ابولهب
عبدالعزی بن عبدالمطلب هاشمی، کنیهاش "اباعتبه" و "ابولهب"، عمو و دشمن سرسخت رسول خدا بود. در اینکه چرا ابولهب خوانده شده، اختلاف است. بر پایه روایتی، خداوند او را به این کنیه خوانده چون عاقبت او با آتش است.
ابولهب پس از بعثت پیامبر (ص) برخلاف سنت عربی، از در دشمنی و ستیزگی با پیامبر درآمد و به شیوههای گوناگون به آزار حضرت پرداخت و با نزول این سوره، دشمنی ابولهب با پیامبر و اسلام شدت یافت و رسماً با دیگر سران مشرک قریش همدست شد. او بعد از هجرت پیامبر (ص) و پس از شنیدن خبر شکست مشرکان در بدر، پس از هفت روز بر اثر بیماری پوستی درگذشت.
نسب
عبدالعزی فرزند عبدالمطلب هاشمی، کنیهاش "اباعتبه" و "ابولهب"، عمو و دشمن سرسخت رسول خداست[۱]. مادرش لُبنی دختر "هاجر بن عبد مناف" از بنیخزاعه[۲] و همسرش اَروی یا عوراء، مشهور به ام جمیل دختر حرب بن امیه و خواهر ابوسفیان بود[۳].
ابولهب مرکب از "اب و لهب" در لغت به معنای هیجان شدید و در اصطلاح آتش شعلهور شده را گویند[۴]. برخلاف نظر برخی[۵] گرچه (به احتمال) به خاطر حمایت از بت "العزی" نامش العزی است[۶]. در اینکه چرا ابولهب خوانده شده، اختلاف است. ابنسعد بر آن است که عبدالمطلب وی را به جهت زیبایی و برافروختگی چهره چنین نامیده[۷] و برخی برای وی فرزندی بهنام لهب ذکر کردهاند[۸]؛ اما بر پایه روایتی، خداوند او را به این کنیه خوانده[۹]؛ چون عاقبت او با آتش است[۱۰]. گویا در میان مردم زمان خویش، بیشتر به کنیه اباعتبه خطاب میشدهاست[۱۱]. ابولهب در عام الفیل زنده بوده است (در حد مردی که صاحب کنیز بوده است)[۱۲]؛ وی چپ چشم و دارای هیکلی بزرگ و خوشچهره، اما عصبی بوده است[۱۳][۱۴]
ابولهب پیش از بعثت
از زندگی ابولهب، پیش از بعثت پیامبر (ص) اطلاعی در دست نیست. فقط برخی آوردهاند: او کنیزش ثویبه را که ولادت فرزند برادرش عبدالله، (محمد) را به او بشارت داده بود، آزاد ساخت [۱۵]؛ شاید از آن رو که او نیز چون دیگران به انتظار قدوم کسی بود که نسل عبدالله را تداوم بخشد. برابر روایتی، شبی پیامبر (ص) به خواب دید که فریاد العطش ابولهب در دوزخ بلند است؛ اما از انگشت ابهامش آب مینوشد. چون راز آن پرسید، گفت: به آن جهت که ثویبه را بهسبب ولادت تو آزاد کردم[۱۶]. برخی این حکایت را نشان لطف پروردگار و بزرگی رسول خدا دانستهاند که حتی سرسختترین دشمن حضرت، فقط به بهانه عملی کوچک که در حق آن حضرت انجام داد، مشمول رحمت حق قرار گرفت و از آن بهرهمند شد[۱۷]؛ ولی برخی از معاصران در صحت این خبر تردید کرده، بهویژه که بر پایه دیگر اخبار، آزادی ثویبه تا نزدیکیهای هجرت رسول خدا (ص) هنوز تحقق نیافته بود و حتی چون خدیجه در صدد خریدن و آزاد کردنش بر آمد، ابولهب همراهی نکرد[۱۸]؛ به هر روی، ثویبه اندک زمانی دایگی این کودک را برعهده گرفت و از همین طریق، پیامبر با حمزه، جعفر و ابوسلمه برادر شد[۱۹]. گفتهاند: ابولهب، هنگام رحلت عبدالمطلب، داوطلب سرپرستی فرزند عبدالله شد؛ اما عبدالمطلب با این سخن که شَر خود را از او بازدار، از سپردن محمد نوجوان به او خودداری کرد[۲۰].
ابولهب در هنگامه بعثت پیامبر (ص) به شرکت در سرقت دو آهوی زرین که بر در کعبه نصب شده بود، با شهادت یکی از سارقان متهم شد و مورد پیگرد قرار گرفت[۲۱] و به ناچار نزد داییهای خویش، در تیره بنیخزاعه، پناهنده شد[۲۲]. گویا ازدواج دو فرزندش عتبه و معتب، با دو دختر رسول خدا، رقیه و امکلثوم، در همین دوره بود؛ گرچه اقوال دیگری نیز در این باره وجود دارد[۲۳].
ابولهب از دارایان[۲۴] و متولیان بتان در مکه بود[۲۵] و وقتی "افلح بن نضر شیبانی"، متولی عزی، در بستر مرگ درباره آینده آن ابراز نگرانی کرد، ابولهب به او دلداری داد و متعهد شد که آن را رها نکند. بدین طریق، مدتی سدانت عزی را برعهده گرفت. در این هنگام به هرکس میرسید، میگفت: اگر عزی پیروز شود، من با خدمتی که به او کردهام در امانم و اگر محمد بر آن پیروز شود که نمیشود، برادر زادهام است[۲۶][۲۷]
ابولهب پس از بعثت
ابولهب پس از بعثت پیامبر (ص) برخلاف سنت عربی، به سیره خاندان خویش عمل نکرد و بهرغم همراهی بنیعبدالمطلب با رسول خدا، او به دیگر تیرههای قریش پیوست و از در دشمنی و ستیزگی با پیامبر درآمد و به شیوههای گوناگون به آزار حضرت پرداخت[۲۸]، از جمله بر سر رسول خدا شکمبه و خاشاک میریخت[۲۹]. این عمل، خشم دیگر بنیهاشم را برمیانگیخت؛ چنانکه روزی حمزه با مشاهده چنین صحنهای از سر خشم، خار و خاشاک را بر سر ابولهب افکند[۳۰]. ابولهب برای جلوگیری از نفوذ کلام پیامبر (ص) در پی او حرکت و دروغگویش خطاب میکرد[۳۱]. او را ساحر[۳۲]، شاعر[۳۳] و کاهن میخواند[۳۴] و دیگران را نیز از گرویدن به او و اسلام بازمیداشت[۳۵] و حتی یک بار او و همسرش به تحریک دیگران، بر آن شده بودند تا پیامبر را از پای در آورند که بر جای خشک شدند و به دعای حضرت به حرکت درآمدند[۳۶][۳۷]
علت دشمنی ابولهب با پیامبر
انگیزه دشمنی ابولهب با پیامبر (ص) در کتابهای تاریخی، گوناگون آمده است. برخی دفاع از بتها را عامل اصلی دانستهاند؛ چنانکه خود به هند (همسر ابوسفیان) میگوید: با رد دعوت محمد، لات و عزی را یاری کردم[۳۸]. شاید همراهی با همسرش را که در پی ریاست برادر خویش ابوسفیان بود، بتوان انگیزه این دشمنی ذکر کرد؛ چرا که تثبیت مقام پیامبر (ص) موقعیت وی را به مخاطره میافکند؛ ولی برخی، آن را تا سر حد خصومتی شخصی فرو کشیدند و گفتند: روزی ابولهب و ابوطالب کشتی میگرفتند. ابولهب او را بر زمین افکند و روی سینهاش نشست. در این هنگام، پیامبر (ص) به یاری ابوطالب شتافت و به او کمک کرد تا بر فراز آید وقتی ابولهب به او گفت که من نیز عموی تو هستم. چرا او را یاری کردی؟ حضرت گفت: چون او نزد من از تو محبوبتر است و همین امر موجب دشمنی و خشونت او با پیامبر شد[۳۹]؛ اما گویا داعیه سروری قریش و ریاست مکه که در خاندان عبدالمطلب، کم و بیش به آن چشم داشتند، انگیزه اصلی او بود؛ بهویژه که وی از یک سو در پیوندی سببی به تیره بنیامیه ارتباط مییافت[۴۰] که در رقابت با بنیهاشم کوششی بیوقفه داشتند و از دیگر سو، در پیوندی نسبی، ازطرف مادر با تیره بنیخزاعه[۴۱] که خود زمانی ریاست مکه و کعبه را عهدهدار بودند، پیوند داشت. مشرکان نیز وی را از همین زاویه تحریک میکردند[۴۲]. بدیهی است روی کار آمدن پیامبر و توسعه امر نبوت، مسیر ریاست را به هم میزد و این امر خوشایند او نبود؛ به هر روی، دشمنی ابولهب با رسول خدا (ص) به آن حد بود که پیامبر (ص) میفرمود: من بین دو همسایه بد، ابولهب و عقبة بن ابیمعیط قرار گرفتهام؛ چون هرگاه کثافاتی بیابند، بر در خانه من میریزند[۴۳]. دشمنی او با پیامبر (ص) بهگونهای بود که چون حضرت در یومالانذار خواست براساس امر الهیِ: وَأَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ[۴۴] خویشاوندان خود را جمع و پیام خدا را ابلاغ کند، برخی از زنان بنیهاشم از رسول خدا (ص) خواستند تا ابولهب را به آن جمع دعوت نکند[۴۵] و چون به آن مجلس فرا خوانده شد، با دیدن کرامت پیامبر (ص) که با اندک غذا و شربت آماده شده بهوسیله علی (ع) همه را سیر و سیراب کرد، پیش از سخن پیامبر (ص) روی به بنیعبدالمطلب کرد و گفت: محمد شما را جادو کرده[۴۶] و بدینگونه مانع انذار حضرت شد و هنگام دعوت عمومی، چون پیامبر بر فراز کوه صفا[۴۷] یا مروه[۴۸] رفت و از مردم خواست تا خدای واحد را بپرستند، حضرت را از اینکه آنان را برای چنین پیامی به آنجا کشانده، نفرین کرد که خداوند در پاسخ او، سوره مسد را فرو فرستاد و نفرینی ابدی را برای او ثبت کرد[۴۹][۵۰]
ابولهب بعد از نزول سوره مسد
با نزول این سوره، دشمنی ابولهب با پیامبر و اسلام شدت یافت و رسماً با دیگر سران مشرک قریش همدست شد[۵۱] و برای آزردن و به سختی انداختن حضرت، پسرانش را به طلاق دادن دختران او وا داشت[۵۲]؛ گرچه بر پایه روایتی، این پیامبر (ص) بود که دختران خویش را از آنان جدا ساخت؛ زیرا خداوند دوست نمیداشت دخترانش جز با اهل بهشت تزویج کنند[۵۳]. ابولهب پس از آن در پیمان صحیفه بر ضد پیامبر و مسلمانان شرکت کرد و تنها فرد از بنیعبدالمطلب بود که در شعب، با آنان همراه نشد[۵۴] و پس از درگذشت ابوطالب که دشمنی قریش با پیامبر (ص) افزایش یافت، او در رأس آنان قرار گرفت[۵۵].
بر اساس پارهای اخبار، وی پس از آنکه به ریاست بنیهاشم رسید، ابتدا حمایت خود را از رسول خدا اعلام کرد و گفت: ای پسر برادر! همانگونه که در زمان ابوطالب عمل میکردی، بکوش. به لات سوگند که از تو حمایت میکنم و در مقابل ابنغیطله که به رسول خدا (ص) اهانت کرده بود، ایستاد؛ اما پس از تحریک دیگر مشرکان، دست از حمایت او برداشت[۵۶].
ابولهب در توطئه دارالندوه نیز حاضر بود؛ اما به نقلی، چون تصمیم بر محاصره خانه پیامبر و هجوم به آنجا گرفته شد، وی آنان را از حمله شبانه بازداشت؛ زیرا در تاریکی نمیتوان اهل خانه را در امان دانست و خواست تا صبحگاه صبر کنند[۵۷] و خود نیز تمام شب را به انتظار خروج پیامبر (ص) نشست[۵۸][۵۹]
ابولهب بعد از هجرت
ابولهب پس از هجرت مسلمانان به مدینه تا جنگ بدر، دیگر نمودی ندارد و در این جنگ نیز که همه اشراف مکه حضور یافتند، شرکت نکرد[۶۰] و به اصرار دیگران، فقط "عاص بن هشام بن مغیره"، برادر ابوجهل را در مقابل بخشش ۴ هزار درهم طلبی که از او داشت، به جای خویش فرستاد[۶۱]. برخی علت عدم شرکت او را درماندگی و ناتوانیاش ذکر کردهاند[۶۲] و برخی دیگر، خواب عاتکه، خواهرش را مبنی بر شکست فضاحتبار مشرکان، علت اصلی دانستهاند[۶۳]؛ بههر حال وی با اینکه در جنگ نبود، اخبار آن را پیگیری میکرد[۶۴] و چون از زبان ابورافع شنید که در این جنگ فرشتگان یار مسلمانان بودند، سخت برآشفت و به شدت او را زد[۶۵][۶۶]
دشمنی ابولهب
نام او «عبدالعزی» (بندۀ بت عزی) و کنیۀ او «ابولهب» بود، انتخاب این کنیه برای او شاید از این جهت بوده که صورتی سرخ و برافروخته داشت، چون لهب در لغت به معنی شعلۀ آتش است. او و همسرش «ام جمیل» که خواهر ابوسفیان بود از سختترین و بدزبانترین دشمنان پیغمبر اکرم(ص) بودند. شخصی به نام «طارق محاربی» میگوید: من در بازار «ذی المجاز» بودم (ذی المجاز نزدیک عرفات در فاصله کمی از مکه است) ناگهان جوانی را دیدم که صدا میزند: «ای مردم! بگوئید: لا اله الا الله تا رستگار شوید»، و مردی را پشت سر او دیدم که با سنگ به پشت پای او میزند به گونهای که خون از پاهایش جاری بود، و فریاد میزد: «ای مردم! این دروغگو است، او را تصدیق نکنید!». من سؤال کردم این جوان کیست؟ گفتند: «محمد» است که گمان میکند پیامبر میباشد، و این پیرمرد عمویش ابولهب است که او را دروغگو میداند. «ربیعة بن عباد» میگوید: من با پدرم بودم رسول الله(ص) را دیدم که به سراغ قبائل عرب میرفت، و هر کدام را صدا میزد و میگفت: من رسول خدا به سوی شما هستم، جز خدای یگانه را نپرستید، و چیزی را همتای او قرار ندهید... هنگامی که او از سخنش فارغ میشد مرد احول خوش صورتی که پشت سرش بود صدا میزد: «ای قبیلۀ فلان! این مرد میخواهد که شما بت لات و عزی، و هم پیمانهای خود را از جن رها کنید، و به سراغ بدعت و ضلالت او بروید، به سخنانش گوش فرا ندهید، و از او پیروی نکنید!». من سؤال کردم او کیست؟ گفتند: عمویش ابولهب است.[۶۷]
ابولهب سایه به سایه در تعقیب پیامبر
هر زمان گروهی از اعراب خارج مکه وارد آن شهر میشدند به سراغ ابولهب میرفتند - به خاطر خویشاوندیش نسبت به پیامبر(ص) و سن و سال بالای او - و از رسول الله(ص) تحقیق مینمودند، او میگفت، محمّد مرد ساحری است، آنها نیز بیآنکه پیغمبر(ص) را ملاقات کنند باز میگشتند، در این هنگام گروهی آمدند و گفتند: ما از مکه باز نمیگردیم تا او را ببینیم، ابولهب گفت: ما پیوسته مشغول مداوای جنون او هستیم! مرگ بر او باد! او در بسیاری از مواقع همچون سایه به دنبال پیغمبر(ص) بود، و از هیچ کارشکنی فروگذار نمیکرد، مخصوصاً زبانی زشت و آلوده داشت، و تعبیرات رکیک و زننده میکرد، و شاید از این نظر سرآمد تمام دشمنان پیغمبر اسلام(ص) محسوب میشد، و به همین جهت صراحت و خشونت، او و همسرش ام جمیل را به باد انتقاد میگیرد. او تنها کسی بود که پیمان حمایت بنی هاشم را از پیغمبر اکرم(ص) امضاء نکرد، و در صف دشمنان او قرار گرفت، و در پیمانهای دشمنان شرکت نمود.[۶۸]
بریده باد دستان ابولهب
از «ابن عباس» نقل شده: هنگامی که آیۀ وَأَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ[۶۹] نازل شد و پیغمبر مأموریت یافت فامیل نزدیک خود را انذار کند و به اسلام دعوت نماید (دعوت خود را علنی سازد) پیغمبر اکرم(ص) بر فراز کوه صفا آمد و فریاد زد: «يَا صَبَاحَاهْ»! (این جمله را عرب زمانی میگفت که مورد هجوم غافلگیرانه دشمن قرار میگرفت، انتخاب کلمۀ «صباح» به خاطر این بود که هجومهای غافلگیرانه غالباً در اول صبح واقع میشد). هنگامی که مردم مکه این صدا را شنیدند گفتند: کیست که فریاد میکشد؟ گفته شد «محمّد است، جمعیت به سراغ حضرتش رفتند، او قبائل عرب را با نام صدا زد، و با صدای او جمع شدند، فرمود به من بگویید: اگر به شما خبر دهم که سواران دشمن از کنار این کوه به شما حملهور میشوند، آیا مرا تصدیق خواهید کرد؟ در پاسخ گفتند: ما هرگز از تو دروغی نشنیدهایم. فرمود: «من شما را در برابر عذاب شدید الهی انذار میکنم» (شما را به توحید و ترک بتها دعوت مینمایم). هنگامی که ابولهب این سخن را شنید گفت: «زیان و مرگ بر تو باد! آیا تو فقط برای همین سخن ما را جمع کردی؟!». در این هنگام بود که سورۀ مسد نازل شد: تَبَّتْ يَدَا أَبِي لَهَبٍ وَتَبَّ[۷۰]. قرآن مجید در پاسخ به سخنان زشت «ابولهب» میگوید: «بریده باد هر دو دست ابولهب و مرگ بر او باد. هرگز مال و ثروت او و آنچه او به دست آورده، به حال او سودی نبخشیده، و عذاب الهی را از او باز نمیدارد»[۷۱]. از این تعبیر استفاده میشود که او مرد ثروتمند مغروری بود که بر اموال و ثروت خود در کوششهای ضد اسلامیش تکیه میکرد. و سپس میافزاید: «به زودی وارد آتشی میشود که دارای شعلۀ بر افروخته است»[۷۲]. اگر نام او «ابولهب» بود، آتش عذاب او نیز «ابولهب» است و شعلههای عظیم دارد.[۷۳]
هیزمکش آتش
قرآن در ادامه به وضع همسرش «ام جمیل» پرداخته، میفرماید: «همسر او نیز وارد آتش سوزان جهنم میشود، در حالی که هیزم کش دوزخ است»[۷۴]. در حالی که در گردنش طناب یا گردنبندی از لیف خرما است!» فِي جِيدِهَا حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ[۷۵]. «مسد» (بر وزن حسد) به معنی طنابی است که از الیاف بافته شده، بعضی گفتهاند «مسد» طنابی است که در جهنم بر گردن او مینهند که خشونت الیاف را دارد، و حرارت آتش و سنگینی آهن را! بعضی نیز گفتهاند از آنجا که زنان اشرافی شخصیت خود را در زینت آلات مخصوصاً گردنبندهای پر قیمت میدانند، خداوند در قیامت برای تحقیر این زن خودخواه اشرافی گردنبندی از لیف خرما در گردن او میافکند و یا کنایه از تحقیر او است. بعضی نیز گفتهاند علت این تعبیر آن است که «ام جمیل» گردنبند جواهر نشان پرقیمتی داشت، و سوگند یاد کرده بود که آن را در راه دشمنی پیغمبر اکرم(ص) خرج کند؛ لذا به کیفر این کار خداوند چنین عذابی را برای او مقرر داشت.[۷۶]
پایان عبرتانگیز ابولهب
در روایات آمده است که بعد از جنگ «بدر» و شکست سختی که نصیب مشرکان قریش شد، ابولهب که شخصاً در میدان جنگ شرکت نکرده بود پس از بازگشت ابوسفیان ماجرا را از او پرسید. ابوسفیان چگونگی شکست و درهم کوبیده شدن لشکر قریش را برای او شرح داد، سپس افزود: به خدا سوگند ما در این جنگ سوارانی را دیدیم در میان آسمان و زمین که به یاری محمد آمده بودند. در اینجا «ابورافع» یکی از غلامان «عباس» میگوید: من در آنجا نشسته بودم، دستم را بلند کردم و گفتم: آنها فرشتگان آسمان بودند. ابولهب سخت بر آشفت و سیلی محکمی بر صورت من زد، و مرا بلند کرده بر زمین کوبید، و از سور دل خود، پیوسته مرا کتک میزد، در اینجا همسر عباس «ام الفضل» حاضر بود چوبی برداشت و محکم بر سر ابولهب کوبید، و گفت: این مرد ضعیف را تنها گیر آوردهای! سر ابولهب شکست و خون جاری شده و بعد از هفت روز بدنش عفونت کرد و دانههایی همچون «طاعون» بر پوست تنش ظاهر شد، و با همان بیماری از دنیا رفت. عفونت بدن او به حدی بود که جمعیت جرأت نمیکردند نزدیک او شوند، او را به بیرون مکه بردند، و از دور آب بر او ریختند، و سپس سنگ بر او پرتاب کردند تا بدنش زیر سنگ و خاک پنهان شد![۷۷]
مرگ ابولهب
ابولهب، پس از شنیدن خبر شکست مشرکان در بدر، پس از ۷[۷۸] یا ۹ روز[۷۹] بر اثر بیماری پوستی درگذشت[۸۰]. فرزندانش از ترس سرایت مرض، از جنازهاش دوری جسته، در نهایت او را در بالای مکه کنار دیواری نهاده و از دور، بیآنکه لمسش کنند، بر او سنگ ریختند تا مدفون شد[۸۱]. ابنبطوطه در سفرنامه خویش از قبری در بیرون مکه یاد میکند که منسوب به ابولهب بود و مردم بر آن سنگ میزدند[۸۲]. ابنجبیر از دو قبر در سمت چپ باب العمرة خبر میدهد که میگفتند برای ابولهب و همسرش امجمیل است[۸۳]. نسل ابولهب از طریق فرزندانش ادامه یافت. دو پسرش عتبه و معتب در فتح مکه به دعوت پیامبر مسلمان شدند[۸۴] و در حنین از ثابتقدمان بهشمار آمدند[۸۵][۸۶]
منابع
پانویس
- ↑ الطبقات الکبری، ج۱، ص۷۵؛ البدء والتاریخ، ج۴، ص۱۵۵.
- ↑ السیرة النبویة، ج۱، ص۱۱۰؛ المعارف، ۱۱۹.
- ↑ السیرة الحلبیه، ج۱، ص۴۶۶؛ تفسیر ابنکثیر، ج۴، ص۶۰۳.
- ↑ العین، ص۸۸۶.
- ↑ اسد الغابة، ج۱، ص۳۹.
- ↑ ابن کلبی، الأصنام، ص۲۳.
- ↑ الطبقات، ج۱، ص۹۳؛ تفسیر ابنکثیر، ج۴، ص۶۳؛ المعارف، ص۱۲۵.
- ↑ الخصائص الکبری، ج۱، ص۲۴۴.
- ↑ زاد المعاد، ج۲، ص۳۳۸.
- ↑ الکشاف، ج۴، ص۸۱۴.
- ↑ اعلام النبوه، ج۱، ص۱۳۰.
- ↑ الاستیعاب، ج۱، ص۲۸.
- ↑ الکشف و البیان، ج۱۰، ص۳۲۳.
- ↑ واسعی، سید علی رضا، ابولهب، دائرةالمعارف قرآن کریم، ج۲؛ ابراهیمی، محسن، مقاله «ابولهب»، دانشنامه معاصر قرآن کریم.
- ↑ التحفة اللطیفه، ج۱، ص۸.
- ↑ تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۹.
- ↑ السیرة النبویه، ج۱، ص۲۷؛ تاریخ الخمیس، ج۱، ص۲۲۲ـ۲۲۳.
- ↑ الصحیح من سیرةالنبی، ج۲، ص۸۰؛ انسابالاشراف، ج۱، ص۹۵ـ۹۶؛ الطبقات، ج۱، ص۸۷.
- ↑ تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۹.
- ↑ مناقب، ج۱، ص۶۲.
- ↑ المنتظم، ج۲، ص۱۵.
- ↑ السیرة الحلبیه، ج۱، ص۵۶.
- ↑ الاصابه، ج۸، ص۴۶۰ـ۴۶۱؛ البدایة والنهایه، ج۳، ص۲۴۴.
- ↑ کشفالاسرار، ج۱۰، ص۶۵۷؛ البرهان، ج۵، ص۷۸۸.
- ↑ رجال انزل الله فیهم قرآنا، ج۷، ص۹۶.
- ↑ المغازی، ج۳، ص۸۷۴.
- ↑ واسعی، سید علی رضا، ابولهب، دائرةالمعارف قرآن کریم، ج۲؛ ابراهیمی، محسن، مقاله «ابولهب»، دانشنامه معاصر قرآن کریم.
- ↑ السیرة النبویه، ج۲، ص۴۱۵ـ۴۱۶.
- ↑ الکامل، ج۲، ص۷۰.
- ↑ انساب الاشراف، ج۱، ص۱۴۷ـ۱۴۸.
- ↑ السیر و المغازی، ص۲۳۲.
- ↑ مجمع البیان، ج۷، ص۳۲۲.
- ↑ مناقب، ج۱، ص۷۷.
- ↑ البحر المحیط، ج۷، ص۵۸.
- ↑ البدایة والنهایه، ج۳، ص۱۱۱.
- ↑ اعلام النبوه، ج۱، ص۱۳۰.
- ↑ واسعی، سید علی رضا، ابولهب، دائرةالمعارف قرآن کریم، ج۲؛ ابراهیمی، محسن، مقاله «ابولهب»، دانشنامه معاصر قرآن کریم.
- ↑ البدایة والنهایه، ج۳، ص۶۹.
- ↑ انساب الاشراف، ج۱، ص۱۴۷.
- ↑ السیرة الحلبیه، ج۱، ص۴۶۶.
- ↑ المعارف، ص۱۱۹.
- ↑ اعلام النبوه، ج۱، ص۱۳۰؛ مناقب، ج۱، ص۱۷۵.
- ↑ الطبقات، ج۱، ص۱۵۷؛ انساب الاشراف، ج۱، ص۱۴۸.
- ↑ «و نزدیکترین خویشاوندانت را بیم ده!» سوره شعراء، آیه ۲۱۴.
- ↑ انساب الاشراف، ج۱، ص۱۳۴.
- ↑ تاریخ طبری، ج۱، ص۵۴۲.
- ↑ الطبقات، ج۱، ص۱۵۶ـ۱۵۷.
- ↑ الطبقات، ج۱، ص۶۱؛ تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۲۷.
- ↑ السیرة النبویه، ج۱، ص۳۵۱؛ البدایة و النهایه، ج۳، ص۳۱.
- ↑ واسعی، سید علی رضا، ابولهب، دائرةالمعارف قرآن کریم، ج۲؛ ابراهیمی، محسن، مقاله «ابولهب»، دانشنامه معاصر قرآن کریم.
- ↑ الطبقات، ج۱، ص۱۵۷.
- ↑ البدء و التاریخ، ج۵، ص۱۷؛ الاصابه، ج۸، ص۴۶۱.
- ↑ معجم الصحابه، ج۳، ص۱۹۶.
- ↑ السیرة النبویه، ج۱، ص۲۶۹؛ تاریخ طبری، ج۱، ص۵۵۰.
- ↑ البدء والتاریخ، ج۴، ص۱۵۴ـ۱۵۵.
- ↑ الطبقات، ج۱، ص۱۶۴؛ البدایة والنهایه، ج۳، ص۱۰۶ـ۱۰۷.
- ↑ تفسیر قمی، ج۱، ص۳۰۲.
- ↑ الطبقات، ج۱، ص۱۷۶ـ۱۷۷.
- ↑ واسعی، سید علی رضا، ابولهب، دائرةالمعارف قرآن کریم، ج۲.
- ↑ المغازی، ج۱، ص۳۳؛ الاغانی، ج۴، ص۲۰۵.
- ↑ المغازی، ج۱، ص۳۳؛ البدایة والنهایه، ج۳، ص۲۰۳.
- ↑ تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۴۵.
- ↑ الطبقات، ج۸، ص۳۶ـ۳۷؛ تاریخ طبری، ج۲، ص۲۴؛ السیرةالحلبیه، ج۲، ص۳۷۷.
- ↑ البدایة والنهایه، ج۳، ص۲۴۲.
- ↑ الطبقات، ج۴، ص۵۵؛ الاغانی، ج۴، ص۲۰۶.
- ↑ واسعی، سید علی رضا، ابولهب، دائرةالمعارف قرآن کریم، ج۲.
- ↑ مکارم شیرازی، ناصر، قصههای قرآن ص ۵۵۴.
- ↑ مکارم شیرازی، ناصر، قصههای قرآن ص ۵۵۵.
- ↑ «و نزدیکترین خویشاوندانت را بیم ده!» سوره شعراء، آیه ۲۱۴.
- ↑ «توش و توان ابو لهب تباه و او نابود باد» سوره مسد، آیه ۱.
- ↑ سوره مسد، آیه ۱ و ۲.
- ↑ سوره مسد، آیه ۳.
- ↑ مکارم شیرازی، ناصر، قصههای قرآن ص ۵۵۵.
- ↑ سوره مسد، آیه ۴.
- ↑ «ریسمانی از پوست تافته درخت خرما بر گردن اوست» سوره مسد، آیه ۵.
- ↑ مکارم شیرازی، ناصر، قصههای قرآن ص ۵۵۶.
- ↑ مکارم شیرازی، ناصر، قصههای قرآن ص ۵۵۷.
- ↑ الخصائص الکبری، ج۱، ص۳۴۳.
- ↑ تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۴۶.
- ↑ المعارف، ص۱۲۵.
- ↑ الاغانی، ج۴، ص۲۰۶.
- ↑ رحلة ابنبطوطه، ص۱۴۲.
- ↑ رحلة ابنجبیر، ص۸۸.
- ↑ الخصائص الکبری، ج۱، ص۴۳۹.
- ↑ الطبقات، ج۶، ص۱۱؛ تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۶۲.
- ↑ واسعی، سید علی رضا، ابولهب، دائرةالمعارف قرآن کریم، ج۲؛ ابراهیمی، محسن، مقاله «ابولهب»، دانشنامه معاصر قرآن کریم.
تبارنامه بنیهاشم | |||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|
|
تبارنامه پیامبر خاتم | |||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|
|