بلال بن رباح حبشی: تفاوت میان نسخهها
جز (جایگزینی متن - 'گرایشات' به 'گرایشهای') |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
(۵ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۳ کاربر نشان داده نشد) | |||
خط ۱: | خط ۱: | ||
{{مدخل مرتبط | موضوع مرتبط = | عنوان مدخل = | مداخل مرتبط = [[بلال بن رباح حبشی در قرآن]] - [[بلال بن رباح حبشی در تاریخ اسلامی]]| پرسش مرتبط = }} | {{مدخل مرتبط | موضوع مرتبط = | عنوان مدخل = | مداخل مرتبط = [[بلال بن رباح حبشی در قرآن]] - [[بلال بن رباح حبشی در تاریخ اسلامی]] - [[بلال بن رباح حبشی در تراجم و رجال]]| پرسش مرتبط = }} | ||
== مقدمه == | == مقدمه == | ||
[[بلال | [[بلال]] فرزند رباح، از [[مسلمانان]] برجسته [[زمان]] [[پیامبر اسلام]] و مؤذّن آن حضرت بود. [[بلال حبشی]] سیاهپوستی از [[حبشه]] بود که پدر و مادرش به عنوان [[اسیر]] به [[جزیرة العرب]] وارد شده بودند. با آغاز بعثت، بلال یکی از پیش قدمان در [[ایمان]] به [[حضرت محمد]]{{صل}} بود و در این راه، از سوی «[[امیة بن خلف]]»، شکنجههای بسیاری را تحمّل کرد ولی دست از [[توحید]] و [[پیامبر]] بر نداشت. سرانجام از [[بردگی]] امیّه [[آزاد]] شد. | ||
جزء مسلمانانی بود که پیش از پیامبر، به [[مدینه]] [[هجرت]] کرده بودند. در نخستین روزهای [[هجرت پیامبر به مدینه]]، بلال حبشی از سوی آن حضرت [[مأمور]] [[اذان]] گفتن و خبر کردن [[مردم]] برای حضور در [[مسجد]] و [[نماز جماعت]] شد. افتخار [[مؤذن]] بودن را تا پایان عمر داشت. همواره همراه پیامبر بود و در میدانهای [[جهاد]]، [[شجاعانه]] میجنگید. | |||
در [[فتح مکّه]] نیز به فرمان پیامبر بر بام [[کعبه]] رفت و اذان گفت. بلال پس از [[وفات پیامبر]] [[خدا]] به «[[شام]]» رفت و تا سال ۲۰ هجری آنجا بود که از [[دنیا]] رفت. هنگام [[وفات]] ۶۳ سال داشت. قبرش در [[سوریه]]، در قبرستان [[باب الصغیر]] است<ref>[[جواد محدثی|محدثی، جواد]]، [[فرهنگنامه دینی (کتاب)|فرهنگنامه دینی]]، ص۴۵.</ref>. | |||
== [[اذان بلال]] == | |||
بلال بن رباح حبشی، از [[نخستین مسلمانان]] و مؤذّن [[اسلام]] بود، در اولین روزهای [[هجرت به مدینه]]، با اذان بلال مردم به سوی [[نماز]] و مسجد میشتافتند. وی به [[خاندان رسالت]]، علاقه و [[محبّت]] عجیبی داشت و مدافع آنان بود. در فتح مکّه نیز بر بام کعبه رفت و ندای {{متن حدیث|اللَّهُ أَكْبَر}} سرداد. در بازگشت از [[حجة الوداع]]، آنگاه که [[پیامبر خدا]] میخواست [[فرمان خدا]] را دربارۀ [[خلافت علی]]{{ع}} اعلام کند، باز صدای اذان بلال بود که در [[وادی]] [[غدیر خم]] پیچید و مسلمانان را پای خطبۀ پیامبر گردآورد. پس از [[وفات رسول خدا]]{{صل}} دیگر اذان نگفت، چون نمیخواست مؤذّن حکومت غاصب باشد. | |||
[[امام صادق]]{{ع}} فرمود: خدا بلال را [[رحمت]] کند که [[دوستدار اهل بیت]] بود و بندهای [[نیکوکار]] و بعد از [[پیامبر خدا]] برای هیچکس [[اذان]] نگفت<ref>سفینة البحار، ج ۱ ص۱۰۴</ref> روزی هم که [[فاطمه زهرا]]{{عم}} [[مشتاق]] شنیدن [[اذان بلال]] و یاد دوران پیامبر بود، به خواستۀ آن حضرت [[بلال]] اذان سرداد، لکن چون [[دختر پیامبر]] از [[غم]] و [[اندوه]]، [[گریه]] کرد و از هوش رفت، بر [[جان]] او بیمناک شد و اذان را ناتمام گذاشت<ref>بحار الأنوار، ج ۴۳ ص۱۵۷، اعیان الشیعه، ج ۳ ص۶۰۲</ref>. | |||
[[ | اذان نگفتن بلال، بار [[سیاسی]] داشت و نوعی [[اعتراض]] به [[حاکمان]] بود و با [[ابوبکر]] [[بیعت]] نکرد و به همین جهت، عمر با او [[بدرفتاری]] میکرد. وی [[عهد]] بسته بود که تنها برای [[پیامبر]] اذان بگوید، یا برای علی{{ع}} اگر [[جانشین پیامبر]] شود. اذان نگفتن او برای [[خلیفه]] گران تمام میشد، ازاینرو عمر بلال را به [[شام]] [[تبعید]] کرد و تا آخر عمر در آنجا بود<ref>اعیان الشیعه، ج ۳ ص۶۰۳</ref>.<ref>[[جواد محدثی|محدثی، جواد]]، [[فرهنگ غدیر (کتاب)|فرهنگ غدیر]]، ص۶۰.</ref> | ||
== [[شکنجه]] بلال == | |||
[[بردگان]]، انسانهای پاک فطرتی بودند که در [[روابط اجتماعی]] از تنزل مقام و تحقیر دیگران [[رنج]] میبردند؛ ولی در خصیصههای [[انسانی]] و ارزشهای [[خدا]] دادی و گرایشهای [[معنوی]] و خداجویی از دیگران چیزی کم نداشتند و چون [[ظلم و ستم]] را با سلول سلول وجودشان لمس کرده بودند در جبهههای [[عدالتخواهی]] بیش از دیگران انگیزه داشتند و این موضوع را بردهداران به خوبی [[احساس]] میکردند. | |||
[[ترس]] از [[مؤمن]] شدن [[غلامان]] و بردگان، [[قلب]] اشراف قریش را میلرزاند. آنها میدانستند اگر نفس گرم و [[دعوت]] [[رهایی]] بخش پیامبر{{صل}} به بردگان برسد [[آزادی]] و [[حریت]] را در لسان او میبینند و آنها از اعماق جانشان به پیامبر{{صل}} وابسته و شیفته خواهند شد و لذا عبدالله بن جدعان که خود بردهدار معروف و از اشراف قریش بود روزی در مجلس امیة بن صفوان گفت: صد نفر از غلامان و بندههای خود را از [[مکه]] بیرون کردم تا مبادا [[فتنه]] محمد آنان را به خود جذب نموده و یار و [[یاور]] او شوند. | |||
«[[بلال]]» [[غلام]] «أمیة بن خلف» بود. وی از [[دشمنان]] سرسخت پیشوای بزرگ [[مسلمانان]] به شمار میرفت. چون [[عشیره]] [[رسول خدا]] [[دفاع]] از حضرت را برعهده گرفته بودند وی برای [[انتقام]]، غلام تازه مسلمان خود را در ملأعام [[شکنجه]] میداد و او را در گرمترین روزها با بدن برهنه روی ریگهای داغ میخوابانید و سنگ بسیار بزرگ و داغی را روی سینهاش مینهاد و او را با جمله زیر مخاطب میساخت: [[دست]] از تو برنمیدارم تا این که به همین حالت [[جان]] بسپاری و یا از [[اعتقاد]] به خدای محمد برگردی و [[لات]] و [[عزی]] را بپرستی! بلال در برابر آن همه شکنجه، گفتار او را با دو کلمه که روشنگر پایه [[استقامت]] او بود پاسخ داد و چنین گفت: [[أحد]]، أحد؛ [[خدا]] یکی است و هرگز به [[آیین]] [[شرک]] و [[بتپرستی]] برنمیگردم. [[استقامت]] این غلام سیاه که [[اسیر]] فرد [[سنگدلی]] بود، اعجاب دیگران را برانگیخت. حتی [[ورقه بن نوفل]] بر وضع رقتبار او گریست و به امیه گفت: به خدا [[سوگند]]! اگر او را با این وضع بکشید، قبرش را زیارتگاه خواهم ساخت<ref>سیرة ابن هشام، ج۱، ص۳۱۸.</ref>. | |||
گاهی امیه شدت عمل بیشتری نشان میداد، ریسمانی به گردنش میافکند و به دست بچهها و دیوانگان میداد تا او را در کوچهها بگردانند و به او میگفت بگو: [[اللات]]، [[العزی]]، تا تو را رها کنیم، ولی بلال میگفت: [[احد]]، احد<ref>طبقات ابنسعد، ج۳، ص۲۳۳؛ فروغ ابدیت، ص۲۷۰.</ref>. | |||
[[ | روزی که بلال به [[جرم]] دفاع از عقیده و [[دین]] خود تحت شکنجه قرار گرفته بود در حالیکه زیر تخته سنگ [[بزرگی نفس]] نفس میکشید ورقه بن نوفل که از علمای [[مسیحی]] و از دشمنان اسلام بود از آنجا عبور کرد، صدای جانسوزی که از سینه داغدار بلال برمیخاست ورقه را به لرزه در آورد، پردههای [[غفلت]] به کنار رفت، لحظهای [[فطرت]] اولیهاش جلوه کرد، بیاختیار گفت: ای بلال تا کی «[[احد]]، [[احد]]» میگویی؟ سپس متوجه [[شکنجه]] گران شد و گفت: قسم به خدای لایزال اگر او را با این [[حال]] به [[قتل]] برسانید {{عربی|لأجعلن قبره موضع حنان}} [[قبر]] او را محل [[نزول رحمت]] و [[تبرک]] قرار میدهم و در [[مصائب]] [[پناهنده]] به قبر او میشوم! همانگونه که به قبر مردان [[صالح]] تبرک میجویند و پناهنده میشوند، در نتیجه برای شما [[ننگ و عار]] به وجود خواهد آمد<ref>اعیان الشیعه، ج۵، ص۵۰۹.</ref>. | ||
به [[عقیده]] [[مورخین]] [[اهل سنت]] [[ابوبکر]]، [[بلال]] را خرید و [[آزاد]] نمود لکن به عقیده [[علمای شیعه]] بلال [[دوست]] و [[غلام رسول خدا]] شد و آن حضرت او را آزاد کرد و بنا به [[نقلی]] ابوبکر، بلال را که [[غلام]] [[امیه]] بود با غلام [[بتپرستی]] که داشت معاوضه نمود سپس آزادش کرد<ref>اعیان الشیعه، ج۵، ص۵۰۹.</ref>. | |||
امیه برای شکستن [[ایمان]] [[تزلزل]] ناپذیر بلال تصمیم گرفت با شکنجه، بلال را وادار به [[عقبنشینی]] از اعتقاداتش کند. [[مخالفین]] [[اسلام]] در آن موقع شکنجه [[بردگان]] [[مسلمان]] را در اماکن عمومی انجام میدادند و [[مردم]] را برای تماشای آن [[دعوت]] میکردند و [[اصرار]] آنها در شکنجه علنی این بود که این امر برای سایرین [[عبرت]] باشد و دیگر بردگانی که احیاناً ممکن است در [[آینده]] مسلمان شوند [[حساب]] کار خود را کرده باشند. روزی [[کارگزاران]] [[امیه بن خلف]] در کوچه و [[بازارهای مکه]] اعلام کردند: ای مردم، امروز جمع شوید و [[مجازات]] بلال را که مسلمان شده [[مشاهده]] کنید. | |||
مردم از دور و نزدیک به سوی [[منزل]] امیه روی آوردند و در بیرون منزل وی [[اجتماع]] کردند بلال را در حالیکه دستها و پاهایش به [[سختی]] بسته بودند در میان جمع آوردند. امیه از جای خود برخاست و در [[سکوت]] تماشاچیان به سوی بلال پیش رفت و با صدای بلند گفت: بلال تو [[گمان]] میکردی که گفته من درباره شکنجه تو خالی از [[حقیقت]] است؛ ولی اکنون میبینی که جدی است! آیا حاضری از ایمان خود نسبت به [[امین]] [[دست]] برداری؟ [[بلال]] گفت: [[امیه]] همان طور که قبلاً گفتهام [[ایمان]] به [[رسالت]] [[محمد]]{{صل}} از روی [[هوی و هوس]] نبوده که گاهی به آن دلبندم و بعد از آن [[دل]] بر کنم. تو مرا از [[عذاب]] میترسانی؟ [[یقین]] بدان که در زیر [[شکنجه]] از زبان من جز [[شهادت]] بر [[وحدانیت خدا]] و رسالت محمد سخنی نخواهی شنید. | |||
به [[ | امیه سخت عصبانی شد، مشت خود را گره کرده و با قوت به سینه بلال کوفت و فریاد زد: پس حالا مزه زجر را بچش. [[کارگزاران]] به دستور امیه ریگها و شنهای داغ را که قبلاً با [[آتش]] سوزانده بودند به [[زمین]] ریختند و بلال را در حالیکه بدنش را برهنه کرده بودند با دست و پای بسته روی آن ریگهای سوزان گذاشتند. سنگها از شدت داغی به پوست بدنش میچسبید، بعضی از تماشاچیان که [[طاقت]] [[مشاهده]] این وضع رقتانگیز را نداشتند چشمان خود را میبستند ولی امیه و [[ابوجهل]] و... [[لذت]] میبردند و بلال با تحملی که ریشه در ایمانش داشت [[مقاومت]] میکرد. گرچه مثل مار گزیده به خود میپیچید [[ولی خدا]] را به [[یگانگی]] یاد میکرد. | ||
بلال در زیر آن شکنجه طاقتفرسا چندبار حالت اغماء به او دست داد و روزهای بعد همین صحنه دلخراش تکرار شد. یکی از روزها که بلال را برای شکنجه حاضر کرده بودند، ظرف بزرگی را که پر از شیره خرما بود حاضر کرده و بدن برهنه بلال را با آن آغشته نمودند، بعد چند کندو زنبورهای گزنده به بدن بلال رها کردند و بلال در میان زنبورها و نیش زهرآگین آنها با دست و پای بسته جز [[صبر]] و [[تحمل]] برای [[خدا]] کاری نداشت. آنچنان این شکنجه بلال رقتآور بود که بعضی از تماشاگران به [[گریه]] افتادند و حالشان منقلب شد؛ ولی امیه سفاک [[تبسم]] [[پیروزی]] بر لب داشت. | |||
بلال در زیر آن شکنجه وحشتناک میگفت: {{متن حدیث|أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَ أَشْهَدُ أَنَ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ}}. جریان [[شکنجه]] [[بلال]] وقتی به [[پیامبر اکرم]]{{صل}} منتقل شد، وجود مقدسش را غمی سنگین و اندوهی وصف ناپذیر فراگرفت. | |||
جمعی از اهالی [[مکه]] که [[مسلمان]] شده بودند و در مکه موقعیتی داشتند، نزد [[امیه]] رفتند و گفتند: ای امیه مگر [[قلب]] تو از رحم و [[شفقت]] خالی است یا آن را از سنگ ساختهاند چرا به بلال[[رحم]] نمیکنی؟ امیه پاسخ داد: اولاً: او برده و [[بنده]] و زر خرید من است، ثانیاً: چه رحم و شفقتی؟ مگر محمد به ما رحم کرده است؟ به [[خدایان]] ما خرده میگیرد، بتهای ما را مسخره میکند و [[دین]] اجداد ما را مورد [[سرزنش]] و [[انتقاد]] قرار میدهد. سرانجام امیه[[دست]] رد به سینه آنها زد.<ref>[[علی راجی|راجی، علی]]، [[مظلومیت پیامبر (کتاب)|مظلومیت پیامبر]] ص۶۹.</ref>. | |||
==[[بلال حبشی]]== | |||
پدر و مادر «بلال»<ref>بلال بن رباح.</ref>از کسانی بودند که از «[[حبشه]]» به حالت [[اسارت]] وارد [[جزیرة العرب]] شده بودند. «بلال» که بعدها [[مؤذن]] [[رسول گرامی اسلام]] شد، [[غلام]] «[[امیه بن خلف]]» بود. امیه از [[دشمنان]] سر سخت پیشوای بزرگ [[مسلمانان]] بود، وی برای [[انتقام]]، غلام [[تازه مسلمان]] خود را در [[ملاء]] عام شکنجه میداد و او را در گرمترین روزها با بدن برهنه، روی ریگهای داغ میخوابانید<ref>سیره ابن هشام، ج۱ و ۲، ص۳۱۸</ref>وسنگ بسیار بزرگ و داغی را روی سینه او مینهاد و با جمله زیر او را مورد خطاب قرار میداد: «دست از تو بر نمیدارم تا اینکه با این [[حال]] [[جان]] سپاری، و یا از [[اعتقاد]] به خدای محمد برگردی و «[[لات]] و [[عزی]]» را [[پرستش]] کنی». | |||
ولی بلال در آن همه شکنجه، گفتار او را با دو کلمه که روشنگر پایه [[استقامت]] او بود پاسخ میداد و میگفت: [[احد]]، احد. یعنی [[خدا]] یکی است. | |||
استقامت این غلام، مورد اعجاب دیگران واقع گشت، حتی «[[ورقة بن نوفل]]» بر وضع رقتبار او گریست و به «امیه» گفت: به خدا هر گاه او را با این وضع بکشید، من [[قبر]] او را [[زیارتگاه]] خواهم ساخت. | |||
بلال در | گاهی [[امیه]] [[شدت عمل]] بیشتری نشان میداد،طنابی برگردن [[بلال]] میافکند و به دست بچهها میدادتا او را در کوچهها بگردانند. | ||
درجنگ [[بدر]] نخستین [[جنگ]] [[اسلام]]، امیه با فرزندانش [[اسیر]] شدند، برخی از [[مسلمانها]] به کشتن امیه [[رأی]] نمیدادند. ولی بلال گفت: او پیشوای [[کفر]] است و باید کشته شود، و بر اثر [[اصرار]] او، پدر و پسر به [[کیفر]] [[اعمال]] [[ظالمانه]] خود رسیدند و هر دو کشته شدند<ref>فروع ابدیت، آیتالله جعفر سبحانی، ج۱، ص۲۷۷.</ref>. | |||
نکته جالب توجه، آنکه بلال بعد از [[رحلت رسول اکرم]]{{صل}} با اوضاع و احوالی که پیش آمد از [[صراط مستقیم]] [[منحرف]] نشد و همچنان در راه [[حق]] و صواب [[استقامت]] کرد. [[روایت]] شده که بلال ابا کرد از این که با «[[ابوبکر]]» [[بیعت]] کند، عمر گردنش را گرفت و به او گفت: ای بلال! این است [[پاداش]] تو، به ابوبکر، در مقابل [[آزاد]] کردنت، که نمیآیی با او [[بیعت]] کنی؟ بلال گفت: اگر ابوبکر مرا برای [[خدا]] [[آزاد کرده]]، برای [[خداوند]] ترکم گوید و اگر برای غیر خدا آزادم نموده، عتقی واقع نشده و من همانند سابق مملوک او هستم و خود را [[تسلیم]] وی میکنم، اما بیعت نمیکنم با کسی که [[رسول اکرم]]{{صل}} او را [[خلیفه]] خود قرار نداده است و کسی را که [[پیامبر]] به [[خلافت]] خود گزیده، بیعتش تا [[روز قیامت]] به گردن ما هست. عمر از سخنان بلال به [[خشم]] آمد و گفت: پدر! دیگر در محیط ما اقامت منما، بلال به [[شام]] [[سفر]] کرد و سرانجام در [[دمشق]] از [[دنیا]] رفت و در [[قبرستان]] [[باب الصغیر]] به خاک سپرده شد<ref>سفینة البحار ج۱، ص۱۰۴.</ref>.<ref>[[مجتبی تونهای|تونهای، مجتبی]]، [[محمدنامه (کتاب)|محمدنامه]]، ص۱۹۹.</ref> | |||
== منابع == | == منابع == | ||
خط ۴۴: | خط ۵۱: | ||
# [[پرونده:1368987.jpg|22px]] [[جواد محدثی|محدثی، جواد]]، [[فرهنگ غدیر (کتاب)|'''فرهنگ غدیر''']] | # [[پرونده:1368987.jpg|22px]] [[جواد محدثی|محدثی، جواد]]، [[فرهنگ غدیر (کتاب)|'''فرهنگ غدیر''']] | ||
# [[پرونده:IM009684.jpg|22px]] [[علی راجی|راجی، علی]]، [[مظلومیت پیامبر (کتاب)|'''مظلومیت پیامبر''']] | # [[پرونده:IM009684.jpg|22px]] [[علی راجی|راجی، علی]]، [[مظلومیت پیامبر (کتاب)|'''مظلومیت پیامبر''']] | ||
# [[پرونده:IM010703.jpg|22px]] [[مجتبی تونهای|تونهای، مجتبی]]، [[محمدنامه (کتاب)|'''محمدنامه''']] | |||
{{پایان منابع}} | {{پایان منابع}} | ||
خط ۵۱: | خط ۵۹: | ||
{{صحابه مهاجر به مدینه}} | {{صحابه مهاجر به مدینه}} | ||
[[رده:اصحاب پیامبر]] | [[رده:اصحاب پیامبر]] |
نسخهٔ کنونی تا ۶ نوامبر ۲۰۲۴، ساعت ۰۹:۵۴
مقدمه
بلال فرزند رباح، از مسلمانان برجسته زمان پیامبر اسلام و مؤذّن آن حضرت بود. بلال حبشی سیاهپوستی از حبشه بود که پدر و مادرش به عنوان اسیر به جزیرة العرب وارد شده بودند. با آغاز بعثت، بلال یکی از پیش قدمان در ایمان به حضرت محمد(ص) بود و در این راه، از سوی «امیة بن خلف»، شکنجههای بسیاری را تحمّل کرد ولی دست از توحید و پیامبر بر نداشت. سرانجام از بردگی امیّه آزاد شد.
جزء مسلمانانی بود که پیش از پیامبر، به مدینه هجرت کرده بودند. در نخستین روزهای هجرت پیامبر به مدینه، بلال حبشی از سوی آن حضرت مأمور اذان گفتن و خبر کردن مردم برای حضور در مسجد و نماز جماعت شد. افتخار مؤذن بودن را تا پایان عمر داشت. همواره همراه پیامبر بود و در میدانهای جهاد، شجاعانه میجنگید.
در فتح مکّه نیز به فرمان پیامبر بر بام کعبه رفت و اذان گفت. بلال پس از وفات پیامبر خدا به «شام» رفت و تا سال ۲۰ هجری آنجا بود که از دنیا رفت. هنگام وفات ۶۳ سال داشت. قبرش در سوریه، در قبرستان باب الصغیر است[۱].
اذان بلال
بلال بن رباح حبشی، از نخستین مسلمانان و مؤذّن اسلام بود، در اولین روزهای هجرت به مدینه، با اذان بلال مردم به سوی نماز و مسجد میشتافتند. وی به خاندان رسالت، علاقه و محبّت عجیبی داشت و مدافع آنان بود. در فتح مکّه نیز بر بام کعبه رفت و ندای «اللَّهُ أَكْبَر» سرداد. در بازگشت از حجة الوداع، آنگاه که پیامبر خدا میخواست فرمان خدا را دربارۀ خلافت علی(ع) اعلام کند، باز صدای اذان بلال بود که در وادی غدیر خم پیچید و مسلمانان را پای خطبۀ پیامبر گردآورد. پس از وفات رسول خدا(ص) دیگر اذان نگفت، چون نمیخواست مؤذّن حکومت غاصب باشد.
امام صادق(ع) فرمود: خدا بلال را رحمت کند که دوستدار اهل بیت بود و بندهای نیکوکار و بعد از پیامبر خدا برای هیچکس اذان نگفت[۲] روزی هم که فاطمه زهرا(ع) مشتاق شنیدن اذان بلال و یاد دوران پیامبر بود، به خواستۀ آن حضرت بلال اذان سرداد، لکن چون دختر پیامبر از غم و اندوه، گریه کرد و از هوش رفت، بر جان او بیمناک شد و اذان را ناتمام گذاشت[۳].
اذان نگفتن بلال، بار سیاسی داشت و نوعی اعتراض به حاکمان بود و با ابوبکر بیعت نکرد و به همین جهت، عمر با او بدرفتاری میکرد. وی عهد بسته بود که تنها برای پیامبر اذان بگوید، یا برای علی(ع) اگر جانشین پیامبر شود. اذان نگفتن او برای خلیفه گران تمام میشد، ازاینرو عمر بلال را به شام تبعید کرد و تا آخر عمر در آنجا بود[۴].[۵]
شکنجه بلال
بردگان، انسانهای پاک فطرتی بودند که در روابط اجتماعی از تنزل مقام و تحقیر دیگران رنج میبردند؛ ولی در خصیصههای انسانی و ارزشهای خدا دادی و گرایشهای معنوی و خداجویی از دیگران چیزی کم نداشتند و چون ظلم و ستم را با سلول سلول وجودشان لمس کرده بودند در جبهههای عدالتخواهی بیش از دیگران انگیزه داشتند و این موضوع را بردهداران به خوبی احساس میکردند.
ترس از مؤمن شدن غلامان و بردگان، قلب اشراف قریش را میلرزاند. آنها میدانستند اگر نفس گرم و دعوت رهایی بخش پیامبر(ص) به بردگان برسد آزادی و حریت را در لسان او میبینند و آنها از اعماق جانشان به پیامبر(ص) وابسته و شیفته خواهند شد و لذا عبدالله بن جدعان که خود بردهدار معروف و از اشراف قریش بود روزی در مجلس امیة بن صفوان گفت: صد نفر از غلامان و بندههای خود را از مکه بیرون کردم تا مبادا فتنه محمد آنان را به خود جذب نموده و یار و یاور او شوند.
«بلال» غلام «أمیة بن خلف» بود. وی از دشمنان سرسخت پیشوای بزرگ مسلمانان به شمار میرفت. چون عشیره رسول خدا دفاع از حضرت را برعهده گرفته بودند وی برای انتقام، غلام تازه مسلمان خود را در ملأعام شکنجه میداد و او را در گرمترین روزها با بدن برهنه روی ریگهای داغ میخوابانید و سنگ بسیار بزرگ و داغی را روی سینهاش مینهاد و او را با جمله زیر مخاطب میساخت: دست از تو برنمیدارم تا این که به همین حالت جان بسپاری و یا از اعتقاد به خدای محمد برگردی و لات و عزی را بپرستی! بلال در برابر آن همه شکنجه، گفتار او را با دو کلمه که روشنگر پایه استقامت او بود پاسخ داد و چنین گفت: أحد، أحد؛ خدا یکی است و هرگز به آیین شرک و بتپرستی برنمیگردم. استقامت این غلام سیاه که اسیر فرد سنگدلی بود، اعجاب دیگران را برانگیخت. حتی ورقه بن نوفل بر وضع رقتبار او گریست و به امیه گفت: به خدا سوگند! اگر او را با این وضع بکشید، قبرش را زیارتگاه خواهم ساخت[۶].
گاهی امیه شدت عمل بیشتری نشان میداد، ریسمانی به گردنش میافکند و به دست بچهها و دیوانگان میداد تا او را در کوچهها بگردانند و به او میگفت بگو: اللات، العزی، تا تو را رها کنیم، ولی بلال میگفت: احد، احد[۷].
روزی که بلال به جرم دفاع از عقیده و دین خود تحت شکنجه قرار گرفته بود در حالیکه زیر تخته سنگ بزرگی نفس نفس میکشید ورقه بن نوفل که از علمای مسیحی و از دشمنان اسلام بود از آنجا عبور کرد، صدای جانسوزی که از سینه داغدار بلال برمیخاست ورقه را به لرزه در آورد، پردههای غفلت به کنار رفت، لحظهای فطرت اولیهاش جلوه کرد، بیاختیار گفت: ای بلال تا کی «احد، احد» میگویی؟ سپس متوجه شکنجه گران شد و گفت: قسم به خدای لایزال اگر او را با این حال به قتل برسانید لأجعلن قبره موضع حنان قبر او را محل نزول رحمت و تبرک قرار میدهم و در مصائب پناهنده به قبر او میشوم! همانگونه که به قبر مردان صالح تبرک میجویند و پناهنده میشوند، در نتیجه برای شما ننگ و عار به وجود خواهد آمد[۸].
به عقیده مورخین اهل سنت ابوبکر، بلال را خرید و آزاد نمود لکن به عقیده علمای شیعه بلال دوست و غلام رسول خدا شد و آن حضرت او را آزاد کرد و بنا به نقلی ابوبکر، بلال را که غلام امیه بود با غلام بتپرستی که داشت معاوضه نمود سپس آزادش کرد[۹]. امیه برای شکستن ایمان تزلزل ناپذیر بلال تصمیم گرفت با شکنجه، بلال را وادار به عقبنشینی از اعتقاداتش کند. مخالفین اسلام در آن موقع شکنجه بردگان مسلمان را در اماکن عمومی انجام میدادند و مردم را برای تماشای آن دعوت میکردند و اصرار آنها در شکنجه علنی این بود که این امر برای سایرین عبرت باشد و دیگر بردگانی که احیاناً ممکن است در آینده مسلمان شوند حساب کار خود را کرده باشند. روزی کارگزاران امیه بن خلف در کوچه و بازارهای مکه اعلام کردند: ای مردم، امروز جمع شوید و مجازات بلال را که مسلمان شده مشاهده کنید.
مردم از دور و نزدیک به سوی منزل امیه روی آوردند و در بیرون منزل وی اجتماع کردند بلال را در حالیکه دستها و پاهایش به سختی بسته بودند در میان جمع آوردند. امیه از جای خود برخاست و در سکوت تماشاچیان به سوی بلال پیش رفت و با صدای بلند گفت: بلال تو گمان میکردی که گفته من درباره شکنجه تو خالی از حقیقت است؛ ولی اکنون میبینی که جدی است! آیا حاضری از ایمان خود نسبت به امین دست برداری؟ بلال گفت: امیه همان طور که قبلاً گفتهام ایمان به رسالت محمد(ص) از روی هوی و هوس نبوده که گاهی به آن دلبندم و بعد از آن دل بر کنم. تو مرا از عذاب میترسانی؟ یقین بدان که در زیر شکنجه از زبان من جز شهادت بر وحدانیت خدا و رسالت محمد سخنی نخواهی شنید.
امیه سخت عصبانی شد، مشت خود را گره کرده و با قوت به سینه بلال کوفت و فریاد زد: پس حالا مزه زجر را بچش. کارگزاران به دستور امیه ریگها و شنهای داغ را که قبلاً با آتش سوزانده بودند به زمین ریختند و بلال را در حالیکه بدنش را برهنه کرده بودند با دست و پای بسته روی آن ریگهای سوزان گذاشتند. سنگها از شدت داغی به پوست بدنش میچسبید، بعضی از تماشاچیان که طاقت مشاهده این وضع رقتانگیز را نداشتند چشمان خود را میبستند ولی امیه و ابوجهل و... لذت میبردند و بلال با تحملی که ریشه در ایمانش داشت مقاومت میکرد. گرچه مثل مار گزیده به خود میپیچید ولی خدا را به یگانگی یاد میکرد. بلال در زیر آن شکنجه طاقتفرسا چندبار حالت اغماء به او دست داد و روزهای بعد همین صحنه دلخراش تکرار شد. یکی از روزها که بلال را برای شکنجه حاضر کرده بودند، ظرف بزرگی را که پر از شیره خرما بود حاضر کرده و بدن برهنه بلال را با آن آغشته نمودند، بعد چند کندو زنبورهای گزنده به بدن بلال رها کردند و بلال در میان زنبورها و نیش زهرآگین آنها با دست و پای بسته جز صبر و تحمل برای خدا کاری نداشت. آنچنان این شکنجه بلال رقتآور بود که بعضی از تماشاگران به گریه افتادند و حالشان منقلب شد؛ ولی امیه سفاک تبسم پیروزی بر لب داشت.
بلال در زیر آن شکنجه وحشتناک میگفت: «أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَ أَشْهَدُ أَنَ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ». جریان شکنجه بلال وقتی به پیامبر اکرم(ص) منتقل شد، وجود مقدسش را غمی سنگین و اندوهی وصف ناپذیر فراگرفت. جمعی از اهالی مکه که مسلمان شده بودند و در مکه موقعیتی داشتند، نزد امیه رفتند و گفتند: ای امیه مگر قلب تو از رحم و شفقت خالی است یا آن را از سنگ ساختهاند چرا به بلالرحم نمیکنی؟ امیه پاسخ داد: اولاً: او برده و بنده و زر خرید من است، ثانیاً: چه رحم و شفقتی؟ مگر محمد به ما رحم کرده است؟ به خدایان ما خرده میگیرد، بتهای ما را مسخره میکند و دین اجداد ما را مورد سرزنش و انتقاد قرار میدهد. سرانجام امیهدست رد به سینه آنها زد.[۱۰].
بلال حبشی
پدر و مادر «بلال»[۱۱]از کسانی بودند که از «حبشه» به حالت اسارت وارد جزیرة العرب شده بودند. «بلال» که بعدها مؤذن رسول گرامی اسلام شد، غلام «امیه بن خلف» بود. امیه از دشمنان سر سخت پیشوای بزرگ مسلمانان بود، وی برای انتقام، غلام تازه مسلمان خود را در ملاء عام شکنجه میداد و او را در گرمترین روزها با بدن برهنه، روی ریگهای داغ میخوابانید[۱۲]وسنگ بسیار بزرگ و داغی را روی سینه او مینهاد و با جمله زیر او را مورد خطاب قرار میداد: «دست از تو بر نمیدارم تا اینکه با این حال جان سپاری، و یا از اعتقاد به خدای محمد برگردی و «لات و عزی» را پرستش کنی». ولی بلال در آن همه شکنجه، گفتار او را با دو کلمه که روشنگر پایه استقامت او بود پاسخ میداد و میگفت: احد، احد. یعنی خدا یکی است. استقامت این غلام، مورد اعجاب دیگران واقع گشت، حتی «ورقة بن نوفل» بر وضع رقتبار او گریست و به «امیه» گفت: به خدا هر گاه او را با این وضع بکشید، من قبر او را زیارتگاه خواهم ساخت.
گاهی امیه شدت عمل بیشتری نشان میداد،طنابی برگردن بلال میافکند و به دست بچهها میدادتا او را در کوچهها بگردانند. درجنگ بدر نخستین جنگ اسلام، امیه با فرزندانش اسیر شدند، برخی از مسلمانها به کشتن امیه رأی نمیدادند. ولی بلال گفت: او پیشوای کفر است و باید کشته شود، و بر اثر اصرار او، پدر و پسر به کیفر اعمال ظالمانه خود رسیدند و هر دو کشته شدند[۱۳]. نکته جالب توجه، آنکه بلال بعد از رحلت رسول اکرم(ص) با اوضاع و احوالی که پیش آمد از صراط مستقیم منحرف نشد و همچنان در راه حق و صواب استقامت کرد. روایت شده که بلال ابا کرد از این که با «ابوبکر» بیعت کند، عمر گردنش را گرفت و به او گفت: ای بلال! این است پاداش تو، به ابوبکر، در مقابل آزاد کردنت، که نمیآیی با او بیعت کنی؟ بلال گفت: اگر ابوبکر مرا برای خدا آزاد کرده، برای خداوند ترکم گوید و اگر برای غیر خدا آزادم نموده، عتقی واقع نشده و من همانند سابق مملوک او هستم و خود را تسلیم وی میکنم، اما بیعت نمیکنم با کسی که رسول اکرم(ص) او را خلیفه خود قرار نداده است و کسی را که پیامبر به خلافت خود گزیده، بیعتش تا روز قیامت به گردن ما هست. عمر از سخنان بلال به خشم آمد و گفت: پدر! دیگر در محیط ما اقامت منما، بلال به شام سفر کرد و سرانجام در دمشق از دنیا رفت و در قبرستان باب الصغیر به خاک سپرده شد[۱۴].[۱۵]
منابع
پانویس
- ↑ محدثی، جواد، فرهنگنامه دینی، ص۴۵.
- ↑ سفینة البحار، ج ۱ ص۱۰۴
- ↑ بحار الأنوار، ج ۴۳ ص۱۵۷، اعیان الشیعه، ج ۳ ص۶۰۲
- ↑ اعیان الشیعه، ج ۳ ص۶۰۳
- ↑ محدثی، جواد، فرهنگ غدیر، ص۶۰.
- ↑ سیرة ابن هشام، ج۱، ص۳۱۸.
- ↑ طبقات ابنسعد، ج۳، ص۲۳۳؛ فروغ ابدیت، ص۲۷۰.
- ↑ اعیان الشیعه، ج۵، ص۵۰۹.
- ↑ اعیان الشیعه، ج۵، ص۵۰۹.
- ↑ راجی، علی، مظلومیت پیامبر ص۶۹.
- ↑ بلال بن رباح.
- ↑ سیره ابن هشام، ج۱ و ۲، ص۳۱۸
- ↑ فروع ابدیت، آیتالله جعفر سبحانی، ج۱، ص۲۷۷.
- ↑ سفینة البحار ج۱، ص۱۰۴.
- ↑ تونهای، مجتبی، محمدنامه، ص۱۹۹.