شب عاشورا در تاریخ اسلامی

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

نسخه‌ای که می‌بینید نسخه‌ای قدیمی از صفحه‌است که توسط Bahmani (بحث | مشارکت‌ها) در تاریخ ‏۲۴ اوت ۲۰۲۳، ساعت ۱۰:۵۷ ویرایش شده است. این نسخه ممکن است تفاوت‌های عمده‌ای با نسخهٔ فعلی بدارد.

حمله به خیام امام (ع) در عصر تاسوعا

حارث بن حصیره از عبدالله بن شریک عامری از امام زین العابدین (ع) نقل می‌کند که می‌گفت: عمر بن سعد بعد از نماز عصر صدا زد: ای سواران خدا سوار شوید مژده باد شما را به بهشت! مردم سوار شدند، و به طرف حسین و یارانش (ع) حمله بردند.

این در حالی بود که حسین (ع) جلوی خیمه‌اش زانوها را به بغل گرفته و به شمشیر خود تکیه داده خواب خفیفی وی را فرا گرفته بود. خواهرش زینب فریاد سپاه ابن سعد را شنید لذا به برادر خویش نزدیک شد و گفت: برادر آیا نمی‌شنوی که صداها نزدیک می‌شود؟ حسین (ع) سر خویش را بلند کرد و فرمود: رسول الله (ص) را در خواب دیدم، به من فرمود: شما به سوی ما می‌آیی! در این حین خواهرش به صورت خویش سیلی زد و گفت: ای وای بر من! حضرت فرمود: خواهرم وای بر تو مباد، خدا رحمتت کند، آرام باش. در این بین عباس بن علی (ع) آمد گفت: برادرم! لشکر به طرف شما آمده است.

حسین (ع) از جایش بلند شد و فرمود: عباس، جانم به فدایت - برادرم - سوار شو با آنها ملاقات کن بگو: چه شده؟ چه چیزی برایتان پیش آمده؟ و بپرس برای چه اینجا آمده‌اند؟ عباس تقریباً با بیست اسب‌سوار که زهیر بن قین و حبیب بن مظاهر در میانشان بودند، روبه‌رویشان ایستادند. گفت: چه چیزی برایتان پیش آمده؟ و چه می‌خواهید؟

گفتند: فرمان امیر عبیدالله رسیده که به شما متعرض شویم تا تحت فرمان او درآیید یا شما را تحت فرمان او درآوریم. عباس (ع) فرمود: عجله نکنید تا نزد ابی عبدالله برگردم و آنچه گفتید را به او گزارش دهم. آنها متوقف شدند و گفتند: نزد او برو، جریان را به او گزارش بده بعد با پاسخش نزد ما بیا.

عباس برگشت و به سوی حسین (ع) دوید تا خبر را به او اطلاع دهد. در این زمان همراهان عباس ایستادند و برای سپاه عمر بن سعد خطبه خواندند... حبیب بن مظاهر به زهیر بن قین گفت: اگر مایلی با سپاه عمر بن سعد سخن بگو. و اگر می‌خواهی من با آنها سخن می‌گویم؛ زهیر گفت: چون شما ابتدا این پیشنهاد را داده‌ای شما با آنان سخن بگو. حبیب بن مظاهر گفت: فردای قیامت بدترین قوم در نزد خدا آن قومی هستند که در حالی نزد خدا می‌روند که فرزندان پیامبرشان (ص) و خاندان و اهل بیتش (ع) و بندگان عابد این شهر را که در سحرگاهان به شب‌زنده‌داری می‌پردازند و بسیار خدا را یاد می‌کنند، را کشته‌اند. حبیب این را به زهیر بن قین گفت به طوری که سپاه عمر بن سعد آن را می‌شنیدند؛ لذا عزرة بن قیس از سپاه عمر بن سعد این سخن را شنید.

عزرة بن قیس به حبیب گفت: هر چه می‌توانی از خودت تعریف کن! زهیر گفت: خدا نفس او را پاکیزه گردانیده و او را هدایت کرده است، آی عزرة از خدا بترس، من خیرخواه شما هستم، آی عزرة تو را به خدا، مبادا از کسانی باشی که گمراهان را در کشتن نفوس پاک یاری می‌کنند! عزرة بن قیس گفت: آی زهیر! تو در نزد ما جزو پیروان اهل این بیت یعنی اهل بیت پیامبر (ص) نبوده‌ای، تو عثمانی بودی[۱]، حال چه شد که از حسین حمایت می‌کنی.

زهیر گفت: مگر نه اینست که شما با موضع‌گیری فعلی‌ام فهمیدی من از آن اهل بیت هستم. والله من هرگز برای حسین نامه ننوشته‌ام، و هیچگاه فرستاده‌ای را به سویش نفرستاده‌ام. و به او وعده یاری نداده‌ام ولی شما نامه نوشتید، اما مسیر حرکت، من و او را به هم رسانیده است. وقتی حسین را دیدم به یاد رسول خدا (ص) و موقعیت حسین نزد او افتاده‌ام، و فهمیدم او به طرف دشمنانش یعنی شماها می‌آید لذا عاقلانه دیده‌ام که او را یاری کنم و در حزب او باشم، و جانم را پای جان او قرار دهم، تا بدین وسیله حق خدا و رسولش (ص) را که شما ضایع کرده‌اید مراعات کرده باشم.

وقتی عباس بن علی آنچه عمر بن سعد به حسین (ع) پیشنهاد کرده بود را به اطلاع حسین (ع) رسانید، حسین (ع) فرمود: نزدشان برگرد و اگر می‌توانی کارشان را تا صبح فردا به عقب بینداز و آنها را امشب از ما دور کن، تا که شاید امشب به درگاه پروردگارمان نماز بگذاریم و او را بخوانیم و از او طلب مغفرت بکنیم! خدا می‌داند که من نماز به درگاهش و تلاوت کتابش و دعا و استغفار زیاد را دوست می‌دارم.

عباس بن علی (ع) اسبش را دوانید تا به آنها رسید، و گفت: آی با شما هستم! ابا عبدالله از شما می‌خواهد امشب را برگردید تا در مورد این مسأله فکر کند، این مسئله امریست که در این مورد بین شما و او سخنی رد و بدل نشده است. وقتی صبح شد ان شاءالله با هم ملاقات خواهیم داشت، یا به پیشنهاد شما راضی می‌شویم و آنچه را که شما می‌طلبید و بر آن اصرار دارید می‌پذیریم، یا آن را نپذیرفته و رد می‌کنیم.

حضرت با این پیشنهاد می‌خواست آنان را آن شب از نزد خویش بازگرداند تا فرصتی یافته دستوراتش را بدهد و به خانواده‌اش وصیت بنماید. عمر بن سعد گفت: ای شمر نظرت چیست؟ شمر گفت نظر شما چیست؟ تو فرمانده هستی نظر، نظر توست؛ عمر بن سعد گفت: ای کاش من نمی‌بودم، سپس رو به مردم کرد و گفت: نظر شما چیست[۲]؟

عمرو بن حجاج بن سلمة زبیدی گفت: سبحان الله! والله اگر اینها از اهالی دیلم هم بودند[۳] و از شما این تقاضا را می‌کردند سزاوار بود خواسته‌شان را اجابت می‌کردی.

قیس به اشعث گفت: خواسته‌شان را اجابت کن، قسم به جانم، فردا صبح با تو خواهند جنگید! عمر بن سعد گفت: والله اگر بدانم می‌خواهند جنگ بکنند امشب را به آنها مهلت نمی‌دهم![۴]

علی بن الحسین (ع) می‌فرماید: در این اثناء پیکی از طرف عمر بن سعد نزد ما آمد، ایستاد و به طوری که صدایش به گوش می‌رسید گفت: تا فردا به شما مهلت می‌دهیم، اگر تسلیم شوید شما را نزد امیر عبیدالله بن زیاد می‌فرستیم و اگر از تسلیم شدن بپرهیزید شما را رها نخواهیم کرد[۵].[۶]

اتمام حجت سیدالشهداء (ع) با یاران

علی بن حسین (ع) می‌فرماید: بعد از این که عمر بن سعد برگشت، دم غروب بود که حسین یارانش را جمع کرد، من مریض بودم خودم را نزدیک حسین رساندم تا سخنانش را بشنوم، شنیدم پدرم به یارانش می‌گفت: ستایش می‌کنم به بهترین ستایش خدایی را که برتر و بلندمرتبه است و در راحتی و سختی او را سپاس می‌گویم، خدایا تو را سپاس می‌گویم از آنکه ما را با نبوت فرستادن پیامبرت گرامی داشته‌ای و قرآن را به ما آموختی و ما را در دین فقیه و دانا نموده‌ای و گوش‌ها و چشم‌ها و قلب‌ها را برای ما قرار داده و ما را از مشرکین قرار نداده‌ای.

من یارانی برتر و بهتر از یاران خویش، و اهل بیتی نیکوکارتر و پرهیزکارتر از اهل بیت خود نمی‌شناسم، خداوند به همه شما جزای خیر عطا کند. آگاه باشید، گمان می‌کنم فردا روز برخورد ما با این دشمنان است. آگاه باشید، نظرم اینست که شما همگی با آزادی بروید. از ناحیه من عهدی بر گردن شما نیست. شما را تاریکی شب از دید دشمن می‌پوشاند، آن را مرکب خود قرار دهید و بروید[۷].

هر مردی از شما دست یکی از مردان اهل بیتم را بگیرد، و در آبادی‌‎ها و شهرهایتان پراکنده شوید، تا این که خداوند گشایشی ایجاد کند. این قوم سپاه عمر بن سعد مرا می‌طلبند، و اگر به من دست یابند از تعقیب دیگران صرف‌نظر می‌کنند[۸].[۹]

عکس‎‌العمل بنی هاشم: حضرت عباس و فرزندان عقیل

ابتدا عباس بن علی (ع) سخن را آغاز کرد و گفت: چرا این کار را بکنیم؟ آیا برای این که بعد از تو باقی بمانیم؟! خدا هرگز چنین روزی را نیاورد! بعد برادران و فرزندان حسین (ع) و فرزندان برادرش حسن (ع) و دو پسر عبدالله بن جعفر محمد و عبدالله به همین نحو یا مانند آن سخن گفتند. آنگاه حسین (ع) فرمود: ای فرزندان عقیل! کشته شدن مسلم برایتان کافیست، شما دیگر نمانید بروید، من به شما اجازه داده‌ام!

فرزندان عقیل گفتند: اگر ما برویم مردم چه خواهند گفت؟ می‌گویند ما بزرگ و آقایمان و فرزندان عمویمان، آن هم فرزندان بهترین عموهایمان را رها کرده‌ایم، در حالی که حتی یک تیر هم به دفاع از آنها پرتاب نکرده و یک نیزه در کنارشان نیفکنده و یک شمشیر هم برای حمایت از آنان فرود نیاورده‌ایم، اصلاً ندانسته‌‎ایم چه کرده‌اند و چه شده‌اند نه به خدا قسم چنین نخواهیم کرد! و جان‌ها و اموال خاندانمان را فدایت خواهیم نمود. و در کنار شما خواهیم جنگید تا به جایگاه ورود شما وارد شویم! خدا زندگی بعد از شما را زشت و کَریه گرداند![۱۰].[۱۱]

عکس‌العمل سایر اصحاب: سخن مسلم بن عوسجه، سعید بن عبدالله و زهیر بن قین

مسلم بن عوسجه اسدی برخاست و گفت: اگر ما شما را رها کنیم در مورد اداء حق شما چه عذری پیش خدا بیاوریم؟ قسم به خدا! اگر نیزه‌‎ام در سینه‌شان بشکند و با شمشیرم آن قدر آنها را بزنم که دسته شمشیر از دستم رها شود، از شما جدا نخواهم شد. اگر سلاحی با من نباشد تا با آن با آن‎ها بیجنگم پیش روی شما به سویشان سنگ پرتاب خواهم کرد تا با شما بمیرم!

سعید بن عبدالله حنفی گفت: قسم به خدا تو را رها نخواهم کرد تا خدا بداند که ما در زمان غیبت رسول الله (ص) از شما محافظت کرده‎‌ایم، والله اگر بدانم کشته می‌شوم سپس زنده گردیده، زنده زنده سوزانده می‌شوم و سپس تکه تکه می‌گردم و این عمل هفتاد بار با من انجام می‌شود از شما جدا نمی‌شوم تا در کنار شما با مرگم خدا را ملاقات کنم، چگونه چنین نکنم در حالی که این کشته شدن بیش از یک بار نیست ولی بزرگی و کرامتی را به دنبال دارد که هرگز از بین نخواهد رفت! زهیر بن قین گفت: والله دوست داشتم کشته می‎شدم، سپس دوباره زنده شده بعد کشته می‌شدم، تا جایی که هزار بار این چنین کشته می‌شدم، تا خداوند بدین وسیله، کشته شدن را از شما و جوانان اهل بیت شما دور می‌گردانید!

آنگاه جمعی از یارانش سخن گفتند، آنها گفتند: به خدا قسم از شما جدا نمی‌شویم، جان‎‌هایمان به فدایت، با گلوها و پیشانی‌ها و دست‌هایمان شما را حفظ می‌کنیم، اگر کشته شویم به عهدمان وفا کرده‌ایم و تکلیفی که بر گردن داشته‌ایم اداء نموده‌ایم. سپس جمعی دیگر از یاران سخنانی گفتند که برخی از آن‎ها با برخی دیگر شباهت داشت[۱۲].[۱۳]

وصیت و دلداری حسین بن علی (ع) به زینب کبری (س)

علی بن حسین بن علی (ع) می‌فرماید: آن شبی که پدرم فردایش کشته شد نشسته بود و عمه‌ام زینب نزد من بود و از من پرستاری می‌کرد، پدرم با یارانش در خیمه پدرم، از ما فاصله گرفته بودند. برده ابوذر حُوَی نزد ایشان بود و شمشیرش را آماده و تیز می‌کرد، در این هنگام پدرم این اشعار را می‌خواند: که معنایش چنین است: ای زمانه اُف بر تو چه رفیقی هستی، چقدر صبح و شام رفیقان و طالبانت در راهت کشته شده‌اند، روزگار قانع نمی‌شود کسی را به جای دیگری بگیرد. سرنوشت انسان به‌دست پروردگار بزرگوار است و هر زنده‌ای راه مرا خواهد رفت.

دو یا سه بار این ابیات را تکرار کرد تا این که من فهمیدم و متوجه شدم منظورش چیست، بغض گلویم را گرفت، ولی اشکم را نگه داشتم و ساکت شدم، اما فهمیدم بلا نازل شده است! اما عمه‌‎ام نیز، آنچه را که من شنیده بودم شنید - ولی از آن رو که زن بود و زنان رقت قلب دارند و بی‌تاب می‌شوند - نتوانست خودش را کنترل کند در حالی که پیراهنش روی زمین کشیده می‌شد و رویش باز بود برخاست نزد حسین (ع) رفت، گفت: ای وای! ای کاش مرگ، زندگی را از من می‌گرفت، یک روز مادرم فاطمه مرد، بعد پدرم علی، و بعد برادرم حسن، تنها تو مانده‌ای ای جانشین و باقی‌مانده گذشتگان!

حسین (ع) نگاهی به خواهر کرد و فرمود: خواهرم! شیطان، شکیبایی و بردباری‎ات را نگیرد. عمه‌ام زینب گفت: پدر و مادرم به فدایت ای اباعبدالله! آیا آماده شده‌ای تا کشته شوی؟ جانم به فدایت. پدرم اندوهش را فرو نشاند و اشک از چشمانش جاری شد و این مَثَل عربی را به زبان جاری ساخت فرمود: که اگر شترمرغ شبی رها می‌شد به خواب می‌رفت! یعنی اگر مرا رها می‌کردند و متعرضم نمی‌شدند به جای خود می‌ماندم و به اینجا نمی‌آمدم.

عمه‌ام زینب گفت: وای بر من! برخلاف میل خود کشته می‌شوی! این که بر من جگر خراش‌تر و سخت‌تر است! آنگاه به صورت خویش سیلی زد، و دستش را به طرف گریبانش برده آن را پاره کرد و بیهوش بر زمین افتاد! حسین (ع) بر بالینش رفت و بر صورتش آب ریخت[۱۴] و به خواهرش فرمود: ای خواهرم! تقوای الهی را پیشه کن و به واسطه دلگرمی‌هایی که خداوند به صابرین داده خویشتن‎داری نما، بدان که اهل زمین می‌میرند و اهل آسمان باقی نخواهند ماند، همه چیز نابود خواهد شد جز ذات خداوندی که زمین را با قدرتش خلق کرد و مخلوقات را برانگیخته و به سوی خود باز می‌گرداند و او یکتا و واحد است، پدرم بهتر از من بود، مادرم بهتر از من بود و برادرم هم برتر از من بود. همه این‎ها به شهادت رسیدند، من و آنها و هر مسلمانی چون رسول خدا خواهند مرد.

اباعبدالله با این جملات و مانند آن خواهر را تسلی داد و فرمود: ای خواهرم! تو را قسم می‌دهم و شما به قسم من وفادار باش. وقتی که از دنیا رفتم برای من گریبانت را پاره نکن، به خاطر من صورتت را نخراش، و آه و واویلا نکن. سپس پدرم، عمه‌ام زینب را آورد و کنار من نشاند[۱۵].[۱۶]

تدابیری برای حفاظت از خیام

آنگاه حسین (ع) نزد اصحابش رفت و به آنها دستور داد برخی از خیمه‌ها را به برخی دیگر نزدیک کنند، به طوری که طناب‌های خیمه‌ها را تودرتو قرار دهند، و خودشان بین خیمه‌ها مستقر شوند، و تنها یک طرف را برای آمدن دشمن آزاد بگذارند تا فقط از آن یک سو با دشمن بجنگند و سایر راه‌هایی را که به خیمه‌گاه منتهی می‌شود مسدود نمایند[۱۷].

و حسین (ع) برای جایی پشت خیمه‌ها که مانند جوی آب گود بود، نی و هیزم آورد، ابتدا ساعتی از شب را به کندن آن گودال پرداختند و آن را مثل خندقی درآوردند بعد هیزم و نی‌ها را در آن ریختند و گفتند: وقتی بر ما حمله کردند و با ما جنگیدند در خندق آتش می‌افروزیم تا از پشت به ما حمله نشود و تنها از یک سو با آنها سپاه دشمن مواجه شویم[۱۸].[۱۹]

شب عاشورا

گوید: عمر سعد، عصر پنج‌شنبه نهم محرم، فرمان حمله را صادر کرد و بانگ برآورد: «ای سپاه خدا سوار شوید و شادمانی کنید!»[۲۰]. آنگاه، به خیمه‌گاه حسین هجوم آورد. زینب با شنیدن شیهه اسبان نزد برادر آمد و حسین را که نشسته و به خوابی سبک رفته بود بیدار کرد و گفت: «برادر! این سر و صداها را که هر لحظه نزدیک‌تر می‌شود نمی‌شنوی؟» حسین سر برداشت و گفت: «من رسول خدا(ص) را در خواب دیدم که به من فرمود: «تو به‌سوی ما می‌آیی!» زینب که این را شنید لطمه به صورت خویش زد و گفت: «ای وای بر من!» حسین گفت: «وای بر تو مباد ای خواهر آرام باش! رحمت خدای رحمان بر تو باد» و عباس بن علی گفت: «برادر! سپاه دشمن سر رسیدند» و امام برخاست و فرمود: «عباس برادر! فدایت شوم سوار شو و مقابلشان بایست و به آنها بگو: «شما را چه شده، چه اتفاقی افتاده، چرا به حرکت درآمدید؟» عباس با حدود بیست نفر سوار از جمله «زهیر بن قین» و «حبیب بن مظاهر» آمد و مقابل آنها ایستاد و گفت: «چه حادثه‌ای رخ داده، چه می‌خواهید؟» آنها گفتند: «فرمان امیر رسیده که به شما پیشنهاد کنیم: یا تسلیم حکم او شوید یا تسلیمتان می‌کنیم!» عباس گفت: «شتاب مکنید تا نزد ابی عبدالله بروم و پیام شما را به او برسانم» آنها ایستادند و گفتند: «برو و پیام را به او برسان و پاسخش را برای ما بیاور» عباس رفت تا خبر را به حسین برساند و همراهان او ایستادند تا با آن قوم سخن بگویند. حبیب بن مظاهر به زهیر گفت: اگر می‌خواهی با آنها سخن بگو، و گرنه من آغاز کنم. زهیر گفت: چون تو آغاز کردی ادامه بده.

حبیب به آنها گفت: «آگاه باشید! به خدا سوگند، مردمی که ذریه و عترت و اهل بیت پیامبر خدا(ص)، و بندگان صالح و شب‌زنده‌داران و خداگویان این امت را بکشند، فردای قیامت که بر خدا وارد می‌شوند، نزد خدا خیلی بد مردمی خواهند بود!». «عزرة بن قیس» به او گفت: «تو تا می‌توانی خودت را پاک جلوه می‌دهی!» زهیر در پاسخش گفت: «عزره! خداوند او را پاک و هدایت فرموده. ای عزره! از خدا بترس که من خیرخواه تو هستم. ای عزره! به خدا سوگندت می‌دهم مبادا از کسانی باشی که در کشتن جان‌های پاک، مددکار ضلال و گمراهی می‌شوند!» عزره گفت: «زهیر! (چه شده؟) تو در نظر ما از شیعیان این خاندان نبودی، تو عثمانی بودی!» زهیر گفت: «آیا تو خود به اینکه من در این جایگاه از آنان (عثمانیان) بوده‌ام استدلال نمی‌کنی؟ آگاه باش! به خدا سوگند من هرگز نامه‌ای برای او ننوشتم، و هرگز رسولی نزد او نفرستادم، و هرگز وعده یاری‌اش ندادم، بلکه این راه، ما را به هم پیوند داد و چون او را دیدم، رسول خدا(ص) و جایگاه او در نزد آن حضرت را به یاد آوردم و برنامه دشمن وی و حزب شما درباره او را دریافتم و کمر به یاری‌اش بستم و در حزبش جای گرفتم و بر آن شدم تا جانم را فدای جانش کنم، بدان امید که از حق خدا و حق رسول خدا(ص)، که شما تباهش کرده‌اید، پاسداری نمایم».[۲۱].

حسین(ع) مهلت می‌خواهد

راوی گوید: عباس با پیشنهاد عمر سعد نزد حسین آمد و حسین به او فرمود: «نزد آنها بازگرد و اگر توانستی اقدام آنها را تا فردا به تأخیر بیانداز و امشب را از ما دورشان ساز تا شاید (این شب را) برای پروردگارمان نماز بگزاریم و او را بخوانیم و استغفارش نماییم، که خود می‌داند من نماز برای او، و تلاوت قرآن و دعای بسیار و استغفارش را خیلی دوست دارم». عباس بازگشت و به آنها گفت: «ای قوم! ابا عبدالله از شما می‌خواهد که امشب را بازگردید تا درباره این موضوع بحث و بررسی نماید؛ زیرا هیچ‌گونه گفت‌وگوی از پیش تعیین‌شده‌ای بین شما و او در این‌باره انجام نشده است.

فردا که شد با هم دیدار می‌کنیم و آنچه را که می‌خواهید و پیشنهاد می‌کنید، یا می‌پسندیم و می‌آوریم، یا نمی‌پسندیم و رد می‌کنیم». هدف عباس آن بود که دشمن را در آن شب بازگرداند تا امام(ع) به کارهای خود بپردازد و سفارش‌های لازم را به خانواده خویش بفرماید. خلاصه، عباس خواسته امام را بیان داشت و عمر سعد گفت: «ای شمر! نظر تو چیست؟» شمر گفت: «هرچه تو بگویی، چون فرمانده تویی و رأی، رأی توست». عمر گفت: تصمیم گرفته‌ام که (تنها) نباشم. سپس رو به‌سوی مردم کرد و گفت: «نظر شما چیست؟» عمرو بن حجاج گفت: «سبحان الله! به خدا سوگند اگر آنها از اهل دیلم بودند و این خواسته را از تو داشتند، شایسته بود که خواسته‌شان را بپذیری» و قیس بن اشعث گفت: «خواسته آنها را بپذیر که به جانم سوگند صبح زود با تو می‌جنگند!» عمر سعد گفت: «به خدا سوگند اگر بدانم که چنان می‌کنند، همین امشب مهلتشان نمی‌دهم!». از «علی بن الحسین» روایت شده که گفت: «فرستاده‌ای از سوی عمر سعد نزد ما آمد و گفت: «ما تا فردا مهلتتان دادیم، اگر تسلیم شدید شما را به نزد امیر، عبیدالله بن زیاد، می‌فرستیم، و اگر نپذیرفتید رهایتان نمی‌کنیم!».[۲۲].

سخنان امام(ع) در شب عاشورا

از علی بن الحسین(ع) گوید: پس از بازگشت عمر سعد، نزدیک غروب امام(ع) یارانش را جمع کرد و من که در حال بیماری بودم نزدیک رفتم و شنیدم که به آنان می‌فرمود: «خدای تبارک و تعالی را با برترین ستایش‌ها می‌ستایم و بر آسودگی و سختی سپاس می‌گویم. خداوندا تو را حمد می‌کنم که ما را با نبوت گرامی داشتی و با قرآن آشنا ساختی و در دین فقیه گردانیدی، و برای ما گوش‌های شنوا و دیده‌های بینا و دل‌های گیرا قرار دادی، و از مشرکان قرارمان ندادی. اما بعد، من یارانی برتر و نیکوتر از یاران خود، و اهل بیتی شایسته‌تر و پیوسته‌تر از اهل بیت خود نمی‌شناسم. خدا از سوی من به شما همگی پاداش خیر دهد. آگاه باشید! من یقین دارم که آنچه امروز از این دشمنان دیدیم، فردا به انجامش می‌رسانند؛ لذا من برای شما تدبیری اندیشیده‌ام: همگی شما آزاد و رها بروید (و بدانید) که پیمانی از من برعهده ندارید. این شب شما را فرا گرفته، آن را مرکب خویش سازید و هریک از مردان شما دست مردی از اهل بیت مرا بگیرد. سپس در صحراها و شهرهای خود پراکنده شوید تا خداوند گشایش دهد، که این قوم، تنها را می‌خواهند و اگر مرا بکشند از غیر من دست می‌کشند».[۲۳].

پاسخ اهل بیت و یاران امام(ع)

در این هنگام، برادران و پسران و برادرزادگان و دو پسر عبدالله بن جعفر، به امام(ع) گفتند: «برای چه این کار را بکنیم؟ برای آنکه پس از تو باقی بمانیم؟ خدا هرگز آن را نصیب ما نگرداند!» عباس بن علی این سخنان را آغاز کرد و دیگران به تکرارش پرداختند و حسین(ع) گفت: «ای پسران عقیل! کشته شدن مسلم شما را کافی است. بروید که من به شما اجازه دادم» آنها گفتند: «مردم چه می‌گویند؟ می‌گویند: ما سید و سرور و عموزادگان خود را که بهترین عموها هستند رها ساختیم! نه تیری با آنها پرتاب کردیم و نه نیزه‌ای در کنارشان زدیم و نه شمشیری در راهشان کشیدیم، و نمی‌دانیم چه کردند! نه، به خدا سوگند که چنین نمی‌کنیم! بلکه جان و مال و عیال خود را فدای تو می‌کنیم و در کنار تو می‌جنگیم تا آنچه بر تو می‌رسد بر ما نیز برسد، که خدا زندگی پس از تو را زشت و نابود گرداند!». سپس «مسلم بن عوسجه اسدی» برخاست و گفت: «ما تو را تنها بگذاریم؟! پیش خدا، در ادای حق تو، چه عذر آوریم؟! نه، به خدا سوگند (هرگز نمی‌روم) تا آنگاه که نیزه‌ام را در سینه‌هایشان بشکنم و با شمشیرم آنها را درو کنم تا تنها دسته‌اش در دستم باقی بماند، و باز هم از تو جدا نگردم، و اگر سلاحی برایم نماند تا به‌وسیله آن با آنها بجنگم، با سنگ بدانان می‌تازم و از تو دفاع می‌کنم تا با تو کشته شوم».

و بعد «سعد بن عبدالله حنفی» برخاست و گفت! «به خدا سوگند تنهایت نگذاریم تا خدا بداند که ما در غیاب رسول الله(ص) از تو حفاظت کردیم. به خدا سوگند اگر بدانم که کشته می‌شوم، دوباره زنده می‌گردم و زنده سوزانده می‌شوم و سوخته‌ام پراکنده می‌شود و این کار هفتاد بار با من انجام شود، از تو جدا نمی‌شوم تا فرا رؤیت جان دهم. و چرا چنین نکنم، درحالی‌که این تنها یک کشته شدن است و پس از آن کرامتی پایان‌ناپذیر!». و «زهیر بن قین» گفت: «به خدا سوگند من دوست دارم کشته شوم و زنده گردم، دوباره کشته شوم (و زنده گردم) و این کشته شدن‌ها هزار بار تکرار شود و خداوند با این کشته شدن‌ها بلا را از جان تو و جان این جوانان اهل بیتت دور گرداند!». راوی گوید: همگی یاران حسین با عباراتی مشابه و جهتی یکسان گفتند: «به خدا سوگند از تو جدا نمی‌شویم، بلکه جان‌های خود را فدایت می‌کنیم و با همه وجود از تو پاسداری می‌کنیم تا کشته شویم، و آنگاه که کشته شدیم عهدمان را وفا و پیمانمان را ادا کرده‌ایم!».[۲۴].

سند دیگری برای این روایت

طبری فشرده این روایت را از «ضحاک بن عبدالله مشرقی» آورده که گوید: من با «مالک بن نضر» پیش حسین رفتیم و سلام کردیم و نشستیم و او سلام ما را پاسخ داد و به ما خوش‌آمد گفت و پرسید: «برای چه آمده‌اید؟» گفتیم: «برای عرض سلام، و اینکه از خدا بخواهیم فرجام شما را به خیر گرداند، و یک عهدی را برای شما باز گوییم و تصمیم این مردم را به اطلاع شما برسانیم. ما به شما می‌گوییم که این مردم همگی برای جنگ با شما آماده شده‌اند، نظر شما چیست؟» حسین(ع) فرمود: «حَسْبِيَ اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ‌»؛ «خدا مرا بسنده است و خوب حمایتگری است». گوید: شرمنده شدیم و خداحافظی کردیم و دعایش نمودیم و او گفت: «چه چیز شما را از یاری من بازمی‌دارد؟» مالک بن نضر گفت: «من بدهکار و عیالوارم» من نیز گفتم: «من هم بدهکار و عیالوارم، ولی اگر بپذیرید که من، تا زمانی که برای شما سودمندم در کنار شما بمانم و چون توان و نیروی شما به آخر رسید، رخصت بازگشت داشته باشم، می‌مانم و از شما دفاع می‌کنم» امام(ع) فرمود: «تو آزادی» و من همراه او ماندم. و بعد، همین «ضحاک» فشرده حدیث پیشین را که از قول امام سجاد(ع) آوردیم روایت کرده است.[۲۵].

امام(ع) از شهادت می‌گوید و خواهر را صبوری می‌دهد

طبری از علی بن الحسین(ع)، گوید: «من در آن شبی که صبح آن پدرم کشته شد، نشسته بودم و عمه‌ام زینب نزد من بود و پرستاری‌ام می‌کرد که پدرم جدای از یارانش به خیمه خود رفت، و در حالی‌که «حوی» غلام آزادشده ابوذر غفاری نزد او بود و شمشیرش را اصلاح و آماده می‌کرد، به ترنم ابیات زیر پرداخت: «يَا دَهْرُ أُفٍّ لَكَ مِنْ خَلِيلِ * كَمْ لَكَ بِالْإِشْرَاقِ وَ الْأَصِيلِ‌ مِنْ صَاحِبٍ أَوْ طَالِبٍ قَتِيلِ * وَ الدَّهْرُ لَا يَقْنَعُ بِالْبَدِيلِ‌ وَ إِنَّمَا الْأَمْرُ إِلَى الْجَلِيلِ * وَ كُلُّ حَيٍّ سَالِكٌ سَبِيلِ» یعنی: ای روزگار! اف بر تو باد که صبحگاهان و شامگاهان، بسیاری از یاران و هواخواهان را می‌کشی! حقا که دهر به بدیل و همتا قانع نمی‌شود! اما فرجام کار تنها به دست خدای جلیل است و هر زنده‌ای رونده این راه!

گوید: امام(ع) دو بار یا سه بار آن را تکرار کرد و من آن را فهمیدم و مرادش را دانستم و گریه راه گلویم را بست، ولی اشکم را نگه داشتم و خاموش ماندم و دانستم که بلا نازل گشته است. اما عمه‌ام نیز آنچه را که من شنیدم شنید - و چون زن بود و زنان نازک‌دل و بی‌تابند - خویشتن‌داری نتوانست و ناگهان از جا برجست و دامن‌کشان و برهنه‌سر به‌سوی برادر دوید و گفت: «وای بر من! کاش مرده بودم. امروز گویی مادرم فاطمه، و پدرم علی، و برادرم حسن از دنیا رفته‌اند! ای جانشین گذشته و ای پناه بازمانده!» حسین(ع) به او نگریست و فرمود: «خواهرم! شیطان بردباریت را نرباید» زینب گفت: «پدر و مادرم به فدایت یا ابا عبدالله کشته شدن را برگزیدی؟! جانم فدای تو باد» امام(ع) اندوهش را فرو برد و دیدگانش به اشک نشست و فرمود: «اگر مرغ قطا (- إسفرود) را یک شب آرام می‌گذاشتند، حتما می‌خوابید!» زینب گفت: «وای بر من! آیا به زور و ستم کشته می‌شوی؟! این بیشتر دلم را ریش و جانم را پریش می‌کند!» سپس لطمه به صورت زد و گریبان چاک کرد و بی‌هوش بر زمین افتاد. امام(ع) برخاست و آب به صورتش پاشید و به او فرمود: «خواهرجان! از خدا بترس! و به یاری خدا بردباری کن و بدان که اهل زمین می‌میرند، و آسمانیان باقی نمانند، و همه اشیاء نابود می‌شوند جز ذات خداوندی که زمین را به قدرت خود آفرید و مردم را برانگیزد و آنها بازگردند، و او یگانه بی‌همتاست. پدرم بهتر از من بود. مادرم بهتر از من بود، برادرم بهتر از من بود، من و آنها و هر مسلمانی باید رسول خدا(ص) را اسوه و الگوی خود بگیریم» و با این سخنان دلداری‌اش داد و به او فرمود: «خواهرجان! من تو را سوگند می‌دهم و سوگندم را به کار بند: به‌خاطر من گریبان چاک مزن و صورت مخراش و چون کشته شدم ندای آه و واویلا سر مده!». امام سجاد(ع) گوید: آنگاه عمه‌ام را آورد و پیش من نشانید و نزد یارانش بازگشت و به آنها فرمود برخی از خیمه‌ها را به هم نزدیک سازند و برخی از طناب‌ها را به هم وصل کنند و خود در میان آنها قرار گیرند و تنها راه مقابله با دشمن را باز بگذارند.[۲۶].

شب مردان خدا

ضحاک بن عبدالله مشرقی گوید: حسین و یارانش تمام آن شب را بیدار ماندند و به نماز و دعا و زاری و استغفار پرداختند. حسین(ع) این آیات را تلاوت می‌کرد: ﴿وَلَا يَحْسَبَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّمَا نُمْلِي لَهُمْ خَيْرٌ لِأَنْفُسِهِمْ إِنَّمَا نُمْلِي لَهُمْ لِيَزْدَادُوا إِثْمًا وَلَهُمْ عَذَابٌ مُهِينٌ * مَا كَانَ اللَّهُ لِيَذَرَ الْمُؤْمِنِينَ عَلَى مَا أَنْتُمْ عَلَيْهِ حَتَّى يَمِيزَ الْخَبِيثَ مِنَ الطَّيِّبِ[۲۷]. یکی از نگهبانان سپاه عمر سعد که پیرامون ما، پاس می‌داد آن را شنید و گفت: «به خدای کعبه سوگند آن پاکان ما هستیم که (خدا) از شما جدایمان ساخته است!» ضحاک گوید: من او را شناختم و به «بریر بن حضیر» گفتم: می‌دانی او کیست؟ گفت: نه. گفتم: او «ابوحرب سبیعی عبدالله بن شهر» است، مردی شوخ و شنگول و شریف و شجاع و بی‌باک که به‌خاطر جنایت، مدتی را در حبس «سعید بن قیس» گذرانده بود.

بریر به او گفت: «ای فاسق! تو را خدا از پاکان قرار می‌دهد؟!» پرسید: «تو کیستی؟» گفت: «من بریر بن حضیرم» گفت: «إِنَّا لِلَّهِ. بر من دشوار است! به خدا سوگند هلاک شدی! به خدا سوگند ای بریر هلاک شدی!» بریر گفت: «ای ابا حرب! آیا می‌خواهی از گناهان بزرگت به‌سوی خدا بازگردی و توبه کنی؟! به خدا سوگند که آن پاکان ما هستیم و آن پلیدان شما هستید، شما!» او گفت: «من نیز بدان گواهی می‌دهم!» ضحاک گوید: من به او گفتم: «وای بر تو! آیا این شناخت تو سودت نرساند؟! گفت: فدایت گردم، پس چه کسی ندیم «یزید بن عذره عنزی» باشد، او که اکنون با من است؟ بریر گفت: «خدا در هر حال رأیت را زشت و تیره گرداند. تو سفیه و بی‌خردی!» و او از ما روی‌گردان شد. فرمانده کسانی که در آن شب پیرامون ما پاس می‌دادند «عزرة بن قیس احمسی» بود.[۲۸].

منابع

پانویس

  1. منشأ پیدایش اصطلاح عثمانی این بود که پس از قتل عثمان مسلمانان به دو دسته تقسیم شده بودند دسته‌ای عثمان و مظلوم و کشتن او را گناهی بزرگ تلقی کردند و علی (ع) را مسئول ریخته شدن خون عثمان دانسته‌اند، و دسته دیگر عثمان را مجرم و گناهکار شمرده و علی (ع) را مسئول خون عثمان نمی‌دانسته‌اند؛ از این‌رو به گروه اول عثمانی و به گروه دوم علوی می‌گفته‌اند.
  2. عمر بن سعد از نظر امویان و دستگاه عبیدالله متهم به این بود که تمایل به جنگ با حسین (ع) را ندارد؛ از این‌رو عبیدالله، شمر را مأمور کرد تا مراقب او باشد. به همین علت اکنون نمی‌خواست خودش به حسین (ع) مهلت بدهد، می‌خواست این مهلت دادن را به گردن شمر بیندازد و بگوید شمر هم نظرش همین بود ولی شمر متوجه شد و زیرکانه بار مسئولیت را بر گردن عمر بن سعد قرار داد و گفت فرمانده تویی و نظر اصلی نظر توست.
  3. چون دیلمیان پس از شکست ساسانیان از سپاه اسلام، سرسختانه مقاومت می‌کردند و مانع ورود مسلمانان به مازندران و گیلان می‌شدند مسلمانان عرب نیز با آنان به سختی رفتار می‌کردند و این رفتار سرسختانه طرفین در میان مردم آن زمان به صورت ضرب المثل درآمده بود از این رو عمرو بن حجاج عصر تاسوعا به عمر بن سعد گفت، اگر دیلمیان کافر از شما یک شب مهلت می‌خواستند سزاوار بود بپذیرید، چه رسد به اینها که از دیلمیان نیستند.
  4. تاریخ طبری، ج۵، ص۴۱۶-۴۱۷، به نقل از ابی مخنف از حارث بن حصیرة از عبدالله بن شریک عامری که از اصحاب امام سجاد (ع) بود و احتمالاً این خبر را از آن حضرت نقل کرده است؛ شیخ مفید تنها تقاضای مهلت امام (ع) برای نماز و دعا را همراه با اندکی تغییر ذکر کرده است، ر. ک: ارشاد ج۲، ص۹۰-۹۱.
  5. تاریخ طبری، ج۵، ص۴۱۷-۴۱۸، به نقل از ابی مخنف از کارت بن حصیرة از عبدالله بن شریک عامری؛ ارشاد، ج۲، ص۹۱، با کمی تغییر.
  6. یوسفی غروی، محمد هادی، مقاله «سوگ‌نامه کربلا»، فرهنگ عاشورایی ج۴ ص ۳۲.
  7. تاریخ طبری، ج۵، ص۴۱۸، به نقل از حارث بن حصیره از عبدالله بن شریک عامری از علی بن حسین (ع)؛ ارشاد، ج۲، ص۹۱، با کمی تغییر؛ مقاتل الطالبیین، ص۷۴، به نقل از ابی مخنف از عبدالرحمن بن جندب از عقبة بن سمعان، همراه با تغییر و حذف.
  8. تاریخ طبری، ج۵، ص۴۱۹، به نقل از ابی مخنف از عبدالله بن عاصم فائشی از ضحاک بن عبدالله مشرقی.
  9. یوسفی غروی، محمد هادی، مقاله «سوگ‌نامه کربلا»، فرهنگ عاشورایی ج۴ ص ۳۸.
  10. تاریخ طبری، ج۵، ص۴۱۹، ادامه خبر ضحاک بن عبدالله مشرقی؛ ارشاد شیخ مفید، ج۲، ص۹۱-۹۲، با کمی تغییر و جابجایی؛ ابوالفرج سخنان فرزندان عقیل را با کمی تغییر از زبان همه بنی هاشم یعنی حضرت عباس و برادرانش و علی بن الحسین و فرزندان عقیل نقل نموده است، ر. ک: مقاتل الطالبیین، ص۷۴ - ۷۵، به نقل از ابی مخنف.
  11. یوسفی غروی، محمد هادی، مقاله «سوگ‌نامه کربلا»، فرهنگ عاشورایی ج۴ ص ۳۹.
  12. تاریخ طبری، ج۵، ص۴۱۹-۴۲۰، به نقل از ابی مخنف از عبدالله بن عاصم از ضحاک بن عبدالله مشرقی؛ ارشاد، ج۲، ص۹۲-۹۳، همراه با اندکی تغییر در عبارات.
  13. یوسفی غروی، محمد هادی، مقاله «سوگ‌نامه کربلا»، فرهنگ عاشورایی ج۴ ص ۴۰.
  14. شاید از باقی‌مانده آب‌هایی بوده که شب هفتم آورده بوده‌اند.
  15. تاریخ طبری، ج۵، ص۴۲۰-۴۲۱، به نقل از حارث بن کعب و أبو ضحاک؛ ارشاد، ج۲، ص۹۳-۹۴، همراه با اندکی تغییر در عبارات؛ ابوالفرج بخش اول این خبر را از اشعار امام (ع) تا بیهوش شدن حضرت زینب (س) با کمی تغییر نقل نموده است، ر. ک: مقاتل الطالبیین، ص۷۵، به نقل از ابی مخنف از حرث بن کعب از علی بن الحسین (ع).
  16. یوسفی غروی، محمد هادی، مقاله «سوگ‌نامه کربلا»، فرهنگ عاشورایی ج۴ ص ۴۲.
  17. تاریخ طبری، ج۵، ص۴۲۱، به نقل از حارث بن کعب و أبو ضحاک؛ ارشاد، ج۲، ص۹۴.
  18. تاریخ طبری، ج۵، ص۴۲۲، به نقل از ابی مخنف از عبدالله بن عاصم از ضحاک بن عبدالله مشرقی.
  19. یوسفی غروی، محمد هادی، مقاله «سوگ‌نامه کربلا»، فرهنگ عاشورایی ج۴، ص ۴۵.
  20. يَا خَيْلَ اللَّهِ ارْكَبِي وَ أَبْشِرِي.
  21. عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳، ص ۱۱۲.
  22. عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳، ص ۱۱۴.
  23. عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳، ص ۱۱۵.
  24. عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳، ص ۱۱۵.
  25. عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳، ص ۱۱۷.
  26. عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳، ص ۱۱۷.
  27. «کافران هیچ مپندارند اینکه مهلتشان می‌دهیم برای آنها نیکوست؛ جز این نیست که مهلتشان می‌دهیم تا بر گناه بیفزایند و آنان را عذابی خوارساز خواهد بود * خداوند بر آن نیست که مؤمنان را به حالی که شما بر آن هستید رها سازد تا آنکه ناپاک را از پاک جدا کند» سوره آل عمران، آیه ۱۷۸-۱۷۹.
  28. عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳، ص ۱۱۹.