بحث:جنگ احد
مقدمه
- ابواسیرة بن حارث خزرجی انصاری
- ابوایمن انصاری
- ابوحبه بدری
- ابوسفیان بن حارث
- ابوهبیرة بن حارث خزرجی انصاری
- اوس بن ارقم بن زید خزرجی
- انس بن فضالة ظفری اوسی انصاری
- انس بن نضر بن ضمضم
- انیس بن قتادة بن ربیعه انصاری
- اوس بن ثابت انصاری
- اوس بن منذر
- ایاس بن اوس
- ایاس بن عدی
- ثابت بن دحداح
- ثابت بن عمرو بن زید
- ثابت بن وقش
- ثعلبه بن حاطب
- ثعلبه بن سعد
- ثقب یا تقیب بن فروه
- حارث بن انس
- حارث بن اوس بن معاذ اشهلی (ابواوس)
- حارث بن اوس
- حارث بن ثابت بن سفیان
- حارث بن ثابت بن عبدالله
- حارث بن رافع
- حارث بن سلیم
- حارث بن عبدالله بن سعد
- حارث بن عقبه
- حارث بن عقبه
- حارث بن یزید کندی
- حباب بن قیظی
- حبیب بن زید
- حسیل بن جابر (ابوعبدالله)
- حمزه بن عبدالمطلب بن هاشم
- حنظله بن ابی عامر عمرو بن صیفی (حنظله غسیل الملائکه)
- خارجة بن زید انصاری (ابوزید)
- خداش بن قتاده
- خلاد بن عمرو بن جموح
- خنیس بن حذافه بن قیس
- خیثمه بن حارث
- ذکوان بن عبد قیس انصاری (ابوسبع)
- رافع بن زید
- رافع عبد غزیه
- رفاعه بن عمرو بن زید (ابوالولید)
- رفاعه بن وقش
- زرعه بن عامر بن مازن
- زیاد بن سکن بن رافع
- زید بن ودیعه
- سبیع بن حاطب بن قیس
- سعد بن خارجه
- سعد بن خولی
- سعد بن ربیع
- سعد بن سوید بن قیس
- سلمه بن ثابت
- سلیم بن حارث
- سلیم بن عمرو بن حدیده
- سلیم غلام عمرو بن جموح
- سهل بن رومی وقش
- سهل بن عدی
- سهل بن قیس
- سوبیق بن حاطب
- شماس بن عثمان بن سرید
- صیفی بن قیظی
- ضمره بن عمر
- عامر بن امیه
- عامر بن مخلد
- عامر بن یزید
- عباد بن سهل بن مخرمه
- عباس بن عباده
- عبدالرحمن بن هبیب بن اهیب
- عبدالله بن جبیر بن نعمان
- عبدالله بن جحش اسدی (ابومحمد)
- عبدالله بن سلمه بن مالک (ابومحمد)
- عبدالله بن عبدالاسد (ابوسلمه)
- عبدالله بن عمرو بن حرام (ابوجابر)
- عبدالله بن عمرو بن وهب
- عبدالله بن قیس بن خالد
- عبده عباده و یا عباد بن حسحاس یا خشخاش بن عمرو
- عبید بن تیهان بن مالک
- عبید بن معلی بن لوذان
- عتبه بن ربیع بن رافع
- عقربه جهنی
- عماره بن زیاد بن سکن
- عماره بن مخلد بن حارث
- عمرو بن ایاس انصاری
- عمرو بن ثابت بن وقش
- عمرو بن جموح بن زید
- عمرو بن قیس بن زید (ابوالحکم)
- عمرو بن قیس بن مالک (ابوحمام)
- عمرو بن مطرف بن علقمه یا مطرف بن علقمه
- عمرو بن معاذ
- عنتره عمرو سلمی
- قره بن عقبه انصاری
- قیس بن زید
- قیس بن عمرو بن قیس بن زید
- قیس بن مخلد بن ثعلبه
- مالک بن ایاس
- مالک بن تمیله
- مالک بن خلف بن عوف
- مالک بن سنان بن عبید
- مجذر بن زیاد بن عمرو
- مخیریق نضیری
- مصعب بن عمیر (ابوعبدالله)
- نعمان بن خلف بن عوف
- نعمان بن عبد عمرو بن مسعود
- نعمان بن مالک بن ثعلبه
- نوفل بن ثعلبه بن عبدالله
- وهب بن قابوس مزنی
- کیسان انصاری
- یزید بن حاطب بن عمرو
- یزید بن سکن بن رافع
- یسار غلام ابی هیثم بن تیهان
- یسار غلام بنی سلیم بن عمرو
جنگ احد
شنبه هفتم شوال سال سوم هجرت (۳۲ ماه پس از هجرت) آغاز غزوه احد بود. سران قریش که از نیرومندی مسلمانان آگاه، و از نزدیک شهامت و از خودگذشتگی آنها را در جنگ «بدر» دیده بودند؛ بر خود لازم دیدند که با یک ارتش منظم که دلاوران ورزیده اکثر قبائل عرب در آن شرکت کنند، برای نبرد با محمد به پا خیزند. به هر حال، پس از تحمل رنج فراوان، ارتشی ترتیب دادند که هفتصد زرهپوش، سه هزار شتر، دویست سواره و گروهی پیاده نظام در آن شرکت کرده بودند. عباس، عموی پیامبر(ص) که یک مسلمان واقعی غیر متظاهر به اسلام بود، پیامبر(ص) را از نقشه جنگی قریش آگاه ساخت. ارتش قریش حرکت کرد و پس از طی مسافتی، به نقطهای به نام «ابواء» که مادر پیامبر - آمنه – در آنجا دفن شده است، رسید. جوانان سبکسر قریش اصرار ورزیدند که قبر مادر پیامبر را بشکافند، و جسد او را بیرون بیاورند. ولی دوراندیشان آنها، این عمل را سخت تقبیح کردند و افزودند که ممکن است این کار بعدها مرسوم گردد، و دشمنان ما از «بنیبکر» و «بنیخزاعه» قبر مردگان ما را بشکافند.
پیامبر، شب پنجشنبه پنجم ماه شوال سال سوم هجرت، برای کسب خبر «انس» و «مونس»، فرزندان «فضاله» را بیرون مدینه فرستاد تا او را از اخبار قریش آگاه سازند. آن دو نفر خبر آوردند که سپاه قریش نزدیک مدینه است و مرکبهای خود را برای چرا در کشتزارهای مدینه رها کردهاند. «حباب بن منذر» خبر آورد که پیشروان سپاه قریش به مدینه نزدیک شدهاند. عصر پنجشنبه، پیشروی بیشتر سپاه قریش به سوی مدینه و استقرار آنان در دامنه کوه احد تأیید گردید. مسلمانان از آن میترسیدند که قریش با حمله شبانه آسیبی به پیامبر برسانند. از این جهت، سران اوس و خزرج شب را با اسلحه در مسجد به سر میبردند، و خانه پیامبر و دروازههای شهر را نگهبانی میکردند تا روز فرا برسد و تکلیف آنها از نظر تاکتیک جنگی معین شود. دره طولانی و بزرگی که راه بازرگانی شام را به یمن وصل میکرد، «وادی القری» نامیده میشد. در هر نقطهای که امکانات زندگی وجود داشت، قبائل مختلفی از عرب و یهود در آن سکنی میگزیدند. از این نظر در طول این دره، دهکدههائی پدید آمده بود، که اطراف آنها با سنگها محصور شده بود. مرکز این دهکدهها «یثرب» به شمار میرفت که بعداً «مدینة الرسول» نامیده شد.
هر کس که از مکه وارد مدینه میشد، ناچار بود، از طرف جنوب آن وارد این مرکز گردد. ولی چون این منطقه، یک نقطه سنگلاخی بود، نقل و انتقال ارتش در آن به زحمت صورت میگرفت. ارتش قریش هنگامی که به نزدیکی «مدینه» رسید، راه خود را کج کرد و در شمال مدینه در «وادی عقیق» در دامنه کوه احد مستقر گردید. این نقطه بر اثر نبودن نخلستان و هموار بودن زمین، برای هر گونه فعالیتهای نظامی آماده بود. مدینه از این سمت بیشتر آسیبپذیر بود؛ زیرا موانع طبیعی در این نقطه کمتر به چشم میخورد. نیروهای قریش، عصر روز پنجشنبه، پنجم شوال سال سوم هجری، در دامنه کوه احد پیاده شدند. پیامبر(ص) همان روز و شب جمعه را در مدینه ماند و روز جمعه شورای نظامی تشکیل داد، و در مورد شکل دفاع، از افسران و دوراندیشان نظر خواست. پیامبر گرامی نظر اکثریت را قاطع دانست و خروج از شهر را بر قلعهداری و جنگ تن به تن ترجیح داد. هرگز شایسته نبود پس از آن همه اصرار از طرف افسرانی مانند حمزه و سعد عباده، نظریه«عبدالله ابی» را که از منافقان مدینه بود، ترجیح دهد. گذشته از این، جنگهای بینظم تن به تن در کوچههای تنگ مدینه و شرکت دادن زنان در امور دفاعی و نشستن در خانه، و راه را به روی دشمن بازگذاردن، نشانه ضعف و بیچارگی مسلمانان بود، و با آن قدرت نمائی جنگ بدر قابل تطبیق و مقایسه نبود. پیامبر(ص) پس از تعیین شیوه دفاع، وارد خانه شد. زره پوشید و شمشیر حمایل کرد، سپری به پشت انداخت، و کمانی به شانه آویخت و نیزهای به دست گرفت و از خانه بیرون آمد.
پیامبر(ص) نماز جمعه را خواند و با لشکری که بالغ بر هزار نفر بود، مدینه را به قصد اُحُد ترک گفت. افرادی را که صلاحیت سنی نداشتند، مانند اسامه بن زید بن حارثه و عبدالله بن عمر را برای شرکت نپذیرفت. ولی دو نوجوان به نامهای «سَمُره» و «رافع»، با این که سن آنها از پانزده سال بالا نبود شرکت کردند؛ زیرا آنان اگر چه کوچک بودند، ولی در تیراندازی مهارت داشتند. در این موقع، گروهی از یهودیان که با عبدالله اُبی همپیمان بودند، تصمیم بر شرکت در این نبرد گرفتند. ولی پیامبر(ص)، روی مصالحی اجازه شرکت به آنها نداد. در نیمه راه که سربازان اسلام به نقطهای به نام «شوط» (که میان مدینه و احد) رسیدند، عبدالله اُبی به بهانه اینکه پیامبر از نظر جوانان پیروی کرد و نظر او را نپذیرفت، از شرکت در جهاد خودداری کرد، همچنین، سیصد تن از اوسیان که با او هم قبیله بودند، از نیمه راه برگشتند. بنابراین در این نبرد نه یهودیان شرکت کردند و نه حزب نفاق پیشه. بامداد روز هفتم شوال سال سوم هجرت، نیروهای اسلام در برابر نیروی مهاجم و متجاوز قریش صفآرائی کردند. ارتش توحید نقطهای را اردوگاه قرار داد، که از پشت سر به یک مانع و حافظ طبیعی یعنی کوه «احد» محدود میگشت. ولی در وسط کوه «احد»، شکاف و بریدگی خاصی قرار داشت، که احتمال میرفت دشمن، کوه «احد» را دور بزند و از وسط آن شکاف در پشت اردوگاه اسلام ظاهر گردد، و از عقب جبهه، مسلمانان را مورد حمله قرار دهد.
پیامبر اسلام برای دفع این خطر، دو دسته تیرانداز را روی تپهای مستقر ساخت و به فرمانده آنها «عبدالله بن جبیر» چنین فرمود: «شما با پرتاب کردن تیر، دشمن را برانید، نگذارید از پشت سر وارد جبهه گردند و ما را غافلگیر سازند. ما در نبرد خواه غالب باشیم یا مغلوب، شما این نقطه را خالی مگذارید». آینده جنگ «احد» به خوبی نشان داد که این «دهلیز» فوقالعاده حساس بوده است، و شکست بعدی مسلمانان پس از پیروزی از این جهت بود، که تیراندازان، بیانضباطی به خرج و این سنگر حساس را خالی گذاردند، و دشمن شکست خورده و فراری با یک حمله دورانی سریع، همراه با غافلگیری، دهانه دهلیز را از پشت سر مورد حمله قرار داد. پیامبر پنجاه تیرانداز بر تنگه «عینین» نصب کرد و کوه احد را پشت سر و مدینه را پیش رو قرار داد و در حالی که پیاده راه میرفت صفوف را منظم میکرد. پیامبر(ص) پس از منظم کردن صفوف رو به مسلمانان کرد و فرمود: من شما را به آنچه خدا مرا به آن سفارش کرده، تذکر میدهم: فرمان خدا را اطاعت کنید؛ از مخالفت او بپرهیزید... سپس افزود: مبارزه با دشمن مشکل و پرزحمت است، و کمتر کسی است که در برابر او مقاومت کند، مگر آنهائی که خداوند آنها را راهنمائی و تقویت کرده است؛ زیرا خدا با اطاعت کنندگان فرمان او است و شیطان همراه کسانی است که خدا را نافرمانی کنند.... بیش از هر چیز در جهاد استقامت داشته باشید، و از این طریق سعادتهائی را که خداوند به شما وعده داده است، برای خود فراهم کنید. ابوسفیان، ارتش خود را سه قسمت کرد. پیاده نظام زرهپوش را در وسط قرار داد. گروهی را به فرماندهی «خالد ولید»، برای سمت راست، و دسته دیگر را برای سمت چپ به فرماندهی «عِکرمه» معین نمود.
همچنین دسته مخصوصی را به عنوان پیشقراولان نبرد که پرچمداران در میان آنها بودند، همچنین در پیشاپیش ارتش قرار داد. جنگ به وسیله ابوعامر که از فراریان مدینه بود آغاز گردید. او از قبیله «اوس» بود که بر اثر مخالفت با اسلام از مدینه به مکه پناهنده شده بود و پانزده نفر از اوسیان نیز با او همراه بودند. ابوعامر تصور میکرد که اگر «اوسیان» او را ببینند، دست از یاری پیامبر(ص) بر میدارند؛ از این رو در این راه پیشقدم شد! ولی وقتی با مسلمانان روبهرو گردید، با طعن و بدگوئی ایشان مواجه شد و پس از جنگ مختصری از جبهه دوری گزید. فداکاری چند سرباز در نبرد احد، میان تاریخ نویسان مشهور و معروف است. و فداکاریهای علی(ع) در میان آنان بیشتر شایسته تقدیر میباشد. ابن عباس میگوید: در تمام نبردها علی(ع) پرچمدار مسلمانان بود، و پیوسته پرچمدار را از افراد ورزیده و با استقامت انتخاب میکردند و در نبرد احد پرچم مهاجران در دست علی(ع) بود، و به نقل بسیاری از مورخان پس از کشته شدن «مصعب بن عمیر» که پرچمدار مسلمانان بود، پیامبر(ص) پرچم را به علی(ع) داد. علت اینکه نخست «مصعب» حامل پرچم بود؛ شاید این بوده که وی از قبیله بنی عبدالدار بود و پرچمداران نیز از این قبیله بودند. «طلحة بن ابی طلحة»، که او را «کبش الکتیبة» میگفتند؛ نعرهکشان وارد میدان گردید و فریاد کشید و گفت: یاران محمد منطق شما این است که کشتگان ما در دوزخند ولی کشتگان شما در بهشت، آیا با این وضع کسی هست که من او را به بهشت روانه کنم، یا او مرا به دوزخ؟ صدای او در میدان طنینانداز بود، علی(ع) پیش رفت و پس از زد و خوردی چند، طلحه با ضربات علی(ع) از پای در آمد و روی خاک افتاد.
با کشته شدن طلحه، نوبت پرچمداری به تناوب به دو برادر وی رسید، و هر دو به وسیله تیر «عاصم بن ثابت» از پای در آمدند. از سخنرانی امیرمؤمنان، در روزهای «شورا» که پس از مرگ خلیفه دوم تشکیل گردید، استفاده میشود که ارتش قریش نه نفر را برای پرچمداری ذخیره کرده بود، و بنا بود که آنان به ترتیب مخصوصی حامل پرچم گردند. به این ترتیب که اگر اولی کشته شود، دومی پرچم را بردارد، تا برسد به آخر. و همه این پرچمداران از دلاوران قبیله «بنی عبدالدار» بودند و روز احد، با شمشیر علی(ع) کشته شدند. پس از اینها یک غلام حبشی به نام «صُوأب» که هیکلی مهیب و قیافه وحشتآوری داشت، پرچم را برداشته و مبارز خواست که او نیز با ضربت آن حضرت از پای در آمد.
علی(ع) در انجمن بزرگی که یاران پیامبر(ص) در آنجا گرد آمده بودند، رو به آنها کرد و فرمود: آیا به خاطر دارید که من شرّ نه نفر از قبیله «بنی عبدالدار» را که هر یکی مبارز طلبان، پس از دیگری پرچم به دست میگرفت و نعره میکشید؛ از سر شما کوتاه کردم؟ همه حضار امیرمؤمنان را تصدیق کردند. بار دیگر فرمود: به خاطر دارید پس از آن نه نفر، «صوأب» غلام حبشی وارد میدان شد، در حالی که هدفی جز کشتن پیامبر نداشت، و به قدری خشمناک بود که دهان او کف کرده و چشمانش سرخ شده بود؛ شماها از دیدن این جنگآور مهیب، وحشتزده عقب رفتند ولی من پیش رفتم ضربتی بر کمر او زدم و او را از پای در آوردم؟ باز حضار همگی تصدیق نمودند. از اشعاری که هند و سائر زنان برای تحریک سربازان قریش میخواندند، و با دف و دایره آنها را به خونریزی و کینهجوئی دعوت میکردند؛ معلوم میشد که این ملت برای معنویت، پاکی، آزادی، فضائل اخلاقی نبرد نمیکردند؛ بلکه محرک آنها امور جنسی و نیل به شهوات بوده است. ترانهای که زنان دایره زن، با آهنگهای مخصوص در میان صفوف لشکر میخواندند به قرار زیر بوده است: نَحْنُ بَنَاتُ طَارِقٍ نَمْشِي عَلَى النَّمَارِقِ إِنْ تُقْبِلُوا نُعَانِقُ أَوْ تُدْبِرُوا نُفَارِقُ
بعضی ما دختران طارقیم، روی فرشهای گرانبها راه میرویم. اگر رو به دشمن کنید، با شما همبستر میشویم و اگر پشت به دشمن نمائید و فرار کنید، از شماها جدا میشویم. بیشک، ملتی که نبرد و جنگ آنها بر محور امور جنسی باشد و هدفی جز نیل به امور مادی و لذائذ حیوانی نداشته باشد؛ با ملتی که برای هدف مقدسی مانند گسترش آزادی، و بالا بردن سطح افکار و آزاد ساختن بشر از اسارت چوب و گِلپرستی، نبرد میکند، فرق روشن و فاصله غیر قابل مقایسهای دارند. روی این دو انگیزه مختلف که در روح این دو گروه بود، چیزی نگذشت که در پرتو جانبازی سرداران رشید اسلام، مانند علی و حمزه و ابودجانه، و زبیر و... لشکر قریش اسلحه و غنائم خود را زمین نهاده و با فضاحت عجیبی پا به فرار گذاردند و افتخاری بر افتخارات سربازان اسلام افزوده شد. در آن لحظه که ارتش قریش، سلاح و متاع خود را در میدان به زمین گذارد، و برای حفظ جان خود فراری شد؛ گروه انگشت شماری از افسران ارشد اسلام که بیعت خود را بر اساس بذل جان نهاده بودند، به تعقیب دشمن در خارج از میدان نبرد، پرداختند. اما بیشتر مسلمانان از تعقیب دشمن صرف نظر نموده، و سلاح به زمین نهاده، و به گردآوری غنائم اشتغال ورزیدند، و به گمان خود، کار را پایان یافته تصور کردند.
نگهبانان دره پشت جبهه، فرصت را مغتنم شمرده با خود گفتند: توقف ما در اینجا بیفایده است؛ ما نیز باید در گردآوری غنائم شرکت کنیم. فرمانده آنها گفت: رسول خدا(ص) دستور داده است که ما از این جا حرکت نکنیم، خواه ارتش اسلام فاتح باشد یا مغلوب. بیشتر نگهبانان تیرانداز در برابر دستور فرمانده مقاومت به خرج دادند و گفتند: توقف ما در اینجا بیثمر است و منظور پیامبر(ص) جز این نبوده که ما در حال جنگ این دره را نگهبانی نمائیم و اکنون نبرد پایان یافته است. بر این اساس، چهل تن از مقر نگهبانی فرود آمدند، و جز ده نفر در آنجا، کسی باقی نماند. خالد بن ولید که قهرمانی شجاع و جنگ آزموده بود، و از آغاز نبرد میدانست که دهانه دهلیز کلید پیروزیست، و چند بار خواسته بود از آنجا وارد پشت جبهه جنگ شود با پرتاب تیر از طرف تیراندازان رو به رو شده بود و این بار از کمی افراد نگهبان استفاده کرد، سربازان خود را به پشت سر نیروی اسلام رهبری نمود، و با یک حمله چرخشی توأم با غافلگیری در پشت سر مسلمانان ظاهر گردید، و مقاومت گروه کمی که روی تپه مستقر بودند سودی نبخشید. تمام آن ده نفر پس از جانبازیهای بسیار به وسیله سربازان خالد بن ولید و عکرمة بن ابی جهل کشته شدند. چیزی نگذشت که مسلمانان غیرمسلح و غفلتزده، از پشت سر مورد حمله سخت دشمن مسلح قرار گرفتند. خالد پس از آنکه نقطه حساس را تصرف کرد، ارتش شکست خورده قریش را که در حال فرار بودند برای همکاری دعوت نمود، و با فریادها و نعرههای بسیار روح مقاومت و استقامت قریش را تقویت کرد. چیزی نگذشت که بر اثر از هم پاشیدگی وضع صفوف مسلمانان، ارتش قریش به سوی میدان بازگشتند و از پیش رو و پشت سر سربازان اسلام را احاطه کرده و مجدداً نبرد میان آنان آغاز گردید.
حملات خالد و عکرمه، روحیه ارتش قریش را تقویت کرد. نیروی فراری قریش، بار دیگر وارد جبهه گردید و به پشتیبانی آنها پرداخت و مسلمانان را از هر طرف به محاطره افکند و گروهی را کشتند. «لیثی»، رزمنده شجاع قریش به پرچمدار رشید اسلام مصعب بن عمیر حمله کرد، و پس از ضربات زیادی که میان آنها رد و بدل شد، پرچمدار اسلام به شهادت رسید. صورت سربازان اسلام پوشیده بود، وی به گمان این که مقتول پیامبر اسلام(ص) است بیاختیار فریاد زد و به سران ارتش اعلام کرد: الا قد قتل محمد؛ «هان ای مردم! محمد کشته شد». این خبر دروغ، دهان به دهان میان ارتش قریش انتشار یافت. سران قریش به قدری خوشحال بودند که صدای آنها در سرتاسر میدان طنینانداز بود، همگی میگفتند: الا قد قتل محمد، الا قد قتل محمد. انتشار این خبر بیاساس، باعث جرأت دشمن گردید، و لشکر قریش موج آسا به حرکت در آمد. هر کس تلاش میکرد در بریدن اعضا محمد شرکت نماید و از این راه افتخاری در جهان شرک به دست آورد. این خبر به همان اندازه که در تقویت روحیه لشکر دشمن تأثیر داشت، روحیه مجاهدان اسلام را نیز به شدت تضعیف کرد، به طوری که گروه بیشماری از مسلمانان دست از جنگ کشیدند و به کوه پناه بردند و تنها گروه انگشت شماری در میدان باقی ماند.
ابن هشام، بزرگ سیرهنویس اسلام چنین مینویسد: انس بن نضر، عموی انس بن مالک میگوید: موقعی که ارتش اسلام تحت فشار قرار گرفت و خبر مرگ پیامبر(ص) در میدان منتشر گردید، بیشتر مسلمانان به فکر جان خود افتادند و هر کس به گوشهای پناه برد. وی میگوید: دیدم دستهای از مهاجر و انصار که میان آنها عمر بن خطاب، طلحه بن عبیدالله بود در گوشهای نشستهاند و به فکر خود هستند، من با لحن اعتراضآمیزی به آنها گفتم: چرا اینجا نشستهاید؟ در جواب گفتند: پیامبر(ص) کشته شده، دیگر نبرد فاید ندارد. من به آنها گفتم اگر پیامبر کشته شده، دیگر زندگی سودی ندارد، برخیزید در آن راهی که او کشته شده شما نیز شهید شوید. قرآن کسانی را که شنیدن شایعه قتل پیامبر را عذر خود قرار داده و دست از نبرد کشیده بودند و به این فکر بودند که به وسیله «عبدالله ابی»، در امان ابوسفیان درآیند، چنین توبیخ مینماید: «محمد(ص) فقط پیامبریست (از جانب خداوند) پیش از او پیامبرانی آمدهاند و رفتهاند هرگاه بمیرد و یا کشته شود، آیا شما به افکار و عقائد جاهلیت بر میگردید؟ هر کس عقب گرد کند به خدا ضرری نمیزند، خداوند سپاسگزاران را سزای نیک میدهد». «واقدی»، تاریخ نگار بزرگ اسلام مینویسد: روز «احد»، هشت نفر با پیامبر تا سرحدّ بذل جان بیعت کردند. سه تن از مهاجر (علی، طلحه و زبیر) و پنج نفر از انصار بودند، و جز این هشت نفر، همگی در لحظه خطرناک پا به فرار گذاردند. در آن لحظه که ارتش اسلام، پراکنده شده بود. با این که حملات از هر طرف متوجه شخص پیامبر(ص) بود، پنج قهرمان نامی قریش تصمیم گرفتند به هر قیمتی که باشد به زندگی پیامبر(ص) خاتمه دهند. این افراد عبارت بودند از: ۱- عبدالله بن شهاب که پیشانی پیامبر(ص) را مجروح ساخت.
۲- عتبه فرزند ابی وقاص که با پرتاب کردن چهار سنگ، دندان رباعی سمت راست پیامبر(ص) را شکست. ۳ - ابن قمیئه الحارثی، زخمی بر چهره رسول خدا(ص) وارد ساخت. این زخم به قدری شدید بود که حلقههای کلاه خود، در گونههای پیامبر(ص) فرو رفت. «ابو عبیده بن جراح»، این حلقهها را با دندانهای خود درآورد و چهار دندان او در این میان شکست. ۴- عبدالله بن حمید که در حین حمله، به دست قهرمان اسلام «ابودُجانه» کشته شد. ۵- ابی بن خلف، وی از کسانی است که به وسیله پیامبر(ص) از پای در آمد. او موقعی با پیامبر(ص) رو به رو شد که پیامبر(ص) خود را به شعب رسانیده و چند نفر از اصحاب، پیامبر(ص) را شناخته و اطراف او گرد آمده بودند. او به سوی پیامبر(ص) آمد، پیامبر(ص) نیزهای از «حارث بن الصمة» گرفت و آن را در گردن او فرو برد که از اسب به زمین افتاد. با این که زخم «ابی بن خلف» ظاهری و سطحی بود، ولی به قدری ترس و لرز او را فرا گرفته بود که هر چه دوستان او را دلداری میدادند آرام نمیگرفت، و میگفت محمد در مکه، در جواب من که به او گفتم: تو را خواهم کشت، گفته است: بلکه من تو را خواهم کشت، و او هرگز دروغ نمیگوید. این زخم و ترس کار او را ساخت و پس از چندی در اثناء راه جان سپرد.
امیرمؤمنان علی(ع) میفرماید: پیامبر(ص) در میدان نبرد، نزدیکترین فرد به دشمن بود، و هر موقع کار جنگ سختتر میشد، ما را پناه میداد. بنابراین، پارهای از علل سالم ماندن پیامبر(ص)، همان دفاعهای ارزنده خود او بود که از حریم اسلام و جان خود میکرد. اما علت دیگری نیز در کار بود، که حیات پیامبر(ص) را ضمانت نمود، و آن جانفشانی دسته کمی از یاران باوفای او بود که با تلاشی گسترده جان او را حفظ کرده و این مشعل فروزان را از خاموشی محفوظ داشتند. جانبازی یک اقلیت سبب شد که جان پیامبر(ص) از خطر قطعی نجات یافت. خوشبختانه، اکثریت دشمن تصور میکردند که پیامبر کشته شده، و مشغول تفحص و گردش در میان کشتهها بودند تا بدن او را پیدا کنند، و حملههای اقلیتی که از سلامت پیامبر(ص) آگاه بودند، به وسیله علی و ابودجانه و چند نفر دیگر (به طور احتمال) جواب داده میشد. در این لحظه صلاح دیده شد که خبر مرگ پیامبر تکذیب نشود، و پیامبر با همراهان خود به سوی «شعب» حرکت کند. در اثناء راه، پیامبر(ص)، در میان گودالی که از طرف «ابوعامر» برای مسلمانان حفر شده بود، افتاد. فوراً علی(ع) دست پیامبر(ص) را گرفت و بالا آورد. نخستین کسی که از مسلمانان، پیامبر(ص) را شناخت، «کعب بن مالک» بود. او دید چشمان پیامبر از زیر کلاه خود میدرخشد. فوراً فریاد کشید: هان مسلمانان! پیامبر این جاست او زنده است، و خدا او را از گزند دشمنان حفظ نموده است. چون انتشار زنده بودن پیامبر(ص)، موجب حملات مجدد میشد، پیامبر(ص) دستور داد که «کعب» جریان را پنهان بدارید، او نیز سکوت اختیار کرد.
سرانجام پیامبر(ص) به دهانه «شعب» (دره) رسید. در این لحظه مسلمانانی که در آن اطراف بودند، از این که پیامبر(ص) را زنده یافتند خوشحال شدند، و خود را در پیشگاه پیامبر شرمنده و سرافکنده یافتند. ابوعبیده جراح، دو حلقه «مغفر» را که بر چهره پیامبر(ص) فرو رفته بود، درآورد، و امیرمؤمنان(ع) سپر خود را پر از آب کرد، و پیامبر سر و صورت خود را شست، و این جمله را فرمود: خشم خدا بر ملتی که صورت پیامبر خود را خونآلود ساختند، شدت یافت. در لحظاتی که مسلمانان با شکست عظیمی روبهرو شده بودند، دشمن فرصت طلب، وقت را برای نفوذ عقائد خود مغتنم شمرد و شعارهایی را بر ضد آئین توحید که سادهلوحان را فوراً تحت تأثیر قرار میدهد سرداد. به گفته یکی از نویسندگان معاصر: «هیچ فرصتی برای نفوذ در عقائد و افکار و نفوس مردم، مساعدتر از فرصت شکست و گرفتاری به بلایا و مصائب بزرگ نیست. در موقع شدت مصیبت، روحیه قوم ستمدیده، آن چنان ضعیف و متزلزل میگردد؛ که عقل آن قوم، قدرت حکومت و تشخیص خود را از دست میدهد. در چنین فرصتی است که تبلیغات سوء به آسانی میتواند در قلوب قوم شکست خورده نافذ و مؤثر واقع شود». ابوسفیان و عکرمه، در حالی که بتهای بزرگ را روی دست گرفته، و غرق در سرور و شادی بودند، از این فرصت مناسب استفاده کرده و فریاد میکشیدند: «اعل هُبَل اعل هُبَل»: سرفراز باد هبل، یعنی این پیروزی ما مربوط به بتپرستی است، و اگر خدائی جز او بود، و یکتاپرستی حقیقت داشت، شما پیروز میشدید. پیامبر(ص) متوجه شد که رقیب در لحظات حساس، برنامه خطرناکی را اجراء میکند، و سرگرم استفاده از فرصت است. از این نظر، تمام مصائب را فراموش کرد، و فوراً به علی و سائر مسلمانان دستور داد، پاسخ این منادی شرک را چنین بگویند: «اللَّهُ أَعْلَى وَ أَجَلُّ»: خدا بزرگ و توانا است و این شکست مربوط به خداپرستی ما نیست، بلکه معلول انحراف از دستور فرمانده میباشد.
ابوسفیان باز دست از تبلیغ افکار مسموم خود نکشید و گفت: نحن لنا العزى و لا عزى لكم: «ما بت عزی داریم و شما چنین بتی ندارید». پیامبر، فرصت را از دشمن گرفت و دستور داد که مسلمانان جملهای که از نظر وزن و سجع مشابه آنست بگویند. یعنی همگی در میان دره با آهنگ رسا بگویند: «اللَّهُ مَوْلَانَا وَ لَا مَوْلَى لَكُمْ»: یعنی اگر شما به یک بت که قطعه سنگ و یا چوبی بیش نیست، متکی هستید؛ تکیهگاه ما خداوند بزرگ و توانا است. منادی شرک بار سوم گفت: امروز به عوض روز بدر. مسلمانان به دستور پیامبر گفتند: این دو روز هرگز با هم مساوی نیست، کشتگان ما در بهشتند، و کشتگان شما در دوزخ. ابوسفیان در برابر این پاسخهای کوبنده، که از حلقوم صدها مسلمان در آمد، سخت منقلب گردید؛ و با گفتن جمله: «وعده ما و شما سال آینده»، راه خود را در پیش گرفت و میدان را به قصد مکه ترک گفت. اکنون مسلمانان با داشتن صدها زخمی و هفتاد کشته، ناچارند وظیفه الهی را (نماز ظهر و عصر) انجام دهند. پیامبر(ص) بر اثر ضعف مفرط نماز را در حال نشسته با جماعت خواند و بعداً به وظیفه دفن و کفن شهداء «احد» پرداخت. آتش جنگ خاموش گردید و طرفین از یکدیگر فاصله گرفتند. مسلمانان بیش از سه برابر قریش کشته داده بودند، و میبایست هر چه زودتر اجساد عزیزان خود را به خاک بسپارند و مراسم مذهبی را عملی نمایند.
زنان قریش، هنگام پیروزی که عرصه را از انجام هر گونه جنایتی خالی دیده بودند؛ پیش از آنکه مسلمانان به دفن کشتگان برسند، دست به جنایات بزرگی زده بودند. جنایاتی که در تاریخ بشریت کمنظیر است. آنان به پیروزی ظاهری خود قانع نشده، برای گرفتن انتقام بیشتر، اعضاء و گوش و بینی مسلمانانی که روی بستر خاک افتاده بودند، بریده و از این طریق لکه ننگینتری بر دامن خود نشانیدند. در میان تمام ملل جهان، کشته دشمن که بیدفاع و بیپناه است، احترام دارد؛ ولی همسر ابوسفیان از اعضای بدن مسلمانان، گردنبند و گوشواره ترتیب داد. شکم افسر فداکار اسلام، حضرت حمزه را پاره کرد و جگر او را درآورد، و آن را به دندان گرفته و هرچه خواست بخورد نتوانست. این عمل به قدری ننگین و زشت بود که ابوسفیان گفت: من از این عمل تبری میجویم و چنین دستوری نداده بودم، ولی خیلی هم ناراحت نیستم. این کردار زشت، باعث شد که این زن میان مسلمانان به هند آكلة الاكباد؛ هند جگرخوار معروف گردید، و در آینده فرزندان هند، به فرزندان زن جگرخوار معروف شدند.
مسلمانان در محضر پیامبر وارد نبردگاه شده و میخواهند، آن هفتاد کشته را به خاک بسپارند. چشم پیامبر به بدن «حمزه» افتاد. وضع رقتبار «حمزه» فوقالعاده او را منقلب ساخت و طوفانی از خشم و غضب، در کانون وجود او پدید آورد، به طوری که فرمود: این خشم و غضبی که اکنون در خود احساس میکنم، در زندگانی من بیسابقه است. خواهر حمزه، «صفیه» اصرار داشت که نعش برادر را ببیند. ولی فرزند او، «زبیر» از آمدن مادر به دستور رسول خدا(ص) جلوگیری نمود. «صفیه» به فرزند خود گفت: شنیدهام برادرم را «مثله» کردهاند. به خدا سوگند که اگر بر بالین او بیایم، اظهار ناراحتی نخواهم کرد و این مصیبت را در راه خدا خواهم پذیرفت. این بانوی تربیت یافته، با کمال وقار به بالین برادر آمد، نماز بر او خواند و در حق او طلب آمرزش کرد و بازگشت. سپس پیامبر(ص) برای شهداء «احد» نماز خواند و آنها را یک یک و یا دو تا دو تا، دفن کرد. دستور داد که «عمرو بن جموح» و «عبدالله بن عمرو» را در یک قبر بگذارند؛ زیرا آنان قبلاً با هم دوست بودند، چه بهتر که در حال مرگ نیز با هم باشند[۱]. در جنگ احد، بیش از هفتاد نفر از بزرگان مسلمین کشته شدند و شصت آیه از سوره آل عمران درباره روز احد نازل شده است[۲]. [۳]
منابع
- ↑ فرازهایی از تاریخ پیامبر اسلام، جعفر سبحانی، شعر، ۱۳۷۳، ص۲۵۷.
- ↑ تاریخ پیامبر اسلام، دکتر آیتی، دارالفکر، ۱۳۸۶، ص۲۷۷.
- ↑ تونهای، مجتبی، محمدنامه، ص ۳۱۰-۳۲۰.