دحیه بن خلیفه کلبی

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

نسخه‌ای که می‌بینید نسخه‌ای قدیمی از صفحه‌است که توسط Msadeq (بحث | مشارکت‌ها) در تاریخ ‏۲۰ دسامبر ۲۰۲۰، ساعت ۱۶:۴۵ ویرایش شده است. این نسخه ممکن است تفاوت‌های عمده‌ای با نسخهٔ فعلی بدارد.

(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
این مدخل از چند منظر متفاوت، بررسی می‌شود:

مقدمه

او از یاران بزرگ و صحابی مشهور رسول خدا(ص)[۱] و از قبیله اسامة بن زید بن حارثه بوده است[۲]. در سبب نامگذاری وی به دحیه گفته شده، فرمانده لشکر بوده است[۳]. از تاریخ ولادت، سن و از گذشته او اطلاع چندانی به دست نیامده ولی مردی بوده زیبا چهره به طوری که در زیبایی به او مثل زده می‌شد؛ شغلش تجارت بوده و گاهی که کالای تجاری خویش را به مدینه می‌آورد، مردم مدینه حتی دختران نو رسیده برای دیدار وی هجوم می‌آوردند[۴].[۵]

دحیة و نزول آیه

در یکی از این سفرها وقتی که رسول خدا(ص) مشغول خطبه نماز جمعه بود، کار وان تجاری از شام به سرپرستی دحیة به شهر مدینه آمد. کاروان‌ها عادت داشتند که کالای تجاری خویش را با نواختن دهل و دایره و سرو صدای فراوان وارد شهر می‌کردند؛ با شنیدن سر و صدای کاروان، اهل مسجد برای تماشا بیرون رفتند و پیامبر(ص) را در همان حال رها کردند و غیر از دوازده نفر کسی در مسجد باقی نماند[۶]. مجاهد و ابی یوسف یعقوب بن ابی سفیان در ذیل آیه شریفه: ﴿وَإِذَا رَأَوْا تِجَارَةً أَوْ لَهْوًا انْفَضُّوا إِلَيْهَا وَتَرَكُوكَ قَائِمًا[۷]. از ابن عباس نقل کرده‌اند که دحیه کلبی با کاروان تجاری خویش از شام در روز جمعه به مدینه وارد شد و در منطقه احجار الزیت فرود آمد و خبر ورود خویش را با نواختن طبل اعلام کرد. به جز علی، فاطمه، حسن حسین(ع)، و سلمان، ابوذر، مقداد، صهیب و جابر بن عبدالله[۸] سایر مردم از دور و پیامبر(ص) متفرق شده و آن حضرت را در حالی که روی منبر مشغول خواندن خطبه بود، رها کردند. این واقعه و آمدن کاروان تجارتی دحیه کلبی به همراه قافله‌های شامیان، سه بار اتفاق افتاده بود. پیامبر(ص) در این باره فرمود: "خداوند روز جمعه به این مسجد من نظر انداخت، اگر این جمعیت باقی مانده حضور نداشت، مدینه با اهلش آتش گرفته و مانند قوم لوط سنگسار می‌شدند". و در شأن همین جماعت این آیه نازل شد: ﴿رِجَالٌ لَا تُلْهِيهِمْ تِجَارَةٌ وَلَا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ[۹][۱۰].

دحیه از سابقان در اسلام بوده و به غیر از جنگ بدر، در حد و خندق و سایر جنگ‌های بعد از بدر حضور داشت[۱۱]. گفته شده در جنگ خیبر که صفیه دختر حیی بن اخطب اسیر شد و در سهم دحیه کلبی قرار گرفت، پیامبر(ص) او را به عوض هفت نفر از دحیه خرید[۱۲]. چون پیامبر(ص) صفیه را برای خویشتن برگزیده بود، دو تن از دختران عموی صفیه را به دحیه سپرد[۱۳].

هم چنین پیامبر(ص) ابن مسعود و خباب را با هم، ولی دحیه را به تنهایی به فرماندهی سریه‌ای فرستاد[۱۴]. بعدها در سال ۱۳ هجرت دحیه در جنگ یرموک شرکت کرد و فرماندهی قسمتی از لشکر را عهده دار بود[۱۵].[۱۶]

نزول جبرئیل به صورت دحیه

پیامبر اکرم(ص) فرمود: "جبرئیل بر من به صورت دحیه کلبی نازل می‌شد"[۱۷]. و او را در جمال و زیبایی به جبرئیل تشبیه می‌فرمود[۱۸] و چون بیشتر اوقات جبرئیل به صورت دحیه کلبی بر پیامبر نازل می‌شد[۱۹]، رسول خدا(ص) دستور فرموده بود هنگامی که دحیة کلبی در محضر ایشان است، کسی بر ایشان وارد نشود. البته طبق مصالحی کسانی هم چون ام سلمه و عایشه، براساس روایات دانشمندان اهل سنت[۲۰]، و ابوذر و حذیفه و امیر المؤمنین علی(ع) بر اساس منابع شیعی امور او بانوان را مسیر به صورت باران دحیه کلبی مشاهده کرده‌اند که به بعضی از این موارد اشاره می‌کنیم: روزی پیامبر(ص) در صحن خانه خویش سر بر دامن دحیه گذاشته بود؛ علی(ع) وارد خانه شده و حال رسول خدا(ص) را جویا شد. دحیه پاسخ داد: خیر است و سپس به علی(ع) گفت: "بسیار تو را دوست دارم و می‌خواهم به تو تحفه‌ای عطا کنم": "توئی امیر مؤمنان و راهبر رو سفیدان؛ توئی سرور بنی آدم به جز پیامبران و رسولان روز قیامت لواء حمد به دست توست؛ تو و پیروانت، خرامان خرامان با محمد و حزب او به سوی بهشت روان خواهید شد. دوستدار تو رستگار و دشمن تو زیانکار است؛ دوست داران محمد دوست دار تو و کینه توزان او کینه توز تواند. شفاعت محمد(ص) شامل حال ایشان نمی‌شود. ای برگزیده خداوند به من نزدیک شو".[۲۱]

سپس علی(ع) سر پیامبر(ص) را گرفته بر دامن خویش نهاد. وقتی پیامبر(ص) چشم باز کرد، فرمود: "این همهمه چیست؟" علی(ع) ماجرا را بیان کرد. پیامبر(ص) فرمود: "او دحیة کلبی نبود بلکه جبرئیل بود و تو را به نامی که خداوند بر تو نهاده است، نام برد. اوست که محبت تو را در دل مؤمنان و هراس از تو را در دل کافران جای داده است"[۲۲].

ربیعة سعدی می‌گوید: در حادثه قتل عثمان و بیعت مردم با علی(ع) حذیفه استاندار مدائن بود. بعد از آنکه امیر المؤمنین(ع) ضمن نامه‌ای او را از بیعت مردم با خویش آگاه کرد، حذیفة بن یمان مردم را فرا خوانده و در اجتماع آنها سخن گفت. او ابتدا خدای را حمد و سپاس گفته و پیامبر(ص) را به آن چه شایسته او بود، توصیف کرد و مردم را از بیعت مردم با امیرالمؤمنین و آنچه نوشته بود، مطلع ساخت و در ادامه گفت: "امیرالمؤمنین واقعی زمامدار شما شد" و هفت بار و به نقلی سه بار بر این جمله تأکید کرده و بر این حقیقت به خدا قسم یاد کرد. جوانی ایرانی با شمشیری حمایل از میان جمعیت برخاسته، گفت: "ای امیر! کدام وقت او امیر المؤمنین بوده است؟ امروز که زمام امور را به دست گرفته یا پیش از این هم او امیر المؤمنین بوده است؟ چون می‌شنویم که این حقیقت را هفت بار یاد کرده، بر آن سوگند خوردی و گمانم آن است که تو در این باره بیشتر از این فرمانی داشته باشی؟" حذیفه گفت: "اگر خواسته باشی تو را مطلع می‌سازم و گرنه بین من و تو علی(ع) حاکم باشد. چه او به آن چه می‌گویم، آگاه‌تر است". جوان گفت: "تو به ما بگو". حذیفه گفت: "پیامبر خدا(ص) به ما فرمان داده بود وقتی دحیه کلبی را نزد من نشسته دیدید، هیچ یک به من نزدیک نشوید و این در حالی بود که جبرئیل به چهره دحیه کلبی به محضرش می‌آمد. روزی من برای عرض سلام به محضر ایشان رفتم. دیدم که پیامبر(ص) خوابیده و سر ایشان در دامن دحیه کلبی است؛ چشم خود را بسته و برگشتم که در راه علی بن ابی طالب(ع) مرا دید و پرسید: از کجا می‌آئی؟ گفتم: از نزد رسول خدا(ص). علی(ع) را از آنچه بر من گذشته بود، آگاه ساختم. آن حضرت به من فرمود: " بامن برگرد! شاید تو گواه ما بر خلق باشی ". ایشان راه افتاده و من نیز همراه او بودم تا این که به در خانه پیامبر(ص) رسیدیم. من پشت در نشستم و علی(ع) داخل شد و گفت: اَلسَّلاَمُ عَلَيْهِ وَ رَحْمَةُ اَللَّهِ بَرَكَاتُهُ. دحیه کلبی به او این گونه جواب داد: " و علیکم السلام و رحمة الله و برکاته یا امیر المؤمنین نزدیک من بیا و سر پسر عمویت را از دامنم بگیر که تو به او سزاوار‌تر از من هستی. سر حضرت را در دامن علی(ع) گذاشت. چون دوباره نگاه کردم او را ندیدم. چند لحظه بعد پیامبر(ص) از خواب بیدار شد و به علی(ع) نگریست و فرمود: " یا علی، سرم را از دامن که گرفتی؟ " علی(ع) فرمود: " یا رسول الله، از دامن دحیه کلبی. " پیامبر(ص) فرمود: " از دامن جبرئیل گرفتی. هنگامی که داخل شدی، تو چه گفتی و او به تو چه گفت؟ " علی(ع) فرمود: " گفتم، السلام علیکم و رحمة الله و برکاته و دحیه گفت: و علیکم السلام و رحمة الله و برکاته یا امیرالمؤمنین! نزدیک بیا و سر پسر عمویت را از دامن من بگیر که تو از من به او سزاوارتری. "

پیامبر(ص) فرمود: " دحیه راست گفت. تو از او به من سزاوارتری ۔‌ای علی! گوارایت باد که اهل آسمان از تو راضی و خشنودند و ملائکه بر تو سلام کردند به عنوان امیر المؤمنین. این فضیلت و کرامت از جانب خدای عزوجل گوارایت باد. "

پیامبر(ص) کمی بعد از خانه خارج شد و وقتی مرا در پشت در دید، فرمود: " حذیفه! آیا چیزی از آن چه داخل خانه گذشت، شنیدی؟ " گفتم: آری، به خدا سوگند شنیدم و ماجرا را برای حضرت نقل کردم. حضرت به من فرمود: " آنچه از جبرئیل شنیدی، برای مردم نقل کن[۲۳].

به نقل سید بن طاووس، جوان ایرانی دوباره از حذیفه پرسید: پس شمشیرهای شما روز سقیفه کجا بود؟ حذیفه گفت: "وای بر تو! دلها غافل بود: ﴿تِلْكَ أُمَّةٌ قَدْ خَلَتْ لَهَا مَا كَسَبَتْ وَلَكُمْ مَا كَسَبْتُمْ وَلَا تُسْأَلُونَ عَمَّا كَانُوا يَعْمَلُونَ[۲۴].[۲۵].[۲۶]

دحیه و نامه پیامبر(ص)

پیامبر(ص) در ذی حجه سال ششم هجرت هم زمان سه نامه را به سه مقصد فرستادند؛ شجاع بن وهب اسدی که در نبرد بدر حضور داشت، نامه‌ای را برای حارث بن ابی شمر غسانی، از غسانیان شام، که خود اینها کارگزاران رومیان بودند، برد. دومین نامه را حاطب بن ابی بلتعه برای حاکم اسکندریه به نام مقوقس، که او نیز از دست نشاندگان رومی‌ها بود، برد و سومین نامه را دحیة بن خلیفه برای قیصر روم، که در آن زمان در شام به سر می‌برد، برد. پیامبر(ص) در نامه سوم این گونه نوشتند: به نام خداوند بخشنده مهربان؛ از محمد پسر عبدالله به بزرگ روم هرقل، سلام بر آنکه پیرو راه هدایت است. همانا تو را به اسلام دعوت می‌کنم؛ اسلام بیاور تا سالم بمانی (تاج و تخت خود را مالک باشی) و خداوند اجر تو را دو چندان گرداند. و اگر روی گردانی، گناه رعایا بر تو خواهد بود.‌ای اهل کتاب! به کلمه‌ای که میان ما و شما برابر و همه بدان اعتراف داریم، بگروید (و آن این که) جز خدا را نپرستیم و شریک برای او قرار ندهیم و بعضی از ما بعض دیگر را معبود نگیریم. اگر شما روی گردانید، پس گواه باشید که ما تسلیم امر پروردگاریم[۲۷].

این نامه را پیامبر(ص) به دحیه کلبی داده بود تا آن را به بزرگ شهر بصری[۲۸] برساند و او آن را به قیصر بدهد[۲۹].

دحیه در محرم سال هفتم هجرت هرقل را در شهر حمص ملاقات کرد[۳۰] و نامه حضرت را به بزرگ بصری رساند[۳۱]. اما بعضی دیگر گفته‌اند: پیامبر(ص) به دحیه فرمود: ابتدا به شهر بصری نزد حارث، پادشاه غسان، می‌روی و هر چه او دستور داد، به جا آور، دحیه از مدینه حرکت کرد تا این که به شهر بصری و به حضور پادشاه غسان رسید و دستور پیامبر(ص) را با وی در میان نهاد. حارث راهنمائی‌های لازم را بیان کرد و عدی بن حاتم طائی را که از ترس مسلمان‌ها وطن خود را ترک کرده و به آنجا پناهنده شده بود، همراه دحیه پیش قیصر فرستاد[۳۲]. قیصر که در گذشته قسمت‌هایی از کشورش به دست ایرانیان افتاده بود و دوباره با غلبه بر ایشان شهرهای خویش را باز پس گرفته و به شکرانه این پیروزی نذر کرده بود از پایتخت خود پیاده به زیارت بیت المقدس برود، او را در حمص یا ایلیا[۳۳]، ملاقات کرد و دحیه نامه پیامبر(ص) را به وی تقدیم کرد[۳۴].

ابن عساکر این ملاقات را از زبان دحیه کلبی چنین نقل کرده است: پیامبر(ص) مرا همراه نامه خویش به سوی پادشاه روم که در دمشق به سر می‌برد، فرستاده بود. وقتی نامه حضرت را به وی رساندم، بر مهر آن بوسه زده و آن را در زیر کرسی‌ای که بر آن می‌نشت، نهاد. آن گاه کشیش‌ها و قوم خویش را فرا خوانده و گفت؛ این نامه پیامبر، نواده اسماعیل پسر ابراهیم است که عیسی بشارت آمدن او را داده بود". با شنیدن این خبر، مردم ناگهان خروشیدند؛ قیصر با اشاره به آنها فهماند تا ساکت باشند. چون آرام گرفتند، گفت: "من فقط می‌خواستم شما را بیازمایم که در یاری دین نصرانیت چگونه‌اید". و فردای آن روز مرا مخفیانه پیش خود خوانده و در خانه بزرگی که ۳۱۳ تمثال از پیامبران مرسل وجود داشت، داخل کرده، گفت: "در این تمثال‌ها نگاه کن. پیامبر شما کدام است؟" در آن مجموعه تمثال پیامبر(ص) را که گویی سخن می‌گفت دیدم و گفتم این تمثال اوست، و او مرا تصدیق کرد[۳۵].[۳۶]

دیدار دحبه با اسقف روم

هنگامی که دحیه نامه پیامبر(ص) را برای قیصر روم برد و آن را برای قیصر ترجمه کردند و او شنید، رو به دحیه کرده، گفت: "می‌دانم پیامبر(ص) شما نبی مرسل است ولی بر خویشتن از رومیان می‌ترسم و اگر این گونه نبود، از او پیروی می‌کردم. اما پیش ضغاطر، اسقف اعظم روم، رفته، جریان پیامبر خویش را با وی در میان بگذار و ببین او چه خواهد گرفت".

دحیه نزد اسقف اعظم روم آمده، او را از آوردن نامه رسول خدا(ص) به قیصر آگاه کرد. اسقف اعظم گفت: "سوگند به خداوند که رفیق شما پیامبری است فرستاده شده که به اوصافش او را می‌شناسیم و در کتاب خویش "انجیل" او را یافته‌ایم". سپس عصای خود را برداشته، به کنیسه رفت و در اجتماع رومی‌ها گفت: "ای رومیان! نامه احمد به سوی ما آمده و او ما را به سوی خداوند دعوت کرده است و من شهادت می‌دهم که خدایی جز خدای واحد نیست و محمد بنده و فرستاده اوست". دحیه گوید: پس از این سخن، رومیان هجوم آورده، او را کشتند. پس دحیه به سوی قیصر بازگشت و جریان کشته شدن اسقف را گزارش کرد. قیصر گفت: "قبلا گفته بودم که ما بر جان خویش می‌ترسیم"[۳۷].[۳۸]

هدیه پیامبر(ص) به دحیه

دحیه جزء صحابیانی است که رسول خدا(ص) به ایشان توجه داشته و او نیز گاهی اکرم برای رسول خدا(ص) هدایائی می‌آورده است. دحیه خود نقل می‌کند: برای پیامبر اکرم(ص) نوعی پارچه مصری آورده بودند که یک قواره از آن را به من بخشیدند و فرمودند: "آن را دو نیمه کن؛ نیمی را برای خود پیراهن بدوز و نیم دیگر را به همسرت بده تا برای خویش مقنعه‌ای درست کنه". هنگامی که از نزد ایشان بیرون رفتم، فرمود: "به همسرت بگو برای آنکه بدنش دیده نشود، در زیر آن لباسی بپوشد"[۳۹]. دحیه نقل می‌کند: برای آن حضرت یک دست لباس پشمی "صوف" و یک جفت کفش تحفه آورده بودم حضرت آنها را پوشید تا فرسوده شد[۴۰].[۴۱]

دحیه بعد از رسول خدا(ص)

دحیه بعد از رسول خدا(ص) هم چون بعضی صحابه چندان اهل فتوا و نقل روایت نبوده و جز دو یا سه حدیث[۴۲] بیشتر نقل نکرد، و به نقلی فقط "شش حدیث از او نقل شده است[۴۳]. افرادی مثل عبدالله بن شداد بن الهاد، عامر شعبی و منصور کلبی از وی روایت کرده‌اند[۴۴]. برای وی نقش چندان برجسته‌ای بعد از رسول خدا(ص) در تاریخ نقل نشده و حتی در جنگ‌های امام علی(ع) با ناکثین، قاسطین و مارقین جزء صحابه آن حضرت به شمار نیامده[۴۵]؛ اگر چه در لشکر مخالف هم ذکر نشده است. گفته شده، بعد از وفات رسول خدا(ص) در مصر ساکن بوده[۴۶] و به نقل قوی بعد از جنگ یرموک در یکی از روستاهای غرب دمشق به نام مزه ساکن شده است. روزی در ماه رمضان از قریه خویش، فاصله عقبه تا فسطاط، را پیمود و از همراهان وی، جمعی افطار کردند، اما جمعی دیگر هم چنان روزه‌دار بودند. پس چون به روستای خود بازگشت، درباره کسانی که روزه خویش را افطار نکرده بودند، گفت: "به خدا سوگند می‌خورم، گمان نمی‌کردم آن روزی را ببینم که گروهی از سنت رسول خدا(ص) و اصحابش روی گردان شده باشند". و در این حال اینگونه دعا کرد: "خدایا! مرا نزد خویش فراخوان"[۴۷]. دحیه در دوران خلافت معاویه از دنیا رفت[۴۸].[۴۹]

منابع

  1. افشار، محمد نقی، مقاله «دحیه بن خلیفه کلبی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم

پانویس

  1. الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۴۶۱؛ الاصابه، ابن حجر، ج۲، ص۳۲۱.
  2. فضائل القرآن، ابن کثیر، ج۱، ص۱۵.
  3. الفائق، زمخشری، ج۱، ص۴۱۹؛ الاصابه، ابن حجر، ج۲، ص۳۲۳.
  4. المعارف، ابن قتیبه دینوری، ص۱۸۶؛ الاصابه ابن حجر، ج۲، ص۳۲۱-۳۲۲.
  5. افشار، محمد نقی، مقاله «دحیه بن خلیفه کلبی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص:۸۲.
  6. مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۱۰، ص۱۱.
  7. "و چون داد و ستد یا سرگرمی‌یی ببینند، بدان سو شتاب می‌آورند و تو را ایستاده رها می‌کنند؛ بگو: آنچه نزد خداوند است از سرگرمی و داد و ستد، نکوتر است و خداوند بهترین روزی‌دهندگان است" سوره جمعه، آیه ۱۱.
  8. الجواهر الحسان، ثعلبی، ج۴، ص۳۰۱.
  9. "مردانی که هیچ داد و ستد و خرید و فروشی آنان را از یاد خداوند و برپا داشتن نماز و دادن زکات (به خود) سرگرم نمی‌دارد" سوره نور، آیه ۳۷.
  10. مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۱۰، ص۱۱.
  11. الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۴۶۱؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۲، ص۶؛ تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۱۷، ص۳۰۵.
  12. اعلام الوری بأعلام الهدی، طبرسی، ج۱، ص۲۰۹. به نقل زراره از امام باقر(ع) حکایت اسارت صفیه چنین بوده است که امام علی(ع) وی را با چند تن دیگر اسیر و به بلال تسلیم کرد و به او فرمود که او را جز به دست پیامبر(ص) نسپارد تا آن حضرت درباره او تصمیم بگیرد. بلال هنگامی که صفیه را نزد رسول خدا(ص) می‌برد، او را از کنار کشته‌های یهود عبور داد و او آن چنان ناراحت شد که نزدیک بود قالب تهی کند. چون رسول خدا(ص) یکی از این واقعه خبردار شد، به بلال فرمود: "ای بلال! مگر رحم و شفقت از دلت بیرون رفته".
  13. تاریخ خلیفة بن خیاط، ابن خیاط، ج۱، ص۸۳؛ سیر أعلام النبلاء، ذهبی، ج۲، ص۵۵۵.
  14. تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۱۷، ص۲۱۱؛ الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۴، ص۱۸۹.
  15. تاریخ الطبری، طبری، ج۲، ص۳۳۶؛ الاصابه، ابن حجر، ج۲، ص۳۲۳؛ موسوعة طبقات الفقهاء، سبحانی، ج۱، ص۸۳.
  16. افشار، محمد نقی، مقاله «دحیه بن خلیفه کلبی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص:۸۲-۸۴.
  17. تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۱۷، ص۲۱۴؛ الاصابه، ابن حجر، ج۲، ص۳۲۲.
  18. الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۴، ص۱۸۹؛ الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۴۶۲.
  19. اسد الغابه، ابن اثیر، ج۲، ص۶؛ الاصابه، ابن حجر، ج۲، ص۳۲۱.
  20. الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۴، ص۱۸۹؛ تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۱۷، ص۲۱۳؛ الاصابه، ابن حجر، ج۲، ص۳۲۱.
  21. «أَنْتَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ وَ قَائِدُ اَلْغُرِّ اَلْمُحَجَّلِينَ أَنْتَ سَيِّدُ وُلْدِ آدَمَ مَا خَلاَ اَلنَّبِيِّينَ وَ اَلْمُرْسَلِينَ لِوَاءُ اَلْحَمْدِ بِيَدِكَ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ تُزَفُّ أَنْتَ وَ شِيعَتُكَ مَعَ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ حِزْبِهِ إِلَى اَلْجِنَانِ زَفّاً زَفّاً قَدْ أَفْلَحَ مَنْ تَوَلاَّكَ وَ خَسِرَ مَنْ تَخَلاَّكَ مُحِبُّو مُحَمَّدٍ مُحِبُّوكَ وَ مُبْغِضُو مُحَمَّدٍ مُبْغِضُوكَ لَنْ تَنَالَهُمْ شَفَاعَةُ مُحَمَّدٍ اُدْنُ مِنِّي يَا صَفْوَةَ اَللَّهِ»
  22. الفضائل، شاذان بن جبرئیل قمی، ص۱۱۴؛ الروضة فی فضایل امیر المؤمنین، شاذان بن جبرئیل قمی، ص۶۷-۶۶؛ الیقین، سید بن طاووس، ص۱۲۸-۱۳۰.
  23. الیقین، سید بن طاووس، ص۳۸۴؛ شرح الاخبار، قاضی نعمان مغربی، ج۱، ص۲۰۲-۲۰۰.
  24. «آن، امّتی بود که از میان برخاست؛ آنان راست آنچه کرده‌اند و شما راست آنچه کرده‌اید و بر آنچه آنان می‌کرده‌اند از شما پرسشی نخواهد شد» سوره بقره، آیه ۱۳۴.
  25. الیقین، سید بن طاووس، ص۳۸۴-۳۸۶.
  26. افشار، محمد نقی، مقاله «دحیه بن خلیفه کلبی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص:۸۴-۸۷.
  27. «بِسْمِ اَللَّهِ اَلرَّحْمَنِ اَلرَّحِيمِ مِنْ مُحَمَّدٍ رَسُولِ اَللَّهِ عَبْدِهِ وَ رَسُولِهِ إِلَى هِرَقْلَ عَظِيمِ اَلرُّومِ وَ سَلاَمٌ عَلىٰ مَنِ اِتَّبَعَ اَلْهُدىٰ أَمَّا بَعْدُ فَإِنِّي أَدْعُوكَ بِدِعَايَةِ اَلْإِسْلاَمِ أَسْلِمْ تَسْلَمْ أَسْلِمْ يُؤْتِكَ اَللَّهُ أَجْرَكَ مَرَّتَيْنِ فَإِنْ تَوَلَّيْتَ فَإِنَّ عَلَيْكَ إِثْمَ اَلْيَرِيسِينَ وَ يٰا أَهْلَ اَلْكِتٰابِ تَعٰالَوْا إِلىٰ كَلِمَةٍ سَوٰاءٍ بَيْنَنٰا وَ بَيْنَكُمْ أَلاّٰ نَعْبُدَ إِلاَّ اَللّٰهَ وَ لاٰ نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً وَ لاٰ يَتَّخِذَ بَعْضُنٰا بَعْضاً أَرْبٰاباً مِنْ دُونِ اَللّٰهِ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُولُوا اِشْهَدُوا بِأَنّٰا مُسْلِمُونَ»؛ مکاتیب الرسول، احمدی میانجی، ج۲، ص۳۹۰؛ دلائل النبوه، بیهقی، ج۴، ص۳۸۰.
  28. از شهرهای توابع شام که از آثار باستانی آن معلوم می‌شود که در زمان قدیم اهمیت شایانی داشته و اولین شهری از شامات است که در سال دوازدهم هجری مسلمانان آن را فتح کردند. (المنجد فی الأدب و اللغه).
  29. الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۴، ص۱۸۹؛ دلائل النبوه، بیهقی، ج۴، ص۳۷۷.
  30. الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۴، ص۱۸۹؛ الاصابه، ابن حجر، ج۲، ص۳۲۲.
  31. الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۴، ص۱۸۹؛ دلائل النبوه، بیهقی، ج۴، ص۳۷۸؛ تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۱۷، ص۲۰۸.
  32. السیرة الحبیله، حلبی، ج۳، ص۲۸۳.
  33. دلائل النبود، بیهقی، ج۴، ص۳۸۲.
  34. دلائل النبوه، بیهقی، ج۴، ص۳۷۸؛ السیرة الحبیله، حلبی، ج۳، ص۲۸۹.
  35. تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۱۷، ص۲۱۰ (با اندکی تلخیص).
  36. افشار، محمد نقی، مقاله «دحیه بن خلیفه کلبی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص:۸۷.
  37. دلائل الامامة، محمد بن جریر طبری، ص۱۴-۱۳.
  38. افشار، محمد نقی، مقاله «دحیه بن خلیفه کلبی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص:۸۹-۹۰.
  39. تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۱۷، ص۲۰۵.
  40. سیر أعلام النبلاء، ذهبی، ج۲، ص۵۵۲؛ تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۱۷، ص۲۰۸.
  41. افشار، محمد نقی، مقاله «دحیه بن خلیفه کلبی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص:۹۰.
  42. موسوعة طبقات الفقهاء، سبحانی، ج۱، ص۸۳.
  43. الاصابه، ابن حجر، ج۲، ص۳۲۲.
  44. تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۱۷، ص۲۰۶؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۲، ص۶؛ موسوعة طبقات الفقهاء، سبحانی، ج۱، ص۸۴.
  45. قاموس الرجال، شوشتری، ج۴، ص۲۷۲.
  46. تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۱۷، ص۲۰۶.
  47. تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۱۷، ص۲۰۲؛ سیر أعلام النبلاء، ذهبی، ج۲، ص۵۵۳؛ موسوعة طبقات الفقهاء، سبحانی، ج۱، ص۸۴.
  48. الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۴، ص۱۸۹؛ سیر أعلام النبلاء، ذهبی، ج۲، ص۵۵۳؛ موسوعة طبقات الفقهاء، سبحانی، ج۱، ص۸۴.
  49. افشار، محمد نقی، مقاله «دحیه بن خلیفه کلبی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص:۹۰-۹۱.