احنف بن قیس تمیمی در تاریخ اسلامی

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

مقدمه

نام اصلی احنف بن قیس بن معاویة بن حصین بن تمیم[۱]، صخر یا ضحاک است و لقبش احنف بوده است. علت ملقب شدنش به این نام آن است که در پایش عیبی بوده است[۲]. او در زمان حیات پیامبر (ص) مسلمان شد ولی به حضور آن حضرت نرسید. او از تابعین شمرده شده است[۳] و از قبیل ی بنی تمیم و از تیره بنی مرة بن عبید بود[۴].

کنیه پدرش، ابومالک بود و در زمان جاهلیت به دست طایفه بنی مازن کشته شد[۵]. نام مادرش، حُبی بنت عمرو بن ثعلبه بود که از تیره بنی داوود و از قبیله باهله بوده است[۶]. کنیه احنف ابابکر بوده است[۷][۸].

احنف و بردباری

احنف، مردی دانشمند و حکیم بود که به علم، عقل، شجاعت، زیرکی و متانت رأی مشهور و مخصوصاً در حلم و بردباری مَثَل بوده است[۹]، و جمله أَحْلَمُ مِنَ الأَحْنَفِ بردبارتر از احنف از امثال معروف عرب است.

از وی پرسیدند: چگونه بزرگ و رئیس قوم شدی؟ گفت: "با کمک کردن به ناتوانان و پاری ستمدیدگان" [۱۰].

از احنف پرسیدند: حلم را از که آموختی؟ گفت: "از قیس بن عاصم منقری؛ روزی یکی از برادر زاده‌هایش پسر او را کشته بود، قاتل را دست‌بسته با جنازه پسرش نزد او آوردند. رو به قاتل کرد و گفت: "کار خوبی نکردی، زیرا بازوی خود را شکسته و نیروی خود را کاستی و به قوم و بستگان خود بدی کردی و دشمن خود را جری ساختی". سپس دستور داد تا او را رها کنند و اصلاً در سیمای وی تغییری پیدا نشد".

موقعی که احنف در میان جمعیت بصره نزد عمر آمد، عمر که او را مردی زیرک، دانا، عاقل و با دیانت یافت، دستور داد یک سال او را در مدینه زندانی کردند. سپس او را نزد خود خواند و به او گفت: "می‌دانی چرا تو را زندانی کردم؟" احنف گفت: "خیر". عمر گفت: "زیرا پیامبر اکرم (ص) همیشه ما را از منافق دانا می‌ترساند، خواستم تو را بیازمایم که آیا واقعاً دینداری یا خیر". سپس او را به بصره فرستاد و به فرماندار بصره نوشت: احنف، بزرگ مردم بصره است؛ از آن روز او ترقی نمود[۱۱].

احنف می‌گوید: درد دلی داشتم و به عمویم، صعصعه، شکایت نمودم. اول مرا تهدید نمود و سپس گفت: "پسر برادرم! هرگاه پیشامدی برایت اتفاق افتاد به کسی مثل خودت اظهار مکن، زیرا یا دشمن تو است و خوشحال می‌گردد و یا دوست تو است و ناراحت می‌شود و نمی‌تواند از تو برطرف نماید؛ به کسی شکایت نما که تو را مبتلا ساخته است. پسرم! یکی از دو چشمم مدت چهل سال است که هیچ چیز را نمی‌بیند اما تاکنون به همسر و فرزندانم نگفته‌ام و آنها خبر ندارند"[۱۲][۱۳].

احنف و یاری اسلام

احنف می‌گوید: در زمان عثمان مشغول طواف بودم که مردی از قبیله بنی لیث دست مرا گرفت و گفت: "می‌خواهی به تو مژده‌ای دهم؟" گفتم: آری. گفت: "یاد داری وقتی که پیامبر اسلام (ص) مرا به سوی قوم تو فرستاد و آنها را به اسلام دعوت می‌کردم، تو به ایشان گفتی که نماینده پیامبر به خوبی‌ها دعوت می‌کند؛ گفته تو به پیامبر رسید و ایشان فرمود: "خدایا احنف را بیامرز"؛ به او گفتم: به هیچ یک از اعمالم به اندازه دعای پیامبر (ص) امیدوار نیستم"[۱۴][۱۵].

احنف و شرکت در فتوحات

درباره شرکت نمودن او در جنگ‌ها و نیز شهرهایی که به دست او فتح شد، روایات مختلفی نقل شده است. از روایت بلاذری معلوم می‌شود که عُمَر در اواخر حیات خود احنف را به خراسان فرستاد. در حالی که به نوشته طبری، در سال هفدهم یا بیستم هجری احنف و ابوموسی اشعری، هرمزان را از فارس به مدینه آوردند، پس می‌بایست در همان سال‌ها به ایران رفته باشد، مگر آنکه رفتن او به خراسان پس از بازگشت از سفر جنگی اولش به فارس بوده باشد.

روایت دیگری از سیف نیز مؤید این معنی است که احنف در سال بیست و دوم هجری، یعنی اواخر روزگار عمر به خراسان رفته است. مطابق روایت طبری احنف اندکی پس از ورود به خراسان به اصفهان رفت. بلاذری نیز آورده است که احنف در سال بیست و سه هجری به دستور عبدالله بن بدیل به یهودیه اصفهان حمله کرد آنجا را با صلح با مردم آنجا فتح کرد و به روایتی همراه ابن بدیل در مقدمه سپاه ابوموسی اشعری آنجا را تصرف کرد. به نظر می‌رسد که فتح کاشان به دست احنف نیز در همین ایام رخ داده باشد. در این وقت یزدگرد ساسانی که در صدد گردآوری لشکر بود به خراسان رفت و احنف نیز از طریق طبسین وارد آن دیار شد و پس از فتح هرات به مرو شاهجان رفت و کسانی را برای فتح نیشابور و سرخس فرستاد. یزدگرد از مرو شاهجان خارج شد و احنف در پی او رفت و مرورود را نیز گرفت و در تعقیب یزدگرد به سوی بلخ رفت اما لشکر کوفه قبل از او یزدگرد را فراری داده و بلخ را تصرف کرده بودند. پس احنف به مرورود بازگشت و گروهی را برای فتح طخارستان فرستاد و خود گزارش پیروزی را به عمر نوشت. خلیفه دستور داد که به همان اندازه بسنده کند و از جیحون نگذرد. احنف بار دیگر هم یزدگرد را که به خراسان بازگشته، بلخ را گرفته و به مرورود تاخته بود، فراری داد و بلخ را گرفت.

از آن پس تا چند سال از احنف خبری در دست نیست. گویا او مشغول فتح یا فتح دوباره شهرهای ایران بوده که گاه‌گاه بر ضد حاکم عرب می‌شوریدند. چنان‌که در سال سی‌ام هجری به روایت خلیفة بن خیاط، در مقدمه لشکر عبدالله بن عامر بن کریز، هرات را تصرف کرد و بعد از آن قهستان را نیز گرفت و به سوی طخارستان حرکت کرد. او در راه یکی از دژهای مرورود را که بعدها به قصر احنف مشهور شد، تصرف کرد و لشکر متحد طخارستان و جورجان و طالقان و فاریاب را در هم شکست. پس از آن مردم بلخ را که شورش کرده بودند، مطیع ساخت و به خوارزم رفت و چون زمستان از راه رسید، بازگشت.

به روایت طبری، او یک بار دیگر در سال سی و سه هجری به خراسان حمله کرد و مرو شاهجان و مرورود را دوباره تصرف کرد. احنف در فتح نهاوند، کاشان و خراسان در سال بیست و دوم هجری حاضر بود و در شکست یزدگرد سوم در جنگ جلولا در ری حاضر بود[۱۶][۱۷].

احنف و جنگ جمل

احنف بن قیس در تمام جنگ‌های امیرالمؤمنین (ع) به جز جنگ جمل حاضر بود. در هنگام جنگ جمل با عده‌ای از بستگان خود خدمت امیرالمؤمنین (ع) رسید و گفت: "یا علی! قوم ما در بصره گمان می‌کنند که اگر تو بر آنها غالب شوی مردان آنها را می‌کشی و زنانشان اسیر می‌شوند". علی (ع) فرمود: "چرا باید از شخصی مثل من چنین بترسند؟ آیا چنین چیزی جز برای کفار جایز است؟ در حالی که آنها مردمی مسلمانند!". در ادامه احنف به امام (ع) گفت: "یکی از این دو کار از من ساخته است؛ یا با دویست نفر جنگجو در رکاب شما بجنگم و یا شش هزار نفر را از یاری طلحه و زبیر باز دارم".

حضرت به او فرمود: "شش هزار نفر به لشکر مخالف نپیوندد بهتر از آن است که دویست نفر با ما باشد". پس به وی دستور داد که آن جمعیت را از جنگ با ایشان باز دارد؛ از این رو او در جنگ جمل حاضر نشد و به وعده خود وفا کرد[۱۸][۱۹].

احنف و معاویه

پس از آنکه امیرالمؤمنین (ع) شهید شد و خلافت به معاویه رسید، احنف با جمعیتی نزد معاویه رفت. معاویه برای انتقاد از گذشته رو به احنف کرد و گفت: "تو نبودی که بر امیرالمؤمنین (عثمان) سخت گرفتی تا کشته شد و ام المؤمنین عایشه را خوار نمودی و به نفع علی بن ابی طالب در صفین نهر آب را تصرف کردی؟".

احنف گفت: "یا امیرالمؤمنین، به بعضی از اینها اعتراف می‌کنم و بعضی را منکر هستم. عثمان را شما قریش محاصره کردید و خانه‌اش از انصار تهی بود؛ یک دسته از شما خوارش کردید و دسته دیگر از شما او را کشتید.

اما عایشه! ما او را خوار و ذلیل نکردیم، او خود باعث این امر شد و کمکش نکردیم زیرا آن‌چه را در کتاب خدا خواندم آن بود که در خانه بنشیند و او بر خلاف گفته خدا عمل کرد و نتیجه کردارش را دید. اما اینکه در گرفتن نهر آب شرکت جستم، به علت آن بود که شما می‌خواستید با تشنگی ما را از پای درآورید و ما هم مجبور شدیم نهر آب را تصرف کنیم".

معاویه از مجلس برخاست و جمعیت متفرق شدند. سپس دستور داد پنجاه هزار درهم به احنف بدهند و به هر یک از افرادی که همراه او بودند مقدار زیادی مال بخشید؛ از جمله به حباب بن یزید سی هزار درهم داد. معاویه هنگام خداحافظی به احنف گفت: "هر حاجتی داری بخواه"، احنف به او گفت: "به دوستان علی (ع) سخت نگیر و حقوق آنان را از بیت‌المال بده، و هرگاه محتاج به کمک شدی مردانی مطیع و فرمانبردار و شجاع به یاری تو خواهم فرستاد".

احنف دوستدار علی بن ابی طالب (ع) و حباب بن یزید به خاندان بنی‌امیه علاقه‌مند بود. حباب به معاویه اعتراض کرد که به احنف با آنکه عقیده‌اش با تو مخالف است، پنجاه هزار درهم دادی و به من که دوستدار تو هستم سی هزار درهم! معاویه به او گفت: "با این پول دین او را خریدم". حباب گفت: "پس دین مرا هم بخر". سپس معاویه دستور داد بیست هزار درهم دیگر به او دادند اما هفته‌ای نگذشت که حباب مرد و پول‌ها دست نخورده به معاویه برگشت.

روزی احنف نزد معاویه بود که مردی از اهل شام به مجلس آنها وارد شد و سخنرانی کرد و کلام پایانی‌اش لعن بر علی (ع) بود. همه مردم ساکت شدند، در این هنگام احنف به معاویه گفت: "اگر این گوینده می‌دانست که رضایت تو در دشنام دادن به انبیاء و رسولان الهی است لحظه‌ای در لعن کردن آنها درنگ نمی‌کرد، پس از خدا بترس و علی را رها کن که او خدای خویش را به بهترین وجه ملاقات کرد. او سابقه‌اش مشخص است، خلقش پاک و مبارک بود، نصیبش زیاد بود، دانشمندترین علما بود، صبور‌ترین صابران، بافضل‌ترین فضلاء و جانشین بهترین انبیاء بود".

در این هنگام معاویه به احنف گفت: أغضَیتُ علی القَذی؛ چشم مرا به خار بستی، به خدا قسم، تو را بر بالای منبر می‌برم تا علی را لعن کنی، به دلخواه یا به اجبار.

احنف گفت: "اگر مرا عفو کنی برای تو بهتر است؛ به خدا قسم، این کلام هرگز بر زبانم جاری نخواهد شد". معاویه به او گفت: "ناچاری که بر روی منبر بروی و علی را لعن کنی".

احنف گفت: "در این صورت به خدا قسم، درباره تو و علی انصاف به خرج می‌دهم".

وقتی در مسجد حضور یافتند، معاویه به احنف گفت: "بالای منبر برو". احنف بر بالای منبر رفت و پس از شکر خدا و درود بر پیامبر (ص) گفت: "ای مردم! همانا معاویه به من امر کرد که علی را لعن کنم؛ معاویه و علی (ع) با یکدیگر جنگیدند و هر یک از آنها ادعا داشتند که طرف دیگر بر او و قومش ظلم کرده است. پس وقتی من دعا کردم شما همگان آمین بگویید؛ خدایا! خودت و ملائکه‌هایت و پیامبرانت و همه مخلوقاتت، فرد ظلم‌کننده از این دو تن را لعنت کن! ای پروردگار جهانیان! اجابت کن، خدایا! آنها را نفرین کن، نفرینی سخت و در صبح و شام بر آنها عذابت را تجدید کن".

معاویه در این هنگام گفت: "تو را عفو کردم ای ابابحر"[۲۰].

احنف و نامه امام حسین (ع) برای او

یکی از افراد بصره که امام حسین (ع) برای او نامه نوشت، احنف بن قیس است. امام به وسیله غلامی به نام سلیمان برای سران دسته‌های پنج‌گانه و اشراف بصره یعنی مالک بن مسمع بکری، احنف بن قیس، منذر بن جارود، مسعود بن عمرو، قیس بن هیثم و عمرو بن عبیدالله بن معمر نامه‌ای به این مضمون نوشت: خداوند محمد (ص) را بر خلقش برگزیده و او را با نبوتش بزرگ داشت و برای رسالت خویش برگزید، سپس او را نزد خویش برد. پیامبر (ص) نیز بندگانش را اندرز و رسالت خویش را به طور کامل انجام داد، درود خدا بر او و خاندانش باد. ما، اهل بیت و نزدیکان و اوصیاء و وارثینش بوده و برای رسیدن به مقامش از سایر مردم شایسته‌تر هستیم، لیک قوم ما آن را به خود اختصاص داده‌اند و ما هم رضایت دادیم و نخواستیم تفرقه و جدایی پدید آید و صلح و سازش و سلامت و عافیت را ترجیح دادیم؛ اما همواره می‌دانستیم که ما نسبت به کسانی که متولی آن حق شده‌اند به آن سزاوارتریم. حال فرستاده‌ام را با این نوشتار به سوی‌تان فرستاده‌ام و شما را به کتاب خدا و سنت پیامبر (ص) می‌خوانم، چرا که سنت، مرده و بدعت زنده شده است. اگر سخنم را بشنوید و از فرمانم اطاعت کنید شما را به راه راست هدایت خواهم کرد[۲۱][۲۲]

احنف و نقل احادیث

احنف از برخی صحابه حدیث روایت کرده و افرادی نیز از وی حدیث روایت کرده‌اند. ذهبی می‌گوید: وی از عمر، عثمان، علی (ع)، ابوذر، عباس و ابن مسعود حدیث روایت کرده است. تعدادی از تابعین از وی حدیث روایت کرده‌اند که عبارت‌اند از: حسن بصری، عمرو بن جاوان، عروة بن الزبیر، طارق بن حبیب، عبدالله بن عمیرة، یزید بن عبدالله بن الشخیر و خلید العصری. ابن سعد وی را ثقه و قابل اطمینان دانسته و تعداد کمی حدیث از او نقل کرده است[۲۳][۲۴].

سرانجام احنف

احنف در زمان عبدالله زبیر و در سال ۶۷ هجری در کوفه از دنیا رفت و مصعب بن زبیر که از طرف برادرش (عبدالله) حاکم کوفه بود بر او نماز خواند و او را تشییع نمود[۲۵][۲۶].

احنف بن قیس در دانشنامه سیره نبوی

وی از تیره زَید مَناة بن تمیم از اُدّ بن طابخة بن الیاس بن مُضر است[۲۷]. نامش را «ضحاک»[۲۸]، «صخر»[۲۹] حارث، حصین[۳۰] و حصن[۳۱] و کنیه‌اش را ابوبحر آورده‌اند[۳۲].

در خصوصیات ظاهری وی گفته‌اند که او، احنف [۳۳]، اعور [۳۴]، کوتاه قد و کوسه بود[۳۵]. در وجه تسمیه او به احنف گفته‌اند وقتی زاده شد، در پایش نقصی بود؛ از این‌رو به وی أحنف گفتند[۳۶]، وی را رئیس بنی تمیم و در سخن گفتن یکی از بلیغان عرب دانسته‌اند[۳۷]. پدر احنف را بنومازن در زمان جاهلیت کشته بودند[۳۸]. مادرش از بنی قراض[۳۹] یا بنی أود از تیره باهله و نامش حُبی دختر عمرو و به نقلی حبّی، دختر قُرط و خواهر أخطل، از شجاعان بود و احنف در «یوم الجُفرة» به این دایی خود افتخار کرد[۴۰]، «جُفرة خالد» نام محلی در بصره است و یوم الجفرة، روزی است که میان خالد بن عبدالله بن خالد بن اسید - والی عبدالملک - و یاران مصعب بن زبیر نبردی رخ داد[۴۱].

رسول خدا (ص) خاندان احنف را به اسلام فراخواند، احنف مسلمان شد، هرچند توفیق نداشت پیامبر را ببیند[۴۲] و از این‌رو گفته‌اند صحابی نیست و در شمار تابعین قرار دارد. وی با بیان اینکه دعوت آن حضرت دعوت به مکارم اخلاق و نهی از رذایل اخلاقی است سبب شد تا خاندانش اسلام آوردند[۴۳] و گویا رسول خدا (ص) به سبب این کار برایش آمرزش‌طلبید و احنف گفت: هیچ چیز بیش از این برایم مایه امیدواری نیست[۴۴]. برخی گفته‌اند دو نفر خبر طلب آمرزش رسول خدا (ص) را به احنف رساندند و او به شکرانه آن سجده کرد[۴۵]. بنا بر نقلی، هنگامی که رسول خدا (ص) افرادی را برای دریافت صدقات بنی مُرّه فرستاد، آنان درصدد درگیری با نمایندگان آن حضرت بودند که احنف آنان را از این کار بازداشت و یکی از مسلمانان به هنگام وارد شدن احنف بر عمر در زمان فتح تستر به این موضوع گواهی داد[۴۶].

احنف به همراه عمویش نزد مسیلمه کذاب رفتند تا سخنان او را بشنوند[۴۷]. هنگامی که بازگشتند، عمویش از وضعیت مسیلمه پرسید و احنف پاسخ داد: دروغگو[۴۸] و احمق است[۴۹]. عمویش پس از این اسلام آورد[۵۰].

زمانی که احنف در زمان عمر خواست به مدینه آید، دو پیراهن خرید؛ یکی به شانزده درهم و دیگری به دوازده درهم، و پیراهن شانزده درهمی را به تن کرد تا آنکه به مدینه رسید. سپس آن را از تن خارج کرد و پیراهن دوازده درهمی را پوشید. هنگامی که نزد عمر آمد، عمر از مبلغ پیراهنش پرسید و او قیمت کمتر را گفت. عمر با خشم به او گفت: آیا پیراهن شش درهمی بهتر نبود؟ احنف پس از این می‌‌گفت: پس از آنکه اسلام آوردم، یک بار بیشتر دروغ نگفتم و آن همان بود که به عمر یک سوم مبلغ را کم گفتم[۵۱].

از گزارش شعبی در تاریخ مدینة دمشق برمی‌آید که احنف در قالب وفدی که ابوموسی اشعری از بصره به مدینه فرستاد، نزد عمر رفت. هر یک از اهل وفد سخن گفتند و چون احنف سخن گفت، چنان بود که عمر او را تحسین کرده گفت: «به خدا سوگند او رئیس است»[۵۲].

پس از آنکه احنف به مدینه آمد، عمر یک سال وی را نزد خود نگه داشت تا او را بیازماید. وی پس از آنکه از عدم نفاق و سیرت نیکوی احنف اطمینان یافت، به ابوموسی اشعری نامه نوشت و به او توصیه کرد با احنف مشورت و به سخنانش توجه کند [۵۳].

احنف در دوره عثمان در فتوحات، به ویژه در فارس و خراسان نقش بسزایی داشت. او در سال سی، فرمانده طلیعه سپاه عبدالله بن عامر بن کریز در فتح هرات بود [۵۴]. وی در همین سال فرمانده سپاهی بود که بلخ را با صلح فتح کرد[۵۵] و در سال ۳۲ نیز مرورود را فتح کرد[۵۶]. گفته‌اند وی یک چشمش را در سمرقند یا به سبب بیماری جذر[۵۷] و به نظر برخی در یوم الحرة[۵۸] از دست داد. شاید به همین سبب به او اشور گفته باشند. بر پایه روایتی، احنف به درخواست طلحه و زبیر با امام علی (ع) بیعت کرد[۵۹]، ولی در جنگ جمل شرکت نکرد و از هر دو سپاه دوری جست[۶۰] و به همین سبب باعتاب عایشه مواجه شد[۶۱]. وی با اینکه در جنگ نیامد، در چند مورد به امام وعده داد که می‌تواند هزاران شمشیر را از سپاه آن حضرت بازدارد[۶۲] و همین کار را نیز انجام داد. او به همراه شش هزار نفر از جنگ جمل کناره گرفت و به جلحا در دو فرسخی بصره رفت[۶۳].

احنف در جنگ صفین شرکت فعال داشت و با نوشتن نامه‌ای، قبیله‌اش را نیز به شرکت در این جنگ و همراهی امیرمؤمنان علی (ع) فراخواند[۶۴] و خود نیز فرمانده تمیمیان بصره بود[۶۵]. او که مضری بود، در موضوع حکمیت از کسانی بود که امام علی (ع) را از پذیرش حکمیت ابو موسی اشعری برحذر داشت؛ چون ابوموسی را شایسته این کار نمی‌دانست. وی مایل بود خودش را به حکمیت برگزینند یا دست کم طرف مشورت باشد، ولی اشعث کندی و دیگر یاران یمنی امام علی (ع) به حکمیت کسی جز ابوموسی راضی نبودند[۶۶]، احنف هنگام نوشتن پیمان تحکیم نیز از اینکه می‌خواستند لقب «امیرمؤمنان» را از کنار نام امام علی (ع) بردارند، اظهار نگرانی کرد و گفت می‌ترسد با این کار خلافت برای همیشه از دست آن حضروت خارج شود[۶۷]. احنف در جنگ نهروان نیز در کنار امام علی (ع)بود[۶۸]، اما پس از این دیگر اطلاعی از او در دست نیست، تا آنکه در سال پنجاه به معاویه پیوست و از جمله کسانی بود که معاویه گفت دینشان را با پول خریده است[۶۹].

در سال ۵۹ معاویه به سبب مخالفت أحنف با ولایت ابن زیاد بر عراق، وی را عزل کرد، سپس او را نصب کرد، ولی درباره احنف به او سفارش نمود و هنگامی که فتنه رخ داد نیز کسی جز احنف به ابن زیاد وفادار نماند[۷۰].

در سال ۶۴ پس از مرگ یزید، هنگامی که مردم با ابن زبیر بیعت کردند، ابن زیاد نیز از مردم خواست تا کسی را به خلافت برگزینند که احنف به همراه عده‌ای از مردم ابن زیاد را برگزید ولی گروهی مخالفت کردند و ابن زیاد پس از مشورت با نزدیکانش، امارت را رها کرد و گریخت و دارالاماره تصرف شد. در این وقت احنف آمد و گفت: تا من زنده‌ام کسی داخل خانه ابن زیاد نخواهد شد. در این هنگام درگیری‌هایی میان مخالفان و موافقان رخ داد و احنف، بنی‌تمیم را به یاری فراخواند و سرانجام مردم شام با مروان بیعت کردند[۷۱]. هنگام جنگ مصعب بن زبیر و مختار، احنف به همراه بنی‌تمیم در سپاه مصعب بود[۷۲] و پس از آن نیز در زمان ولایت مصعب در کوفه بر او وارد شد و در کنار مصعب قرار داشت تا آنکه مرگش فرا رسید و در سال ۶۷ درگذشت[۷۳]. مصعب بر روی نماز گزارد و در تشییع جنازه او بدون رداء شرکت کرد. گفته‌اند نخستین کسی که دیده شد بدون رداء در تشییع جنازه راه رود، مصعب بود[۷۴]. مصعب در تشییع جنازه احنف می‌گفت: او سرور اهل عراق بود[۷۵] و نیز می‌‌گفت: سرور عرب درگذشت؛ امروز زبیر درگذشت[۷۶].

البته درگذشت احنف را به سال ۷۲[۷۷] و سال ۷۱ نیز گفته‌اند[۷۸]. وی در نزدیکی قبر زید بن ابی سفیان در ثَوِیّه[۷۹] به خاک سپرده شد[۸۰].

بیشتر شرح حال‌نویسان، احنف را به شکیبایی، خردمندی، ذکاوت و صفات پسندیده دیگر ستوده‌اند[۸۱]. از احنف نسلی باقی نماند[۸۲]. وی از امام علی (ع)، عمر بن خطاب، ابوذر و برخی صحابه دیگر روایت نقل کرده و برخی چون حسن بصری از او روایت حدیث کرده‌اند[۸۳]. تنها طوسی[۸۴] نام وی را در شمار اصحابی که از رسول خدا (ص) حدیث نقل کرده‌اند آورده است، که صحیح نیست.[۸۵]

منابع

پانویس

  1. اسد الغابة، ابن اثیر، ج۱، ص۶۹.
  2. أعیان الشیعة، امین عاملی، ج۳، ص۲۲۲؛ اسد الغابة، ابن اثیر، ج۱، ص۶۸؛ (حَنَف: برگشتن انگشت ابهام پا روی انگشتان دیگر و بدان سبب بر پاشنه راه رفتن).
  3. ریحانة الادب، مدرس تبریزی، ج۱، ص۸۳.
  4. الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۷، ص۹۳؛ جمهرة انساب العرب، ابن حزم، ص۲۱۷.
  5. ریحانة الادب، مدرس تبریزی، ج۱، ص۸۳.
  6. تاریخ الاسلام، ذهبی، ج۵، ص۳۵۳.
  7. الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۲، ص۷۵۵؛ أعیان الشیعة، امین عاملی، ج۲، ص۲۹۱.
  8. قاسمی، محمود رضا، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ص ۲۵۸.
  9. موسوعة طبقات الفقهاء، جعفر سبحانی، ج۱، ص۲۸۲.
  10. ریحانة الادب، مدرس تبریزی، ج۱، ص۸۳.
  11. الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۷، ص۹۶؛ اسد الغابة، ابن اثیر، ج۱، ص۶۹.
  12. ریحانة الادب، مدرس تبریزی، ج۱، ص۴۴.
  13. قاسمی، محمود رضا، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ص ۲۵۹.
  14. طبقات، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۷، ص۹۶؛ اسد الغابة، ابن اثیر، ج۱، ص۵۵؛ أعیان الشیعة، امین عاملی، ج۷، ص۳۸۴.
  15. قاسمی، محمود رضا، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ص ۲۶۰.
  16. الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۷، ص۳۴-۹۴؛ الاخبار الطوال، دینوری (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۴۶؛ أعیان الشیعة، امین عاملی، ج۷، ص۳۸۴.
  17. قاسمی، محمود رضا، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ص ۲۶۲.
  18. تاریخ الطبری، طبری، ج۳، ص۵۰۹.
  19. قاسمی، محمود رضا، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ص ۲۶۲.
  20. أعیان الشیعة، امین عاملی، ج۷، ص۳۸۶؛ قاموس الرجال، شوشتری، ص۶۸۹.
  21. «أمّا بعد: فانّ اللّه اصطفى محمدا (ص) على خلقه، و أكرمه بنبوّته، و اختاره لرسالته، ثم قبضه اللّه إليه و قد نصح لعباده و بلّغ ما ارسل به (ص) و كنّا أهله و أولياءه و أوصياءه و ورثته و أحق الناس بمقامه في الناس، فاستأثر علينا قومنا بذلك، فرضينا و كرهنا الفرقة و أحببنا العافية، و نحن نعلم أنّا أحقّ بذلك الحق المستحق علينا ممن تولّاه و قد أحسنوا و أصلحوا و تحرّوا الحق. و قد بعثت رسولي إليكم بهذا الكتاب، و أنا أدعوكم إلى كتاب اللّه و سنّة نبيّه (ص) فانّ السنّة قد اميتت، و انّ البدعة قد احييت، و إن تسمعوا قولي و تطيعوا أمري اهدكم سبيل الرشاد»؛وقعة الطف، ابی مخنف (تحقیق: یوسفی غروی)، ص۱۲۷-۱۲۸.
  22. قاسمی، محمود رضا، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ص ۲۶۴.
  23. تاریخ الاسلام، ذهبی، ج۵، ص۳۴۶؛ موسوعة طبقات الفقهاء، جعفر سبحانی، ج۱، ص۲۸۲.
  24. قاسمی، محمود رضا، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ص ۲۶۵.
  25. الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۲، ص۷۱۶؛ اسد الغابة، ابن اثیر، ج۲۱، ص۶۹.
  26. قاسمی، محمود رضا، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ص ۲۶۶.
  27. ابن حزم، ص۲۰۷ و ۲۱۷.
  28. ابن سعد، ج۷، ص۶۴.
  29. خلیفة بن خیاط، الطبقات، ص۳۳۴؛ ابن قتیبه، ص۴۲۳.
  30. ابن عساکر، ج۲۴، ص۳۰۵.
  31. ابن حجر، ج۱، ص۳۳۲.
  32. ابن سعد، ج۷، ص۶۵؛ خلیفة بن خیاط، الطبقات، ص۳۳۴ و دیگران.
  33. (بر پاشنه پا راه می‌رفت)؛ ابن سعد، ج۷، ص۶۴؛ ابن قتیبه، ص۴۲۳.
  34. (یک چشم)؛ ابن قتیبه، ص۴۲۳.
  35. ابن عساکر، ج۲۴، ص۳۱۰.
  36. ابن سعد، ج۷، ص۶۴؛ ابن قتیبه، ص۴۲۳. حنف به معنای برگشتن انگشت ابهام هر یک از پاها به طرف دیگری با راه رفتن بر پاشنه پا آمده است؛ ر. ک: ابن منظور، [حنف]، ج۳، ص۳۶۲.
  37. ابن راهویه، ج۲، ص۲۹.
  38. ابن قتیبه، ص۴۲۳.
  39. ابن سعد، ج۷، ص۶۴.
  40. ابن قتیبه، ص۴۲۳.
  41. ر. ک: یاقوت حموی، ج۲، ص۱۴۶؛ سمعانی، ج۲، ص۷۱.
  42. ابن عبدالبر، ج۲، ص۲۷۱.
  43. ابن قتیبه، ص۴۲۳.
  44. ابن سعد، ج۷، ص۶۵.
  45. ابن حجر، ج۱، ص۳۳۲.
  46. ابن عساکر، ج۲۴، ص۳۰۹.
  47. ابن قتیبه، ص۴۲۴.
  48. ابن قتیبه، ص۴۲۴؛ بلاذری، ج۱۲، ص۳۱۹.
  49. بلاذری، ج۱۲، ص۳۱۹.
  50. ابن قتیبه، ص۴۲۴.
  51. ابن عساکر، ج۲۴، ص۳۱۱.
  52. ابن عساکر، ج۲۴، ص۳۱۲.
  53. ابن سعد، ج۷، ص۶۵؛ مزی، ج۱، ص۴۸۰.
  54. خلیفة بن خیاط، التاریخ، ص۱۲۰.
  55. خلیفة بن خیاط، التاریخ، ص۱۲۱.
  56. ابن عساکر، ج۲۴، ص۳۰۶.
  57. (نوعی بیماری پوستی)؛ مزی، ج۱، ص۴۸۰.
  58. ابن عبد البر، ج۲، ص۲۷۲.
  59. بلاذری، ج۱۲، ص۱۰ و ۳۰.
  60. ابن قتیبه، ص۴۲۴.
  61. ابن عبد البر، ج۲، ص۲۷۲.
  62. طبری، ج۴، ص۴۹۷ و ۵۰۱.
  63. طبری، ج۴، ص۴۹۸.
  64. منقری، ص۲۶.
  65. منقری، ص۲۰۵؛ خلیفة بن خیاط، التاریخ، ص۱۴۶.
  66. دینوری، ص۱۹۳.
  67. دینوری، ص۱۹۴.
  68. مسعودی، ج۲، ص۴۰۴.
  69. طبری، ج۵، ص۲۴۲-۲۴۳.
  70. طبری، ج۵، ص۳۱۶.
  71. خلیفة بن خیاط، التاریخ، ص۱۹۸.
  72. طبری، ج۶، ص۹۵.
  73. خلیفة بن خیاط، التاریخ، ص۲۰۳؛ ابن عبدالبر، ج۲، ص۲۷۲.
  74. خلیفة بن خیاط، التاریخ، ص۲۰۳.
  75. ابن عبدالبر، ج۲، ص۲۷۲.
  76. بلاذری، ج۱۲، ص۳۴۳.
  77. مزی، ج۱، ص۴۸۱.
  78. ذهبی، ج۴، ص۹۶.
  79. محلی نزدیک با داخل کوفه؛ ر. ک: یاقوت حموی، ج۲، ص۸۷.
  80. ابن قتیبه، ص۴۲۴.
  81. برای نمونه ر. ک: خلیفة بن خیاط، التاریخ، ص۲۰۳؛ ابن عبد البر، ج۲، ص۲۷۲.
  82. ابن قتیبه، ص۴۲۴.
  83. مزی، ج۱، ص۴۷۸.
  84. طوسی، ص۲۶.
  85. خانجانی، قاسم، مقاله «احنف بن قیس تمیمی سعدی»، دانشنامه سیره نبوی ج۲، ص:۱۶-۱۷.