اسامة بن زید بن حارثه کلبی در معارف و سیره نبوی

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

کارشکنی منافقین در سپاه اسامه

خورشید پر فروغ عمر پیامبر (ص) به غروب خود نزدیک می‌شد و هفته آخر حضورش را در منزل مستاجری خاک می‌گذراند. چهره‌های نفاق را می‌دید که بی‌صبرانه در انتظار مرگ پیامبرشان لحظه شماری می‌کنند تا به حکومت و زمامداری امت چنگ زنند! پیامبر بصیر و دوراندیش می‌دید که این چهره‌های منافق با تشکیلات مخفی و باندبازی خود در ممانعت از نوشتن سفارش پیامبرشان موفق شدند؛ ولی حضرت این بار به حکم تدبیر بر آینده رهبری، تصمیم گرفت که سران نفاق و تمامی افرادی را که سرشان برای خلافت درد می‌کند از مدینه اخراج نماید، تا روز وفاتش برای آغاز زمامداری علی موانع مفقود و مقتضی موجود باشد.

لذا اعلام کرد که سپاه برای جنگ با رومیان آماده شوند و اسامه بن زید را که جوانی لایق و شجاع بود در عین اینکه جوانی حدوداً ۲۰ ساله بود به فرماندهی سپاه برگزید. اسامه را از دو جهت فرماندهی داد:

  1. به دلیل اینکه پدرش زید در جنگ با رومیان به شهادت رسیده بود و انگیزه داشت که در این جنگ بدرخشد. در اعزام اسامه توسط پیامبر (ص) با اینکه به ظاهر جنگی در کار نبود و دشمنی به مدینه روی نیاورده بود، پیامبر (ص) پرچمی برای اسامه بست و تمامی مهاجر و انصار را مأمور فرمود که با وی به طرف روم حرکت کنند، تا عرصه مدینه را از مخالفین علی خالی کرده باشد و تا آنها می‌روند و برمی‌گردند کار کفن و دفن حضرتش خاتمه یافته و مخالفان دیگر در مقابل عمل انجام شده، کاری نتوانند بکنند.
  2. پیامبر اکرم با وجود چهره‌های سیاسی و سالخوردگان سابقه‌دار، اصرار داشت جوان ۱۸ یا ۲۰ ساله‌ای فرماندهی را به عهده گیرد تا ملاک سن را در هم بشکند و ملاک شایسته‌سالاری را نمایش دهد. پیامبر (ص) تأکید داشت با نصب فرمانده جوان ثابت کند آنچه که در اسلام ملاک برتری است شایستگی‌ها و لیاقت‌ها و تأیید فرماندهی کل است نه مسن بودن و مال داشتن و وجاهت اجتماعی.

پیامبر اکرم خود تصریح کرده بود: کسی که مردی را به زمامداری مردم انتخاب کند و از او بهتری هم در جامعه باشد، به خدا و رسول و مؤمنان خیانت کرده است و پیامبر (ص) با انتصاب اسامه می‌خواست بفرماید سالمندان فاقد فضیلت و ارزش و کفایت، هرگز بهره‌ای از زمامداری و فرمانروایی ندارد و لذا پیامبر (ص) به شایستگی اسامه بن زید به عنوان فرماندهی لایق مثل پدرش تصریح کرد.

پیامبر اکرم چون پیش‌بینی می‌کرد که در آینده حکومت امامت نور، یعنی علی، چالشی را درست می‌کنند به نام جوان بودن و کم سن و سال داشتن و خواهند گفت، علی جوان است! چگونه می‌تواند خلیفه پیغمبر باشد و بر پیران حکم براند، حضرت برای رفع این توهم نمونه‌ای را به صحنه آورد تا حجت بر همگان تمام باشد که شیوه نبوت این بوده که لیاقت‌ها را بنگرد نه سن و سال را.

پیامبر (ص) به منظور تحریک همت عمومی و تأکید بر اعزام سپاه، شخصاً بسیج مردم را به عهده گرفت و کلیه بزرگان مهاجر و انصار مثل ابوبکر و عمر و ابوعبیده جراح و سعد بن ابی وقاص و غیره را در سپاه اسامه گرد آورد، فقط یک نفر را از رفتن به جنگ و پیوستن به آن لشکر بازداشت و آن علی بن ابیطالب بود.

اعزام اسامه در ۲۶ صفر سال ۱۱ (ﻫ.ق) واقع شد. پیامبر (ص) فرمود: ای اسامه به طرف مقتل پدر خود حرکت کن و اسب بر آنان بتاز، من تو را رئیس این لشکر قرار دادم. صبح حرکت کن و نبرد کن و شتاب کن... اگر پیروز شدی در میان آنان کمتر بمان، با خودت راهنما بردار و جاسوسان و پیشاهنگان خود را جلوتر بفرست. پیامبر (ص) برای تحریک غیرت و اراده آنان پرچم اسامه را با دست شریف خود بست، سپس فرمود: به نام خدا و در راه خدا جنگ کن و آن کس که به خدا ایمان ندارد بکش[۱].

اسامه با سپاهش از مدینه بیرون آمد و در جرف چادر زد. (جرف اردوگاه مسلمین بود که از مدینه شش کیلومتر فاصله داشت و سپاه در آن اردوگاه برای اعزام تجهیز نظامی می‌شدند) ولی زبان بعضی از مشکل آفرین‌ها به انتقادهای تند از انتخاب پیامبر (ص) باز شد و انتخاب اسامه را به فرماندهی، به باد انتقاد گرفتند و از شرکت در چنین سپاهی امتناع ورزیدند.

اشخاص مسئله‌دار و باند نفاقی که تشکیلاتی عمل می‌کردند، زمینه کار را دیده و فهمیده بودند قضیه از چه قرار و پیامبر خدا چه هدفی را تعقیب می‌کند! از فرمان رسول الله تمرد کردند و وقت را به تسامح و معطلی گذراندند، گاهی تا جرف شش کیلومتری مدینه رفته و ظهر برمی‌گشتند. آنها که درک کرده بودند مطلب از چه قرار است به این اصرارهای رسول خدا اهمیت نمی‌دادند. مخصوصاً که دو جاسوس زبر دست و ماهر به نام عایشه و حفصه از درون حرم پیغام می‌دادند که از مدینه خیلی دور نشوید! حال رسول خدا خوب نیست! این مرتبه غیر از دفعات دیگر است![۲].

خلاصه وقتی که پیامبر (ص) دید ریاست‌طلبی و موقعیت‌های دنیوی به قدری زیر دندان بعضی از قدرت‌طلبان مزه کرده که دیگر در بند دین و به کار بستن دستورات پیغمبر نیستند، آنها پا را در یک کفش کرده و در مخالفت حضرتش هم پیمانند و از آن طرف روزها سپری می‌شود، مرض هم روز به روز شدت می‌یابد، با اینکه در موارد عدیده سفارشات لازمه را درباره خلافت حضرت علی (ع) به حد کافی فرموده بود. معذالک برای خنثی کردن نقشه مخالفین فکری، امر فرمود اعزام اسامه و خالی کردن عرصه مدینه را تا با خاطری آسوده خلافت علی را مسجل سازد و راه هر گونه نیرنگ و حیله را ببندد. آنها هم به همین منظور، امر رسول خدا را نشنیده گرفته از جایشان تکان نخوردند.

پیامبر با حال بیماری برای ادای نماز به مسجد رفته بود چشمش به ابوبکر و عمر افتاد و از آنها توضیح خواست که چرا با اسامه نرفتید؟ ابوبکر گفت: من در لشکر اسامه بودم برگشتم که از حال شما باخبر شوم. عمر نیز گفت: من برای این نرفتم که دوست نداشتم حال شما را از سوارانی که از مدینه می‌آیند بپرسم! خواستم خود از نزدیک شاهد حال شما باشم. پیامبر (ص) فرمود: به لشکر اسامه بپیوندید و فرمایش خود را سه مرتبه تکرار کرد ولی آنها نرفتند[۳]. ابابکر و عمر برای اینکه مبادا چشم پیغمبر به آنها بیفتد و بفرماید پس چرا نرفتید، چرا شما هنوز اینجا هستید از صبح تا ظهر بیرون مدینه و ظهر برای سر و گوش آب دادن و خبر گرفتن برمی‌گشتند.

پیامبر (ص) در روزهای آخر عمرش مرضش شدت یافته و غالباً به حال بی‌هوشی افتاده بود. هر وقت که به هوش می‌آمدند، اولین حرفشان این بود که اسامه رفت؟ برای چه نمی‌رود؟ چرا معطل است؟ «جَهِّزُوا جَيْشَ أُسَامَةَ ارسلوا جیش اسامه لَعَنَ اللَّهُ مَنْ تَخَلَّفَ عَنْ جَيْشِ أُسَامَةَ».

جمعیت در اردوگاه جرف ماندند و حرکت نکردند، با آنکه دستورات صریح پیامبر (ص) را شنیدند و دیدند که واجب می‌کرد بر آنان که حرکت کنند، دیدند رسول خدا با بدن تب دار و با دست خود پرچم را برای اسامه بست، وقتی این توجه رسول خدا را به اسامه دیدند آن قدر اسامه را سرکوفت و سرزنش کردند که حضرت شدیداً عصبانی شد و با سر بسته و بدن تب‌دار با ملافه‌ای که به خود پیچیده بود بیرون آمد، پیامبر (ص) بالای منبر رفت و حمد و ثنای الهی را گفت و طبق اتفاق مورخین فرمود: ای مردم این چه صحبتی است که از بعضی از شماها درباره ریاست دادن من به اسامه شنیده می‌شود؟ اگر در فرماندهی اسامه اعتراض دارید در فرماندهی پدرش هم قبلاً اعتراض داشتید! به خدا سوگند پدرش به ریاست شایسته بود و پسر او پس از وی شایسته ریاست می‌باشد[۴].

باز هم پیامبر (ص) اسامه را در رفتن تأکید کرد؛ لذا مشغول وداع با حضرت شدند و به طرف جرف حرکت کردند و پیامبر (ص) آنان را برای رفتن با عجله ترغیب فرمود، پس از آن وداع مرض پیامبر (ص) سنگین شد و مرتب می‌فرمود: لشکر اسامه را تجهیز کنید. لشکر اسامه را حرکت دهید. لشکر اسامه را روانه کنید. ولی مردم در رفتن سنگین بودند، باز هم اسامه با پیامبر خداحافظی کرد و به لشکرگاه رفت. هیچ تردیدی وجود ندارد معترض به سن اسامه کسی جز عمر نمی‌توانست باشد؛ زیرا حتی پس از آنکه ابوبکر خلیفه شد و سپاه اسامه را اعزام کرد، عمر نسبت به سن اسامه و فرماندهی او معترض بود، گرچه عمر این مطلب را از قول انصار نقل می‌کرد. در کلمات امیرمؤمنان آمده است که هدف از اعزام این سپاه تثبیت ولایت آن حضرت بوده است[۵].

آنها نقشه پیامبر (ص) را درک کرده بودند و به ریاست اسامه طعنه زدند و از حرکت با او سرپیچی کردند و از جرف (لشکرگاه) حرکت نکردند. از عبدالله بن عبدالرحمن نقل شده: پیامبر (ص) در مرض خود گاهی شدید می‌شد و گاهی خفیف و در عین حال تاکید می‌کرد که سریعاً حرکت نمایید، تا اینکه اسامه به رسول خدا عرض کرد: پدر و مادرم فدای شما باد آیا اجازه می‌فرمایی چند روزی صبر کنم تا خدا شما را شفا دهد؟ پیامبر (ص) فرمود: حرکت کن و به برکت خدا حرکت نما.

اسامه عرض کرد اگر من خارج شوم و شما به همین حال باشید من با قلبی چرکین و داغدار حرکت می‌کنم. پیامبر (ص) فرمود: با پیروزی و سلامت حرکت کن! اسامه گفت: یا رسول الله من خوشم نمی‌آید از مسافرین احوال شما را بپرسم. پیامبر (ص) فرمود: دستوری که به تو داده شده انجام بده. سپس بی‌هوش شد و اسامه برخاست و آماده خروج شد. موقعی که پیامبر (ص) به هوش آمد از احوال اسامه و اعزام او پرسید! عرض کردند مشغول آماده شدن است. پیامبر (ص) مشغول گفتن این جمله شد: لشکر اسامه را حرکت دهید! خدا لعنت کند کسی را که از لشکر اسامه تخلف نماید. و این جمله را تکرار کرد[۶].

منافقین از اینکه ابتدائاً از حرکت با سپاه اسامه کوتاهی کردند و در آخر هم از رفتن سرباز زدند چه مسئله‌ای را دنبال می‌کردند؟ حقیقت روشن است که آنها می‌خواستند پایه‌های سیاست خود را محکم کنند، حتی اگر به قیمت مخالفت صریح با دستورات اکید پیامبر (ص) باشد. آنها می‌دیدند که این کار برای حفظ موقعیت سیاسی‌شان لازم است، می‌دانستند اگر قبل از وفات پیامبر (ص) به جنگ بروند، خلافت از دست‌شان بیرون خواهد رفت و پیامبر اکرم با درک این موضع منافقین بود که در نقطه مقابل آنها، اصرار داشت پایتخت از وجود آنان خالی بماند تا پس از رحلتش برای خلافت امیرالمؤمنین علی مانعی نباشد و در مراجعت‌شان از جنگ در عمل انجام شده‌ای قرار گیرند و خلافت اسلامی از کشمکش و اختلاف به دور باشد.

نکته دیگری که باید اشاره کرد اینکه جبهه متحد نفاق که اکنون با دستور صریح پیامبر (ص) مخالفت می‌کند و فردا خلافت را از علی غصب می‌نماید، آیا شنیدند که پیامبر (ص) وقتی مانع تراشی بر سر راه اعزام سپاه اسامه را دید در روز آخر عمرش فرمود: «لَعَنَ اللَّهُ مَنْ تَخَلَّفَ عَنْ جَيْشِ أُسَامَةَ؟» راستی مخاطبان این لعن پیامبر (ص) کیانند؟

اردوگاه جرف در پرتو تفرقه‌افکنی منافقین و چهره‌های به ظاهر وجیه از تشتت و بی‌ثباتی رنج می‌برد. از طرفی تعجیل پیامبر (ص) به حرکت سپاه اسامه، چهره‌های خالص را به خاطر تأخیرها می‌آزرد و از طرف دیگر جوسازی منافقین و انتقادها به ترکیب سپاه و تردد بین اردوگاه و مدینه از طرف دانه درشت‌هایی مثل عمر و ابابکر به قیمت تشنج و از هم پاشیدگی و فقدان تشکل و انضباط سپاه تمام شده بود.

آخرین بار که اسامه برای وداع با پیامبر به مدینه مراجعت کرد تا دستور بگیرد عمر و ابوعبیده نیز با وی به مدینه برگشتند و در همان روز پیامبر اکرم رحلت فرمود و عمر نقشه خود را اجرا کرد. سیره حلبی می‌نویسد: اسامه به اردوگاه بازگشت و در آنجا بود که توطئه سقیفه را شنید. اهداف دنیاطلبانه منافقان و نقشه‌های دراز مدت آنها مهم‌تر از این بود که با دستور صریح پیامبر اکرم مخالفت کنند و چون اعتقادی به نبوت و مکتب وحی نداشتند به لعن رسول خدا بی‌اعتنا بودند. آنها بعد از وفات پیامبر اکرم وقتی به اوج قدرت رسیدند همه این جنایت‌ها را اعتراف کردند و به ذمه گرفتند که در بحث‌های آینده به اسناد و مدارک آنها اشاره خواهد شد.[۷].

ناکام ماندن اعزام اسامه

وقتی ابوبکر در سناریوی سقیفه پیروز شد، عمر از او خواست هر چه زودتر به اسامه نامه بنویس تا به سوی تو حرکت کند و موافقت و بیعت نماید؛ زیرا بیعت او بس مفید و موثر است و رفع اشتباهات خواهد شد. ابوبکر نامه نوشت: از ابوبکر خلیفه رسول الله به اسامه بن زید. اما بعد چون نامه به دستت رسید خودت و هر که در اطراف تو باشد همگی به سوی من حرکت کنید! زیرا مسلمین همه به اطراف من گرد آمده و مرا پیشوا قرار دادند. البته شما نیز مخالفت نکنید که موجب عصیان خواهد شد و در این صورت آنچه را که انتظار ندارید به شما خواهد رسید. والسلام.

اسامه در پاسخ نوشت: از اسامه بن زید عامل رسول الله در غزوه شام. اما بعد، نوشته تو رسید ولی اول نامه تا آخر آن متناقض است، در آغاز نوشته بودی من خلیفه رسول خدا هستم سپس ادعای تو بر این بود که مسلمین دور تو جمع شده و تولیت امور را به تو داده و به ریاست تو راضی شده‌اند و از این نکته غفلت ورزیدی که من و اطرافیان من همه از افراد مسلمین هستیم، به خدا سوگند که هرگز ولایت و خلافت تو را راضی نشده‌ایم. متوجه باش و حق را به اهل و صاحبش واگذار و آنان را از حق خودشان محروم مکن.

آیا وصیت رسول خدا، عهد و میثاق آن حضرت را در غدیر فراموش کردی؟ و آیا رسول الله اطاعت امر مرا بر تو و رفقایت واجب ننموده بود؟ پس چگونه مخالفت امر مرا نموده و از حوزه فرماندهی من خارج شده و به شهر مدینه مراجعت کردید؟ و آیا تصدیق نمی‌کنید که رسول الله تا آخرین ساعت مرا معزول ننموده است؟ چرا بی‌اجازه من در مدینه اقامت کردید؟

ابوبکر چون نوشته اسامه را خواند سخت تکان خورده می‌خواست خود را از آن مقام خلع کند، عمر متوجه شد و گفت: پیراهنی را که خداوند برای قامت تو آراسته از تن خویش بیرون نیار وگرنه پشیمان میشوی و چاره‌ای نخواهی داشت و لازم است به وسیله نامه‌های متعدد و پیغام‌های پشت سر هم در این امر اصرار کنی و دیگران را نیز وادار کنی که به اسامه بنویسند و موجب تفرقه نشود و مثل دیگران عمل کند و خود را از اجماع مسلمین خارج نکند. ابوبکر و جمعی از منافقین نامه به همین مضمون برای اسامه نوشته و تذکر دادند که از برانگیختن فتنه پرهیز کن! و جانب تازه مسلمانان را رعایت کن و چون نامه‌ها به دست اسامه رسید با اطرافیان به مدینه وارد شد....[۸].

منابع

پانویس

  1. المراجعات، ص۴۳۵.
  2. حلبی ودحلانی در دو سیره خود و شهرستانی در مقدمه چهارم کتاب ملل و نحل و طبری در حوادث سال ۱۱ آن را نوشته‌اند.
  3. ارشاد مفید، ج۱، باب ۲، فصل ۵۳.
  4. «فَتَكَلَّمَ قَوْمٌ وَ قَالُوا: يَسْتَعْمِلُ هَذَا الْغُلَامَ عَلَى الْمُهَاجِرِينَ الْأَوَّلِينَ؟! فَغَضِبَ رَسُولُ اللَّهِ (ص) غَضَباً شَدِيداً، فَخَرَجَ وَ قَدْ عَصَبَ عَلَى رَأْسِهِ عِصَابَةً وَ عَلَيْهِ قَطِيفَةٌ، فَصَعِدَ الْمِنْبَرَ فَحَمِدَ اللَّهَ وَ أَثْنَى عَلَيْهِ، ثُمَّ قَالَ: أَمَّا بَعْدُ، أَيُّهَا النَّاسُ! فَمَا مَقَالَةٌ بَلَغَتْنِي عَنْ بَعْضِكُمْ فِي تَأْمِيرِ أُسَامَةَ، وَ لَئِنْ طَعَنْتُمْ فِي تَأْمِيرِي أُسَامَةَ فَقَدْ طَعَنْتُمْ فِي تَأْمِيرِي أَبَاهُ مِنْ قَبْلِهِ، وَ ايْمُ اللَّهِ إِنَّهُ كَانَ لِلْإِمَارَةِ لَخَلِيقاً، وَ إِنَّ ابْنَهُ مِنْ بَعْدِهِ لَخَلِيقٌ لِلْإِمَارَةِ، وَ إِنْ كَانَ لَمِنْ أَحَبِّ النَّاسِ إِلَيَّ فَاسْتَوْصُوا بِهِ خَيْراً فَإِنَّهُ مِنْ خِيَارِكُمْ»؛ بحارالانوار، ج۲۰، ص۴۲۹.
  5. بحارالانوار، ج۳۸، ص۱۷۳.
  6. «قَالَ لَهُ أُسَامَةُ: بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي! أَ تَأْذَنُ لِي أَنْ أَمْكُثَ أَيَّاماً حَتَّى يَشْفِيَكَ اللَّهُ تَعَالَى. فَقَالَ: اخْرُجْ وَ سِرْ عَلَى بَرَكَةِ اللَّهِ تَعَالَى. فَقَالَ: يَا رَسُولَ اللَّهِ (ص)! إِنِّي إِنْ خَرَجْتُ وَ أَنْتَ عَلَى هَذِهِ الْحَالِ خَرَجْتُ وَ فِي قَلْبِي قَرْحَةٌ مِنْكَ. فَقَالَ: سِرْ عَلَى النَّصْرِ وَ الْعَافِيَةِ. فَقَالَ: يَا رَسُولَ اللَّهِ (ص)! إِنِّي أَكْرَهُ أَنْ أَسْأَلَ عَنْكَ الرُّكْبَانَ. فَقَالَ: أَنْفِذْ لِمَا أَمَرْتُكَ بِهِ... ثُمَّ أُغْمِيَ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ (ص)، وَ قَامَ أُسَامَةُ فَجَهَّزَ لِلْخُرُوجِ، فَلَمَّا أَفَاقَ رَسُولُ اللَّهِ (ص) سَأَلَ عَنْ أُسَامَةَ وَ الْبَعْثِ، فَأُخْبِرَ أَنَّهُمْ يَتَجَهَّزُونَ»؛ بحارالانوار، ج۲۰، ص۴۳۰؛ السقیفه نوشته ابوبکر بن عبدالعزیز جوهری، المراجعات، ص۴۴۴.
  7. راجی، علی، مظلومیت پیامبر ص ۴۰۲.
  8. راجی، علی، مظلومیت پیامبر ص ۴۰۸.