زید بن حسن

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

موضوع مرتبط ندارد - مدخل مرتبط ندارد - پرسش مرتبط ندارد

زید بن حسن در برابر امام باقر(ع)

شگرد خلفا همیشه این بوده که برای مقابله با امامت شیعه از راهی آسان بهره بگیرند و برای برخورد با جریانات فکر شیعی، راه‌های کم هزینه را در پیش گرفته و ایجاد اختلاف و دامن زدن به اختلافات درونی علویون یکی از مناسب‌ترین آن راه‌ها بوده است. تقویت علویون ناراضی در برابر امامت نور می‌توانست راهی آسان برای رسیدن به اهداف آنها باشد. هشام بن عبدالملک با مکر و حیله توانست زید بن حسن را که نسبت به حضرت باقر(ع) خصومت داشت و بر سر میراث پیامبر ادعا داشت، به خود متمایل کند و علیه امام باقر(ع) به معرکه‌گیری وادار نماید.

ابابصیر گفت که حضرت صادق(ع) فرمود: زید بن حسن با پدرم حضرت باقر(ع) در مورد میراث پیامبر(ص) اختلاف داشت، می‌گفت من از فرزندان امام حسنم و از شما به میراث پیامبر سزاوارترم؛ زیرا من از نژاد فرزند بزرگ‌ترم، باید میراث پیامبر را با من تقسیم کنی و سهم مرا بدهی! پدرم سخن او را نپذیرفت.

زید شکایت به قاضی دست نشانده اموی برد. برای نتیجه و جواب از طرف حضرت باقر(ع) زید بن علی بن الحسین برادر حضرت باقر(ع) پیش قاضی رفت. در این رفت و آمدهای پیش قاضی، یک روز زید بن حسن به زید بن علی گفت: ساکت باش پسر کنیز هندی.

زید بن علی گفت: بیزارم از اختلافی که نام مادرها را ببرند. به خدا قسم دیگر تا زنده باشم با تو سخن نخواهم گفت، خدمت پدرم برگشت، گفت: برادر من قسمی خورده‌ام به اعتماد شما می‌‌دانم مرا مجبور نخواهی کرد و ناامیدم نمی‌کنی. قسم خورده‌ام که با زید بن حسن صحبت نکنم دیگر با او در مورد اختلاف حرفی نزنم. جریان را توضیح داد که برای چه قسم خورده، پدرم او را معذور داشت.

زید بن حسن غمگین شد و گفت: طرف من بعد از این خود محمد بن علی خواهد شد من با او به درشتی سخن خواهم گفت و آزارش می‌کنم، او مرا محروم خواهد کرد. زید بن حسن به مخاصمه با پدرم برخاست، گفت: برویم پیش قاضی، همین که به طرف قاضی روانه شدند، پدرم فرمود: زید تو همراه خود یک چاقو داری که پنهان کرده‌ای اگر آن چاقو گواهی کند که حق با من است از شکایت خود دست برمی‌داری؟ زید قسم خورد که دست بر می‌دارم. پدرم فرمود: چاقو! بگو به اجازه خدا که حق با کیست؟ چاقو از دست زید روی زمین بیرون افتاد. گفت: زید تو ستمگری! محمد باقر(ع) شایسته این مقام است، اگر او را رها نکنی تو را می‌کشم. زید بی‌هوش به زمین افتاد، پدرم دست او را گرفته بلند کرد.

باز امام باقر(ع) فرمود: زید اگر همین سنگی که روی آن ایستاده‌ایم گواهی دهد قبول می‌کنی؟ گفت: بلی. سنگ از زیر پای زید چنان تکان خورد مثل اینکه می‌خواست شکافته شود، ولی طرف امام تکان نخورد. با زبانی فصیح گفت: زید تو ستم روا می‌داری دست از او بردار، اگر دست از او برنداری تو را می‌کشم باز زید بی‌هوش شد.

پدرم امام باقر(ع) دست او را گرفته بلند کرد. بعد فرمود: زید اگر این درخت سخن بگوید و بیاید پیش من دست بر می‌داری؟ گفت: بلی. پدرم درخت را صدا زد به طوری نزدیک شد که سایه بر سر آنها افکند، درخت به نطق درآمده و گفت: زید تو به امام محمد باقر(ع) ستم روا می‌داری او شایسته این کار است. اگر دست برنداری تو را می‌کشم. زید بی‌هوش شد، پدرم دستش را گرفته بلند کرد. درخت به جای خود برگشت. زید قسم خورد که با پدرم کاری نداشته باشد و شکایت نکند.

زید از همان جا پیش هشام بن عبدالملک مروان رفته گفت: «أَتَيْتُكَ‏ مِنْ‏ عِنْدِ سَاحِرٍ كَذَّابٍ‏» من از پیش مردی ساحر و کذاب آمده‌ام که نباید او را به حال خود رها کنی، آنچه دیده بود برایش نقل کرد. هشام بن عبدالملک برای فرماندار مدینه نوشت که محمد بن علی را دست بسته پیش من بفرست. سپس به زید گفت: اگر به تو اجازه کشتن او را بدهم خواهی کشت؟ زید قبول کرد. وقتی نامه به فرماندار مدینه رسید در جواب نوشت: این نامه را از جهت مخالفت با دستور تو نمی‌نویسم ولی مایلم در مورد این دستور یک خیرخواهی برای شما بکنم، چون تو را دوست دارم می‌ترسم از این راه گزندی به تو برسد.

چون مردی را که تو خواسته‌ای در دنیا از او عفیف‌تر و زاهدتر و پرهیزگارتر نیست. وقتی در محراب عبادت قرآن می‌خواند پرنده‌ها و درنده‌ها جمع می‌شوند، از صدای خوش او همچون مزامیر داوود می‌خواند. او داناترین مردم است و مهربان‌ترین مردم و کوشاترین آنها در عبادت من شایسته نمی‌دانم امیرالمؤمنین درباره او اقدامی کند؛ زیرا خداوند نعمت هیچ طایفه را تغییر نمی‌دهد مگر اینکه آنها راه و روش خود را تغییر دهند. نامه فرماندار که رسید از راهنمایی او خوشحال شد و فهمید که واقعاً خیرخواهی نمود، زید بن حسن را خواست و نامه را برایش خواند، زید گفت: به والی پول داده و او را وادار به این کار نموده است.

هشام بن عبدالملک گفت: راه دیگری سراغ نداری؟ زید گفت: آری اسلحه پیامبر نزد اوست، همچنین شمشیر و زره و انگشتر و عصا و میراثش. بنویس آنها را بفرستد اگر نفرستاد راه برای کشتن او باز می‌شود. هشام بن عبدالملک به فرماندار خود نوشت که یک میلیون درهم به محمد بن علی بده و بگو تمام آثاری که از پیامبر مانده در اختیارت بگذارد. فرماندار پیش پدرم آمد و نامه هشام بن عبدالملک را خواند. پدرم فرمود: چند روز به من مهلت بده.

پدرم سلاح و ابزاری تهیه نمود به فرماندار تحویل داد، او نیز برای هشام بن عبدالملک فرستاد. هشام بسیار خوشحال شد از پی زید فرستاد، وقتی زید آن اثاث را دید گفت: به خدا سوگند از آثار پیغمبر(ص) یک ذره نفرستاده، هشام بن عبدالملک نامه‌ای برای پدرم نوشت که تو پول ما را گرفتی ولی آنچه خواستیم نفرستادی.

پدرم نوشت آنچه صلاح می‌دانستم برای تو فرستادم! می‌خواهی قبول کن مایل نیستی قبول نکن. هشام بن عبدالملک حرف او را تصدیق نموده مردم شام را جمع کرد و گفت: این آثار از پیامبر باقیمانده که برای من فرستاده‌اند. سپس زید را گرفت و او را در بند نموده به مدینه فرستاد. به او گفت: تصمیم دارم که شرکت در خون هیچ کدام از اولاد پیامبر نکنم وگرنه تو را می‌کشتم.

نامه‌ای نیز برای پدرم نوشت که پسر عمویت را فرستادم با او به خوبی رفتار کن! وقتی زید آمد به او فرمود: وای بر تو زید! چه کارهای بزرگی می‌کنی؟ چه از دست تو که بر نمی‌آید؟ من می‌‌دانم چوب این زین از کدام درخت جدا شده، ولی مقدر چنین است وای بر کسی که شر از او برخیزد[۱].

این علوی ناسپاس که آخرت خود را به دنیایش فروخت و در برابر خورشید فروزان تقوی و فضیلت امام باقر(ع) خود روی موج ظلمت و گمراهی سوار شد تا به درکات جهنم سقوط کند، بعد از اینکه طرح ترور امام را حضرت به او می‌گوید و حجت را بر او تمام می‌‌کند، به قطب مخالف جریان امامت، یعنی خلفای جور پناهنده می‌شود و امام را با کمال وقاحت با لفظ ساحر و کذاب یاد می‌کند. معجزات الهی حضرت را با بی‌شرمی سحر قلمداد می‌کند و دریای صدق و صداقت را برای جلب اعتماد یک فاسق به دروغگویی متهم می‌کند[۲].

منابع

پانویس

  1. بحارالانوار، ج۴۶، ص۳۳۱.
  2. راجی، علی، مظلومیت امام باقر، ص ۷۳.