عمار بن یاسر در معارف و سیره علوی

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

نسخه‌ای که می‌بینید، نسخهٔ فعلی این صفحه است که توسط Jaafari (بحث | مشارکت‌ها) در تاریخ ‏۲۱ نوامبر ۲۰۲۳، ساعت ۱۰:۴۸ ویرایش شده است. آدرس فعلی این صفحه، پیوند دائمی این نسخه را نشان می‌دهد.

(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)

مقدمه

عمار یاسر از صحابه بزرگ و آزاده پیغمبر و از نخستین مؤمنان به خدا و رسول(ص) بوده است پدر و مادر و برادرش از نخستین شهیدان اسلامند، مادرش، سمیه، اولین زن شهید اسلام است. عمار از مهاجرین نخست و نمازگزار به سوی دو قبله و تسلیم محض رضای حق، و دارای مآثر و مفاخری است که بسیاری از صحابه پیغمبر و یاران باوفای امیرالمؤمنین(ع) فاقد آن بودند. عمار را، به دلیل عمر طولانی، هم باید از صحابه پیغمبر و هم از یاران صمیمی و پاکباز علی(ع) به شمار آید. او در زمان هر دو بزرگوار سهم خود را در خدمت به دین خدا- چنان‌که باید - ادا کرد. عمار مردی رنج کشیده و سرد و گرم دنیا چشیده، و از بطن جامعه برخاسته، و شیفته رسول خدا(ص)، و ارادت کیش امیرالمؤمنین، و دوستدار باوفای اهل بیت عصمت و طهارت(ع) بود. در هر کاری رضای خدا را می‌جست و در زندگی دنیا جز این چیزی نمی‌خواست. عمار مردی شجاع و با صلابت و یکی از قهرمانان صدر اسلام و در بعضی از جنگ‌ها فرمانده لشکر بوده است[۱].

سمیه، مادر عمار، کنیز ابوحذیفه بود. او کنیزش را به همسری یاسر درآورد و یاسر از آن زن صاحب فرزندی شد که نامش را عمار گذاشتند. ابوحذیفه بعدها عمار را از قید رقیت آزاد کرد و از این رو از موالی بنی‌مخزوم به حساب آمد. شیخ الطائفه محمد بن حسن طوسی در رجال، عمار را از صحابه پیامبر به شمار آورده[۲] و در باب «عین» این کتاب، او را در شمار اولین صحابی علی(ع) قرار داده و می‌نویسد: عمار بن یاسر ابوالیقظان هم‌پیمان بنی‌مخزوم و منسوب به طائفه عبس از قبیله مَذحج، پنجمین رکن از ارکان اسلام است[۳]. سن عمار را در آخر عمر - یعنی سال ۳۷ قمری - از ۹۱ تا ۹۴ سال نوشته‌اند؛ بنابراین او در سال پنجم بعثت، که رسماً مسلمان شد، ۴۷ یا ۴۸ سال داشت و برادرش، عبدالله، بزرگ‌تر از او بود.

افراد قبیله بنی‌مخزوم عمار و پدر و مادر و برادرش را سخت شکنجه دادند. جرم آنها این بود که بر خلاف میل مشرکان مسلمان شده بودند. آنها را در آفتاب سوزان روی ریگ‌های تفتیده می‌خواباندند و به سختی شکنجه می‌کردند. این کار بیشتر به وسیله ابوجهل، مرد با نفوذ بنی‌مخزوم، انجام می‌گرفت. در حین شکنجه از آنها می‌خواستند که پیغمبر را به زشتی و خدایان آنها را به نیکی یاد کنند و آنها به هیچ وجه حاضر نمی‌شدند. بدترین شکنجه‌ها را تحمل می‌کردند ولی تقاضای آن کافران را بر نمی‌آوردند. گاهی که پیغمبر از کنار آنها می‌گذشت، آنها را دلداری می‌داد و جز این نمی‌توانست کاری بکند. بلاذری از محمد بن کعب قرضی روایت می‌کند که: کسی که عمار را با شلواری ژنده دیده بود به من خبر داد که در کمر عمار فرورفتگی دیده است. از او درباره این فرورفتگی پرسید: عمار گفت: «اثر شکنجه کافران قریش در روی ریگ‌های داغ مکه است». بلاذری همچنین از «مجاهد» نقل می‌کند که زره آهنی به تن عمار می‌کردند و در برابر آفتاب نگاه می‌داشتند تا به سختی شکنجه شود. روزی ابوجهل به طرف سمیه، مادر عمار، آمد و با حربه‌ای که به میان پاهای او زد، او را شهید کرد[۴].

روزی پیغمبر دید که پدر و مادر و برادر عمار را سخت شکنجه می‌دهند؛ فرمود: «ای آل یاسر، مقاومت کنید که وعده‌گاه شما بهشت است»، و روزی دیگر که از آنجا گذشت فرمود: «ای خاندان یاسر، مژده باد که وعده‌گاه شما بهشت است»[۵]. پس از کشتن یاسر و سمیه و عبدالله از عمار خواستند که از پیغمبر بیزاری بجوید و از اسلام برگردد. او که چگونگی مرگ پدر و مادر و برادرش را دیده بود، تقیه کرد و خواست آنها را بر زبان جاری کرد، و بدین‌گونه از مرگ نجات یافت. وقتی به نزد رسول خدا(ص) آمد از کار خود منقلب و گریان بود، پیغمبر فرمود: «آیا دلت هم با آنها بود؟» پاسخ داد: «نه، یا رسول الله». پیامبر(ص) فرمود: باکی نیست. اگر باز هم از تو خواستند، چنان کن. سپس آیه ﴿إِلَّا مَنْ أُكْرِهَ وَقَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِيمَانِ[۶] درباره عمار نازل شد[۷]. روزی رسول خدا(ص) دید عمار گریه می‌کند و چشم‌هایش را بر هم می‌فشارد؛ فرمود: «کافران سرت را در برکه آب فرو بردند تا اینکه گفتی از پیغمبر بیزاری می‌جویم؟ اگر باز هم از تو خواستند همان را بگو»[۸]. ابن حجر روایت کرده که عمار یکی از هفت نفری بود که اسلام خود را آشکار کردند[۹].

واقدی در تفسیر خود درباره کیفیت قتل مادر عمار چنین می‌گوید: پاهای او را به دو شتر بستند و حربه‌ای به میان پایش زدند، و شتر را رها کردند و سمیه به شهادت رسید. عمار که این صحنه را دید تقیه کرد و خواست آنها را در بیزاری از اسلام به زبان آورد و نجات یافت. به پیغمبر خبر دادند که عمار کافر شده است. پیغمبر فرمود: «نه، عمار کسی است که سرتا پایش را ایمان فرا گرفته است و ایمان با گوشت و خون او آمیخته است». رسول خدا(ص) در مدینه فرمان بنای مسجد را صادر کرد و خود نیز در ساخت آن با مسلمانان همکاری می‌کرد و این خود باعث تشویق آنان بود، عمار، که بر او خشت سنگین بار کرده بودند: گفت: «ای رسول خدا! مرا کشتند، بیش از آن‌چه خود می‌برند بر من بار می‌کنند. و می‌خواهند مرا بکشند». ام سلمه، همسر پیامبر می‌گوید: «رسول خدا(ص) را دیدم که گیسوان افتاده عمار را به دست خویش می‌افشاند و می‌گفت: افسوس بر پسر سمیه! اینان نیستند که تو را می‌کشند، بلکه تو را گروه بیدادگر خواهند کشت».

علی(ع) در حال کار کردن سرود می‌خواند: «لَا يَسْتَوِى مَنْ يَعْمُرُ الْمَسَاجِدَا يَدْأَبُ فِيهِ قَائِماً وَ قَاعِداً وَ مَنْ يُرَى عَنِ الْغُبَارِ حَائِداً»؛ کسی که مسجدها را تعمیر می‌کند و ایستاده و نشسته در آنها رنج عبادت می‌برد، با کسی که از گرد و خاک روی‌گردان است برابر نیست. عمار همین سرود را از علی فرا گرفت و به تکرار، می‌خواند، و چون به عثمان بن عفان نظر داشت، عثمان برآشفت و گفت: «ای پسر سمیه، شنیدم که امروز چه گفتی؛ به خدا قسم که روزی همین عصا را بر بینی تو خواهم نواخت». رسول خدا(ص) از این گفته به خشم آمد و گفت: «ایشان را با عمار چه کار؟ او آنان را به سوی بهشت دعوت می‌کند و آنان او را به سوی آتش می‌خوانند.»..[۱۰]. عمار در جنگ بدر حضور فعال داشت و چند تن از دلاوران قریش را هلاک کرد. آن جنگ نخستین نبرد اسلام و کفر بود. سران شرک در مقابل شکنجه‌هایی که به عمار داده بودند و پدر و مادر و برادرش را به جرم مسلمان شدن در جلو چشمش بی‌رحمانه به شهادت رساندند، در آن جنگ ضرب شست مردانه‌ای از عمار دریافت کردند. ابن عبدالبر می‌گوید: عمار در جنگ بدر و همه جنگ‌های پیغمبر شرکت داشت. در جنگ بدر قهرمانی‌ها نشان داد و آزمایش‌های رزمی را، چنان‌که باید، به انجام رسانید[۱۱].

عمار در جنگ یمامه، که در سال یازده هجری با مسیلمه کذاب در گرفت، نیز جان‌فشانی‌ها کرد. واقدی از عبدالله عمر چنین نقل می‌کند: در روز جنگ یمامه که مسلمانان شکست خورده، فرار می‌کردند، عمار را دیدم روی صخره‌ای ایستاده و در حالی که گوشش بریده شده بود فریاد می‌زد: «مسلمانان، آیا از بهشت فرار می‌کنید؟ من عمار یاسر هستم، بشتابید به سوی من». در آن حال دیدم که گوش عمار آویزان شده و در حرکت است، و با آن حال به این طرف و آن طرف حمله می‌برد و به شدت می‌جنگد[۱۲]. پس از مرگ ابوبکر از جمله کارهای عمر استفاده از صحابه خوشنام و با فضیلت پیغمبر بود تا در سایه نیکنامی و تقوای آنها دغدغه‌ای نداشته باشد. از جمله سلمان فارسی را حاکم مدائن کرد؛ چون مردم آن دیار، ایرانی بودند و شاید به آسانی حاضر نبودند زیر فرمان حکمران عرب باشند. همچنین عمار یاسر را به حکومت کوفه گماشت و عبدالله مسعود را برای قضاوت و تأدیب مردم و آموزش قرآن با وی اعزام داشت. عمر به اهل کوفه نوشت که من دو نفر از نجبای اصحاب محمد را به سوی شما فرستاده‌ام؛ سخن آنان را بشنوید و رهنمودهای آنها را به کار بندید. وقتی عمار از طرف عمر معزول شد به او گفت: «از عزل خود ناراحت نیستی؟» عمار گفت: «از انتصاب خود به آن مقام خوشحال نبودم که از برکناری آن ناراحت شوم»[۱۳].

عمار در زمان حکومت عثمان، چهره درخشان اعتراض علیه او بود. او پیوسته از اعمال ناهنجار وی و بنی‌امیه، که او آنها را بر سر کار آورده بود، انتقاد می‌کرد. عثمان هم که از پیش، خاطره تلخی از او داشت با وی با شدت عمل رفتار می‌کرد. از جمله بلاذری به سند خود از ابو مخنف روایت می‌کند که صندوقی پر از جواهر در بیت المال بود. عثمان مقداری از آنها را برداشت تا زنانش خود را با آنها زینت دهند. مردم به این کار وی سخت معترض شدند و او را خشمناک کردند. عثمان بر منبر رفت و گفت: «ما هر مقدار بخواهیم از بیت المال بر می‌داریم، اگر چه بینی مردم به خاک مالیده شود». علی(ع) که در مجلس بود، گفت: «مردم تو را آزاد نخواهند گذاشت و مانع این کارت می‌شوند». عمار گفت: «به خدا من اولین کسی هستم که بینی‌ام به خاک مالیده می‌شود». عثمان گفت: «ای پسر زن شکم گنده، این طور با من گستاخی می‌کنی؟ او را بگیرید». عمار را گرفتند و نگاه داشتند. وقتی عثمان به خانه آمد، عمار را خواست و آن قدر با کفش به او زد که بی‌هوش شد و آن‌گاه او را بیرون بردند. مدافعان عمار او را به خانه ام سلمه، همسر پیغمبر، بردند. عمار تا پاسی از شب به هوش نیامد. وقتی به هوش آمد، وضو گرفت و نماز ظهر و عصر و مغرب را قضا کرد، سپس گفت: «سپاس خدا را که این اولین روز نیست که در راه خدا عذاب می‌بینم».

هشام بن ولید مخزومی، که عمار هم‌پیمان قبیله او بود، آمد و گفت: «ای عثمان، از علی و خاندان او ترسیدی، ولی بر ما گستاخ شدی که برادر ما را تا سر حد مرگ حد مرگ مضروب کردی؟ به خدا اگر عمار بمیرد، یکی از رجال بنی‌امیه را خواهیم کشت». عثمان گفت: «پسر زن قسریه، تو و این حرف‌ها؟ هشام گفت: «پسر دو زن قسریه هستم». عثمان به وی دشنام داد و گفت او را بیرون کنید. هشام از آنجا با جمعی از بنی‌مخزوم به خانه‌ام سلمه رفتند و دیدند که او هم به خاطر عمار خشمگین است. وقتی به عایشه خبر دادند که عثمان با عمار چه کرده است، او نیز خشمگین شد و تار مویی از سر پیغمبر و کفشی و پیراهنی از پیغمبر را بیرون آورد و گفت: «چه زود سنت پیغمبرتان را ترک کردید. این موی سر و پیراهن و کفش او است که هنوز کهنه نشده است»[۱۴]. ابن قتیبه در نقل خود می‌گوید که عثمان با علی(ع) برخورد تندی داشت، ولی آن حضرت فرمود: «بهتر این است که چیزی نگویم و صبر کنم»[۱۵]. علت اینکه عمار را به خانه ام‌سلمه بردند، گذشته از اینکه ام‌سلمه همسر محترم پیغمبر بود، این بود که پدر او، ابوامیه هم بزرگ خاندان مخزومی بود و عمار در زمان جاهلیت هم‌پیمان آنها بود. با این وصف وقتی عثمان شنید مخزومی‌ها در خانه ام‌سلمه اجتماع کرده‌اند، مأمورانی را فرستاد و آنها را متفرق کرد.

علت این که علی(ع) در این مورد و در ماجرای مضروب شدن عبدالله مسعود و تبعید ابوذر و صدمه رساندن به دیگران رسماً وارد عمل نمی‌شد، این بود که کار به درگیری می‌کشید و بنی‌امیه، که دور عثمان را گرفته بودند، وقاحت را از حد می‌گذراندند، اما علی(ع) در هر حال ساکت نبود، و تمام انقلابیان و معترضان به عثمان تنها پشتیبان خود را در برابر آن حوادث دردناک، امیرالمؤمنین(ع) می‌دانستند. اگر آن وجود مقدس نبود که تبهکاران از او بیمناک باشند، معلوم نبود بر سر مردم آزاده و مسلمانان پاکدل چه می‌آمد. عمار یاسر در حکومت عثمان آرام نداشت. در اغلب حوادث تلخی که برای اصحاب برگزیده پیغمبر پیش می‌آمد، قدم جلو می‌گذاشت و زبان به اعتراض می‌گشود و در این راه از دست عثمان و مزدوران او صدمات زیاد دید. تنها عمار نبود، ابوذر غفاری، مقداد بن عمرو و عبدالله مسعود نیز هر یک سخت با عثمان درافتادند و به سختی از او صدمه دیدند. از جمله، روزی مقداد بن عمرو و عمار و طلحه و زبیر به همراه جمعی دیگر از صحابه پیغمبر نامه‌ای نوشتند و در آن بعضی از اعمال ناروای عثمان را ذکر کردند و او را از نافرمانی خدا ترسانده و هشدار دادند که اگر دست از آن کارها برندارد، با او مقابله خواهند کرد. عمار نامه را به دست عثمان داد. عثمان قسمتی از اول نامه را خواند و گفت: «از میان این عده تو قدم پیش گذاشته‌ای؟» عمار گفت: «آری؛ چون از میان آنها من خیرخواه‌تر بر تو هستم». عثمان گفت: «پسر سمیه، دروغ می‌گویی!» عمار گفت: «به خدا که من پسر سمیه و یاسر هستم». عثمان به غلامانش فرمان داد تا دست و پای عمار را گرفتند و عثمان، خود، با کفشی که به پا داشت آن قدر به میان پاهای عمار زد که دچار فتق شد، و به واسطه ضعف و پیری از هوش رفت[۱۶].

عبدالله مسعود، که با عمار در زمان عمر به عنوان معلم قرآن و قاضی کوفه به آن شهر آمده بود، بر اثر اعتراض به اعمال کثیف ولید بن عقبه، حکمران عثمان در کوفه و برادر مادری او، و شکایت ولید از وی به عثمان به مدینه فرا خوانده شد. عبدالله مسعود در گفت‌وگو با عثمان با صراحت حقایق را گفت. عثمان سخت برآشفت و دستور داد او را از نزد وی بیرون کنند. یکی از مردان بنی‌امیه ابن مسعود را که جثه‌ای کوچک داشت بغل کرد و از خانه بیرون برد و به زمین زد که دنده‌اش شکست. عثمان حقوق او را از دیوان قطع کرد. عبدالله مسعود از آن درد سال‌ها بیمار و خانه نشین بود. روزی که جمعی به عیادت ابن مسعود آمده بودند، گفت: چه کسی حاضر است پس از مرگ مرا غسل دهد و کفن کند و بر من نماز بگذارد و دفن کند؟» عمار در آن جمع گفت: «من». ابن مسعود گفت: «باید قول بدهی که عثمان با خبر نشود». پس از وفات عبدالله، عمار او را غسل داد و بر او نماز گزارد و دفن کرد. روزی عثمان در قبرستان بقیع پرسید: «این قبر تازه از کیست؟» گفتند: «قبر عبدالله مسعود است». به عمار گفت: «چرا مرا خبر نکردی؟» عمار گفت: «وصیت ابن مسعود چنین بود». عثمان آن قدر او را زد که فتقش پاره شد[۱۷].

عثمان، ابوذر غفاری، صحابی بزرگ رسول خدا(ص)، را نخست به شام و بار دوم به ربذه تبعید کرد و او در تبعیدگاه غریبانه از دنیا رفت. وقتی خبر وفات او به عثمان رسید گفت: «خدا او را رحمت کند». عمار یاسر که حاضر بود گفت: «آری همه ما برای ابوذر طلب رحمت می‌کنیم». عثمان که آن را تعریض به خود می‌دانست برآشفت و با توهین خاصی به عمار گفت: «گمان می‌کنی من از تبعید ابوذر پشیمان هستم؟ بلکه تو را هم به جای او می‌فرستم؛ سپس دستور داد او را با پس‌گردنی از مجلس بیرون کنند!». وقتی عمار آماده شد تا به ربذه تبعید شود، مردان بنی‌مخزوم نزد علی(ع) آمدند و از او خواستند که از عثمان بخواهد تا عمار تبعید نشود. علی(ع) نزد عثمان آمد و به او گفت: «از خدا بترس! قبلاً مرد مسلمان شایسته‌ای را تبعید کردی و در تبعیدگاه از دنیا رفت، و اکنون می‌خواهی کس دیگری مانند او را تبعید کنی؟» میان آن حضرت و عثمان سخنان تندی مبادله شد، و در آخر عثمان گفت: «تو برای تبعید، سزاوارتر از او هستی!» حضرت فرمود: «این کار را هم بکن». وقتی بزرگان مهاجرین این سخن را شنیدند، به عثمان گفتند: «این چه وضعی است که هر کس با تو سخن گفت او را تبعید می‌کنی؟ این درست نیست». عثمان هم از تبعید عمار منصرف شد[۱۸]. یعقوبی می‌نویسد: «علی در جواب بنی‌مخزوم فرمود: نمی‌گذارم عثمان نظرش را اجرا کند و عثمان نیز خودداری کرد»[۱۹]. عمار از معدود کسانی بود که با امیرالمؤمنین(ع) و امام حسن(ع) و امام حسین(ع) و مقداد و عقیل و زبیر و ابوذر و سلمان فارسی و گروهی از بنی‌هاشم بر جنازه حضرت فاطمه زهرا(س) نماز گزارد.

پس از سقوط عثمان و روی کار آمدن امیرالمؤمنین(ع)، عمار شاخص‌ترین مدافع علی(ع) بود. او و قیس بن سعد بودند که به عنوان دو کارشناس امین، امور مربوط به بیت المال را به عهده داشتند. از امام باقر(ع) روایت شده است که وقتی علی(ع) از «ذی قار» به طرف بصره حرکت کرد، دوازده هزار مرد در التزام او بودند. عمار یاسر با هزار مرد فرمانده جناح راست، مالک اشتر با هزار مرد فرمانده جناح چپ و خود حضرت با ده هزار همراه بود[۲۰]. چون در روز جنگ جمل حضرت صفوف خود را آراست، فرمانده تمام سوارگان، عمار یاسر بود[۲۱]، و هنگامی که در مقابل سپاه ایستاد و آماده دفاع شد، مالک اشتر را به فرماندهی جناح راست، و عمار یاسر را به فرماندهی جناح چپ گماشت، و پرچم را به دست فرزندش، محمد بن حنفیه داد[۲۲].

عمار یاسر در جنگ صفین، فرمانده سوارگان لشکر امیرالمؤمنین(ع) بود[۲۳]. رشادت‌ها، قهرمانی‌ها، خداجویی و معنویت عمار در واپسین لحظات عمر پر بارش، چنان‌که باید، در جنگ صفین تجلی کرد. از این همه حضور، به قسمتی اشاره می‌کنیم: در مقابل عمار در سپاه معاویه، عبیدالله بن عمر که در همین جنگ به هلاکت رسید فرمانده سوارگان بود[۲۴]. عمار در آن جنگ با عمرو عاص و عبیدالله و ذوالکلاع حمیری سخن‌ها گفت که نصر بن مزاحم منقری همه را در وقعة صفین آورده است: از جمله، روزی افراد سپاه عراق را مخاطب ساخت و گفت: «ای بندگان خدا، اینها چنان که خود ادعا می‌کنند به خون‌خواهی کسی برخاسته‌اند که هم بر خود و هم بر بندگان خدا ستم کرده و بر خلاف کتاب خدا حکومت کرده است. او را نیک مردانی کشته‌اند که دراز دستی را زشت می‌شمردند و خود به احسان و نیکوکاری فرمان می‌دادند، اما اینان که در صورت آسایش و به سامان بودن کار دنیاشان، باکی ندارند که این دین الهی متروک بماند و از میان برود، به ما می‌گویند: «چرا وی را کشتید؟» گوییم: برای نوآوری‌ها و بدعت‌های او». گویند: «او هرگز امر نوپدیدی به بدعت نیاورد». این را از آن رو گویند که او دست اینان را به دنیا گشاده داشت و مال و منالشان داد، چندان که در جهان می‌خورند و می‌چرند و اگر کوه‌ها بر سر ایشان فرو ریزد، پروایی ندارند....

آن‌گاه خود روانه شد و یارانش نیز همراه او به میدان رفتند. چون نزدیک عمروعاص رسید، گفت: «ای عمرو، دینت را به حکومت بر مصر فروختی! نکبت و نابودی نصیبت باد که همواره در اسلام انحرافی می‌خواسته‌ای». سپس عمار حمله کرد و می‌گفت: «... پروردگارا، شهادت را از طریق کشته شدن در کنار کسانی که شیفته مرگی زیبا هستند، هر چه زودتر نصیبم ساز.»... آن‌گاه عبیدالله بن عمر را مخاطب ساخت، و این اندکی پیش از کشته شدن عبیدالله بود، و گفت: «ای پسر عمر، خدا بر خاک هلاکت اندازد! تو دینت را در برابر دنیا به دشمن خدا و خصم اسلام فروختی». عبیدالله گفت: «هرگز، اما من به خون‌خواهی عثمان، شهید مظلوم، برخاسته‌ام». عمار گفت: «هرگز چنین نیست؛ زیرا من با شناختی که از تو دارم، به عیان می‌بینم چنان شده‌ای که هیچ کارت برای رضای خدا نیست، و اگر امروز کشته نشوی فردا بی‌گمان خواهی مرد. بنگر آن‌گاه که خداوند مردم را به نیاتشان پاداش و جزا دهد، تو را چه نیت در دل است». سپس عمار گفت: «بار الها تو خود دانی که اگر بدانم رضای تو در آن باشد که من خویشتن را بدین شط ژرف در افکنم، چنان کنم. بار الها، تو خود دانی که اگر بدانم رضای تو در آن باشد که سر شمشیر را بر شکم خویش نهم و بر آن خم شوم تا از پشتم درآید، چنان کنم. بار الها، من از آن‌چه خود به من آموختی نیک می‌دانم که امروز هیچ کاری که باید آن را به انجام رسانم بیش از جهاد با این فاسقان مورد رضایت تو نباشد، و اگر می‌دانستم امروز کاری دیگر بیش از این تو را خرسند می‌سازد چنان می‌کردم[۲۵].

روزی عمار به همراه یارانش به دشمن حمله کرد و می‌گفت: «سوگند به پروردگار کعبه که هرگز از معرکه دور نشوم تا بمیرم، یا آن‌چه را آرزو دارم به عیان ببینم. من با حقم و از علی، داماد پیغمبر و امانت‌پرداز، وفادار، حمایت می‌کنم». سپس شامیان را چنان کوفتند که ناگزیر به فرارشان کردند. روزی دیگر ذوالکلاع حمیری، از فرماندهان معاویه، شنید که عمروعاص گفته است: «از پیغمبر شنیدم که به عمار می‌فرمود: ای عمار، تو را گروه ستم‌گر خواهند کشت و آخرین شربتی که می‌نوشی شیری رقیق است». از این‌رو به عمرو عاص گفت: «تو که این سخن را از پیغمبر شنیده‌ای این چه رفتاری است که با او داری؟» عمرو عاص گفت: «می‌خواهیم او از ابوتراب جدا شود و به نزد ما بیاید». ذوالکلاع قانع نشد و رو در روی معاویه ایستاد و معاویه را به وحشت انداخت. سرانجام هم ذوالکلاع حمیری و هم عمار یاسر کشته شدند. چون خبر آن به عمروعاص رسید به معاویه گفت: «نمی‌دانم از کشته شدن کدام یک شادمان شوم؟ به خدا اگر ذوالکلاع زنده می‌ماند و تنها عمار کشته می‌شد، تمام قوم خود را متمایل به علی می‌کرد و سپاه ما را بر ما می‌شوراند و تباه می‌کرد». پس از کشته شدن عمار، مردی آمد و به معاویه و عمرو عاص گفت: «من عمار را کشتم». عمرو عاص از او پرسید: «وقتی او را کشتی چه گفت؟» او پاسخ آشفته‌ای داد. تا اینکه «ابن جون» آمد و گفت: «من عمار را کشتم» عمرو گفت: «در دم جان دادن آخرین سخنش چه بود؟» گفت: «شنیدم می‌گفت: امروز یارانم، محمد و گروه او را دیدار می‌کنم». عمرو عاص گفت: راست گفتی، تو او را کشته‌ای، ولی به خدا بهره‌ای به دست نیاوردی و پروردگارت را خشمگین کردی». قبل از شهادت عمار، پسر بچه‌ای به نام «راشد» نوشابه‌ای از شیر برای او آورد. عمار به او گفت: «از دوستم رسول خدا(ص) شنیدم که فرمود: آخرین ره‌توشه تو از دنیا نوشابه شیر است».

پس از کشته شدن عمار بر سر غنیمت بردن جامه و جنگ‌افزار او و اینکه چه کسی او را کشته است، مشاجره بود. عبدالله، پسر عمروعاص، آمد و به دو نفر که مشاجره می‌کردند گفت: «وای بر شما! از برابر من دور شوید که شنیدم پیغمبر فرمود: آنها با عمار چه کار دارند؟ عمار آنها را به بهشت می‌خواند و آنها او را به دوزخ می‌خوانند، کشنده و کسی که جامه او را می‌برد دوزخی است». وقتی معاویه از خبر شهادت عمار با خبر شد گفت: «کسی که عمار را به جنگ آورده است، او را کشت». معاویه با این سخن، مردم شام را فریب داد[۲۶]. صاحب استیعاب می‌نویسد: این خبر پیغمبر که عمار را گروه سرکش می‌کشند، به تواتر رسیده و از اخبار غیبی و علایم نبوت آن حضرت و از احادیث صحیح است. همو در ادامه می‌نویسد: قتل عمار در جنگ صفین در ماه ربیع الاول سال ۳۷ اتفاق افتاد. علی(ع) او را در لباسش دفن کرد و غسل نداد. اهل کوفه روایت کرده‌اند که علی(ع) بر او نماز گزارد و این رأی آنها درباره شهیدان است که غسل نمی‌دهند و بر آنها نماز می‌خوانند[۲۷].

شهید قاضی نورالله شوشتری شرح حال عمار را به تفصیل و از منابع مختلف آورده، سرانجام او را بدین‌گونه می‌نگارد: ابوالعادیه زخمی بر تهیگاه وی زد و از آن زخم بی‌تاب و توان شد و به صف خویش مراجعت نمود و آب طلب داشت. غلام او، راشد[۲۸] قدحی شیر پیش او آورد. چون عمار در آن قدح نظر کرد، فرمود: «صَدَقَ رَسُولُ اللَّهِ‌(ص)». از حقیقت این سخن پرسیدند، جواب فرمود که رسول الله(ص) مرا اخبار نموده که آخر چیزی که از دنیا روزی تو باشد، شیر خواهد بود. آن‌گاه قدح شیر را بر دست گرفته بیاشامید و جان شیرین نثار جانان کرده و به عالم بقا خرامید. و امیرالمؤمنین بر این حال اطلاع یافته بر بالین عمار آمد و سر او را بر زانوی مبارک نهاده، فرمود: «أَلَا يَا أَيُّهَا الْمَوْتُ الَّذِي هُوَ قَاصِدِي‌ أَرِحْنِي فَقَدْ أَفْنَيْتَ كُلَّ خَلِيلٍ‌ أَرَاكَ بَصِیراً بِالَّذِينَ أُحِبُّهُمْ‌ كَأَنَّكَ تَنْحُو نَحْوَهُمْ بِدَلِيلٍ‌»[۲۹]؛ پس زبان به کلمه ﴿إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ[۳۰] گشوده، فرمود: «هر که از وفات عمار دلتنگ نشود، او را از مسلمانی نصیب نباشد. خدای تعالی بر عمار رحمت کناد در آن ساعت که او را از نیک و بد سؤال کنند. هرگاه که در خدمت رسول سه کس دیده‌ام، چهارم ایشان عمار بود، و اگر چهار کس دیده‌ام، پنجم ایشان بود.»... آن‌گاه قدم مبارک پیش نهاده بر عمار نماز گزارد و به دست میمون خویش او را در خاک نهاد. رحمة الله و رضوانه علیه و طوبی له و حسن مآب[۳۱].

دیدیم که قاتل عمار به نقل نصر بن مزاحم «ابن جون» بوده، ولی دیگران، از جمله ابن اثیر در الکامل، قاتل او را «ابوالغازیه»[۳۲] معرفی کرده‌اند. ابن اثیر می‌نویسد: ابوالغازیه عمار را کشت و «ابن حوی[۳۳] سکسکی» سرش را از تن جدا کرد، و گفته شده که دیگری عمار را کشته است. گفته شده که ابوالغازیه عمار را کشت و او تا زمان حجاج بن یوسف زنده بود. روزی بر حجاج وارد شد. حجاج او را گرامی داشت و پرسید: «تو پسر سمیه را کشتی؟» و منظورش عمار بود. ابوالغازیه گفت: «آری». حجاج گفت: «هر کس خوشحال می‌شود، به کسی نگاه کند که در روز قیامت جایگاهی بزرگ دارد، این مرد را ببیند که پسر سمیه را کشته است». ابوالغازیه سپس حاجت خود را به حجاج گفت، ولی حاجتش را برنیاورد. ابوالغازیه گفت: «ما دنیا را برای اینها هموار کردیم، ولی آنها چیزی از مال دنیا به ما نمی‌دهند، و در عین حال عقیده دارد که من در قیامت مقامی والا دارم!» حجاج این سخن را شنید و گفت: «آری، به خدا هر کس دندانش مانند کوه احد، رانش به اندازهٔ کوه ورقان[۳۴] و نشیمن او به وسعت مدینه تا ربذه باشد، فردای قیامت جایگاهی بزرگ دارد! به خدا اگر تمام مردم روی زمین عمار را کشته بودند، همه وارد جهنم می‌شدند»[۳۵].

عظمت مقام عمار و همکاران او، که در جنگ صفین به شهادت رسیدند و ارزش وجودی آنها در نزد امیرالمؤمنین(ع) چنان عالی بوده است که آن وجود مقدس در آخرین خطبه‌ای که چند روز قبل از ضربت خوردن و شهادتش بر منبر کوفه ایراد کرد، به آنان اشاره کرد؛ از جمله فرمود: برادران ما، که خونشان در صفین ریخته شد، زیان نبردند که امروز زنده نیستند، تا پیاپی جام غصه در گلو بریزند و آب آلوده رنج زندگی بخورند. به خدا قسم آنها به لقاءالله پیوستند، و خدا هم مزد آنها را چنان‌که باید به آنها داد و پس از هراسی که داشتند به جای امنی وارد ساخت. کجایند برادران من که رهسپار راه دین گشتند و در مسیر حق جان سپردند؟ عمار کجاست؟ ابن تیهان کجاست؟ ذوالشهادتین (خزیمة بن ثابت) کجاست؟ کجایند کسانی مانند آنها از برادرانشان که با هم‌پیمان مرگ بستند و سرهای بریده‌شان را برای بدکاران به ارمغان بردند؟ امیرالمؤمنین(ع) سپس محاسن شریف خود را به دست گرفت و گریه طولانی را سر داد. آن‌گاه فرمود: دریغا بر برادرانم که قرآن خواندند و آن را استوار داشتند و در فرایض دینی اندیشه کردند و آن را پایدار ساختند و بدعت را از میان بردند. هرگاه آنها را به جهاد فراخواندند، اجابت و به فرمانده خود اعتماد کردند[۳۶].[۳۷]

منابع

پانویس

  1. ابن عبدالبر، الاستیعاب، ج۲، ص۴۶۹.
  2. شیخ طوسی، رجال الطوسی، ص۴۶ و ۲۴.
  3. علامه حلی، خلاصة الاقوال، ص۱۲۸.
  4. تستری، محمدتقی، قاموس الرجال، ج۸، ص۴۵، به نقل از: بلاذری، انساب الاشراف، ج۱، ص۱۵۸.
  5. علامه امینی، الغدیر، ج۹، ص۲۰، به نقل از هیثمی، مجمع الزوائد، و ابن هشام، السیرة النبویه و غیره.
  6. «آن کسان که وادار (به اظهار کفر) شده‌اند و دلشان به ایمان گرم است» سوره نحل، آیه ۱۰۶.
  7. ابن حجر، الاصابه، ج۲، ص۵۰۵؛ ابن عبدالبر، الاستیعاب، ج۲، ص۴۶۹؛ ابن اثیر، الکامل، ج۲، ص۴۶.
  8. ابن عبدالبر، الاستیعاب، ج۳، ص۴۳.
  9. ابن حجر، الاصابه، ج۳، ص۵۰۵.
  10. آیتی، محمد ابراهیم، تاریخ پیامبر اسلام، ص۲۳۰، به نقل از: ابن هشام، السیرة النبویه، ج۲، ص۱۱۵.
  11. ابن عبدالبر، الاستیعاب، ج۲، ص۴۶۹.
  12. ابن عبدالبر، الاستیعاب، ج۲، ص۴۶۹.
  13. ابن عبدالبر، الاستیعاب، ج۲، ص۴۷.
  14. ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۳، ص۴۹.
  15. دینوری، ابن قتیبه، الامامة و السیاسه، ج۱، ص۲۹.
  16. علامه امینی، الغدیر، ج۹، ص۱۶.
  17. علامه امینی، الغدیر، ج۹، ص۴۰-۴۷.
  18. علامه امینی، الغدیر، ج۹، ص۱۸، به نقل از: بلاذری، انساب الاشراف، ج۵، ص۵۴.
  19. احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۷۳.
  20. شیخ مفید، الجمل، ص۲۹۴.
  21. شیخ مفید، الجمل، ص۳۱۹.
  22. شیخ مفید، الجمل، ص۳۳۶.
  23. منقری، نصر بن مزاحم، پیکار صفین (ترجمه وقعة صفین)، ص۲۸۰.
  24. منقری، نصر بن مزاحم، پیکار صفین (ترجمه وقعة صفین)، ص۲۸۲.
  25. ر.ک: منقری، نصر بن مزاحم، پیکار صفین (ترجمه وقعة صفین)، ص۴۳۹ - ۴۳۶ با تلخیص.
  26. منقری، نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۳۴۲ – ۳۳۴، و ترجمه آن (پیکار صفین)، ص۴۷۲ - ۴۳۷.
  27. ابن عبدالبر، الاستیعاب، ج۳، ص۴۷۱؛ ابن اثیر، الکامل، ج۳، ص۱۵۷.
  28. در کتاب «رشد» است که غلط چاپی است.
  29. ای مرگ که روزی به سراغ من می‌آیی، بیا و مرا آسوده کن که همه دوستانم را از دست دادم. می‌بینم که می‌دانی من چه کسانی را دوست دارم، گویی تو نیز ای مرگ پی در پی به سراغ آنها می‌روی.
  30. «ما از آن خداوندیم و به سوی او باز می‌گردیم» سوره بقره، آیه ۱۵۶.
  31. شوشتری، قاضی نورالله، مجالس المؤمنین، ج۱، ص۲۱۴.
  32. نام قاتل عمار در متن صحیح الکامل «ابوالغازیه» و در اسدالغابه او و بعضی جاهای دیگر «ابوالعادیه» است.
  33. «ابن جون» باید تصحیف «ابن حوی» یا بالعکس باشد.
  34. کوهی میان مکه و مدینه است.
  35. ابن اثیر، الکامل، ج۳، ص۱۵۸.
  36. نهج البلاغه، خطبه ۱۸۱، ترجمه فیض الاسلام.
  37. دوانی، علی، مقاله «اصحاب امام علی»، دانشنامه امام علی ج۸ ص ۵۱۶-۵۳۰.