محمد بن ابیبکر در معارف و سیره علوی
مقدمه
محمد بن ابی بکر از یاران دلباخته و پرشور حضرت امیرالمؤمنین(ع) بود. مادرش اسماء، دختر عمیس، از بانوان با فضیلت صدر اسلام است. او از اولین بانوانی است که مکه معظمه در حضور پیغمبر، اسلام آورد، و در سال پنجم بعثت با همسرش، جعفر بن ابی طالب، برادر علی(ع) به حبشه رفت. اسماء در حبشه سه پسر به نامهای عبدالله، محمد و عون از جعفر به دنیا آورد[۱]. اسماء در سال هفتم هجری، که پیغمبر سرگرم جنگ خیبر بود، با همسر و فرزندانش از حبشه برگشت. در سال نهم هجری شوهرش، که فرمانده سپاه اسلام بود در جنگ موته در اردن در مصاف با رومیان به شهادت رسید. پیغمبر فرمود: «خداوند به جای دو دست قطع شده جعفر، دو بال به او میدهد که در بهشت با آن پرواز میکند». از آن روز به وی «جعفر طیار» گفتند. عبدالله، پسر بزرگ او، شوهر حضرت زینب کبرا(س) بود. پس از شهادت جعفر، ابوبکر از وی خواستگاری کرد و به همسری او در آمد. اسماء سال بعد که با ابوبکر به همراه رسول خدا(ص) و اصحاب عازم خانه خدا بود (حجة الوداع) در ۲۵ ذیقعده سال دهم در «ذوالحلیفه» یا «شجره» در نزدیکی مدینه وضع حمل کرد و پسری به دنیا آورد که پیغمبر نام و کنیه خود، محمد و ابوالقاسم را بر او گذاشت. بنابر نقلی دیگر محمد نام پسرش را قاسم گذاشت و خود ابوالقاسم خوانده شد. به نقل دیگر عایشه، خواهرش، او را ابوالقاسم خواند و صحابه هم اعتراض نکردند[۲].
شیخ طوسی در رجال خود اسماء را از زنانی شمرده که از محضر رسول خدا(ص) بهرهمند شده است[۳]. در سال سیزده هجری که ابوبکر درگذشت، اسماء به همسری امیرالمؤمنین(ع) درآمد و محمد بن ابی بکر، کودک خردسالش را، که سه ساله بود به خانه حضرت آورد. علی(ع) چندان او را دوست میداشت که میفرمود: «محمد پسر من از صلب ابوبکر است»[۴]. امیرالمؤمنین(ع) از اسماء دارای دو پسر به نامهای عون و یحیی شد که در روز عاشورا در التزام برادر بزرگوارشان حضرت امام حسین(ع) به شهادت رسیدند. محمد بن ابی بکر در سایه تربیت امیرالمؤمنین(ع) و میان فرزندان آن حضرت، امام حسن و امام حسین(ع) پرورش یافت و خلق و خوی آنها را داشت. یعقوبی مینویسد: «امام علی(ع) فرمود: او برای من فرزند، و برای فرزندانم و فرزندان برادرم (جعفر طیار) برادر بود»[۵]. امام علی(ع) محمد را میستود و او را بزرگ میداشت؛ زیرا اهل عبادت و جد و جهد در امر دین بود[۶].
مادر امام صادق(ع) دختر قاسم بن محمد بن ابی بکر، از فقیهان مدینه بود. شیخ کشی از امام صادق(ع) روایت کرده است که عمار یاسر و محمد بن ابی بکر تحمل نافرمانی خدا را نداشتند[۷]. پیش از این از کشی چنین نقل کردیم که امام رضا(ع) به نقل از امیرالمؤمنین(ع)، گفت: «محامده (محمدها) از معصیت خداوند گریزان بودند» سؤال شد: «محامده کیانند؟» فرمود: «محمد بن جعفر بن ابی طالب، محمد بن ابی بکر، محمد بن ابی حذیفه و محمد بن امیرالمؤمنین»[۸]. ماجرای قتل عثمان چنین است که عثمان، عبدالله بن سعد بن ابی سرح، برادر رضاعی خود را به حکومت مصر گماشته بود. او به دلیل ظلم به مردم باعث رنجش ایشان شد و از وی به عثمان شکایت بردند. شاکیان، گروهی از مردم مصر به پشت گرمی محمد بن ابی بکر و محمد بن ابی حذیفه بودند که در آن زمان در مصر به سر میبردند. عبدالله ابی سرح همان است که پیغمبر در ماجرای فتح مکه کشتن او را مباح دانسته بود، ولی با وساطت عثمان امان یافت.
باری، انقلابیهای مصر به مدینه آمدند و به عثمان شکایت بردند. پس از چند روز گفتوگو عثمان گفت: «اگر ابن ابی سرح را بردارم چه کسی را به جایش بگذارم؟» گفتند: «محمد بن ابی بکر». عثمان فرمان حکومت مصر را به نام محمد نوشت و او با همراهان به قصد مصر از مدینه خارج شدند. جمعی از مهاجرین و انصار هم با او آمدند تا ناظر عزل ابن ابی سرح و انتصاب او باشند. در میان راه مردی سیاه چهره و شترسوار را دیدند که با اضطراب و تند میراند، به او ظنین و از حالش جویا شدند. او گفت: «غلام امیرالمؤمنین عثمان هستم و به مصر میروم». او را تفتیش کردند و نامه عثمان را که به عبدالله بن ابی سرح نوشته بود در نزد وی یافتند. محمد بن ابی بکر همراهانش را فرا خواند و نامه عثمان به ابن ابی سرح را به این مضمون برای آنها خواند: «وقتی محمد بن ابیبکر و همراهانش آمدند، همه را بکش و حکمی را که به او دادهام از میان ببر و در مقام خود بمان تا دستور بعدی من به تو برسد». محمد و همراهان به مدینه برگشتند و ماجرا را به زنان پیغمبر، علی(ع)، طلحه، زبیر و سعد وقاص گفتند. این واقعه باعث شورش مردم مدینه علیه عثمان شد. از کوفه و بصره نیز، مردم به پشتیبانی انقلابیهای مصر، روانه مدینه شدند.
با وساطت علی(ع)، مدتی میان ناراضیان و عثمان گفتوگو بود. از جمله عثمان حاضر شد از کرده خود توبه کند و عبدالله بن ابی سرح را از مصر فرا خواند. با آمدن او، محمد بن ابی حذیفه، که در مصر بود، با استقبال مردم به جای او نشست. در بازگشت ابن ابی سرح به مصر، مردم او را نپذیرفتند؛ ناچار به فلسطین رفت و تا واقعه قتل عثمان در آنجا بود، سپس به شام آمد و به معاویه پیوست و از مشاوران او بود. انقلابیها، که چند هزار نفر از مردم مصر و کوفه و بصره و مدینه بودند، خانه عثمان را محاصره کردند و از وی خواستند تا از خلافت کنارهگیری کند. عمروعاص نیز که از فلسطین آمده بود، اصرار به عزل عثمان داشت، و چون عثمان به او اعتراض کرد به فلسطین برگشت، و همین که خبر قتل عثمان را شنید از شادی در پوست خود نمیگنجید! لبه تیز اعتراض انقلابیها به سوی شخص خلیفه بود. آنان به حیف و میل بیت المال توسط او و مشاوران و کارگزارانش و نیز ستم آنها به مردم معترض بودند؛ کارگزارانی همچون دامادش مروان حکم و عبدالله بن ابی سرح، حکمران مصر، و عبدالله عامر، حکمران بصره، و معاویه، حکمران شام، و سعید بن عاص، حکمران کوفه. عثمان حاضر نمیشد افرادی شایسته را به جای آنها منصوب کند.
خانه عثمان چهل روز در محاصره معترضان بود. در این مدت طلحه، بر خلاف میل عثمان، به جای او نماز جماعت میگزارد تا سرانجام مردم هجوم بردند و عثمان را کشتند. در روزهای محاصره، عثمان از معاویه خواست برای نجاتش لشکری به مدینه بفرستد، ولی معاویه امروز و فردا کرد و لشکر را در نقطهای نگاه داشت، تا اینکه عثمان را کشتند و او دستاویزی پیدا کرد تا به خونخواهی عثمان برخیزد. به خصوص که نائله، زن عثمان، پیراهن خونآلود او را برای معاویه به شام فرستاد. معاویه پیراهن عثمان را در کنار مسجد جامع شام آویخته بود و مردم را به خونخواهی او تحریک میکرد. پس از قتل عثمان مردم با میل و اصرار هر چه تمامتر با امیرالمؤمنین علی(ع) بیعت کردند و گفتند که ما از اول اشتباه کردیم. امیرالمؤمنین(ع) هم با بیمیلی و فقط به دلیل اصرار مردم و بیسامانی روزگار مسلمانان پذیرفت و ۲۵ سال بعد از رحلت رسول خدا(ص) رسماً به خلافت رسید. علی(ع)، کارگزاران عثمان را عزل کرد و مردانی شایسته به جای آنها گماشت.
هنگامی که امیرالمؤمنین(ع) برای فرونشاندن شورش طلحه و زبیر، عازم بصره بود در ربذه، محمد بن ابی بکر و برادر مادری او، محمد بن جعفر بن ابی طالب، را با نامهای به سوی مردم کوفه اعزام داشت. محمد بن ابی بکر در جنگ جمل به فرمان امیرالمؤمنین(ع) فرمانده پیادگان بود[۹]. همین که جنگ مغلوبه شد، علی(ع) با صدای رسا فرمود: «محمد بن ابی بکر! اگر عایشه به زمین افتاد، او را بپوشان و با وی مداراکن و متوجه امر او باش»[۱۰]. هودج عایشه زره پوش شده بود، و روزنی داشت که عایشه از آن جبهه جنگ را میدید. در گرماگرم جنگ که دیگر کسی برای محافظت هودج نمانده بود و از تیرهای بسیاری که به آن خورده بود، کج شده و نزدیک به افتادن بود، محمد بن ابی بکر و عمار یاسر بند آن را بریدند و هودج را سالم به زمین گذاشتند[۱۱]. محمد دست به درون هودج برد تا عایشه را بیرون بیاورد. عایشه گفت: «مادرت به عزایت بنشیند، تو کیستی؟» محمد گفت: «برادرت محمدم که او را بیش از هر کس در خانوادهات دشمن میداری». عایشه: گفت: زن خثعمیه؟ (اسماء بنت عمیس، مادر محمد و نامادری عایشه بود) محمد گفت: «آری، ولی او کمتر از مادر تو نیست». عایشه گفت: «آری، او زن شریفی است، از این سخن بگذر. خدا را شکر که تو را به سلامت داشت!». محمد گفت: ولی تو میخواستی در این جنگ پیروز شوی و من کشته شوم!».
امیرالمؤمنین(ع) از محمد پرسید: «ببین آیا خواهرت جراحتی برداشته است؟» محمد گفت: «آری، بر اثر تیری که از لابهلای هودج گذشته دستش مجروح شده است». محمد، عایشه را تا شب در چادری نگاه داشت و سپس شبانه به دستور امیرالمؤمنین(ع) به خانه عبدالله خلف، که از سران بصره بود و خود و پسرانش در لشکر عایشه و طلحه و زبیر به هلاکت رسیده بودند، برد. چند روز بعد امیرالمؤمنین(ع) عایشه را با چهل یا هفتاد زن که لباس مردانه پوشیده بودند به همراه محمد بن ابی بکر به مدینه فرستاد. امیرالمؤمنین(ع) پس از جنگ جمل محمد بن ابی بکر را به فرمانروایی مصر گماشت و او به جای قیس بن سعد بن عباده وارد مصر شد. همان طور که در شرح حال قیس بن سعد گفتیم مورخان نوشتهاند هنگامی که قیس وارد مصر شد، بیشتر مردم از وی به عنوان حکمران منصوب از طرف علی(ع) استقبال کردند، مگر گروهی از طرفداران عثمان و مخالفان علی(ع) که در شهر «خِرِبتا» سکونت داشتند. قیس بن سعد به محمد سفارش کرد که با مردم خربتا مدارا کند تا توفیق یابد. امیرالمؤمنین(ع) در فرمان انتصاب محمد به حکومت مصر نوشته بود: ﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ﴾. این فرمانی است که بنده خدا علی، امیرمؤمنان، به محمد بن ابی بکر داده است وقتی که او را به حکومت مصر گماشت. به او فرمان داده که تقوای الهی را پیشه سازد و از خداوند در نهان و آشکار و در خلوت و جلوت فرمان برد، و با مسلمانان به نرمی رفتار کند و بر بدکاران خشونت ورزد. با اهل ذمه (اهل کتاب) به عدالت رفتار کند و مدافع حقوق ستمدیدگان و مخالف سرسخت ستمکاران باشد. از مردم گذشت نماید و تا آنجا که میتواند به آنها نیکی کند، چون خداوند نیکوکاران را دوست دارد و بزهکاران را کیفر میدهد.... این نامه را عبیدالله بن ابی رافع کاتب امیرالمؤمنین(ع) در اول رمضان سال ۳۶ نوشته است[۱۲].
محمد وارد مصر شد و نامه امیرالمؤمنین(ع) را برای مردم قرائت کرد، سپس برخاست و خطبهای خواند و بعد از حمد و ثنای الهی و درود بر پیغمبر(ص) گفت: «امیرالمؤمنین مرا به حکومت بر شما تعیین کرده و فرمانی داده است که شنیدید. از خداوند توفیق میخواهم و به او توکل میکنم. اگر از من اطاعت خداوند دیدید، خدا را شکر کنید که طبق وظیفهام عمل کردهام، و اگر دیدید کاری بر خلاف حق میکنم، اعتراض و مرا ملامت کنید که باعث خوشحالی من میشود. خداوند من و شما را بر انجام دادن کارهای نیک توفیق دهد». محمد پس از یک ماه به طرفداران عثمان - که قیس بن سعد او را به مدارای با آنان فرا خوانده بود - گفت: «یا تحت فرمان ما باشید و یا از قلمرو ما خارج شوید». آنها گفتند: ما از تو اطاعت نمیکنیم. مهلت بده تا درباره سرنوشت خود بیندیشیم و در جنگ با ما شتاب مکن». آنها راه مخالفت در پیش گرفتند و با وی کنار نیآمدند. آنان که در جنگ صفین، از محمد بن ابی بکر فاصله گرفته بودند، پس از واقعه تحکیم و بازگشت بدون نتیجه علی(ع) به کوفه، سر به شورش برداشتند. محمد با آنها پیکار کرد، ولی آنها دو بار فرمانده اعزامی او را کشتند و از اطاعت وی سرپیچی کردند[۱۳].
محمد بن ابی بکر که از لشکرکشی معاویة بن حدیج و عمروعاص و دشمنان داخلی یعنی مردم شهر خربتا اطلاع یافت، نامهای به امیرالمؤمنین(ع) نوشت و استمداد کرد تا با فرستادن قوای کمکی به یاری او بشتابد و نامههای معاویه و عمرو عاص را برای آن حضرت فرستاد. نامه محمد، به نقل طبری، چنین است: ... اما بعد، پسر عاص در نزدیکیهای مصر فرود آمده است و آنها که در مصر با وی هم عقیده هستند همگی به او پیوستهاند. آنها با لشکر بسیار (شش هزار نفر) آمدهاند. من در طرفداران خود سستی میبینم. اگر نیازی به سرزمین مصر داری، با مردان و اموال به من یاری رسان.
امیرالمؤمنین(ع) در پاسخ نوشت: ... اما بعد، نامهات به من رسید. گفتهای پسر عاص با لشکری فراوان در نزدیکی مصر است و مصریانی که با وی هم عقیدهاند به نزد او رفتهاند. رفتن آنها که مانند او میاندیشند برای تو بهتر از این است که در نزد تو باشند. نوشتهای که در بعضی از همراهانت سستی دیدهای؛ تو سست مشو، اگر چه آنها سست باشند. قلمرو خود را محکم نگاهدار و پیروانت را پیرامون خود گرد آور. کنانة بن بشر را که به خیرخواهی و تدبیر و دلاوری مشهور است به سوی آنها گسیل دار. من نیز نیروی کمکی را، با نرمش یا به سختی، به یاریت میفرستم. در مقابل دشمن استوار باش و با روشنبینی به سوی آنها برو و با ایمان قلبی و توکل به خدا با آنها پیکار کن، هر چند نفرات تو از آنها کمتر باشد، و بدان که چه بسا خداوند نیروی اندک را عزیز دارد و مردم انبوه را خوار گرداند. اگر تاکنون به نامه معاویه و عمرو عاص پاسخ ندادهای، پاسخ بده؛ چون میتوانی چنانکه باید پاسخ آنها را بدهی[۱۴]. طبری سپس از ابومخنف روایت میکند که محمد بن ابی بکر نامه معاویه و عمروعاص را پاسخ گفت. همچنین او از ابومخنف روایت میکند که چون خبر یاری خواستن محمد بن ابی بکر به علی(ع) رسید، مردم را در مسجد کوفه گرد آورد و پس از حمد و ثنای الهی و درود بر پیغمبر فرمود: «این فریاد یاری خواستن محمد بن ابی بکر و برادران شما در مصر است که پسر نابغه، دشمن خدا و دشمن دوستان خدا و دوست دشمنان خدا، به سوی آنها هجوم برده است. طوری نباشد که گمراهان در باطل خود و اعتماد بر راه طاغوت، از اجتماع شما بر حقتان بیشتر باشند. گویی شما هم اکنون آنها را میبینید که قبل از شما و برادرانتان آغاز به جنگ کردهاند. پس با یکرنگی و امید به پیروزی به سوی برادرانتان بشتابید. بندگان خدا، مصر از نظر خیر و برکت از شام بزرگتر و جمعیت آن بیشتر است. مبادا در مصر شکست بخورید، چون باقی ماندن مصر در دست شما باعث سرافرازی شما و خواری دشمنان شما خواهد شد. به سوی جرعه بروید (محلی در بین حیره و کوفه) تا به خواست خدا فردا در آنجا اجتماع کنیم».
صبح روز بعد امیرالمؤمنین(ع) پیاده به جرعه رفت و تا نیم روز در آنجا بود، ولی حتی یک مرد به آنجا نیامد و آن حضرت به کوفه بازگشت. شب هنگام اشراف را به دارالاماره فراخواند و در حالی که غمگین و افسرده بود، فرمود: «سپاس خدای را بر هر فرمانی که داده و هر کاری که تقدیر کرده مرا مبتلا به شما کرده است. ای گروهی که هر گاه به آنها فرمان میدهم، اطاعت نمیکنند، و هر وقت فرا میخوانمشان، جواب نمیدهند، ای بیپدرها، برای یاری پروردگار خود و برای گرفتن حق خود در انتظار چه هستید؟ مرگ در این دنیا در راه غیر حق از ذلت بهتر است. به خدا اگر مرگ من فرا رسد، که میرسد، و میان من و شما جدایی افکند، خواهید دید که من از مصاحبت با شما سخت ناراحتم. آیا دینی نیست که شما را گرد آورد؟ آیا غیرتی نیست که شما را خشمناک سازد؟ آیا نمیشنوید که پیوسته دشمن از قلمرو شما میکاهد و به شما هجوم میآورد؟ آیا تعجب ندارد که معاویه، جفاکاران طغیانگر و ستمپیشه را فرا میخواند و آنها، بدون اینکه چیزی دریافت دارند و کمکی بگیرند، در سال یک بار و دو بار و سه بار دعوت او را در هر سو که میخواهد اجابت میکنند، ولی چون من شما را، که خردمندان و بازمانده انسانهای آزاده هستید، فرامیخوانم، بگومگو میکنید و از اطراف من پراکنده میشوید و نافرمانی میکنید و رفتاری خلاف انتظار من دارید؟!».
در این حال مالک بن کعب همدانی ارحبی برخاست و گفت: «یا امیرالمؤمنین، مردم را فرا خوان تا با من به مصر برویم؛ زیرا اگر دیر شود دیگر کار از کار گذشته است. من خود را برای چنین روزی آماده کردهام و پاداش جز با سختی به دست نمیآید. ای مردم، از خدا بترسید و دعوت امام خود را اجابت و او را یاری کنید و به جنگ با دشمنانش بروید! یا امیرالمؤمنین، من هم اکنون به سوی آنها میروم». در این هنگام امیرالمؤمنین(ع) به منادی خود سعد فرمان داد که مرا مردم را فرا خواند تا با مالک بن کعب به سوی مصر حرکت کنند. ابن کعب با امیرالمؤمنین به خارج شهر رفتند و شمار کسانی که به همراهی آمده بودند به دو هزار نفر میرسید. امیرالمؤمنین به ابن کعب فرمود: «حرکت کن، ولی به خدا گمان نمیکنم قبل از آنکه کار از کار گذشته باشد، به فریاد محمد و یارانش برسی!». ابن کعب با افراد خود حرکت کرد، ولی هنوز پنج روز نگذشته بود که خبر سقوط مصر و قتل محمد بن ابی بکر به کوفه رسید. امیرالمؤمنین(ع) نیز به دنبال مالک بن کعب فرستاد و او را برگرداند[۱۵]. از وقتی نامه یاری خواستن محمد بن ابی بکر به حضرت رسید تا زمانی که آن دو هزار نفر آماده حرکت به سوی مصر شدند، بیش از چهل روز گذشته بود، به شرحی که در خطابه بعدی امیرالمؤمنین(ع) خواهیم دید.
هنگامی که محمد شنید عمرو عاص برای جنگ با او وارد مصر شده است، مردم را گرد آورد و بعد از حمد و ثنای الهی و درود بر رسول خدا(ص) گفت: «مسلمانان و مؤمنان، مردمی که حرمتها را از بین میبرند و گمراهی را دامن میزنند و آتش فتنه را شعلهور میکنند و میخواهند با زور بر مردم تسلط پیدا کنند، به دشمنی با شما برخاسته و به سوی شما لشکرکشی کردهاند. بندگان خدا هر کس طالب بهشت و آمرزش خداوند است، به سوی آنها بیرون رود، و در راه خدا با آنها جهاد کند. خدا شما را بیامرزد! هم اکنون با کنانة بن بشر حرکت کنید». به دنبال خطابه محمد، کنانة بن بشر با دو هزار نفر، برای مصاف با عمروعاص از شهر بیرون رفت. محمد نیز با دو هزار نفر پس از وی حرکت کرد. کنانه در مقدمه سپاه محمد با سپاه عمروعاص روبهرو شد. عمرو عاص به پیشواز او آمد. همین که عمر و نزدیک شد، افراد خود را دسته دسته برای جنگ گسیل داشت. هیچ دستهای از اهل شام در مقابل کنانه قرار نگرفت مگر اینکه کنانه و همراهانش به آنها حملهور شدند و آنها را عقب زدند تا به عمرو عاص پیوستند این کار چند بار تکرار شد.
وقتی عمرو عاص آن وضع را دید، معاویة بن حدیج و سپاه فراوان تحت فرمانش را فراخواند آنها سر رسیدند و کنانه و سربازانش را از هر طرف احاطه کردند. بقیه سپاه شام نیز از هر سو بر آنها هجوم بردند. کنانه و همراهانش، که با آن سپاه انبوه روبهرو شدند، از اسب پیاده شدند و با شمشیر بر آنها تاختند. در حالی که او این آیه شریفه را میخواند: ﴿مَا كَانَ لِنَفْسٍ أَنْ تَمُوتَ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ كِتَابًا مُؤَجَّلًا وَمَنْ يُرِدْ ثَوَابَ الدُّنْيَا نُؤْتِهِ مِنْهَا وَمَنْ يُرِدْ ثَوَابَ الْآخِرَةِ نُؤْتِهِ مِنْهَا وَسَنَجْزِي الشَّاكِرِينَ﴾[۱۶] و چندان جنگید تا به شهادت رسید. یاران محمد که از کشته شدن کنانه اطلاع یافتند از اطراف او پراکنده شده بودند و کسی با او نبود. محمد که، سخت تشنه و تنها بود، به خرابهای در کنار جاده پناه برد. عمرو عاص که مانعی در جلو خود نمیدید، وارد شهر «فسطاط» مرکز مصر، شد. معاویة بن حدیج در جستوجوی محمد بود تا اینکه به چند نفر، که مسلمان نبودند، رسید و از آنها پرسید: «مرد ناشناسی از اینجا نگذشت؟ یکی از آنها گفت: «نه، ولی من به آن خرابه رفتم و دیدم که مردی در آنجا نشسته است». معاویة بن حدیج گفت: «او محمد است». سپس دوان دوان رفتند و محمد را که از تشنگی در حال جان دادن بود، بیرون آوردند و به فسطاط بردند.
معاویة بن حدیج به محمد گفت: «میدانی با تو چه خواهم کرد؟ تو را در شکم الاغی میگذارم و آتش میزنم». محمد گفت: «این تازگی ندارد، مدتها است که شما با دوستان خدا چنین کردهاید. امیدوارم خدا آتشی را که مرا با آن میسوزانی بر من سرد و سلامت کند، همان طور که برای ابراهیم خلیل چنین کرد، و آن را بر تو و دوستانت سوزان گرداند، چنانکه با نمرود و یارانش کرد. خدا تو و کسی را که قبلاً نام بردی و پیشوایت معاویه، و این مرد را [اشاره به عمرو عاص کرد] به آتشی شعلهور بسوزاند که هر وقت فروکش کرد، خدا آن را شعلهورتر کند». معاویة بن حدیج گفت: «من تو را به انتقام عثمان میکشم». محمد گفت: «تو به عثمان چه کار داری؟ عثمان ظالمانه رفتار کرد و حکم قرآن را دگرگون ساخت، در حالی که خدا میفرماید: ﴿وَمَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِمَا أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولَئِكَ هُمُ الْكَافِرُونَ *... فَأُولَئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ *... فَأُولَئِكَ هُمُ الْفَاسِقُونَ﴾[۱۷] یعنی هر کس بر خلاف آنچه خداوند فرموده است حکم کند، کافر و ظالم و فاسق است. ما نیز به این جهت به او ایراد گرفتیم و او را کشتیم، ولی تو و امثال تو کار او را تحسین میکنید. ان شاء الله خداوند ما را از گناه او برکنار دانسته است، ولی تو در گناه بزرگ او شریک هستی، خداوند تو را به سرنوشت او مبتلا کند».
معاویة بن حدیج به خشم آمد و او را پیش آورد و کشت، سپس در شکم الاغ مردهای گذاشت و آتش زد. هنگامی که این خبر به عایشه رسید. سخت منقلب شد، و بعد از هر نماز معاویه و عمروعاص و معاویة بن حدیج را نفرین میکرد. آنگاه عیال محمد را به نزد خود آورد و نگاهداری قاسم پسر او را به عهده گرفت[۱۸]. روایت شده است که عایشه بعد از شهادت محمد قسم خورد که دیگر گوشت پخته نخورد و تا زنده بود چنین کرد[۱۹]. یعقوبی مینویسد: محمد بن ابی بکر در محلی به نام «مُسناة» با لشکر عمرو عاص روبهرو شد و به سختی با آنها جنگید؛ جنگی که عمرو عاص درباره آن گفت: «روزی مانند روز مسناة ندیدهام». محمد یمنیها را رنجانده بود؛ به همین دلیل آنها هم به کمک عمروعاص شتافتند و محمد را تنها گذاشتند. وقتی خبر ناتوانی محمد بن ابی بکر و همراهی یمنیها با معاویه و عمرو عاص به علی(ع) رسید، فرمود: «محمد به دلیل تباهی عقل یا دین شکست نخورد»[۲۰]. طبری مینویسد: پس از شهادت محمد بن ابی بکر، حجاج بن غزیه انصاری از مصر و عبدالرحمان بن شبیب فزاری از شام به کوفه آمدند. عبدالرحمان فرستاده امیرالمؤمنین به شام بود تا اخبار آنجا را به حضرت برساند. انصاری که در مصر با محمد بن ابی بکر بود آنچه را که از شهادت او دیده بود برای امیرالمؤمنین باز گفت. فزاری نیز گفت: «از شام بیرون نیامدم مگر اینکه پی در پی از طرف عمرو عاص مژده فتح مصر و کشته شدن محمد بن ابی بکر میرسید و آن را در منبر به اطلاع مردم میرساندند. یا امیرالمؤمنین، من هرگز شادییی مانند شادی مردم شام از قتل محمد بن ابی بکر ندیدهام».
حضرت فرمود: «آری، اندوه ما در شهادت محمد بن ابی بکر هم به اندازه شادی آنها بلکه بیشتر است». آن حضرت چندان از شهادت محمد بن ابی بکر اندوهگین بود که اثر آن در چهرهاش دیده میشد[۲۱]. مسعودی مینویسد: هنگامی که خبر قتل محمد و شادی معاویه به علی(ع) رسید فرمود: بیتابی ما به اندازه شادی آنها است. من در تمام جنگهایم برای شهیدی مانند محمد بیتابی نداشتهام. او فرزند همسر من بود. من او را فرزند خود میدانستم. او مرا به نیکی دوست میداشت و برادرزاده من بود. به خاطر اینها است که محزون هستیم و آن را به حساب خدا میآوریم[۲۲]. علی(ع) سپس نامهای به عبدالله بن عباس، استاندارش در بصره، نوشت. سید رضی این نامه را در نهج البلاغه آورده است. در تاریخ طبری نیز، با تغییری جزئی، به این نامه اشاره شده است.
اما بعد، مصر گشوده شد و محمد بن ابی بکر به شهادت رسید. خدا او را بیامرزد. ما مرگ او را به حساب خدا میگذاریم. او فرزندی خیرخواه و کارگزاری رنجبر و شمشیری برنده و ستونی استوار و بازدارنده بود. مردم را ترغیب کردم که به او بپیوندند و قبل از واقعه قتل او تأکید کردم که به یاری او بشتابید، و در آشکار و نهان آنها را به این منظور فرا خواندم، و پی در پی این سفارش را تکرار کردم. بعضی با بیمیلی آمدند و برخی به دروغ بهانه آوردند و جمعی نشسته و بیاعتنا بودند. از خداوند میخواهم که مرا از اینان آسوده گرداند. به خدا اگر نه این بود که میخواستم در برخورد با دشمن به شهادت برسم، و دل به مرگ نمیدادم، نمیخواستم یک روز با اینان بمانم و با آنها روبهرو شوم[۲۳].
عبدالله بن عباس پس از رسیدن نامه و اطلاع از شهادت محمد بن ابی بکر پاسخ نامه را نوشت و خود نیز از بصره به کوفه آمد تا شهادت محمد را به علی(ع) تسلیت بگوید. شیخ طوسی، محمد بن ابی بکر را از اصحاب رسول خدا(ص) دانسته و میگوید که او در حجة الوداع متولد شده و در سال ۳۸ قمری و در زمان خلافت علی(ع) که والی مصر بود به قتل رسید[۲۴]. شیخ طوسی محمد را در شمار اصحاب امیرالمؤمنین هم نام برده است[۲۵]. تعجب از شیخ است که محمد تولد یافته در حجة الوداع را، که هنگام رحلت پیغمبر سه ماهه بوده، از صحابه شمرده است. علامه حلی در کتاب خلاصه از وی بدینگونه نام برده است: «محمد بن ابی بکر، جلیل القدر عظیم المنزله و از یاران خاص علی(ع) بوده است»[۲۶].[۲۷]
منابع
پانویس
- ↑ تستری، محمدتقی، قاموس الرجال، ج۹، ص۲۲، به نقل از: بلاذری، انساب الاشراف، ج۱، ص۵۳۸.
- ↑ ابن عبدالبر، الاستیعاب، ج۳، ص۳۲۸.
- ↑ شیخ طوسی، رجال الطوسی، ص۴۳.
- ↑ ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۶، ص۵۳.
- ↑ احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۳۹.
- ↑ ابن عبدالبر، الاستیعاب، ج۲، ص۲۳۵.
- ↑ شیخ طوسی، اختیار معرفة الرجال (رجال الکشی)، ص۶۰.
- ↑ شیخ طوسی، اختیار معرفة الرجال (رجال الکشی)، ص۶۶.
- ↑ شیخ مفید، الجمل، ص۳۱۹.
- ↑ شیخ مفید، الجمل، ص۳۴۴.
- ↑ شیخ مفید، الجمل، ص۳۸۲.
- ↑ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج۳، ص۱۳۹. این روایت را ثقفی با تفصیل بیشتر در الغارات (ج ۱، ص۲۲۴) آورده و نیز در نهج البلاغه (نامه ۲۷) آمده است که فرمان حکومتی محمد بن ابی بکر است.
- ↑ ابن اثیر، الکامل، ج۳، ص۱۳۹.
- ↑ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۴، ص۷۶.
- ↑ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۴، ص۸۱.
- ↑ «و هیچ کس جز به اذن خداوند نخواهد مرد؛ که سرنوشتی است «با هنگام» و هر کس پاداش این جهان را بخواهد به او از آن میدهیم و آنکه بهره جهان واپسین را بجوید از آن به او خواهیم داد؛ و به زودی سپاسگزاران را پاداش میدهیم» سوره آل عمران، آیه ۱۴۵.
- ↑ «و آن کسان که بنابر آنچه خداوند فرو فرستاده است داوری نکنند کافرند *... ستمگرند *... نافرمانند» سوره مائده، آیه ۴۴-۴۵ و ۴۷.
- ↑ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۴، ص۷۸؛ ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۶، ص۸۶ ۲.
- ↑ ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۶، ص۸۸.
- ↑ احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۳۹، و در ترجمه فارسی آن، ج۲، ص۹۸.
- ↑ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۴، ص۸۲.
- ↑ مسعودی، علی بن حسین، مروج الذهب، ج۲، ص۴۲۰.
- ↑ نهج البلاغه، نامه ۳۵؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۴، ص۸۳.
- ↑ شیخ طوسی، رجال الطوسی، ص۳۰.
- ↑ شیخ طوسی، رجال الطوسی، ص۵۸.
- ↑ علامه حلی، خلاصة الأقوال، ص۱۳۸.
- ↑ دوانی، علی، مقاله «اصحاب امام علی»، دانشنامه امام علی ج۸ ص ۶۹۳-۵۰۶.