مرگ عاصم به جسدش دست بزنند، همچنان که در زمان زندگی، خودش این کار را منع میکرد.
معتب بن عبید هم جنگ کرد و برخی از ایشان را زخمی کرد، ولی آنها به او هجوم بردند و او را کشتند. آنها خبیبب و عبدالله بن طارق و زید بن دثنه را با زه کمان محکم بستند و با خود به طرف مکه بردند. چون به ناحیه مرالظهران رسیدند، عبدالله بن طارق گفت: "این آغاز مکر شماست! سوگند به خدا همراه شما نمیآیم و رفتار آنها را که کشته شدند، سرمشق خود قرار میدهم". آنها با او مدارا کردند ولی او نپذیرفت و دست خود را از بند رها کرد و شمشیر خود را برداشت. آنها از او فاصله گرفتند، او به شدت حمله کرد ولی او را سنگسار کرده و کشتند. گور او در مرالظهران است.
آنها خبیب و زید را همچنان با خود بردند، تا به مکه رسیدند. خبیب را حجیر بن ابی اهاب به هشتاد مثقال طلا و یا پنجاه شتر خرید تا برادر زادهاش، عقبة بن حارث، او را به جای پدرش، که در بدر کشته شده بود، بکشد. زید بن دثنه را صفوان بن امیه به پنجاه شتر خرید تا او را به جای پدرش بکشد و گویند گروهی از قریش در خریدن او شریک شدند. چون آن دو را در ماه ذی قعده، که از ماههای حرام است، گرفته بودند، هر دو را زندانی کردند. حجیر، خبیب بن عدی را در خانه زنی به نام ماویه، که کنیز بنی عبد مناف بود، حبس کرد و صفوان، زید را پیش گروهی از بنی جمح زندانی کرد و هم گفتهاند که او را در خانه غلام خود، نسطاس، زندانی کرد. ماویه، که بعدها مسلمان شد و اسلامی نیکو داشت، میگفت: به خدا، هیچ کس را بهتر از خبیب ندیدهام. من از شکاف در مواظب او بودم، او را به زنجیر کشیده بودند و من میدیدم که او خوشههای انگوری به بزرگی سر انسان در دست داشت و میخورد در صورتی که، در آن هنگام، موسم انگور نبود و حتی یک حبه انگور هم پیدا نمیشد و بدون تردید این روزی خاصی بود که خداوند به او ارزانی میفرمود.
خبیب شبها قرآن میخواند، زنها که صدای قرآن خواندن او را میشنیدند، میگریستند و بر او دل میسوزاندند. ماویه گوید: به او گفتم: ای خبیب! آیا حاجتی داری؟ گفت: "نه، فقط آب شیرین برایم بیاور و از گوشتهایی که در پای بتها قربانی میشوند، در خوراک من قرار مده و هرگاه هم که فهمیدی میخواهند مرا بکشند، به من خبر بده". چون ماههای حرام سپری شد و تصمیم به کشتن او گرفتند، پیش او رفتم و آگاهش کردم و به خدا قسم ندیدم که از این جهت بیمی به خود راه بدهد. او گفت: "برای من تیغی بفرست که خود را اصلاح کنم". پس من به وسیله پسرم تیغی برایش فرستادم. چون پسرک من راه افتاد و رفت، با خود گفتم: این چه کاری بود که کردم؟ نکند که درصدد انتقام برآید و پسرک را بکشد و بگوید: "مردی در مقابل مردی". اتفاقا وقتی پسرم تیغ را برده بود، آن را از او گرفته و به شوخی گفته بود: به جان پدرت قسم، خیلی پُر جرأتی! آیا مادرت نترسید که وقتی تو را همراه تیغ پیش من میفرستد، من مکری بکنم، مگر نه این است که شما میخواهید مرا بکشید؟ ماویه میگوید: من این سخن را شنیدم، پس گفتم: ای خبیب من در تو همان امانت الهی را میبینم و این تیغ را برای رضای پروردگارت برایت فرستادم، نه برای اینکه پسرم را بکشی. گفت: "مطمئن باش که او را نمیکشتم و در آیین ما مکر و غافلگیری روا نیست".
سپس به او خبر دادم که فردا صبح او را برای کشتن بیرون خواهند آورد. فردا او را همچنان که به زنجیر بود، بیرون آوردند و به محل تنعیم بردند، زنان و کودکان و بردگان و گروه زیادی از مردم مکه به تنعیم رفتند؛ گروهی او را خونی قاتل خود میدانستند و میخواستند با تماشای کشتن او خود را تسکین دهند و دیگران هم کافر و مخالف با اسلام او بودند. چون او و زید بن دثنه را به تنعیم آوردند، تیر چوبی بلندی را در زمین قرار دادند و همین که خبیب را نزدیک آن آوردند، گفت: "آیا مرا رها میکنید و اجازه میدهید که دو رکعت نماز بگزارم؟" گفتند: آری. دو رکعت نماز گزارد بدون این که زیاد طول بدهد. او گفت: "به خدا قسم، اگر نمیگفتید که از مرگ میترسم، بیشتر نماز میگزاردم". سپس گفت: "پروردگارا! ایشان را یکی پس از دیگری از میان بردار و هیچ یک از ایشان را از نظر خشم خود پوشیده مدار". چون او دو رکعت نماز را گزارد، او را به سوی تیر چوبی بردند، چهرهاش را به سوی مدینه برگرداندند و محکم او را بستند. سپس به او گفتند: از اسلام برگرد تا آزادت کنیم! گفت: "هرگز! به خدا قسم، دوست ندارم که همه آنچه که بر زمین است از آن من باشد و از اسلام برگشته باشم!" گفتند: آیا دوست داری که محمد به جای تو میبود و تو در خانهات نشسته بودی؟ گفت: "به خدا قسم، دوست ندارم که من در خانه خود باشم و خاری وجود محمد را بخراشد". آنها گفتند: ای خبیب، از اسلام برگرد! گفت: "هرگز بر نخواهم گشت!" گفتند: سوگند به لات و عزی، اگر برنگردی تو را خواهیم کشت! گفت: "کشته شدن من در راه خدا چیز اندکی است!" و به شدت سرپیچی کرد. آنها صورت او را به طرف مدینه برگردانده میبودند، خبیب گفت: "اما این که صورت مرا از قبله برگردانیدهاید، مهم نیست که خداوند میفرماید: ﴿فَأَيْنَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ﴾[۷]. سپس گفت: "پروردگارا! من چیزی جز چهره دشمن نمیبینم، خدایا! در این جا کسی نیست که سلام مرا به رسول تو ابلاغ کند، خودت سلام مرا به او ابلاغ فرمای!" آنگاه، فرزندان کسانی را که در بدر کشته شده بودند، فرا خواندند و مجموعاً چهل نوجوان را یافتند[۸] و به هر یک نیزهای دادند و گفتند: این کسی است که پدران شما را کشته است. آنها با نیزههای خود ضربتهای اندکی بر او زدند و او بر روی چوبه دار گشتی زد و چهرهاش به سوی کعبه برگشت و گفت: خدا را شکر که چهره مرا به سوی قبلهای برگرداند که آن را برای خود و پیامبرش و مؤمنان برگزیده است.
عقبة بن حارث هم از کسانی بوده در این ماجرا که حضور داشته است؛ وی میگوید: "به خدا، من خبیب را نکشتم، من در آن هنگام پسر بچه کوچکی بودم و مردی از بنی عبد الدار، که نامش ابومسیره و از خانواده عوف بن سباق بود، دست مرا گرفت و بر زوبین نهاد، آنگاه دست مرا به دست گرفت و با دست خودش شروع به نیزه زدن کرد تا خبیب را کشت". و گوید: "همین که ابو مسیره نیزهای به خبیب زد، من گریختم و شنیدم مردم فریاد میکشند و به ابوسروعه میگویند: ابو مسیره بد نیزه میزند و ضربت او کاری نمیشود! پس ابو سروعه چنان نیزهای به خبیب زد که از پشتش بیرون آمد، خبیب یک ساعتی زنده ماند و در آن مدت، شروع به اقرار به یگانگی خدا و شهادت به رسالت حضرت ختمی مرتبت کرد". اخنس بن شریق میگوید: اگر یاد محمد میبایست در حالتی فراموش شود، در این حال بود، ولی ما هرگز ندیدهایم که پدری نسبت به فرزند خود آن قدر تحمل سختی بکند که اصحاب پیامبر (ص) نسبت به او کردند.
گویند: زید بن دثنه در خانواده صفوان بن امیه زندانی و به زنجیر کشیده شده بود. او شبها شب زنده داری میکرد و نماز میگزارد و روزها روزه میگرفت و از خوراکهایی که با گوشتهای کشته شده، بغیر ذبح شرعی بود، نمیخورد. خاندان صفوان نسبت به اسرای خود خوش رفتار بودند و این موضوع بر صفوان گران آمد، پس کسی پیش زید فرستاد و پرسید: چه خوراکی میخوری؟ گفت: "من از گوشت جانورانی که برای غیر خدا کشته شده باشند نمیخورم و فقط شیر خواهم آشامید". زیاد مرتب روزه میگرفت و صفوان هنگام افطار کاسه بزرگی شیر برای او میفرستاد، و زید آن را میخورد تا فردا غروب که کاسه دیگری برایش میآوردند. او و خبیب را در یک روز برای اعدام آوردند و با هر یک از ایشان گروهی از سفلگان بودند. چون یک دیگر را ملاقات کردند هر کدام دیگری را توصیه به صبر و پایداری کردند و از هم جدا شدند. کسی که عهده دار کشتن زید شد، نسطاس، غلام صفوان، بود که او را هم به محل تنعیم بردند و برای او هم یک تیر چوبی بر پا کردند.
او گفت: میخواهم دو رکعت نماز بگزارم" و چون نماز گزارد، او را به تیر چوبی بستند و گفتند: از این آیین و دین تازه خود برگرد و آیین ما را پیروی کن تا آزادت کنیم؟ گفت: "سوگند به خدا، هرگز از دین خود دست بر نمیدارم!" گفتند: اگر محمد در دست ما بود و تو در خانه ات بودی خوشحال نمیشدی؟ گفت: "به خدا، اگر من سلامت باشم و خاری محمد را بخراشد خشنود نخواهم بود!" ابو سفیان میگفت: ما هرگز ندیده ایم که باران کسی محبتی را که یاران محمد به او دارند، داشته باشند[۹].[۱۰]
نفرین خبیب
معاویة بن ابی سفیان میگوید: "وقتی که خبیب نفرین میکرد، من حاضر بودم و اگر آنجا بودی، میدیدی که ابوسفیان مرا، از ترس نفرین محبیب، روی زمین خوابانده بود. در آن روز، ابو سفیان چنان مرا به روی زمین پرت کرد که به زمین خوردم و مدتها ناراحت و دردمند بودم".
حویطب بن عبدالعزی گوید: "اگر آنجا بودی، مرا میدیدی که انگشتم را در گوشم نهاده بودم و به سرعت میگریختم که مبادا صدای نفرین او را بشنوم". حکیم بن حزام میگوید: "اگر مرا میدیدی، متوجه میشدی که از ترس شنیدن نفرین محبیب، پشت درختان پنهان شده بودم". جبیر بن مطعم میگوید: "اگر مرا میدیدی، من از ترس شنیدن صدای نفرین خبیب، خودم را پشت سر مردم پنهان میکردم". حارث بن برصاء میگوید: به خدا سوگند، خیال نمیکنم که نفرین خبیب هیچ یک از ایشان را فرو نگیرد".
عثمان بن محمد اخنسی میگوید: "عمر بن خطاب، سعید بن عامر بن حذیم جمحی را فرماندار حمص کرد. اتفاقاً او در حالی که میان اصحاب خود بود، ناگهان غش کرد. این مطلب را به عمر گفتند. چون سعید از حمص، پیش عمر آمد، عمر از او پرسید: موضوع چه بوده است؟ آیا تو جن زده هستی؟ او گفت: "ای امیر مؤمنان، نه به خدا سوگند، ولی من هنگام کشتن خبیب حاضر بودم و نفرین او را شنیدم و به خدا قسم، در هر جا که باشم اگر آن منظره به خاطرم بیاید، غش میکنم. " گویند: این مسئله موجب زیاد شدن احترام او پیش عمر شد.
از نوفل بن معاویه دیلی هم نقل شده که میگفت: من هم در آن روز که خبیب، نفرین کرد، حاضر بودم و هیچ کس را ندیدم که از نفرین او جان سالم به در برده باشد. من در ردیف اول ایستاده بودم و از ترس نفرین او به زمین نشستم. یک ماه بلکه بیشتر، در مجامع قریش فقط صحبت از نفرین خبیب بود و مشرکان چون خواستند خبیب را به دار، بیاویزند این چند بیت را خواند: همه گروهها با تمام افراد قبیلهها را به دور من گرد آوردهاند؛ همه آنها دشمنی را علیه من ابراز میکنند؛ بر علیه من که در بند و زنجیر هستم. با زنان و فرزندانشان آمدهاند و مرا به درختی بلند برای به دار کشیدن، نزدیک کردهاند. به خدا شکایت میبرم از غربت و مصیبتم و از آن چه که این گروهها هنگام مرگم برایم آماده کردهاند. پس ای خداوند عرش مرا بر آنچه درباره من میخواهند صبر و بردباری ده که گوشتم را میبرند و امیدم بریده شده است. و این در راه خدا خواهد بود و اگر بخواهد بر پارههای پراکنده تن من برکت خواهد داد. مرا مخیر کردهاند که یا کافر شوم یا بمیرم و چشمانم فرو ریختند اما از روی بی تابی نبود. من از مرگ نمیترسم زیرا من مردهام لکن ترس من از آتش برافروخته است. و هرگاه مسلمان بمیرم به خدا قسم نمیترسم که مرگم به کدام پهلویم (و چگونه) باشد. من کسی نیستم که برای دشمن خشوع یا فریاد و ناله کنم که بازگشتم به سوی خداست[۱۱].[۱۲]
خبیب و عدم تقیه
خبیب بن عدی در میان مشرکان مکه که برای کشتن او جمع شده بودند و در مقابل خواست آنان مبنی بر اظهار کفر و دست برداشتن از عقیده خود، با این که میتوانست تقیه کند، هرگز تقیه نکرد و با همه وجود توحید و نبوت را بر زبان جاری ساخت؛ زیرا این نوع ابراز عقیده، بزرگترین ضربه بر دشمن وارد میشود. لذا فضیلت بیب بن عدی از فضیلت اصحابی که تقیه کردهاند، بیشتر است[۱۳].[۱۴]
محل شهادت خبیب بن عدی
خبیب بن عدی در روستای یأجج که در آن زمان بیرون مکه قرار داشت، به دار آویخته شد. در اطراف مکه دو منطقه به نام یأجج وجود دارد؛ یکی قبل از روستای تنعیم است و دیگری بعد از آن و محبیب در همین روستای دورتر به شهادت رسیده است. در این محل اکنون مسجدی به نام مسجد تنعیم بنا نهاده شده که پیامبر (ص) در آن نماز خوانده است و معمولا حجاج در این مسجد احرام میبندند[۱۵].[۱۶]
پیامبر (ص) و جواب سلام خبیب
هنگامی که حبیب بن عدی را برای به دار کشیدن به سمت درخت میبردند، گفت: "خدایا! کسی نیست که سلام مرا به پیامبر (ص) برساند، تو خودت سلامم را به او برسان". در این موقع پیامبر (ص) که در مدینه در جمع اصحاب نشسته بود، فرمود: "و بر او سلام باد!" اصحاب گفتند:ای رسول خدا، چه کسی به شما سلام کرد؟ پیامبر (ص) فرمود: "برادرتان خبیب! او اکنون به شهادت میرسد و در این هنگام بر من سلام کرد![۱۷].[۱۸]
پیامبر (ص) و نفرین بر قاتلان خبیب
خبر کشته شدن یاران پیامبر (ص) در بئر معونه همان شب رسید که خبر کشته شدن خبیب بن عدی و مرثد بن ابو مرثد و گروه محمد بن مسلمة نیز رسیده بود. و پیامبر (ص) فرمود: "این نتیجه کار ابوبراء است و من نمیخواستم اینان را بفرستم". و پس از نماز صبح بر قاتلان آنان نفرین فرمود: "بار پروردگارا! بر مضر سخت بگیر. خدایا! سالهای سختی چون قحطی سال یوسف (ع) بر ایشان بیاور، خداوندا! قبیلههای بنی لحیان و عضل و قاره را قبیلههای و زغب و رعل و ذکوان و عصیه را فرو گیر، که از فرمان خدا و رسول او سر پیچیدند".
پیامبر (ص) برای شهیدان جنگ بئر معونه دلتنگ شد و فرمود: "خداوندا! بنی عامر را هدایت فرمای و انتقام مرا از عامر بن طفیل بستان". عمرو بن امیه پای پیاده چهار روزه خود را به مدینه رسانید و چون به حدود قناة رسید، دو مرد از بنی کلاب را دید که از رسول خدا (ص) امان داشتند و او که خبر نداشت، هر دو نفر را کشت. آن گاه به مدینه به حضور پیامبر (ص) در آمد و خبر کشته شدن اصحاب بئر معونه را داد. رسول خدا (ص) فرمود: "از همه آنان تنها تو باز آمدی؟!" و چون خبر کشتن آن دو را داد، فرمود: "بد کردی، آنان در پناه و جوار من بودند، اکنون باید خون بهای آن دو را بپردازم". و خون بهای آن دو تن را برای قومشان فرستاد[۱۹].[۲۰]
پیامبر (ص) و اقدام برای نجات خبیب
پیامبر (ص) روز اول ربیع الاول سال ششم از مدینه بیرون آمدند و تا غران و عسفان[۲۱] رفتند و مدت غیبت ایشان از مدینه چهارده شب بود. پیامبر (ص) از کشته شدن عاصم بن ثابت و یاران او سخت ناراحت شدند و همراه دویست نفر که بیست اسب همراه داشتند از مدینه بیرون آمدند. و در محل گنبدی که در ناحیه جرف بود منزل کردند[۲۲] بامداد روز بعد روز حرکت کرده و وانمود میکردند که قصد شام دارند پیامبر (ص) هنگام تخفیف گرمای روز حرکت میکرد، و از غرابات [۲۳] و بین عبور فرمود تا به بلندهای ثمام رسیدند. از آنجا در راه شتابان حرکت فرموده تا به وادی غران رسیدند که عاصم بن ثابت و همراهانش آنجا کشته شده بودند. پیامبر (ص) بر آنها رحمت فرستاد و فرمود: "شهادت بر شما گوارا و فرخنده باد. قبیله لحیان که از آمدن پیامبر (ص) مطلع شده بودند به قله کوهها گریختند، و مسلمانان به هیچ کس از ایشاندست نیافتند. پیامبر (ص) یکی دو روز آنجا اقامت کرده و گروههایی را از هر سو به جستجو اعزام داشتند، و آنها هم به کسی دست نیافتند. آن گاه پیامبر (ص) حرکت فرموده به عسفان رسیدند. آن حضرت به ابوبکر فرمودند: "حرکت و ورود من به عسفان به اطلاع قریش رسیده است و آنها میترسند که به سراغ آنها برویم، تو با ده سوار بیرون برو". ابوبکر بیرون رفت و تا منطقه غمیم پیش رفت، و برگشت و کسی را ندیده بود.
پیامبر (ص) فرمودند، به هر حال، این خبر به قریش میرسد و آنها را به وحشت میاندازد و از این که قصد آنها را داشته باشیم، خواهند ترسید - و خبیب بن عدی در دست ایشان اسیر بود. و چون به قریش خبر رسید که پیامبر به غمیم رسیدهاند، گفتند: محمد به غمیم نیامده است مگر برای این که خبیب را آزاد سازد. در آن هنگام خبیب و دو نفر از یارانش در بند و زنجیر قریش بودند و بر گردنهای ایشان هم غل نهاده بودند. قریش میگفتند: محمد به ضجنان رسید، و او بر ما حمله خواهد کرد. ماویه، پیش لحبیب رفت و این خبر را به او داد، و گفت: "پیامبرت به ضجنان رسیده و قصد خلاصی تو را دارد". خبیب گفت: "راست میگویی؟" گفت: "آری". گفت: "خداوند هر چه بخواهد میکند". ماویه گفت: "به خدا قسم قریش فقط منتظرند که ماه حرام تمام شود، و آن وقت تو را از زندان بیرون ببرند و بکشند".
قریش به یکدیگر میگفتند: فکر میکنید که محمد در ماه حرام با ما جنگ کند؟ و حال آنکه ما به احترام ماه حرام از کشتن یاران او خودداری میکنیم. و همچنان وحشت داشتند که پیامبر (ص) در ماه حرام وارد جنگ شوند. پیامبر (ص) به مدینه برگشتند و میفرمودند: "ما به سوی خدای خود بر میگردیم و او را میپرستیم و پروردگار خود را ستایش میکنیم. پروردگارا! تو در سفر همراه مایی و خودت خلیفه ما بر خانواده هایمان. خدایا! من از گرفتاری سفر و بدی عاقبت و مشاهده امور ناخوش در اهل و مال خود به تو پناه میبرم. خدایا! ما را به اعمال نیکو که منتهی به خیر شود، موفق فرمای. پروردگارا! خشنودی و مغفرت تو را خواهانیم". پیامبر (ص) چهارده شب از مدینه غایب بودند و ابن ام مکتوم را در مدینه (برای نماز) جانشین خود فرموده بودند. این جنگ و لشکر کشی در محرم سال ششم بوده، و این دعا را برای نخستین بار [پیامبر (ص)] در این جا بیان فرموده است[۲۴].[۲۵]
عاقبت جنازه خبیب
خباب بن ارت میگوید: "زمانی که مشرکان، محبیب بن عدی را به اسارت گرفته و چند روز بعد او را به شهادت رساندند و پیکر پاکش را بر بالای چوبی آویزان کردند، پیامبر (ص) به من مأموریت داد که مخفیانه بروم و پیکرش را از بالای چوبه پایین بیاورم و در جایی مناسب دفن کنم. من در زمانی که دور از چشم نگهبانان قریش باشم، بالای سکویی که خبیب را به آن آویزان کرده بودند، رفتم و بدن او را آزاد کرد، آهسته روی زمین قرار دادم. وقتی از بالای سکو به پایین آمدم که جنازه را بردارم، در کمال ناباوری دیدم که پیکر خبیب نیست. گویی زمین جنازهاش را بلعیده بود و تا کنون هم هیچ اثری نه از جنازه و نه از ریسمانهای بسته شده به آن به دست نیامده است[۲۶].[۲۷]
شماتت منافقین و نزول آیات
ابن عباس میگوید: هنگامی که خبر کشته شدن مرند و عاصم به منافقان مدینه رسید، زبان به شماتت و ایراد گشودند و گفتند: اینها چه بدبختهایی بودند که نه در خانه خود نشستند و نه توانستند در خارج، بدان منظوری که رفته بودند، کاری صورت دهند، و بیهوده به هلاکت رسیدند؟ پس خدای تعالی این آیات را بر پیامبر (ص) نازل فرمود: ﴿وَمِنَ النَّاسِ مَنْ يُعْجِبُكَ قَوْلُهُ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَيُشْهِدُ اللَّهَ عَلَى مَا فِي قَلْبِهِ وَهُوَ أَلَدُّ الْخِصَامِ * وَإِذَا تَوَلَّى سَعَى فِي الْأَرْضِ لِيُفْسِدَ فِيهَا وَيُهْلِكَ الْحَرْثَ وَالنَّسْلَ وَاللَّهُ لَا يُحِبُّ الْفَسَادَ * وَإِذَا قِيلَ لَهُ اتَّقِ اللَّهَ أَخَذَتْهُ الْعِزَّةُ بِالْإِثْمِ فَحَسْبُهُ جَهَنَّمُ وَلَبِئْسَ الْمِهَادُ﴾[۲۸][۲۹].[۳۰]
منابع
پانویس
- ↑ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۱، ص۵۹۷ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۱، ص۵۹۷.
- ↑ دلائل النبوه، بیهقی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۲، ص۲۶۴.
- ↑ الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۴۴۰.
- ↑ کاظمی، محمد ایوب، مقاله «خبیب بن عدی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص ۳۵.
- ↑ این هفت نفر عبارتند از: مرثد بن ابی مرثد غنوی، خالد بن ابی بکیر، عبد الله بن طارق بلوی هم پیمان بنی ظفر و برادر مادری او معتب بن عبید که او هم هم پیمان بنی ظفر بود، خبیب بن عدی بن بلحارث بن خزرج، زید بن دثته از بنی بیاضه و عاصم بن ثابت بن ابی الاقلح. و به نقلی ایشان ده نفر بودند که فرمانده ایشان مرثد بن ابی مرثد بود. برخی هم گفتهاند که فرمانده ایشان عاصم بن ثابت بن ابی الاقلح بوده است. (المغازی، واقدی ترجمه: مهدوی دامغانی، ص۲۶۱).
- ↑ روض الجنان و روح الجنان فی تفسیر القرآن، ابو الفتوح رازی، ج۳، ص۱۴۴.
- ↑ " هر سو رو کنید رو به خداوند است" سوره بقره، آیه ۱۱۵.
- ↑ کسانی که نوجوانان را برای کشتن خبیب گرد آورده بودند، عبارتاند از: عکرمه پسر ابو جهل، سعید پسر عبد الله بن قیس، اخنس پسر شریق و عبیده پسر حکیم بن امیة بن اوقص سلمی.
- ↑ المغازی، واقدی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۶۷-۲۶۲.
- ↑ کاظمی، محمد ایوب، مقاله «خبیب بن عدی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص ۳۵-۴۲.
- ↑ لَقَدْ جَمَعَ اَلْأَحْزَابُ حَوْلِي وَ أَلَّبُوا قَبَائِلَهُمْ وَ اِسْتَجْمَعُوا كُلَّ مَجْمَعٍ وَ قَدْ حَشَدُوا أَوْلاَدَهُمْ وَ نِسَاءَهُمْ وَ قَرُبْتُ مِنْ جَذَعٍ طَوِيلٍ مُمْنَعٍ فَذَا اَلْعَرْشِ صَبِّرْنِي عَلَى مَا يُرَادُ بِي فَقَدْ بَاسَ مِنْهُمْ بَعْدَ يَوْمِي وَ مَطْمَعِي وَ تَاللَّهِ مَا أَخْشَى إِذَا كُنْتُ ذَا تُقًى عَلَى أَيِّ جَمْعٍ كَانَ لِلَّهِ مَصْرَعِي فذا العرش، صبرنی علی ما یراد بی فقد بضعوا لحمی و قد یاس مطمعی و ذلک فی ذات الإله و إن یشأ پبارک علی أوصال شلو ممع و قد خیرونی الکفر و الموت دونه وقد هملت عینای من غیر مجزع، و ما بی حذار الموت، إنی لمیت و لکن حذاری جحم نار ملقع فو الله ما أرجوا إذا مت مسلما علیای جنب کان فی الله مضجعی فلست بمبد للعدو تخشع ولا جزعا إنی إلی الله مرجعی؛السیرة النبویه، ابن هشام، ج۳، ص۸۵-۱۸۴.
- ↑ کاظمی، محمد ایوب، مقاله «خبیب بن عدی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص ۴۲-۴۴.
- ↑ أحکام القرآن، جصاص، ج۵، ص۱۴.
- ↑ کاظمی، محمد ایوب، مقاله «خبیب بن عدی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص ۴۴.
- ↑ المغازی، واقدی، ج۱، ص۶۲-۳۵۷.
- ↑ کاظمی، محمد ایوب، مقاله «خبیب بن عدی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص ۴۴-۴۵.
- ↑ المغازی، واقدی، ج۱، ص۶۲-۳۵۷.
- ↑ کاظمی، محمد ایوب، مقاله «خبیب بن عدی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص ۴۵.
- ↑ الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۲، ص۵۱.
- ↑ کاظمی، محمد ایوب، مقاله «خبیب بن عدی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص ۴۵-۴۶.
- ↑ غران، نام صحرایی است و عسفان نام دهکده بزرگی در راه مکه و مدینه، که تا مکه دو روز راه است. (وفاء الوفاء سمهودی، ج۲، ص۳۵۳).
- ↑ ناحیة قباء.
- ↑ نام کوهی در اطراف مدینه.
- ↑ المغازی، واقدی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۴۰۶-۴۰۵.
- ↑ کاظمی، محمد ایوب، مقاله «خبیب بن عدی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص ۴۶-۴۸.
- ↑ کنز العمال، متقی هندی، ج۱۰، ص۲۵۴. (به نقلی مقداد بن اسود نیز در این ماجرا شرکت داشته است. جهت اطلاع بیشتر رک: مقداد بن اسود جلد دوم دایره المعارف صحابه).
- ↑ کاظمی، محمد ایوب، مقاله «خبیب بن عدی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص ۴۸.
- ↑ "و از مردم کسی است که گفتارش درباره زندگی این جهان تو را به شگفتی وا میدارد و خداوند را بر آنچه در دل دارد گواه میگیرد و همو کینهتوزترین دشمنان است * و چون به سرپرستی در کاری دسترسی یابد میکوشد که در زمین تبهکاری ورزد و کشت و پشت را نابود کند و خداوند تباهی را دوست نمیدارد * و چون به او گویند: از خداوند پروا کن، خویشتنبینی او را به گناه میکشاند پس دوزخ او را بس و بیگمان، این بستر بد است" سوره بقره، آیه ۲۰۴-۲۰۶. این خبر برای شأن نزول آیة ﴿وَمِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغَاءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ وَاللَّهُ رَءُوفٌ بِالْعِبَادِ﴾؛ همین خبر خبیب را مدعی شده است، در حالی که نزول آن درشان امیر المؤمنین علی (ع) مسلم است، لذا این آیه را نیاوردیم؛ (یوسفی غروی) و تک: شرح حال سمرة بن جندب، شماره ۱۶۰.
- ↑ السیره النبویه، ابن هشام (ترجمه: رسولی)، ج۲، ص۱۳۸۲.
- ↑ کاظمی، محمد ایوب، مقاله «خبیب بن عدی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص ۴۸-۴۹.