نسخهای که میبینید نسخهای قدیمی از صفحهاست که توسط Wasity(بحث | مشارکتها) در تاریخ ۱۳ اوت ۲۰۲۰، ساعت ۱۲:۱۷ ویرایش شده است. این نسخه ممکن است تفاوتهای عمدهای با نسخهٔ فعلی بدارد.
نسخهٔ ویرایششده در تاریخ ۱۳ اوت ۲۰۲۰، ساعت ۱۲:۱۷ توسط Wasity(بحث | مشارکتها)
در این باره، تعداد بسیاری از پرسشهای عمومی و مصداقی مرتبط، وجود دارند که در مدخل ضرورت خلافت الهی (پرسش) قابل دسترسی خواهند بود.
مقدمه
خلیفه کسی است که پس از مستخلف عنه و پشت سر وی در زمان غیبتش ظهور پیدا میکند و وظیفه وی را در انجام امور به عهده میگیرد. در بحث خلافت الهی این پرسش مطرح است که با وجود محیط بودن و حاضر بودن خداوند متعال، نمیتوان غیبتی برای خداوند متعالتصور کرد و این خلاف عقل است و با این وصف که خداوند متعال حاضر مطلق است دیگر نیازی به خلیفه بودن انسان نیست و این خود ضعفی بر وجود خداوند متعال است و تصورضعف بر وجود وی محال است. پس خدایی که دائماً حاضر، ناظر و قیوم است چه نیازی به جانشین وخلیفه دارد؟ و چرا برای رسیدن به هدفهایش، بیواسطه اقدام نکرده است؟
نظام آفرینش براساس واسطههاست. یعنی با اینکه خداوند مستقیماً قادر بر انجام هر کاری است، ولی برای اجرای امور، واسطههایی را قرار داده که نمونههایی را بیان میکنیم:
با اینکه مدبر اصلی اوست: ﴿اللَّهُ الَّذِي... يُدَبِّرُ﴾[۱] لیکن فرشتگان را مدبر هستی قرار داده است: ﴿فَالْمُدَبِّرَاتِ أَمْرًا﴾[۲]؛
با اینکه شفا به دست اوست: ﴿فَهُوَ يَشْفِينِ﴾[۳] اما در عسل شفا قرار داده است: ﴿فِيهِ شِفَاءٌ﴾[۴]؛
با اینکه علم غیب مخصوص اوست: ﴿إِنَّمَا الْغَيْبُ لِلَّهِ﴾[۵] لیکن بخشی از آن را برای بعضی از بندگان صالحش ظاهر میکند: ﴿إِلَّا مَنِ ارْتَضَى مِنْ رَسُولٍ﴾[۶].
پس انسان میتواند جانشینخداوند شود و اطاعت از او، همچون اطاعت از خداوند باشد: ﴿مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطَاعَ اللَّهَ﴾[۷] و بیعت با او نیز به منزله بیعت با خداوند باشد: ﴿إِنَّ الَّذِينَ يُبَايِعُونَكَ إِنَّمَا يُبَايِعُونَ اللَّهَ﴾[۸] و محبت به او مثل محبت خدا باشد: «مَنْ أَحَبَّكُمْ فَقَدْ أَحَبَّ اللَّهَ»[۹]
برای قضاوت درباره موجودات، باید تمام خیرات و شرور آنها را کنار هم گذاشت و نباید زود قضاوت کرد. فرشتگان خود را دیدند که تسبیح و حمد آنها بیشتر از انسان است. ابلیس نیز خود را میبیند و میگوید: من از آتشم و آدم از خاک و زیر بار نمیرود. اما خداوند متعال مجموعه را میبیند که انسان بهتر است و میفرماید: ﴿إِنِّي أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ﴾[۱۰][۱۱].
آیتاللهجوادی آملیضرورت نصبخلیفه را اینگونه بیان فرمودهاند که: نصبخلیفه گاهی بر اثر قصور فاعل است و گاهی بر اثر قصور قابل؛ قسم اول در مورد خداوند معنا ندارد پس آنچه در مورد خلافت از خداوند متصور است قسم دوم، یعنی قصور قابل است؛ به این بیان که، فیضخدای سبحان گرچه نسبت به همه موجودات دائمی است، اما غالباً آنها به ویژه موجودهای زمینی توان آن را ندارند که بیواسطه فیض و علوم و معارف الهی را دریافت کنند، بلکه نیازمند به واسطهای هستند که با زبان آنان آشنا و برای آنان محسوس و ملموس باشد، چنانکه بشر بودن واسطه و رسول و فرشته نبودن او نیز از همین بابت است و اگر بنا بود فرشتهای پیامبر شود باز هم به صورت انسان ظاهر میگشت: ﴿وَلَوْ جَعَلْنَاهُ مَلَكًا لَجَعَلْنَاهُ رَجُلًا وَلَلَبَسْنَا عَلَيْهِمْ مَا يَلْبِسُونَ﴾[۱۲]. این وساطت عقلی، نظیر وساطت حسی غضروف بین گوشت و استخوان است؛ زیرا استخوان به طور مستقیم توان جذب غذا را ندارد. بر اساس همین نکته است که حتی پیامبران نیز در تلقی وحی با هم متفاوتند؛ یعنی چون ظرفیتها و استعدادهای آنان با هم متفاوت است همگان در همه وقت نمیتوانند چون موسای کلیم(ع) در میقات و چون پیامبر اکرم(ص) در معراج، بدون واسطه با خدا سخن بگویند، بلکه عدهای از طریق خواب یا الهام و گروهی دیگر از طریق نزولملک و حتی خود موسای کلیم و نیز نبی مکرم اسلام(ص) در غالب یا اغلب موارد، از طریق نزولملک، وحی و پیام الهی را دریافت میکنند"[۱۳].
از طرف دیگر، نیاز به خلیفه در این مسئله به خاطر حضور خداوند است، نهایت مطلب این است که در سؤال، این حضور، محدود و مشابه حضور حاکمان عرفی لحاظ شده است که با حضورشان خلافت بیمعناست و در غیبتشان تعیینخلافتضرورت پیدا میکند و نتیجه گرفتهاند که حال که خداوند حضور دائمی دارد نیازی به خلافت نیست؛ در حالی که این دو مقوله از حضور، با هم متفاوت هستند، چرا که اولاً حضور عرفی، غیبت بردار است ولی حضور الهی، چنین نیست، ثانیاً حضور عرفی محدود است ولی حضور الهی نامحدود و سرّ احتیاج مخلوقات به خلیفه الهی این است که خداوند از شدت حضور و ظهورش و نامتناهی بودن آن، اختفا حاصل شده است و این از قبیل صفرازایی سکنجبین است، قرار بود حضور خداوند مستغنی از خلافت باشد ولی این حضور به خاطر بینهایت بودن از یکسو و محدویت وجودی انسان، برای آدمی قابل درک نیست.
انسان به لحاظ محدودیت وجودی که دارد همیشه چیزهای محدود را درک میکند و اگر شئای – ولو در حد ممکن - به طور نامحدود عرفی، در اطراف انسان باشد کمتر متوجه او شده و از آن غفلت میکند، مثلا هوایی که در فضای اطراف انسان وجود دارد چون هم رایگان بوده و هم از پوشش نامحدودی برخوردار است انسان کمتر متوجه آن میشود، ولی همین مسئله هوا اگر دچار کمبود شود و یا انسان دچار مشکل تنفسی بشود سریع به وجود و ضرورت آن پی میبرد. البته در بحث از حضور خدا مسئله دقیقتر است چرا که حضور خدا و کیفیت حضور حضرت حق جدی و لایتناهی است و آدمی مادامی که مرتبه وجودی خویش را در حد تناهی و محدود به چهارچوب طبیعت نگاه داشته باشد قهراً بهرهای از حضور لایتناهی الهی نخواهد داشت.
۱. پدیدههای جهان همه مظهر اسماء و صفات حق هستند و همه این اسماء و صفات در حیطه چهار اسم اصل: "الاول"، "الاخر"، "الظاهر"، "الباطن" قرار دارند و این چهار اسم به نوبه خود در حیطه دو اسم "الله" و "الرحمن" هستند و "الرحمن" هم در حیطه اسم "الله" است. پس این اسم جامع و محیط هم باید مظهری داشته باشد و آن مظهر یک حقیقت جامع و محیط بوده که همه پدیدههای دیگر در تحت حکم و ربوبیت وی باشد و او واسطهای میان خلق و حق گردد[۱۵].
خلیفه وجود حق و کمال محض که همه اسماء حسنی و صفات علیا را واجد است باید از همه اسماء و صفات او خبر بدهد و این در صورتی میشود که خلیفه جلوه همه اسماء حسنی و صفات علیا باشد که جلوه بعضی از اسماء و صفات و به عبارت دیگر جلوه جامع روح خدا و مثل اعلی که ظهور جامع اسرار الهی است باشد و نه جلوه آن با بعضی از اسماء و صفات[۱۶].
۲. در اسماء و صفات الهی نوعی تضاد و تخالف است، از قبیل تضاد صفات جمال یا صفات جلال که این تضاد از اسماء و صفات به مظاهر علمی و عینی آنها هم سرایت خواهد کرد، در نتیجه به یک حاکمعادل که میان این حقایق متضاد تعادل برقرار سازد، نیاز است، این حاکمعادل همان "خلیفه" میباشد که عبارت است از حقیقت محمدی(ص)[۱۷].
۳. از آنجا که اقتضای ذات ازلی و صفات و اسماء الهی آن بود که قلمرو الوهیت بسط یافته و پرچمهای ربوبیت برافراشته گردد که نتیجه آن اظهار خلایق و تسخیر آنان و امضاء امور و تدبیر آنها بود، از طرفی انجام چنین کاری بیواسطه در شأن ذات قدیم حق تعالی نبود؛ بنابراین به اقتضای حکمتحق لازم آمد که خلیفهای به نیابت از آن ذات قدیم، عهدهدار تصرفولایت گشته و به حفظ رعایت پردازد، به همین جهت ذات حق از طرف خود خلیفهای به صورت خود، قرار داد تا در تصرف، خلیفه و جانشین وی بوده باشد[۱۸].
به طوری که ابنعربی در "فصوص الحکم" در این مورد میگوید: "انسان به خاطر همین جامعیت نسبت به عزتربوبیت از طرفی به جایی رسیده که ادعای خدایی کرده، به طوری که در خود صفات حق را دیده و بدون توجه به اینکه این صفاتحق تعالی است که در آینه استعداد او انعکاس یافته چنین توهم کرده که این صفات ذاتاً و بالاصاله به خودش مربوطند و از طرف دیگر در ذلتعبودیت در صفت بندگی به درجهای سقوط کرده که باز هم هیچیک از موجودات دیگر به چنان حدی از انحطاط نرسیدهاند، از قبیل بت پرستی، پرستش سنگها و اجسام بیجان که در نازلترین مرتبه وجودند"[۲۰].
پس انسان نسخه جامعی از اسرارحقیقت هستی است و از اینروست که خداوند متعال در قرآن کریم میفرماید: ﴿وَإِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلَائِكَةِ إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً﴾[۲۱].
به همین جهت مبدأ متعال با خلق و ایجاد آدم(ع) که حقیقتآدم و مقامروحی او را جلوه جامع و تام از مثل اعلی و روح خود قرار داد و همه اسماء حسنی و صفات علیای خود را در آن ظاهر گردانید و آدم را با مقام و منزلت خاص که خبر از همه اسماء الهی میداد و حکایت جامع از جمال و جلال او میکرد، به وجود آورد.
اما انسانهای بعدی که ترکیب بدنی آنها در شرایط خاص و احوال دیگری شکل میگرفت، استعداد و آمادگی برای تجلیروح خدا را در حد پایینترو نازلتری داشتند.
بنابراین هر انسانی استعداد و آمادگیخلافت الهی را دارد و خلیفه بالقوه است و با انتخاب مسیر تکاملی مخصوص انسانها به اندازهای که در مسیر انسانی خود موفق باشد، از مراتب فعلیت خلافت الهی، برخوردار میشود.
اما این تصرف بر اساس اقتضای عنایت الهیمعیشت ذات ازلی صورت میگیرد و استعدادی که به شکل عین ثابت عبد، در او قرار دارد؛ بنابراین هر عینی از اعیان ثابته، ظرفیت و استعداد ویژهای است که تنها در مسیر استعداد و قابلیت خویش پذیرای فیضحق خواهد بود، پس فیضحق واحد است و تفاوت در استعدادهاست و کسی که این چنین مقام و مرتبت را داشته باشد، از جانب مبدأ حق به امامت و حجیتمنصوب میگردد و امامت به او اعطا میشود[۲۲][۲۳]
دلیل عقلی این است که انسان به تنهایی توان آن را ندارد که همه نیازهای یک زندگی نسبتاً راحت را برای خود فراهم سازد؛ در نتیجه، تَن به زندگی اجتماعی میدهد تا با تعاون و تقسیم کار، بهتر بتواند زندگی کند. حریص بودن انسان او را وامیدارد هر چه بیشتر از دیگران بهره گرفته، و تا آنجا که میتواند از خدمت به دیگران دوری کند؛ لذا زندگی اجتماعی، میدان ستمگری و تجاوزانسانها به حقوق همنوعان شده، چیزی که انسان از آن انتظارآرامش و سود دارد، عامل آزار و رنج بیشتر مردم میگردد. به همین دلیل، جامعه برای تنظیم روابط بین افراد خود، به قانون نیاز پیدا میکند؛ و از جهتی، نباید قانون را در اختیار انسان واگذارند، زیرا هر یک از افراد یا گروهی از آنان، تنها سود خود را برابر با عدالت دانسته و زیانش را ظلم قلمداد میکند. پس باید قانونگذاری، بیرون از حوزه طبیعی بشر وجود داشته باشد؛ و آن عامل بیرونی و مصون از خودمحوری و خودخواهی، همان فرستادگان بشری از سوی خدای حکیم است. خدایی که نیازهای بسیار جزئی انسان را نادیده نگرفته، همانند روییدن مو در ابرو، یا فرو رفتگی در کف پاها، آن عامل مهم و مؤثر در زندگیانسان را که موجب آرامش و راهنمایی به سوی سعادت باشد، از او دریغ نخواهد کرد[۲۴].[۲۵]