طفلان مسلم بن عقیل: تفاوت میان نسخهها
HeydariBot (بحث | مشارکتها) جز (وظیفهٔ شمارهٔ ۵) |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
(۴ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۴ کاربر نشان داده نشد) | |||
خط ۳: | خط ۳: | ||
[[محمد بن مسلم بن عقیل|محمد]] و [[ابراهیم بن مسلم بن عقیل|ابراهیم]]، دو فرزند مسلم بن عقیل بودند که در حادثۀ کربلا [[اسیر]] شدند و بعد از یکسال [[زندانی]] شدن در [[زندان]] [[ابن زیاد]] از آن فرار کردند منتها گرفتار فردی به نام [[حارث]] شدند که آن دو را کنار [[فرات]] به [[شهادت]] رساند. | [[محمد بن مسلم بن عقیل|محمد]] و [[ابراهیم بن مسلم بن عقیل|ابراهیم]]، دو فرزند مسلم بن عقیل بودند که در حادثۀ کربلا [[اسیر]] شدند و بعد از یکسال [[زندانی]] شدن در [[زندان]] [[ابن زیاد]] از آن فرار کردند منتها گرفتار فردی به نام [[حارث]] شدند که آن دو را کنار [[فرات]] به [[شهادت]] رساند. | ||
==مقدمه== | == مقدمه == | ||
[[شیخ صدوق]] [[روایت]] میکند: زمانی که [[حسین بن علی]] به [[شهادت]] رسید، دو پسر کوچک از لشکرگاهش [[اسیر]] شدند<ref>همانطور که از این نقل ظاهر است این دو کودک به همراه امام حسین{{ع}} بودهاند اما چگونه از معرکه کربلا فرار کرده و در کوفه چگونه اسیر شدهاند در تاریخ چیزی نیامده است. ولی قزوینی از روضة الشهداء نقل نموده که این دو کودک همراه پدرشان مسلم بن عقیل به کوفه آمدند و عبید الله بن زیاد آنها را دستگیر و زندانی نمود. (ریاض الاحزان، ۵)، به نظر مؤلف قول اول قوی است؛ زیرا آنچه در باره حرکت مسلم آوردیم آن بزرگوار کسی از بستگانش را به همراه خود به کوفه نیاورد و نیز سخنی از همراهی دو کودکش با او نیامده است.</ref> و آنها را نزد عبیدالله آوردند، او زندانبان را احضار کرد و به او گفت: این دو | [[شیخ صدوق]] [[روایت]] میکند: زمانی که [[حسین بن علی]] به [[شهادت]] رسید، دو پسر کوچک از لشکرگاهش [[اسیر]] شدند<ref>همانطور که از این نقل ظاهر است این دو کودک به همراه امام حسین {{ع}} بودهاند اما چگونه از معرکه کربلا فرار کرده و در کوفه چگونه اسیر شدهاند در تاریخ چیزی نیامده است. ولی قزوینی از روضة الشهداء نقل نموده که این دو کودک همراه پدرشان مسلم بن عقیل به کوفه آمدند و عبید الله بن زیاد آنها را دستگیر و زندانی نمود. (ریاض الاحزان، ۵)، به نظر مؤلف قول اول قوی است؛ زیرا آنچه در باره حرکت مسلم آوردیم آن بزرگوار کسی از بستگانش را به همراه خود به کوفه نیاورد و نیز سخنی از همراهی دو کودکش با او نیامده است.</ref> و آنها را نزد عبیدالله آوردند، او زندانبان را احضار کرد و به او گفت: این دو کودک را به [[زندان]] ببر و از خوراک خوب و آب سرد بر آنها سختگیری کن. | ||
این دو کودک در زندان روزها گذراندند و شبها دو قرص نان جو و یک کوزه آب برای آنها میآوردند. یک سال بدین منوال گذشت، یکی از آنها به دیگری گفت: ای [[برادر]]! مدتی است در زندان گرفتار و [[عمر]] ما در حال [[تباهی]] و تن ما رنجور شده است، امشب که زندانبان آمد خود را به او معرفی میکنیم شاید دلش به رحم آید و به ما ترحم کند و آب و نان ما را زیاد کند و یا ما را [[آزاد]] نماید؟ | این دو کودک در زندان روزها گذراندند و شبها دو قرص نان جو و یک کوزه آب برای آنها میآوردند. یک سال بدین منوال گذشت، یکی از آنها به دیگری گفت: ای [[برادر]]! مدتی است در زندان گرفتار و [[عمر]] ما در حال [[تباهی]] و تن ما رنجور شده است، امشب که زندانبان آمد خود را به او معرفی میکنیم شاید دلش به رحم آید و به ما ترحم کند و آب و نان ما را زیاد کند و یا ما را [[آزاد]] نماید؟ | ||
شب هنگام زندانبان که مرد سالخوردهای بود و نان و آب آورد، [[برادر]] کوچکتر به او گفت: ای پیرمرد! آیا [[محمد]] {{صل}} را میشناسی؟ جواب داد: چگونه نشناسم؟ او [[پیامبر]] من است. گفت: آیا [[جعفر بن ابی طالب]] را میشناسی؟ در جواب گفت: چگونه | شب هنگام زندانبان که مرد سالخوردهای بود و نان و آب آورد، [[برادر]] کوچکتر به او گفت: ای پیرمرد! آیا [[محمد]] {{صل}} را میشناسی؟ جواب داد: چگونه نشناسم؟ او [[پیامبر]] من است. گفت: آیا [[جعفر بن ابی طالب]] را میشناسی؟ در جواب گفت: چگونه جعفر را نشناسم؟ [[خداوند]] دو بال به او داد و در [[بهشت]] همراه [[فرشتگان]] هر جا بخواهد با آن دو بال پرواز میکند. | ||
این طفل گفت: آیا [[علی بن ابی طالب]]{{ع}} را میشناسی؟ گفت: چگونه او را نشناسم؟ او [[پسر عموی پیامبر]] و [[برادر پیامبر]] من است. طفل مسلم گفت: ای شیخ ما از [[خاندان پیامبر]] تو، [[محمد]]{{صل}} و [[فرزندان]] [[مسلم بن عقیل بن ابیطالب]] هستیم که یک سال است در دست تو اسیریم و در [[زندان]] به ما سخت میگیری. زندانبان به شدت ناراحت شد و برای جبران بیمهریهای خود، بر پای آن دو بوسه زد و گفت: جانم به قربان شما ای [[عترت پیامبر]] [[خدا]]، اینک درب زندان به روی شما باز است هر کجا که میخواهید بروید و سپس دو قرص نان جو و یک کوزه آب در [[اختیار]] آنها گذاشت و بعد راه فرار را به آنها نشان داد و گفت: شبها راه رفته و روزها پنهان شوید تا خدا اسباب [[نجات]] شما را فراهم سازد. | این طفل گفت: آیا [[علی بن ابی طالب]] {{ع}} را میشناسی؟ گفت: چگونه او را نشناسم؟ او [[پسر عموی پیامبر]] و [[برادر پیامبر]] من است. طفل مسلم گفت: ای شیخ ما از [[خاندان پیامبر]] تو، [[محمد]] {{صل}} و [[فرزندان]] [[مسلم بن عقیل بن ابیطالب]] هستیم که یک سال است در دست تو اسیریم و در [[زندان]] به ما سخت میگیری. زندانبان به شدت ناراحت شد و برای جبران بیمهریهای خود، بر پای آن دو بوسه زد و گفت: جانم به قربان شما ای [[عترت پیامبر]] [[خدا]]، اینک درب زندان به روی شما باز است هر کجا که میخواهید بروید و سپس دو قرص نان جو و یک کوزه آب در [[اختیار]] آنها گذاشت و بعد راه فرار را به آنها نشان داد و گفت: شبها راه رفته و روزها پنهان شوید تا خدا اسباب [[نجات]] شما را فراهم سازد. | ||
آن دو [[کودک]] از [[زندان]] بیرون آمدند و در [[تاریکی]] [[شب]] راه رفتند تا به درب [[خانه]] پیرزنی رسیدند، به او گفتند: ما دو [[کودک]] [[غریب]] و ناآشناییم، شب است و امشب ما را میهمان کن و چون صبح شود خواهیم رفت. پیرزن گفت: عزیزانم! شما خود را معرفی کنید که از بوی هر عطری خوشبوترید؟ گفتند: ما از [[خاندان]] پیغمبریم که از زندان [[عبیدالله بن زیاد]] گریختهایم. | آن دو [[کودک]] از [[زندان]] بیرون آمدند و در [[تاریکی]] [[شب]] راه رفتند تا به درب [[خانه]] پیرزنی رسیدند، به او گفتند: ما دو [[کودک]] [[غریب]] و ناآشناییم، شب است و امشب ما را میهمان کن و چون صبح شود خواهیم رفت. پیرزن گفت: عزیزانم! شما خود را معرفی کنید که از بوی هر عطری خوشبوترید؟ گفتند: ما از [[خاندان]] پیغمبریم که از زندان [[عبیدالله بن زیاد]] گریختهایم. | ||
خط ۱۸: | خط ۱۸: | ||
پیرزن برای آنها [[شام]] آورد و آن دو پس از خوردن شام، خوابیدند. پاسی از شب گذشته بود که داماد [[فاسق]] آن پیرزن در خانه را به صدا درآورد، پیرزن پرسید: کیستی؟ گفت: فلانی، داماد تو. گفت چرا اینقدر دیروقت آمدی؟ گفت: وای بر تو، پیش از آنکه از خستگی از پای درافتم در را باز کن. | پیرزن برای آنها [[شام]] آورد و آن دو پس از خوردن شام، خوابیدند. پاسی از شب گذشته بود که داماد [[فاسق]] آن پیرزن در خانه را به صدا درآورد، پیرزن پرسید: کیستی؟ گفت: فلانی، داماد تو. گفت چرا اینقدر دیروقت آمدی؟ گفت: وای بر تو، پیش از آنکه از خستگی از پای درافتم در را باز کن. | ||
پیر [[زن]] از پشت در پرسید: مگر چه اتفاق افتاده؟! گفت: دو کودک از زندان عبیدالله گریختهاند و [[امیر]] [[فرمان]] داده است هرکس سر یکی از آنها را بیاورد، هزار [[درهم]] جایزه دارد! و هرکه دو سر را بیاورد، دو هزار درهم جایزه دارد. و من خیلی تلاش کردم تا آنها را پیدا کنم ولی متأسفانه نتوانستم! پیرزن گفت: از [[رسول خدا]]{{صل}} بترس که در [[روز قیامت]] [[دشمن]] تو باشد. | پیر [[زن]] از پشت در پرسید: مگر چه اتفاق افتاده؟! گفت: دو کودک از زندان عبیدالله گریختهاند و [[امیر]] [[فرمان]] داده است هرکس سر یکی از آنها را بیاورد، هزار [[درهم]] جایزه دارد! و هرکه دو سر را بیاورد، دو هزار درهم جایزه دارد. و من خیلی تلاش کردم تا آنها را پیدا کنم ولی متأسفانه نتوانستم! پیرزن گفت: از [[رسول خدا]] {{صل}} بترس که در [[روز قیامت]] [[دشمن]] تو باشد. | ||
داماد او که [[دل]] در گرو [[دنیا]] و به [[عشق]] جایزده [[ابن زیاد]] بود گفت: باید آن دو را پیدا کرد و دنیا را به دست آورد؟ پیرزن گفت: دنیای بدون [[آخرت]] بیفایده است؟ گفت: تو از آنها طرفداری میکنی گویا از آنها خبر داری؟ باید تو را نزد [[امیر]] ببرم. گفت: امیر از من پیرزن چه میخواهد؟! گفت: در را باز کن تا امشب را استراحت کنم و صبح به | داماد او که [[دل]] در گرو [[دنیا]] و به [[عشق]] جایزده [[ابن زیاد]] بود گفت: باید آن دو را پیدا کرد و دنیا را به دست آورد؟ پیرزن گفت: دنیای بدون [[آخرت]] بیفایده است؟ گفت: تو از آنها طرفداری میکنی گویا از آنها خبر داری؟ باید تو را نزد [[امیر]] ببرم. گفت: امیر از من پیرزن چه میخواهد؟! گفت: در را باز کن تا امشب را استراحت کنم و صبح به جستجوی آنها برخیزم. | ||
پیرزن در را به روی او باز کرد، او وارد [[خانه]] شد و به استراحت پرداخت. در نیمه شب بود که صدای آن دو [[کودک]] به گوشش خورد، از جا برخاست و به جست وجوی آنها پرداخت و چون به نزدیکی آنها رسید، یکی از دو طفل که بیدار شده بود پرسید: کیستی؟ گفت: من صاحب خانهام تو کیستی؟ [[برادر]] دیگر را بیدار کرد و به او گفت: از آنچه میترسیدیم به سراغمان آمد، سپس به او گفتند: اگر با تو به [[راستی]] [[سخن]] گوییم، در [[امان]] تو خواهیم بود؟ گفت: آری. | پیرزن در را به روی او باز کرد، او وارد [[خانه]] شد و به استراحت پرداخت. در نیمه شب بود که صدای آن دو [[کودک]] به گوشش خورد، از جا برخاست و به جست وجوی آنها پرداخت و چون به نزدیکی آنها رسید، یکی از دو طفل که بیدار شده بود پرسید: کیستی؟ گفت: من صاحب خانهام تو کیستی؟ [[برادر]] دیگر را بیدار کرد و به او گفت: از آنچه میترسیدیم به سراغمان آمد، سپس به او گفتند: اگر با تو به [[راستی]] [[سخن]] گوییم، در [[امان]] تو خواهیم بود؟ گفت: آری. | ||
[[طفلان]] ضمن [[عهد]] و [[پیمان]] از او که در [[امان خدا]] و [[رسول]] باشند و [[تأیید]] او گفتند: ای مرد! ما از [[عترت]] پیامبرت [[محمد]]{{ع}} هستیم که از [[زندان]] [[عبید الله بن زیاد]] از [[ترس]] [[جان]] گریختهایم | [[طفلان]] ضمن [[عهد]] و [[پیمان]] از او که در [[امان خدا]] و [[رسول]] باشند و [[تأیید]] او گفتند: ای مرد! ما از [[عترت]] پیامبرت [[محمد]] {{ع}} هستیم که از [[زندان]] [[عبید الله بن زیاد]] از [[ترس]] [[جان]] گریختهایم | ||
آن مرد سنگدل وقتی آن دو را [[شناخت]] از فرط [[خوشحالی]] سر از پای نمیشناخت گفت: از [[مرگ]] گریخته و به مرگ گرفتار شدید! [[سپاس]] خدای را که شما را به دست من [[اسیر]] کرد! سپس دست و پای آن دو کودک [[یتیم]] را بست شب را در بند بسر بردند. | آن مرد سنگدل وقتی آن دو را [[شناخت]] از فرط [[خوشحالی]] سر از پای نمیشناخت گفت: از [[مرگ]] گریخته و به مرگ گرفتار شدید! [[سپاس]] خدای را که شما را به دست من [[اسیر]] کرد! سپس دست و پای آن دو کودک [[یتیم]] را بست شب را در بند بسر بردند. | ||
خط ۳۲: | خط ۳۲: | ||
فلیح گفت: به من [[دستور]] داده شده تا گردن شما را بزنم، شما مگر کیستید؟! گفتند: ما از [[خاندان]] پیامبریم و از [[ترس]] [[جان]] از [[زندان]] [[ابن زیاد]] گریخته و این پیرزن ما را میهمان کرد و اینک آن مرد میخواهد ما را بکشد. | فلیح گفت: به من [[دستور]] داده شده تا گردن شما را بزنم، شما مگر کیستید؟! گفتند: ما از [[خاندان]] پیامبریم و از [[ترس]] [[جان]] از [[زندان]] [[ابن زیاد]] گریخته و این پیرزن ما را میهمان کرد و اینک آن مرد میخواهد ما را بکشد. | ||
[[غلام]] سیاه دست از کشتن آنها برداشت و گفت: جانم به قربان شما ای [[عترت پیامبر]]؛ نباید [[محمد]] [[رسول خدا]]{{صل}} در [[قیامت]] [[خصم]] من باشد. سپس شمشیرش را به دور انداخت و خود را به [[فرات]] افکند و گریخت و در پاسخ مولایش گفت: من به [[فرمان]] توأم تا تحت [[فرمان خدا]] باشی و چون [[نافرمانی خدا]] کنی من از تو بیزارم. | [[غلام]] سیاه دست از کشتن آنها برداشت و گفت: جانم به قربان شما ای [[عترت پیامبر]]؛ نباید [[محمد]] [[رسول خدا]] {{صل}} در [[قیامت]] [[خصم]] من باشد. سپس شمشیرش را به دور انداخت و خود را به [[فرات]] افکند و گریخت و در پاسخ مولایش گفت: من به [[فرمان]] توأم تا تحت [[فرمان خدا]] باشی و چون [[نافرمانی خدا]] کنی من از تو بیزارم. | ||
داماد پیرزن بعد از این جریان از پسر خود خواست که این دو [[کودک]] را ببرد کنار فرات گردن بزند. فرزندش هم وقتی دانست این دو کودک از عترت پیامبر [[خدا]] هستند دست از کُشتن آن دو برداشت و [[پدر]] را در این کار خلاف [[منطق]] و [[شرع]] [[نافرمانی]] کرد. | داماد پیرزن بعد از این جریان از پسر خود خواست که این دو [[کودک]] را ببرد کنار فرات گردن بزند. فرزندش هم وقتی دانست این دو کودک از عترت پیامبر [[خدا]] هستند دست از کُشتن آن دو برداشت و [[پدر]] را در این کار خلاف [[منطق]] و [[شرع]] [[نافرمانی]] کرد. | ||
آن [[مرد]] [[بیرحم]] که دانست کسی جز خودش آنها را نخواهد کشت؛ [[شمشیر]] برگرفت وآن دو کودک را به کنار فرات برده و تیغ برکشید و چون چشم [[کودکان]] به شمشیر برهنه او افتاد گریسته و گفتند: ای مرد! ما را در بازار بفروش و مخواه که [[روز قیامت]] [[محمد]]{{صل}} [[دشمن]] تو باشد. گفت: سر شما را برای ابن زیاد میبرم و جایزه میگیرم<ref>از منتخب التواریخ نقل شده است که، آن مرد چون خواست کودکان را به قتل برساند همسر او پیش آمد و گفت: از این دو کودک یتیم درگذر و از خدا طلب کن آنچه را از عبیدالله آرزو داری، خداوند در عوض آن جایزه که عبیدالله به تو دهد چندین برابر روزی تو گرداند، ولی مؤثر نیفتاد.</ref>. | آن [[مرد]] [[بیرحم]] که دانست کسی جز خودش آنها را نخواهد کشت؛ [[شمشیر]] برگرفت وآن دو کودک را به کنار فرات برده و تیغ برکشید و چون چشم [[کودکان]] به شمشیر برهنه او افتاد گریسته و گفتند: ای مرد! ما را در بازار بفروش و مخواه که [[روز قیامت]] [[محمد]] {{صل}} [[دشمن]] تو باشد. گفت: سر شما را برای ابن زیاد میبرم و جایزه میگیرم<ref>از منتخب التواریخ نقل شده است که، آن مرد چون خواست کودکان را به قتل برساند همسر او پیش آمد و گفت: از این دو کودک یتیم درگذر و از خدا طلب کن آنچه را از عبیدالله آرزو داری، خداوند در عوض آن جایزه که عبیدالله به تو دهد چندین برابر روزی تو گرداند، ولی مؤثر نیفتاد.</ref>. | ||
هرچه آن [[طفلان]] التماس و خواهش کردند و او را [[سوگند]] به خدا و رسولش دادند اثری نبخشید. در آخر از او خواستند که اجازه دهد چند رکعت [[نماز]] بخوانند. آن مرد سیاه [[دل]] گفت: نماز برای شما سودی ندارد، هر چه میخواهید نماز بخوانید. آنها چهار رکعت [[نماز]] خواندند و چشم به [[آسمان]] گشودند و فریاد برآوردند که: «ای زنده جاودان و ای [[خدای حکیم]] و ای [[حکم]] کنندهترین [[حاکمان]]، میان ما و او به [[حق]] حکم کن»<ref>{{متن حدیث|يَا حَيُّ يَا حَكِيمُ يَا أَحْكَمَ الْحَاكِمِينَ احْكُمْ بَيْنَنَا وَ بَيْنَهُ بِالْحَقِّ}}</ref> | هرچه آن [[طفلان]] التماس و خواهش کردند و او را [[سوگند]] به خدا و رسولش دادند اثری نبخشید. در آخر از او خواستند که اجازه دهد چند رکعت [[نماز]] بخوانند. آن مرد سیاه [[دل]] گفت: نماز برای شما سودی ندارد، هر چه میخواهید نماز بخوانید. آنها چهار رکعت [[نماز]] خواندند و چشم به [[آسمان]] گشودند و فریاد برآوردند که: «ای زنده جاودان و ای [[خدای حکیم]] و ای [[حکم]] کنندهترین [[حاکمان]]، میان ما و او به [[حق]] حکم کن»<ref>{{متن حدیث|يَا حَيُّ يَا حَكِيمُ يَا أَحْكَمَ الْحَاكِمِينَ احْكُمْ بَيْنَنَا وَ بَيْنَهُ بِالْحَقِّ}}</ref> | ||
خط ۵۰: | خط ۵۰: | ||
مرد شامی از جای برخاست و گفت: من! عبیدالله گفت: او را به همان جایی که این دو [[کودک]] را کشته ببر و گردن بزن، ولی [[خون]] او را مگذار که با خون آنها در هم آمیزد، و سر او را نزد من بیاور! آن مرد شامی [[فرمان]] برد و طبق [[دستور]] [[ابن زیاد]] آن مرد را در کنار [[فرات]] به سزای عمل ننگینش رسانید و سرش را برای ابن زیاد آورد. | مرد شامی از جای برخاست و گفت: من! عبیدالله گفت: او را به همان جایی که این دو [[کودک]] را کشته ببر و گردن بزن، ولی [[خون]] او را مگذار که با خون آنها در هم آمیزد، و سر او را نزد من بیاور! آن مرد شامی [[فرمان]] برد و طبق [[دستور]] [[ابن زیاد]] آن مرد را در کنار [[فرات]] به سزای عمل ننگینش رسانید و سرش را برای ابن زیاد آورد. | ||
آری خون ناحق پروانه شمع را چندان [[امان]] نداد که شب را [[سحر]] کند. نوشتهاند که او را بر نیزه کردند و در کوچهها میگرداندند و [[کودکان]] با پرتاب سنگ و تیر آن را نشانه میرفتند و میگفتند: این است کشنده [[عترت]] [[رسول خدا]]<ref>ر.ک: امالی، شیخ صدوق، مجلس ۱۹، حدیث ۲؛ بحار الانوار، ج۴۵، ص۱۰۰.</ref>.<ref>[[سید اصغر ناظمزاده|ناظمزاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام حسین - ناظمزاده (کتاب)|اصحاب امام حسین]]، ص:۱۴۲-۱۴۸.</ref> | آری خون ناحق پروانه شمع را چندان [[امان]] نداد که شب را [[سحر]] کند. نوشتهاند که او را بر نیزه کردند و در کوچهها میگرداندند و [[کودکان]] با پرتاب سنگ و تیر آن را نشانه میرفتند و میگفتند: این است کشنده [[عترت]] [[رسول خدا]]<ref>ر. ک: امالی، شیخ صدوق، مجلس ۱۹، حدیث ۲؛ بحار الانوار، ج۴۵، ص۱۰۰.</ref>.<ref>[[سید اصغر ناظمزاده|ناظمزاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام حسین - ناظمزاده (کتاب)|اصحاب امام حسین]]، ص:۱۴۲-۱۴۸.</ref> | ||
در کنار [[فرات]] در چهار فرسنگی [[کربلا]] شهری است به نام [[مسیّب]] که نزدیک آن آرامگاه آبادی است که گویند [[قبر]] [[محمد بن مسلم بن عقیل|محمد]] و [[ابراهیم بن مسلم بن عقیل|ابراهیم]]، [[پسران مسلم بن عقیل]] داخل آن است<ref>آرامگاههای خاندان پاک پیامبر، سید عبد الرزاق کمونه، ص۳۰۲.</ref>.<ref>[[جواد محدثی|محدثی، جواد]]، [[فرهنگ عاشورا (کتاب)|فرهنگ عاشورا]]، ص ۲۹۵.</ref> | در کنار [[فرات]] در چهار فرسنگی [[کربلا]] شهری است به نام [[مسیّب]] که نزدیک آن آرامگاه آبادی است که گویند [[قبر]] [[محمد بن مسلم بن عقیل|محمد]] و [[ابراهیم بن مسلم بن عقیل|ابراهیم]]، [[پسران مسلم بن عقیل]] داخل آن است<ref>آرامگاههای خاندان پاک پیامبر، سید عبد الرزاق کمونه، ص۳۰۲.</ref>.<ref>[[جواد محدثی|محدثی، جواد]]، [[فرهنگ عاشورا (کتاب)|فرهنگ عاشورا]]، ص ۲۹۵.</ref> | ||
خط ۷۰: | خط ۷۰: | ||
{{واقعه کربلا}} | {{واقعه کربلا}} | ||
[[رده: | [[رده:اصحاب امام حسین]] | ||
[[رده:مدخل فرهنگ عاشورا]] | [[رده:مدخل فرهنگ عاشورا]] | ||
[[رده:اعلام]] |
نسخهٔ کنونی تا ۳ ژوئیهٔ ۲۰۲۴، ساعت ۰۹:۳۷
محمد و ابراهیم، دو فرزند مسلم بن عقیل بودند که در حادثۀ کربلا اسیر شدند و بعد از یکسال زندانی شدن در زندان ابن زیاد از آن فرار کردند منتها گرفتار فردی به نام حارث شدند که آن دو را کنار فرات به شهادت رساند.
مقدمه
شیخ صدوق روایت میکند: زمانی که حسین بن علی به شهادت رسید، دو پسر کوچک از لشکرگاهش اسیر شدند[۱] و آنها را نزد عبیدالله آوردند، او زندانبان را احضار کرد و به او گفت: این دو کودک را به زندان ببر و از خوراک خوب و آب سرد بر آنها سختگیری کن.
این دو کودک در زندان روزها گذراندند و شبها دو قرص نان جو و یک کوزه آب برای آنها میآوردند. یک سال بدین منوال گذشت، یکی از آنها به دیگری گفت: ای برادر! مدتی است در زندان گرفتار و عمر ما در حال تباهی و تن ما رنجور شده است، امشب که زندانبان آمد خود را به او معرفی میکنیم شاید دلش به رحم آید و به ما ترحم کند و آب و نان ما را زیاد کند و یا ما را آزاد نماید؟
شب هنگام زندانبان که مرد سالخوردهای بود و نان و آب آورد، برادر کوچکتر به او گفت: ای پیرمرد! آیا محمد (ص) را میشناسی؟ جواب داد: چگونه نشناسم؟ او پیامبر من است. گفت: آیا جعفر بن ابی طالب را میشناسی؟ در جواب گفت: چگونه جعفر را نشناسم؟ خداوند دو بال به او داد و در بهشت همراه فرشتگان هر جا بخواهد با آن دو بال پرواز میکند.
این طفل گفت: آیا علی بن ابی طالب (ع) را میشناسی؟ گفت: چگونه او را نشناسم؟ او پسر عموی پیامبر و برادر پیامبر من است. طفل مسلم گفت: ای شیخ ما از خاندان پیامبر تو، محمد (ص) و فرزندان مسلم بن عقیل بن ابیطالب هستیم که یک سال است در دست تو اسیریم و در زندان به ما سخت میگیری. زندانبان به شدت ناراحت شد و برای جبران بیمهریهای خود، بر پای آن دو بوسه زد و گفت: جانم به قربان شما ای عترت پیامبر خدا، اینک درب زندان به روی شما باز است هر کجا که میخواهید بروید و سپس دو قرص نان جو و یک کوزه آب در اختیار آنها گذاشت و بعد راه فرار را به آنها نشان داد و گفت: شبها راه رفته و روزها پنهان شوید تا خدا اسباب نجات شما را فراهم سازد.
آن دو کودک از زندان بیرون آمدند و در تاریکی شب راه رفتند تا به درب خانه پیرزنی رسیدند، به او گفتند: ما دو کودک غریب و ناآشناییم، شب است و امشب ما را میهمان کن و چون صبح شود خواهیم رفت. پیرزن گفت: عزیزانم! شما خود را معرفی کنید که از بوی هر عطری خوشبوترید؟ گفتند: ما از خاندان پیغمبریم که از زندان عبیدالله بن زیاد گریختهایم.
پیرزن گفت: عزیزانم! من داماد بدکاری دارم که در واقعه کربلا به طرفداری از عبیدالله بن زیاد حضور داشته و میترسم شما را ببیند و پس از شناختن به قتل برساند. گفتند: ما همین امشب را نزد تو خواهیم بود و صبح به راه خود ادامه میدهیم.
پیرزن برای آنها شام آورد و آن دو پس از خوردن شام، خوابیدند. پاسی از شب گذشته بود که داماد فاسق آن پیرزن در خانه را به صدا درآورد، پیرزن پرسید: کیستی؟ گفت: فلانی، داماد تو. گفت چرا اینقدر دیروقت آمدی؟ گفت: وای بر تو، پیش از آنکه از خستگی از پای درافتم در را باز کن.
پیر زن از پشت در پرسید: مگر چه اتفاق افتاده؟! گفت: دو کودک از زندان عبیدالله گریختهاند و امیر فرمان داده است هرکس سر یکی از آنها را بیاورد، هزار درهم جایزه دارد! و هرکه دو سر را بیاورد، دو هزار درهم جایزه دارد. و من خیلی تلاش کردم تا آنها را پیدا کنم ولی متأسفانه نتوانستم! پیرزن گفت: از رسول خدا (ص) بترس که در روز قیامت دشمن تو باشد.
داماد او که دل در گرو دنیا و به عشق جایزده ابن زیاد بود گفت: باید آن دو را پیدا کرد و دنیا را به دست آورد؟ پیرزن گفت: دنیای بدون آخرت بیفایده است؟ گفت: تو از آنها طرفداری میکنی گویا از آنها خبر داری؟ باید تو را نزد امیر ببرم. گفت: امیر از من پیرزن چه میخواهد؟! گفت: در را باز کن تا امشب را استراحت کنم و صبح به جستجوی آنها برخیزم.
پیرزن در را به روی او باز کرد، او وارد خانه شد و به استراحت پرداخت. در نیمه شب بود که صدای آن دو کودک به گوشش خورد، از جا برخاست و به جست وجوی آنها پرداخت و چون به نزدیکی آنها رسید، یکی از دو طفل که بیدار شده بود پرسید: کیستی؟ گفت: من صاحب خانهام تو کیستی؟ برادر دیگر را بیدار کرد و به او گفت: از آنچه میترسیدیم به سراغمان آمد، سپس به او گفتند: اگر با تو به راستی سخن گوییم، در امان تو خواهیم بود؟ گفت: آری.
طفلان ضمن عهد و پیمان از او که در امان خدا و رسول باشند و تأیید او گفتند: ای مرد! ما از عترت پیامبرت محمد (ع) هستیم که از زندان عبید الله بن زیاد از ترس جان گریختهایم
آن مرد سنگدل وقتی آن دو را شناخت از فرط خوشحالی سر از پای نمیشناخت گفت: از مرگ گریخته و به مرگ گرفتار شدید! سپاس خدای را که شما را به دست من اسیر کرد! سپس دست و پای آن دو کودک یتیم را بست شب را در بند بسر بردند.
سپیده دم، غلام سیاهی را که «فلیح» نام داشت، صدا کرد و گفت: این دو کودک را گردن بزن و سر آنها را برایم بیاور تا نزد ابن زیاد برده و دو هزار درهم جایزه بگیرم! غلام، شمشیر برداشت و آنها را جلو انداخت تا در کنار فرات ایشان را به شهادت برساند و چون از خانه دور شدند یکی از آنها گفت: ای غلام سیاه! تو به بلال، مؤذن پیغمبر شباهت داری.
فلیح گفت: به من دستور داده شده تا گردن شما را بزنم، شما مگر کیستید؟! گفتند: ما از خاندان پیامبریم و از ترس جان از زندان ابن زیاد گریخته و این پیرزن ما را میهمان کرد و اینک آن مرد میخواهد ما را بکشد.
غلام سیاه دست از کشتن آنها برداشت و گفت: جانم به قربان شما ای عترت پیامبر؛ نباید محمد رسول خدا (ص) در قیامت خصم من باشد. سپس شمشیرش را به دور انداخت و خود را به فرات افکند و گریخت و در پاسخ مولایش گفت: من به فرمان توأم تا تحت فرمان خدا باشی و چون نافرمانی خدا کنی من از تو بیزارم.
داماد پیرزن بعد از این جریان از پسر خود خواست که این دو کودک را ببرد کنار فرات گردن بزند. فرزندش هم وقتی دانست این دو کودک از عترت پیامبر خدا هستند دست از کُشتن آن دو برداشت و پدر را در این کار خلاف منطق و شرع نافرمانی کرد.
آن مرد بیرحم که دانست کسی جز خودش آنها را نخواهد کشت؛ شمشیر برگرفت وآن دو کودک را به کنار فرات برده و تیغ برکشید و چون چشم کودکان به شمشیر برهنه او افتاد گریسته و گفتند: ای مرد! ما را در بازار بفروش و مخواه که روز قیامت محمد (ص) دشمن تو باشد. گفت: سر شما را برای ابن زیاد میبرم و جایزه میگیرم[۲].
هرچه آن طفلان التماس و خواهش کردند و او را سوگند به خدا و رسولش دادند اثری نبخشید. در آخر از او خواستند که اجازه دهد چند رکعت نماز بخوانند. آن مرد سیاه دل گفت: نماز برای شما سودی ندارد، هر چه میخواهید نماز بخوانید. آنها چهار رکعت نماز خواندند و چشم به آسمان گشودند و فریاد برآوردند که: «ای زنده جاودان و ای خدای حکیم و ای حکم کنندهترین حاکمان، میان ما و او به حق حکم کن»[۳]
سپس آن مرد سنگدل برخاست و اول گردن برادر بزرگتر را زد و سرش را در پارچهای گذارد؛ اما برادر کوچک، خود را در خون برادر بزرگ غلتاند و گفت: میخواهم رسول خدا را ملاقات کنم در حالی که آغشته به خون برادرم باشم. آن مرد گفت: عیب ندارد، تو را هم به او میرسانم! او را هم کُشت و سرش را در همان پارچه گذاشت و بدن هر دو را به آب فرات انداخت و سر آن دو را نزد ابن زیاد آورد تا جایزه بگیرد؟
همین که ابن زیاد چشمش به آن سرها افتاد، سه بار برخاست و نشست و گفت: وای بر تو! کجا آنها را پیدا کردی؟!
آن مرد داستان بچهها را گفت، اما ابن زیاد با تمام قساوت قلبی که داشت تحت تأثیر این بیگناهان قرار گرفت و گفت: آیا حق مهمانی آنان را منظور نکردی؟ گفت: نه، سپس ابن زیاد از او پرسید: به هنگام کشته شدن با تو چه گفتند؟ آن مرد سخن آن طفلان را برای ابن زیاد بازگو کرد و گفت: دستها را به طرف آسمان برداشتند و گفتند: «يَا حَيُّ يَا حَكِيمُ يَا أَحْكَمَ الْحَاكِمِينَ احْكُمْ بَيْنَنَا وَ بَيْنَهُ بِالْحَقِّ».
ابن زیاد گفت: اگر آنها را زنده میآوردی جایزه تو را دوچندان، یعنی چهارهزار درهم میدادم، حال که چنین کردی طبق نفرین آن دو، خدا در میان تو و آن دو کودک به حق حکم کرد. پس رو به حاضران در مجلس کرد و گفت: کیست که کار این نابکار را بسازد؟
مرد شامی از جای برخاست و گفت: من! عبیدالله گفت: او را به همان جایی که این دو کودک را کشته ببر و گردن بزن، ولی خون او را مگذار که با خون آنها در هم آمیزد، و سر او را نزد من بیاور! آن مرد شامی فرمان برد و طبق دستور ابن زیاد آن مرد را در کنار فرات به سزای عمل ننگینش رسانید و سرش را برای ابن زیاد آورد.
آری خون ناحق پروانه شمع را چندان امان نداد که شب را سحر کند. نوشتهاند که او را بر نیزه کردند و در کوچهها میگرداندند و کودکان با پرتاب سنگ و تیر آن را نشانه میرفتند و میگفتند: این است کشنده عترت رسول خدا[۴].[۵]
در کنار فرات در چهار فرسنگی کربلا شهری است به نام مسیّب که نزدیک آن آرامگاه آبادی است که گویند قبر محمد و ابراهیم، پسران مسلم بن عقیل داخل آن است[۶].[۷]
جستارهای وابسته
- مسلم بن عقیل (پدر)
منابع
پانویس
- ↑ همانطور که از این نقل ظاهر است این دو کودک به همراه امام حسین (ع) بودهاند اما چگونه از معرکه کربلا فرار کرده و در کوفه چگونه اسیر شدهاند در تاریخ چیزی نیامده است. ولی قزوینی از روضة الشهداء نقل نموده که این دو کودک همراه پدرشان مسلم بن عقیل به کوفه آمدند و عبید الله بن زیاد آنها را دستگیر و زندانی نمود. (ریاض الاحزان، ۵)، به نظر مؤلف قول اول قوی است؛ زیرا آنچه در باره حرکت مسلم آوردیم آن بزرگوار کسی از بستگانش را به همراه خود به کوفه نیاورد و نیز سخنی از همراهی دو کودکش با او نیامده است.
- ↑ از منتخب التواریخ نقل شده است که، آن مرد چون خواست کودکان را به قتل برساند همسر او پیش آمد و گفت: از این دو کودک یتیم درگذر و از خدا طلب کن آنچه را از عبیدالله آرزو داری، خداوند در عوض آن جایزه که عبیدالله به تو دهد چندین برابر روزی تو گرداند، ولی مؤثر نیفتاد.
- ↑ «يَا حَيُّ يَا حَكِيمُ يَا أَحْكَمَ الْحَاكِمِينَ احْكُمْ بَيْنَنَا وَ بَيْنَهُ بِالْحَقِّ»
- ↑ ر. ک: امالی، شیخ صدوق، مجلس ۱۹، حدیث ۲؛ بحار الانوار، ج۴۵، ص۱۰۰.
- ↑ ناظمزاده، سید اصغر، اصحاب امام حسین، ص:۱۴۲-۱۴۸.
- ↑ آرامگاههای خاندان پاک پیامبر، سید عبد الرزاق کمونه، ص۳۰۲.
- ↑ محدثی، جواد، فرهنگ عاشورا، ص ۲۹۵.