بحث:شهادت امام علی در تاریخ اسلامی

Page contents not supported in other languages.
از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

خاموشی چراغ عدالت و تقوا

مجموع روایت‌هایی که مورخان نخستین درباره شهادت حضرت امیرمؤمنان(ع) آورده و شیعه و اهل سنت آنها را در کتاب‌های خویش نقل کرده‌اند، نشان می‌دهد که امام با توطئه خوارج به شهادت رسید. این روایت‌ها را با اندک اختلاف در کتاب‌هایی چون تاریخ الطبری، تاریخ الیعقوبی، الارشاد مفید و الطبقات ابن سعد می‌توان یافت. حاصل آن گفته‌ها این است که پس از پایان یافتن جنگ نهروان، گروهی از خوارج گرد آمدند و بر کشته‌های خود می‌گریستند و آنان را به پارسایی و عبادت وصف می‌کردند؛ آن‌گاه گفتند؛ این فتنه‌ها از سه تن پدید آمد: علی، عمرو پسر عاص و معاویه. تا این سه تن زنده‌اند، کار مسلمانان راست نخواهد شد و سه تن از آن جمع، کشتن این سه نفر را به عهده گرفتند: عبدالرحمان، پسر ملجم از بنی مراد، کشتن علی، بُرَک پسر عبدالله از بنی تمیم، کشتن معاویه، و عمرو بن بکر از بنی‌تمیم، کشتن عمرو پسر عاص را به عهده گرفتند و تصمیم گرفتند شب یازدهم یا سیزدهم یا هفدهم ماه رمضان یا چنان‌که میان شیعه مشهور است، شب نوزدهم آن ماه قصد خود را عملی سازند؛ چراکه در این شب، این سه تن از آمدن به مسجد ناچار بودند. مأمور کشتن عمرو پسر عاص، دیگری را که آن شب به جای او به مسجد رفته بود، کشت و آن‌که بر معاویه ضربت زد، شمشیرش به ران او رسید و زخمی شد و با خوردن دارو از مرگ رهید؛ اما پسر ملجم، نیت پلید خود را عملی کرد. آیا به راستی داستان چنین بوده است؟ باید گفت که جای تردید دارد و از آغاز، نشان ساختگی بودن در آن آشکار است. پنداری داستان نویسی ماهر آن را نوشته است. در ماه رمضان این هر سه تن به مسجد می‌آیند و شب نوزدهم، آمدن آنان به مسجد حتمی است.

در اینکه علی(ع) در این شب به دست پسر ملجم ضربت خورد، تردیدی نیست؛ اما آن‌که برای کشتن عمر و پسر عاص رفت، چرا مردی خارجه نام را به جای او کشت؟ آیا عمرو را نمی‌شناخت و نتوانست او را تشخیص دهد؟ چرا آن شب عمرو به مسجد نیامد؟ آیا کسی او را از توطئه آگاه کرده بود؟ آن‌چه به نظر درست‌تر می‌آید، این است که ریشه این توطئه را باید نخست در کوفه، سپس در دمشق جست. چنان‌که نوشته شد، معاویه می‌دانست که تا وقتی علی زنده است، دست‌یابی به خلافت برای او ممکن نیست. اشعث پسر قیس نیز با علی(ع) یکدل نبود. ابن ابی الدنیا که در سال ۲۸۱ قمری در گذشته و نوشته او پیش از طبری و یعقوبی است، به اسناد خود از عبدالغفار پسر قاسم انصاری آورده است: «از بسیاری شنیدم که ابن ملجم، شب را نزد اشعث بود و چون سحرگاه شد، بدو گفت: صبح آشکار شده»[۱]. اگر آن سه تن با یکدیگر چنان قراری گذاشته بودند، چرا پسر ملجم شب را در مسجد با اشعث به سر برد و با او گفت‌وگو کرد؟ آیا می‌توان پذیرفت آن‌که می‌خواهد پنهانی علی را بکشد، راز خود را با دیگری (آن هم با اشعث) در میان نهد. بلاذری آورده است: گفته‌اند: پسر ملجم شب را نزد اشعث بن قیس بود و با وی نجوا می‌کرد تا آن‌که اشعث به او گفت: برخیز که بامداد تو را شناساند[۲]. حجر بن عدی چون گفته او را شنید، گفت: ای یک چشم! او را کشتی[۳].

نیز نوشته‌اند: بامداد آن روز که پسر ملجم علی را ضربت زد، اشعث پسر خود را به خانه علی فرستاد تا ببیند در چه حالی است. او رفت و بازگشت و گفت: چشم‌هایش به سرش فرو رفته. اشعث گفت: به خدا چشمان کسی است که به مغز او آسیب رسیده است[۴]. پس، این احتمال وجود دارد که اگر با این سر نخ پیش رویم، به اشعث در کوفه و از آنجا به دمشق برسیم. پیش از این نوشتیم که اشعث دل خوشی از علی نداشت؛ چون دست او را از حکومت بر مردم «کنده» بریده و در منبر، وی را منافق پسر کافر خوانده بود. شهرستانی می‌نویسد: اشعث از همه آنان که بر علی شوریدند، سخت‌تر و از دین برون رفته‌تر بود[۵]. شگفت‌تر از اصل داستان، پیدا شدن ناگهانی زنی به نام «قطام» است که ابن ملجم چون او را دید، یک دل نه، صد دل عاشق او شد، و شگفت‌تر از داستان قطام، خود قطام است که ظاهراً بلکه مطمئناً داستان سازان آن دوره چنین قصه‌ای را پرداخته‌اند[۶].

بلاذری در یکی از روایت‌های خود نوشته است: ابن ملجم به کوفه درآمد و کار خود را پنهان می‌داشت؛ پس قطام، دختر علقمه را به زنی گرفت و سه شب نزد او به سر برد. شب سوم، قطام بدو گفت: خوب دل به خانه بسته‌ای و در پیکاری که برای آن آمده‌ای نمی‌روی! گفت: من با یارانم قراری گذاشته‌ام و از آن برنمی‌گردم[۷]. مجموع این تناقض‌ها، ساختگی بودن اصل داستان را تأیید می‌کند. گویا داستان قطام را ساخته و به کار آن سه تن پیوند داده‌اند تا بیش‌تر در ذهن‌ها جای گیرد. پیشینیان فقط به نقل داستان بسنده می‌کردند و به نقد آن نمی‌پرداختند؛ اما اکنون که تاریخ نویسی روش دیگری یافته، بهتر است در نوشته‌های پیشینیان، به ویژه این داستان با دیده دیگری بنگریم؛ گرچه داستانی را که بیش از سیزده قرن در ذهن خواننده و شنونده جای گرفته با این نوشته و مانند آن نمی‌توان از ذهن‌ها برون کرد. و انتظار هم نیست که آن باورها را رها کنند. امام علی(ع) در ماهی که به دیدار حق تعالی رفت، افطارها را قسمت کرده بود. شبی نزد پسرش حسن و شبی در نزد حسین و شبی نزد عبدالله بن جعفر روزه می‌گشاد و بیش از دو یا سه لقمه نمی‌خورد. پرسیدند: چرا به این خوراک اندک بسنده می‌کنی، فرمود: «اندکی مانده است که قضای الهی برسد. می‌خواهم تهی شکم باشم»[۸].

چگونگی ضربت خوردن حضرت در نوشته‌های تاریخ نویسان پیشین یکسان نیست. طبری، ابن سعد و دیگران نوشته‌اند: چون از سایبانی که به مسجد می‌رسد برون شد، ابن ملجم او را ضربت زد. یعقوبی که تاریخ او پیش از اینان نوشته شده، می‌گوید: پسر ملجم از سوراخی در دیوار مسجد شمشیر بر سر او زد؛ اما نوشته ابن اعثم که هم عصر طبری است، با نوشته آنان مخالف است و با آن‌چه میان شیعیان مشهور است، تطابق دارد. وی می‌نویسد: پسر ملجم شمشیر خود را برداشت و به مسجد آمد و میان خفتگان افتاد. علی(ع) اذان گفت و داخل مسجد شد و خفتگان را بیدار کرد؛ سپس به محراب رفت و نماز را آغاز کرد. به رکوع و سپس به سجده رفت و چون از سجده نخست سر برداشت، ابن ملجم او را ضربت زد و ضربت او بر جای ضربتی که عمرو پسر عبدود در جنگ خندق بدو زده بود، آمد. ابن ملجم گریخت و علی در محراب افتاد و مردم بانگ برآوردند که امیرمؤمنان کشته شد[۹]. بلاذری به روایت خود از حسن بن بزیع آورده است: چون پسر ملجم او را ضربت زد، گفت: «فُزْتَ وَ رَبِّ الْكَعْبَةِ» و واپسین سخن او این آیه از قرآن بود: فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْرًا يَرَهُ * وَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ[۱۰][۱۱].

روایت‌های شیعی و برخی از روایت‌های اهل سنت نیز با آن‌چه ابن اعثم نوشته، مطابقت دارد. امام را از مسجد به خانه بردند. دیری نپایید که قاتل را دستگیر کرده، نزد او آوردند. بدو فرمود: پسر ملجمی؟ گفت: آری. فرمود: حسن! او را سیر کن و استوار ببند. اگر مُردم، او را نزد من بفرست تا در پیشگاه خدا با او خصمی کنم، و اگر زنده ماندم، یا می‌بخشم یا قصاص می‌کنم[۱۲]

ابن سعد نوشته است که حضرت فرمود: «بدو خوراک نیکو دهید و در جای نرمش بیارامانید» و هم او نوشته است: روزی که علی مردم را برای بیعت می‌خواند، ابن ملجم دو بار برای بیعت پیش آمد و علی او را راند؛ سپس فرمود: از پیغمبر شنیدم او ریش مرا از خون سرم رنگین خواهد کرد»[۱۳]. امام در واپسین لحظه‌های زندگی، فرزندان خود را خواست و به آنها چنین وصیت کرد: شما را سفارش می‌کنم به ترسیدن از خدا، و اینکه دنیا را مخواهید؛ هر چند دنسا پی شما آید و دریغ مخورید بر چیزی از آن‌که به دستتان نیاید. و حق را بگویید و برای پاداش [آن جهان] کار کنید و با ستمکار در پیکار باشید. و ستمدیده را یار. شما و همه فرزندانم و کسانم و آن را که نامه من بدو رسد، سفارش می‌کنم به ترس از خدا و آراستن کارها و آشتی با یکدیگر؛ که من از شما شنیدم، می‌گفت: آشتی دادن میان مردمان بهتر است از نماز و روزه سالیان. خدا را! خدا را! درباره یتیمان. آنان را گاه گرسنه و گاه سیر مدارید و نزد خود ضایعشان مگذارید و خدا را! خدا را! همسایگان را بپایید که سفارش شده پیامبر شمایند. پیوسته درباره آنان سفارش می‌فرمود چندان که گمان بردیم برای آنان ارثی معین خواهد نمود و خدا را! خدا را! درباره قرآن. مبادا دیگری بر شما پیشی گیرد در رفتار به حکم آن. خدا را! خدا را! درباره نماز که ستون دین شما است و خدا را! خدا را! در حق خانه پروردگارتان. آن را خالی مگذارید چندان که در این جهان ماندگارید؛ که اگر حرمت آن را نگاه ندارید، به عذاب خدا گرفتارید و خدا را! خدا را! درباره جهاد در راه خدا به مال‌هاتان و به جان‌هاتان و زبان‌هاتان. بر شما باد به یکدیگر پیوستن و به هم بخشیدن. مبادا از هم روی بگردانید و پیوند هم را بگسلانید. امر به معروف و نهی از منکر را وامگذارید؛ چندان که بدترین شما، حکمرانی شما را بر دست گیرند؛ آن‌گاه دعا کنید و از شما نپذیرند. پسران عبدالمطلب! نبینم در خون مسلمانان فرو رفته‌اید [و دست‌ها را بدان آلوده] و گویید امیرمؤمنان را کشته‌اند. بدانید جز کشنده من نباید کسی به خون من کشته شود. بنگرید اگر من از این ضربت او مُردم، او را تنها یک ضربت بزنید و دست و پا و دیگر اندام او را مبرید، که من از رسول خدا(ص) شنیدم می‌فرمود: بپرهیزید از بریدن اندام مرده؛ هر چند سگ دیوانه باشد[۱۴].

اندک اندک آرزوی او تحقق یافت و بدان‌چه می‌خواست، نزدیک می‌شد. او از دیرباز خواهان شهادت بود و می‌گفت: «خدایا! بهتر از اینان را نصیب من دار و بدتر از مرا بر اینان بگمار!». امام علی(ع) به لقای حق رسید و عدالت؛ نگاهبان امین خود را از دست داد و از آن پس بی‌یاور ماند. ستم بارگان از هر سو به حریم آن دست گشودند و به اندازه توان خود، اندک اندک از آن ربودند؛ چندان که چیزی از آن برجای نماند؛ آن‌گاه ستم را بر جایش نشاندند و همچنان جای خود را می‌دارد تا خدا کی خواهد که زمین پر از عدل و داد شود، از آن پس که پر از ستم و جور شده است. چون علی(ع) را به خاک سپردند، امام حسن(ع) بر منبر رفت و گفت: مردم! مردی دی از میان شما رفت که از پیشینیان و پسینیان کسی به رتبت او نرسیده و نخواهد رسید. رسول الله پرچم را بدو می‌داد و به رزمگاهش می‌فرستاد و جز با پیروزی باز نمی‌گشت. جبرئیل از سوی راست او بود و میکائیل از سوی چپش. جز هفتصد درهم چیزی به جای ننهاد و می‌خواست با آن خادم بخرد[۱۵]. امام به آرزویش رسید و از رنج دشمنان دوست نما رست و در جوار حق آرمید. معاویه نیز آن‌چه را می‌خواست، به دست آورد و عراق، در کام وی قرار گرفت. باید چندی بر آن دندان بفشارد؛ سپس هضم کند و به درون در آرد؛ اما بدین بسنده نکرد. گویی از خیال علی در دل دوستانش می‌ترسید؛ پس باید این خیال را نیز بزداید یا اثر قداست آن را محو نماید. مزدورانی خامه به مزد را گرد آورد و به آنان گفت: چندان که می‌توانید در ستایش عثمان و نکوهش علی حدیث بسازید و میان مردم پخش کنید و آنان چنان کردند و با حدیث‌های دروغین دل‌های نامطمئن را از علی برگرداندند.

اگر کسی پس از گذشت بیش از سیزده قرن در گفت‌وگوی روزمره مردم دمشق نیک دقیق شود، اثر آن تبلیغ‌های دشمنانه را که هنوز هم به صورت مثل باقی مانده، خواهد شنید. عبدالله بن علی بن عبدالله بن عباس، گروهی از مشایخ شام را نزد سفاح فرستاد و نوشت: اینان از خردمندان و دانایان این سرزمینند و همه سوگند می‌خورند که ما نمی‌دانستیم رسول خدا(ص) جز بنی‌امیه خویشاوندی داشته است که از او میراث برند تا آن‌که شما امیر شدید. اگر این داستان را که غرس النعمه در کتاب خود آورده، جزو لطیفه‌ها به شمار آوریم، در تاریخ کسانی را می‌بینیم که بر اثر تبلیغ‌های مزدوران معاویه، در آغاز از امیرمؤمنان علی(ع) شناخت درستی نداشته، با او دشمنی می‌کردند؛ اما سرانجام چون از فضیلت‌های او آگاه شدند، در زمره دوستانش قرار گرفتند. در شرح زندگانی یاقوت حموی می‌خوانیم که او از دشمنان علی(ع) بود؛ اما تقدیر وی را به مرو کشاند. در آنجا از کتابخانه آن سرزمین بهره گرفت و با فضیلت‌های علی(ع) آشنا شد و به جایی رسید که نوشت: خبرهای او بسیار و فضیلت‌های او آشکار است. اگر بخواهیم همه آن را گرد آوریم و از گزیده آن کتابی پردازیم، از مجموعه معجم الادباء بیش‌تر خواهد شد[۱۶].

آری، چراغی که خدا برافروخت، با دم سرد این و آن خاموش نگردد و فروغ آن هر روز افزون‌تر شود. با گذشت زمان، دوستی علی(ع) در دل‌ها راه می‌یابد و بانگ ولایت او شب و روز گوش شیعیان و دلبستگان وی را در بامداد و شامگاه نوازش می‌دهد[۱۷].

مقدمه

الارشاد- به نقل از ابو مخنف لوط بن یحیی و اسماعیل بن راشد و ابو هشام رفاعی و ابو عمرو ثقفی و دیگران-: گروهی از خوارج در مکه گرد آمدند و درباره زمامداران صحبت کردند و از آنان و رفتارشان با خوارجْ عیبجویی کردند. سپس یادی از نهروانیان کرده، بر آنان رحمت فرستادند. یکی به دیگری گفت: کاش ما جان خود را با خدا معامله کنیم، سراغ سران گم‌راهی برویم و غافلگیرانه آنان را ترور کنیم و مردم و شهرها را از آنان آسوده کنیم و انتقام خون برادران شهیدمان در نهروان را هم بگیریم. با هم عهد بستند که پس از پایان حج در پی این کار روند. عبدالرحمان بن ملجم گفت: کشتن علی با من. بُرَک بن عبد الله تمیمی گفت: من هم معاویه را می‌کشم. عمرو بن بکر تمیمی گفت: کشتن عمرو عاص هم به عهده من. بر این مسئله با هم پیمان بستند و توافق کردند و قول دادند که به عهد وفا کنند. وعده را برای ماه رمضان، شب نوزدهم گذاشتند و از هم جدا شدند. ابن ملجم- که کمک‌کارانش در قبیله کنده بودند- وارد کوفه شد و همفکران خویش را در آنجا دیدار کرد و تصمیم خود را از آنان پوشیده داشت تا چیزی از او فاش نشود. در کوفه بود که به دیدار مردی از همفکرانش از قبیله تَیم الرباب رفت و نزد او با قُطام دختر اخضر تیمیه برخورد کرد، که امیر مؤمنانْ پدر و برادرش را در نهروان کشته بود. قطام از زیباترین زنان زمان خود بود. چون ابن ملجم او را دید، شیفته او شد و از او خوشش آمد. درخواست کرد که با او ازدواج کند و خواستگاری کرد. قطام گفت: برای من چه مهریه‌ای معین می‌کنی؟ گفت: هرچه که تو بخواهی. گفت: من سه‌هزار درهم، یک غلام نوجوان، یک خدمت گزار و کشتن علی بن ابی طالب را تعیین می‌کنم. رگفت: همه اینها را می‌پذیرم؛ ولی کشتن علی بن ابی‌طالب، چگونه ممکن است؟ گفت: او را غافلگیرانه می‌کشی. اگر او را کشتی، دلم را آرام می‌کنی و زندگی با من برایت گوارا خواهد شد و اگر کشته شدی، پاداش الهی برایت بهتر از دنیاست. گفت: به خدا سوگند، من که از این شهر گریزان بودم و از مردمش ایمن نبودم و جز برای همین خواسته که کشتن علی بن ابی‌طالب باشد، به این شهر نیامدم. پس خواسته‌ات را می‌پذیرم. گفت: من در پی کسانی برای یاری و حمایت تو جهت این کار خواهم بود. آن‌گاه قُطامه، وردان بن مجالد، از قبیله تیم الرباب را‌طلبید و خبر را به او بازگفت و از او خواست که ابن ملجم را یاری کند. او هم به عهده گرفت. ابن‌ملجم بیرون آمد و نزد مردی از قبیله اشجع به نام شبیب بن بجره رفت و به او گفت: ای شبیب! می‌خواهی به شرافت دنیا و آخرت برسی؟ گفت: چه طور؟ گفت: در کشتن علی بن ابی‌طالب، مرا کمک کن. شبیب، همفکر خوارج بود. به وی گفت: ای ابن ملجم! عزادارانْ بر تو بگریند! دنبال فاجعه بزرگی هستی. چگونه او را خواهی کشت؟ گفت: در مسجد بزرگ کوفه کمین می‌کنیم و وقتی برای نماز صبح بیرون می‌آید، او را ترور می‌کنیم. اگر او را بکشیم، دل خود را تسلی می‌دهیم و انتقام خونمان را می‌گیریم. گفتگویشان ادامه یافت، تا سرانجام [شبیبْ‌] قبول کرد. با او به مسجد نزد قطام‌ آمدند که چادری در مسجد بزرگ کوفه زده و معتکف بود. به قطام گفت: به این توافق رسیده‌ایم که این مرد را بکشیم. گفت: هرگاه خواستید اقدام کنید، مرا در همین‌جا دیدار کنید. آن دو از نزد او بیرون آمدند و چند روزی را گذراندند و به همراه شخص دیگری شب چهارشنبه نوزدهم ماه رمضان سال‌چهلم هجری‌نزد او رفتند. وی حریری‌طلبید و به سینه‌های آنان پیچید، شمشیرهایشان را حمایل کردند و رفتند و در مقابل دری که علی (ع) از آنجا برای نماز وارد می‌شد، نشستند. پیش از آن، تصمیم خود را برای کشتن امیر مؤمنان با اشعث بن قیس هم در میان گذاشته بودند، او هم با ایشان همدست شده بود. اشعث آن شب برای یاری آنان در تصمیمشان حاضر شده بود[۱۸].

مرگ، محبوب‌ترین است ‌

امام علی (ع)‌ در خطبه‌ای در نکوهش یاران نافرمان خویش-:... از فرمان من نه خشنودی برمی‌آید، تا آن را بپسندید و نه خشمی که بر محور آن جمع شوید. محبوب‌ترین چیزی که دیدارش کنم، درنظر من مرگ است. قرآن را به شما آموخته‌ام و با برهان و دلیل بر شما حکم رانده‌ام و آنچه را نمی‌شناختید، یادتان دادم و آنچه را [ناگوارانه‌] از دهان بیرون می‌افکندید، گوارایتان ساختم. اگر کور بود، می‌دید. اگر خواب بود، بیدار می‌گشت و چه بسیار به خداشناسی نزدیک‌اند قومی که پیشوایشان معاویه است و آموزگارشان پسر نابغه (عمرو عاص)!"[۱۹].

من و مردم، خسته از یکدیگر

ابن ابی رافع نقل می‌کند که علی (ع) را دیدم در حالی که انبوه مردم بر گرد او جمع‌ شده بودند، تا آنجا که پایش را خون انداختند. فرمود: "خدایا! من از اینان ناخشنودم و اینان از من. پس مرا از دست اینان راحت کن و آنان را از دست من"[۲۰].[۲۱].[۲۲]

پانویس

  1. ابن ابی الدنیا، مقتل الامام امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب، ص۳۶.
  2. فضح الصبح فلانا: «او را آشکار کرد».
  3. بلاذری، انساب الاشراف، ص۴۹۳.
  4. ابن ابی الدنیا، مقتل الامام امیر المؤمنین علی بن ابی طالب، ص۳۷؛ ابن سعد، الطبقات، ج۳، ص۳۷.
  5. شهرستانی، محمد بن عبدالکریم، الملل و النحل، ج۱، ص۱۷۰.
  6. ر.ک: شهیدی، سید جعفر، علی از زبان علی، ص۱۵۸ - ۱۶۴.
  7. بلاذری، انساب الاشراف، ج۲، ص۴۸۸.
  8. متقی هندی، علاء الدین، کنز العمال، ج۱۳، ص۱۹۰.
  9. ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج۴، ص۱۴۰ و ۱۳۹.
  10. «پس هر کس همسنگ ذره‌ای نیکی ورزد، آن را خواهد دید * و هر کس همسنگ ذره‌ای بدی کند، آن را خواهد دید» سوره زلزال، آیه ۷-۸.
  11. بلاذری، انساب الاشراف، ج۲، ص۴۹۹.
  12. ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج۴، ص۱۴۰ – ۱۳۹.
  13. بلاذری، انساب الاشراف، ج۲، ص۴۹۹.
  14. نهج البلاغه، نامه ۴۷.
  15. ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۳، ص۲۶.
  16. ر.ک: شهیدی، سید جعفر، علی از زبان علی، ص۱۷۲.
  17. شهیدی، سید جعفر، مقاله «زیست‌نامه امام علی»، دانشنامه امام علی ج۸، ص ۵۲-۵۸.
  18. الارشاد، ج ۱، ص ۱۷.
  19. «الإمام علی (ع)- مِن خُطبَةٍ لَهُ (ع) فی ذَم العاصینَ مِن أصحابِهِ-:... إنهُ لا یخرُجُ إلَیکم مِن أمری رِضی فَتَرضَونَهُ، ولا سُخطٌ فَتَجتَمِعونَ عَلَیهِ، وإن أحَب ما أنَا لاقٍ إلَی المَوتُ! قَد دارَستُکمُ الکتابَ، وفاتَحتُکمُ الحِجاجَ، وعَرفتُکم ما أنکرتُم، وسَوغتُکم ما مَجَجتُم، لَو کانَ الأَعمی‌ یلحَظُ، أوِ النائِمُ یستَیقِظُ! وأقرِب بِقَومٍ- مِنَ الجَهلِ بِاللهِ- قائِدُهُم مُعاوِیةُ! ومُؤَدبُهُمُ ابنُ النابِغَةِ!»، نهج البلاغة، خطبه ۱۸۰.
  20. در نقل أنساب الأشراف افزوده شده است: پس جز همان شب، زنده نبود!
  21. الغارات، ج۲، ص۴۵۹.
  22. محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین، ص۵۵۰.