ابوطالب در معارف و سیره نبوی

بزرگ‌ترین حامی پیامبر(ص)

بعثت پیامبر خبری نبود که در مکه مخفی بماند. اگرچه او در سه سال اول بعثت، اسلام را در مجامع و محافل قریش تبلیغ نمی‌کرد، همه می‌دانستند که او دعوتی درانداخته و گروهی نیز به او گرویده‌اند. با وجود این، قریش در این سال‌ها به صبر و انتظار روی آورده بودند. بنی‌هاشم نیز که قبیله پیامبر بود، همچنان مردد و منتظر وقایعی بود که ممکن بود در آینده رخ دهد. آنان به ویژه در انتظار رأی و نظر رئیس خود، ابوطالب بودند[۱]. این گیر و دار رأی و نظر ابوطالب چه بود؟ ظاهراً هماهنگ با تبلیغات غیرعلنی پیامبر(ص) در این سال‌ها و پیش نیآمدن حادثه و درگیری مهمی، او نیز نظر خود را آشکارا اعلام نمی‌کرد؛ ولی او مسلماً از اعمال برادرزاده خود باخبر بود و چون مردی مجرب و آگاه بود، حتی می‌توانست آینده این ماجرا را نیز پیش‌بینی کند. کندوکاو در متون و مآخذ نشان می‌دهد که ابوطالب از همان ابتدا به همدلی و همراهی با پیامبر همت گماشت و هیچ‌گاه او را تنها نگذاشت. بلاذری جملاتی را نقل کرده است که اگرچه نمی‌توان تاریخ دقیق اظهار آن را معین کرد، از ظاهر و محتوای آن می‌توان حدس زد که متعلق به همان اوایل بعثت پیامبر است. بر اساس گزارش او، وقتی پیامبر مبعوث شد، ابوطالب به او گفت: «برادرزاده‌ام! به کار خودت برخیز. تا من زنده‌ام کسی را به تو دسترسی نخواهد بود»[۲]. او همچنین برخی از نزدیکانش را به حمایت از پیامبر توصیه کرد. پسرش علی(ع) را گفت که همراه پیامبر باشد[۳]. پسر جوان خود جعفر را نیز به پیوستن به محمد(ص) تشویق کرد. ابوطالب دید که پیامبر نماز می‌خواند و علی(ع) در سمت راست او ایستاده است. به جعفر گفت که او نیز برود و در سمت چپ پیامبر بایستد و همراه وی نماز بخواند[۴]. آورده‌اند که او در این باره اشعاری نیز سرود: «إِنَّ عَلِيّاً وَ جَعْفَراً ثِقَتِي‌ عِنْدَ مُلِمِّ الزَّمَانِ وَ النُّوَبِ‌ لَا تَخْذُلَا وَ انْصُرَا ابْنَ عَمِّكُمَا أَخِي لِأُمِّي مِنْ بَيْنِهِمْ وَ أَبِي‌ وَ اللَّهِ لَا أَخْذُلُ النَّبِيَّ وَ لَا يَخْذُلُهُ مِنْ بَنِيَّ ذُو حَسَبٍ»[۵]؛

«علی و جعفر در سختی‌های زمانه و ناگواری‌ها تکیه‌گاه من هستند. پسر عمویتان را که پدرش برادر تنی من بود، تنها نگذارید و یاری‌اش کنید. به خدا سوگند من ترک یاری پیامبر نمی‌کنم و در میان پسرانم نیز آنان که بزرگی و افتخاری دارند، او را رها نخواهند کرد».

سرانجام پس از سه سال، پیامبر مأمور شد اسلام را علنی و آشکار تبلیغ کند. او این کار را از خویشاوندان نزدیکش شروع کرد و حدود چهل تن از آنان را فراخواند[۶]. برخی محل گرد آمدن این افراد را خانه ابوطالب ذکر کرده‌اند[۷]، این با توجه به مقام ابوطالب در میان بنی‌هاشم و نیز کفالت و سرپرستی او از پیامبر غیر محتمل نمی‌نماید. دعوت پیامبر در روز اول به دلیل متفرق شدن میهمانان به دست ابولهب به مقصود نرسید و ایشان فرصتی برای طرح سخنانش پیدا نکرد. روز دوم نیز وقتی پیامبر برخاست تا سخن بگوید، ابولهب متعرض او شد. در این هنگام ابوطالب با شدت ابولهب را مورد خطاب قرار داد و او را ساکت کرد. سپس گفت: هیچ کس بر نخیزد تا محمد(ص) آن‌چه را می‌خواهد بگوید[۸]. بعد از سخنان پیامبر یک بار دیگر ابولهب بر او حمله کرد و از بنی‌هاشم خواست که پیش از دیگران، خود جلوی او را بگیرند؛ ولی باز هم ابوطالب به تأیید پیامبر برخاست: ابولهب را ننگ بنی‌هاشم خواند و از سوی بنی‌هاشم اعلام کرد که آنان برای یاری پیامبر آماده‌اند. ابوطالب از پیامبر خواست که هرگاه قصد علنی کردن دعوت خود را کرد، آنان را بخواند تا مسلح و با او همراه شوند[۹]. وی گفت که در میان بنی‌هاشم بیش از همه او خود مشتاق حمایت از پیامبر است و به او وعده همه گونه یاری داد[۱۰]. بدین‌گونه ابوطالب در «یوم الدار» نقشی منحصر به فرد ایفا کرد.

در این اجتماع چهار تن از عموهای پیامبر (ابوطالب، حمزه، عباس و ابولهب) حضور داشتند[۱۱]، که ابولهب به شدت به او حمله کرد. عباس و حمزه نیز سکوت اختیار کردند و این تنها ابوطالب بود که در مقام رئیس بنی‌هاشم حمایت کامل خود را از پیامبر اعلام نمود.

با آشکار شدن تبلیغ اسلام، قریش اندک اندک به فکر چاره افتادند. اگرچه افرادی مانند ابولهب، تحت تأثیر مسایل شخصی، از همان آغاز سرسختانه بر پیامبر تاختند، سایر مردان و بزرگان قریش اندیشیدند که با گفت‌وگو و مذاکره مشکل را حل کنند. طبیعتاً یک طرف این مذاکره، رئیس قبیله پیامبر یعنی ابوطالب بود؛ به ویژه آن‌که وی عموی پیامبر بود و او را سرپرستی کرده بود و مانند پدر او به حساب می‌آمد. قریش کوشید با استمداد از ابوطالب، جلو دعوت پیامبر را بگیرد و از او بخواهد برادرزاده‌اش را از انکار خدایان ایشان و سفیه خواندن آنان منع کند. بزرگان قریش نزد ابو طالب آمدند و درخواست خود را مطرح کردند؛ اما ابوطالب با بر زبان آوردن سخنانی نرم، آنان را آرام کرد و برگرداند[۱۲]. مردان قریش بازگشتند، اما گسترش دعوت پیامبر و پیوستن افراد بیش‌تری به او، بر نگرانی و خشم آنان افزود. بار دیگر نزد ابوطالب آمدند و این بار از او خواستند یا پیامبر را باز دارد و یا اینکه دست از حمایت وی بردارد و حساب خویش را از حساب برادرزاده‌اش جدا کند یا در غیر این صورت آماده جنگ و درگیری باشد. ابوطالب وقتی سخنان تند آنان را شنید، پیامبر را فراخواند و در حضور مردان قریش سعی کرد میان ایشان به نحوی تفاهم ایجاد کند. اما محمد(ص) اعلام کرد که از دعوت خود دست نخواهد کشید. در این هنگام ابوطالب نیز در حمایت از او به تلویح سخنانی بر زبان آورد[۱۳]. گویا ابوطالب در خلوت نیز با پیامبر سخن گفته بود و حضرت گمان می‌کرد که ابوطالب از یاری او منصرف شده یا اینکه دیگر قادر به این کار نیست. اما ابوطالب اعلام کرد که او را به هیچ وجه تنها نخواهد گذاشت و به او گفت که دعوتش را ادامه دهد[۱۴].

مردان قریش وقتی دیدند ابوطالب دست از حمایت محمد(ص) بر نمی‌دارد، باز هم به فکر چاره‌جویی افتادند. آنان این بار با پیشنهادی تازه نزد ابوطالب آمدند. به او گفتند عمارة بن ولید را که جوانی زیبا، شجاع و شاعر بود، به فرزندی برگزیند و پیامبر را رها کند تا آنان او را به قتل برسانند[۱۵]. این پیشنهاد که شاید در نگاه اول مضحک جلوه کند، در حقیقت بر مبنای دو سنت رایج در میان اعراب ارائه شد: نخست اینکه برگزیدن کسی به فرزندی و فرزندخواندگی (تبنی) در میان اعراب مرسوم بود[۱۶] و دیگر آن‌که دست برداشتن قبیله‌ای از یکی از اعضای خود نیز در میان اعراب رایج بود. گاه قبیله یا خاندانی، عضوی را به دلیل ارتکاب عملی، رسماً طرد و از عضویت در گروه خلع می‌کرد. چنین فردی را خلیع می‌گفتند[۱۷]. اکنون قریش آمده بودند و از ابوطالب می‌خواستند محمد(ص) را از خاندان خود خلع کند تا آنان او را بکشند و به جای او عمارة بن ولید را پسر خود خواند. ابوطالب از این پیشنهاد سخت برآشفت و آن را به شدت رد کرد، و غیر منصفانه خواند و آن را نقشه قریش برای خوار کردن خویش دانست و گفت بروند و هر چه می‌توانند علیه او بکوشند[۱۸]. وی سپس در این باره سرود: عجبت لحلم يا ابن شيبة عارف و أحلام قومك لديك سخاف يقولون شايع من أراد محمدا بسوء و قم في أمره بخلاف اضاميم إما حاسد ذو خيانة و إما قريب منه غير مضاف و لا يركبن الدهر منك ظلامة و أنت امرؤ من خير عبد مناف و إن له قربى إليكم وسيلة و ليس بذي حلف و لا بمضاف و لكنه من هاشم في صميمها الى أبحر فوق البحور طواف فان عصبت فيه قريش فقل لها بني عمنا ما قومكم بضعاف فما قومكم بالقوم يخشون ظلمهم و ما نحن فيما ساءكم بخلاف[۱۹].

«ای پسر شیبه (ابوطالب) برای خردی شناسا و خردهای مردمی که نزد تو سخیفند، به شگفت آمدی. می‌گویند با کسانی که خواستار آسیب دیدن محمد هستند هم‌آوا شو، و با او به مخالفت برخیز. آنان گروه‌هایی هم‌پیمانند؛ یا حسود و خیانت‌کارند و یا نزدیکانی ناموافق تو بر روزگار ستمی نکرده‌ای؛ زیرا بهترین فرزندان عبدمنافی. محمد خویشاوند نزدیک شما است نه هم‌پیمان و منسوب شما. ولی او از اصل هاشم است، از دریاهایی که از همه دریاها برترند. اگر قریش از کار او به خشم آمده‌اند، به ایشان (عموزاده‌های ما) بگو این قوم ضعیف نیستند. قوم شما (بنی‌هاشم) قبیله‌ای نیستند که از ظلم آنان ترسی داشته باشند و ما را در آن‌چه شما را به خشم آورده اختلافی نیست». سرسختی ابوطالب و رد تمام پیشنهادات آنان، قریش را به بن‌بست کشانید و به فکر جنگ و درگیری انداخت. آنان اندیشیدند که با مهیا شدن و تهدید بنی‌هاشم، ایشان را مرعوب کنند. بدین رو، گرد آمدند و برای درگیری با ایشان مهیا شدند. در این هنگام ابوطالب نیز به مقابله با آنان برخاست. اکنون او باید نشان می‌داد که به هنگام سختی و تهدید نیز به حرف‌های خود در حمایت از پیامبر وفادار است. وی در اشعاری که سرود، تیره‌هایی از بنی‌عبدمناف و قریش را که در این کار مشارکت داشتند، به عتاب خطاب کرد: أرى أخوينا من أبينا و أمنا اذ سئلا قالا إلى غيرنا الأمر أخص خصوصا عبد شمس و نوفلا هما نبذانا مثل ما نبذ الجمر و تيم و مخزوم و زهرة منهم و كانوا لنا مولى إذا ابتغى النصر و قد سفهت أحلامهم و عقولهم و كانوا كجفر بئس ما صنعت جفر[۲۰]؛ «می‌بینم که برادران تنی ما آن‌گاه که [درباره ما] از آنان سؤال شود، حق را به دیگران می‌دهند.

منظور من بنی‌عبد شمس و بنی‌نوفل است که ما را به کناری گذاشتند؛ آن چنان‌که دریا خار و خاشاک را به ساحل اندازد. همچنین بنی‌تیم و بنی‌مخزوم و بنی‌زهره از آن جمله‌اند؛ آنانی که گاه یاری، یار و یاور ما بودند. خرد از دست داده‌اند و رؤیاهایشان آشفته گشته - اینان چون جادو زده‌هایند - و چه نافرجام است جادو». وی بعد از این، در یک اقدام عملی، مردان بنی‌هاشم را فراخواند و آنان را در کنار کعبه گرد آورد و در حالی که دست در پرده کعبه زده بود، آنان را به حمایت از پیامبر و مقابله با قریش فراخواند[۲۱]. استقبال مردان بنی‌هاشم از درخواست ابوطالب، چنان برای او خوشحال کننده بود که در مدح قوم خود و منزلت پیامبر قصیده‌ای سرود: إِذَا اجْتَمَعَتْ يَوْماً قُرَيْشٌ لِمَفْخَرٍ *** فَعَبْدُ مَنَافٍ سِرُّهَا وَ صَمِيمُهَا وَ إِنْ حَضَرَتْ أَشْرَافُ عَبْدِ مَنَافِهَا *** فَفِي هَاشِمٍ أَشْرَافُهَا وَ قَدِيمُهَا فَفِيهِمْ نَبِيُّ اللَّهِ أَعْنِي مُحَمَّداً *** هُوَ الْمُصْطَفَى مِنْ سِرِّهَا وَ كَرِيمِهَا[۲۲]؛

«آن‌گاه که قبیله قریش برای مفاخره گرد آیند، عبدمناف بهترین و اصیل‌ترین آنها است. اگر برتری عبدمناف حاصل شد، برتری و اصالت در میان فرزندان او از آن هاشم است، و اگر روزی بنی‌هاشم نیز به مفاخره برخیزند، از میان آنان محمد برگزیده و گرامی است». از میان بنی‌هاشم تنها کسی که دعوت ابوطالب را نپذیرفت و از قوم خود کناره گرفت، ابولهب بود که به قریش پیوست. از همین رو ابوطالب در مذمت او اشعاری سرود[۲۳]. وی همچنین در شعری دیگر او و مادرش را که زنی از خزاعه بود نکوهش کرد[۲۴]. نزول سوره «مَسَد» و نیز حملات شدید ابوطالب به ابولهب، او را به قدری خشمگین کرد که از پسرانش خواست دو دختر پیامبر را که نامزدان آن دو بودند، رها سازند. آن دو نیز یکی پس از دیگری چنین کردند. صحنه اعلام انصراف عتیبه (پسر ابولهب) از نامزدی ام کلثوم آن چنان با توهین به پیامبر صورت گرفت که همدردی ابو طالب را که شاهد این ماجرا بود، برانگیخت و او را به شدت متأثر کرد[۲۵].

ابوطالب گاه از سایر مسلمانانی که از طرف قوم و قبیله خویش تحت فشار قرار می‌گرفتند نیز حمایت می‌کرد. ابو سلمة بن عبدالاسد مخزومی از دست خانواده خود گریخت و به ابوطالب پناه برد. بنی‌مخزوم نزد ابوطالب آمدند که او را باز پس گیرند؛ اما وی پاسخ داد که خواهرزاده‌اش را نیز همانند برادرزاده‌اش حمایت خواهد کرد[۲۶]. مادر ابوسلمه، بره، دختر عبدالمطلب بود[۲۷]. همچنین وقتی دید بنی‌جمع، مسلمان برجسته، عثمان بن مظعون را به شدت شکنجه می‌دهند، چون توان حمایت از او را نداشت، به شدت برآشفت و در این باره اشعاری سرود و خشم و ناراحتی خود را از این موضوع چنین اعلام کرد: الا ترون اذل الله جمعكم إنا غضبنا لعثمان بن مظعون[۲۸]؛ «خداوند ذلیلتان کند، آیا نمی‌بینید که ما برای عثمان بن مظعون، خشمگین هستیم».

حمایت‌های ابوطالب از پیامبر جنبه دیگری نیز داشت و آن ستایش کسانی بود که در حمایت از اسلام و پیامبر کاری کرده یا حتی سخنی بر زبان رانده بودند. وی با این کار سعی در تشویق و تحریص ایشان به ادامه این کار داشت. وقتی بر سر تحویل ابوسلمه به بنی‌مخزوم میان بنی‌مخزوم و ابوطالب منازعه رخ داد، ابولهب خطاب به آنان گفت که حق با ابوطالب است و آنان نباید بر استرداد ابوسلمه اصرار کنند. ابوطالب وقتی شنید ابولهب با آن همه خصومت و دشمنی حرف حقی زده است، به رغم آن‌که پیش‌تر او را در اشعاری هجو کرده بود، شعری در مدح او گفت تا او را به ادامه این کار تشویق کند[۲۹]. بار دیگر وقتی شنید عتبة بن ربیعه در پاسخ ابوجهل که در انکار پیامبر سخن می‌گفته، از احتمال صحت ادعای پیامبر حرف زده است، در ستایش وی نیز اشعاری سرود[۳۰]. اما مهم‌ترین کسی که در این سال‌ها از پیامبر حمایت کرد، حمزه، عموی او بود. اعلام اسلام حمزه که به نوعی با تحقیر قریش همراه بود، خوشحالی ابوطالب را برانگیخت. از این رو در ستایش و تشویق حمزه شعری سرود: فَصَبْراً أَبَا يَعْلَى عَلَى دِينِ أَحْمَدَ *** وَ كُنْ مُظْهِراً لِلدِّينِ وُفِّقْتَ صَابِراً... فَقَدْ سَرَّنِي إِذْ قُلْتَ إِنَّكَ مُؤْمِنٌ *** فَكُنْ لِرَسُولِ اللَّهِ فِي اللَّهِ نَاصِراً وَ نَادِ قُرَيْشاً بِالَّذِي قَدْ أَتَيْتَهُ *** جِهَاراً وَ قُلْ مَا كَانَ أَحْمَدُ سَاحِراً[۳۱]؛

«ابویعلی، بر دین احمد استوار باش و این آیین را آشکار کن که صبر تو را موفق خواهد گرداند. وقتی گفتی من ایمان آورده‌ام، خوشحالم کردی، پس در راه خدا، رسول خدا را یاور باش. در میان قریش آشکارا از آن‌که به او ایمان آورده‌ای، سخن بگو و بگو که احمد جادوگر نیست». گروهی از مسلمانان تحت فشار شدید قریش مجبور به مهاجرت به حبشه شدند و در آن سرزمین پناه گرفتند. اما قریش بر آن شدند کسانی را نزد نجاشی، پادشاه حبشه، بفرستند و آنان را به مکه برگردانند. از این طرف ابو طالب نیز بی‌کار ننشست و قصیده‌ای در مدح نجاشی و تشویق او برای پناه دادن به مهاجران سرود و برای وی فرستاد: ... تعلم أبيت اللعن، أنك ماجد كريم فلا يشقى لديك المجانب تعلم بأن الله زادك بسطة و اسباب خير كلها بك لازب فإنك فيض دوسجال عزيزة ينال الاعادي نفعها و الاقارب...[۳۲]؛ «بدان! سلام بر تو باد که تو بزرگوار و کریمی هستی که غریبان نزد تو سختی نمی‌بینند. بدان که خداوند بر رفاه و دارایی تو افزوده است و جمله اسباب خیر به تو پیوسته است. تو بخشنده‌ای هستی صاحب بخشش و عطیه سرشار که نفع او به دشمن و دوست می‌رسد».

اسلام آوردن حمزه در سال پنجم بعثت، ناکامی قریش را در بازگرداندن مهاجرین حبشه در پی داشت، و سرانجام مسلمان شدن عمر بن خطاب در سال ششم بعثت، ضعف قریش را در مبارزه با اسلام و سرکوب دعوت پیامبر آشکار کرد. این چنین بود که برای جبران این ضعف و شکست‌ها قریش به اقدامات خشونت‌آمیزی علیه مسلمانان و شخص پیامبر دست زد. در این میان نقش ابوطالب که بزرگ‌ترین حامی محمد(ص) بود، نقشی استثنایی و منحصر به فرد بود که او را در برابر تمامی این حوادث حفظ کرد. روزی که پیامبر در مسجدالحرام به نماز ایستاده بود، سران مکه به غلامی دستور دادند شکنبه و سرگین شتری را بر سر و شانهٔ پیامبر بیندازد. پیامبر اندوهگین شد و ماجرا را به ابوطالب گفت. ابوطالب در اقدامی شگفت، به میان قریش آمد؛ شمشیرش را کشید و به غلامی که همراه برده بود، دستور داد شکنبه و سرگین شتر را بر سر و روی بزرگان قریش بمالد و سوگند خورد که هر کس را از جایش حرکت کند با شمشیر خواهد زد[۳۳].

اما بار دیگر ماجرا مهم‌تر از این بود: مردان قریش در حضور ابوطالب با پیامبر به منازعه برخاستند و سرانجام او را تهدید به قتل کردند. شب همان روز برای مدتی پیامبر را نیافتند. ابوطالب با خود اندیشید که قریش پیامبر را به قتل رسانده است. از این رو بنی‌هاشم را بسیج کرد. طبق نقشه او، تمامی رؤسای قریش در مسجدالحرام به قتل می‌رسیدند؛ اما در همین هنگام خبر رسید که پیامبر سلامت است. ابوطالب دست نگه داشت؛ ولی فردای آن شب مردان بنی‌هاشم را که زیر لباس سلاح داشتند، به مسجد برد و گفت هر یک کنار مردی از قریش بنشینند. سپس با قریش سخن گفت و نقشه خود را توضیح داد و از همراهانش خواست سلاح خود را آشکار کنند. مردان قریش در بهت و حیرت فرو رفتند و ابوطالب اعلام کرد که اگر او را می‌کشتید، همه شما را این چنین می‌کشتم. وی به این صورت قریش را به شدت ترساند[۳۴]. این اقدام ابوطالب آن‌چنان قریش را تحت تأثیر قرار داد که او را با الفاظی محترمانه ستودند و از او عذر خواستند[۳۵]. ظاهراً در همین باره بود که ابوطالب یکی از مشهورترین اشعار خود را در اعلام حمایت از پیامبر سرود:

والله لن يصلوا إليه بجمعهم حتى أوسد في التراب دفينا...[۳۶]؛ «به خدا سوگند، تا وقتی من در خاک مدفون نشده‌ام، قریش با تمام جمعیتشان به او دست نخواهند یافت». پس از همین حمایت آشکار و صریح ابوطالب بود که قریش بر فشار خود علیه بنی‌هاشم و بنی‌المطلب افزودند و تصمیم به تحریم آنان گرفتند[۳۷]. آنان پیمانی بستند که با این قبیله خرید و فروش نکنند به آنان زن ندهند و از ایشان زن نگیرند[۳۸]. آن‌گونه که از گزارش‌های تاریخی بر می‌آید، این اتفاق در واپسین ایام سال ششم بعثت رخ داد[۳۹]. در برابر این حادثه، ابوطالب، بنی‌هاشم و بنی‌المطلب را در کنار کعبه گرد آورد و از ظلمی که قریش در حق ایشان روا داشته‌اند، به خداوند شکوه کرد. سپس قریش را مخاطب قرار داد و آنان را متوجه عواقب این دشمنی و قطع رحم کرد؛ ولی قریش گفتند تا وقتی به قتل محمد(ص) راضی نشده‌اید، میان ما و شما پیوندی نیست. ابوطالب مردان قبیله‌اش را به شعب خود برد[۴۰]، و آنان از آغاز محرم سال هفتم بعثت در شعب اقامت گزیدند. در این ماجرا تنها دو طایفه بنی‌عبدشمس و بنی‌نوفل همراهی نکردند و به شعب نرفتند[۴۱]. ابوطالب نیز در اشعاری، آنان و سایر قبایل قریش را مذمت کرد[۴۲].

شعب ابی‌طالب که در برخی منابع آن را شعب بنی‌هاشم[۴۳] و نیز شعب ابی یوسف[۴۴] نامیده‌اند، در حقیقت منزل و محله بنی‌هاشم بود[۴۵]. این دره رو به روی ابطح قرار داشت[۴۶] و گویا یکی از محله‌های مکه بوده است، بنابراین، اینکه برخی آن را نقطه‌ای خارج از شهر مکه دانسته‌اند[۴۷]، چندان موجه نمی‌نماید. این شعب پیش‌تر متعلق به عبدالمطلب بود و او در اواخر عمرش آن را میان فرزندانش تقسیم کرد و منازل و خانه‌های بنی‌عبدالمطلب آنجا قرار داشت[۴۸]. پیامبر نیز در یکی از خانه‌های همین محله به دنیا آمد[۴۹]. شهرت این محله و دره به شعب ابی‌طالب ظاهراً در دوره‌های بعد اتفاق افتاده است[۵۰]. قریش پس از اقامت بنی‌هاشم و بنی‌المطلب در شعب بر شدت آزار و اذیت خود افزود و مانع از رسیدن آذوقه به آنان شد؛ حتی رفت‌وآمد با آنان را نیز منع کرد. اگرچه مانعی برای رفت‌و‌آمد بنی‌هاشم در مکه و نواحی مختلف آن نبود، قریش هر یک از آنان را بیرون از شعب می‌دید، او را می‌زد[۵۱]. به همین دلیل آنان عملاً در شعب به محاصره در آمدند و توان تأمین مایحتاج خود را نیز از دست دادند. فقط در موسم حج از شعب بیرون می‌آمدند و معمولاً در این هنگام نیز قریش از خرید و فروش آنان با دیگران جلوگیری می‌کرد[۵۲]. بنی‌هاشم به سختی و گرسنگی دچار شد؛ تا جایی که صدای گریه اطفال و کودکان آنان از بیرون شعب به گوش می‌رسید[۵۳]. در این وضعیت دشوار، آن‌چه بیش‌تر ذهن ابوطالب را به خود مشغول می‌داشت، حفظ جان پیامبر بود. دلیل اصلی فشار قریش، واداشتن بنی‌هاشم به تسلیم پیامبر و قتل او بود. آنان این موضوع را به صراحت بر زبان می‌آوردند. بنابراین بعید نبود که غافل‌گیرانه به قتل او مبادرت کنند. در برابر این خطر، ابوطالب تمهیدی اندیشیده بود: شب‌ها که احتمال خطر بیش‌تر بود، وقتی پیامبر می‌خوابید، پس از مدتی مخفیانه محل خواب او را تغییر می‌داد و یکی از فرزندانش را در بستر او می‌خواباند[۵۴]. ظاهراً این مأموریت بیش‌تر به عهده علی(ع) بود. یک شب ابوطالب و علی(ع) در این باره گفت‌وگو کردند و ابوطالب علی را به فداکاری در راه «محبوبی که محبوب پدرش نیز بود» تشویق کرد و علی(ع) نیز آمادگی خود را برای این کار اعلام فرمود[۵۵].

ابوطالب در همین ایام در اشعاری که می‌سرود، حمایت بی‌دریغ خود و قبیله‌اش را از پیامبر اعلام کرد و سوگند خورد که هیچ‌گاه او را تسلیم نخواهد کرد: و لسنا و رب البيت نسلم احمدا على الحال من عض الزمان و لاكرب...[۵۶]؛ «به خدای کعبه سوگند که در حال سختی و اندوه نیز احمد را تسلیم نخواهیم کرد». سرانجام پس از گذشت دو سال[۵۷] یا دو سال و نیم[۵۸] و یا آن‌چنان‌که مشهورتر است سه سال[۵۹]، زمینه‌های لغو این تحریم فراهم شد و وقوع دو حادثه همزمان اوضاع را به نفع ابوطالب تغییر داد: پیامبر به ابوطالب گفت خداوند او را خبر داده است که موریانه متن قرارداد تحریم را که در کعبه بود، خورده است. ابوطالب که به صداقت و راستگویی برادرزاده‌اش یقین داشت[۶۰] همراه گروهی از بنی‌هاشم به مسجدالحرام آمد و با بزرگان قریش به گفت‌وگو نشست. وی در ابتدا از خورده شدن قرار داد، چیزی نگفت و فقط از آنان خواست که بروند و متن آن را بیاورند، شاید میان دو طرف صلحی واقع شود. ابوطالب در این ماجرا از خود زیرکی و تدبیر فراوانی نشان داد و پیش از اینکه قریش متن قرارداد را بیاورند و آن را باز کنند، چیزی راجع به خوردگی آن بر زبان نیاورد؛ زیرا در این صورت احتمال داشت قریش آن را پنهان کند و بر حقیقت قضیه سرپوش گذارد[۶۱]. وقتی سران قریش عهدنامه را آوردند، ابوطالب با آنان عهد بست که اگر سخن پیامبر درست نباشد، او را تسلیم قریش خواهد کرد؛ ولی اگر سخن او راست باشد، آنان باید این تحریم را از میان بردارند. قریشیان پذیرفتند؛ ولی وقتی دیدند سخن پیامبر و ابوطالب درست است، آن‌چنان به خشم آمدند که به پیمان خود عمل نکردند. ابوطالب در این هنگام آنان را خطاب کرد و گفت: «اکنون روشن شد که شما به ظلم و قطع رحم سزاوارترید[۶۲]؛ پس چرا ما باید حبس و محاصره را تحمل کنیم؟»[۶۳] اما قریش پاسخ دادند که شما سحر و جادو کرده‌اید[۶۴]. در این هنگام ابوطالب و همراهانش در کنار کعبه ایستادند و ابوطالب دعا کرد: «خدایا ما را در مقابل کسانی که در حق ما ظلم و قطع رحم کردند، یاری کن و بر ما حلال کن آن‌چه را بر ما حرام کردند»[۶۵]. سپس همگی به شعب بازگشتند.

اگرچه قریش دست از لجاجت و دشمنی برنداشت، مجموع این حوادث گروهی از قریش به خصوص آنانی را که پیوند خانوادگی نزدیکی با بنی‌هاشم داشتند، تحت تأثیر قرار داد و دسته‌ای پنج شش نفره، پس از مذاکره با هم، تصمیم به اعلام نقض تحریم گرفتند. اینان مردانی از بنی‌عامر بن لوی، بنی‌مخزوم، بنی‌اسد و... بودند که برخی از آنان از طرف مادر، خویشاوند بنی‌هاشم به شمار می‌آمدند. آنان شبانه در حجون گرد آمدند و بر نقض صحیفه قریش هم داستان شدند[۶۶]. آنان روز بعد در مسجدالحرام برخاستند و رأی خود را اعلان کردند. به نظر می‌رسد که ابوطالب در واداشتن این افراد به چنین تصمیمی مؤثر بوده است؛ زیرا چند نفر از آنان (هشام بن عمرو، زهیر بن ابی‌امیه و مطعم بن عدی) خویشاوندان نزدیک او بودند. مادر هشام از بنی‌هاشم بود؛ زهیر نیز پسر عاتکه، خواهر ابوطالب بود و مطعم بن عدی نیز از بنی‌نوفل بود که با بنی‌هاشم از یک قبیله به شمار می‌آمدند[۶۷]. افزون بر این، آن‌چه در مقام شاهد و شاید هم دلیل این ادعا قابل ارائه است این که وقتی بحث در این باره در مسجدالحرام بالا گرفت و ابوجهل مخالفت کرد و گفت: «شما شبانه درباره این موضوع تصمیم گرفته‌اید» ابوطالب نیز در آنجا حضور داشت و در گوشه‌ای از مسجد نشسته بود[۶۸]. حضور ابوطالب در آنجا به احتمال قوی اتفاقی نبوده است. به هر صورت با اعلام ابطال صحیفۀ تحریم و شکست مردان لجوج و افراطی قریش، بنی‌هاشم از محاصره خارج شدند و زندگی عادی خود را از سرگرفتند. ابوطالب در این هنگام در شعری که سرود به این موضوع اشاره کرد و به خصوص مردانی راکه باعث لغو این تحریم شده بودند، ستود: ... جزى الله رهطا بالحجون تتابعوا بنصر امرء يهدي لخير و يرشد[۶۹]؛ «خداوند پاداش خیر دهد به گروهی که در حجون مردی را یاری کردند که به خیر هدایت و ارشاد می‌کند»[۷۰].

انگیزه‌های ابوطالب در حمایت از پیامبر

اکنون و در پایان مهم‌ترین فصل زندگانی ابو طالب که با مرگ وی خاتمه یافت، شایسته است منطق حاکم بر اعمال و رفتار او را در آخرین دهه زندگانی‌اش بررسی کنیم. ده سال آخر عمر ابوطالب به حمایت آشکار و گسترده او از پیامبر در برابر قریش گذشت. وی در این راه منازعات و سختی‌های بسیاری را به جان خرید و حتی در بستر مرگ از این ماجرا فارغ نبود. اکنون سؤال این است که دلیل یا دلایل این حمایت شگفت و مؤثر چه بود؟ به گمان نگارنده حمایت ابوطالب از پیامبر سه دلیل داشت:

  1. محمد(ص) تنها یادگار برادر تنی ابوطالب، عبدالله بود؛ برادری بسیار محبوب و عزیز. سرگذشت ترحم برانگیز یتیم عبدالله، عمویش را با وی سخت مهربان و مشفق ساخت. به همین دلیل بود که عبدالمطلب، به هنگام مرگ، ابوطالب را برای سرپرستی و کفالت او برگزید. پیامبر در دامان ابوطالب بالید و پرورش یافت. او به برادرزاده‌اش محبتی شگفت داشت. در سایه تربیت او بود که محمد(ص) مردی صاحب فضیلت‌های اخلاقی نیک شد. ابوطالب نمی‌توانست این برادر زاده بافضیلت و برجسته خود را در برابر قریش تنها بگذارد و پس از سال‌ها سرپرستی او، وی را وانهد تا قریش خونش را بریزند؛
  2. بدون اینکه بخواهیم به اطناب و تفصیل روی آوریم، بر اساس قراین و شواهد تاریخی می‌توان نظر داد که ابوطالب حقیقت و ذات دعوت اسلام را درک می‌کرد و آن را پذیرفته بود؛ تعالیمی که پیامبر تبلیغ می‌کرد، نزد ابوطالب امور منکری نبود. به همین دلیل او در حمایت از برادرزاده‌اش، در حقیقت از فکر و اندیشه‌ای که مقبول وی بود، حمایت می‌کرد. شاهد این ادعا آن‌که ابوطالب علاوه بر حمایتی که از پیامبر می‌کرد، فرزندان و نزدیکانش را نیز به پیوستن به او می‌خواند. ممکن است فردی به رغم قبول نداشتن سخنان و افکار کسی، بر اساس انگیزه‌های شخصی یا خویشاوندی یا... از او حمایت کند، ولی آیا معقول است که دیگران را نیز به پذیرش آن سخنان و افکار و حمایت از مبلغ آن تشویق کند؟ بنابراین از مجموع اعمال و رفتار و سخنان و اشعار ابوطالب می‌توان نتیجه گرفت که او به تفکر و تعالیم پیامبر نیز دلبسته بوده و در حمایت از او، تأیید و پشتیبانی از اندیشه و آیین او را در نظر داشته است؛
  3. اما دلیل سومی که باید به آن توجه کرد، موضوع منازعات قبیله‌ای در مکه و رقابت‌های دیرین تیره‌های قریش با یکدیگر بود. تاریخ این قوم و قبیله، سرشار از مفاخرات و منازعاتی است که در آنها، گاه این، و گاه آن تیره بر سایرین پیشی می‌گرفت، تا اینکه رقیبی تازه پیدا می‌شد و گوی برتری را از او می‌ربود. بنی‌هاشم در دوران عبدالمطلب به رهبری و ریاست مهمی دست یافتند؛ ولی با مرگ او (هشت سال بعد از عام‌الفیل) این تسلط و سیادت روی به افول نهاد، زبیر، پسر عبدالمطلب، نتوانست موقعیت پیشین را حفظ کند و وقتی درگذشت (بعد از سال سی‌ام عام‌الفیل) و رهبری بنی‌هاشم به ابوطالب رسید، وضع این قبیله با گذشته قابل مقایسه نبود و قبایل دیگری مانند مانند بنی‌امیه، بنی‌مخزوم، بنی‌زهره و... در مکه قدرت و موقعیتی چشم‌گیر داشتند. آن چه کار را بر بنی‌هاشم سخت‌تر کرده بود، عدم تمکن مالی ابوطالب بود که به هر حال در محیط تجاری مکه مسئله و مشکلی به شمار می‌آمد. خلاصه آن‌که مقارن بعثت پیامبر اگرچه بنی‌هاشم همچنان جزء قبایل برجسته قریش به شمار می‌آمد، ولی آن سیادت و موقعیت پیشین را نداشت. اما ظهور پیامبری از میان این قبیله، وضع جدیدی پدید آورد. قبایل می‌توانستند به مال و کنیز و غلام و گذشته و حال و حسن و جمال و حتی مردگان خود باهم مفاخره کنند، ولی هیچ کس را یارای آن نبود که در این باره با بنی‌هاشم به به رقابت برخیزد.

ابوجهل، دشمن سرسخت پیامبر می‌گفت: «ما با این قبیله در شرف منازعه می‌کردیم... حال آنان مدعی شده‌اند که پیامبری دارند؛ ما این را نمی‌پذیریم»[۷۱]. این سخن ابوجهل کاملاً درست است؛ زیرا بنی‌هاشم صاحب امتیازی شده بود که هیچ قوم و قبیله‌ای را توان برابری با آن نبود و در صورتی که کار پیامبر بالا می‌گرفت و دعوت او گسترش می‌یافت، بنی‌هاشم می‌توانستند سیادت پیشین خود را به دست آورند. اما هر چند هدف اسلام و پیامبر تجدید سیادت یک قبیله و ارزش‌ها و مفاخرات قبیله‌ای نبود، انکار نمی‌توان کرد که ظهور پیامبری از میان بنی‌هاشم فضل و شرافتی بود که به این قبیله تعلق داشت، نه به دیگران و روشن است که در اجتماع قبیله‌ای مکه، این موضوع در نظر دوست و دشمن، بسیار بزرگ جلوه می‌کرد. بنابراین می‌توان نتیجه گرفت که ابوطالب، در مقام بزرگ بنی‌هاشم احتمالاً به این جنبه از نتایج کار پیامبر نیز توجه داشته و نیک می‌دانسته است که گسترش دینی جدید، آن هم به دست برادرزاده او می‌تواند قبیله او را در جایگاه و مقامی بنشاند که هیچ قبیله دیگری را توان دست‌یابی به آن نباشد[۷۲].

احادیث ابوطالب

از طریق ابوطالب سه حدیث نبوی روایت شده است: روایت اول روایتی کوتاه است: «کان [رسول الله] یقول: أشکر ترزق و لا تکفر تعذب»[۷۳]؛ «رسول الله می‌گفت: سپاس بگزار تا روزی داده شوی و کفر نورز تا عذاب نگردی». اما روایت دوم که ابن حجر عسقلانی آن را با سلسله سندش آورده، این است که ابوطالب گفته است: «حَدَّثَنِي مُحَمَّدٌ ابْنُ أَخِي وَ كَانَ وَ اللَّهِ صَدُوقاً قَالَ قُلْتُ لَهُ بِمَ بُعِثْتَ يَا مُحَمَّدُ قَالَ بِصِلَةِ الْأَرْحَامِ وَ إِقَامِ الصَّلَاةِ وَ إِيتَاءِ الزَّكَاةِ»[۷۴]؛ «برادر زاده‌ام محمد(ص) مرا حدیث کرد، و به خدا سوگند، او راستگو بود، من از او پرسیدم به چه چیزی مبعوث شدی؟ گفت: به صله رحم و برپایی نماز و پرداخت زکات». این روایت با اندکی تغییر در الفاظ در برخی منابع دیگر نیز آمده است[۷۵].

روایت سوم که آن را نیز ابن حجر نقل کرده، روایتی است که در آن ابوطالب گفته است: «حَدَّثَنِي مُحَمَّدٌ(ص) إِنَّ اللَّهَ أَمَرَهُ بِصِلَةٍ الْأَرْحَامِ وَ أَنْ يَعْبُدَ اللَّهَ وَحْدَهُ لَا يَعْبُدَ مَعَهُ أَحَداً وَ مُحَمَّدٌ عِنْدِي الصَّدُوقُ الْأَمِينُ»[۷۶]؛ «محمد(ص) مرا گفت خداوند به او دستور داده که صله رحم کند و نیز خدا را بپرستد و احدی را همراه او پرستش نکند، و محمد(ص) نزد من بسیار راستگو و امین است». البته ابن حجر به سبب قضاوت قطعی‌اش درباره شرک ابوطالب در صحت سلسله این احادیث نیز تشکیک کرده و هر دو را غیر قابل قبول دانسته است[۷۷]. ما در این مقام بحث نقلی و رجالی را وا می‌گذاریم و تنها به ذکر این نکته بسنده می‌کنیم که نه روایت کردن ابوطالب از قول پیامبر امری دور از ذهن و بعید است و نه محتوای این احادیث به گونه‌ای است که شک برانگیز باشد و شایسته تردید[۷۸].

منابع

پانویس

  1. ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۱۳، ص۲۲۷ - ۲۲۶.
  2. بلاذری، انساب الاشراف، ج۲، ص۲۳.
  3. ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۱۴، ص۷۵.
  4. ابن اثیر، اسدالغابه، ج۱، ص۲۸۷؛ امینی، الغدیر، ج۷، ص۳۹۷.
  5. ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۱۴، ص۷۶.
  6. ابن اسحاق، السیر و المغازی، ص۱۴۶.
  7. حلبی، السیرة الحلبیه، ج۱، ص۱۹۵.
  8. امینی، الغدیر، ج۷، ص۳۵۵. به نقل از ابن اثیر، النهایه.
  9. یعقوبی، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۲۸ – ۲۷.
  10. ابن اثیر، الکامل، ج۱، ص۴۸۷.
  11. ابن اسحاق، السیر و المغازی، ص۱۴۶.
  12. ابن اسحاق، السیر و المغازی، ص۱۴۸.
  13. ابن اسحاق، السیر و المغازی، ص۱۵۵.
  14. ابن اسحاق، السیر و المغازی، ص۱۵۴؛ طبری، تاریخ الامم والرسل والملوک، ج۲، ص۳۲۶.
  15. ابن اسحاق، السیر و المغازی، ص۱۵۲؛ یعقوبی، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۲۵؛ طبری، تاریخ الامم و الرسل و الملوک، ج۳، ص۲۳۷.
  16. علی، جواد، المفصل فی تاریخ العرب قبل الاسلام، ج۵، ص۵۵۹.
  17. علی، جواد، المفصل فی تاریخ العرب قبل الاسلام، ج۵، ص۵۹۰-۵۹۱.
  18. ابن اسحاق، السیر و المغازی، ص۱۵۲.
  19. یعقوبی، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۲۵.
  20. ابن اسحاق، السیر و المغازی، ص۱۵۳؛ ابن هشام، السیرة النبویه، ج۲، ص۲۶۸ – ۲۶۷.
  21. کلبی، کتاب الاصنام، ص۲۹؛ ابن اسحاق، السیر و المغازی، ص۱۵۶ – ۱۵۵.
  22. عبدی، دیوان شیخ الاباطح ابی‌طالب، ص۲۵ - ۲۴؛ ابن هشام، السیرة النبویه، ج۱، ص۲۶۹.
  23. ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۱۴، ص۵۶ - ۵۵.
  24. ابن اسحاق، السیر و المغازی، ص۱۵۰.
  25. دحلان، احمد زینی، السیرة النبویة و الآثار المحمدیه، ج۱، ص۲۰۲.
  26. ابن اسحاق السیر و المغازی، ص۱۶۵ - ۱۶۴.
  27. ابن سعد، الطبقات، ج۳، ص۱۲۷.
  28. امینی، الغدیر، ج۷، ص۳۳۵.
  29. ابن هشام، السیرة النبویه، ج۱، ص۳۷۲ – ۳۷۱.
  30. ابن اسحاق، السیر و المغازی، ص۲۰۸.
  31. طبرسی، اعلام الوری، ص۵۸.
  32. ابن اسحاق، السیر و المغازی، ص۲۲۲ - ۲۲۱؛ ابن هشام، السیرة النبویه، ج۱، ص۳۳۴ - ۳۳۳.
  33. یعقوبی، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۲۵ – ۲۴.
  34. ابن سعد، الطبقات، ج۱، ص۹۷.
  35. بلاذری، انساب الاشراف، ج۲، ص۳۱.
  36. ابن اسحاق، السیر و المغازی، ص۱۵۵؛ یعقوبی، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۳۱؛ عبدی، دیوان شیخ الاباطح ابی طالب، ص۱۲.
  37. یعقوبی، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۳۱.
  38. ابن هشام، السیرة النبویه، ج۱، ص۳۵۰.
  39. ابن سعد، الطبقات، ج۱، ص١٠٠.
  40. ابن سعد، الطبقات، ج۱، ص١٠٠.
  41. دحلان، احمد زینی، السیرة النبویة و الآثار المحمدیه، ج۱، ص۲۷۳.
  42. حموی، یاقوت، معجم البلدان، ج۳، ص۲۹۵.
  43. یعقوبی، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۳۱.
  44. حموی، یاقوت، معجم البلدان، ج۳، ص۲۹۵.
  45. حموی، یاقوت، معجم البلدان، ج۳، ص۲۹۵.
  46. واقدی، المغازی، ج۲، ص۸۲۸.
  47. حلبی، السیرة الحلبیه، ج۱، ص۳۷۴؛ گلشنی، عبدالکریم، «ابوطالب»، دائرة المعارف بزرگ اسلامی، ج۵، ص۶۱۸.
  48. حموی، یاقوت، معجم البلدان، ج۳، ص۲۹۵.
  49. بهبودی، محمد باقر، صحیح الکافی، ج۱، ص۵۰.
  50. گلشنی، عبدالکریم، «ابوطالب»، دائرة المعارف بزرگ اسلامی، ج۵، ص۶۱۸.
  51. ابن اسحاق، السیر و المغازی، ص۱۵۸-۱۵۹.
  52. ابن اسحاق، السیر و المغازی، ص۱۵۸-۱۵۹.
  53. ابن سعد، الطبقات، ج۱، ص۱۰۰.
  54. ابن اسحاق، السیر و المغازی، ص۱۶۰.
  55. ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۱۴، ص۶۴.
  56. ابن هشام، السیرة النبویه، ج۱، ص۳۵۳ - ۳۵۲؛ ابن اسحاق، السیر و المغازی، ص۱۵۷، نیز ر.ک: ص۱۶۴ - ۱۶۳، ۱۶۰، ۱۵-۱۸.
  57. ابن اسحاق، السیر و المغازی، ص۱۶۱.
  58. مسعودی، التنبیه و الاشراف، ص۲۰۰.
  59. ابن سعد، الطبقات، ج۱، ص۱۰۰؛ یعقوبی، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۳۱.
  60. ابن اسحاق، السیر و المغازی، ص۱۶۱.
  61. بیهقی، دلائل النبوه، ج۲، ص۸۲.
  62. ابن اثیر، الکامل، ج۱، ص۵۰۶.
  63. ابن سعد، الطبقات، ج۱، ص١٠١.
  64. ابن اثیر، الکامل، ج۱، ص۵۰۶.
  65. ابن سعد، الطبقات، ج۱، ص١۰١.
  66. ابن اسحاق، السیر و المغازی، ص۱۶۵-۱۶۶.
  67. ابن اسحاق، السیر و المغازی، ص۱۶۵-۱۶۶.
  68. ابن اسحاق، السیر و المغازی، ص۱۶۵-۱۶۶؛ ابن اثیر، الکامل، ج۱، ص۵۶۶.
  69. بلاذری، انساب الاشراف، ج۲، ص۳۲-۳۱.
  70. قنوات، عبدالرحیم، مقاله «در کنار پدر»، دانشنامه امام علی ج۸، ص ۸۵-۹۷.
  71. ابن اسحاق، السیر و المغازی، ص۲۱۰.
  72. قنوات، عبدالرحیم، مقاله «در کنار پدر»، دانشنامه امام علی ج۸، ص ۱۰۶.
  73. امینی، الغدیر، ج۷، ص۳۶۸؛ حلبی، السیرة الحلبیه، ج۱، ص٣٩۰.
  74. ابن حجر، الاصابه، ج۴، ص۱۱۸-۱۱۹.
  75. امینی، الغدیر، ج۷، ص۳۶۸.
  76. ابن حجر، الاصابه، ج۴، ص۱۱۹.
  77. ابن حجر، الاصابه، ج۴، ص۱۱۹.
  78. قنوات، عبدالرحیم، مقاله «در کنار پدر»، دانشنامه امام علی ج۸، ص ۱۰۹.