معاذ بن حارث بن رفاعه در تاریخ اسلامی

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

مقدمه

معاذ بن عفراء اهل مدینه و از قبیله خزرج، یکی از دو قبیله مهم مدینه بود. نام پدرش حارث و نام مادرش عفراء بوده است و او همراه دو برادرش معوذ و عوف، به نام مادرشان خوانده می‌شدند[۱]. حاصل زندگی حارث و عفراء همین سه فرزند بود که هر سه در جنگ بدر شرکت کردند و دو نفرشان (معوذ و عوف) در آن به شهادت رسیدند[۲]، عفراء، همچون دیگر زنان مدینه با پیامبر (ص) بیعت کرد و مسلمان شد. عفراء، از قبیله بنی نجار است و از این طریق با پیامبر (ص) نسبت خویشاوندی دارد، زیرا همسر هاشم، جد پیامبر (ص) (مادر عبد المطلبسلمی فرزند «عمرو» از همین قبیله بود[۳]. " معاذ، پسری به نام «عبیدالله» داشته است که مادرش ام حبیبه است. دیگر فرزندان معاذ به این شرح‌اند: حارث و عوف و سلمی که همان «ام‌عبدالله» است و رمله که مادرشان «ام‌حارث» از طایفه بنی نجار است، ابراهیم و عایشه که مادرشان ام عبدالله از خاندان جهینة است و ساره که مادرش ام ثابت از بنی نجار است[۴]. ساره درباره واقعه حره[۵] اشعاری سروده است[۶].

پس از اینکه عفراء «معاذ» و «معوذ» را به دنیا آورد، حارث او را طلاق داد و او به مکه برای انجام حج رفت و با بکیر لیثی ازدواج کرد و چهار فرزند پسر برای او به دنیا آورد. بعد از آن از بکیر جدا شد و به مدینه بازگشت و دوباره با حارث ازدواج کرد و «عوف» را به دنیا آورد[۷]. رافع بن مالک بن عجلان و معاذ بن عفراء اولین نفرات از قبیله خزرج بودند که به پیامبر (ص) ایمان آوردند[۸].[۹]

معاذ و بیعت با پیامبر (ص) در عقبه

پس از بعثت پیامبر اسلام (ص)، چون موسم حج فرا رسید، پیامبر (ص) که برای تبلیغ به طائف رفته بود، به مکه برگشت. گروهی از مردم مدینه به حج آمده بودند که عوف و معاذ، فرزندان حارث (فرزندان عفراء) از قبیله بنی نجار در بین آنها بودند[۱۰].

پیامبر (ص) به دیدارشان رفت و رسالت خود را با آنان در میان نهاد و بخشی از قرآن را برایشان تلاوت کرد. آنها به دقت به سخنان پیامبر (ص) گوش کردند و آیات قرآن را شنیدند و با توجه به این که قبلا مطالبی را درباره پیامبر آخر الزمان از یهودیان مدینه شنیده بودند، نسبت به آن یقین یافتند و دل‌هایشان اطمینان یافت و پیامبر (ص) تصدیق کردند و مسلمان شدند. این گروه از اهل مدینه، یکی از عوامل مهمی بودند که خداوند برای پیامبرش فراهم کرد تا آینده درخشان تاریخ اسلام را رقم بزنند و اسلام به مدینه وارد شود و از آنجا جهان را فرا بگیرد. آنان به پیامبر (ص) گفتند: "شما می‌دانید که در مدینه دو قبیله مهم به نام اوس و خزرج وجود دارد و میان دو قبیله سال‌هاست که اختلاف و درگیری وجود داشته است، اما هر دو قبیله، شیفته شما شده و گوش به فرمان‌تان خواهیم بود. نظر ما این است که شما فعلا همچنان در مکه بمانید؛ ما نزد قوم خود بر می‌گردیم و منزلت شما را برای آنها بیان می‌کنیم و آنها را به سوی خدا و رسول خدا (ص) فرا می‌خوانیم؛ شاید خداوند متعال به این وسیله میان این دو قبیله را اصلاح و آنها را با یکدیگر آشتی دهد. اکنون این دو قبیله نسبت به هم دشمنی و کینه‌توزی می‌کنند و اگر شما نزد ما بیائید و ما با یکدیگر صلح نکرده باشیم، نمی‌توانیم با هم متحد شویم و در رکاب شما باشیم. پس پیمان ببندیم که در موسم حج سال آینده به حضورتان برسیم". پیامبر (ص) نیز حرفشان را تأیید کرد و آنها به مدینه بازگشتند. این گروه که اولین سفیران رسول خدا (ص) به مدینه بودند، قوم خود را نهانی به اسلام فرا می‌خواندند و خبر ظهور پیامبر (ص) و اسلام را به یکایک آنها می‌گفتند و برای آنها قرآن می‌خواندند. پس از مدت اندکی، کمتر خانه‌ای از خانه‌های مدینه بود که در آن کسی به اسلام گرویده باشد[۱۱].[۱۲]

معاذ و ساخت مسجد قبا

نقل شده پس از هجرت پیامبر (ص) از مکه به مدینه و محله قباء چون روز جمعه شد، پیامبر (ص) از محله قباء به سوی مدینه حرکت کرد و وقتی به محله بنی سالم بن عوف رسید، در وادی "رانوناء" نماز جمعه خواند و این نخستین نماز جمعه‌ای بود که آن حضرت در مدینه خواند. پس از اتمام نماز، بزرگان قبایل مدینه مانند غسان بن مالک و عباس بن عبادة بن نضله و جمعی دیگر به نزد آن حضرت آمدند و هر کدام می‌گفتند: یا رسول الله! در میان قبیله ما فرود آی که هر چه بخواهی از اسلحه و مردان جنگجو و مال و آذوقه در دفاع از تو آماده است. پیامبر (ص) دعوت هیچ کدام از آنها را نپذیرفت و فرمود: "شتر را رها کنید و راه او را باز کنید که او مأمور است! هر کجا بایستد و بر روی زمین بخوابد، همان جا خواهم ماند". شتر به حرکت خود ادامه داد و از محله‌های مختلف گذشت تا این که به محله بنی عدی بن نجار رسید؛ آنها که از طرف مادر با رسول خدا (ص) رابطه خویشاوندی داشتند (سلمی مادر عبدالمطلب از این قبیله بود). بزرگان خویش مانند سلیط بن قیس و ابوسلیط و اسیرة بن ابی خارجه را با جمعی دیگر به نزد آن حضرت فرستادند و تقاضا کردند که آن حضرت در میان آن قبیله فرود آید و گفتند: در میان دانی‌های خود فرود آی و از هرگونه حمایتی در این قبیله بهره‌مند شو! ولی رسول خدا (ص) همان پاسخی را که به دیگران داده بود به آنان نیز فرمود.

شتر همچنان در محله‌های مدینه حرکت می‌کرد تا این که به محله بنی مالک بن نجار رسید؛ همان جائی که اکنون مسجد آن حضرت قرار دارد. شتر در این مکان بر زمین زانو زد.

این زمین از آن دو کودک یتیم به نام‌های سهل و سهیل، فرزندان عمرو بود که در آن خرمای خود را خشک می‌کردند و سرپرستی این دو کودک یتیم را معاذ بن عفراء بر عهده داشت. شتر رسول خدا (ص) در آن زمین خوابید، ولی آن حضرت از پشت شتر پیاده نشد، از این رو شتر برخاسته چند قدمی برداشت، ولی دوباره به پشت سر خود نگاه کرد و دوباره به همان جای اول بازگشت و همان جا زانو بر زمین زد و خوابید و گردن و سینه خود را نیز به زمین چسباند. در این هنگام رسول خدا (ص) از پشت شتر پیاده شد و پرسید: "این زمین مال کیست؟" معاذ بن عفراء پیش آمد و گفت: این جا از آن فرزندان یتیم عمرو، سهل و سهیل است که سرپرستی آنها با من است. من آن دو کودک را راضی می‌کنم تا این زمین را به شما واگذار کنند و شما در این جا مسجدی بنا کنید".

پس از اینکه معاذ رضایت آن دو کودک را گرفت، رسول خدا (ص) دستور داد که در آنجا مسجدی بنا کنند و خود به خانه ابو ایوب انصاری که کنار همان زمین بود، رفت و تا اتمام بنای مسجد و حجره‌های اطراف آن، در خانه ابو ایوب به سر برد[۱۳].[۱۴]

معاذ و پیمان برادری با معمر بن حارث

رسول خدا (ص) میان معمر بن حارث و معاذ بن عفراء عقد برادری بست. معمر بن حارث در جنگ بدر و احد و خندق و دیگر جنگ‌ها در رکاب رسول خدا (ص) بود و به روزگار خلافت عمر بن خطاب درگذشت [۱۵].[۱۶]

معاذ و کشتن ابوجهل

دشمنی ابوجهل نسبت به پیامبر اکرم (ص) زبان زد همه بود و همه از آزار و اذیت‌های او به مسلمانان مکه و شخص رسول خدا (ص) خبر داشتند. معاذ بن عمرو نیز اینها را شنیده بود، ولی او را ندیده بود و دوست داشت بداند ابو جهل کیست که چنین بی پروا به حبیب خدا ناسزا می‌گوید و زبانش چون تیغ بر جان مؤمنان می‌نشیند. معاذ با این که سن کمی داشت، در جنگ بدر حاضر شد و در میان کارزار شنید که ابوجهل نیز در میان لشکر دشمن است. مشرکان برای حفظ ابوجهل از تیغ مسلمانان، لباس او را بر تن کسی دیگری کردند و بدلی برای او ساختند. دیری نپایید که این بدل به دست قهرمان اسلام، علی (ع) کشته شد. پس از آن، لباس را بر تن کسی دیگری کردند. او نیز به دست حمزه، عموی آن حضرت بر خاک افتاد. نفر سوم نیز که لباس ابوجهل را بر تن کرده بود، کشته شد و پس از او کسی حاضر نشد چهارمین نفر باشد.

معاذ بن عمرو همراه رفیق خود، معاذ بن عفراء، کنار عبدالرحمن بن عوف ایستاده بود. معاذ بن عمرو می‌دانست که او از اصحاب رسول خدا (ص) و از مهاجران است و به یقین ابوجهل را می‌شناسد. پس از او پرسید: "عمو! ابوجهل را می‌شناسی؟"

عبدالرحمن با تعجب گفت: "بله! با او چه کار داری؟"

معاذ گفت: "شنیده‌ام به رسول خدا (ص) ناسزا می‌گوید. سوگند به خدایی که جانم در دست اوست، اگر او را ببینم چشم زیادی از دارد او برنمی و دارم باران تا او را بکشم و یا به دست او کشته شوم.

رفیق معاذ بن عمرو، معاذ بن عفراء نیز همین سخنان را به عبدالرحمن گفت و عبدالرحمن با دست به شخصی در میان مشرکان اشاره کرد و گفت: "او همان کسی است که در پی او هستید".

پس هر دو به سوی ابوجهل رفتند. حلقه‌ای از یارانش به دورش بودند که وظیفه حفاظت از او را بر عهده داشتند. این مسئله کار معاذ و رفیقش را دشوار می‌ساخت، ولی آن دو برای هدفی والا به سوی او می‌رفتند. پس به هر سختی که بود، خود را به او نزدیک کردند و معاذ بن عمرو با استفاده از فرصتی که یافت، با یک ضربه محکم، پای ابوجهل را از ساق آن قطع کرد. خودش بعدها گفته بود: ساق پای او چنان از بدنش جدا شد و به گوشه‌ای افتاد که گویی هسته میوه‌ای است که هنگام شکستن از میان دو سنگ پرتاب می‌شود.

سپس هر دو، او را از پای درآوردند و به خاک انداختند.

این لحظه برای معاذ لحظه‌ای شیرین بود که می‌دید یکی از بزرگترین دشمنان رسول خدا (ص) و یکی از ارکان سپاه شرک را از میان برداشته‌اند. پس از آن نزد رسول خدا (ص) رفتند و خبر کشتن ابو جهل را به آن حضرت دادند[۱۷].

اما به روایت واقدی به نظر می‌رسد در این جنگ برادران معاذ ابوجهل را کشتند و خود نیز کشته شدند. وی به نقل از عبدالرحمن بن عوف می‌نویسد: پیامبر (ص) شب بدر ما را آماده فرمود و صف‌های لشکر را نیز آماده کرد، چنانکه ما صبح کردیم، در حالی که در صف‌های خود بودیم. در این موقع دو نوجوان را دیدم که به سبب کمی سن شان حمایل شمشیرهای‌شان به گردنشان آویخته بود. یکی از آنها رو به من کرد و پرسید: "عمو جان! کدام یک از آنها ابوجهل است؟" گفتم: ای برادر زاده! می‌خواهی چه کنی؟ گفت: "به من خبر رسیده است که او به پیامبر (ص) دشنام می‌دهد، سوگند خورده‌ام که اگر او را ببینم با کشته شوم یا او را بکشم". من با اشاره ابوجهل را به او نشان دادم. دیگری هم رو به من کرد و همان را گفت، به او هم ابوجهل را نشان دادم. بعد پرسیدم، شما کیستید؟ گفتند: "فرزندان حارث". آنها از ابوجهل جدا نمی‌شدند، و چون جنگ در گرفت به سوی او رفتند و دو نفری او را کشتند و او هم هر دو را کشت.

سپس واقدی به نقل از محمد بن عوف، از نوادگان معوذ بن عفراء، نقل می‌کند: در جنگ بدر همین که عبدالرحمن بن عوف به چپ و راست خود نگاه کرد و آن دو نوجوان را دید، با خود گفت: ای کاش افراد تنومندی به جای این دو کنار من بودند. عبدالرحمن می‌گوید: چیزی نگذشت که عوف به من رو کرد و پرسید: "ابوجهل، کدام یک از آنهاست؟" گفتم: آنکه می‌بینی! و او مانند جانور درنده ای به سوی ابوجهل خیز برداشت. برادرش هم به او پیوست، و من آن دو را می‌دیدم که شمشیر می‌زدند. بعد هم پیامبر (ص) را دیدم که از میان کشتگان می‌گذشت و آن دو نوجوان هم کنار ابوجهل افتاده بودند.

از ربیع، دختر معوذ نقل شده است که می‌گفت: در زمان خلافت عمر بن خطاب همراه گروهی از زنان انصار پیش اسماء، دختر مخربه مادر ابوجهل رفتم. پسرش عبدالله بن ابی ربیعه، عطری از یمن برایش فرستاده بود و او آن را می‌فروخت و ما هم از او می‌خریدیم. همین که شیشه‌های مرا پر کرده و وزن کرد. همان طور که من هم شیشه‌های دوستانم را وزن می‌کردم. مادر ابوجهل گفت: "حق من و طلب مرا بنویسید". گفتم: آری! همه‌اش را به عهده ربیع، دختر معوذ بنویس. گفت: "من، پسر مرده‌ام و تو دختر کسی هستی که سرور خود را کشته است!" گفتم: چنین نیست، من دختر کسی هستم که کشنده بنده خود است. گفت: "به خدا سوگند، من از این عطر چیزی به تو نمی‌فروشم". گفتم: "به خدا قسم، من هم هرگز از تو نمیخرم! تازه، عطر خوبی هم نیست!" در حالی که، به خدا قسم، ای فرزند، هرگز عطری به آن خوبی نبوییده بودم، ولی خشمگین شدم![۱۸]

همچنین واقدی روایت کرده است که پیامبر (ص) کنار کشته‌های دو پسر عفراء ایستاد و فرمود: "خداوند، این دو پسر عفراء را رحمت کند که در کشتن فرعون این امت شریک‌اند؛ ابوجهل پیشوای پیشوایان کفر بود". گفته شد ای رسول خدا مگر کس دیگری هم با پسران عفراء در کشتن ابوجهل شریک است؟ فرمود: "آری، فرشتگان و ابن مسعود در کشتن او شرکت داشتند"[۱۹].

اما قطب راوندی می‌نویسد: در جنگ بدر ابو جهل ضربه ای به دست معاذ بن عفراء زد و دست وی را قطع کرد. معاذ با دست بریده به حضور پیامبر (ص) آمد و آن حضرت دست قطع شده معاذ را سر جایش گذاشت و از آب دهان خود به آن مالید و دستش خوب شد[۲۰].[۲۱]

معاذ و شفای بیماری

روزی معاذ بن عفراء نزد پیامبر (ص) آمد و گفت: "یا رسول الله! من با زنی ازدواج کرده‌ام و به او گفته‌اند که بر پهلوی من برص و سفیدی وجود دارد و به همین علت از نزدیک شدن به من کراهت دارد". پیامبر (ص) به او فرمود: "پیراهنت را بالا بزن تا آن را ببینم". معاذ، پیراهنش را بالا زد و پیامبر (ص) به وسیله تکه چوبی، آن قسمت را مسح کرد و بلافاصله برص از بین رفت[۲۲].[۲۳]

هدیه معاذ به پیامبر (ص)

روزی معاذ بن عفراء به همراه ربیع، دختر برادرش معوذ، طبقی از خرما به خدمت پیامبر (ص) فرستاد. پیامبر (ص) پس از قبول این هدیه، هدیه‌ای به ربیع، دختر معوذ داد که آن را یکی از اهالی بحرین به پیامبر هدیه داده بود[۲۴].[۲۵]

معاذ و سؤال از عثمان

نقل شده روزی معاذ بن عفراء، در زمان خلافت عثمان به نزد او رفت و گفت: دختر برادرم معوذ، با طلاق خلع از شوهرش جدا شده است، آیا از خانه او بیرون رود؟" عثمان گفت: "بیرون برود و دیگر نه آن دو از یکدیگر ارث می‌برند و نه عده‌ای در کار است و فقط او باید به اندازه دیدن یک بار خون، از ازدواج دوباره خودداری کند[۲۶].

علمای اهل سنت نیز این چنین گفته‌اند؛ ابن کثیر در تفسیر خود می‌نویسد: مالک و ابوحنیفه و شافعی و نیز احمد و اسحاق بن راهویه. بنابر روایت مشهور از قول این دو تن اخیر - بر آن‌اند که زن آزاد شده با طلاق خلع اگر از زنانی است که حیض می‌بیند مانند سایر زنانی که طلاق داده شده، باید از ازدواج خودداری کند تا سه پاکی بر او بگذرد[۲۷].[۲۸]

معاذ و دعای پیامبر (ص)

از ربیع، دختر معوذ بن عفراء نقل شده که در یکی از سفرهای پیامبر خدا (ص)، با ایشان بودیم که مردم برای وضو به آب نیاز پیدا کردند و تمام کاروان را گشتند اما آبی نیافتند. عمویم معاذ بن عفراء نزد من آمد و گفت: "دخترم! در ظرف تو آبی هست که پیامبر خدا وضو بگیرد؟" گفتم: نه. در این موقع پیامبر (ص) دعا کرد و باران فراوانی بارید که همه اهل کاروان سیراب شدند، و وضو گرفتند و آب ذخیره برداشتند[۲۹].[۳۰]

سرانجام معاذ

درباره زمان مرگ وی اقوال متفاوتی نقل شده است. به نقلی، سوید بن صامت اوسی از قبیله بنی عمرو بن عوف که در منطقه قبا سکونت داشتند، قبل از قضیه بعاث که بین اوس و خزرج رخ داد، تیری انداخت و معاذ بن عفراء را بدون این که جنگی در میان باشد، از پای در آورد[۳۱].

همچنین نقل شده که مردی از قبیله خزرج سوید بن صامت را در سرزمین حره نزدیک قبیله بنی غصینه مشرق بنی سالم دید، در حالی که بدون سلاح، قضای حاجت می‌کرد، آن مرد خزرجی، مجذر بن زیاد را از حضور سوید آگاه کرد و مجذر به سوید حمله کرد و او را به تقاص از پای در آوردن معاذ بن عفراء کشت و همین قضیه عامل ایجاد جنگ بعاث شد[۳۲]. به نقلی او بر اثر جراحت‌های جنگ بدر شهید شد[۳۳]. و به روایتی دیگر، معاذ بن عفراء در زمان حاکمیت امام علی بن ابی طالب (ع) درگذشت[۳۴].[۳۵]

جستارهای وابسته

منابع

پانویس

  1. السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۶۳۵.
  2. الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۳، ص۱۲۲۶.
  3. آفرینش و تاریخ، مقدسی (ترجمه: شفیعی کدکنی)، ج۲، ص۷۲۱.
  4. الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه:مهدوی دامغانی)، ج۴، ص۴۱۳.
  5. تاریخ الیعقوبی، یعقوبی (ترجمه: آیتی) ج۲، ص۱۹۰؛ یزید، سپاهی پنج هزار نفر به مدینه گسیل کرد و آنها مردم مدینه را به خاک و خون کشیدند و در آنجا جنایت‌های زیادی کردند؛ این واقعه به حره معروف شد.
  6. بلاغات النساء، این طیفور، ص۲۵۰. صبرت بنو النجار أنفسها حتی استقر بقشاعها الضرب؛
    قبیله بنی نجار صبوری پیشه کردند تا این زد و خورد در سرزمین‌شان مستقر شد؛
    قتلتهم أفناء ذی یمن و المعجمون و ألبت کلب؛
    برخی اراذل یمنی و افراد بی ریشه و عجم منش! و بنی کلب نیز سیاهی لشکر شدند و او را کشتند؛
    وبنو أمیة تحت رایتهم وبنو فزارة منهم رکب؛
    بنی امیه زیر پرچم این اوباش رفتند و گروهی از بنی فزاره؛
    آلیت أنسی معشری أبدا حتی زول بأهله الهضب؛ سوگند که این قبیله خود را فراموش نکنم تا بلندیها با ساکنان آنها از بین بروند.
  7. انساب الاشراف، بلاذری، ج۱، ص۲۴۳.
  8. اسد الغابه، ابن اثیر، ج۲، ص۴۵.
  9. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «معاذ بن عفراء»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۷، ص۳۳۱-۳۳۲.
  10. السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۴۳۱.
  11. تاریخ الطبری، طبری، ج۲، ص۳۵۳-۳۵۶.
  12. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «معاذ بن عفراء»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۷، ص۳۳۲-۳۳۳.
  13. اعلام الوری باعلام الهدی، طبرسی، ج۱، ص۱۵۳-۱۵۵؛ موسوعة التاریخ الاسلامی، یوسفی غروی، ج۲، ص۲۷-۲۶. البته آن حضرت آن زمین را از صاحبان آن خریدند. (یوسفی غروی).
  14. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «معاذ بن عفراء»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۷، ص۳۳۴-۳۳۵.
  15. الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۳، ص۳۰۷.
  16. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «معاذ بن عفراء»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۷، ص۳۳۵.
  17. الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۳، ص۳۶۳؛ البدایة و النهایه، ابن کثیر، ج۳، ص۳۵۲؛ المعجم الکبیر، طبرانی، ج۲، ص۱۷۷؛ سیر اعلام النبلاء، ذهبی، ج۱، ص۲۵۰؛ بحارالانوار، علامه مجلسی، ج۱۹، ص۳۲۸.
  18. المغازی، واقدی، ج۱، ص۸۸-۸۹.
  19. المغازی، واقدی، ج۱، ص۹۱.
  20. الخرائج و الجرائح، قطب راوندی، ج۱، ص۵۰.
  21. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «معاذ بن عفراء»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۷، ص۳۳۵-۳۳۸.
  22. بحارالانوار، علامه مجلسی، ج۱۶، ص۴۱۶.
  23. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «معاذ بن عفراء»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۷، ص۳۳۹.
  24. اسد الغابه، ابن اثیر، ج۴، ص۴۲۴.
  25. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «معاذ بن عفراء»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۷، ص۳۳۹.
  26. اسد الغابه، ابن اثیر، ج۶، ص۲۶۴. این در حالی است که طبق شریعت اسلام، زن‌هایی که طلاق داده شده‌اند باید از ازدواج خودداری کنند تا سه پاکی بر آنان بگذرد و در این مسئله هیچ تفاوتی میان اقسام طلاق وجود ندارد. این مطلبی است که خداوند در قرآن به آن تصریح می‌کند: زن‌هایی که طلاق داده شدند از ازدواج دوباره خودداری کنند تا سه پاکی بر آنان بگذرد. (بقره: ۲۲۸).
  27. تفسیر ابن کثیر، ابن کثیر، ج۱، ص۲۷۶.
  28. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «معاذ بن عفراء»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۷، ص۳۳۹-۳۴۰.
  29. امتاع الاسماع، مقریزی، ج۵، ص۱۳۲.
  30. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «معاذ بن عفراء»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۷، ص۳۴۰.
  31. السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۵۲۰.
  32. المغازی، واقدی، ج۱، ص۳۰۴.
  33. الاصابه، ابن حجر، ج۶، ص۱۱۰.
  34. تاریخ خلیفة بن خیاط، خلیفة بن خیاط، ص۱۲۲.
  35. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «معاذ بن عفراء»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۷، ص۳۴۰-۳۴۱.