مروان بن حکم در تاریخ اسلامی

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

نسخه‌ای که می‌بینید نسخه‌ای قدیمی از صفحه‌است که توسط Jaafari (بحث | مشارکت‌ها) در تاریخ ‏۸ دسامبر ۲۰۲۱، ساعت ۰۹:۲۷ ویرایش شده است. این نسخه ممکن است تفاوت‌های عمده‌ای با نسخهٔ فعلی بدارد.

این مدخل مرتبط با مباحث پیرامون مروان بن حکم است. "مروان بن حکم" از چند منظر متفاوت، بررسی می‌شود:

مروان بن حکم از قبیله بنی امیه و پسر عموی عثمان، یکی از دشمنان سرسخت اهل بیت(ع) است که خود و پدرش مورد لعن پیامبر اکرم(ص) قرار گرفته بودند. او در جنگ جمل و صفین بر علیه امیرالمؤمنین(ع) شرکت داشت و بعدها حضرت را در منبر مورد سبّ قرار می‌داد. سرانجام بعد از کینه‌توزی‌های فراوان با اهل بیت(ع) در سال ۶۵ هجری به دست زنش کشته شد.

مقدمه

نام و نسب او مروان بن حکم بن ابی العاص بن امیة بن عبد شمس بن عبدمناف قرشی اموی و کنیه او ابو القاسم بود که بعدها به ابا عبدالملک تغییر کرد[۱]، از قبیله بنی امیه است؛ قبیله‌ای که با قبیله بنی‌هاشم و خاندان پیامبر(ص) دشمنی و کینه‌توزی دیرینه داشتند. مروان را با القابی چون "ابن الطرید" به‌معنای "پسر رانده‌شده"، "چلپاسه" به‌معنای "وزغ" می‌نامیدند[۲].

مروان بن حکم مردی کوتاه قد بود و صورتی سرخ، گردنی ناقص، سری بزرگ و ریشی بلند داشت و به او خیط باطل می‌گفتند؛ یعنی ریسمان باطل و دلیل این نامگذاری این بود که گردن باریکی داشت[۳].

او پسر عموی عثمان است و در زمان رسول خدا(ص) و سال دوم هجرت به دنیا آمده؛ بعضی نیز سال تولد او را سال خندق، یعنی سال پنجم هجرت نقل کرده‌اند و بعضی دیگر، مثل مالک گفته که مروان بن حکم در سال جنگ احد، یعنی سال سوم هجری و برخی نیز محل تولد او را مکه و گروهی طائف نقل کرده‌اند. بنابراین سال تولد او دقیقا مشخص نیست، ولی بنابر قول مالک، وقتی رسول خدا(ص) از دنیا رفتند، او هشت ساله بود[۴] و به نقلی او نتوانسته پیامبر اکرم(ص) را ببیند، زیرا وقتی از مدینه به سوی طائف حرکت کردند، او کودک بود و همان جا بود تا اینکه پیامبر(ص) از دنیا رفتند[۵]. نقل شده، هر طفلی که در مدینه به دنیا می‌آمد، او را نزد پیامبر(ص) می‌بردند تا برایش دعا کند و چون مروان را به حضور رسول خدا بردند، فرمود: این سوسمار، فرزند سوسمار و ملعون، فرزند ملعون است"[۶].

روزی که مسلمانان خانه عثمان را محاصره کرده بودند، کسانی که برای کشتن عثمان به خانه‌اش وارد شدند، شمشیری بر گردن مروان زدند که یکی از شاه رگ‌هایش را برید و به همین سبب گردنش کوتاه مانده بود و او را اوقص می‌گفتند[۷]. نقل شده، وقتی امیر مؤمنان علی(ع) او را دید، فرمود: "وای بر تو و وای بر امت محمد! از آنچه که از تو و فرزندانت خواهند دید!"[۸]

مادرش، آمنه دختر علقمه بن صفوان[۹] و پدرش، حکم بن ابی العاص، عموی عثمان بن عفان است. پیامبر(ص) او را به بیرون مدینه تبعید کرد. دلیل تبعید او از مدینه این بود که او سخنانی را که پیامبر(ص) به اصحاب خود می‌فرمودند، به مشرکان قریش و کفار و منافقان انتقال می‌داد تا اینکه مشخص شد مروان در میان اصحاب است و پیامبر(ص) او را از مدینه تبعید کردند. و بعضی دیگر می‌گویند، چون مروان راه رفتن پیامبر(ص) را تقلید می‌کرد و با این کارش می‌خواست پیامبر(ص) را مسخره کند؛ پیامبر(ص)، از این کار او آگاه شدند و بعد از این کار، او لرزش بدن گرفت[۱۰].

پیامبر(ص) او و همچنین فرزندانی را که در صلب او بودند، لعنت کردند. پیامبر اکرم(ص) درباره پدر مروان حکم فرموده است: "من می‌بینم که فرزندان تو از منبر من بالا می‌روند و پائین می‌آیند، (اشاره به غصب خلافت و خلافت بر مسلمانان، به دست شما نااهلان می‌رسد" و در روایت دیگری نقل شده که نیز روزی حکم بن ابی العاص از پیامبر(ص) اجازه ورود خواست؛ پیامبر(ص) به او اجازه داده، فرمودند: "به او اجازه بدهید که لعنت خدا بر او باد و بر کسانی که از صلب او هستند، مگر مؤمنان کمی که از صلب او بیرون می‌آیند[۱۱]. مروان سی فرزند دختر و پسر داشت[۱۲].[۱۳]

مروان و عثمان

مروان تا وقتی که پیامبر(ص) زنده بودند، جرأت بازگشت به مدینه را نداشت و حتی در زمان خلافت ابوبکر و عمر نیز نتوانست به مدینه باز گردد تا اینکه خلافت به دست عثمان افتاد و او مروان را به مدینه آورد و او را کاتب خود ساخت و باعث خشم مسلمانان شد. همچنین عثمان اجازه تصرف در اموال بیت المال را به او داده بود و به همین دلیل، مردم نسبت به عثمان کینه داشتند، چون عثمان، مروان را بر دیگر مردم مقدم می‌دانست[۱۴]. او باعث کشته شدن عثمان نیز شد[۱۵]. زمانی که عثمان محمد بن ابی بکر را برای استانداری مصر برگزید، به همراه محمد بن ابی بکر عده‌ای از مهاجران نیز از مدینه خارج شدند و منتظر بودند تا رفتار عبدالله، استاندار سابق مصر و مردم را ببینند. آنها در میان راه به غلام سیاهی برخوردند که به سرعت شتر خود را می‌راند، به طوری که گمان برده می‌شد یا از چیزی فرار می‌کند و یا اینکه در پی چیزی است. وقتی غلام را گرفتند همراهان محمد از او پرسیدند: برای چه به این سرعت حرکت می‌کردی؟ گویا به دنبال چیزی بود و یا اینکه از چیزی فرار می‌کردی؟ غلام سیاه پاسخ داد: "من غلام امیرالمؤمنین، عثمان هستم؛ او مرا به سوی استاندار مصر روانه کرده است". مردی از همراهان محمد رو به غلام کرد و گفت: "وی استاندار مصر است". غلام سیاه گفت: "او را نمی‌خواهم". ماجرا را به محمد خبر داده، وی را به نزد غلام سیاه آوردند. محمد به غلام گفت: "غلام چه کسی هستی؟" غلام گاهی جواب می‌‌داد که غلام مروان حکم هستم و بار دیگر می‌گفت غلام عثمان هستم. تا اینکه یکی از همراهان محمد، او را شناخت و گفت: او غلام عثمان است. محمد به غلام گفت: عثمان تو را به سوی چه کسی فرستاده است؟ غلام گفت: "به سوی استاندار مصر". محمد گفت: "به همراه چه چیزی؟" غلام گفت: "به همراه نامه‌ای". محمد گفت: "ولی نامه‌ای به همراه تو نیست؟"

پس غلام، سخنان خود را انکار کرد. همراهان محمد وی را بازرسی کردند، ولی نوشته‌ای همراه وی نبود. غلام سیاه، یک مشک کوچک آب به همراه داشت. در آن چیز سنگینی بود که تکان می‌خورد. آنها مشک را تکان دادند بلکه آن چیز بیرون آید. ناچار مشک آب را پاره کردند و در آن نامه ای را یافتند که عثمان برای عبدالله بن ابی سرح، استاندار سابق مصر فرستاده بود.

پس محمد بن ابی بکر همراهان را جمع کرد و نامه عثمان را برای آنان خواند. در نامه چنین آمده بود: هنگامی که محمد بن ابی بکر و فلانی و فلانی به نزد تو آمدند، آنان را در بند کن و بکش و نامه را از بین ببر. بر استانداری مصر بمان تا نامه دیگر من به دست تو برسد.

محمد بار دیگر نامه را به شکل اول آن در آورد و وقتی همراهان محمد بن ابی بکر از مطالب نامه آگاه شدند، غلام سیاه را رها کرده، به مدینه بازگشتند. وقتی که آنها به مدینه رسیدند، محمد بن ابی بکر اصحاب رسول خدا(ص) یعنی طلحه، زبیر، علی(ع) و سعد را گرد آورد و نامه را در حضور آنان گشود و خواند و همچنین آنان را از ماجرای غلام سیاه آگاه گردانید. وقتی مردم مدینه از موضوع نامه آگاه شدند، یکپارچه بر عثمان خشم گرفتند. اصحاب رسول خدا(ص) برخاسته، به خانه‌های خود رفتند. مردم نیز خانه عثمان را در محاصره گرفتند و از رسیدن آب به خانه او و خروج افراد دار الاماره جلوگیری می‌کردند. در این حال محمد بن ابی بکر، عثمان را با لحن شدید و تندی تهدید می‌کرد.

نقل شده، بعد از این کار، مردم مصر رو به سوی علی(ع) آوردند و گفتند: آیا نمی‌بینی که این دشمن خدا دربارۀ ما چه نوشته است؟ برخیز و همراه ما بیا تا به سوی او برویم؛ خداوند خون وی را حلال کرده است. علی(ع) فرمود: "به خدا سوگند چنین نخواهم کرد و با شما نخواهم آمد".

بعد از مدتی وقتی که علی(ع) شرایط را چنین دید، در پی طلحه، زبیر، سعد، عمار و تعدادی از اصحاب رسول خدا(ص) که همگی از حاضران در جنگ بدر بودند، فرستاد و همراه آن غلام سیاه و نامه مهر شده نزد عثمان رفتند.

علی(ع) به او فرمود: "آیا این غلام، غلام تو و این شتر نیز از آن توست؟" عثمان گفت: "آری" علی(ع) فرمود: "پس نامه را تو نوشتی؟" عثمان گفت: "به خدا سوگند، من ننوشتم و فرمانی هم در این باره ندادم". علی(ع) فرمود: "آیا مهر از آن توست؟" عثمان گفت: "آری" علی(ع) فرمود: "چگونه است که غلام تو به همراه شترت و نوشته تو که نشان مهر تو را دارد از خانه تو بیرون می‌رود ولی تو از آن آگاه نیستی؟"

عثمان، سوگند یاد کرد که نامه را وی ننوشته و شاهد نوشتن آن نیز نبوده است و فرمانی در این باره نیز نداده است. در این حال، مردم در کار عثمان دچار دو دلی شدند و دانستند که عثمان به باطل سوگند یاد نمی‌کند و سپس معلوم شد که این نامه را کاتب عثمان، مروان نوشته است. امام، عثمان را پند داد و ضمن نصایح خویش به او فرمود: برای مروان همچون چارپایی به غارت گرفته مباش، که تو را به هرجا خواست براند، آن‌هم پس از سالیانی که بر تو رفته و عمری که از تو گذشته است[۱۶].

گروهی از مردم گفتند اگر عثمان مروان را به ما تحویل دهد تا بدانیم چگونه و به چه دلیلی به کشتن مردانی که از اصحاب رسول خدا(ص) هستند فرمان داده است، ما همچنان او را دوست خواهیم داشت. اگر عثمان نامه را نوشته باشد، او را بر کنار می‌کنیم و اگر مروان نامه را نوشته است، درباره‌اش چاره ای خواهیم اندیشید. در این صورت کار مروان، بر عهده عثمان نخواهد بود.

پس مردم از محاصرۀ خانه عثمان دست کشیدند و به خانه‌های‌شان برگشتند اما عثمان از اینکه مروان را به آنان تحویل دهد، خودداری کرد، چرا که از کشته شدن مروان هراسان بود[۱۷].[۱۸]

مروان و امام علی(ع)

پس از به خلافت رسیدن امام علی(ع)، مردم مدینه تک تک با آن حضرت بیعت می‌کردند. در این زمان مروان بن حکم پیش عایشه رفت؛ عایشه به او گفت: "می‌خواهی چه کنی؟ آیا می‌خواهی با علی بیعت کنی؟" مروان در جواب او گفت: "از ماست که بر ماست". در همان زمان مردی از اهل مکه به او گفت: علی(ع) تو را می‌خواند. پس مروان فرار را بر ماندن ترجیح داد و گفت: "برای چه مرا می‌خواند؟ به خدا او به من دست پیدا نمی‌کند". همچنین نقل شده که گفته: او مرا با گمان، دستگیر و محاکمه نمی‌کند بلکه کارهایش بر اساس یقین است و زبانش بر اساس ادب می‌چرخد و شمشیرش بر اساس عدل فرود می‌آید[۱۹].

در جای دیگر نقل شده که روزی امام علی(ع) به او نگاه کرد و فرمود: "وای به حالت ای مروان و وای به حال امت پیامبر از دست تو و از دست اولاد تو زمانی که زره را برای جنگ می‌پوشند". کنایه از اینکه فرزندان تو با امت پیامبر و فرزندانش خواهند جنگید[۲۰].[۲۱]

مروان و سبّ امام علی(ع)

وقتی که مروان والی مدینه بود، هر جمعه بر منبر رفته به علی(ع) دشنام می‌داد و بعد از اینکه سعید بن عاص جانشین او شد، این بدعت برداشته شد و باز وقتی مروان والی مدینه شد، دوباره دشنام دادن به آن حضرت را شروع کرد. روزی حسن و حسین(ع) دیدند که مروان مشغول دشنام دادن به علی(ع) است. حسن(ع) او را از این کار منع کرد. مروان در جواب گفت که شما اهل بیت، ملعون هستید. حسین(ع) ناراحت شدند و در جواب او فرمودند: "وای به حال تو ای مروان! به خدا قسم که خداوند پدرت را به زبان پیامبر لعن کرده در حالی که تو در صلب او بودی"[۲۲].

همچنین نقل شده که روزی مروان به امام زین العابدین(ع) گفت: "هنگام محاصره خانه عثمان، کسی همانند علی از وی دفاع نکرد". حضرت به او فرمود: پس چرا این همه به او در بالای منابر ناسزا می‌گویید؟" مروان پاسخ داد: "اساس حکومت ما استوار نمی‌شود مگر با این ناسزاها"[۲۳].[۲۴]

مروان و جنگ با امام علی(ع)

مروان به بهانه گرفتن انتقام خون عثمان و کشتن قاتلانش به همراه عایشه به جنگ با امام علی(ع) برخاستند که به جنگ جمل مشهور شد، در حالی که یکی از اسباب قتل عثمان همین مروان بن حکم بود و در این جنگ، مروان بن حکم سی و هفت زخم نیزه و تیر برداشت[۲۵]، اما از چنگال مرگ گریخت و به اسارت امام(ع) درآمد. وی در جریان اسارت، حسنین را واسطه آزادی خویش قرار داد. حسنین به امام(ع) گفتند تا از او بیعت بگیرد. امام فرمود: مگر پس از کشته شدن عثمان با من بیعت نکرد؟! مرا به بیعت او نیازی نیست (که بیعت‌شکن است و غدار) با دستی چون دست جهود. (مکار اگر آشکارا) با دست خود بیعت کند، روگرداند و در نهان (با ریشخند) آن را بشکند. همانا وی بر مردم حکومت کند اما کوتاه، چندان که سگ بینی خود را لیسد. او پدر چهار فرمانرواست و زودا که امت از او و فرزندان او روزی خونین را ببینند[۲۶]. او در جنگ صفین نیز همراه با معاویه با امام علی(ع) به جنگ پرداخت[۲۷].[۲۸]

مروان و امام حسن و امام حسین(ع)

زمانی که عثمان در حال مرگ بود، به مروان گفت: "ای مروان، با علی خوب باش، چون من از پیامبر(ص) شنیدم که در روز خیبر چنین فرمودند: " رأی و نظر من (برای جنگ) کسی است که خدا و رسول خدا او را دوست دارند و همچنین از رسول خدا درباره حسن بن علی چنین شنیدم که می‌گفت: " خدایا! من حسن را دوست دارم، پس تو او را دوست بدار و هر آنکه او را دوست می‌دارد دوست بدار". در همان لحظه مروان منکر این حدیث شد و گفت: من از رسول خدا زیاد حدیث شنیده‌ام اما این روایت را تا به حال نشنیده‌ام". و به عثمان گفت: "تو حدیث رسول خدا را ضایع می‌کنی، زیرا این روایت را از کسی جز تو نشنیدم[۲۹].

و دشمنی او با امام علی(ع) و اولادش تا به آنجا رسید که چون امام حسن(ع) شهید شد و امام حسین(ع) و همراهان می‌خواستند او را دفن کنند، مروان با همکاری عایشه تصمیم گرفتند که مانع از دفن امام حسن(ع) نزد پیامبر(ص) شوند. پس مروان نزد طایفه خود رفته، به آنان گفت که حسین و همراهان می‌خواهند حسن بن علی را نزد پیامبر دفن کنند و ما باید مانع این کار شویم و دستور داد تا آنها لباس جنگ بپوشند و کنار قبر پیامبر بروند و چون مروان به آنجا رسید، دید که قبر آماده است. پس به امام حسین(ع) گفت: "شما نگذاشتید که عثمان این جا دفن شود و من نیز نمی‌گذارم که برادرت را کنار قبر پیامبر دفن کنی". امام حسین(ع) فرمودند: من وصیت برادرم را عملی خواهم کرد، زیرا به او قول داده‌ام که او را در کنار قبر پیامبر دفن کنم". ولی مروان مانع از این کار شد و گفت: "من نمی‌گذارم پسر ابو تراب را در این جا دفن کنی" و حتی دستور جنگ داد و به بدن امام حسن(ع) نیز تیر انداخت و امام حسین(ع) به ناچار او را در بقیع دفن کرد، برای آنکه با مروان جنگ نکند و خونی ریخته نشود و این نیز وصیت برادرش حسن بن علی(ع) بود[۳۰].

بعد از شهادت امام حسن(ع) رفتار خصمانه مروان با امام حسین(ع) و خاندان نبوت ادامه داشت و نقل شده که بعد از مردن معاویه که خلافت به دست یزید رسید، یزید در نامه‌ای به ولید دستور داد که از اهل مدینه بیعت بگیرد؛ همان‌هایی که در زمان معاویه بیعت نکرده بودند و چون ولید نامه را خواند و از مرگ معاویه آگاه شد، مروان بن حکم را که عامل او بود، فرا خواند تا با او به مشورت بشیند. مروان گفت: آنان که بیعت نکردند را احضار کن؛ اگر بیعت کردند که کردند و اگر بیعت نکردند، پیش از آنکه از مرگ معاویه با خبر شوند آنان را بکش؛ زیرا اگر بدانند معاویه از میان رفته است، هر کس از سویی علم مخالفت با تو را بلند خواهد کرد. البته جز عبدالله بن عمر که نه دوستدار جنگ است و نه خواهان حکومت، مگر آنکه او را بدین کار دعوت کنند.

ولید بی‌درنگ عبدالله بن عمرو بن عثمان را که جوانی تازه سال بود، به طلب امام حسین(ع) و ابن زبیر فرستاد و خواست تا آنها به خانه‌اش بیایند و در آن ساعت، معمول نبود که ولید برای پرداختن به کار مردم در خانه‌اش باشد. آنها چون فرمان ولید را شنیدند، به قاصد گفتند: تو برگرد، ما اکنون می‌آییم. سپس آن دو در این باب که ولید آنان را به چه سبب احضار کرده است، با یک دیگر گفتگو کردند. امام حسین(ع) یاران و اهل بیت خود را فراخواند و همراه آنان به خانۀ ولید رفت. خودش داخل شد و آنان را بیرون گذاشت و به آنان گفت که اگر آنان را صدا زد یا صدایش را بلند کرد، به درون بیایند. امام حسین(ع) وارد خانه شد و سلام کرد. مروان در کنار ولید نشسته بود.

ولید نامه‌ای را که در آن خبر مرگ معاویه و فرمان بیعت گرفتن از او بود، به حضرت نشان داد و حضرت در جواب آنان گفت که من باید در این امر فکر و مشورت کنم و خواست از خانه بیرون رود. مروان گفت: "ای ولید، الان موقعیت مناسبی است که حسین را به بیعت وا داری و اگر بیعت نکرد او را بکش". امام(ع) در جواب او فرمودند: "تو هرگز نمی‌توانی مرا بکشی" و از خانه بیرون رفت[۳۱]. در راه هم وقتی به امام حسین(ع) برخورد و او را به بیعت فرا خواند، حسین بن علی(ع)، کلام معروف خویش «عَلَى الْإِسْلَامِ السَّلَامُ إِذْ قَدْ بُلِيَتِ الْأُمَّةُ بِرَاعٍ مِثْلِ يَزِيدَ...» را خطاب به او گفت، و میان امام و آن شیطان کین‌توز، سخنان تندی ردّ و بدل شد[۳۲].[۳۳]

مروان و معاویه

معاویه در سال ۴۲ هجری حکومت مدینه را به مروان بن حکم و حکومت مکه را به خالد بن عاص بن هشام سپرد و مروان نیز مقام قضاوت را به عبدالله بن حارث بن نوفل سپرد.

مروان در سال ۴۹ هجری از حکومت مدینه برکنار شد و سعید بن عاص به جای او آمد، یعنی مروان هشت سال فرمانروای مدینه بود. سعید بن عاص نیز عبدالله بن حارث را از مقام قضاوت مدینه برکنار کرد و ابوسلمة بن عبدالرحمان را به جای او گماشت. همچنین معاویه در سال ۵۴ هجری سعید را برکنار کرد و بار دیگر مروان را به حکومت مدینه گماشت[۳۴].[۳۵]

دلیل برکناری مروان از حکومت مدینه

نقل شده چون معاویه خواست برای پسرش یزید، از مردم بیعت بگیرد، نامه‌ای به مروان نوشت و از مروان خواست تا از مردم مدینه برای یزید بیعت بگیرد. مروان در جواب نامه نوشت: قریش از اینکه با پسرت یزید بیعت کنند سر باز می‌زنند؛ پس رأی تو چیست. وقتی نامۀ مروان به معاویه رسید، او را برکنار و سعید بن عاص را به جانشینی او انتخاب کرد. وقتی مروان متوجه شد معاویه او را برکنار کرده، در حالی که بسیار عصبانی بود به خانه‌اش برگشت و معاویه نیز به او دستور داده بود که باید با پسرم یزید بعیت کنی. او همراه قوم و اهل بیتش به سوی دمشق حرکت کرد. وقتی آنها به دمشق رسیدند و نگهبان دروازه دمشق دید که مروان با گروه زیادی آمده، از ورود او به شهر جلوگیری کرد و مروان همراه با همراهانش او را کتک مفصلی زدند و بعد به شهر وارد شدند و پیش معاویه رفتند و خلافت و جانشینی یزید را پذیرفتند[۳۶].[۳۷]

مروان و سعید بن عاص

معاویه خود تخم فتنه را بین سعید بن عاص و مروان بن حکم کاشت. او نامه‌ای به سعید بن عاص، که در مدینه بود، نوشت و به او گفت که منزل مروان را ویران کند ولی سعید بن عاص این کار را نکرد. وقتی مروان بن حکم والی مدینه شد، معاویه به او نوشت که منزل سعید بن عاص را ویران کند. مروان گروهی را برای اینکار فرستاد و خود نیز همراه آنان سوار بر اسب به سوی منزل سعید بن عاص روانه شد. وقتی سعید بن عاص متوجه شد که مروان برای ویران ساختن منزل وی آماده شده و به آنجا آمد، به او گفت: "آیا آمده ای که منزل مرا ویران کنی؟" مروان در جواب گفت: "معاویه دستور داده که این کار را بکنم. در همان حال سعید بن عاص نامه‌ای را که معاویه در زمان والی بودن او برای ویران کردن خانه مروان نوشته بود، به او نشان داد. مروان به سعید بن عاص گفت: "ای ابا عثمان، می‌خواهی به من چه چیزی را بیاموزی و بگوئی؟" سعید بن عاص گفت: "معاویه می‌خواهد بین ما دو نفر اختلاف بیندازد و زندگی تو را با سختی همراه کند". مروان در جواب گفت: "ای سعید بن عاص، پدر و مادرم فدای تو باد! تو مرا بزرگ داشتی و به من احترام گذاشتی" و مروان نیز از ویران کردن خانه سعید بن عاصدست کشید[۳۸].[۳۹]

مروان و کشتن مالک اشتر

روزی، معاویه به مروان بن حکم گفت: ای مروان، همانا مالک اشتر مرا آشفته کرده است، پس برو و او را بکش. مروان به او گفت: مرا از پی این کار نفرست و عمرو بن عاص را بفرست، زیرا او به تو نزدیک‌تر است". معاویه به مروان گفت: "تو به من نزدیک‌تری، بلکه خود من هستی نه وزیر من". مروان به معاویه گفت: "اگر من این چنین هستم پس به من لطف و عطای بیشتری بکن و عمرو عاص را به من ملحق کن ولی تو این کار را نمی‌کنی و آن چیزی را که در دست توست به او می‌دهی و آن چیزی که در دست من است فقط مال توست. پس اگر بر مالک اشتر غلبه کردم مقام بالاتری به من بده". معاویه در جواب او گفت: "امروز این چیزهایی را که گفتی، به تو نمی‌دهم" و عمرو را بر این کار گماشت[۴۰].[۴۱]

مروان و کشتن طلحة بن عبیدالله

طلحة بن عبیدالله از نخستین مسلمانان است؛ اما از کسانی است که در کشتن عثمان نقش اساسی داشت و از کسانی بود که به مناطق اسلامی نامه نوشت و مردم را علیه عثمان شوراند. او در زمان محاصره نیز از کسانی بود که اجازه نمی‌داد به خانه عثمان آب برسانند؛ تا جایی که مروان بن حکم در جنگ جمل او را به انتقام کشتن عثمان با تیر زد و کشت. نقل شده، علت کشته شدن طلحه این بود که مروان حکم تیری بر زانویش زد و هنگامی که زخم را می‌بستند پایش ورم می‌کرد و اگر رها می‌کردند خون سرازیر می‌شد. در این حال طلحه گفت: "رهایم کنید. این تیری است که خدا فرستاده است" و طلحه به سبب همان زخم از دنیا رفت. و طلحه پس از این حادثه می‌گفت: از این پس امید خون‌خواهی ندارم. مروان نیز به ابان بن عثمان گفت: انتقام بعضی از قاتلان پدرت را گرفتم"[۴۲].

همچنین نقل شده که مروان حکم در جنگ جمل، طلحه را که در کنار عایشه ایستاده بود، هدف تیر قرار داد و تیر بر ساق پایش نشست. در این حال، طلحه گفت: به خدا سوگند پس از این دنبال قاتل عثمان نمی‌گردم". سپس به غلامش گفت: "مرا به مکان امنی برسان. این تیری بود که خدا آن را فرستاده است. خدایا! انتقام عثمان را از من بگیر تا راضی شود". سپس سنگی زیر سرش گذاشت و از دنیا رفت[۴۳].[۴۴]

مروان و بازیچه ساختن دین

بنی امیه در ظاهر اسلام آورده بودند ولی حقیقت دین را نپذیرفته بودند، لذا منافع خود را مقدم بر دین می‌دانستند. برای اثبات این ادعا به یکی دو نمونه اشاره می‌کنیم:

  1. پیامبر اسلام(ص) در مکه، چون مسافر بودند، نماز را شکسته می‌خواندند؛ یعنی نمازهای چهار رکعتی را دو رکعت به جا می‌آوردند. پس از رسول خدا(ص) ابوبکر و عمر نیز در تمامی سفرهایی که به مکه داشتند، نماز را شکسته می‌خواندند و عثمان هم تا چند سال همین گونه عمل می‌کرد ولی در سال‌های آخر عمر، نمازش را تمام می‌خواند. تا اینکه معاویه در زمان خلافتش به مکه آمد و نماز ظهر را دو رکعتی خواند. پس از نماز، مروان بن حکم و عمرو بن عثمان نزد معاویه رفتند و گفتند: می‌دانی که هیچ کسی مانند تو از پسر عمویت عثمان انتقاد نکرده است؟ معاویه گفت: "مگر چه شده؟" مروان و عمرو گفتند: "می‌خواستی چه بشود؟ مگر نمی‌دانی که عثمان در مکه نماز را تمام می‌خواند؟" معاویه گفت: "چه می‌گویید؟ پیامبر اسلام (ص) را دیدم که نمازش را دو رکعتی خواند؛ ابوبکر و عمر نیز دو رکعتی می‌خواندند؛ نمی‌فهمم شما چه می‌گویید؟!" مروان و عمرو گفتند: در هر حال عثمان نمازش را تمام می‌خواند و کار شما بزرگ‌ترین ایراد درباره اوست. لذا معاویه نماز عصر را چهار رکعتی خواند[۴۵].
  2. ابوسعید خدری می‌گوید: در روزگاری که مروان، حاکم مدینه بود، برای [[خواندن نماز عید فطر یا قربان بیرون رفتیم. چون به مصلی رسیدیم او برای خواندن خطبه به منبر رفت. هر چه دامن لباسش را کشیدم که قبل از نماز به منبر نرود (زیرا خطبه نماز عید را باید بعد از نماز خواند) گوش نکرد و خطبه را خواند. پس از نماز به او گفتم: احکام دین را تغییر می‌دهی؟ گفت: "آنچه را که تو می‌دانی گذشت!" گفتم: یعنی چه؟ مگر بهتر از آنچه من می‌دانم و از رسول خدا(ص) دیده‌ام، سراغ داری؟ گفت: "بله، چون مردم بعد از نماز برای خطبه نمی‌نشینند لذا خطبه را قبل از نماز، می‌خوانیم"[۴۶].[۴۷]

مروان و خلافت

بعد از مرگ یزید بن معاویه، معاویة بن یزید چند روزی بر مسند حکومت نشست و بعد از او مروان بن حکم به مسند ریاست نشست که داستان آن چنین است: بعد از اینکه معاویة بن یزید مسند خلافت را رها کرد و کسی را جانشین خود اعلام نکرد، مردم عراق و گروهی از مردم شام با عبدالله بن زبیر بیعت کردند و مروان چون بیعت مردم را با ابن زبیر دید، خود نیز قصد بیعت با او را کرد و تصمیم گرفت که به او بپیوندد. ولی عبید الله بن زیاد که به شام آمده بود، او را از این کار بازداشت و به او گفت: "تو شیخ بنی عبد مناف هستی، در این کار شتاب مکن". پس مروان به منطقه جابیه، در سرزمین جولان، میان دمشق و اردن رفت. در این شرایط، عمرو بن سعید بن عاص، معروف به اشدق، مروان را برانگیخت که برای خود بیعت گیرد. مروان گفت: "نه، نخست برای خالد بن یزید بن معاویه بیعت خواهم گرفت و سپس برای خود". اشدق بدین راضی نشد و مردم را به بیعت با مروان فرا خواند و مردم نیز پذیرفتند. پس در سوم ذی القعده سال ۶۴ هجری مردم با مروان بن حکم بیعت کردند. کنیه مروان، ابو عبدالملک بود. این بیعت در اردن صورت گرفت.

و بنا شد مردم پس از مروان بن حکم، با خالد بن یزید و پس از او با عمرو بن سعید بن عاص بیعت کنند. چون مردم با مروان بیعت کردند، او از جابیه به مرج راهط رفت. ضحاک بن قیس با هزار مرد جنگی در آنجا بود. ضحاک از نعمان بن بشیر که در حمص بود، یاری ‌طلبید که او شرحبیل بن ذی الکلاع را به یاری‌اش فرستاد، همچنین او از زفر بن الحارث که در قنسرین بود نیز یاری خواست که او نیز مردم قنسرین را به یاری‌اش فرستاد. قبایل کلب، غسان، سکاسک، سکون در رکاب مروان بودند. مروان سپاه را آماده ساخت و عمرو بن سعید را بر جناح راست، و عبید الله بن زیاد را بر جناح چپ لشکر قرار داد. نبرد مرج راه بیست روز طول کشید. نبردی سخت بود در این نبرد ضحاک بن قیس و هشتاد تن از اشراف شام و همچنین مردم زیادی از شام کشته شدند. این واقعه در محرم سال ۶۵ هجری اتفاق افتاد. بعضی نیز آن را در اواخر سال ۶۴ هجری دانسته‌اند.

چون مروان در نبرد مرج راهط پیروز شد، نعمان بن بشیر و زفر بن حارث نیز هر یک به سویی گریختند. آنگاه او به مصر لشکر کشید. عبدالرحمان بن جحدم قرشی؛ برای ابن زبیر بیعت می‌گرفت. پس به جنگ با مروان حرکت کرد ولی مروان عمرو بن سعید را از سوی دیگری به سوی مصر فرستاد و عمرو به مصر داخل شد. چون عبد الرحمان خبردار شد، بازگشت، اما مردم به بیعت مروان گردن نهادند و او شریح را نیز برای قضاوت کوفه تعیین کرد. ولی شیعیان بر او طعنه زدند که شریح به زیان حجر بن عدی شهادت داده و پیغام هانی بن عروه را به قومش نرسانیده و چون عثمانی بوده علی(ع)او را از قضاوت برکنار کرده است. چون شریح این سخنان را شنید، وانمود کرد که بیمار است و نمی‌تواند قضاوت کند.

چون کار مروان بن حکم در شام محکم شد، او دو سپاه، یکی به حجاز، به سرداری حبیش بن دلجة قینی و یکی به عراق، به سرداری عبیدالله بن زیاد فرستاد. کار این سپاه، پایان دادن به قیام توابین بود و نیز نبرد با زفر بن حارث در قرقیسیا. ابن زفر با قوم خود ـ قیس ـ در طاعت عبد الله بن زبیر بود. اما ابن زیاد حدود یک سال به آنان کاری نداشت و متوجه امور عراق بود[۴۸].[۴۹]

مرگ مروان

ظاهراً خالد بن یزید بن معاویه با مروان میانه خوبی نداشت، زیرا حکومت را حق مسلم خود می‌دانست و مروان نیز که این مسئله را احساس کرده بود، درصدد برآمد تا از مقام خالد بکاهد و او را شرمسار گرداند؛ لذا با مادرش ازدواج کرد.

روزی خالد نزد مروان رفت و سخنانی در میان ایشان رد و بدل شد و مروان به او گفت: ای پسر زنی که پشتش، ‌تر است.

خالد ناراحت شد و به او گفت: "تو امین خائنی هستی، خالد برای شکایت به نزد مادر رفت و سخن مروان را بازگو کرد. مادرش به او گفت: "چنان بنما که این سخن را با من در میان نگذاشته‌ای". دگر باره که مروان به خانه خالد رفت، مادر خالد با کنیزانش او را در پارچه‌ای پیچیدند و نگه داشتند تا آنکه مرد[۵۰]. مروان در ۶۳ سالگی، در شهر دمشق و در سال ۶۵ هجری مرد و خلافت او ۹ ماه و ۱۸ روز طول کشید[۵۱].[۵۲]

جستارهای وابسته

منابع

پانویس

  1. انساب الأشراف، بلاذری، ج۶، ص۲۵۶.
  2. اسماعیلی، ابوالحسن، مقاله «مروان بن حکم»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷، ج۷، ص ۲۶۲-۲۶۴؛ دانشنامه نهج البلاغه، ج۲، ص ۶۸۶-۶۸۷.
  3. انساب الاشراف، بلاذری، ج۶، ص۲۵۶؛ الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۳، ص۱۳۸۸؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۴، ص۳۶۸؛ تاریخ الاسلام، ذهبی، ج۵، ص۲۳۰.
  4. الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۵، ص۲۷؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۴، ص۳۶۸؛ الاصابه، ابن حجر، ج۶، ص۲۰۳.
  5. انساب الاشراف، بلاذری، ج۶، ص۲۵۵؛ الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۳، ص۱۳۸۷؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۴، ص۳۶۸.
  6. المستدرک، حاکم نیشابوری، ج۴، ص۴۷۹.
  7. اسد الغابه، ابن اثیر، ج۴، ص۳۶۹.
  8. اسد الغابه، ابن اثیر، ج۴، ص۳۴۸.
  9. الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۵، ص۲۶؛ انساب الاشراف، بلاذری، ج۶، ص۲۵۵.
  10. انساب الاشراف، بلاذری، ج۶، ص۲۵۵؛ الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۱، ص۳۵۹.
  11. انساب الاشراف، بلاذری، ج۶، ص۲۵۶؛ الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۱، ص۳۶۰.
  12. الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۵، ص۲۶. نام برخی از فرزندان او: عبد الملک و و معاویه و ام عمرو که مادرشان، عایشه، بنت معاویة بن مغیره بود؛ عبدالعزیز و ام عثمان که مادر این دو، لیلی بنت زبان بن الاصبغ بود؛ مروان و عبد الرحمن که مادرشان، قطیه بنت عامر بن مالک بود؛ و عبید الله، عبد الله، أیوب و عثمان، داود و رمله که مادرشان، أم أبان بنت عثمان بن عفان بود؛ عمرو و أم عمرو که مادرشان، زینب بنت ابی سلمه بود و محمد که مادرش زینب أم ولد بود.
  13. اسماعیلی، ابوالحسن، مقاله «مروان بن حکم»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷، ج۷، ص ۲۶۲-۲۶۴.
  14. الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۵، ص۲۷؛ انساب الاشراف، بلاذری، ج۶، ص۲۵۵؛ الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۳، ص۱۳۸۷.
  15. الاصابه، ابن حجر، ج۶، ص۲۰۳.
  16. «فَلَا تَكُونَنَّ لِمَرْوَانَ سَيِّقَةً يَسُوقُكَ حَيْثُ شَاءَ بَعْدَ جَلَالِ السِّنِّ وَ تَقَضِّي الْعُمُرِ»؛ نهج البلاغه، خطبه ۱۶۴
  17. تاریخ الطبری، طبری، ج۵، ص۹۵؛ الامامه و السیاسة، ابن قتیبه دینوری، ج۱، ص۵۵؛ البدایه و النهایه، ابن کثیر، ج۸، ص۲۶۰.
  18. اسماعیلی، ابوالحسن، مقاله «مروان بن حکم»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷، ج۷، ص ۲۶۴-۲۶۷؛ دانشنامه نهج البلاغه، ج۲، ص ۶۸۶-۶۸۷.
  19. الامامه و السیاسة، ابن قتیبه دینوری، ج۱، ص۷۳.
  20. الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۳، ص۱۳۸۸؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۴، ص۳۶۸.
  21. اسماعیلی، ابوالحسن، مقاله «مروان بن حکم»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷، ج۷، ص ۲۶۷-۲۶۸.
  22. تاریخ الاسلام، ذهبی، ج۵، ص۲۳۱-۲۳۲.
  23. تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۴۲، ص۴۳۸؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۳، ص۲۲۰.
  24. اسماعیلی، ابوالحسن، مقاله «مروان بن حکم»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷، ج۷، ص ۲۶۸.
  25. الکامل ابن اثیر، ج۳، ص۲۵۱؛ تاریخ ابن خلدون، ابن خلدون، ج۲، ص۶۱۹؛ البدایه و النهایه، ابن کثیر، ج۷، ص۲۴۳.
  26. «أَوَ لَمْ يُبَايِعْنِي بَعْدَ قَتْلِ عُثْمَانَ؟ لَا حَاجَةَ لِي فِي بَيْعَتِهِ، إِنَّهَا كَفٌّ يَهُودِيَّةٌ لَوْ بَايَعَنِي بِكَفِّهِ لَغَدَرَ بِسَبَّتِهِ. أَمَا إِنَّ لَهُ إِمْرَةً كَلَعْقَةِ الْكَلْبِ أَنْفَهُ وَ هُوَ أَبُو الْأَكْبُشِ الْأَرْبَعَةِ وَ سَتَلْقَى الْأُمَّةُ مِنْهُ وَ مِنْ وَلَدِهِ يَوْماً أَحْمَرَ»؛ نهج البلاغه، خطبه ۷۳
  27. تاریخ الطبری، طبری، ج۱۱، ص۶۶۵؛ الاصابه، ابن حجر، ج۶، ص۲۰۴.
  28. اسماعیلی، ابوالحسن، مقاله «مروان بن حکم»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷، ج۷، ص ۲۶۸-۲۶۹؛ دانشنامه نهج البلاغه، ج۲، ص ۶۸۶-۶۸۷.
  29. الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۱، ص۳۵۸.
  30. الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۱، ص۳۴۷؛ انساب الاشراف، بلاذری، ج۳، ص۵۵ و ۶۷؛ الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۱، ص۳۸۹.
  31. نخستین گزارش مستند از نهضت عاشوراء یوسفی غروی (ترجمه: سلیمانی)، ص۲۵-۲۲.
  32. حیاة الامام الحسین، ج۲، ص۲۵۶.
  33. اسماعیلی، ابوالحسن، مقاله «مروان بن حکم»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷، ج۷، ص ۲۶۹-۲۷۱؛ محدثی، جواد، فرهنگ عاشورا، ص ۴۵۰.
  34. تاریخ الطبری، طبری، ج۵، ص۱۷۲، ۲۳۲ و ۲۳۹؛ انساب الاشراف، بلاذری، ج۵، ص۱۵۹؛ الامامة و السیاسة، ابن قتیبه دینوری، ج۱، ص۱۹۸؛ تاریخ ابن خلدون، ابن خلدون، ج۳، ص۶ و ۱۶۹؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۴، ص۳۶۹.
  35. اسماعیلی، ابوالحسن، مقاله «مروان بن حکم»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷، ج۷، ص ۲۷۱.
  36. الامامه و السیاسه، ابن قتیبه دینوری، ج۱، ص۱۹۷.
  37. اسماعیلی، ابوالحسن، مقاله «مروان بن حکم»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷، ج۷، ص ۲۷۱-۲۷۲.
  38. انساب الاشراف، بلاذری، ج۵، ص۳۳.
  39. اسماعیلی، ابوالحسن، مقاله «مروان بن حکم»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷، ج۷، ص ۲۷۲-۲۷۳.
  40. الامامة و السیاسة، ابن قتیبه دینوری، ج۱، ص۱۳۲.
  41. اسماعیلی، ابوالحسن، مقاله «مروان بن حکم»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷، ج۷، ص ۲۷۳.
  42. اسد الغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۸۶.
  43. الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۳، ص۲۲۳؛ انساب الاشراف، بلاذری، ج۱، ص۳۱۱؛ تاریخ الاسلام، ذهبی، ج۳، ص۴۸۷.
  44. اسماعیلی، ابوالحسن، مقاله «مروان بن حکم»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷، ج۷، ص ۲۷۳-۲۷۴.
  45. الغدیر، علامه امینی، ج۸، ص۲۶۲.
  46. الغدیر، علامه امینی، ج۸، ص۲۶۳.
  47. اسماعیلی، ابوالحسن، مقاله «مروان بن حکم»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷، ج۷، ص ۲۷۴-۲۷۵.
  48. انساب الاشراف، بلاذری، ج۶، ص۲۸۱-۲۷۰؛ الامامة و السیاسة، ابن قتیبه دینوری، ج۲، ص۲۲؛ البدایة و النهایه، ابن کثیر، ج۸، ص۲۳۹.
  49. اسماعیلی، ابوالحسن، مقاله «مروان بن حکم»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷، ج۷، ص ۲۷۵-۲۷۷.
  50. تاریخ الطبری، طبری، ج۵، ص۶۱۰؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۴، ص۳۴۹؛ الاصابه، ابن حجر، ج۶، ص۲۰۳.
  51. البدایة و النهایه، ابن کثیر، ج۸، ص۲۶۰.
  52. اسماعیلی، ابوالحسن، مقاله «مروان بن حکم»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷، ج۷، ص ۲۷۷؛ محدثی، جواد، فرهنگ غدیر، ص۵۳۹.