عصر امام کاظم
ویژگیهای این عصر
منصور عباسی پس از بهشهادت رساندن امام صادق(ع) و سرکوب قیامها و انقلاب علویان در روزگار خود، نه تنها سیاست جبارانه خود را نسبت به علویان تغییر نداد، بلکه درحالیکه ترسی از ایشان بر زندگی او سایه افکنده بود، با سینهای آکنده از کینه و دشمنی این خاندان، شیوه خود را پی گرفت و عرصه را بر آنان به شدت تنگ کرد. بیگناهان را به سیاهچالها افکنده، زندان را بر سر ایشان ویران میکرد و برخی را زندهزنده در میان ستونها قرار میداد. جاسوسانی را گمارد تا او را از تمام فعالیتهای علویان باخبر کنند. آنان نیز به منظور جلبنظر خلیفه و خوش خدمتی هر حرکتی را که از علویان میدیدند پس از تحریف و دروغسازی به اطلاع خلیفه میرساندند.
از دیگر سو، منصور جریانهای الحادی، مانند غلات و زندیقان را آزاد گذارده بود تا در میان مردم نفوذ فکری کرده، آنان را به گمراهی کشیده و از مسیر اهل بیت(ع) منحرف کنند. او همچنین برخی از عالمان سست عنصر را به خود نزدیک کرد تا مهر تأییدی بر حکومت او باشند و به آن مشروعیت دینی بخشند. وضع حاکم بر آن روزگار را و نیز بیم و هراسی که بر آن دوره سایه افکنده بود در چند نکته میتوان روشن کرد:
نکته نخست: وصیتنامهای را که امام صادق(ع) برای عموم مردم و با توجه به وضعیت موجود تنظیم کرده بود، از پنج نفر به عنوان جانشین خویش نام میبرد که به ترتیب: «ابو جعفر منصور» (خلیفه وقت)، «محمد بن سلیمان»، «عبدالله»، «موسی» و «حمیده» بودند. از سوی دیگر نامه منصور به کارگزار خود در مدینه بود که طی آن به کارگزار خود دستور داده بود تا در صورتی که امام صادق(ع) فرد مشخصی را به جانشینی خود معرفی کند، او را بکشد. تأمل در وصیتنامه امام صادق(ع) و فرمان منصور مبنی بر کشتن جانشین آن حضرت، روشی را که منصور در برخورد با امام کاظم(ع) در پیش گرفته بود و نیز دامنه زیر نظر گرفتن حرکات و سکنات امام کاظم(ع) را که از طریق جاسوسان مورد اعتماد منصور صورت میگرفت روشن میکند. امام صادق(ع) با علم به اینکه آینده آبستن چه حوادثی است و چه خطرهایی فرزندش امام کاظم(ع) را تهدید میکند، با بیانی خاص، حقیقت امر و مسأله امامت و جانشینی به حق خود را به اطلاع شیعیان رساند. البته بیانی که امام صادق(ع) برگزید باعث شد تا عدهای از شیعیان برای مدتی کوتاه یا دراز در شناخت امام خود دچار اشتباه و سرگردانی شوند، اما حفظ جان جانشین امام که از سوی خداوند تعیین و اطاعت از او واجب شده بود، در چنان شرایطی ضروری بوده و ادامه راه امامت جز با بهرهگیری از ابزار متناسب با شرایط آن زمان ممکن نبود. روشن است یاران هشیار امام صادق(ع) در مورد وصیت آن حضرت که امامت حضرت کاظم(ع) را مدنظر داشت، دچار اشتباه و سردرگمی نمیشدند.
«داوود بن کثیر رقی» میگوید: «مردی خراسانی که «ابو جعفر» کنیه داشت عازم کوفه بود. عدهای از مردم خراسان نزد او آمده، از او خواستند تا اموال (حقوق شرعی و هدایا) و مسائل شرعی ایشان را به کوفه ببرد. ابو جعفر چون به کوفه رسید منزلی گزید، سپس به زیارت مرقد امیر المؤمنین(ع) رفت. او در گوشه مسجد مردی را دید که گروهی گرد او جمع شدهاند. زمانی که از زیارت فراغت یافت به آنان نزدیک شد و دریافت که آنان فقیهان شیعی هستند و از شیخ خود «ابو حمزه ثمالی» دانش فرا میگیرند. ابو جعفر میگوید: در همین حال که نشسته بودم مردی اعرابی (بادیهنشین) پیش آمد و گفت: من از مدینه آمدهام. جعفر بن محمد(ع) به دیار باقی شتافت. ابو حمزه نعرهای دردمندانه برآورد و دست بر زمین کوفت، سپس از مرد اعرابی پرسید: آیا از او وصیتی شنیدهای؟ مرد اعرابی گفت: برای فرزندانش عبدالله و موسی و نیز برای منصور وصیت کرد.
ابو حمزه گفت: ستایش خدای را که گمراهمان نکرد، کوچک و بزرگ را آشکار و روشن کرد و امر بزرگ را پنهان داشت. آنگاه به سوی مرقد امیر المؤمنین(ع) رفت و نماز گزارد و ما نیز نماز گزاردیم. سپس به سوی او رفتم و گفتم: معنای کوچک و بزرگ را برای من بازگو. ابو حمزه گفت: بزرگ (عبدالله) نقص دارد و کوچک (موسی) را در کنار بزرگ قرار داد و امر بزرگ را به وسیله منصور پنهان داشت،؛ چراکه اگر منصور میپرسید: وصی جعفر بن محمد(ع) کیست؟ پاسخ میشنید: تو وصی او هستی. مرد خراسانی میگوید: معنای پاسخ او را نفهمیدم[۱]. آنگاه به مدینه رفت تا خود، وصی امام صادق(ع) را بازشناسد».
نکته دوم: پس از شهادت امام صادق(ع) حاکمیت، شیعیان را به شدت زیر نظر داشت و از همینرو آشفتگی و درماندگی جامعه تشیع را در برگرفت و محیط، آکنده از احتیاط و تقیه شد. حال و هوای این مقطع زمانی را که از نظر تاریخ تشیع حایز اهمیت است، از زبان «هشام بن سالم» یکی از برجستگان و چهره شناختهشده تشیع میشنویم. او میگوید: «پس از وفات امام جعفر صادق(ع) من و «مؤمن طاق» (ابو جعفر) در مدینه بودیم. مردم یکصدا «عبد الله افطح» را جانشین پدرش امام صادق(ع) میدانستند؛ زیرا از امام صادق(ع) نقل میکردند که فرموده است: امر امامت از آن بزرگتر است اگر نقصی نداشته باشد.
من و «صاحب طاق» بر عبدالله وارد شدیم و مردم را گرد او جمع شده دیدیم. همانگونه که پیش از آن از پدرش مسائلی را میپرسیدیم، از او سؤال کردیم: زکات بر چه مقدار واجب است؟ گفت: در دویست درهم، پنج درهم. پرسیدیم: زکات صد درهم چه مقدار است؟ گفت: دو و نیم درهم[۲]. به او گفتیم: به خدا سوگند مرجئه نیز این را نمیگویند. عبد الله افطح دست به سوی آسمان برد و گفت: به خدا سوگند نمیدانم مرجئه در اینباره چه میگویند!
هشام میگوید: من و «ابو جعفر احول»[۳] سرگشته و درمانده از نزد عبدالله خارج شدیم و نمیدانستیم کجا باید برویم و آهنگ چه کسی کنیم. در این گفتوگو بودیم که نزد مرجئه قدریه، زیدیه، معتزله، یا خوارج برویم، نمیدانستیم[۴]. در این وادی سرگردانی بودیم که دیدم مردی کهنسال با اشاره دست، مرا فرا میخواند. از آنجا که در مدینه جاسوسانی بودند که منصور دوانیقی گمارده بود تا شیعیان جعفر بن محمد(ع) را شناسایی کرده، برای گردن زدن به حکومتیان بسپارند، آن پیرمرد را از جمله جاسوسان پنداشتم. از اینرو به ابو جعفر (مؤمن طاق) گفتم: از من فاصله بگیر، مبادا خود را به کشتن دهی که این پیرمرد مرا میخواهد و با تو کاری ندارد. ابو جعفر کمی از من فاصله گرفت و من که میپنداشتم راه گریزی ندارم، دنبال پیرمرد روانه شدم. او مرا به درب خانه ابو الحسن، موسی بن جعفر(ع) رساند و خود بازگشت. در همین حال خادمی را در درگاه خانه دیدم که به من گفت: وارد شو خدایت رحمت کند. چون وارد خانه شدم با امام کاظم(ع) روبهرو شدم. او سخن خود را با من چنین آغاز کرد: نه به سوی مرجئه، نه به سوی قدریه، نه به سوی یزیدیه، نه به سوی معتزله، و نه به سوی خوارج، به سوی من، به سوی من، به سوی من.
به امام(ع) گفتم: فدایت شوم، پدرت از دنیا رفت؟ حضرت فرمود: آری. گفتم: فدایت گردم، پدرت به مرگ درگذشت؟ فرمود: آری. گفتم: فدایت شوم، پس از او چه کسی امام ماست؟ فرمود: خداوند اگر بخواهد تو را هدایت کند چنان خواهد شد.
گفتم: فدایت شوم، عبد الله افطح مدعی است که پس از پدرش امام میباشد. حضرت فرمود: عبدالله میخواهد از فرمان خدا سرپیچی کرده، بندگی او را نکند. گفتم: فدایت گردم، پس چه کسی پس از او (امام صادق(ع)) امام ما خواهد بود؟ امام(ع) فرمود: اگر خداوند بخواهد تو را هدایت کرده راه را بنمایاند هدایتت خواهد کرد. گفتم: فدایت شوم تو خود امام هستی؟ فرمود: چنین نمیگویم (ادعای این امر را ندارم). با خود اندیشیدم که راه درستی برای رسیدن به خواستهام و شناختن امام انتخاب نکردهام و در مطرح کردن پرسش خود به بیراهه رفتهام. این بود که به حضرت گفتم: فدایت گردم، آیا شما امام دارید؟ حضرت پاسخ داد: نه.
از هیبت و شکوه آن حضرت حالتی به من دست داد که هنگام دیدار با امام صادق(ع) اینچنین تحت تأثیر جلال و عظمت آن حضرت قرار نمیگرفتم و تنها خداوند از آن آگاه است. باز گفتوگو را با حضرت دنبال کرده، گفتم: فدایت شوم، آنچه را که از پدرت میپرسیدند، از شما بپرسم؟ امام(ع) فرمود: بپرس باخبر میشوی و آن را فاش مکن که اگر چنین کنی فرجام، سر بریدن است. هشام میگوید: پرسشهایی از امام کاظم(ع) کردم و او را دریایی از دانش یافتم. آنگاه به او گفتم: فدایت گردم، شیعیان تو و شیعیان پدرت سرگشته و راه گم کردهاند. با اینکه مرا به راز نگاه داشتن امر فرمودهای آنان را از خبر امامت شما آگاه کنم. و به سوی شما دعوتشان کنم؟ امام کاظم(ع) فرمود: هریک از آنان را راه یافته دیدی، از این امر آگاه کن و از او پیمان رازداری بگیر،؛ چراکه اگر این امر (امامت) را فاش کنند فرجام کار، سر بریدن است و در این هنگام امام کاظم(ع) با دست به گلوی خویش اشاره فرمود[۵].
این روایت که از هشام بن سالم نقل شده است واقعیتهایی را از فضای حاکم بر روزگار امام کاظم(ع) روشن میکند که به شرح زیر میآید:
- جاسوسان فراوانی جامعه شیعی را کاملا زیر نظر داشتند و ترس، ناامنی و فضای وحشتآلود، مسلمانان و برجستگان آنان، به ویژه آن دسته از آنان را که ساکن مدینه بودند فرا گرفته بود.
- عدم اعلان امامت حضرت کاظم(ع) برای همگان بود،؛ چراکه تنها عدهای انگشتشمار از شیعیان از امامت حضرت موسی(ع) آگاهی یافته بودند،[۶] به گونهای که «هشام بن سالم» که از بزرگان شیعه بود، پس از گذشت زمانی و از راههای شرعی و عقلی توانست امام زمان خود را بشناسد. این تجربیات، شیعه را واداشت تا با تقیه و پنهانکاری، خود را از گزند ستمگران و لبه تیز شمشیر آنان ایمن سازد. به همین دلیل است که چون راویان میخواستند از امام کاظم(ع) نقل روایت کنند از حضرت صریحا نام نمیبردند، بلکه با تعبیر «عبد صالح گفت»، «سید گفت»، «عالم گفت» و... مطلبی را از امام(ع) نقل میکردند.
- اختناق، محدودیت و ممنوعیتها، تعقیب مخالفان حکومت، سرکوب اندیشههای پاک، ترویج شایعههایی دروغین از سوی حاکمیت، زمینه را برای رشد افراد پست و ناپاک فراهم آورد. در این دوره، فعالیت اینان فزونی گرفت، آوازهشان فراگیر شد و گروههای متعددی را به وجود آوردند. آنان با حمایتهای بیدریغ خلیفه، خود را به عنوان رهبران فکری، فقهی و حدیثی امت مطرح و در جامعه آن روز موقعیتی پیدا کردند. به همین دلیل بود که هشام بن سالم دچار سرگردانی شده، فرقههایی را که در آن روزگار مطرح بودند برشمرده و با ابو جعفر همزبان شده که: نزد مرجئه، قدریه، زیدیه، معتزله یا خوارج برویم.
- در ماجرای هشام میبینیم که امام کاظم(ع) راهی جز راه عبد الله افطح مدعی امامت، برگزیده بود. حضرت در برخورد با هشام، ابتدا گفتوگوی او و ابو جعفر را که تنها آن دو از آن آگاه بودند باز گفت و از رفتن نزد فرقههایی که آنان در نظر داشتند بازداشته، سپس فرمود: به سوی من، به سوی من، به سوی من.
نکته سوم: ماجرای «خزانه» است. این ماجرا از جمله حقایق تاریخی است که از سیاست منصور مبنی بر از میان برداشتن و کشتار علویان، پرده برمیدارد. منصور با این اقدام به فرزند و جانشین خود «مهدی» میفهماند که دستگاه خلافت تنها با این شیوه پایدار میماند. جمع بیشماری از شیعیان معتقد و مؤمن به زندان افکنده شده، پس از شکنجه به کام مرگ فرستاده میشدند و رنجی که امام کاظم(ع) از این رخداد میکشید، از دیگر حقایق آن روزگار است که در این واقعه تاریخی آمده است. زمانی به رنج امام کاظم(ع) پی میبریم که میشنویم یکی از این خزانهها، محل جمعآوری سرهای بریده کهنسالان، جوانان و خردسالان از خاندان رسالت بوده است. این ماجرا را در تاریخ طبری چنین میخوانیم: «هنگامی که منصور عازم حج شد «ریطه دختر ابو العباس» و همسر مهدی را فراخواند و به او سفارشهایی کرد،؛ چراکه در این زمان مهدی در «ری» بود. منصور امر حکومت را به ریطه واگذارد و کلید خزانهها را بدو سپرد. آنگاه او را سوگندهای سخت داد و از او پیمان گرفت که تا زمانی که منصور زنده است خزانه را باز نکند و چون مرد، تنها او و همسرش مهدی درب خزانه را بگشایند و تأکید کرد که شخص سومی با آنان نباشد.
هنگامی که مهدی از ری به بغداد آمد، ریطه کلیدها را به او داد و سفارشهای منصور را در مورد خزانه به مهدی رساند. چون خبر مرگ منصور به مهدی رسید و مهدی بر تخت خلافت نشست درب خزانه را باز کرد و با همسرش وارد آن شد. او عمارتی بزرگ دید که جوانان و پیران و خردسالان فراوانی در آن کشته شده، بر زمین افتادهاند و به گوش هریک از آنان برگهای حاوی مشخصات و نسب ایشان آویخته شده بود. این صحنه آنچنان تکاندهنده بود که مهدی را به وحشت انداخت. به دستور مهدی گودالی کنده شد و پیکر کشتگان را در آن دفن و روی آن را هموار کردند»[۷].
نکته چهارم: تشکیک در مسأله رهبری امت اسلامی و اینکه چه کسی پس از امام صادق(ع) عهدهدار این مقام خواهد شد، یکی دیگر از مسائلی بود که در آغاز امامت حضرت موسی بن جعفر(ع) و به انگیزه برهم زدن صفوف شیعیان و از میان بردن آنان و نیز برافروختن آتش آشوب و هرجومرج، دامن زده شد. بنمایه این امر ادعای عبد الله افطح، برادر بزرگ امام کاظم(ع) در مورد امامت بود که بالطبع رنجی بر دیگر رنجهای امام کاظم(ع) میافزود؛ زیرا در این وضعیت، دستگاههای ستمگر وابسته به منصور، لحظات زندگی و هرحرکت امام کاظم(ع) را زیر نظر داشتند و به آن به دیده شک مینگریستند[۸].
نکته پنجم: از دیگر سیاستهایی که حاکمان عباسی، به ویژه منصور عباسی در پیش گرفتند، ایجاد جریان دینی وابسته به حاکمیت؛ یعنی «واعظان درباری» بود. پس از آنکه امام موسی بن جعفر(ع) از عرصه سیاسی و فکری دور نگهداشته شد، پدیده واعظان درباری جایگزینی برای امام(ع) بود که خلیفه با تمام توان و آنچه در دست داشت از آن حمایت میکرد تا از یکسو جای خالی امام(ع) را پر کرده، از سوی دیگر این عالمان حکومت ساخته، سیاستهای منصور را تأیید کنند. منصور با اجرای این سیاست میخواست به امت اسلامی القاء کند که دنبالهرو و سیره پیامبر(ص) و در خط اسلام است. در شمار این واعظان و عالمان، «مالک بن انس» بود. او آن بخش از اعتقادات را برمیگزید که با سیاست منصور در تعارض نباشد و بدین ترتیب با خلیفه همآواز شد. همین امر باعث شد تا منصور «الموطأ» (کتاب فقهی مالک) را با زور سرنیزه و شمشیر بر مردم تحمیل کرده، مالک را سرپرست تمام کارگزاران و عمله دولت در حجاز گرداند. مردم نیز بر درب سرای او جمع میشدند و والیان و حاکمان از او میترسیدند. هنگامی که «شافعی» خواست بر مالک وارد شود از والی شهر خواست تا وساطت کند، باشد که به آسانی به دیدار مالک نایل آید، ولی شافعی در پاسخ گفت: «با پای برهنه و پیاده از مدینه به مکه رفتن بر من آسانتر است از اینکه به درب سرای مالک بروم. من خواری را زمانی حس و لمس میکنم که بر درب سرای او بایستم». دیگر واعظان وابسته نیز راهی مشابه آنچه مالک برگزید، پیمودند. آنان با در نظر گرفتن سلیقه و تمایل منصور، تمام ستایش خود را نثار منصور و خاندان او میکردند[۹].
نکته ششم: این مرحله شاهد گسترش و شیوع فرقههای منحرفی چون: ملحدان، زندیقان، غالیان، جبریان و مرجئه بود که همگی دارای عقایدی منحرف بودند و صاحبان و طرفداران این عقاید از آن دفاع میکردند. البته این اعتقادها زاییده این دوره نبودند، بلکه وضعیت موجود زمینه را برای فعال شدن و رشد این افکار و اعتقادها فراهم کرد؛ زیرا برخی از خلفا یکی از این اعتقادها و فرقهها را پذیرفته و از آن پیروی میکردند و به برخی دیگر از آنان اجازه رواج یافتن و فعال بودن میدادند. همانطور که پیشتر گفته شد فرقه «غالیان» یکی از این فرقهها بود. غالیان ابتدا به رسالت امامان معتقد بوده و آنان را پیامبر میخواندند، سپس امام صادق(ع) و پدران گرامی ایشان را خدا خواندند. از همینرو امام صادق(ع) از ایشان بیزاری جسته، آنان را مورد لعن شدید خویش قرار داد. حاکمیت، بیشترین استفاده را از وجود آنان برد، به این ترتیب که از سویی ایشان را تقویت کرده، از دیگر سو و به منظور بدنام کردن شیعیان و مکتب تشیع، غالیان را مورد اتهام قرار میداد. بعدها نیز این تهمت را دستاویزی برای سخت گرفتن و در تنگنا و تحت پیگرد قرار دادن شیعیان قرار داد،؛ چراکه اینان زندیق بودند و تحت تعقیب قرار دادن آنان وظیفه دولت و حکومت بود! جریان دیگری که معاصر امام کاظم(ع) بود و خطری بزرگ برای حال و آینده امت اسلامی به شمار میرفت، فرقه «مرجئه» بود. این جریان پیشتر در برابر امام صادق(ع) قد علم کرده بود و امام(ع) همگان، به ویژه جوانان را از آنان و افکارشان برحذر میداشت. اینان معتقد بودند که داوری درباره مرتکب گناه کبیره را باید به قیامت واگذاشت و از اینرو در دنیا و طبق دلایل و شواهد و رفتار افراد، نسبت به آنان که آیا دوزخی هستند یا بهشتی، داوری نمیکردند.
صاحبان این اعتقاد تلاش میکردند حقایق را لوث کرده، شر و خیر را با هم درآمیزند. آنان میان رفتار امام علی(ع) و معاویه و میان موضعگیری امام حسین(ع) و یزید هیچ تفاوتی قائل نبودند؛ چراکه معتقد بودند داوری نسبت به گناهکاران از وظایف ما در این دنیا نیست، بلکه باید آن را برای روز واپسین و داوری الهی واگذاشت تا حق از باطل بازشناخته شود! بعدها این فرقه باور و اعتقادی برگزیدند و پذیرفتند که از نظر خطرآفرینی، به ویژه برای جوانان کمتر از باور و اعتقاد قبلیشان نبود. بر اساس این اعتقاد، ایمان موردنظر خداوند، ایمان قلبی بوده، نه رفتار و سلوک خارجی؛ زیرا سلوک و رفتار خارجی ممکن است فریبکارانه باشد و لذا فاقد ارزش است و آنچه مورد توجه و عنایت خداوند است، ایمان قلبی است. بنابراین از نظر آنان انسان میتواند دامان به زنا بیالاید، میگساری کند و مرتکب قتل بشود؛ زیرا اینها تصرفات خارجی بوده و مهم این است که این فرد اعتقاد و ایمان قلبی به خداوند داشته باشد! در این مقطع زمانی «جبریها» از پای ننشستند و اعتقاد به «جبر» را که در زمان معاویه پدید آمده بود و عباسیان نیز بدان تمسک جسته بودند، رواج دادند. جبریها میگویند: «ما در افعال خود اختیاری نداریم. پس اگر خداوند اراده کند که نماز بگزاریم نماز میگزاریم و اگر اراده او بر آن باشد که شراب بنوشیم، تن به آن میدهیم و به یک سخن، هر چه کنیم تبلور اراده الهی است و ما را در آن اختیاری نیست!».
آنچه در این عقاید و فرقهها جلب توجه میکند این است که هریک از این افکار و اعتقادها و پیروان آن در خدمت حاکمیت بودهاند و این، وجه مشترک میان آنهاست. آنان کارهای غیردینی و بیگانه با اسلام را که از حاکمان سر میزد، با این افکار و عقاید باطل توجیه نموده، از دیگر سو عامه مسلمانان سست عنصر را که درک و دانش عمیق نداشتند با این اباطیل آرام و قانع میکردند. همین عوامل و پیامدهای مثبت آن -البته از نظر حاکمان جور- سبب شد تا حاکمان زمینه را برای نشر و گسترش آنها که از تراوشات اندیشه یهودیان و دیگر دشمنان آیین محمدی بود و به جهان اسلام رخنه کرده بود، فراهم کنند.[۱۰]
منابع
پانویس
- ↑ عوالم العلوم الامام الکاظم(ع)، ص۱۷۵.
- ↑ اصل ثابت نزد مسلمانان این است که به کمتر از دویست درهم زکات تعلق نمىگیرد اما افطح این حکم را نمىدانست.
- ↑ مؤمن طاق ابو جعفر صاحب طاق و احول لقبهاى «محمد بن على بن نعمان» است. نک: اختیار معرفة الرجال، ج۲، ص۴۲۵.
- ↑ مفید الارشاد، ج۲، ص۲۲۱؛ مدینة المعاجز، ج۶، ص۲۰۸.
- ↑ اختیار المعرفة الرجال، ج۲، ص۵۶۵، حدیث ۵۰۲؛ الارشاد، ج۲، ص۲۲۱- ۲۲۲؛ اعلام الورى، ج۲، ص۱۶- ۱۷ (به نقل از الارشاد، ج۲، ص۲۲۱- ۲۲۲)؛ کشف الغمة، ج۳، ص۱۲- ۱۳؛ بحار الانوار، ج۴۸، ص۵۰.
- ↑ از جمله این خواص زراره، داوود بن کثیر رقى، حمران، ابو بصیر و مفضل بن عمر هستند.
- ↑ طبرى، ج۶، ص۳۴۳- ۳۴۴ (چاپ مؤسسة الاعلمى للمطبوعات- بیروت).
- ↑ هاشم معروف الحسنى، سیرة الائمة الاثنى عشر، ج۲، ص۳۲۵، حیاة الامام موسى بن جعفر(ع) (چاپ دار التعارف للمطبوعات- بیروت)؛ الارشاد، ج۲، ص۲۰۹، ذکر اولاد ابى عبد الله(ع) و عددهم و اسمائهم و طرف من اخبارهم (چاپ مؤسسه آل البیت لإحیاء التراث- قم).
- ↑ الأئمة الأربعه، ج۲، ص۱۰۰؛ حیاة مالک بن انس، الفصل الخامس، باب ۶، مهابة مالک؛ سیرة الأئمة الاثنی عشر، ج۲، ص۳۲۶؛ حیاة الامام موسى بن جعفر الکاظم(ع).
- ↑ سید منذر حکیم،سید منذر، پیشوایان هدایت، ج۹، ص ۷۹-۹۲.