قیام شهید فخ در تاریخ اسلامی

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

نسخه‌ای که می‌بینید نسخه‌ای قدیمی از صفحه‌است که توسط Jaafari (بحث | مشارکت‌ها) در تاریخ ‏۹ اوت ۲۰۲۲، ساعت ۱۱:۱۳ ویرایش شده است. این نسخه ممکن است تفاوت‌های عمده‌ای با نسخهٔ فعلی بدارد.

(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)

نهضت حسین بن علی بن حسن بن حسن بن حسن(ع)

(قیام فخ) نهضت فخ[۱] همان قیام حسین بن علی عابد است که در مکه هنگام موسم حج و در روز ترویه اتفاق افتاد. در زمان خلافت موسی الهادی پسر مهدی، حسین فرمانده نهضت فخ و اصحاب او به دست عباسیان کشته شدند و از حضرت جواد(ع) نقل شده است که فرمود: «‌لَمْ يَكُنْ لَنَا بَعْدَ الْطَّفِ مَصْرَعٌ أَعْظَمُ مِنْ فَخٍّ»؛ «برای ما بعد از طف (کربلا) قتلگاهی بزرگ‌تر از فخ نبوده است». و این نهضت – همان‌گونه که ذکر خواهد شد- در راستای انقلاب امام حسین(ع) بوده و از نظر هدف و انگیزه شباهت‌هایی با آن دارد، همچنین این قیام از نظر تعداد شهدا و آنچه عباسیان با آنان کردند بسیار نزدیک است به آنچه بنی‌امیه با حسین بن علی(ع) انجام دادند؛ لذا به تفصیل به آنچه در این واقعه اسفبار رخ داده خواهیم پرداخت.[۲]

حسین بن علی عابد

او ابوعبدالله حسین بن علی عابد فرزند حسن مثلث فرزند حسن مثنی فرزند امام حسن(ع) فرزند امام علی بن ابی طالب(ع) می‌باشد، که معروف به «حسین صاحب فخ» است.[۳]

پدر

پدر او علی عابد و به او علی الخیر هم گفته می‌شد، و به پدر و مادر حسین بن علی به سبب عبادتشان «زوج صالح» می‌گفتند. از یکی از موالی آل طلحه نقل شده است که او گفت: علی بن الحسن را در راه مکه دیدم به نماز ایستاده بود، ماری در جامه او وارد شد مردم فریاد زدند: مار در جامه‌ات می‌باشد، ولی او همچنان متوجه نماز خود بود؛ پس آن مار بیرون آمد و رفت و علی نماز خود را قطع نکرد و حرکت ننمود و در چهره او دگرگونی پدید نیامد. هنگامی که علی عابد و دیگر بستگانش توسط منصور دوانیقی دستگیر شدند، آنان را در زندانی تاریک که آن را «مطبق» می‌گفتند زندانی نمودند. از موسی بن عبدالله نقل شده است که آنان در آن زندان اوقات نماز را تشخیص نمی‌دادند و نمی‌دانستند چه زمان وقت نماز داخل می‌شود مگر به جزوهای قرآن که علی بن حسن عابد قرائت می‌کرد.

وقتی فرزندان امام حسن(ع) را نزد منصور بردند، زنجیرهایی را آوردند که آنان را در آن زنجیرها کنند، و علی عابد مشغول نماز بود، در آن مبان زنجیر سنگینی بود که نزدیک هرکس می‌بردند از آن پرهیز می‌کرد و می‌خواست بند دیگری به او بزنند، پس علی عابد از نماز فارغ شد و گفت: برای چه جزع و ناراحتی می‌کنید؟ پس پای خود را جلو برد و آن بند را در پای او بستند[۴]. سلیمان بن داود و حسن بن جعفر گویند: هنگامی که با علی بن الحسن زندانی شدیم زنجیرهایی که ما را در آن بند کرده بودند گشاد بود، پس هر وقت قصد نماز و یا خواب داشتیم آنها را در می‌آوردیم و هنگامی که از وارد شدن نگهبانان می‌ترسیدیم آن زنجیرها را بر خود می‌بستیم؛ اما علی بن الحسن چنین نمی‌کرد، عمویش به او گفت: چرا چنین نمی‌کنی؟ علی گفت: به خدا سوگند هرگز این قیود را از خود باز نکنم تا من و ابوجعفر منصور نزد خدا بایستیم و خدا از او سؤال کند که چرا مرا در بند کرده است[۵].

یحیی بن عبدالله از یکی از هشت نفر که زندانی بودند و او نجات یافته بود برای ما نقل کرد: هنگامی که ما را زندانی کردند علی بن الحسن گفت: بار خدایا! اگر این زندانی شدن، خشم تو بر ما است، بر ما سخت بگیر تا از ما راضی شوی. عبدالله بن الحسن عموی او گفت: این چه سخنی است خدای تو را رحمت کند! هنگامی که نگهبانان منصور درب زندان را گشودند همه آنان از دنیا رفته بودند و به سراغ من آمدند، چون من رمقی داشتم مرا آب داده و بیرون آوردند[۶].

موسی بن عبدالله گوید: علی بن الحسن در زندان ابوجعفر منصور در حال سجده از دنیا رفت؛ عبدالله بن الحسن گفت: فرزند برادرم را بیدار کنید گویا در سجده به خواب رفته باشد؛ او را حرکت دادند و دیدند که از دنیا رفته است[۷]. حسین بن نصر گوید: ابوجعفر منصور فرزندان امام حسن(ع) را شصت شب زندانی کرد که شب و روز و وقت نماز را نمی‌دانستند مگر با تسبیح علی بن الحسن، عبدالله بن الحسن ناله‌ای کرد و گفت: ای علی! نمی‌بینی که ما در چه بلا و سختی هستیم، از خداوند طلب نمی‌کنی که ما را از این سختی و بلا نجات دهد؟ علی بن الحسن (عابد) بسیار سکوت کرد سپس گفت: ای عمو! به درستی که برای ما درجه‌ای است که به آن نمی‌رسیم مگر با این بلا یا بزرگ‌تر از آن، و ابوجعفر (منصور) در آتش جایگاهی دارد که به آن نمی‌رسد تا اینکه این بلا و یا بزرگ‌تر از آن را نسبت به ما انجام دهد؛ اگر خواهی صبر کن که دیری نگذرد که بمیریم و از این اندوه و غم راحت شویم و چیزی از آن باقی نماند، و اگر خواهی خدای عزوجل را بخوانیم تا اینکه تو را از این غم‌ها برهاند و از آن فرجامی که در آتش برای منصور است کاسته شود.

عبدالله گفت: نه بلکه صبر می‌کنم. پس سه روز مکث کردند تا اینکه خداوند روح آنان را قبض کرد. علی بن الحسن هفت روز مانده از ماه محرم سال ۱۴۶ در سن چهل و پنج سالگی در زندان منصور از دنیا رفت[۸].[۹]

مادر

زینب دختر عبدالله بن حسن بن حسن بن علی بن ابی طالب(ع)، مادر حسین بن علی عابد است، و علی عابد (پدر حسین) داماد عمویش عبدالله بن الحسن بود. هنگامی که ابوجعفر منصور پدر زینب عبدالله و برادرش و عموها و فرزندانشان و شوهرش علی عابد را به قتل رساند. رقیه دختر موسی گوید: عمه‌ام زینب دختر عبدالله بر آنان لباس عزا پوشید و لباس دیگری بر تن نکرد تا اینکه از دنیا رفت. زینب بر آنان شیون می‌کرد و می‌گریست تا اینکه بی‌هوش می‌گردید، و بیشتر از این جمله نمی‌گفت: «يَا فَاطِرَ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ‌، يَا عَالِمَ الْغَيْبِ وَ الشَّهَادَةِ، الحَاکِمُ بَیْنَ عِبَادِهِ احْكُمْ بَيْنَنَا وَ بَيْنَ قَوْمِنَا بِالْحَقِّ وَ أَنْتَ خَيْرُ الْحَاكِمِينَ»؛ «ای آفریننده آسمان‌ها و زمین، ای آگاه به غیب و شهود، و کسی که میان بندگانت داوری می‌کنی، میان ما و قوم ما به حق حکم کن و تو بهترین داوران می‌باشی».[۱۰]

شخصیت شهید فخ

از زید بن علی نقل شده است که او گفت: هنگامی که رسول خدا(ص) به موضع «فخ» رسید با اصحاب خود نماز میت به جا آورد، سپس فرمود: در اینجا مردی از اهل بیت من با گروهی از مؤمنان کشته می‌شود که کفن‌ها و حنوط آنان از بهشت آورده شود؛ روح‌های آنان بر بدن‌هایشان در رفتن به بهشت سبقت گیرد[۱۱]. شیخ در رجال خود حسین بن علی را از جمله اصحاب حضرت صادق(ع) ذکر کرده است، و از تعدادی از رجال خود نقل کرده است که آنان گفته‌اند: سرهای کشته‌هایی را نزد موسی بن عیسی عباسی آوردند که در میان آن سرها سر حسین بن علی صاحب فخ بود، در آن هنگام گروهی از اولاد حسن و حسین(ع) نزد موسی بن عیسی بودند؛ از موسی بن جعفر(ع) پرسید: این سر حسین است؟ موسی بن جعفر(ع) فرمود: آری، ﴿إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ، او از دنیا رفت در حالی که به خدا سوگند مسلمانی صالح و روزه‌دار بود که امر به معروف و نهی از منکر می‌کرد و در میان اهل بیتش مانندی نداشت. پس موسی بن عیسی این سخنان را پاسخ نداد[۱۲]. محمد بن اسحاق از امام ابوجعفر محمد بن علی(ع) نقل کرده است که او فرمود: پیامبر(ص) از «فخ» عبور کرد، پس فرود آمد و یک رکعت نماز خواند و در حالی که در رکعت دوم بود گریه کرد، مردم هنگامی که دیدند پیامبر گریه می‌کند، گریستند؛ چون نماز آن حضرت تمام شد به مردم فرمود: چرا گریه کردید؟ گفتند: دیدیم شما گریه کردید، گریستیم.

رسول خدا(ص) فرمود: جبرئیل پس از آنکه یک رکعت نماز خواندم بر من نازل شد و گفت: ای محمد! مردی از فرزندان تو در این مکان کشته می‌شود؛ اجر کسی که همراه او به شهادت برسد، به اندازه اجر دو شهید خواهد بود[۱۳]. نضر بن قرواش گوید: من (شتر خود را) به جعفر بن محمد(ص) از مدینه تا مکه کرایه دادم، هنگامی که از «بطن مر» کوچ کردیم آن حضرت فرمود: ای نضر! هنگامی که به فخ رسیدیم به من اطلاع بده. به آن حضرت عرض کردم: شما موضع فخ را نمی‌شناسید؟ فرمود: آری ولی می‌ترسم که خواب بر من غلبه کند. پس هنگامی که به فخ رسیدیم نزدیک محمل آن حضرت آمدم و دیدم آن حضرت در خواب است، پس سرفه‌ای کردم و بیدار نشد، و محمل را حرکت دادم پس آن حضرت نشست، به او عرض کردم: به فخ رسیدیم.

فرمود: محمل مرا باز کن. سپس آن حضرت را از جاده بیرون بردم و شتر او را خواباندم، به من فرمود: آب بده. پس وضو گرفت و نماز گزارد و آنگاه سوار شد. به آن حضرت عرض کردم: فدایت شوم دیدم شما عملی به جا آوردید، آیا این از مناسک حج است؟ فرمود: نه بلکه در این جا مردی از اهل بیت من به همراه گروهی کشته می‌شود که ارواحشان بر بدن‌هایشان به سوی بهشت سبقت گیرد[۱۴]. بخاری نسابه از حضرت جواد(ع) نقل کرده است که فرمود: پس از واقعه طف کشتاری بر ما بزرگ‌تر از فخ نبوده است[۱۵].[۱۶]

شجاعت و کَرَم شهید فخ

ابن اثیر گوید: حسین (شهید فخ) مردی شجاع و کریم بود[۱۷]. حسن بن هذیل گوید: من باغی را برای حسین بن علی صاحب فخ به چهل هزار دینار فروختم، تمام آن پول را همان جا در باغ پخش کرد و ذره‌ای از آن را نزد اهل خود نبرد، و او مشت مشت از آن دینارها گرفت و به من داد و گفت: آن را برای فقرا و نیازمندان مدینه ببر. و هم او نقل کرده است که: حسین صاحب فخ به من گفت: چهار هزار درهم برای من قرض بگیر. من نزد دوست خود رفتم، دو هزار درهم به من داد و گفت: دو هزار درهم دیگر را فردا خواهم داد. پس آن دو هزار درهم را آوردم و زیر آن حصیری که حسین بن علی روی آن نماز می‌خواند، گذاردم. روز بعد رفتم و دو هزار درهم باقی مانده را آوردم برای اینکه آن دو هزار درهم را که روز گذشته زیر حصیر نهاده بودم بگیرم و یک جا به او بدهم؛ آن را نیافتم، به او گفتم: ای پسر رسول خدا! آن دو هزار درهم که روز گذشته زیر حصیر نهادم چه شد؟ حسین بن علی گفت: از آن پول‌ها سؤال مکن.

اصرار کردم گفت: مردی زرد چهره از اهل مدینه به دنبال من آمد، به او گفتم: حاجتی داری؟ گفت: نه ولی دوست دارم که به تو بپیوندم. من آن دو هزار درهم را به او دادم، و گمان نمی‌کنم برای من در این کار اجری باشد زیرا من آن پول‌ها را دوست نداشتم و خدای عزوجل می‌فرماید: ﴿لَنْ تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ[۱۸][۱۹]. یحیی بن سلیمان گوید: دو جامه برای حسین بن علی صاحب فخ خریدم، یکی از آنها را به ابوحمزه که خدمت‌گزار او بود پوشاند و آن دیگری را خود به دوش انداخت، سپس در حالی که به سوی مسجد می‌رفت سائلی نزد او آمد و از او چیزی خواست، حسین بن علی به ابوحمزه گفت: لباس خود را به او بده. ابوحمزه گوید: به او گفتم: من بدون ردا بروم؟ پس حسین بن علی به من اصرار کرد تا لباس خود را به او دادم. پس آن سائل با او آمد تا اینکه حسین بن علی به منزل آمد و ردای خود را نیز به او داد و گفت: ردای ابوحمزه را بر خود پیچیده و این را به دوش بگیر. یحیی بن سلیمان گوید: من به دنبال آن سائل رفتم و آن دو پارچه را از او به دو دینار خریدم و نزد حسین بن علی آوردم. گفت: به چند خریدی؟ گفتم: به دو دینار.

پس به دنبال سائل فرستاد و او را طلب کرد. من حسین بن علی را سوگند دادم که آنها را به او بازنگرداند؛ پس چون او را قسم دادم از تصمیم خود منصرف گردید[۲۰]. هاشم بن قریش گوید: مردی نزد حسین بن علی صاحب فخ آمد و از او چیزی خواست. حسین بن علی به آن سائل گفت: چیزی نزد من نیست که به تو دهم ولی بنشین تا برادرم حسن نزد من آید، پس هنگامی که آمد و بر من سلام کرد تو برخیز و مرکب او را بگیر.

پس طولی نکشید که حسن آمد و از مرکب خود پیاده شد، و چون نابینا بود غلامش او را می‌آورد، حسین بن علی صاحب فخ به آن مرد اشاره کرد که برخیزد و مرکب را بگیرد، او رفت که آن مرکب را بگیرد ولی غلام حسن او را منع کرد؛ حسین بن علی به او اشاره کرد که مرکب را به او دهد. آن غلام مرکب را به آن سائل داد و آن مرد رفت.

حسن نزد برادرش حسین بن علی نشست و مشغول صحبت شد، سپس برخاست و غلام را صدا زد که مرکب را بیاورد، غلام گفت: فدایت شوم برادرت مرا امر کرد که آن را به مردی دهم و من آن را به او دادم. حسن روی به برادر کرد و گفت: فدایت شوم آن را عاریه دادی یا به او بخشیدی؟ گفت: به خدا سوگند من گمان نمی‌کنم کسی مانند تو عاریه دهد. حسن گفت: ای غلام! بیا تا برویم[۲۱]. حمدون فراء نقل کرده است: حسین بن علی صاحب فخ بدهکاری زیادی پیدا کرد، پس به طلبکاران خود گفت: به دنبال من تا درب قصر مهدی بیایید. پس بیرون آمد و در حالی که سوار بر شتری بود تا درب قصر مهدی رفت و به دربان گفت: به مهدی بگو پسر عموی یَنبُغِی تو بر درب قصر است. مهدی به دربان گفت: او را با شترش داخل کن. پس وارد شد و شتر را در وسط قصر خوابانید، مهدی از جای برخاست و بر او سلام کرد و با او معانقه نمود و او را در کنار خود نشانید و از اهل و خاندانش سؤال کرد، سپس به او گفت: ای پسر عم! چه چیز باعث شده است که به اینجا بیایی؟ گفت: من نیامدم مگر در شرایطی که کسی پشت سرم نبود که در همی به من دهد. گفت: چرا برای ما ننوشتی؟ گفت: خواستم تجدید عهدی کرده باشم. مهدی ابتدا کیسه‌ای دینار را طلب کرد و کیسه‌ای در هم و قطعه پارچه‌ای؛ تا اینکه ده کیسه دنانیر و ده کیسه دراهم و ده قطعه پارچه شد، و آنها را به حسین بن علی داد.

او بیرون آمد و طلبکاران او آمدند، حسین بن علی آن اموال را در خانه‌ای در بغداد نهاد و به هر یک از طلبکاران گفت: تو چه مقدار از ما طلب داری؟ او گفت: فلان مقدار، پس به او عطا کرد؛ سپس دست برد و مقداری از آن درهم‌ها و دینارها را به او داد و گفت: این نیز بخشش ما باشد. او در همان جا بدهکاری خود را داد تا اینکه از آن به جز کمی باقی نماند. سپس به سوی کوفه رفت تا از آنجا عازم مدینه شود، در کاروانسرایی در قصر ابن هبیره فرود آمد، به صاحب آن کاروانسرا گفته شد که او مردی از اولاد رسول خدا(ص) می‌باشد، پس ماهی برایش پخت و نزد او آورد و گفت: ای پسر رسول خدا! من تو را نشناختم. حسین بن علی به غلامش گفت: چه مقدار از مال نزد تو مانده است؟ گفت: مقدار کمی مانده و راه هم طولانی است. گفت: آنها را به او بده. پس باقی مانده از آن مال را به او داد[۲۲].

اسماعیل بن ابراهیم واسطی گوید: مردی نزد حسین بن علی صاحب فخ آمد و از او چیزی خواست، چون نزد او چیزی نبود آن مرد را نشانید و نزد اهل خود فرستاد و برای آنان پیغام فرستاد: هرکس می‌خواهد لباس خود را بشوید، آن را بیرون آورد؛ پس جامه‌های خود را بیرون آوردند تا آنها را بشویند، هنگامی که آن لباس‌ها جمع شدند حسین بن علی آنها را به سائل داد و گفت: این جامه‌ها را بردار[۲۳]. حسن بن هذیل گوید: من همراه حسین بن علی صاحب فخ بودم که به بغداد آمد و ملکی را به نُه هزار دینار خرید. پس بیرون آمدیم و در بازار اسد فرود آمدیم و بر درب کاروانسرا بساطی برای ما گستردند، آنگاه مردی آمد و با او سبدی بود، او به حسین بن علی گفت: به غلام بگو این ظرف غذا را از من بگیرد. حسین بن علی به او گفت: کار تو چیست؟ آن مرد گفت: من غذای خوب درست می‌کنم و هرگاه شخصی از بزرگان در این قریه فرود آید به او هدیه می‌کنم. حسین بن علی به غلام خود گفت: این ظرف را از او بگیر؛ و به آن شخص گفت: نزد ما بیا تا ظرف خود را باز پس بگیری. حسن بن هذیل گوید: سپس مردی نزد ما آمد که لباسی نامناسب داشت و گفت: از آنچه خدا به شما داده است، به من هم بدهید. حسین بن علی به من گفت: این ظرف غذا را به او بده و به او بگو آنچه در آن است گرفته و ظرف را بازگرداند.

آنگاه روی به من کرد و گفت: هنگامی که آن سائل ظرف غذا را آورد پنجاه دینار به او بده، و وقتی صاحب آن ظرف آمد یکصد دینار به او عطا کن. حسن بن هذیل گوید: به حسین بن علی گفتم: فدایت شوم من ملک تو را فروختم تا بدهی خود را بپردازی، پس سائلی از تو چیزی خواست به او طعام دادی و به آن قانع بود ولی تو به آن راضی نشدی و امر کردی پنجاه دینار به او داده شود، و مردی برای تو غذا آورد که شاید یک دینار و یا دو دینار ارزش داشت، امر کردی به او یکصد دینار داده شود. حسین بن علی به من گفت: ای حسن! ما را پروردگاری است که حسنات و خوبی‌ها را می‌شناسد، پس هرگاه آن سائل آمد یکصد دینار به او بده، و هنگامی که صاحب آن غذا آمد به او دویست دینار عطا کن؛ به آن خدایی که جانم به دست او است من بیم دارم که از من نپذیرد زیرا طلا و نقره و خاک پیش من یکسان است[۲۴].[۲۵]

خاندان ابوطالب و عباسیان

ابوالفرج روایت کرده است که: سبب خروج حسین بن علی بن حسن بن حسن بن حسن بن علی بن ابی‌طالب(ع) این بود که موسی الهادی پسر مهدی عباسی، ولایت مدینه را به اسحاق بن عیسی بن عبدالله بن عباس داد، و او مردی را از اولاد عمر بن الخطاب به نام عبدالعزیز بن عبدالله در مدینه جانشین خود کرد. عبدالعزیز با فرزندان ابوطالب بد رفتاری می‌نمود و از آنان می‌خواست که در هر روز مراجعه کرده و در مقصوره (جایی در مسجد است) خود را معرفی نمایند، و از هر کدام از آنان ضمانت می‌گرفت[۲۶]. پس حسن بن محمد بن عبدالله بن حسن و مسلم بن جندب هذلی شاعر و عمر بن سلام را که در یک جا جمع شده بودند دستگیر و به آنان تهمت شراب خوردن زد و حسن را هشتاد تازیانه و ابن جندب را پانزده تازیانه و ابن سلام را هفت تازیانه زد؛ سپس دستور داد بر گردن‌های آنان طناب بسته و در مدینه بگردانند. هاشمیه- که زنی صاحب پرچم سیاه در ایام محمد بن عبدالله بود - نزد او فرستاد و به او گفت: تو اجازه نداری که بنی‌هاشم را در مدینه بگردانی و بر آنان تعدی کنی در حالی که تو ظالم و ستمگر باشی؛ پس او دست برداشت و آنان را آزاد کرد[۲۷][۲۸].

ابن اثیر گوید: حسین بن علی صاحب فخ نزد عبدالعزیز -که جانشین اسحاق بن عیسی بود - رفت و به او گفت: تو این افراد را تازیانه زدی در حالی که چنین حقی را نداشتی زیرا اهل عراق در خوردن شراب، اشکالی نمی‌بینند، پس چرا می‌خواهی آنان را بگردانی؟ او دستور آنان را باز گردانده و زندانی کردند، سپس حسین بن علی آمد و حسن بن محمد را کفالت کرده و او را آزاد کرد[۲۹].[۳۰]

دیدار شیعیان با شهید فخ

ابوالفرج گوید: اوایل قافله حاجیان از حج بازگشته بودند و از شیعه نزدیک به هفتاد مرد آمده بودند و در خانه ابن افلح در بقیع منزل کرده بودند و با حسین بن علی صاحب فخ ملاقات کردند.[۳۱]

حاکم مدینه

این خبر به عبدالعزیز عمری جانشین امیر مدینه رسید و این کار را نادرست شمرد و بر معرفی کردن فرزندان ابوطالب اصرار ورزید، پس مردی را از غلامان انصار به نام ابوبکر بن عیسی حائک بر آنان گماشت، او آنان را در روز جمعه معرفی کرد، پس او به آنان اجازه بازگشت نداد تا اینکه وقتی مردم برای نماز جمعه به مسجد می‌آمدند به آنان اذن داد که بروند وضو بگیرند و برای نماز به مسجد بازگردند. هنگامی که نماز گزاردند، آنان را تا هنگام نماز عصر در مقصوره حبس کرد، سپس آنان را فراخواند و حسن بن محمد را به اسم خواند و او حاضر نبود؛ پس به یحیی و حسین بن علی گفت: باید او را بیاورید در غیر این صورت شما را زندانی خواهم کرد زیرا او سه روز است که برای معرفی خود مراجعه نکرده است. حسین بن علی و یحیی مقداری با یکدیگر صحبت کردند، پس یحیی به عبدالعزیز عمری ناسزا می‌گفت و دشنام می‌داد و بیرون رفت؛ ابن حائک نزد عبدالعزیز عمری رفت و ماجرا را برای او تعریف کرد، عبدالعزیز حسین بن علی و یحیی را طلب کرد و آنان را تهدید نمود و با درشتی با آنان سخن گفت. امین (مؤلف کتاب اعیان الشیعه) گوید: در اینجا شعر ابو تمام مناسب است که می‌گوید: فَعَلْتُمْ بِاَبْنَاءِ النَّبِیِّ وَ رَهْطِهِ اَفاعِیلَ اَدْنَاهَا الخِیَانَةُ وَ الغَدْرُ[۳۲]

و قول شریف رضی که گوید: لَیْسَ هَذَا لِرَسُولِ اللهِ یا اُمَّةَ الطُّغْیانِ وَ البَغْیِ جَزا[۳۳] جزای رسول خدا این نبود که بنده انصار بر خاندان رسول خدا(ص) مسلط شود و آنان را بدون جرم حبس کند و تهدید نماید. ابوالفرج گوید: حسین بن علی صاحب فخ در صورت عبدالعزیز عمری خنده‌ای کرد و گفت: ای ابا حفص! تو خشمناک شدی. او در پاسخ به حسین گفت: مرا مسخره کرده و با کنیه خطاب می‌کنی؟ حسین بن علی گفت: ابوبکر و عمر که از تو بهتر بودند به کنیه خطاب می‌شدند و ناراحت نمی‌شدند، ولی تو از کنیه ناخشنودی و می‌خواهی که تو را به ولایت خطاب کنند. عبدالعزیز گفت: سخن آخر تو بدتر از کلام اول تو می‌باشد. حسین بن علی صاحب فخ گفت: به خدا پناه می‌برم، نه خدا این را برای من خواسته و نه آن کس که من از او هستم. عبدالعزیز گفت: من تو را به اینجا نیاوردم که به من فخر کرده و مرا ادب نمایی. یحیی در خشم شد و به او گفت: تو از ما چه می‌خواهی؟ گفت: از شما می‌خواهم حسن بن محمد را بیاورید.

گفتند: ما نمی‌توانیم او را بیاوریم، او هم مشغول اموری است که مردم به آن اشتغال دارند؛ تو به سراغ خاندان خطاب بفرست و آنان را مانند ما جمع کن تا یک یک خود را معرفی کنند، اگر در میان آنان کسی را نیافتی که غیبت او بیشتر از غیبت حسن بن محمد باشد، آنگاه با انصاف عمل کردی. عبدالعزیز قسم خورد که همسرش مطلقه و بندگانش آزاد باشند اگر حسین بن علی را آزاد کند تا اینکه در بقیه روز و شب آن حسن بن محمد را بیاورد، و اگر نیاورد خودش (عبدالعزیز) به سویقه (مکانی نزدیک مدینه که خانه‌ها و نخل‌هایی برای حسنی‌ها بوده) رفته و آنها را خراب کرده و بسوزاند و حسین بن علی صاحب فخ را هزار تازیانه بزند، و سوگند یاد کرد که اگر چشم او بر حسن بن محمد بیافتند او را به قتل رساند. امین گوید: با این سیاست‌های نادرست بلاد اسلام اداره می‌شد، کسی بر مردم مسلط می‌گردید که در دل کینه آنان را داشته باشد و آنان را مجبور به انجام کارهایی نماید که ناممکن است، پس چاره‌ای جز قیام باقی نماند که در نتیجه خون‌ها ریخته شده و حرمت‌های الهی هتک می‌گردید و اموال غارت شده و بدترین ظلم و فساد جریان پیدا می‌کرد. چگونه ممکن است یحیی و حسین بن علی صاحب فخ، پسر عموی خود را نزد عبدالعزیز عمری بیاورند تا او را به قتل برساند، و اگر او را نیاورند عبدالعزیز عمری- که جانشین حاکم مدینه است- ملک آنان را که وسیله معاش آنان می‌باشد، ویران سازد و خراب کند؛ و حسین بن علی صاحب فخ را هزار تازیانه بزند و آیا به جز قیام و خروج راهی باقی می‌ماند؟! و آن چه گناهی است که آنان را سزاوار این عقوبت کرده است؟[۳۴].[۳۵]

تعهد یحیی به معرفی حسن بن محمد

یحیی با خشم و ناراحتی از جا بلند شد و به او گفت: من با خدا عهد می‌کنم که همه بنده‌های من آزاد باشند اگر امشب به خواب نروم مگر اینکه حسن بن محمد را نزد تو آورم؛ و اگر او را نیافتم درب خانه تو را می‌زنم تا بدانی که من نزد تو آمده‌ام. پس هر دو از نزد عبدالعزیز بیرون آمدند. حسین بن علی صاحب فخ به یحیی گفت: به خدا سوگند کار بدی کردی که قسم خوردی که حسن بن محمد را نزد او بباوری؛ تو کجا می‌توانی حسن بن محمد را پیدا کنی؟ یحیی در پاسخ گفت: من قصد نکردم حسن را نزد او آورم، نه به خدا سوگند بلکه من قصد کردم در چشم او خواب داخل نشود مگر اینکه درب خانه او را بزنم و شمشیر خودم را همراه داشته باشم، و اگر بتوانم او را به قتل رسانم.

حسین بن علی گفت: این حرکت و یورش بر جانشین امیر مدینه با آنچه ما با اصحاب و یاران خود قرار گذاشتیم منافات دارد و آن را خراب می‌کند (یاران حسین بن علی با یکدیگر وعده گذاشته بودند که در منی و در مکه در موسم حج ظاهر شوند و قیام کنند)[۳۶]. یحیی در جواب گفت: مانعی ندارد زیرا از این زمان تا آن وقت ده روز بیشتر باقی نمانده است، تا به مکه برسیم موعد مقرر فرا می‌رسد. حسین بن علی صاحب فخ کسی را نزد حسن بن محمد فرستاد و به او گفت: ای عمو زاده! به تو خبر رسیده آنچه میان ما و این فاسق رخ داده است، پس هر جا که خواهی برو. حسن بن محمد گفت: نه به خدا سوگند ای عموزاده، هم اکنون نزد تو خواهم آمد تا دست خود را در دست تو بگذارم. حسین بن علی صاحب فخ گفت: من نمی‌خواهم که خداوند بر من ناظر باشد و بر محمد(ص) وارد شوم در حالی که او دشمن من باشد و درباره خون تو با من احتجاج نماید، بلکه من با جان خود تو را حفظ می‌کنم تا شاید خداوند مرا از آتش حفظ نماید.[۳۷]

آغاز قیام

سپس فرستاد و یحیی و سلیمان و ادریس فرزندان عبدالله بن الحسن و عبدالله افطس و ابراهیم بن اسماعیل طباطبا و عمر بن حسن بن علی و عبدالله بن اسحاق و عبدالله بن جعفر آمدند، و آنان نزد جوانان خود فرستاده و با غلامانشان حاضر شدند که از فرزندان علی(ع) بیست و شش نفر و ده نفر از حاجی‌ها و تعدادی از غلامان گرد آمدند. پس هنگامی که مؤذن برای نماز صبح اذان گفت داخل مسجد شدند و ندا دادند «احد احد»، و عبدالله بن حسن افطس بالای مناره‌ای که کنار قبر پیامبر(ص) بود رفت (در آنجا که جنازه‌ها را می‌گذاشتند و از مؤذن خواست «حَيَّ عَلَى خَيْرِ الْعَمَلِ‌» بگوید، هنگامی که چشم مؤذن به شمشیری که در دست او بود افتاد «حَيَّ عَلَى خَيْرِ الْعَمَلِ‌» گفت؛ عبدالعزیز عمری آن را شنید و احساس کرد اتفاقی افتاده است، از این رو مضطرب گردید و فریاد برآورد: مرکب را کنار درب حاضر کنید و در ظرف آب به من دهید. علی بن ابراهیم در روایت خود گوید: فرزندان او را تا هم‌اکنون در مدینه به بني حبتي ماء (فرزندان دو ظرف آب) می‌شناسند[۳۸].[۳۹]

فرار جانشین امیر مدینه

بعد از شنیدن این صدا عبدالعزیز عمری فرار کرد، او می‌دوید و از کوچه معروف به کوچه عاصم بن عمر بیرون آمد و گریخت و از آن مهلکه نجات یافت[۴۰]. اما از روایت ابن اثیر استفاده می‌شود که عبدالعزیز عمری تا بعد از جریان باقی ماند.[۴۱]

خطبه شهید فخ

پس حسین بن علی صاحب فخ نماز صبح را با مردم گزارد، چون از نماز فارغ شد بر منبر رفت و خدای را حمد و ثنا کرد و گفت: ای مردم! من فرزند رسول خدا(ص) بر منبر رسول خدا(ص) در حرم رسول خدا(ص) هستم؛ شما را به سنت رسول خدا(ص) دعوت می‌کنم (در روایتی شما را به کتاب خدا و سنت رسول خدا(ص) دعوت می‌‌نمایم) برای رهایی از آنچه می‌دانید. ای مردم! آثار رسول خدا(ص) را در سنگ و چوب جستجو و طلب می‌کنید و به آن تبرک می‌جویید و پاره تن او را ضایع می‌نمایید؟! پس مردم به پا خاسته و با او بیعت کردند[۴۲].[۴۳]

جستارهای وابسته

منابع

پانویس

  1. فخ به تشدید خاء: چاهی است در نزدیکی مکه می‌باشد و فاصله آن تا مکه حدود یک فرسخ است.
  2. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۴۵۰.
  3. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۴۵۰.
  4. مقاتل الطالبیین، ص۱۹۲؛ تاریخ طبری، ج۹، ص۱۹۴.
  5. مقاتل الطالبیین، ص۱۹۳.
  6. مقاتل الطالبیین، ص۱۹۴.
  7. مقاتل الطالبیین، ص۱۹۲.
  8. مقاتل الطالبیین، ص۱۹۵.
  9. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۴۵۱.
  10. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۴۵۳.
  11. مقاتل الطالبیین، ص۴۳۶.
  12. اعیان الشیعه، ج۹، ص۳۰۴.
  13. مقاتل الطالبیین، ص۴۳۶.
  14. مقاتل الطالبیین، ص۴۳۷.
  15. اعیان الشیعه، ج۹، ص۳۰۴.
  16. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۴۵۳.
  17. کامل ابن اثیر، ج۶، ص۹۴.
  18. «هرگز به نیکی دست نخواهید یافت مگر از آنچه دوست دارید (به دیگران) ببخشید و هر چیزی ببخشید بی‌گمان خداوند آن را می‌داند» سوره آل عمران، آیه ۹۲.
  19. مقاتل الطالبیین، ص۴۳۸.
  20. مقاتل الطالبیین، ص۴۳۸.
  21. مقاتل الطالبیین، ص۴۳۹.
  22. مقاتل الطالبیین، ص۴۴۰.
  23. مقاتل الطالبیین، ص۴۴۰.
  24. مقاتل الطالبیین، ص۴۴۱.
  25. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۴۵۵.
  26. مقاتل الطالبیین، ص۴۴۳.
  27. و این گفته او که تو ظالم و ستمگر هستی، دلالت دارد که آنان شراب ننوشیده بودند، بلکه این یک شایعه بود که حقیقت نداشت.
  28. مقاتل الطالبیین، ص۴۴۳.
  29. کامل ابن اثیر، ج۶، ص۹۰.
  30. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۴۶۰.
  31. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۴۶۱.
  32. «شما با فرزندان پیامبر و خاندان او کار‌هایی کردید؛ که کمترین آنها خیانت و نیرنگ بود».
  33. «ای امت طغیان و ظلم! این جزا و پاداش رسول خدا(ص) نبود».
  34. اعیان الشیعه، ج۹، ص۳۰۶.
  35. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۴۶۱.
  36. کامل ابن اثیر، ج۶، ص۹۰.
  37. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۴۶۴.
  38. مقاتل الطالبیین، ص۴۴۶.
  39. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۴۶۵.
  40. مقاتل الطالبیین، ص۴۴۷.
  41. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۴۶۶.
  42. اعیان الشیعه، ج۹، ص۳۰۷.
  43. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۴۶۶.