بحث:کوفه در تاریخ اسلامی: تفاوت میان نسخه‌ها

Page contents not supported in other languages.
از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت
(صفحه‌ای تازه حاوی «==کوفه پس از واقعه کربلا== وقتی سرهای بریده شهیدان و اسیران کربلا را وارد کوفه کردند، مردم شهر اجتماع کرده و آنها را تماشا می‌کردند و در عین حال می‌گریستند. حضرت زینب{{س}} پس از مشاهده گریه و ناله کوفیان، خطاب به آنها...» ایجاد کرد)
برچسب: پیوندهای ابهام‌زدایی
 
برچسب: پیوندهای ابهام‌زدایی
خط ۳۲: خط ۳۲:
دختر عبدالله [[شمشیر]] [[پدر]] را به دستش داد و او با اینکه [[نابینا]] بود از خود [[دفاع]] می‌کرد و در آن حال [[رجز]] می‌خواند. مهاجمان از هر سو که [[حمله]] می‌کردند، دختر عبدالله می‌گفت: پدر از فلان طرف آمدند؛ تا اینکه دسته جمعی بر او حمله آوردند و دستگیرش کردند و نزد [[عبیدالله بن زیاد]] بردند. پس از یک [[مشاجره]] شدید لفظی که طی آن عبدالله با [[شجاعت]]، پاسخ درشت‌گویی‌های [[ابن زیاد]] را داد، عبیدالله بن زیاد [[فرمان]] [[قتل]] او را صادر کرد. عبدالله بن عفیف گفت: الحمدالله [[رب العالمین]]. من قبل از اینکه مادرت تو را بزاید از [[خدا]] [[شهادت]] می‌طلبیدم و از او خواستم به دست ملعون‌ترین [[خلق]] که خدا او را بیش از همه [[دشمن]] بدارد، به شهادت رسم. وقتی نابینا شدم از [[فیض]] شهادت [[نومید]] گشتم. اکنون خدا را [[شکر]] می‌کنم که شهادت را پس از [[نومیدی]] به من ارزانی داشت و دانستم که دعایم را [[مستجاب]] کرده است.
دختر عبدالله [[شمشیر]] [[پدر]] را به دستش داد و او با اینکه [[نابینا]] بود از خود [[دفاع]] می‌کرد و در آن حال [[رجز]] می‌خواند. مهاجمان از هر سو که [[حمله]] می‌کردند، دختر عبدالله می‌گفت: پدر از فلان طرف آمدند؛ تا اینکه دسته جمعی بر او حمله آوردند و دستگیرش کردند و نزد [[عبیدالله بن زیاد]] بردند. پس از یک [[مشاجره]] شدید لفظی که طی آن عبدالله با [[شجاعت]]، پاسخ درشت‌گویی‌های [[ابن زیاد]] را داد، عبیدالله بن زیاد [[فرمان]] [[قتل]] او را صادر کرد. عبدالله بن عفیف گفت: الحمدالله [[رب العالمین]]. من قبل از اینکه مادرت تو را بزاید از [[خدا]] [[شهادت]] می‌طلبیدم و از او خواستم به دست ملعون‌ترین [[خلق]] که خدا او را بیش از همه [[دشمن]] بدارد، به شهادت رسم. وقتی نابینا شدم از [[فیض]] شهادت [[نومید]] گشتم. اکنون خدا را [[شکر]] می‌کنم که شهادت را پس از [[نومیدی]] به من ارزانی داشت و دانستم که دعایم را [[مستجاب]] کرده است.
ابن زیاد دستور داد گردنش را بزنند. آن‌گاه او را گردن زدند و پیکر پاکش را در سَبْخه (جای خاکروبه‌ها) به دار آویختند<ref>تاریخ طبری، ج۴، ص۳۵۱؛ فتوح ابن اعثم، ج۵، ص۲۲۹.</ref>.<ref>[[محمد حسین رجبی دوانی|رجبی دوانی، محمد حسین]]، [[کوفه و نقش آن در قرون نخستین اسلامی (کتاب)|کوفه و نقش آن در قرون نخستین اسلامی]]، ص۳۴۹.</ref>
ابن زیاد دستور داد گردنش را بزنند. آن‌گاه او را گردن زدند و پیکر پاکش را در سَبْخه (جای خاکروبه‌ها) به دار آویختند<ref>تاریخ طبری، ج۴، ص۳۵۱؛ فتوح ابن اعثم، ج۵، ص۲۲۹.</ref>.<ref>[[محمد حسین رجبی دوانی|رجبی دوانی، محمد حسین]]، [[کوفه و نقش آن در قرون نخستین اسلامی (کتاب)|کوفه و نقش آن در قرون نخستین اسلامی]]، ص۳۴۹.</ref>
==[[اخراج]] قبیله‌های معاند از [[کوفه]]==
در میان قبیله‌های مقیم کوفه، چند [[قبیله]] از آغاز با [[امیرمؤمنان]]{{ع}} [[دشمن]] بودند و سر [[ناسازگاری]] داشتند. از جمله این [[قبائل]] «[[غنی]]» و «[[باهله]]» بودند. هنگامی که امیرمؤمنان{{ع}} برای [[جنگ با خوارج]] از کوفه خارج شد، [[هانی بن هوذه نخعی]] را [[جانشین]] خود در کوفه کرد. پس از خروج از کوفه، هانی در نامه‌ای به امیرمؤمنان{{ع}} نوشت که قبیله‌های غنی و باهله [[آشوب]] کرده‌اند و بنای [[نافرمانی]] گذاشته‌اند و از [[خدا]] خواسته‌اند که دشمن را بر تو [[پیروزی]] دهد. امیرمؤمنان{{ع}} در پاسخ به او نوشت: «همه را از کوفه بیرون کن و یک نفر را باقی مگذار و [[نظم]] [[شهر]] را [[حفظ]] کن»<ref>ثقفی، ابو اسحاق، الغارات، ج۱، ص۱۸.</ref>.بنا به روایتی، امیرمؤمنان{{ع}} فرمود:
قبیله‌های غنی و باهله را فراخوانید که بیایند و [[حقوق]] خود را برگیرند. به خدا، آنان در [[اسلام]] بهره‌ای ندارند. من فردای [[قیامت]] در جایگاه خود نزد [[حوض کوثر]]، آن جایگاه [[پسندیده]]، [[شهادت]] می‌دهم که آنان در [[دنیا]] و [[آخرت]] [[دشمنان]] منند.
بنا بر روایتی دیگر فرمود:
فردا بیایید و [[حق]] خود را با دیگر [[مردم]] بگیرید. خدا [[گواه]] است که شما مرا [[دوست]] ندارید و من نیز شما را دشمن می‌دارم<ref>ثقفی، ابو اسحاق، الغارات، ج۱، ص۱۷.</ref>.<ref>[[محمد حسین رجبی|رجبی، محمد حسین]]، [[کوفه (مقاله)| مقاله «کوفه»]]، [[دانشنامه امام علی ج۹ (کتاب)|دانشنامه امام علی ج۹]] ص ۴۱۳.</ref>
==[[سرپیچی]] [[کوفیان]] از [[رویارویی]] با [[شامیان]]==
امیرمؤمنان{{ع}} پس از رسیدن خبر نتیجه [[حکمیت]]، ۶۵ هزار تن را فراهم کرد که به سوی [[شام]] حرکت کنند، اما [[خیانت]] [[خوارج]] موجب شد که با [[اصرار]] کوفیان، این [[سپاه]] به [[نهروان]] و برای سرکوبی خوارج رَوَد. امیرمؤمنان{{ع}} پس از [[جنگ نهروان]] خطاب به [[اهل کوفه]] فرمود: «اکنون آماده رفتن به سوی دشمنان خود، [[اهل شام]]، شوید». اما [[اشعث بن قیس]] به [[نمایندگی]] از سوی دیگران گفت:
ای امیرمؤمنان، تیرهایمان تمام شده و شمشیرها کُند و سرنیزه‌ها از کار افتاده‌اند و بیش‌ترشان شکسته‌اند. ما را به کوفه بازگردان تا بهتر آماده شویم و افراد بیش‌تری گرد آوریم. شاید امیرمؤمنان بدین‌سان گروهی دیگر فراهم آورد به جای آنان که از ما کشته‌اند. این کار برای [[رویارویی]] با [[دشمن]] شایسته‌تر است<ref>ثقفی، ابو اسحاق، الغارات، ج۱، ص۲۳؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۴، ص۶۷.</ref>.
پس از بحث‌های بسیار، [[کوفیان]] همچنان بر بازگشت به [[کوفه]] پای فشردند و [[امیرمؤمنان]]{{ع}} به ناچار روی به کوفه نهاد. هنگام بازگشت به کوفه، امیرمؤمنان{{ع}} در ناحیه مَشِکن<ref>مشکن موضعی نزدیک شهرک اوانا کنار رود دجیل و دیر جاثلیق بود. (حموی، یاقوت، معجم البلدان، ج۵، ص۱۲۷)</ref>، دوباره به [[سپاهیان]] خود فرمود: «از همین جا برای [[جنگ]] با [[معاویه]] حرکت کنیم. از این جنگ روی برنگردانید که [[خوار]] می‌شوید». اما کوفیان در پاسخ گفتند: «هوا بسیار سرد است». امیرمؤمنان{{ع}} فرمود: «این سرما برای [[یاران]] معاویه نیز هست». ولی کوفیان همچنان [[سستی]] نشان دادند. چون علی{{ع}} سستی یاران خود را دید، فرمود: «اُف بر شما که به [[بنی اسرائیل]] مانندید که حاضر نشدند با [[موسی]] به [[سرزمین مقدس]] روند و با [[کافران]] بجنگند».
با این همه، کوفیان همچنان از [[فرمان]] امیرمؤمنان{{ع}} روی برتافتند. [[امام علی]]{{ع}} تا پیش از رسیدن به کوفه از هر فرصتی برای [[ترغیب]] کوفیان به جنگ بهره جست، ولی سودی نرساند<ref>ثقفی، ابو اسحاق، الغارات، ج۲، ص۲۶.</ref>. هنگامی که [[سپاه کوفه]] به «[[نخیله]] در نزدیکی کوفه رسید، امیرمؤمنان{{ع}} بار دیگر فرمود تا همه در [[لشکرگاه]] گرد آیند و آماده [[جهاد]] شوند و کم‌تر به سراغ [[زنان]] و [[فرزندان]] خود به کوفه روند. کوفیان چند روزی با امیرمؤمنان{{ع}} در نخیله ماندند، ولی سپس پنهانی به کوفه بازگشتند تا جایی که جز چند تن از سرشناسان، کسی با آن حضرت باقی نماند و اردوگاه خالی شد. امیرمؤمنان{{ع}} چون اوضاع را چنین دید، به ناچار به کوفه رفت»<ref>طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۴، ص۶۷.</ref>. هنگام ورود به کوفه از محله اقوامی از قبیلهٔ همدان گذشت. مردمی از آنان خطاب به امیرمؤمنان{{ع}} گفتند: «تو [[مسلمانان]] را بی‌گناه کشتی و در [[فرمان خدا]] تن به [[سازش]] دادی و خواستار [[حکومت]] شدی و [[مردم]] را در [[دین خدا]] [[حَکَم]] کردی. [[حکم]] تنها برای [[خدا]] است». [[امیرمؤمنان]]{{ع}} در پاسخ فرمود: «[[حکم خدا]] در گردن شما است. به زودی [[بدبخت‌ترین]] فرد [[امت]] [[محاسن]] مرا با [[خون]] [[خضاب]] خواهد کرد و سرانجام من کشته خواهم شد»<ref>ثقفی، ابو اسحاق، الغارات، ج۲، ص۲۸.</ref>. آن‌گاه در جمع مردم به سخن ایستاد و فرمود:
ای مردم، برای حرکت به سوی [[دشمن]]، که [[جنگ]] با او مایه [[تقرب]] و راه یافتن به درگاه خدا است، آماده شوید؛ کسانی که در کار [[حق]] سرگردانند و از [[کتاب خدا]] دورند و از [[دین]] وامانده‌اند و [[کورکورانه]] [[طغیان]] کرده‌اند و در ورطه [[ضلالت]] غوطه‌ورند. هرچه می‌توانید نیرو و اسب آماده کنید و به خدا تکیه کنید که [[خداوند]] بهترین تکیه‌گاه و [[یاور]] است.
ولی مردم نه آماده شدند و نه حرکت کردند. پس از چند [[روز]]، که امیرمؤمنان{{ع}} از آنان [[ناامید]] شد، سران [[کوفه]] را فراخواند و دلیل [[انتظار]] و [[سستی]] را جویا شد. برخی کوتاهی می‌کردند و برخی از [[جنگیدن]] ناراضی بودند و دیگران نیز که اعلام [[آمادگی]] کردند، اندک بودند<ref>طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۴، ص۶۷.</ref>. ثقفی می‌نویسد:
چند روز پس از ورود امیرمؤمنان{{ع}} به کوفه، بسیاری از [[یاران]] از پیرامونش پراکنده شدند. برخی بر باورهای [[خوارج]] بودند و برخی نیز در کار خود دچار تردید<ref>ثقفی، ابو اسحاق، الغارات، ج۲، ص۲۶.</ref>.
بدین‌سان، [[کوفیان]] به رغم [[فرمان]] [[واجب الاطاعه]] امیرمؤمنان{{ع}} و درخواست‌های پیوسته او برای [[پیکار]] با [[معاویه]] آماده نشدند و آن حضرت تا پایان [[خلافت]] خود نتوانست [[حاکم]] [[یاغی]] و [[فاسد]] [[شام]] را سرنگون کند.<ref>[[محمد حسین رجبی|رجبی، محمد حسین]]، [[کوفه (مقاله)| مقاله «کوفه»]]، [[دانشنامه امام علی ج۹ (کتاب)|دانشنامه امام علی ج۹]] ص ۴۱۳.</ref>
==[[سستی کوفیان]] و جسورتر شدن معاویه==
[[جنگ نهروان]] اگرچه با [[پیروزی]] امیرمؤمنان{{ع}} پایان یافت، پیامدهایی تلخ و ناخوشایند به بار آورد. از آنجا که خوارج، [[اهل کوفه]] و برخی از آنان [[قاریان]] و زاهدان [[شهر]] بودند، کشته‌شدنشان باعث شد موقعیت امیرمؤمنان{{ع}} در کوفه روی به افول [[نهد]]؛ به گونه‌ای که دیگر از ایشان برای [[رویارویی]] با [[خطرها]] فرمان نمی‌بردند. این وضعیت توسط [[جاسوسان]] به [[آگاهی]] [[معاویه]] رسید. او، که با [[حیله]] [[قرآن به نیزه کردن]] توانسته بود از [[سقوط]] حتمی [[نجات]] یابد و با [[خیانت حکمین]] موقعیت خویش را تثبیت کند، با آگاهی از اوضاع [[کوفه]] و [[سستی کوفیان]]، [[جسور]] شد و برای [[تزلزل]] بیشتر [[خلافت امیرمؤمنان]]{{ع}}، در قلمرو آن حضرت دست به تجاوزها و غارت‌هایی فجیع و جنایتکارانه زد.
نخستین کار معاویه در این باره، تجزیه [[مصر]] از [[حکومت امیرمؤمنان]]{{ع}} بود. [[امیرمؤمنان]]{{ع}}، که از پیش خطر را دریافته بود، تصمیم گرفت [[فرمانروای مصر]] را عوض کند و [[مالک اشتر]] را بدین کار بگمارد که از [[تدبیر]] لازم برای [[مدیریت بحران]] بهره‌مند بود. معاویه از تصمیم [[آگاه]] شد و با [[دسیسه]] مالک اشتر را به [[شهادت]] رساند و [[عمروعاص]] را با لشکری به [[تصرف]] مصر گسیل کرد. [[محمد بن ابی‌بکر]]، فرمانروای مصر، به امیرمؤمنان{{ع}} نوشت:
فرزند عاص با سپاهی ویرانگر و گران به [[سرزمین مصر]] فرود آمده است و بسیاری از [[مردم]] این ناحیه، که با آنان همدل بوده‌اند، به او پیوسته‌اند. کسانی نیز که همراه منند، [[سستی]] می‌کنند. اگر به مصر [[نیازمندی]]، مرا با [[مال]] و [[سپاه]] [[یاری]] رسان.
امیرمؤمنان{{ع}} برای [[یاری رساندن]] به محمد بن ابی‌بکر ندای [[نماز]] داد و چون مردم جمع شدند، فرمود: «به سوی جرعه [جایی میان کوفه و [[حیره]]] روید و ان شاءالله فردا در آنجا نزد من باشید».
[[روز]] بعد امیرمؤمنان{{ع}} پیاده به جرعه رفت و صبحگاهان به آنجا رسید و تا ظهر همان‌جا ماند، ولی هیچ کس نیامد. حضرت ناچار به کوفه بازگشت. همان شب سران [[شهر]] را فراخواند و در حالی که افسرده و [[غمگین]] بود بود، فرمود:
چرا از [[استواری]] و [[جهاد]] در راه [[حق]] بازمانده‌اید تا در این [[دنیا]] به ناحق گرفتار [[مرگ]] و [[خواری]] شوید؟! به [[خدا]] [[سوگند]]، اگر مرگ برای جداکردنم از شما بیاید -که خواهد آمد- از آن استقبال می‌کنم؛ چراکه از [[همنشینی]] با شما بیزارم و از دوری‌تان ناراحت نمی‌شوم. شما چگونه مردمی هستید که وقتی می‌شنوید [[دشمن]] به دیارتان می‌آید و به شما [[حمله]] می‌آورد، نه از روی [[خداپرستی]] جمع می‌شوید و نه از روی [[غیرت]] تکان می‌خورید؟!
پس از [[سخنرانی امام]]، [[مالک بن کعب همدانی]]<ref>مالک بن کعب ارحبی همدانی، عامل امیرالمؤمنین{{ع}} بر عین التمر بود و نیز فرماندهی سپاه آن حضرت را در کمک به محمد بن ابی‌بکر بر عهده داشت. (شوشتری، محمدتقی، قاموس الرجال، ج۷، ص۴۳۷)</ref> برخاست و از [[فرمانبرداری]] و [[وفاداری]] خویش سخن گفت و آن‌گاه رو به [[مردم]] کرد و گفت:
از [[خدا]] بترسید و ندای پیشوای خود را پاسخ گویید و دعوتش را با [[یاری]] خود بپذیرید و با دشمن بجنگید.
سپس گفت: «ای [[امیرمؤمنان]] من حرکت می‌کنم». [[امیر مؤمنان]]{{ع}} دستور داد ندا دردهند که مردم همراه با [[مالک بن کعب]] به سوی [[مصر]] حرکت کنند. با این حال، کسانی که آماده حرکت شدند، حدود دو هزار نفر بیش‌تر نبودند. در مدتی که این [[سپاه]] بی‌انگیزه آماده شد و از [[کوفه]] حرکت کرد، [[عمرو عاص]] به مصر [[یورش]] برد و به یاری عثمانیان مصر، [[محمد بن ابی‌بکر]] را [[شکست]] داد و به [[شهادت]] رسانید. هنگامی که خبر شهادت محمد بن ابی‌بکر و [[سقوط مصر]] به امیرمؤمنان{{ع}} رسید، کسی را برای بازگرداندن مالک بن کعب فرستاد که او را از میانه راه بازگرداند. سپس در میان مردم، از سقوط مصر و شهادت محمد بن ابی‌بکر خبرداد و آنان را برای کوتاهی در انجام دادن [[وظایف]] خویش، [[سرزنش]] کرد و از جمله فرمود:
از پنجاه و چند [[روز]] پیش شما را گفتم که [[برادران]] خود را کمک کنید و [[نجات]] دهید، ولی چون شتر سر و صدا کردید و مانند کسانی که از [[جنگ با دشمن]] روی‌گردانند و [[پاداش]] خدا را نمی‌خواهند، به [[زمین]] چسبیدید. سرانجام سپاهی کوچک از شما با پراکندگی و [[افسردگی]] حرکت کرد؛ چنان‌که گویی آنان را به سوی [[مرگ]] می‌کشانند. شما چه بد مردمی هستید!
سپس در نامه‌ای خطاب به [[عبدالله بن عباس]]، فرمانروای [[بصره]] نوشت:
با [[مردم]] سخن گفتم و به آنان گفتم که پیش از آن‌که دیر شود، محمد را [[نجات]] دهند. آشکار و پنهان آنان را خواندم. برخی بی‌میلی کردند و آمدند و برخی بهانه آوردند و برخی بر جای نشستند. از [[خدا]] می‌خواهم که مرا از دست اینان نجات دهد و هر چه زودتر [[آسوده]] فرماید. به خدا [[سوگند]]، اگر [[امید]] نداشتم که در [[جنگ با دشمن]] به [[شهادت]] رسم، نمی‌خواستم یک [[روز]] با آنان باشم<ref>ر.ک: ثقفی، ابواسحاق، الغارات، ج۱، ص۲۷۶ - ۳۰۱؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۴، ص۷۰ – ۸۳؛ احمد بن ابی‌یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۹۴.</ref>.<ref>[[محمد حسین رجبی|رجبی، محمد حسین]]، [[کوفه (مقاله)| مقاله «کوفه»]]، [[دانشنامه امام علی ج۹ (کتاب)|دانشنامه امام علی ج۹]] ص ۴۱۵.</ref>
== منابع ==
{{منابع}}
# [[پرونده:1368107.jpg|22px]] [[محمد حسین رجبی|رجبی، محمد حسین]]، [[کوفه (مقاله)| مقاله «کوفه»]]، [[دانشنامه امام علی ج۹ (کتاب)|'''دانشنامه امام علی ج۹''']]
{{پایان منابع}}


== پانویس ==
== پانویس ==
{{پانویس}}
{{پانویس}}

نسخهٔ ‏۳ دسامبر ۲۰۲۳، ساعت ۰۸:۱۹

کوفه پس از واقعه کربلا

وقتی سرهای بریده شهیدان و اسیران کربلا را وارد کوفه کردند، مردم شهر اجتماع کرده و آنها را تماشا می‌کردند و در عین حال می‌گریستند. حضرت زینب(س) پس از مشاهده گریه و ناله کوفیان، خطاب به آنها سخنانی تاریخی بدین‌گونه بیان فرمود: ای مردم کوفه! ای مردم دغل باز و بی‌وفا! اشک دیدگان شما خشک نشود و ناله‌هایتان آرام نگیرد. شما مانند زنی هستید که رشته خود را پس از محکم بافتن و ریشتن، تارتار می‌کند. پیمان‌هایتان را دستاویز فساد کرده‌اید. چه دارید غیر از لاف زدن و غرور و کینه و دروغ گفتن؛ و مانند کنیزان، چاپلوسی کردن و همچون دشمنان، سخن‌چینی نمودن و مثل سبزه بر زمین آلوده روییدن و مانند زیوری بر روی قبرها بودن؟ (که ظاهری خوب و آراسته و باطنی گندیده دارد).

بد توشه‌ای برای خود پیش فرستاده‌اید که موجب خشم خدا گردید و باعث شد تا در عذاب، جاویدان بمانید. گریه می‌کنید؟ آری بگریید که سزاوار گریستن هستید. بسیار بگریید و کمتر بخندید که ننگ آن دامن‌گیرتان شد. ننگی که هرگز نتوانید از دامن خود بشویید. چطور می‌توانید این ننگ را از دامن خود بشویید که فرزندان خاتم انبیا و معدن رسالت و سرور جوانان اهل بهشت را کشتید؟ کسی که سنگر جنگ شما و پناه شما، قرارگاه صلح و مرهم زخم شما بود. در سختی‌ها به او پناه می‌آوردید و در جنگ‌ها به او رو می‌نهادید! آری چه بد توشه‌ای برای خود، پیش فرستادید و چه بد بار گناهی برای روز رستاخیز به دوش گرفتید!

ای مردم کوفه! نابود شوید که اثری از شما نماند، و سرنگون گردید که گویی هیچ اثری از شما نبوده است... خشم خداوند را برای خود خریدید و ذلت و خواری و درماندگی را به جان خریدار شدید. می‌دانید چه جگری را از رسول خدا(ص) شکافتید و چه پیمانی را شکستید و چه پردگیانی را از او بیرون کشیدید و چه حرمتی را از وی بدریدید و چه خونی را ریختید؟! چه کار شگفتی مرتکب شدید که گویی از هول و دهشت آن، آسمان‌ها بترکد و زمین بشکافد و کوه‌ها از هم بپاشند و فرو ریزند! این کار شما جنایتی سوزناک، دردآور، توان فرسا و بیچاره کننده بود و ننگ و عار آن زمین و آسمان را فرا گرفت.

آیا تعجب خواهید کرد اگر از آسمان خون ببارد؟ بدانید که عذاب آخرت، خوار کننده‌تر است و یاوری هم نخواهد بود؛ پس تأخیر و مهلت (در عذاب) شما را سبک‌سر نکند که خداوند از شتاب کردن پاک و منزه است و از انتقام گرفتن خون به ناحق ریخته، بیم ندارد و در کمینگاه گنهکاران است.

سپس این ابیات را خواند: چه خواهید گفت هنگامی که رسول خدا(ص) به شما بگوید، شما که آخرین امت هستید، نسبت به خانواده و فرزندان و عزیزان من چه کردید، که بعضی اسیر و بعضی آغشته به خون هستند؟ پاداش من که خیرخواه شما بودم این نبود که با خویشان من پس از من این‌گونه بدی کنید. می‌ترسم عذابی بر شما فرود آید، مانند عذابی که قوم اَرم را نابود و هلاک گردانید.

آن‌گاه حضرت زینب(س) از مردم کوفه روی بر گردانید. در اینجا امام زین العابدین(ع) فرمود: «ای عمه! بس است و بیش از این سخن مگو که ماندگان باید از گذشتگان عبرت گیرند»[۱]. سپس خود برخاست و به مردم اشاره کرد ساکت شوند. آن‌گاه پس از ستایش خدا و درود بر پیامبر(ص) فرمود: ای مردم! هر کس مرا می‌شناسد که شناخته است و هر کس نمی‌شناسد، بداند من علی، فرزند حسین هستم که او را در کنار شط فرات کشتند. بدون اینکه قاتلان، خونی را از او طلبکار باشند و قصاصی بخواهند. من فرزند آن کسی هستم که حرمتش را شکستند و آنچه داشت، غارت کردند و زنان و کودکانش را به اسیری بردند. من فرزند کسی هستم که او را به زجر و شکنجه کشتند و همین افتخار ما را بس است.

ای مردم! شما را به خدا سوگند می‌دهم آیا به خاطر دارید که برای پدرم نامه نوشتید و او را فریب دادید و با وی عهد و پیمان بستید، سپس با او نبرد کردید و او را بدون یار و یاور گذاشتید؟ مرگ بر شما! چه بد توشه‌ای برای قیامت خود فرستادید! تباه باد کار شما! با کدام چشم به روی رسول خدا(ص) نگاه خواهید کرد، وقتی به شما بگوید عترت مرا کشتید و حرمت مرا شکستید! پس، از امت من نیستید؟!

با این سخنان امام سجاد(ع)، صدای گریه و ناله مردم بلند شد و به یکدیگر می‌گفتند هلاک شدیم و نفهمیدیم. سپس امام(ع) فرمود: خدا رحمت کند کسی که نصیحت مرا بپذیرد و به خاطر خدا و پیغمبر(ص) و خاندان وی، آن را حفظ کند و نگاه دارد؛ زیرا روش نیکویی در پیروی از پیغمبر(ص) برای ما هست.

مردم گفتند: ای فرزند پیغمبر خدا! ما فرمان برداریم و پیمان تو را نگاه می‌داریم، دل به سوی تو داریم و هوای تو در خاطر ماست. خدا تو را رحمت کند. نظر خود را به ما بگو که با هر کس که به جنگ تو بیاید، نبرد می‌کنیم و با هر کس که صلح کنی، صلح خواهیم کرد و قصاص خون شما را از آنها که بر تو و ما ستم کردند، خواهیم گرفت. امام زین العابدین(ع) فرمود: نه! نه! ای مردم بی‌وفای حیله‌گر! امید است که هیچ وقت کامروا نباشید! آیا می‌خواهید همان‌گونه که پدرانم را یاری کردید، مرا یاری کنید؟! نه، هرگز چنین نخواهد شد. به خدا قسم، آن زخم که دیروز از کشتن پدرم و اهل بیت او بر دل من رسید، هنوز بهتر نشده و التیام نیافته است. داغ پیغمبر(ص) هنوز فراموش نگشته و داغ پدر و فرزندان پدر و جدم، محاسنم را سفید کرده و تلخی آن، گلویم را گرفته و اندوه آن در سینه‌ام مانده است. از شما می‌خواهم که نه با ما باشید و نه با دشمنان ما[۲].

عبیدالله بن زیاد والی کوفه به شکرانه پیروزی خود بار عام داد و مردم کوفه را به حضور در مجلس خویش فرا خواند. سرهای شهیدان و اسیران کربلا را به مجلس وی آوردند و سر مقدس امام حسین(ع) را پیش روی او نهادند. ابن زیاد در حضور کوفیانی که امام حسین(ع) را به شهر خود دعوت کرده بودند، با چوب‌دستی به لب و دندان‌های آن حضرت می‌زد و این کار را ادامه می‌داد و هیچ کس نیز حرفی نمی‌زد. زید بن ارقم از صحابه معروف و کاتب وحی که در مجلس حاضر بود، وقتی مشاهده کرد عبیدالله از این عمل دست برنمی‌دارد، گفت: «چوب خود را بردار، به خدایی که معبودی جز او نیست، رسول خدا(ص) را دیدم که دو لب خود را بر این لب‌ها می‌نهاد و می‌بوسید»؛ سپس گریه سر داد. ابن زیاد خشمگین شد و گفت: «خدا چشم‌هایت را بگریاند، اگر نه این بود که پیرمردی خرف شده‌ای و خرد از تو رخت بربسته، گردنت را می‌زدم». زید بن ارقم برخاست و بیرون رفت. مردم شنیدند که وی موقع خروج سخنی گفت که اگر ابن زیاد شنیده بود، او را می‌کشت. زید گفت: «بنی امیه کار را از اندازه به در بردند. ای مردم عرب! شما امروز «بنده» شدید؛ پسر فاطمه را کشتید و پسر مرجانه را بر خود امیر کردید تا نیکان شما را بکشد و بندگان خدا را بنده خود گرداند و به این خواری و زبونی راضی شدید. مرگ بر آنهایی که تن به این خواری و ذلت دهند»[۳].

مردم کوفه چنان مرعوب ابن زیاد و کارهای او شده بودند که جرأت و فرصت هر اقدامی حتی به زبان نیز از آنها سلب گردیده بود. مردمی که به رغم دعوت از امام حسین(ع) وی را یاری نکردند - غیر از آنان که به مقابله با آن حضرت برخاستند و مظلومانه او را به شهادت رساندند - حتی با مشاهده سر بریده آن حضرت و اسارت اهل بیت پیغمبر(ص) با اینکه در دل به حقانیت آنها گواهی می‌دادند، هیچ عکس‌العملی جز گریستن، از خود نشان ندادند. تنها زید بن ارقم، که از معدود صحابیان باقی مانده در کوفه و کاتب وحی الهی و پیری فرتوت بود، سخن گفت؛ آن هم سخنی که رقت قلب ایجاد کند، نه اینکه بر حقانیت امام شهید و باطل بودن بنی امیه گواهی دهد. البته او سخن حق و تحریک کننده‌ای نیز گفت، ولی در موقع خروج از آن مجلس، و به گونه‌ای که ابن زیاد نشنود!

ابن زیاد در حضور کوفیان مجادله‌ای با حضرت زینب(س) و امام سجاد(ع) کرد و کوشید درد و داغ آنها را بیشتر کند و حتی قصد جان امام را نیز کرد. سپس دستور داد به مردم اعلام کنند همه در مسجد اعظم اجتماع نمایند. آن‌گاه به منبر رفت و گفت: «خدا را شکر که حق و اهل آن را پیروز گردانید و امیرالمؤمنین (یزید بن معاویه) و پیروان او را یاری داد و دروغگو پسر دروغگو را کشت.»... هنوز کلمه‌ای بر این سخن نیفزوده بود که مردی به نام عبدالله بن عفیف ازدی، از برگزیدگان و سرشناسان شیعه کوفه برخاست و به سخن پرداخت. عبدالله بن عفیف در جنگ جمل و در رکاب امیرالمؤمنین علی(ع)چشم چپ، و در جنگ صفین چشم راست خود را از دست داده و نابینا شده بود.

عبدالله گفت: ای پسر مرجانه! دروغ‌گو پسر دروغ‌گو تو هستی و پدرت و آنکه تو را در اینجا نشانده و پدرش (یزید و معاویه) هستند. ای دشمن خدا! فرزندان پیغمبر(ص) را می‌کشی و بر بالای منبر مسلمانان این سخنان را می‌گویی؟ ابن زیاد برآشفت و گفت: چه کسی بود سخن گفت؟ عبدالله بن عفیف گفت: من بودم ای دشمن خدا! ذریه پاک پیغمبر(ص) را که خداوند در کتاب خود از هرگونه پلیدی مبرا دانسته است، می‌کشی و تصور می‌کنی باز هم بر دین اسلام هستی؟ کیست که به داد برسد؟ اولاد مهاجرین و انصار کجا هستند که از این گردن‌کش لعنت شده پسر لعنت شده به زبان پیغمبر خدا، انتقام بگیرد؟

ابن زیاد بسیار خشمگین شد و دستور داد وی را بگیرند و نزد او بیاورند. سرشناسان قبیله «ازد» که عموزادگان وی بودند برخاستند و او را از دست مأموران ربودند و به خانه‌اش رساندند.

عبیدالله زیاد گفت: بروید این کور را، کور ازدی که خدا دلش را مانند چشمانش کور کرده، بگیرید و به نزد من بیاورید. سپس از منبر پایین آمد و به قصر رفت. در پی آن اشراف کوفه به نزد وی آمدند. ابن زیاد از آنها پرسید اینها چه کردند؟ گفتند که قبیله ازد او را ربودند، تو هم سران آنها را دستگیر کن. عبیدالله دستور داد عبدالرحمن بن مخنف ازدی و گروهی از افراد قبیله او را گرفتند و قسم خورد آنها را آزاد نخواهد کرد تا عبدالله بن عفیف را تحویل دهند. آن‌گاه عمرو بن حجاج زبیدی، محمد بن اشعث، شبث بن ربعی و گروهی از یارانش را خواست و آنها را مأمور دستگیری عبدالله کرد. وقتی خبر به قبیله ازد رسید با افراد دیگری از قبایل یمنی اجتماع کردند تا مانع بازداشت عبدالله شوند. عبیدالله بن زیاد قبایل مضر را برای رویارویی با آنها گرد آورد و محمد بن اشعث را در رأس آنها به جنگ ازدی‌ها فرستاد. جنگ سختی درگرفت و گروهی کشته شدند. نیروهای ابن زیاد موفق شدند به در خانه عبدالله بن عفیف برسند و در را بشکنند و داخل منزل او بریزند.

دختر عبدالله شمشیر پدر را به دستش داد و او با اینکه نابینا بود از خود دفاع می‌کرد و در آن حال رجز می‌خواند. مهاجمان از هر سو که حمله می‌کردند، دختر عبدالله می‌گفت: پدر از فلان طرف آمدند؛ تا اینکه دسته جمعی بر او حمله آوردند و دستگیرش کردند و نزد عبیدالله بن زیاد بردند. پس از یک مشاجره شدید لفظی که طی آن عبدالله با شجاعت، پاسخ درشت‌گویی‌های ابن زیاد را داد، عبیدالله بن زیاد فرمان قتل او را صادر کرد. عبدالله بن عفیف گفت: الحمدالله رب العالمین. من قبل از اینکه مادرت تو را بزاید از خدا شهادت می‌طلبیدم و از او خواستم به دست ملعون‌ترین خلق که خدا او را بیش از همه دشمن بدارد، به شهادت رسم. وقتی نابینا شدم از فیض شهادت نومید گشتم. اکنون خدا را شکر می‌کنم که شهادت را پس از نومیدی به من ارزانی داشت و دانستم که دعایم را مستجاب کرده است. ابن زیاد دستور داد گردنش را بزنند. آن‌گاه او را گردن زدند و پیکر پاکش را در سَبْخه (جای خاکروبه‌ها) به دار آویختند[۴].[۵]

اخراج قبیله‌های معاند از کوفه

در میان قبیله‌های مقیم کوفه، چند قبیله از آغاز با امیرمؤمنان(ع) دشمن بودند و سر ناسازگاری داشتند. از جمله این قبائل «غنی» و «باهله» بودند. هنگامی که امیرمؤمنان(ع) برای جنگ با خوارج از کوفه خارج شد، هانی بن هوذه نخعی را جانشین خود در کوفه کرد. پس از خروج از کوفه، هانی در نامه‌ای به امیرمؤمنان(ع) نوشت که قبیله‌های غنی و باهله آشوب کرده‌اند و بنای نافرمانی گذاشته‌اند و از خدا خواسته‌اند که دشمن را بر تو پیروزی دهد. امیرمؤمنان(ع) در پاسخ به او نوشت: «همه را از کوفه بیرون کن و یک نفر را باقی مگذار و نظم شهر را حفظ کن»[۶].بنا به روایتی، امیرمؤمنان(ع) فرمود: قبیله‌های غنی و باهله را فراخوانید که بیایند و حقوق خود را برگیرند. به خدا، آنان در اسلام بهره‌ای ندارند. من فردای قیامت در جایگاه خود نزد حوض کوثر، آن جایگاه پسندیده، شهادت می‌دهم که آنان در دنیا و آخرت دشمنان منند. بنا بر روایتی دیگر فرمود: فردا بیایید و حق خود را با دیگر مردم بگیرید. خدا گواه است که شما مرا دوست ندارید و من نیز شما را دشمن می‌دارم[۷].[۸]

سرپیچی کوفیان از رویارویی با شامیان

امیرمؤمنان(ع) پس از رسیدن خبر نتیجه حکمیت، ۶۵ هزار تن را فراهم کرد که به سوی شام حرکت کنند، اما خیانت خوارج موجب شد که با اصرار کوفیان، این سپاه به نهروان و برای سرکوبی خوارج رَوَد. امیرمؤمنان(ع) پس از جنگ نهروان خطاب به اهل کوفه فرمود: «اکنون آماده رفتن به سوی دشمنان خود، اهل شام، شوید». اما اشعث بن قیس به نمایندگی از سوی دیگران گفت: ای امیرمؤمنان، تیرهایمان تمام شده و شمشیرها کُند و سرنیزه‌ها از کار افتاده‌اند و بیش‌ترشان شکسته‌اند. ما را به کوفه بازگردان تا بهتر آماده شویم و افراد بیش‌تری گرد آوریم. شاید امیرمؤمنان بدین‌سان گروهی دیگر فراهم آورد به جای آنان که از ما کشته‌اند. این کار برای رویارویی با دشمن شایسته‌تر است[۹].

پس از بحث‌های بسیار، کوفیان همچنان بر بازگشت به کوفه پای فشردند و امیرمؤمنان(ع) به ناچار روی به کوفه نهاد. هنگام بازگشت به کوفه، امیرمؤمنان(ع) در ناحیه مَشِکن[۱۰]، دوباره به سپاهیان خود فرمود: «از همین جا برای جنگ با معاویه حرکت کنیم. از این جنگ روی برنگردانید که خوار می‌شوید». اما کوفیان در پاسخ گفتند: «هوا بسیار سرد است». امیرمؤمنان(ع) فرمود: «این سرما برای یاران معاویه نیز هست». ولی کوفیان همچنان سستی نشان دادند. چون علی(ع) سستی یاران خود را دید، فرمود: «اُف بر شما که به بنی اسرائیل مانندید که حاضر نشدند با موسی به سرزمین مقدس روند و با کافران بجنگند».

با این همه، کوفیان همچنان از فرمان امیرمؤمنان(ع) روی برتافتند. امام علی(ع) تا پیش از رسیدن به کوفه از هر فرصتی برای ترغیب کوفیان به جنگ بهره جست، ولی سودی نرساند[۱۱]. هنگامی که سپاه کوفه به «نخیله در نزدیکی کوفه رسید، امیرمؤمنان(ع) بار دیگر فرمود تا همه در لشکرگاه گرد آیند و آماده جهاد شوند و کم‌تر به سراغ زنان و فرزندان خود به کوفه روند. کوفیان چند روزی با امیرمؤمنان(ع) در نخیله ماندند، ولی سپس پنهانی به کوفه بازگشتند تا جایی که جز چند تن از سرشناسان، کسی با آن حضرت باقی نماند و اردوگاه خالی شد. امیرمؤمنان(ع) چون اوضاع را چنین دید، به ناچار به کوفه رفت»[۱۲]. هنگام ورود به کوفه از محله اقوامی از قبیلهٔ همدان گذشت. مردمی از آنان خطاب به امیرمؤمنان(ع) گفتند: «تو مسلمانان را بی‌گناه کشتی و در فرمان خدا تن به سازش دادی و خواستار حکومت شدی و مردم را در دین خدا حَکَم کردی. حکم تنها برای خدا است». امیرمؤمنان(ع) در پاسخ فرمود: «حکم خدا در گردن شما است. به زودی بدبخت‌ترین فرد امت محاسن مرا با خون خضاب خواهد کرد و سرانجام من کشته خواهم شد»[۱۳]. آن‌گاه در جمع مردم به سخن ایستاد و فرمود: ای مردم، برای حرکت به سوی دشمن، که جنگ با او مایه تقرب و راه یافتن به درگاه خدا است، آماده شوید؛ کسانی که در کار حق سرگردانند و از کتاب خدا دورند و از دین وامانده‌اند و کورکورانه طغیان کرده‌اند و در ورطه ضلالت غوطه‌ورند. هرچه می‌توانید نیرو و اسب آماده کنید و به خدا تکیه کنید که خداوند بهترین تکیه‌گاه و یاور است. ولی مردم نه آماده شدند و نه حرکت کردند. پس از چند روز، که امیرمؤمنان(ع) از آنان ناامید شد، سران کوفه را فراخواند و دلیل انتظار و سستی را جویا شد. برخی کوتاهی می‌کردند و برخی از جنگیدن ناراضی بودند و دیگران نیز که اعلام آمادگی کردند، اندک بودند[۱۴]. ثقفی می‌نویسد: چند روز پس از ورود امیرمؤمنان(ع) به کوفه، بسیاری از یاران از پیرامونش پراکنده شدند. برخی بر باورهای خوارج بودند و برخی نیز در کار خود دچار تردید[۱۵]. بدین‌سان، کوفیان به رغم فرمان واجب الاطاعه امیرمؤمنان(ع) و درخواست‌های پیوسته او برای پیکار با معاویه آماده نشدند و آن حضرت تا پایان خلافت خود نتوانست حاکم یاغی و فاسد شام را سرنگون کند.[۱۶]

سستی کوفیان و جسورتر شدن معاویه

جنگ نهروان اگرچه با پیروزی امیرمؤمنان(ع) پایان یافت، پیامدهایی تلخ و ناخوشایند به بار آورد. از آنجا که خوارج، اهل کوفه و برخی از آنان قاریان و زاهدان شهر بودند، کشته‌شدنشان باعث شد موقعیت امیرمؤمنان(ع) در کوفه روی به افول نهد؛ به گونه‌ای که دیگر از ایشان برای رویارویی با خطرها فرمان نمی‌بردند. این وضعیت توسط جاسوسان به آگاهی معاویه رسید. او، که با حیله قرآن به نیزه کردن توانسته بود از سقوط حتمی نجات یابد و با خیانت حکمین موقعیت خویش را تثبیت کند، با آگاهی از اوضاع کوفه و سستی کوفیان، جسور شد و برای تزلزل بیشتر خلافت امیرمؤمنان(ع)، در قلمرو آن حضرت دست به تجاوزها و غارت‌هایی فجیع و جنایتکارانه زد. نخستین کار معاویه در این باره، تجزیه مصر از حکومت امیرمؤمنان(ع) بود. امیرمؤمنان(ع)، که از پیش خطر را دریافته بود، تصمیم گرفت فرمانروای مصر را عوض کند و مالک اشتر را بدین کار بگمارد که از تدبیر لازم برای مدیریت بحران بهره‌مند بود. معاویه از تصمیم آگاه شد و با دسیسه مالک اشتر را به شهادت رساند و عمروعاص را با لشکری به تصرف مصر گسیل کرد. محمد بن ابی‌بکر، فرمانروای مصر، به امیرمؤمنان(ع) نوشت: فرزند عاص با سپاهی ویرانگر و گران به سرزمین مصر فرود آمده است و بسیاری از مردم این ناحیه، که با آنان همدل بوده‌اند، به او پیوسته‌اند. کسانی نیز که همراه منند، سستی می‌کنند. اگر به مصر نیازمندی، مرا با مال و سپاه یاری رسان. امیرمؤمنان(ع) برای یاری رساندن به محمد بن ابی‌بکر ندای نماز داد و چون مردم جمع شدند، فرمود: «به سوی جرعه [جایی میان کوفه و حیره] روید و ان شاءالله فردا در آنجا نزد من باشید».

روز بعد امیرمؤمنان(ع) پیاده به جرعه رفت و صبحگاهان به آنجا رسید و تا ظهر همان‌جا ماند، ولی هیچ کس نیامد. حضرت ناچار به کوفه بازگشت. همان شب سران شهر را فراخواند و در حالی که افسرده و غمگین بود بود، فرمود: چرا از استواری و جهاد در راه حق بازمانده‌اید تا در این دنیا به ناحق گرفتار مرگ و خواری شوید؟! به خدا سوگند، اگر مرگ برای جداکردنم از شما بیاید -که خواهد آمد- از آن استقبال می‌کنم؛ چراکه از همنشینی با شما بیزارم و از دوری‌تان ناراحت نمی‌شوم. شما چگونه مردمی هستید که وقتی می‌شنوید دشمن به دیارتان می‌آید و به شما حمله می‌آورد، نه از روی خداپرستی جمع می‌شوید و نه از روی غیرت تکان می‌خورید؟! پس از سخنرانی امام، مالک بن کعب همدانی[۱۷] برخاست و از فرمانبرداری و وفاداری خویش سخن گفت و آن‌گاه رو به مردم کرد و گفت: از خدا بترسید و ندای پیشوای خود را پاسخ گویید و دعوتش را با یاری خود بپذیرید و با دشمن بجنگید.

سپس گفت: «ای امیرمؤمنان من حرکت می‌کنم». امیر مؤمنان(ع) دستور داد ندا دردهند که مردم همراه با مالک بن کعب به سوی مصر حرکت کنند. با این حال، کسانی که آماده حرکت شدند، حدود دو هزار نفر بیش‌تر نبودند. در مدتی که این سپاه بی‌انگیزه آماده شد و از کوفه حرکت کرد، عمرو عاص به مصر یورش برد و به یاری عثمانیان مصر، محمد بن ابی‌بکر را شکست داد و به شهادت رسانید. هنگامی که خبر شهادت محمد بن ابی‌بکر و سقوط مصر به امیرمؤمنان(ع) رسید، کسی را برای بازگرداندن مالک بن کعب فرستاد که او را از میانه راه بازگرداند. سپس در میان مردم، از سقوط مصر و شهادت محمد بن ابی‌بکر خبرداد و آنان را برای کوتاهی در انجام دادن وظایف خویش، سرزنش کرد و از جمله فرمود: از پنجاه و چند روز پیش شما را گفتم که برادران خود را کمک کنید و نجات دهید، ولی چون شتر سر و صدا کردید و مانند کسانی که از جنگ با دشمن روی‌گردانند و پاداش خدا را نمی‌خواهند، به زمین چسبیدید. سرانجام سپاهی کوچک از شما با پراکندگی و افسردگی حرکت کرد؛ چنان‌که گویی آنان را به سوی مرگ می‌کشانند. شما چه بد مردمی هستید! سپس در نامه‌ای خطاب به عبدالله بن عباس، فرمانروای بصره نوشت: با مردم سخن گفتم و به آنان گفتم که پیش از آن‌که دیر شود، محمد را نجات دهند. آشکار و پنهان آنان را خواندم. برخی بی‌میلی کردند و آمدند و برخی بهانه آوردند و برخی بر جای نشستند. از خدا می‌خواهم که مرا از دست اینان نجات دهد و هر چه زودتر آسوده فرماید. به خدا سوگند، اگر امید نداشتم که در جنگ با دشمن به شهادت رسم، نمی‌خواستم یک روز با آنان باشم[۱۸].[۱۹]

منابع

پانویس

  1. فتوح ابن اعثم، ج۵، ص۱۲۱؛ احتجاج طبرسی، ج۲، ص۱۰۹؛ مناقب آل ابی طالب، ج۴، ص۱۱۵.
  2. احتجاج طبرسی، ج۲، ص۱۰۹؛ مناقب آل ابی طالب، ج۴، ص۱۱۵؛ طواف عشق، ترجمه لهوف سید بن طاووس، ص۱۰۶ به بعد.
  3. تاریخ طبری، ج۴، ص۳۴۹.
  4. تاریخ طبری، ج۴، ص۳۵۱؛ فتوح ابن اعثم، ج۵، ص۲۲۹.
  5. رجبی دوانی، محمد حسین، کوفه و نقش آن در قرون نخستین اسلامی، ص۳۴۹.
  6. ثقفی، ابو اسحاق، الغارات، ج۱، ص۱۸.
  7. ثقفی، ابو اسحاق، الغارات، ج۱، ص۱۷.
  8. رجبی، محمد حسین، مقاله «کوفه»، دانشنامه امام علی ج۹ ص ۴۱۳.
  9. ثقفی، ابو اسحاق، الغارات، ج۱، ص۲۳؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۴، ص۶۷.
  10. مشکن موضعی نزدیک شهرک اوانا کنار رود دجیل و دیر جاثلیق بود. (حموی، یاقوت، معجم البلدان، ج۵، ص۱۲۷)
  11. ثقفی، ابو اسحاق، الغارات، ج۲، ص۲۶.
  12. طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۴، ص۶۷.
  13. ثقفی، ابو اسحاق، الغارات، ج۲، ص۲۸.
  14. طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۴، ص۶۷.
  15. ثقفی، ابو اسحاق، الغارات، ج۲، ص۲۶.
  16. رجبی، محمد حسین، مقاله «کوفه»، دانشنامه امام علی ج۹ ص ۴۱۳.
  17. مالک بن کعب ارحبی همدانی، عامل امیرالمؤمنین(ع) بر عین التمر بود و نیز فرماندهی سپاه آن حضرت را در کمک به محمد بن ابی‌بکر بر عهده داشت. (شوشتری، محمدتقی، قاموس الرجال، ج۷، ص۴۳۷)
  18. ر.ک: ثقفی، ابواسحاق، الغارات، ج۱، ص۲۷۶ - ۳۰۱؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۴، ص۷۰ – ۸۳؛ احمد بن ابی‌یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۹۴.
  19. رجبی، محمد حسین، مقاله «کوفه»، دانشنامه امام علی ج۹ ص ۴۱۵.