مصعب بن عمیر

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

نسخه‌ای که می‌بینید نسخه‌ای قدیمی از صفحه‌است که توسط Msadeq (بحث | مشارکت‌ها) در تاریخ ‏۱۳ مارس ۲۰۲۱، ساعت ۰۹:۰۳ ویرایش شده است. این نسخه ممکن است تفاوت‌های عمده‌ای با نسخهٔ فعلی بدارد.

(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
متن این جستار آزمایشی و غیرنهایی است. برای اطلاع از اهداف و چشم انداز این دانشنامه به صفحه آشنایی با دانشنامه مجازی امامت و ولایت مراجعه کنید.
این مدخل از چند منظر متفاوت، بررسی می‌شود:

مقدمه

نام و نسب او مصعب بن عمیر بن هاشم بن عبد مناف بن عبدالدار بن قصی و کنیه‌اش اباعبدالله است[۱]. مادرش، خناس، دختر مالک بن مضرب بن عامر بن لوی و همسرش حمنه، دختر جحش بن رنا بن دوان بن اسد بن خزیمه است. مصعب دختری به نام زینب داشت که با عبدالله بن عبدالله بن ابی امیة بن مغیره ازدواج کرد[۲]. مصعب اهل مکه و از قبیله قریش و طایفه بنی عبدالدار بود. او در هجرت اول، به حبشه حضور داشت و سپس در جنگ بدر شرکت کرد؛ از قبیله بنی عبدالدار فقط دو نفر در جنگ بدر حضور داشتند که یکی از آنها مصعب بن عمیر و دیگری سویبط بن حرمله، و به نقلی ابن حریمله بود. پیامبر ناله مصعب را قبل از هجرت، به مدینه فرستاد تا به مردم قرآن و احکام بیاموزد[۳].[۴]

مصعب و فداکاری در راه دین

مصعب بن عمیر در جوانی و زیبایی بهترین جوان مکه بود و پدر و مادرش او را بسیار دوست داشتند. مادرش، بانویی ثروتمند بود و بهترین و لطیف‌ترین جامه‌ها را بر مصعب می‌پوشاند؛ همچنین مصعب از خوش بو‌ترین مردم مکه بود و کفش‌های حضرمی بسیار زیبایی می‌پوشید. پیامبر(ص) گاهی می‌فرمود که در مکه خوش پوش‌تر و پرطراوت‌تر و زیبا موتر از مصعب ندیده‌ام. چون به او خبر رسید که پیامبر(ص) در خانه ارقم بن ابی ارقم مردم را به اسلام می‌خواند، به حضور ایشان رسید و مسلمان شد و به آن حضرت ایمان آورد ولی از بیم مادر خود، اسلامش را مخفی نگاه می‌داشت. اما همچنان مخفیانه به نزد پیامبر(ص) آمد و شد داشت تا آنکه روزی عثمان بن طلحه او را در حال نماز گزاردن دید و به مادر و قوم او خبر داد. آنها او را گرفته، زندانی کردند و زیر نظر داشتند و او همواره زندانی بود تا آنکه در هجرت نخستین مسلمانان، به حبشه هجرت کرد و سپس همراه مسلمانان به مکه برگشت و چون طراوت و زیبایی جسمی خود را از دست داده بود، مادرش از آزار و سرزنش او دست برداشت.

روزی پیامبر(ص) و اصحاب ایشان در جایی نشسته بودند و مصعب بن عمیر، در حالی که ردایی بسیار کهنه بر تن داشت، که آن را با پوستی وصله کرده بود و آن وصله کنده شده بود و او دوباره آن را دوخته بود، به نزد ایشان آمد و اصحاب پیامبر(ص) برای ترحم، سرهای خود را به زیر افکندند که او را در آن جامه نبینند. مصعب به پیامبر(ص) سلام کرد. پیامبر(ص) پاسخ او را گفت و او را ستود و فرمود: "خدای را سپاس که دنیا را برای اهل دنیا قرار داده است. این مرد را در مکه دیدم، در حالی که هیچ جوانی از اهل مکه نزد پدر و مادرش در آسایش نبود و خداوند او را از آن حال به رغبت در خیر و محبت خدا و رسولش کشاند"[۵].[۶]

هجرت مصعب به حبشه

فشار مشرکان بر افراد تازه مسلمان روز به روز زیادتر می‌شد و خود پیامبر اسلام(ص) نیز کم و بیش از این فشارها در امان نبود و سبب آنکه قریش ایشان را شکنجه نمی‌کردند، یکی آنکه پروردگار بزرگ او را حفظ می‌کرد و دیگر وجود عمویش ابوطالب بود که شخصیت او در میان قریش مانع از گزند رساندن مشرکان به آن حضرت می‌شد، ولی سایر افراد مسلمان هم چنان گرفتار شکنجه و آزار دشمنان اسلام بودند و روز به روز کار بر ایشان سخت‌تر می‌شد. پیامبر اسلام(ص) که تاب دیدن آن شرایط رقت بار را نداشت و از طرفی چون نمی‌توانست از آنها دفاع کند، به آنها فرمود: "خوب است شما به سرزمین حبشه بروید، زیرا در آنجا پادشاهی است که در سایه حمایت او به کسی ظلم نمی‌شود و با هجرت بدان جا فع خود را از چنگال این مردمان آسوده سازید". به دنبال این پیشنهاد، مسلمانان دسته دسته به حبشه رفتند و با کوچ کردن آنها نخستین هجرت در اسلام صورت گرفت. کسانی که برای نخستین بار آماده این سفر شدند، ده نفر بودند که یکی از آنان مصعب بن عمیر بود[۷].[۸]

مصعب و بیعت عقبه اول

در سال دوم بعثت و در موسم حج دوازده نفر از انصار مدینه برای تجدید بیعت سال گذشته به سوی مکه رهسپار شدند[۹]. این دوازده نفر، که ده نفرشان از قبیله خزرج و دو نفرشان از قبیله اوس بودند دوباره با رسول خدا(ص) بیعت کردند. بیعت ایشان به بیعت عقبه اولی معروف شد و نظیر بیعتی بود که پیامبر خدا(ص) با زنان می‌کرد؛ زیرا تا به آن روز رسول خدا(ص) به جنگ با کفار و مشرکان مأمور نشده بود و از این رو در بیعت با آنها شرط جنگ نبود. پس از این پیمان، پیامبر(ص) به آنها فرمود: "اگر به مواد پیمان وفا کنید، پاداش تان بهشت است و اگر وفا نکنید، جزای شما با خداست؛ چنانچه بخواهد، کیفر می‌کند و چنانچه بخواهد، می‌آمرزد". پس از این پیمان، همین که آن دوازده نفر خواستند به مدینه بازگردند، رسول خدا(ص) مصعب بن عمیر را به همراه ایشان به مدینه فرستاد تا به ایشان قرآن و احکام را بیاموزد[۱۰].

مصعب بن عمیر به دستور پیامبر گرامی اسلام(ص) به همراه آن دوازده نفر به مدینه آمد و در خانه اسعد بن زرارة ساکن شد. او هنگام نماز در جلو می‌ایستاد و مسلمانان مدینه با او نماز می‌خواندند، و سبب این کار این بود که هر یک از افراد اوس یا خزرج به نماز می‌ایستادند، افراد قبیله مقابل دوست نداشتند پشت سرش به نماز بایستند، ولی همگی به امامت مصعب (چون از مردم مکه و قریش بود) راضی بودند[۱۱].[۱۲]

حرکت مصعب به سمت مدینه

نقل شده، روزی اسعد بن زراره و ذکوان بن عبد قیس که از قبیله خزرج بودند، به مکه آمده بودند. علت این مسافرت این بود که بین قبیله‌های اوس و خزرج مدت زیادی جنگ و خونریزی ادامه داشت و آنان شب و روز اسلحه را زمین نمی‌گذاشتند و در جنگ بعاث، قبیله اوس بر خزرج پیروز شده بود، لذا خزرجیان ناراحت به نظر می‌رسیدند. به همین دلیل، اسعد بن زراره و ذکوان به مکه آمده بودند تا عمره رجب را به جا آورده، از مشرکان قریش کمک بگیرند. اسعد بن زراره از دوستان عتبة بن ربیعه بود و در خانه وی ساکن شده بود. روزی اسعد بن زراره به او گفت: "اکنون بین ما جنگ است و ما آمده‌ایم تا از شما برای جنگ مخالفان خود کمک بگیریم". عتبه گفت: "محل ما از شما دور است و ما نیز اکنون گرفتاری داریم". اسعد بن زراره گفت: گرفتاری شما چیست؟ شما که در حرم امن خداوند هستید؟" عتبه گفت: "مردی در میان ما پیدا شده که مدعی است من رسول خدا هستم. وی جوانان ما را گمراه می‌کند و به خدایان ما دشنام می‌دهد و ما را دیوانه و نادان می‌خواند". اسعد پرسید: وی در میان شما چگونه کسی است؟ عتبه گفت: "او فرزند عبدالله بن عبد المطلب و از بزرگان ماست".

اسعد و ذکوان و همه افراد اوس و خزرج از یهودیان بنی نظیر و قریظه و قینقاع شنیده بودند که در همین روزها پیامبری در مکه ظهور و به مدینه مهاجرت خواهد کرد، و ما به کمک او با شما خواهیم جنگید. وقتی اسعد بن زراره این موضوع را از عتبه شنید این گفتار یهودیان به خاطرش آمد، پس به عتبه گفت: "اکنون آن کسی که می‌گوئی مدعی رسالت شده، کجاست؟" عتبه گفت: "اکنون در حجر نشسته است و آنها جز در ایام موسم حج نمی‌توانند از شعب بیرون آیند و با مردم گفتگو کنند. این گفتگو در هنگامی که بنی هاشم در شعب در محاصره بودند، صورت گرفت. مواظب باش از سخن‌های او چیزی به گوش تو نرسد و با او سخن نیز نگوئی، زیرا وی ساحر است و با کلام خود تو را سحر خواهد کرد".

اسعد بن زراره گفت: "من برای انجام عمره به این جا آمده‌ام و باید طواف را به جا آورم". عتبه گفت: "در گوش‌های خود پنبه بگذار!" اسعد وارد مسجد شد و در حالی که پنبه در گوش خود گذاشته بود، طواف را انجام داد، در این حال، پیامبر(ص) در حجر نشسته بود و عده‌ای از بنی هاشم نیز در اطراف ایشان بودند. در این هنگام چشم اسعد بن زراره به پیامبر(ص) افتاد و لیکن از کنار ایشان گذشت و به آن حضرت توجهی نکرد. در شوط دوم با خود گفت: این چه جهل و نادانی است. من به مکه آمده‌ام و از این خبر مهم بی اطلاع باشم؟ من اگر به محل خود برگردم و از من درباره این موضوع بپرسند، من جواب آنان را چه بدهم؟ پس پنبه را از گوش خود در آورد و دور انداخت و به پیامبر(ص) گفت: «انعم صباحا». پیامبر(ص) سر خود را بلند کرد و فرمود: خداوند این گونه سلام کردن را تغییر داده و شما مانند اهل بهشت بگوئید: السلام علیکم. اسعد گفت: "این، مطلب تازه‌ای است. شما مردم را به چه دعوت می‌کنید؟". پیامبر(ص) فرمود: "من مردم را به خدای یگانه و رسالت خود از طرف پروردگار، دعوت می‌کنم و شما را دعوت می‌کنم که به پروردگار، شرک نورزید، و به والدین خود نیکی و به آنان احترام کنید. و اینکه فرزندان خود را به سبب فقر نکشید که خدا به شما و آنها روزی می‌دهد. و به دنبال کارهای زشت نروید و کسی را بی‌دلیل نکشید. این سفارش‌های خداوند برای این است که شما تقوا پیشه کنید. از خوردن مال یتیمان بپرهیزید مگر آن اندازه که خداوند تعیین فرموده، و در زمان فروش با عدالت رفتار و از کم فروشی دوری کنید. خداوند هر انسانی را به اندازه قدرتش تکلیف فرمود. و در هنگام گفتار، مواظب باشید تا با عدالتسخن گوئید حتی اگر درباره خویشاوندان خود صحبت کنید. و به پیمان خداوند وفا کنید. خداوند این گونه به شما اندرز می‌دهد برای اینکه متذکر شوید".

هنگامی که اسعد بن زراره این سخنان را از پیامبر(ص) شنید، گفت: أَشْهَدُ أَنْ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ وَحْدَهُ لا شَرِیکَ لَهُ وَ أَشْهَدُ أَنَّکَ رَسُولُهُ؛ یا رسول الله پدر و مادرم فدای شما شود من از اهل یثرب و قبیله خزرج هستم. مدتی است رشته محبت و دوستی و برادری بین ما و قبیله اوس بریده شده است. اکنون اگر خداوند به دست شما این رشته گسیخته را به هم پیوند دهد، ما گرامی‌تر از شما نخواهیم داشت. اینک یکی از خویشاوندان من نیز با من همراه است و اگر او هم مسلمان شود، امید است که خداوند امور ما را به دست شما سامان دهد. یا رسول الله! به خداوند سوگند، ما از یهودیان می‌شنیدیم که شما به زودی ظهور خواهید کرد. یهودیان ما را به ظهور شما مژده می‌دادند و از صفات شما برای ما می‌گفتند. اکنون امیدوارم دیار ما اقامتگاه شما شود و شما به آن سرزمین مهاجرت کنید، همان طور که از یهودیان آن منطقه شنیده‌ایم. خداوند متعال را می‌ستایم و سپاسگزار او هستم که مرا به سوی شما راهنمائی کرد. من به اینجا آمدم تا از قریش کمک بگیرم و لیکن خداوند این سعادت و فضیلت را که از همه بالاتر است به ما عنایت فرمود".

پس از مدتی ذکوان به نزد آنها آمد. اسعد بن زراره به او گفت: "این، همان پیامبری است که یهودیان مژده ظهور او را به ما می‌دادند و از صفات وی خبرهانی به ما می‌‌گفتند. اینک بشتاب و اسلام را قبول کن". در این هنگام، ذکوان نیز مسلمان شد. پس آنها به پیامبر(ص) گفتند: "یا رسول الله! مردی را با ما بفرست تا به ما قرآن را بیاموزد و مردم را به دین شما بخواند.

پیامبر(ص) این مأموریت را به مصعب بن عمیر که جوانی تازه سال بود، واگذار کرد. وی در نزد پدر و مادرش بسیار محترم بود و زندگی باشکوهی داشت، اما هنگامی که او مسلمان شد، پدر و مادرش به وی جفا کرده و او را از خود راندند. او در شعب با پیامبر(ص) زندگی می‌کرد و سختی فراوانی کشید. مصعب با اسعد به مدینه وارد شدند و خبر ظهور پیامبر(ص) را با مردم مدینه در میان گذاشتند. در این هنگام چند نفر از قبائل مختلف، دین مقدس اسلام را پذیرفتند. مصعب بن عمیر، فرستاده پیامبر(ص) در مدینه در منزل اسعد بن زراره ساکن شد. وی روزها در مجالس خزرج حاضر می‌شد و آنان را به اسلام فرا می‌خواند و طبقه جوان آنها دعوت او را می‌پذیرفتند و مسلمان می‌شدند.

عبدالله بن ابی که رئیس خزرج بود و قبیله اوس و خزرج در نظر داشتند وی را برای به ریاست خود برگزینند، و برای او تاجی هم آماده کرده بودند. علت محبوبیت او این بود که وی در جنگ بعاث شرکت نکرد و لذا اوس و خزرج هر دو از وی راضی بودند. گفت: شما به اوس ستم می‌کنید و من به ظلم و ستم کمک نمی‌کنم. هنگامی که اسعد بن زراره مصعب را با خود به مدینه آورد، عبدالله از این موضوع ناراضی به نظر می‌رسید، زیرا وی می‌دانست که این جریان به نفع او نخواهد بود.

پس از ورود به مدینه اسعد به مصعب گفت: "دائی من، سعد بن معاذ، از بزرگان قبیله اوس است و او مردی عاقل و شریف است و در میان خویشاوندان خود محبوبیت فراوانی دارد. اگر وی دعوت ما را بپذیرد ما در این جا موفق خواهیم شد. اینک لازم است که به منزل وی برویم". پس مصعب بن عمیر به همراه اسعد بن زراره به محله سعد بن معاذ رفتند و روی چاه آبی نشستند. در این هنگام جوانان قبیله، اطراف آنها جمع شدند و مصعب برای آنها مقداری استار قرآن خواند. این خبر به گوشسعد بن معاذ رسید. وی به اسید بن حضیر گفت: به من خبر داده‌اند که ابو امامه اسعد بن زراره به همراه یک نفر قرشی به محله ما آمده و جوانان ما را فاسد می‌کنند. اکنون لازم است که نزد او بروی و وی را از این کار باز داری". پس اسید بن حضیر نزد آنها آمد. هنگامی که چشم اسعد به وی افتاد، به مصعب گفت: "این مرد یکی از بزرگان قوم است، اگر حرف تو را بپذیرد امیدوارم که در کارت موفق شوی. اینک وی را هدایت کن". اسید نزد آنها آمد و گفت: "یا ابا أمامه، دائی تو می‌گوید: در میان ما حاضر نشو و جوانان ما را فاسد نگردان و از رفتار اوس با خود نگران باش". مصعب گفت: "ممکن است اندکی توقف کنی تا مقصود خود را به تو بگویم و اگر خواستی پیشنهاد من را بپذیر و اگر سخنان مرا نپذیرفتی، من از این جا خواهم رفت. اسید نزد آنها نشست و مصعب برای او سوره‌ای از قرآن را خواند. اسید گفت: "شما چگونه این دین را می‌پذیرید؟" مصعب گفت: "ما ابتدا غسل می‌کنیم و پس از آن لباس پاکیزه می‌پوشیم و نماز می‌گزاریم". در این هنگام اسید بن حضیر خود را در چاه آب افکند و پس از خروج از چاه، لباس‌های خود را خشک کرد، و به مصعب گفت: "مطالب دین خود را بر من نیز بیان کن". مصعب شهادتین را به او آموخت و اسید نیز آن را بر زبان جاری کرد، و بعد از آن دو رکعت نماز نیز خواند. پس از این کار، گفت: "یا ابا امامه من اینک هر طور شده دائی شما را نزد شما روانه خواهم کرد". پس اسید از نزد آنها به منزل سعد بن معاذ رفت. هنگامی که چشم سعد بر وی افتاد، گفت: "من سوگند یاد می‌کنم که چهره اسید تغییر کرده و مانند اول نیست". پس از اینکه اسید مطالبی را به سعد گفت، او به نزد اسعد بن زراره و مصعب رفت. مصعب هنگامی که سعد را دید، سوره حم فصلت را برای او خواند.

مصعب گوید: وقتی که سعد این آیات را شنید من پذیرش اسلام را در چهره او دیدم، پیش از اینکه وی سخن بگوید. او پس از شنیدن قرآن، دستور داد تا از منزلش لباس تمیزی برای او آوردند و پس از اینکه غسل کرد، جامه‌ها را پوشید و شهادتین را بر زبان جاری ساخت و دو رکعت نماز هم خواند. پس دست مصعب را گرفت و او را منزل خود برد و به او گفت: "اکنون از کسی نترس و کار خود را ادامه بده". سپس سعد بن معاذ در میان بنی عمرو بن عوف فریاد زد: ای فرزندان عمرو بن عوف! همه شما، زن و مرد، دختر و پسر و جوان و پیر جمع شوید. هنگامی که آنان جمع شدند، سعد پرسید: مقام من در میان شما چگونه است؟ گفتند: تو سرور ما هستی و هر چه فرمان دهی اطاعت می‌کنیم. پس سعد بن معاذ گفت: "اینک تا به یگانگی خداوند و برسالت محمد بن عبدالله اقرار نکنید من سخن گفتن با شما را بر خودم حرام می‌کنم؛ این همان محمدی است که یهودیان خیبر، خبر ظهور وی را به ما می‌دادند".

بعد از این گفتار سعد بن معاذ، تمام خویشاوندان و قبیله او به پیامبر(ص) ایمان آوردند. پس مصعب بن عمیر نزد سعد رفت و سعد به او گفت: "اکنون آشکارا دعوت خود را بیان کن و مردم را به اسلام بخوان". در این هنگام دین مقدس اسلام در مدینه گسترش یافت و بزرگان قبیله اوس و خزرج و بقیه که خبر ظهور پیامبر(ص) را از یهودیان شنیده بودند، کم کم اسلام را پذیرفتند. خبر مسلمان شدن اوس و خزرج به پیامبر(ص) رسید و مصعب نیز مسائل را به ایشان خبر داد. پس از این مسلمانان مکه که مشرکان آنان را آزار و اذیت می‌کردند، یکی پس از دیگری مخفیانه به طرف مدینه حرکت و اوس و خزرج هم وسایل زندگی آنها را فراهم می‌کردند[۱۳].[۱۴]

بازگشت مصعب به مکه و عقبه دوم

موسم حج فرا رسید؛ مصعب بن عمیر با هفتاد نفر از مسلمانان مدینه به قصد زیارت خانه خدا و ملاقات پیامبر اسلام(ص) به مکه رفتند و در عقبه بارسول خدا(ص) ملاقات کردند. مصعب از استقبال مردم و توجه آنها به اسلام تعریف می‌کرد و پیامبر(ص) از آن خوشحال می‌شد[۱۵].

کعب بن مالک گوید: ما به دنبال به جا آوردن اعمال حج رفتیم و با رسول خدا(ص) وعده گذاردیم که پس از اعمال حج در وسط ایام تشریق[۱۶] در عقبه به نزد آن حضرت برویم و ملاقات ما نیز در شب انجام شود. چون شب موعود فرا رسید، به نزد یکی از بزرگان خود به نام ابو جابر - عبدالله بن عمر - که همراه ما آمده بود رفتیم و به او که تا آن روز در حال شرک به سر می‌برد و ما اسلام خود را از او و دیگر مشرکان مدینه مخفی می‌داشتیم. گفتیم: ای ابا جابر تو یکی از مردان بزرگ و محترم قبیله ما هستی و به راستی برای ما ناگوار است که تو در حال شرک به سر ببری و فردای قیامت نیز هیزم جهنم باشی. سپس او را به اسلام دعوت کرده و وعده‌ای را که برای دیدار رسول خدا(ص) گذارده بودیم به او خبر دادیم. ابو جابر دعوت ما را پذیرفته، به دین اسلام درآمد و همراه ما برای دیدار رسول خدا(ص) به عقبه آمد. در آنجا تا مدتی از شب گذشته در چادرهای خود به سر بردیم و پس از آن خیلی آرام، مانند راه رفتن مرغان قطا به راه افتادیم. از افرادی که در میعادگاه حاضر شدند هفتاد و سه نفر مرد بودند و دو نفر زن؛ یکی "نسی به دختر کعب و دیگری "اسماء دختر عمرو بن عدی. پس از مدتی رسول خدا(ص) با عمویش، عباس بن عبدالمطلب به نزد ما آمدند. عباس در آن زمان هنوز اسلام را نپذیرفته بود ولی با این حال دوست داشت بر کار برادر زاده‌اش نظارت کند و پیمان‌های او را محکم سازد. بعد از صحبت‌هایی که رد و بدل شد، پیامبر(ص) فرمود: "اکنون دوازده نفر را از میان خود انتخاب کنید که آنها نقیب قوم شما نزد من باشند". افراد حاضر، دوازده نفر را که نه تن از خزرج و سه تن از اوس بودند، انتخاب و به رسول خدا(ص) معرفی کردند. سپس همه با پیامبر(ص) بیعت و آن مکان را ترک کردند[۱۷].

وقتی مادر مصعب از آمدن وی به مکه خبردار شد، قاصدی به سراغش فرستاد و او را خواست و مصعب نیز به دیدن مادر رفت. مادرش از او گله کرد که تو به مکه می‌آیی و پیش از آنکه نزد من بیایی به جای دیگر می‌روی! مصعب گفت: "مادر، قبل از زیارت پیامبر(ص) به جایی نخواهم رفت و هیچ کس را بر رسول خدا(ص) مقدم نمی‌دارم!"

مادرش گفت: مصعب، هنوز آن مذهب انحرافی را ترک نکرده‌ای؟"

مصعب گفت: "من بر دین پیامبر(ص) و به اسلامی که خدا برای خود و رسولش پسندیده است، باقی هستم".

مادرش گفت: فرزندم، از دوری تو در حبشه و مدینه آن همه گریه کردم و شعر سروده، و برایت فرستادم؛ چرا اعتنا نکردی؟!"

مصعب گفت: "زیرا شما می‌خواستید مرا از دینم جدا سازید".

مادرش گفت: "اینک تو را زندانی می‌کنم".

مصعب گفت: "من هم دوستان مسلمانم را تحریک می‌کنم تا کسانی را که مزاحم من می‌شوند، بکشند و مرا رها کنند". مادرش با چشم گریان گفت: "حال که چنین است برو.

مصعب گفت: "مادر، من به تو علاقه دارم و خیرخواه توأم؛ به یگانگی خدا و رسالت محمد بن عبدالله(ص) گواهی بده".

مادرش گفت: "به ستارگان آسمان سوگند که از دین تو پیروی نخواهم کرد تا نسبت بی خردی به من دهند و تو را نیز آزاد می‌گذارم؛ تو بر عقیده خود باش و من بر عقیده خود باقی خواهم ماند".

مصعب بقیه ماه ذیحجه و ماه‌های محرم و صفر را در مکه ماند و در اول ماه ربیع الاول (دوازده روز قبل از هجرت پیامبر(ص)) به مدینه هجرت کرد[۱۸].[۱۹]

مصعب و عقد برادری

به نقلی، پیامبر(ص)، بین مصعب بن عمیر و ابو ایوب خالد بن زید، عقد برادری بست[۲۰] و به نقل دیگری، آن حضرت بین مصعب بن عمیر و سعد بن ابی وقاص، عقد برادری بست[۲۱].[۲۲]

مصعب و جنگ بدر

در زمان جنگ بدر، هنگامی که پیامبر(ص) به منطقه "بدر" رسیدند، از گذشتن کاروان از آنجا و رسیدن مشرکان قریش آگاه شدند و سپس با اصحاب خود درباره بازگشت به مدینه و جنگ با مشرکان به مشورت پرداختند. اصحاب گفتند: اختیار ما در دست شما است، اینک ما را با این قوم روبرو کنید. پس پیامبر(ص) به سوی مشرکان رفتند و در هفدهم ماه رمضان با مشرکان روبرو شدند. در این روز علم سفید رنگ پیامبر(ص) در دست مصعب بن عمیر و پرچم نیز دست علی بن ابی طالب(ع) بود. خداوند در روز بدر مسلمانان را با فرشتگان کمک فرمود و آنها را در نظر مشرکان زیاد و مشرکان را در نظر مسلمانان کم جلوه داد.

پیامبر(ص) در روز جنگ بدر مشتی خاک برگرفت و به طرف کفار پاشید و فرمود: "چهره‌هاتان سیاه باد!" در این هنگام مشرکان با دیدگان خاک آلود خود مشغول و هفتاد نفر از آنها کشته و هفتاد نفر از آنها اسیر شدند. عباس بن عبدالمطلب، عقیل بن ابی طالب و نوفل بن حارث هم جزو اسیران بودند[۲۳].[۲۴]

مصعب و پرچم‌داری جنگ احد

مرحوم طبرسی درباره پرچم داری مصعب می‌نویسد: رسول خدا(ص) پس از فرا رسیدن صبح، آماده جنگ شد. او علی(ع) را پرچم‌دار مهاجران و سعد بن عباده را پرچم دار انصار کرد و خود آن حضرت زیر پرچم انصار قرار گرفت[۲۵].

ابن اسحاق می‌نویسد: رسول خدا(ص) پرچم را به مصعب بن عمیر از طایفه بنی عبدالدار واگذار کرد و وقتی که او شهید شد، پرچم را به علی بن ابی طالب(ع) سپرد و خود آن حضرت زیر پرچم انصار قرار گرفت و رسول خدا(ص) به علی(ع) پیام داد که پرچم را جلو ببرد. علی(ع) پیش رفت در حالی که می‌گفت: من ابوالقضم هستم[۲۶].

واقدی می‌گوید: در آغاز جنگ، رسول خدا(ص) سه نیزه خواست و سه پرچم برای اوس و خزرج و مهاجرین بست و پرچم اوس را به اسید بن حضیر، پرچم خزرج را به سعد بن عباده یا حباب بن منذر بن جموح و پرچم مهاجران را به مصعب بن عمیر یا علی بن ابیطالب(ع)داد. سپس اسب خود را خواست و بر آن سوار شد و نیزه بلندی در دست گرفت که پیکان آن برنجی بود و کمانی را به دوش انداخت و مسلمانان در این جنگ، صد زره داشتند [۲۷]. درباره سخن ابن اسحاق که از پرچم و بیرق سخن به میان آورده، باید گفت: بعد از شهادت مصعب بن عمیر، پرچم به علی(ع) سپرده شد و اما بیرق از همان ابتدا در دست آن حضرت بود و شاید همین مسئله، علت تردید واقدی بوده است که راه حل آن، این گونه است[۲۸].

شیخ مفید نیز به همین نظر اشاره دارد و می‌نویسد: بیرق رسول خدا(ص) در جنگ احد در دست امیرالمؤمنین(ع) بود؛ چنانکه در جنگ بدر نیز به دست آن حضرت بود و پرچم را هم در آن روز به او سپردند و به دیگری ندادند. پس او صاحب پرچم و بیرق با هم بود و در این جنگ هم فتح از آن وی بود، چنانکه در بدر چنین بود[۲۹].[۳۰]

شهادت مصعب و سخنان همسرش

﴿وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِنْ مَاتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلَى أَعْقَابِكُمْ وَمَنْ يَنْقَلِبْ عَلَى عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اللَّهَ شَيْئًا وَسَيَجْزِي اللَّهُ الشَّاكِرِينَ[۳۱].

سبب نزول این آیه این است که چون در روز احد، به دروغ شایع کردند که پیامبر اکرم(ص) کشته شده، عده‌ای گفتند: اگر او پیامبر بود، کشته نمی‌شد و گروهی دیگر گفتند: ما در راه همان هدفی که آن حضرت می‌جنگید، خواهیم جنگید تا به وی بپیوندیم و عده‌ای راه ارتداد را پیمودند و گروهی راه فرار را برگزیدند و این آیه نازل شد. علت اصلی شکست مسلمانان فرار تیراندازان شکاف احد بود. در این وقت، خالد متوجه شد که بیشتر تیراندازان، سنگر را خالی کرده و مسلمانان به جمع غنیمت سرگرم شده‌اند و از پشت سر حمایت نمی‌شوند. پس سواران خود را صدا زد و از پشت سر بر یاران پیامبر(ص) حمله کرد و آنها را شکست داد و عده‌ای را کشت. عبدالله بن قمیئه حارثی سنگی را به طرف پیامبر(ص) پرتاب کرد و بینی و دندان پیشین حضرت را شکست و ایشان به زمین افتاد. اصحاب که این صحنه را دیدند، از اطرافش پراکنده شده و عبدالله برای کشتن آن حضرت، به ایشان حمله‌ور شد. مصعب بن عمیر، پرچم دار پیامبر(ص) در بدر و احد، برای دفاع از وی جلوی عبدالله بن قمیئه رفت ولی به دست وی شهید شد. وی پس از کشتن مصعب، پیامبر(ص) را که به آن حال دید، فکر کرد که آن حضرت کشته شده و فریاد زد که من محمد را کشتم و صدای بسیار بلند دیگری برخاست که محمد کشته شد. و گویند این منادی، شیطان بود. در نتیجه مردم همگی از اطراف پیامبر(ص) گریخته، از گرد ایشان پراکنده شدند. حضرت مرتب مردم را به سوی خود می‌خواند و می‌فرمود: "ای بندگان خدا! به سوی من بشتابید" تا اینکه سی تن به گرد آن حضرت جمع شدند و از وجود ایشان حمایت کردند تا اینکه مشرکان را از اطرافش پراکنده ساختند[۳۲].

نقل شده، پس از جنگ، مصعب چیزی نداشت که او را کفن کنند، جز همان پیراهنی که به تن داشت که اگر سرش را می‌پوشانیدند، پاهایش بیرون می‌ماند و اگر پاهایش را می‌پوشانیدند، سرش بیرون می‌ماند. در این حال، رسول خدا(ص) فرمود: سرش را با پیراهنش و پاهایش را با گیاه بپوشانید"[۳۳]. سن مصعب در زمان شهادت، ۴۰ سال یا کمی بیشتر بود[۳۴].

نقل شده، پس از جنگ، همسر مصعب، حمنه دختر جحش، به احد آمد. پیامبر(ص) چون او را دیدند، فرمودند: "ای حمنه، خوددار باش!" او گفت: "برای چه کسی ای رسول خدا؟" پیامبر(ص) فرمود: "داییت حمزه". حمنه گفت: ﴿إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ[۳۵]؛ دوباره پیامبر(ص) فرمود: "خوددار باش و اجر خودت را به خدا واگذار!" حمنه گفت: "برای چه کسی ای رسول خدا؟" و پیامبر(ص) فرمود: "برادرت". حمنه گفت: ﴿إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ؛ باز پیامبر(ص) به او فرمود: "خوددار باش!" او گفت: "برای چه کسی ای رسول خدا؟" پیامبر(ص) فرمود: "مصعب بن عمیر، همسرت". حمنه گفت: "وای بر اندوه من!" و گفته‌اند که گفت: "وای بر بیوگی!" پیامبر(ص) به حاضران فرمودند: "شوهر برای زن ارزشی دارد که هیچ کس چنان ارزشی ندارد". سپس رسول خدا(ص) به حمنه فرمودند: "چرا چنین گفتی؟" او گفت: "ای رسول خدا، یتیم شدن فرزندانش را به خاطر آوردم و وحشت مرا فرا گرفت". پیامبر(ع) دعا فرمودند که خداوند متعال سرپرستی نیکوکار برای آنها فراهم فرماید[۳۶].[۳۷]

جستارهای وابسته

منابع

پانویس

 با کلیک بر فلش ↑ به محل متن مرتبط با این پانویس منتقل می‌شوید:  

  1. الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۴، ص۱۴۷۴. و به نقلی کنیه‌اش ابو محمد است، ر.ک: الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۳، ص۸۶. این هاشم بن عبد مناف، فردی غیر از هاشم بن عبد مناف بن قصی، جد پیامبر است. و چون مناف بن عبد الدار است، لذا به او عبدری می‌گفتند؛ یعنی از طایفه عبدالدار است و نه از بنی هاشم. (یوسفی غروی).
  2. الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۳، ص۸۶.
  3. الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۴، ص۱۴۷۴.
  4. عسکری، عبدالرضا، مقاله «مصعب بن عمیر»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۷، ص۲۹۸.
  5. الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۳، ص۸۷-۸۶؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۴، ص۴۰۷-۴۰۸ (با اندکی تفاوت).
  6. عسکری، عبدالرضا، مقاله «مصعب بن عمیر»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۷، ص۲۹۹.
  7. السیرة النبویة، ابن هشام، ج۱، ص۳۲۱-۳۲۳؛ دیگر افراد عبارت بودند از: ۱- عثمان بن عفان (از قبیله بنی امیه) و همسرش، رقیه دختر رسول خدا(ص)؛ ۲- ابو حذیفة بن عتبه (از طایفه بنی عبد شمس) و همسرش سهله دختر سهیل بن عمرو که خداوند در حبشه فرزندی به نام محمد را به آنها عطا فرمود؛ ۳- زبیر بن عوام از طائفه بنی اسد؛ ۴- عبد الرحمن بن عوف از طایفه بنی زهره؛ ۵- ابو سلمه از طائفه بنی مخزوم و همسرش ام سلمه دختر أبی امیه؛ ۶- عثمان بن مظعون از طایفه بنی جمح؛ ۷- عامر بن ربیعه از طایفه بنی عدی بن کعب و همسرش لیلی دختر أبی حثمه؛ ۸- ابو سبره کسی بود که به حبشه رسید؛ ۹ - سهیل بن بیضاء از طایفه بنی حارث بن فهر. این افراد نخستین قافله مهاجران به حبشه بودند و چنانکه نقل شده، عثمان بن مظعون أمیر آنها بود و پس از ایشان، جعفر بن ابی طالب و به دنبال او دیگر مهاجران به حبشه رفتند که البته برخی تنها و برخی با همسران و فرزندان خود هجرت کردند. (السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۳۲۱-۳۲۳).
  8. عسکری، عبدالرضا، مقاله «مصعب بن عمیر»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۷، ص۳۰۰.
  9. اسامی این افراد: از طایفه بنی النجار: اسعد بن زراره، و عوف و معاذ، پسران حارث بن رفاعه، از طایفه بنی رزیق: رافع بن مالک و ذکوان بن عبد قیس از طایفه بنی عوف: عبادة بن صامت و ابو عبد الرحمن یزید بن ثعلبه؛ از طایفه بنی سالم بن عوف: عباس بن عباده؛ از طایفه بنی سلمه: عقبة بن عامر؛ از طایفه بنی سواد: قطبة بن عامر؛ از قبیله اوس بن حارته: ابو هیثم بن تیهان که نامش مالک بود و از طایفه بنی عمرو بن عوف: عویم بن ساعده. (السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۴۳۱-۴۳۳).
  10. مناقب آل ابی طالب، ابن شهر آشوب، ج۱، ص۱۵۷.
  11. السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۴۳۱-۴۳۵.
  12. عسکری، عبدالرضا، مقاله «مصعب بن عمیر»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۷، ص۳۰۱.
  13. اعلام الوری باعلام الهدی، طبرسی، ص۵۹-۵۵؛ قصص الأنبیاء، راوندی، ص۳۲۹-۳۳۱.
  14. عسکری، عبدالرضا، مقاله «مصعب بن عمیر»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۷، ص۳۰۲-۳۰۷.
  15. کعب بن مالک که یکی از آن مسلمانان بود، گوید: ما در آن سال به همراه براء بن معرور که بزرگ و رئیس ما بود به سوی مکه رهسپار شدیم و هیچ یک از ما تا به آن روز رسول خدا(ص) را ندیده بودیم. در راه براء بن معرور که به تازگی مسلمان شده بود، گفت: مطلبی به نظر من رسیده است که نمی‌دانم آیا شما هم با من موافقید یا نه؟ گفتیم: چه مطلبی؟ گفت: من معتقدم که هنگام نماز نباید این خانه، یعنی خانه کعبه را پشت سر قرار داد و باید نماز را به سوی کعبه خواند. ما در پاسخش گفتیم: به خدا قسم ما شنیده‌ایم که پیامبر گرامی ما به سوی شام و بیت المقدس نماز می‌خواند و ما با او مخالفت نخواهیم کرد. براء گفت: ولی من به سوی کعبه نماز می‌خوانم. گفتیم: ما در این باره از تو پیروی نخواهیم کرد. و بدین ترتیب هنگام نماز که میشد براء به سمت کعبه و ما به سمت بیت المقدس نماز می‌خواندیم تا اینکه به مکه رسیدیم. در آنجا براء به من گفت: ای برادر زاده ما را پیش رسول خدا ببر تا از این کاری که من کرده‌ام از او بپرسم که آیا کار من صحیح بوده یا نه، زیرا مخالفت شما مرا ناراحت کرده و می‌ترسم مخالف دین خدا رفتار کرده باشم، من که تا آن زمان رسول خدا را ندیده بودم به همراه او از خانه بیرون رفته و از مکان آن حضرت پرسیدیم. مردی از اهل مکه به ما گفت: آیا تا کنون او را دیده‌اید؟ گفتیم: نه. گفت:آیا عباس بن عبدالمطلب را دیده‌اید؟ گفتیم: آری. چون عباس گاهی برای تجارت به مدینه آمده بود و ما او را دیده بودیم. آن مرد گفت: چون به مسجد الحرام وارد شدید آن کس که پهلوی عباس بن عبدالمطلب نشسته همان کسی است که شما می‌خواهید. ما به مسجد الحرام آمدیم و عباس بن عبدالمطلب را که در گوشه‌ای نشسته دیدیم و به نزد مردی که در کنار عباس نشسته بود، رفته و سلام کردیم و همان جا نشستیم، رسول خدا(ص) رو به عباس کرده و فرمود: این دو مرد را می‌شناسی؟ او گفت: آری؛ این براء بن معرور بزرگ قبیلهی خود است و آن دیگری کعب بن مالک است. کعب گوید: به خدا سوگند فراموش نمی‌کنم که پیامبر(ص) به دنبال سخن عباس فرمود: همان (کعب) شاعر؟ عباس گفت: آری. براء گفت: ای رسول خدا من که به تازگی مسلمان شده‌ام در این مسافرت به نظر خودم تمام نمازها را رو به کعبه خواندم و خوش نداشتم این خانه را هنگام نماز پشت سر قرار دهم، ولی رفقا و همراهان با من مخالفت کرده و رو به بیت المقدس نماز خواندند، من که از این رفتار آنان در دل خود احساس ناراحتی کرده ام به نزد شما آمده‌ام تا ببینم نظر شما در این باره چیست؟ پیامبر(ص) فرمود: اگر صبر می‌کردی، رو به همان قبله نماز می‌خواندی! از آن روز براء بن معرور به سوی همان قبله رسول خدا یعنی بیت المقدس نماز می‌خواند ولی نزدیکان او گمان کرده‌اند که تا هنگام مرگ هم چنان رو به کعبه نماز خوانده و این سخن، صحیح نیست زیرا اطلاع ما به وضع زندگی او بیش از آنان است. و عون بن ایوب انصاری درباره براء گوید: و منا المصلی اول الناس مقبلا علی کعبة الرحمن بین المشاعر؛ از ما است آن کس که برای نخستین بار به سوی کعبه نماز خواند، و مقصودش براء بن معرور است. (السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۴۳۸-۴۴۰)
  16. ایام تشریق به روزهای یازدهم، دوازدهم و سیزدهم ماه ذی حجه گویند.
  17. السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۱۴۴۰-۱۴۴۸ (با تلخیص).
  18. الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۳، ص۸۸.
  19. عسکری، عبدالرضا، مقاله «مصعب بن عمیر»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۷، ص۳۰۷-۳۱۰.
  20. السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۵۰۶.
  21. المحبر، ابن حبیب، ص۷۱.
  22. عسکری، عبدالرضا، مقاله «مصعب بن عمیر»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۷، ص۳۱۰.
  23. اعلام الوری باعلام الهدی، طبرسی، ص۷۵-۷۶؛ مجمع البیان، همو، ج۲، ص۴۰۵.
  24. عسکری، عبدالرضا، مقاله «مصعب بن عمیر»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۷، ص۳۱۰-۳۱۱.
  25. اعلام الوری باعلام الهدی، طبرسی، ص۸۱؛ قصص الانبیاء، راوندی، ص۳۳۹؛ مناقب آل ابی طالب، ابن شهر آشوب، ج۱، ص۱۶۶.
  26. سیره ابن اسحاق، ابن اسحاق، ج۳، ص۷۰؛ السیره النبویه، ابن هشام، ج۲، ص۷۳.
  27. المغازی، واقدی، ج۱، ص۲۱۵.
  28. موسوعة التاریخ الاسلامی، یوسفی غروی، ج۲، ص۲۶۶ (پاورقی).
  29. الارشاد، ج۱، ص۷۹.
  30. عسکری، عبدالرضا، مقاله «مصعب بن عمیر»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۷، ص۳۱۱-۳۱۲.
  31. «و محمد جز فرستاده‌ای نیست که پیش از او (نیز) فرستادگانی (بوده و) گذشته‌اند؛ آیا اگر بمیرد یا کشته گردد به (باورهای) گذشته خود باز می‌گردید؟ و هر کس به (باورهای) گذشته خود باز گردد هرگز زیانی به خداوند نمی‌رساند؛ و خداوند سپاسگزاران را به زودی پاداش خواهد داد» سوره آل عمران، آیه ۱۴۴.
  32. مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۲، ص۴۰۵-۴۰۳.
  33. الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۳، ص۹۰.
  34. الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۴، ص۱۴۷۴.
  35. «همان کسان که چون بدیشان مصیبتی رسد می‌گویند: "انّا للّه و انّا الیه راجعون" (ما از آن خداوندیم و به سوی او باز می‌گردیم)» سوره بقره، آیه ۱۵۶.
  36. تفسیر القمی، علی بن ابراهیم قمی، ج۱، ص۱۲۴؛ المغازی، واقدی، ج۱، ص۲۹۱-۹۲.
  37. عسکری، عبدالرضا، مقاله «مصعب بن عمیر»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۷، ص۳۱۲-۳۱۴.