حضرت ابراهیم در تاریخ اسلامی

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

مقدمه

روزی ابراهیم(ع) از کنار دریائی می‌گذشت، مرداری را دید که در کنار دریا افتاده، در حالیکه مقداری از آن داخل آب و مقداری دیگر در خشکی است، و پرندگان و حیوانات دریا و خشکی، از دو سو، آن را طعمه خود قرار داده‌اند، حتی گاهی بر سر آن با یکدیگر نزاع می‌کنند. دیدن این منظره ابراهیم را به فکر مسئله‌ای انداخت که همه می‌خواهند چگونگی آن را به‌طور تفصیل بدانند، و آن کیفیت زنده شدن مردگان پس از مرگ است، او فکر می‌کرد که اگر نظیر این حادثه برای جسد انسانی رخ دهد و بدن او جزء بدن جانداران دیگر شود مسئله رستاخیز که باید با همین بدن جسمانی صورت گیرد چگونه خواهد شد؟! ابراهیم(ع) گفت پروردگارا! به من نشان بده چگونه مردگان را زنده می‌کنی؟ خداوند فرمود مگر ایمان به این مطلب نداری؟ او پاسخ داد ایمان دارم لکن می‌خواهم آرامش قلبی پیدا کنم. خداوند به او دستور داد که چهار پرنده بگیرد و گوشت‌های آنها را در هم بیامیزد، سپس آنها را چند قسمت کند و هر قسمتی را بر سر کوهی بگذارد، بعد آنها را بخواند تا صحنه رستاخیز را مشاهده کند، او چنین کرد و با نهایت تعجب دید اجزای مرغان از نقاط مختلف جمع شده، نزد او آمدند و حیات و زندگی را از سر گرفتند. قرآن در این زمینه می‌گوید: و (بخاطر بیاور) هنگامی را که ابراهیم گفت: خدایا، به من نشان بده چگونه مردگان را زنده می‌کنی؟ فرمود: مگر ایمان نیاورده‌ای؟! عرض کرد: چرا، ولی می‌خواهم قلبم آرامش یابد، فرمود در این صورت چهار نوع از مرغان را انتخاب کن و آنها را (پس از ذبح کردن) قطعه قطعه کن (و در هم بیامیز) سپس بر هر کوهی قسمتی از آن را قرار بده، بعد آنها را بخوان، به سرعت به سوی تو می‌آیند و بدان خداوند قادر و حکیم است (هم از ذرات بدن مردگان آگاه است و هم توانائی بر جمع آنها دارد)[۱].

چند نکته:

  1. شکی نیست که مرغان چهارگانه مزبور از چهار نوع مختلف بوده‌اند؛ زیرا در غیر این صورت هدف ابراهیم(ع) که بازگشت اجزای هر یک به بدن اصلی خود بوده است تأمین نمی‌شد، و طبق بعضی از روایات معروف این چهار مرغ «طاووس» و «خروس» و «کبوتر» و «کلاغ» بوده‌اند که از جهات گوناگون با هم اختلاف فراوان دارند و بعضی آنها را مظهر روحیات و صفات مختلف انسان‌ها می‌دانند: طاووس مظهر خودنمائی و زیبائی و تکبر، خروس مظهر تمایلات شدید جنسی، و کبوتر مظهر لهو و لعب و بازیگری، و کلاغ مظهر آرزوهای دور و دراز!
  2. تعداد کوه‌هایی که ابراهیم اجزای مرغان را بر آنها گذارد در قرآن صریحاً نیامده است ولی در روایات اهل بیت(ع) ده عدد معرفی شده‌اند.
  3. این حادثه چه موقع اتفاق افتاد؟ آیا به هنگامی که ابراهیم در بابل بود، یا پس از ورود به شام؟ به نظر می‌رسد پس از ورود به شام بوده است زیرا سرزمین بابل کوهی ندارد.[۲]

فرمان انتقال اسماعیل و هاجر

سالیان درازی گذشت که ابراهیم در عشق و انتظار فرزند صالحی به سر می‌برد و می‌گفت: «پروردگارا فرزندی صالح به من مرحمت کن»[۳]. سرانجام خدا دعای او را مستجاب کرد، نخست «اسماعیل» را از کنیزش هاجر و سپس «اسحاق» را به او مرحمت کرد که هر کدام پیامبری بزرگ و با شخصیت بودند. ماجرای حسادت «ساره» زن نخستینش با «هاجر» کنیزی که او را به همسری اختیار کرده بود و فرزندی به نام «اسماعیل» از او تولد یافت، سبب که شد که ابراهیم این مادر و کودک شیرخوار را به فرمان خدا از سرزمین «فلسطین» به بیابان خشک و تفتیدۀ «مکه» در لابلای آن کوه‌های زمخت و خشن ببرد. و آنها را در آن سرزمین که حتی یک قطره آب در آن پیدا نمی‌شد، به فرمان خدا، و به عنوان یک آزمایش بزرگ بگذارد و باز گردد. پیدایش چشمۀ «زمزم» و آمدن قبیلۀ «جرهم» به آن سرزمین و اجازه خواستن برای زندگی در آن منطقه از هاجر که هر کدام ماجرای طولانی و مفصلی دارد، سبب آبادی این زمین شد.

ابراهیم از خدا خواسته بود که آن نقطه را شهری آباد و پربرکت سازد، و دل‌های مردم را به فرزندانش که در آن منطقه رو به فزونی بودند، متوجه گرداند﴿رَبَّنَا إِنِّي أَسْكَنْتُ مِنْ ذُرِّيَّتِي بِوَادٍ غَيْرِ ذِي زَرْعٍ عِنْدَ بَيْتِكَ الْمُحَرَّمِ رَبَّنَا لِيُقِيمُوا الصَّلَاةَ فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ النَّاسِ تَهْوِي إِلَيْهِمْ وَارْزُقْهُمْ مِنَ الثَّمَرَاتِ لَعَلَّهُمْ يَشْكُرُونَ *رَبَّنَا إِنَّكَ تَعْلَمُ مَا نُخْفِي وَمَا نُعْلِنُ وَمَا يَخْفَى عَلَى اللَّهِ مِنْ شَيْءٍ فِي الْأَرْضِ وَلَا فِي السَّمَاءِ * الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي وَهَبَ لِي عَلَى الْكِبَرِ إِسْمَاعِيلَ وَإِسْحَاقَ إِنَّ رَبِّي لَسَمِيعُ الدُّعَاءِ * رَبِّ اجْعَلْنِي مُقِيمَ الصَّلَاةِ وَمِنْ ذُرِّيَّتِي رَبَّنَا وَتَقَبَّلْ دُعَاءِ * رَبَّنَا اغْفِرْ لِي وَلِوَالِدَيَّ وَلِلْمُؤْمِنِينَ يَوْمَ يَقُومُ الْحِسَابُ «پروردگارا! من برخی از فرزندانم را در درّه‌ای کشت‌ناپذیر نزدیک خانه محترم تو جای دادم تا در آن نماز برپا دارند؛ پس دل‌هایی از مردم را خواهان آنان گردان و به آنها از میوه‌ها روزی فرما باشد که سپاس گزارند * پروردگارا! تو آنچه را پنهان یا آشکار می‌داریم می‌دانی و هیچ چیز در زمین و آسمان بر خداوند پوشیده نیست * سپاس خداوند را که با پیری، اسماعیل و اسحاق را به من بخشید به راستی پروردگارم شنوای دعاست * پروردگارا! مرا برپادارنده نماز گردان و از فرزندانم نیز و دعای مرا بپذیر! * پروردگارا! مرا و پدر و مادرم و مؤمنان را در روزی که حساب برپا می‌شود بیامرز!» سوره ابراهیم، آیه ۳۷-۴۱.</ref> جالب اینکه بعضی از مورخان نقل کرده‌اند هنگامی که ابراهیم هاجر و اسماعیل شیرخوار را در مکه گذاشت، و می‌خواست از آنجا باز گردد، هاجر او را صدا زد که ای ابراهیم چه کسی به تو دستور داده ما را در سرزمینی بگذاری که نه گیاهی در آن وجود دارد، نه حیوان شیردهنده‌ای، و نه حتی یک قطرۀ آب، آن هم بدون زاد و توشه و مونس؟! ابراهیم در یک جملۀ کوتاه پاسخ گفت: «پروردگارم مرا چنین دستور داده است». هنگامی که هاجر این جمله را شنید گفت اکنون که چنین است، خدا هرگز ما را به حال خود رها نخواهد کرد! به هر حال ابراهیم فرمان خدا را امتثال کرد و آنها را به سرزمین مکه که در آن روز سرزمین خشک و بی‌آب و علفی بود و حتی پرنده‌ای در آنجا پر نمی‌زد برد، همین که خواست تنها از آنجا برگردد همسرش شروع به گریه کرد که یک زن و یک کودک شیرخوار در این بیابان بی‌آب و گیاه چه کند؟

اشک‌های سوزان او که با اشک کودک شیرخوار آمیخته می‌شد قلب ابراهیم را تکان داد، دست به دعا برداشت و گفت: «خداوندا! من بخاطر فرمان تو همسر و کودکم را در این بیابان سوزان و بدون آب و گیاه تنها می‌گذارم، تا نام تو بلند و خانۀ تو آباد گردد» این را گفت و با آنها در میان اندوه و عشقی عمیق وداع گفت. طولی نکشید غذا و آب ذخیرۀ مادر تمام شد و شیر در پستان او خشکید، بی‌تابی کودک شیرخوار و نگاه‌های تضرع‌آمیز او مادر را آنچنان مضطرب ساخت که تشنگی خود را فراموش کرد و برای به‌دست آوردن آب به تلاش و کوشش برخاست، نخست به کنار کوه «صفا» آمد، اثری از آب در آنجا ندید، برق سرابی از طرف کوه «مروه» نظر او را جلب کرد و به گمان آب به سوی آن شتافت و در آنجا نیز خبری از آب نبود، از آنجا همین برق را بر کوه «صفا» دید و به سوی آن بازگشت و هفت بار این تلاش و کوشش برای ادامۀ حیات و مبارزه با مرگ تکرار شد، در آخرین لحظات که طفل شیرخوار شاید آخرین دقائق عمرش را طی می‌کرد از نزدیک پای او - با نهایت تعجب - چشمه زمزم جوشیدن گرفت! مادر و کودک از آن نوشیدند و از مرگ حتمی نجات یافتند. از آنجا که آب رمز حیات است، پرندگان از هر سو به سمت چشمه آمدند و قافله‌ها با مشاهدۀ پرواز پرندگان مسیر خود را به سوی آن نقطه تغییر دادند و سرانجام از برکت فداکاری یک خانوادۀ به ظاهر کوچک، مرکزی بزرگ و با عظمت به وجود آمد. امروز در کنار خانۀ خدا حریمی برای «هاجر» و فرزندش «اسماعیل» باز شده (به نام حجر اسماعیل) که هر سال صدها هزار نفر از اطراف عالم به سراغ آن آمده و موظفند در طواف خانه خدا آن حریم را که مدفن آن زن و فرزند است همچون جزئی از کعبه قرار دهند.[۴]

اسماعیل در قربانگاه

اسماعیل ۱۳ ساله بود که ابراهیم خواب عجیب و شگفت‌انگیزی می‌بیند که بیانگر شروع یک آزمایش بزرگ دیگر در مورد این پیامبر عظیم‌الشأن است، در خواب می‌بیند که از سوی خداوند به او دستور داده شد تا فرزند یگانه‌اش را با دست خود قربانی کند و سر ببرد. ابراهیم وحشت زده از خواب بیدار شد، می‌دانست که خواب پیامبران واقعیت دارد و از وسوسه‌های شیطانی دور است، اما با این حال دو شب دیگر همان خواب تکرار شد که تأکیدی بود بر لزوم این امر و فوریت آن. می‌گویند نخستین بار در شب «ترویه» (شب هشتم ماه ذی الحجه) این خواب را دید، و در شبهای «عرفه» و شب «عید قربان» (نهم و دهم ذی الحجه) خواب تکرار گردید؛ لذا برای او کمترین شکی باقی نماند که این فرمان قطعی خدا است. ابراهیم که بارها از کورۀ داغ امتحان الهی سرفراز بیرون آمده بود «این بار نیز باید دل به دریا بزند و سر بر فرمان حق بگذارد، و فرزندی را که یک عمر در انتظارش بوده و اکنون نوجوانی برومند شده است با دست خود سر ببرد! ولی باید قبل از هر چیز فرزند را آماده این کار کند، رو به سوی او کرد و «گفت: پسرم من در خواب دیدم که تو را ذبح می‌کنم، نظر تو چیست»؟![۵]سوره صافات، آیه ۱۰۲.</ref> فرزندش که نسخه‌ای از وجود پدر ایثارگر بود و درس صبر و استقامت و ایمان را در همین عمر کوتاهش در مکتب او خوانده بود، با آغوش باز و از روی طیب خاطر از این فرمان الهی استقبال کرد، و با صراحت و قاطعیت «گفت: پدرم هر دستوری به تو داده شده است اجرا کن»[۶]. و از ناحیه من فکر تو راحت باشد که «به خواست خدا مرا از صابران خواهی یافت»[۷]. این تعبیرات پدر و پسر چقدر پرمعنی است و چه ریزه کاری‌هایی در آن نهفته است؟. از یکسو پدر با صراحت مسأله ذبح را با فرزند ۱۳ ساله مطرح می‌کند و از او نظر خواهی می‌کند، برای او شخصیت مستقل و آزادی اراده قائل می‌شود، او هرگز نمی‌خواهد فرزندش را بفریبد، و کورکورانه به این میدان بزرگ امتحان دعوت کند، او می‌خواهد فرزند نیز در این پیکار بزرگ با نفس شرکت جوید، و لذت تسلیم و رضا را همچون پدر بچشد! از سوی دیگر فرزند هم می‌خواهد پدر در عزم و تصمیمش راسخ باشد، نمی‌گوید مرا ذبح کن، بلکه می‌گوید هر مأموریتی داری انجام ده، من تسلیم امر و فرمان او هستم، و خصوصاً پدر را با خطاب ﴿یا ابت (ای پدر!) مخاطب می‌سازد، تا نشان دهد این مسأله از عواطف فرزندی و پدری سرسوزنی نمی‌کاهد که فرمان خدا حاکم بر همه چیز است. و از سوی سوم مراتب ادب را در پیشگاه پروردگار به عالی‌ترین وجهی نگه می‌دارد، هرگز به نیروی ایمان و اراده و تصمیم خویش تکیه نمی‌کند، بلکه بر مشیت خدا و ارادۀ او تکیه می‌نماید و با این عبارت از او توفیق پایمردی و استقامت می‌طلبد. و به این ترتیب هم پدر و هم پسر نخستین مرحلۀ این آزمایش بزرگ را با پیروزی کامل می‌گذرانند.[۸]

نسب ابراهیم(ع)

ظاهراً میان نسب‌شناسان و مورخان اختلافی نیست که نام پدر ابراهیم، تارخ بوده و بعضی نسب آن بزرگوار را تا نوح پیغمبر چنین نوشته‌اند: ابراهیم بن تارخ بن ناحور بن سروج بن رعو بن فالج بن عابر بن شالح بن ارفخشد بن سام بن نوح. اگر چه در بعضی از تواریخ، در ضبط نام اجداد آن حضرت اختلاف به چشم می‌خورد، ولی ظاهراً در نام پدرش «تارخ» اختلافی نیست، چنان‌که از زجاج نقل کرده‌اند که گفته است: میان نسب‌شناسان اختلافی نیست که نام پدر ابراهیم «تارخ» بوده است. و لذا این بحث پیش آمده که آیا اولاً آزر لقب یا وصف همان تارخ است و هر دوی آنها یکی هستند یا آنها دو نفر بوده‌اند؟ و ثانیاً آن مردی که ابراهیم او را مخاطب قرار داده و بدو می‌گوید: «.. آیا بت‌هایی را به خدایی می‌گیری؟ به راستی که من، تو و قوم تو را در گمراهی آشکاری می‌بینم»[۹]. یا آنجا که خدا می‌گوید: «... ابراهیم به پدر و قوم خود گفت که این تصویرها چیست که به عبادت آنها کمر بسته‌اید»..؟[۱۰] و یا در جای دیگر می‌گوید: «ابراهیم به پدرش گفت: ای پدر! چرا می‌پرستی چیزی را که نمی‌شنود و نمی‌بیند و کاری برای تو انجام نمی‌دهد و باری از دوشت بر نمی‌دارد؟»[۱۱] «ای پدر! شیطان را پرستش و بندگی نکن که به راستی شیطان نافرمان خدای رحمان است. ای پدر! من بیم آن دارم که از پروردگار رحمان عذابی به تو برسد و دوست‌دار شیطان گردی»[۱۲]. آیا همان تارخ بوده، و این مرد مشرک بت‌پرست پدر نسبی ابراهیم است یا شخص دیگری است که ابراهیم او را پدر خطاب کرده است؟!

البته بحث اوّل از نظر ما چندان مهم نیست، اگر چه از این نظر که میان ظاهر قرآن که می‌گوید: «ابراهیم به پدرش آزر گفت.».. و قول نسب‌شناسان - بلکه اتفاقی که از آنها نقل شده که نام پدر ابراهیم تارخ بوده - منافات و تناقض مشاهده می‌گردد و از این نظر قابل بحث و دقّت است، اما با سخنانی که در این باره گفته‌اند، مانند اینکه آزر لقب تارخ است یا ابراهیم با این لفظ او را مذمّت کرده؛ زیرا آزر در لغت به معنای اعرج (کج سلیقه) یا مُخطی (خطا کار) یا خرفت و امثال اینهاست یا با این توجیه که مطابق قرائت بعضی، آیه «أزراً» بوده نه آزر، که همزه استفهام از اول آن حذف شده و «أزر» را به معنای قوت، نیرو، نصرت، معاونت و امثال آن معنا کرده و گفته‌اند معنای آیه این است «هنگامی که ابراهیم به پدرش گفت: آیا به خاطر کمک و نیروی خویش بت‌ها را به پرستش گرفته‌ای.».. یا با این اعراب که آزر را مفعول برای فعل محذوفی بگیریم و چنان که بعضی گفته‌اند: آزر هم نام بتی باشد یعنی «... ابراهیم به پدر خود گفت آیا آزر را معبود خود می‌گیری؟» و یا توجیهات دیگر که مشکل را حل می‌کند. با این که در خود آن اجماع زجاج - که تارخ پدر ابراهیم است - خدشه کرده‌اند و فخر رازی آن را مردود می‌داند. اما آن‌چه از نظر ما اهمیّت دارد و باید در مورد آن بحث کنیم، این مسئله است که با اتفاق نظر بزرگان و اهل حدیث شیعه، که میان اجداد رسول گرامی اسلام بت‌پرستی وجود نداشته و همگی خداپرست بوده‌اند، باید ببینیم این مرد بت‌پرستی که ابراهیم او را پدر خود خوانده چه کسی بوده است؟ پر واضح است که ما چه لفظ آزر را لقب تارخ یا نام بتی بدانیم و چه آن را وصف تارخ یا به معنای نصرت و امثال آن بگیریم، جواب گوی این مشکل نخواهد بود و باید راه دیگری را بپیماییم.

آن‌چه اشکال را حلّ می‌کند، دقّت در سخنان ائمه اهل بیت و مفسران حقیقی قرآن است. از مجموع روایاتی که در این باب رسیده، با مختصر توضیحی که بزرگان برای آن ذکر کرده‌اند چنین به دست می‌آید: در زبان عرب و نیز سایر زبان‌ها، چنان که به پدر صلبی و نسبی انسان پدر می‌گویند، به پدر مادری، عمو، پدر زن و حتی به کسانی هم که انسان به نحوی تحت سرپرستی او به سر می‌برد - اگرچه با او بیگانه باشد- پدر گفته می‌شود، چنان که از طرفی به فرزند برادر و نوه دختری هم فرزند می‌گویند. بهترین شاهد برای این سخن قرآن کریم است که درباره یعقوب در سوره بقره می‌فرماید: «آیا شما حاضر بودید آن دم که یعقوب را مرگ در رسید و به پسران خویش گفت پس از من چه می‌پرستید؟ گفتند: خدای تو و خدای پدرانت ابراهیم و اسماعیل و اسحاق خدای یگانه را (پرستش می‌کنیم) و در برابر او تسلیم هستیم»[۱۳] و با این که اسماعیل عموی یعقوب است، بر او اطلاق پدر شده است. همچنین در داستان یوسف از قول آن حضرت نقل می‌کند که به رفقای زندانیش گفت: «من از آیین پدرانم ابراهیم و اسحاق پیروی می‌کنم»[۱۴]. که به ابراهیم که جدّ پدری و به اسحاق که جدّ اوست، پدر اطلاق شده است.

همین طور موارد دیگری که در قرآن کریم دیده می‌شود که به عمو و جدّ پدری، پدر و به نوه دختری، فرزند اطلاق شده است، چنان‌که خدای تعالی عیسی را که از طرف مادر نسبش به ابراهیم می‌رسد، از فرزندان او دانسته و در سوره انعام فرمود: «و بدو اسحاق و یعقوب را بخشیدیم و همه را هدایت کردیم و از نژاد او (و فرزندان اویند) داود، سلیمان، ایوب، یوسف، موسی، هارون و نیکوکاران را این گونه پاداش می‌دهیم و نیز زکریا، یحیی، عیسی و الیاس که همگی از شایستگان‌اند»[۱۵]. در این جا نیز چنان که در روایات فرموده‌اند، آزر جدّ مادری ابراهیم یا عموی آن حضرت بوده است که چون تارخ (پدر ایشان) در زمان کودکی ابراهیم از دنیا رفته بود، آزر سرپرستی او را به عهده داشت و به همین دلیل ابراهیم، او را پدر خطاب کرده است. مسعودی در اثبات الوصیه گوید: طبق روایتی که رسیده، آزر جدّ مادری ابراهیم و منجّم مخصوص نمرود بوده و هنگامی که تارخ از دنیا رفت، ابراهیم کودک کم سنی بود[۱۶]. در حدیثی که از قصص الانبیاء راوندی از امام صادق(ع) نقل شده آن حضرت فرمود: آزر عموی ابراهیم و ستاره‌شناس نمرود بود[۱۷]. چنان‌که گفتیم این مطلب ویژه زبان عرب نبوده و در سایر زبان‌ها نیز این توسعه در اطلاق وجود دارد و طبق آنچه گفته شد، احتیاجی به پیمودن راه‌های پر پیچ و خم و بحث‌های مشکلی که در لفظ و معنای آزر کرده‌اند، نداریم و آزر هر که بوده و به هر معنا باشد، نام، لقب یا وصف شخصی است که پدر صُلبی و نسبی ابراهیم نبوده، ولی آن حضرت به اعتبار اینکه تحت سرپرستی او به سر می‌برد و یا به اعتبارات دیگری، او را به عنوان پدر خوانده و با او بحث نموده است که قسمتی از گفت‌و‌گو و بحث او در قرآن کریم ذکر شده و آن را در صفحات آینده مطالعه خواهید کرد.[۱۸]

ولادت ابراهیم(ع)

در روایات و تواریخ درباره داستان ولادت حضرت ابراهیم چنین آمده است که آزر منجّم مخصوص نمرود بود و از روی حساب نجوم به دست آورد که کودکی به دنیا می‌آید که دین و آیین نمرودیان را بر هم خواهد زد. هنگامی که آزر این مطلب را به نمرود گفت، نمرود پرسید: این کودک در چه سرزمینی به دنیا خواهد آمد؟ آزر گفت: در همین سرزمین. در برخی از تفاسیر است که نمرود در خواب دید ستاره‌ای طلوع کرد که نور ماه و خورشید را از بین برد و زیر پرتو خویش قرار داد. وقتی تعبیر آن را از خواب گزاران پرسید، بدو گفتند: کودکی به دنیا می‌آید که نابودی پادشاهی تو به دست اوست[۱۹]. جمعی گفته‌اند: نمرود این مطلب را از روی پیشگویی‌های گذشتگان و کتاب‌های پیمبران دانست[۲۰]. به هر صورت، نمرود دستور داد همه پسرانی را که در آن سال به دنیا آمده بودند، به قتل رسانند. مردان از زنان کناره‌گیری کنند و زنان آبستن را کنترل و تا هنگام زاییدن در جایی حبس کنند و چون زایید، اگر نوزادش پسر بود، او را به قتل برسانند. اما برخلاف تمام پیش‌بینی‌ها و سخت‌گیری‌هایی که در این باره انجام داد، نطفه ابراهیم در رحم مادرش جای گیر شد و جهان تاریک آن روز برای ولادت مقدم گرامیش آماده گردید.

شیخ صدوق از امام صادق(ع) روایت کرده که وقتی مادر ابراهیم به وی حامله شد، نمرود زن‌های قابله را مأمور کرد تا برای بررسی نزد آن زن بروند و دقت کنند تا آیا اثر حملی در وی مشاهده می‌کنند یا نه؟ زنان مزبور با کمال مهارتی که در فنّ خود داشتند، نتوانستند اثر حاملگی را در شکم آن زن بفهمند و خدای تعالی مانع دید آنها شد، از این رو به نمرود گفتند: ما چیزی در شکم این زن ندیدیم[۲۱]. ابراهیم در شکم مادر بزرگ گشته و به تدریج زمان زایمان نزدیک شد. علی بن ابراهیم در تفسیر خود نقل کرده که چون زمان ولادت فرارسید، مادر ابراهیم به شوهرش گفت: من بیمارم و می‌خواهم به کناری بروم. بدین ترتیب مادر ابراهیم به غاری رفت و ابراهیم در همان غار به دنیا آمد. وقتی کودک را زایید، در پارچه‌ای پیچید و در غار نهاد و مقداری سنگ بر در غار چید و به شهر بازگشت. ولی در روایت صدوق و دیگران آمده است: ابراهیم در همان خانه پدر به دنیا آمد و پدرش به دلیل بیمی که از نمرود داشت، می‌خواست فرزندش را به وی تحویل دهد، اما مادرش مانع شد و گفت: پسرت را به دست خود برای کشتن پیش نمرود مبر. او را به من واگذار تا به غاری از غارهای کوه ببرم و در آنجا بگذارم تا مرگش در رسد و تو به دست خود پسرت را نکشته باشی. پدر نیز اجازه داد و آن زن فرزند دل بندش را به غاری برد و پس از این که او را شیر داد، در همان جا گذاشت و جلوی غار را سنگ چیده و بازگشت.

ابراهیم به طور غیر طبیعی بزرگ می‌شد و طبق روایات، رشد هر روز او به مقدار یک هفته بچه‌های دیگر بود و روزی او را نیز خدای قادر متعال به صورت شیر در انگشت او قرار داده بود که آن را می‌مکید و می‌خورد. مادرش نیز گاه گاهی به بهانه‌های مختلف از شوهر اجازه می‌گرفت و نزد فرزند می‌آمد و او را شیر می‌داد و پس از بوسیدن و بوییدن او را بغل کرده، در همان غار نهاده به شهر باز می‌گشت تا هنگامی که ابراهیم بزرگ شد و از غار بیرون آمده و با پای خود به شهر در آمد. مسعودی در اثبات الوصیه گوید: خداوند محبت او را در دل مادر انداخت، چنان‌که حال سایر انبیا و ائمه نیز چنین بوده است. ابراهیم مدتی در همان وضع به سر برد تا روزی که مادر آمد تا از حال او با خبر شود. وقتی دید چشمانش چون ستاره می‌درخشد، او را در برگرفت و به سینه چسبانید و شیرش داده بازگشت. روزی دیگر که مادر نزد او آمد و خواست برگردد، ابراهیم دست به دامن او زده و گفت: مرا نیز با خود ببر. مادر گفت: باشد تا من از پدرت اجازه بگیرم، آن‌گاه تو را نزد او ببرم. وقتی به شهر آمد مطلب را به پدرش گفت. او در جواب اظهار داشت: او را در سر راه بنشان. وقتی برادرانش بر او بگذرند، او نیز همراه برادران به خانه بیاید تاکسی از وضع او مطّلع نشود. مادر ابراهیم همین کار را کرد و به این ترتیب ابراهیم به خانه آمد. وقتی آزر وی را بدید، خداوند محبتی از او در دلش انداخت (که به شدت دوستی او در دلش جایگیر شد). این وضع ادامه داشت تا روزی که مردم همچنان بت می‌ساختند، ابراهیم نیز چوبی را بر داشت و آن را نجّاری کرد و بتی که تا آن روز نظیرش دیده نشده بود بساخت. آزر که چنان دید به مادرش گفت: امید است که از برکت این پسر تو، برکت زیادی به ما برسد. اما ناگهان دید که ابراهیم تبری برداشت و همان بت را شکست. آزر به این عمل او پرخاش کرد. ابراهیم گفت: مگر شما می‌خواستید با این بت چه کار کنید؟ گفتند: می‌خواستیم آن را پرستش کنیم. ابراهیم با تعجب پرسید: آیا چیزی را که به دست خود می‌تراشید، پرستش می‌کنید؟ در این وقت آزر که جدّ ابراهیم بود، گفت: آن کسی که نابودی این سلطنت به دست اوست، همین فرزند است[۲۲].[۲۳]

زادگاه ابراهیم

در روایات مختلف، زادگاه ابراهیم جایی به نام «کوثی ربی» ذکر شده است. یاقوت حموی گفته: «کوثی» نهری است در عراق در سرزمین بابل که آن را به نام «کوثی» یکی از فرزندان ارفخشد بن سام بن نوح، نام گذارده‌اند و آن نخستین نهری است که از فرات منشعب می‌شد. کوثی عراق در دو جاست: یکی «کوثی طریق» و دیگری «کوثی ربی» که محل تولد ابراهیم بوده و در همان جا او را درون آتش انداختند و هر دو «کوثی» در سرزمین بابل است و سعد بن ابی وقاص (که سرزمین عراق را فتح کرد) پس از فتح قادسیه آنجا را تصرف کرد[۲۴]. در برخی از تواریخ، زادگاه حضرت ابراهیم شهر «أورا» - که از شهرهای بابل است - ذکر شده است. در قسمتی از کتاب ادب و علوم المنجد گوید: أورا نام آثاری در عراق و شهر کلدانیان است که ابراهیم خلیل از آنجا بیرون آمده است[۲۵]. ولی در قصص الانبیاء نجّار است که ابراهیم خلیل جوانی بود از اهل «فدان آرام» در سرزمین عراق و مردم آنجا بت‌پرست بودند. پدر ابراهیم نجّار بود که بت می‌تراشید و به بت‌پرستان می‌فروخت (چنان که در انجیل برنابا است) و ابراهیم با هدایت حق تعالی به مبارزه بت‌ها برخاست[۲۶]، تا آنجا که پس از یکی دو صفحه می‌گوید: ابراهیم که چنان دید، از ماندن نزد پدر و قوم خود خسته و بیزار و به أورکلدانیان رهسپار شد و از آنجا به حاران رفت[۲۷]. از مجموع آن‌چه گفتیم، استنباط می‌شود که زادگاه ابراهیم در سرزمین عراق و بابل بوده و در روایت علی بن ابراهیم که قسمتی از آن را قبلاً نقل کردیم، امام صادق(ع) فرموده است: منزل نمرود نیز در همان سرزمین «کوثی ربی» بوده و ابتدای کار مبارزه ابراهیم نیز از همان جا شروع شد.[۲۸]

گفت‌وگوی ابراهیم با ستاره‌پرستان

مشکلاتی که ابراهیم خلیل در هموار ساختن راه خداپرستی داشت، کم نبود. چون دشمنان یکتاپرستی، تنها بت‌پرستان نبودند، بلکه گروه بسیاری نیز معتقد به خدا بودن ستارگان، ماه و خورشید بوده و آنها را به جای خدای یکتا پرستش می‌کردند یا شریک او قرار می‌دادند و چنان که از تواریخ معلوم می‌شود، در همان بابل و حران(که هجرت‌گاه دوم ابراهیم بود) از این نوع منحرفان بسیار دیده می‌شد که معابد و هیکل‌هایی به نام ستارگان ساخته و آنها را پرستش می‌کردند. ابراهیم وظیفه خود می‌دانست که با همه این انحرافات مبارزه کند و به طریقی مردم را از این پرستش‌های غلط و عقاید انحرافی باز دارد. مهم‌ترین وسیله‌ای که او در دست داشت، همان منطق نیروند و حجت دندان شکنی بود که خدای تعالی بدو عنایت فرموده بود و همه جا از آن تیغ برّان استفاده می‌کرد و دشمن را مغلوب استدلال‌های کوبنده خویش می‌ساخت. ابراهیم در مبارزه با ستاره پرستی راه بسیار کوتاه و همواری را پیمود و به صورت بسیار جالبی استدلال خود را مطرح کرد و مانند جاهای دیگر دشمن را با ذکر چند جمله مغلوب ساخته و راه اشکال و فرار را بر آنها بست. ابراهیم در آغاز بدون آن‌که آشکارا عقاید باطل آنها را به رُخِشان بکشد، خود را در صورت ظاهر با آنها هماهنگ نشان داد و عقیده باطنی خویش را پنهان کرد تا بهتر عواطف آنها را به خود جلب کند و در ایشان آمادگی بیشتری برای گوش دادن به استدلال خویش فراهم سازد. به همین منظور میان آن مردم رفته و خود را مانند یکی از آنها جلوه داد.

«تا چون پرده تاریک شب افق را فرا گرفت یکی از ستارگان را»[۲۹] که به گفته بعضی ستاره زهره بود، بدید و برای اینکه آنها را به شنیدن استدلال نیروند خود در نادرستی عقیده انحرافیشان آماده سازد، تظاهر به هماهنگی با آنها کرد و طبق عقیده آنها گفت: «این است پروردگار من!»[۳۰]. این جمله را گفت و تا وقتی آن ستاره غروب کرد دیگر سخنی بر زبان نراند. هنگامی که ستاره مزبور غروب کرد، ابراهیم پیش روی مردم به دنبال آن به این طرف و آن طرف آسمان نگریست و به جست و جو پرداخت. سپس با آواز بلند گفت: «من خدایانی را که غروب کنند دوست ندارم»[۳۱]. ابراهیم در این جا بیش از این چیزی نگفت و به همین یک جمله «که من خدایی را که غروب کند دوست ندارم» اکتفا کرد. به دنبال آن ماه بیرون آمد. «و چون دید ماه طلوع کرده؟» باز برای هماهنگی با مردم گفت: «این است پروردگار من؟» و چون ماه نیز غروب کرد گفت: «به راستی اگر پروردگارم مرا هدایت نکند، مسلّماً از گمراهان خواهم بود»[۳۲]. در این جا ابراهیم قدری صریح‌تر عقیده انحرافی آنان را گوش زد کرده و ضمن آن‌که هدایت خود را از پروردگار عالم درخواست می‌نماید، ماه و ستاره‌پرستی را گمراهی می‌نامد و در قالب این بیان، گمراهی مردم را نیز به آنها تذکر می‌دهد.

با سپری شدن شب اندک اندک هوا روشن شد و همه خود را برای پذیرایی خورشید آماده کردند. خورشید از شرق بیرون آمد و چون ابراهیم خورشید را دید که طلوع کرد گفت: «این است پروردگار من، این بزرگ‌تر است!» و چون غروب کرد گفت: «ای مردم! من از آن چه شما شریک خدا می‌دانید، بیزارم». در این جا دیگر ابراهیم پرده را بالا زد و آشکارا آن مردم را مخاطب قرار داد و عملشان را شرک نامید و بیزاری خود را از آن عقاید انحرافی اظهار کرد و سپس عقیده باطنی خود را آشکار نمود و فریاد زد: «من روی دلپرستش خود را) به کسی متوجه می‌دارم که آسمان‌ها و زمین را آفریده و از مشرکان نیستم»[۳۳] در این وقت مردم به بحث با وی برخاستند و ناگهان متوجه شدند که ابراهیم عقیده‌ای به ستارگان، ماه و خورشید نداشته و اگر سخنی هم گفته، برای هماهنگی با آنها و مقدمه‌ای برای ابراز عقیده قلبی خویش بوده است. خواستند تا به وسیله‌ای او را از عقیده توحید برگردانند. ابراهیم در جوابشان فرمود: «آیا درباره خدای یکتایی که مرا به راه راست هدایت کرده با من محاجّه می‌کنید و از آن چه با او شریک می‌پندارید بیم ندارم مگر آن‌که پروردگارم چیزی بخواهد»[۳۴].

گرچه قرآن کریم از متن گفتار آنها و تهدیدی که در مورد روگرداندن از ستاره‌پرستی یا پرستش بت کرده‌اند چیزی بیان نکرده، ولی از کلام ابراهیم به خوبی معلوم می‌شود که آنها وقتی متوجه شدند که او با آنها هم‌عقیده نیست و اظهار بیزاری از پرستش بت، ستاره، ماه و خورشید می‌کند، ابراهیم را از خشم خدایان خویش بر حذر داشته و به او گفته‌اند که از مخالفت اینان بترس که تو را صدمه و آزار می‌رسانند (چنان‌که خودشان این عقیده را داشته‌اند). ابراهیم با این روش می‌خواهد بفرماید که من از خشم این خدایانی که شما برای خود انتخاب کرده‌اید واهمه‌ای ندارم، چون اینها قادر نیستند به کسی سود یا زیانی برسانند و این شمایید که در حقیقت باید از خشم پروردگار بزرگ عالم بترسید و آفریده‌هایش را شریک او قرار ندهید![۳۵]

ابراهیم(ع) و نشانه روز قیامت

از جمله ماجراهایی که در زندگی ابراهیم خلیل اتفاق افتاده و در قرآن کریم ذکر شده است، درخواست او از خداوند در نشان دادن کیفیت زنده کردن مردگان در روز قیامت است. خداوند به او وحی کرد: چهار پرنده بگیرد و آنها را بکشد. بعد بدن‌هاشان را در هم بکوبد و به یک دیگر بیامیزد و سپس هر قسمت را سر کوهی بگذارد. سپس آنها را بخواند و بنگرد چگونه هر جزیی به بدن اصلی باز می‌گردد و زنده می‌شود. ابراهیم نیز این کار را انجام داد و آشکارا زنده شدن مردگان را مشاهده کرد. اصل داستان در قرآن کریم چنین بیان شده است: «و چون ابراهیم گفت: پروردگارا به من بنما چگونه مردگان را زنده می‌کنی؟» خداوند گفت: «مگر ایمان نیاورده‌ای؟» ابراهیم(ع) گفت: «چرا، ولی می‌خواهم (تا با مشاهده آن) دلم آرام گیرد»، فرمود: «چهار پرنده را بگیر، و آنها را (بکش و گوشتشان را) در هم بیامیز سپس بر سر هر کوهی قسمتی از آنها را بگذار، آن‌گاه آن پرندگان را بخوان که شتابان به سوی تو آیند و بدان که خداوند نیرومند و فرزانه است»[۳۶].

چنان‌که امام صادق(ع) طبق حدیثی که صدوقه در معانی الاخبار از آن حضرت نقل کرده و از آیه شریفه هم ظاهر می‌شود، درخواست ابراهیم از چگونگی زنده کردن مردگان به قدرت الهی بود، نه از اصل برانگیخته شدن آنها در قیامت، و او می‌خواست تا از نزدیک چگونگی آن را ببیند و اطمینان قلب بیشتری در این باره پیدا کند، اگرچه در اصل مسئله رستاخیز هیچ تردیدی نداشت و یقینش در آن مورد کامل بود. خدای تعالی نیز دستوری با آن ویژگی‌ها به وی داد که با انجام آن آرامش دل بیشتری پیدا کند و بینشش در این باره افزون گردد و به گفته امام صادق(ع) چنین سؤالی موجب عیب سؤال کننده نمی‌شود و نشانه آن نیست که در یگانه پرستی وی نقصی وجود دارد[۳۷]. حالا در انگیزه طرح این سؤال اختلاف است و مفسّران سخن‌ها گفته‌اند و حدیث‌هایی هم در این مورد از ائمه اطهار رسیده است. از جمله حدیثی است که صدوق و علی بن ابراهیم از امام صادق(ع) روایت کرده‌اند که آن حضرت فرمود: «ابراهیم مرداری را در کنار دریا مشاهده کرد که درندگان صحرا و دریا از آن می‌خورند، سپس همان درندگان را دید که به یک دیگر حمله کردند و برخی از آنها برخی دیگر را خوردند و رفتند. ابراهیم که آن منظره را دید، به فکر افتاد چگونه این مردگانی که اجزای بدنشان با یک دیگر مخلوط شده، زنده می‌شوند؟ و در شگفت شد. به همین سبب از خدای تعالی درخواست کرد که چگونگی زنده شدن مردگان را به وی نشان دهد»[۳۸]. این قولی است که از حسن، ضحاک و قتاده نیز در تفسیر آیه شریفه نقل شده است.

قول دیگر که نظر جمعی از مفسران چون ابن عباس و سعید بن جبیر و سدّی است و بر طبق آن نیز با کمی اختلاف، حدیثی از امام هشتم رسیده، آن است که خدای تعالی به ابراهیم وحی کرد: میان بندگانم برای خود خلیل و دوستی انتخاب کرده‌ام که اگر از من درخواست کند، مردگان را برایش زنده خواهم کرد. ابراهیم به دلش افتاد که آن خلیل اوست، و در روایتی که از ابن عباس و دیگران نقل شده، فرشته‌ای به او بشارت داد که خداوند او را خلیل خود گردانیده و دعایش را مستجاب و مردگان را به دعای او زنده می‌کند. در این وقت بود که ابراهیم برای آن‌که به این مژده دل‌گرم و مطمئن گردد و به یقین بداند که آن خلیل اوست و به دعایش مردگان زنده می‌شوند، از خدا چنین درخواستی کرد و معنای این که گفت: ﴿بَلَى وَلَكِنْ لِيَطْمَئِنَّ قَلْبِي[۳۹] این است که «می خواهم مطمئن شوم که آن خلیل من هستم». قول سوم که از محمد بن اسحاق بن یسار نقل شده، آن است که سبب این سؤال، همان بحثی بود که آن حضرت با نمرود داشت که چون نمرود گفت: «من، هم زنده می‌کنم و هم می‌میرانم» و به دنبال آن محبوسی را از زندان آزاد کرد و انسان بی‌گناه دیگری را به قتل رسانید تا گفته خود را ثابت کند، ابراهیم بدو گفت که این زنده کردن نیست و سپس از خدا خواست تا چگونگی زنده کردن مردگان را به وی نشان دهد تا نمرود بداند که زنده کردن مردگان چگونه است[۴۰].

قول چهارم آن است که ابراهیم با این که از راه استدلال و برهان، دانای به رستاخیز بود، اما می‌خواست به روشنی برانگیختن مردگان را ببیند و وسوسه‌های شیطانی را از خاطر بزداید. از این رو سؤال مزبور را از خدای تعالی کرد[۴۱]. مرحوم طبرسی گفته است: قوی‌ترین گفته‌ها، همین قول است[۴۲]. البته بعید نیست منظور روایتی نیز که در بالا از صدوق و علی بن ابراهیم نقل کردیم، همین قول باشد. همچنین از آیه شریفه نیز استنباط می‌شود که ابراهیم برای اطمینان خاطر یا برای مشاهده زنده شدن مردگان و یقین به این که خلیل خدا کسی جز او نیست، این درخواست را کرد و انگیزه این سؤال همان یقین و آرامش خاطر بوده است. همچنین روایات در مشخص کردن نام پرندگان، با هم اختلاف دارند. در حدیثی است که آنها طاووس، خروس، کبوتر و کلاغ بود[۴۳]؛ در روایت دیگری طاووس، باز، مرغابی و خروس آمده که جمعی از مفسران نیز همین قول را اختیار کرده‌اند[۴۴]؛ در تفسیر عیاشی در حدیثی آمده است که آنها طاووس، هدهد، کلاغ و صرد بوده‌اند[۴۵].

در حدیث دیگری است که شتر مرغ، طاووس، مرغابی و خروس بود[۴۶]؛ در روایات اهل سنت نیز اختلاف درباره آن چهار پرنده بسیار است و به نظر می‌رسد در همه آنها نام طاووس ذکر شده است. موضوع دیگری که باز مورد بحث واقع شده، تعداد کوه‌هایی است که ابراهیم مأمور شد اجزای درهم و گوشت‌های کوبیده بدن پرندگان را بالای آنها بگذارد. در روایات ده کوه ذکر شده و برخی از مفسران آنها را هفت تا و بعضی دیگر چهار کوه ذکر کرده‌اند. مجاهد و ضحاک هم گفته‌اند که عدد معیّنی ندارد و منظور از کوه، کوه خاصی نیست. نکته‌ای که بعضی از مفسران گفته‌اند این است که این موضوع پس از هجرت ابراهیم از سرزمین بابل و ورود آن حضرت به شام اتفاق افتاد؛ زیرا در سرزمین بابل کوهی وجود ندارد و شام و سوریه است که مکان‌های مرتفع و کوه دارد. در حدیثی که عیاشی از امام باقر(ع) روایت کرده، مکان آن کوه‌ها را در اردن (که در آن روز با سوریه و فلسطین یکی و همگی به شامات معروف بوده است) تعیین و تعداد آنها را نیز ده تا ذکر فرموده است[۴۷]. به هر حال ادامه داستان چنین است که ابراهیم طبق دستور، آن چهار پرنده را کشت و گوشتشان را در هم کوبید و ده قسمت نمود و هر قسمتی را بالای کوهی گذاشت، سپس به فرمان الهی هر یک را به نام خودش صدا زد. ناگهان مشاهده کرد که آن اجزای مخلوط و پراکنده به قدرت الهی هر کدام به سرعت در جای خود قرار گرفت و روح در آن دمیده شد و به سوی ابراهیم به پرواز درآمد. این جا بود که ابراهیم گفت: «به راستی که خدا عزیز و فرزانه است»[۴۸].[۴۹]

ابراهیم(ع) در شام

داستان مناظره ابراهیم با ستاره‌پرستان را، بعضی از مورخان در وطن ابراهیم (سرزمین بابل) ذکر کرده و برخی پس از هجرت وی به سوی شام و فلسطین نقل نموده‌اند که وقتی در مسیر شام به شهر حران(یا حاران) رسید، مدتی در آنجا توقف کرد و در خلال توقف، متوجه شد که مردم آنجا ستاره می‌پرستند و همان طور که ذکر شد، با آنها بحث کرد. موضوع دیگر، این است که بیشتر مورخان برای ابراهیم سه هجرت و مسافرت نقل کرده‌اند: از بابل به شام، از شام به مصر و بازگشتن از مصر به شام. در قرآن کریم، داستان هجرت ابراهیم از زادگاه خویش به شام درچند جا ذکر شده است. یکی در سوره انبیاء که پس از نقل داستان نجات ابراهیم از آتش نمرودیان فرموده: «و ما ابراهیم و لوط را به سرزمینی که آنجا را برای جهانیان برکت دادیم، رهایی بخشیدیم»[۵۰] که منظور از آن سرزمین شام است. همچنین در سوره عنکبوت به دنبال داستان فوق می‌گوید: «لوط به وی ایمان آورد و گفت: من به سوی پروردگارم مهاجرت می‌کنم که او نیرومند و فرزانه است»[۵۱]. و عموماً گفته‌اند که منظور هجرت به شام بوده است. نیز در سوره صافات پس از نقل داستان مزبور می‌فرماید: «و ابراهیم گفت: من به سوی پروردگارم می‌روم که او مرا هدایت خواهد فرمود»[۵۲].

اما از سفر آن حضرت به مصر ذکری نشده است، ولی عموم مورخان نوشته‌اند: هنگامی که ابراهیم مدتی در شام ماند، قحطی و خشک‌سالی شد و تهیه آذوقه مشکل گردید، از این رو ابراهیم ناچار شد که به مصر سفر کند. در آنجا ثروتی بیندوخت و مورد حسد مردم واقع گردید، از این رو دوباره به شام برگشت[۵۳] و در آنجا رحل اقامت افکند و غالباً داستان گرفتاری ساره به دست پادشاه را در همان سفر مصر نوشته‌اند، چنان‌که در تورات نیز ذکر شده است. داستان گرفتاری ساره، از جمله مطالبی است که در قرآن ذکر نشده، ولی در تورات، تواریخ و روایات اهل سنت و شیعه به اختصار و تفصیل نقل شده است. اصل داستان این است که ساره به سبب زیبایی که داشت، مورد نظر پادشاه مصر یا شام قرار گرفت و او را به قصر خویش برد و خواست بدو دست دراز کند، ولی برایش میسر نشد و به ناچار هاجر را نیز به ساره بخشید و هر دو را به ابراهیم بازگردانید. البته در این جا مطالبی به ویژه در روایات اهل سنت، صحیح بخاری و دیگران به چشم می‌خورد که مناسب با مقام پیامبری مثل ابراهیم خلیل الرحمان نیست، مانند اینکه وقتی از ابراهیم پرسیدند: این زن چه نسبتی با تو دارد؟ وی گفت: خواهر من است... و این را دروغی از ابراهیم دانسته و در صدد تأویل آن برآمده‌اند که البته در روایات شیعه اثری از آنها دیده نمی‌شود.

در این جا برای این که اشاره‌ای به اصل داستان شده باشد و سخن را به اختصار رها نکرده باشیم، متن حدیثی را که کلینی در این باره روایت کرده و در آن علت هجرت ابراهیم و مطالب دیگر ذکر شده و نیز جامع‌ترین حدیث این باب است، برای شما نقل می‌کنیم و به ادامه داستان باز می‌گردیم. قبل از نقل حدیث خواننده محترم باید دو مطلب را که از آیات فوق به دست می‌آید به خاطر بسپارد تا وقتی به دنباله داستان می‌رسیم، ابهامی برای او ایجاد نشود: یکی اصل داستان هجرت ابراهیم به شام و دیگر اینکه در مدت توقف ابراهیم در بابل و مبارزاتی که با بت‌پرستان کرد، افراد اندکی بدو ایمان آوردند که از آن جمله لوط بود که به گفته برخی پسر خاله ابراهیم و به قول بعضی دیگر پسر عموی وی بوده است.[۵۴]

همسران و فرزندان ابراهیم(ع)

اسماعیل و هاجر

ابراهیم پس از هجرت از زادگاه خود، در شام سکونت اختیار کرد. مورخان سفر دیگری نیز از شام به مصر و بازگشت مجدد به شام، برای آن حضرت ذکر کرده‌اند. به هر صورت داستان هم بستر شدن با هاجر؛ ولادت اسماعیل، ورود فرشتگان بر آن حضرت، بشارت دادن آنان به فرزند دیگری به نام اسحاق و داستان‌های دیگری که پس از این خواهد آمد، همگی در شام اتفاق افتاده و پس از استقرار و توقف ابراهیم در آن سرزمین بوده است.

چنان که در صفحات قبل اشاره شد، هاجر خدمت کار ساده بود که پادشاه قبطی شام (یا به گفته بسیاری پادشاه مصر) [۵۵] به او بخشید. هاجر پیوسته به خدمت ساره مشغول بود و در خانه آنها زندگی می‌کرد.

ساره دخترخاله ابراهیم بود که آن حضرت او را به همسری اختیار کرد و به او علاقه داشت، اما سال‌ها از این ازدواج گذشت و صاحب فرزندی نشدند. در این وقت بود که ابراهیم به ساره پیشنهاد کرد تا هاجر را از او خریداری کند. سپس با او هم بستر شد تا شاید خدا فرزندی به وی دهد. همچنین مطابق برخی از روایات، این پیشنهاد از ساره بود که وقتی شوهرش را در آرزوی فرزند دید و خود نیز بچه‌دار نمی‌شد، به ابراهیم پیشنهاد کرد که من هاجر را به تو می‌بخشم و تو با او هم بستر شو، شاید خداوند از وی فرزندی به تو بدهد و تو از این تنهایی رهایی یافته و از لذت دیدار فرزند کام یاب شوی.

ابراهیم با هاجر هم بستر شد و خداوند پسری از هاجر بدو عنایت کرد که او را «اسماعیل» نامید. این واقعه در سرزمین شام اتفاق افتاد، ولی طولی نکشید که ابراهیم، هاجر و فرزندش اسماعیل را به مکه آورد و در آنجا سکونت داد.

در این که سبب این کار چه بود و در چه وقت انجام شد، اختلافی در روایات دیده می‌شود. ما در این جا روایتی را که علی بن ابراهیم(ع) در تفسیر خود از امام صادق(ع) روایت کرده و تا حدودی جامع‌تر از سایر روایات است انتخاب کرده و قسمتی از آن را که مربوط به این ماجرا است، نقل می‌کنیم: ابراهیم در سرزمین بادیه شام فرود آمد. وقتی اسماعیل به دنیا آمد، ساره دید که هاجر فرزنددار شده، ولی او فرزندی ندارد. به سختی از این پیش آمد غمگین شد و سبب ناراحتی و آزار ابراهیم گردید. ابراهیم از خدای متعال رفع این مشکل را درخواست کرد و خداوند به وی وحی فرمود که حکایت زن، حکایت استخوان دنده کج است که اگر آن را به حال خود‌گذاری از آن بهره‌مند خواهی شد و اگر آن را راست کنی شکسته می‌شود. به دنبال این وحی او را مأمور کرد تا هاجر و اسماعیل را به جایی دیگر ببرد. ابراهیم پرسید: پروردگارا! آنها را به کجا ببرم؟

خداوند فرمود: به حرم و محل امن و نخستین بقعه‌ای از زمین که آن را آفریده‌ام یعنی مکه. به دنبال این دستور خدای تعالی به جبرئیل مأموریت داد که ابراهیم را همراهی و راهنمایی کند و مرکب براق را برای او ببرد. ابراهیم، با هاجر و اسماعیل به راه افتاد و به هر سرزمین سرسبزی که دارای آب و سبزه بود می‌رسید، به جبرئیل می‌گفت: ای جبرئیل در این جا آنها را فرود آرم؟ جبرئیل در پاسخ می‌گفت: نه، پیش برو. تا به سرزمین مکه رسید و در آنجا آنها را در جای خانه کعبه فرود آورد. و چون ابراهیم به ساره قول داده بود که از مرکب پیاده نشود تا نزد وی بازگردد، قصد بازگشت نمود.

جایی که هاجر و اسماعیل فرود آمده بودند. درختی بود. هاجر برای این که خود و همسران فرزندش از تابش آفتاب سوزان محفوظ باشند، چادری را که همراه داشت روی آن درخت انداخته و در سایه آن آرمیدند، ولی هنگامی که فهمید ابراهیم قصد بازگشت دارد، برخاست و به او گفت: ای ابراهیم؟ چگونه ما را در این جا که هیچ همدمی نداریم و آب و علفی نیست می‌گذاری و می‌روی؟ ابراهیم پاسخ داد: کسی که مرا مأمور کرده شما را در این جا بگذارم، شما را سرپرستی و کفایت می‌کند. این سخن را گفته و به راه افتاد. وقتی به کوه «کدی» که در «ذی طوی» بود رسید، برگشت و نگاهی به آنها کرده و به درگاه الهی عرض کرد: «پروردگارا! من فرزند خود را در بیابانی غیر قابل کشت و در کنار خانه تو سکونت دادم تا نماز به پا دارند، پس دل‌های مردم را چنان کن که متوجه آنها شوند و از میوه‌ها روزیشان کن، شاید سپاس گزارند». پس از این دعا، از آنجا سرازیر شد و هاجر در آنجا ماند. همین که خورشید بالا آمد، اسماعیل تشنه شد و آب خواست. هاجر برخاست و در جایی که اکنون محل سَعْی حاجیان است، به جست‌و‌جوی آب پرداخت و فریاد زد: آیا در این بیابان هم دم و انیسی هست؟ ولی پاسخی نشنید و همچنان به دنبال آب می‌رفت تا اسماعیل از دیده‌اش پنهان شد. بالای بلندی «صفا» رفت و هنگامی که چشم گرداند، سرابی در آن بیابان به نظرش آمد و خیال کرد آب است. به این سبب به میان درّه بازگشت و هم چنان پیش رفت تا به «مَرْوِه» رسید و دوباره فرزندش اسماعیل از نظر وی غایب شد، از این رو چشم گرداند و باز سرابی در طرف صفا نظرش را جلب کرد. به دنبال آب به سوی صفا بازگشت و متوجه شد که آب نبوده، دوباره همان مسیر را بازگشت و هفت بار این کار را تکرار کرد. وقتی بار هفتم شد و او بالای مروه بود، نگاهی به اسماعیل کرد و دید آب از زیر پایش ظاهر شده و چشمه‌ای پدیدار گشته است[۵۶].

هاجر پیش دوید و وقتی دید که آب پیدا شده و جریان دارد، مقداری ریگ در اطراف آن جمع کرد و با آن ریگ‌ها از جریان آب جلوگیری نمود و همان آب، چشمه زمزم نامیده شد. در آن نزدیکی یعنی صحرای عرفات و ذی المجاز، قبیله‌ای به نام «جرهم» زندگی می‌کردند. وقتی چشمه زمزم پدیدار شد، پرنده‌ها که تا آن روز در آنجا پر نمی‌زدند، شروع به رفت و آمد در آن بیابان کردند. قبیله جرهم که پرواز آنها را دید، در تعقیب آنها به آن درّه آمدند و مشاهده کردند که زن و کودکی در آنجا هستند و در زیر درختی سایبان ساخته و کنار آبی که ظاهر گشته به سر می‌بردند. آنها رو به هاجر کرده گفتند: تو کیستی و سرگذشت تو و این کودک چیست؟ هاجر گفت: من کنیز ابراهیم خلیل الرحمان و مادر این فرزند هستم. خدا به ابراهیم دستور داده تا ما را در این سرزمین فرود آورد. بدو گفتند: آیا به ما هم اجازه می‌دهی تا در نزدیکی شما به سر بریم؟ هاجر گفت: باشد تا ابراهیم بیاید و از وی برای سکونت شما اجازه بگیرم.

وقتی ابراهیم به دیدن آنها آمد، هاجر بدو گفت: ای خلیل خدا! در این جا قومی از جرهم هستند که از تو خواسته‌اند بدان‌ها اجازه دهی در نزدیکی ما منزل کرده و در این جا سکونت کنند؟ ابراهیم گفت: اشکالی ندارد. هاجر موضوع را به اطلاع قبیله جرهم رسانید و آنها دسته دسته بدان سرزمین آمده و در کنار هاجر و اسماعیل سکونت اختیار کرده و بدین ترتیب هاجر از وحشت تنهایی رهایی یافت و با آنها مأنوس شد. وقتی برای بار سوم ابراهیم به دیدن زن و فرزند آمد، از دیدن آن مردم بسیار که در اطراف آنجا جمع شده بودند خوشحال و مسرور گردید[۵۷].[۵۸]

وفات هاجر

اسماعیل بزرگ شد و از قبیله جرهم که در مکه سکونت داشتند، همسری اختیار کرد. به تدریج زندگی اسماعیل در مکه سر و سامانی گرفت و اسباب خوشی وی فراهم شد تا این که پیش آمد ناگواری این خوشی را به هم زد و اسماعیل را در غم و اندوه فرو برد و آن، مرگ مادرش هاجر بود. اسماعیل، با اندوه فراوان جسد مادر را پس از انجام مراسم در کنار خانه کعبه، در جایی که اکنون به حِجْر اسماعیل معروف است، به خاک سپرد. ابراهیم طبق معمول هر چند وقت یک بار به دیدن هاجر و اسماعیل می‌آمد و در یکی از این سفرها چون به قصد دیدن آنها عازم مکه شد. ساره از او پیمان گرفته بود که هنگام ورود به مکه، از مرکب خود پیاده نشود و همچنان سواره زن و فرزند خود را دیدار کند و بازگردد. ابراهیم وارد مکه شد و به خانه اسماعیل رفت، ولی اسماعیل در خانه نبود. از همسرش که ابراهیم را نمی‌شناخت پرسید: شوهرت کجاست؟ گفت: برای شکار به صحرا رفته است. ابراهیم پرسید: حالتان چگونه است؟

زن گفت: حال ما بسیار سخت و زندگی ما مشکل است و بدین ترتیب از وضع زندگی خود به ابراهیم شکایت کرد و هیچ گونه پذیرایی نیز از آن بزرگوار نکرد. ابراهیم بدو فرمود: هنگامی که شوهرت آمد، بدو بگو که پیر مردی به این جا آمد و به تو پیغام و دستور داد که آستانه در خانه‌ات را عوض کن. این سخن را گفت (و طبق وعده‌ای که به ساره داده بود) بازگشت. همین که اسماعیل از صحرا آمد، احساس کرد که پدرش به مکه آمده، از این رو نزد همسرش آمد و بد و گفت: کسی نزد تو نیامد؟ گفت: چرا. پیر مردی این جا آمد و سراغ تو را گرفت. از وی پرسید: آیا دستوری به تو نداد؟ همسرش گفت: او به من گفت که وقتی شوهرت آمد، به وی بگو پیر مردی آمد و به تو دستور داد آستانه در خانه‌ات را عوض کن. اسماعیل گفت: آن مرد پدر من بوده و به من دستور داده از تو جدا شوم، برخیز و نزد خاندان خود برو. بدین ترتیب آن زن را طلاق داده و همسر دیگری از همان خاندان گرفت. این موضوع گذشت و ابراهیم بار دیگر عازم مکه و دیدن اسماعیل گردید. ساره دوباره همان تقاضا را کرد و ابراهیم نیز قول داد که از مرکب خود پیاده نشود تا بازگردد. ابراهیم به مکه و به در خانه فرزندش اسماعیل رفت و همانند دفعه گذشته اسماعیل به صحرا رفته بود. ابراهیم با همسرش رو به رو گردید و از او پرسید: شوهرت کجاست؟

زن گفت: خدایت سلامتی دهد! او به صحرا و به شکار رفته و ان شاء اللّه به زودی می‌آید. اکنون پیاده شو و فرود آی. ابراهیم گفت: حالتان چطور است؟ زن گفت: در خیر و خوبی و خوشی می‌گذرد. خدایت رحمت کند! اکنون پیاده شو تا وی از صحرا بیاید. ولی ابراهیم پیاده نشد و آن زن نیز پیوسته اصرار می‌کرد تا میهمان را فرود آورد و ابراهیم نپذیرفت. زن که چنان دید گفت: سرت را پیش بیار تا شستشو دهم زیرا گرد آلود است. به دنبال این سخن سنگی آورد تا ابراهیم پایش را بر آن بنهد. هنگامی که ابراهیم قدم روی سنگ گذاشت اثر پایش روی آن ماند. به دنبال آن همسر اسماعیل آب آورد و یک طرف از سر او را شستشو داد و آن‌گاه پای دیگر را بر سنگ گذاشت و طرف دیگر سرش را نیز شست. ابراهیم با آن زن خداحافظی کرد و بدو گفت: چون شوهرت آمد بدو بگو که پیر مردی به این جا آمد و تو را سفارش کرد که آستانه در خانه‌ات را محفوظ بدار و از آن نگه‌داری کن.

اسماعیل از صحرا بازگشت و چون به خانه رسید احساس کرد که پدرش به در خانه او آمده، از این رو از همسرش پرسید: آیا کسی پیش تو آمد؟ وی گفت: آری، پیر مردی خوش رو و خوش بو بدین جا آمد و این هم جای پای اوست. اسماعیل صورت خود را پیش برد و جای پای پدر را بوسید، سپس پرسید: آیا آن مرد به تو وصیت و سفارشی نکرد؟ همسرش گفت: آری، به من گفت که به تو بگویم آستانه در خانه‌ات را حفظ کن. اسماعیل گفت: او پدر من بود. به من سفارش کرده تا از تو نگه‌داری کنم[۵۹].[۶۰]

منابع

پانویس

  1. ﴿أَوْ كَالَّذِي مَرَّ عَلَى قَرْيَةٍ وَهِيَ خَاوِيَةٌ عَلَى عُرُوشِهَا قَالَ أَنَّى يُحْيِي هَذِهِ اللَّهُ بَعْدَ مَوْتِهَا فَأَمَاتَهُ اللَّهُ مِائَةَ عَامٍ ثُمَّ بَعَثَهُ قَالَ كَمْ لَبِثْتَ قَالَ لَبِثْتُ يَوْمًا أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ قَالَ بَلْ لَبِثْتَ مِائَةَ عَامٍ فَانْظُرْ إِلَى طَعَامِكَ وَشَرَابِكَ لَمْ يَتَسَنَّهْ وَانْظُرْ إِلَى حِمَارِكَ وَلِنَجْعَلَكَ آيَةً لِلنَّاسِ وَانْظُرْ إِلَى الْعِظَامِ كَيْفَ نُنْشِزُهَا ثُمَّ نَكْسُوهَا لَحْمًا فَلَمَّا تَبَيَّنَ لَهُ قَالَ أَعْلَمُ أَنَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ «یا همچون (داستان) آن کس که بر (خرابه‌های) شهری (با خانه‌هایی) فرو ریخته گذشت. گفت: چگونه خداوند (مردم) این (شهر) را پس از مرگ آن (ها) زنده می‌گرداند؟ و خداوند همو را صد سال میراند و سپس (دوباره به جهان) باز آورد؛ فرمود: چندگاه درنگ داشتی؟ گفت: یک روز یا پاره‌ای از یک روز درنگ داشتم؛ فرمود: (نه) بلکه صد سال است که درنگ کرده‌ای، به آب و غذایت بنگر که دگرگونی نپذیرفته است و (نیز) به درازگوش خود بنگر (که مرده و پوسیده است)- و (این) برای آن (است) که تو را نشانه‌ای برای مردم کنیم- و به استخوان‌ها بنگر که چگونه آنها را جنبانده، کنار هم فرا می‌چینیم آنگاه گوشت (و پوست) بر آن می‌پوشانیم، و چون بر وی آشکار شد گفت: می‌دانم که خداوند بر هر کاری تواناست» سوره بقره، آیه ۲۵۹.
  2. مکارم شیرازی، ناصر، قصه‌های قرآن ص ۱۱۰.
  3. ﴿رَبِّ هَبْ لِي مِنَ الصَّالِحِينَ «پروردگارا (فرزندی) از شایستگان به من ببخش!» سوره صافات، آیه ۱۰۰.
  4. مکارم شیرازی، ناصر، قصه‌های قرآن ص ۱۱۲.
  5. ﴿فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْيَ قَالَ يَا بُنَيَّ إِنِّي أَرَى فِي الْمَنَامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ فَانْظُرْ مَاذَا تَرَى قَالَ يَا أَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِي إِنْ شَاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِينَ «و چون در تلاش، همپای او گشت (ابراهیم) گفت: پسرکم! من در خواب می‌بینم که تو را سر می‌برم پس بنگر که چه می‌بینی؟ گفت: ای پدر! آنچه فرمان می‌یابی انجام ده که- اگر خداوند بخواهد- مرا از شکیبایان خواهی یافت» سوره صافات، آیه ۱۰۲.
  6. ﴿فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْيَ قَالَ يَا بُنَيَّ إِنِّي أَرَى فِي الْمَنَامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ فَانْظُرْ مَاذَا تَرَى قَالَ يَا أَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِي إِنْ شَاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِينَ «و چون در تلاش، همپای او گشت (ابراهیم) گفت: پسرکم! من در خواب می‌بینم که تو را سر می‌برم پس بنگر که چه می‌بینی؟ گفت: ای پدر! آنچه فرمان می‌یابی انجام ده که- اگر خداوند بخواهد- مرا از شکیبایان خواهی یافت» سوره صافات، آیه ۱۰۲.
  7. ﴿فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْيَ قَالَ يَا بُنَيَّ إِنِّي أَرَى فِي الْمَنَامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ فَانْظُرْ مَاذَا تَرَى قَالَ يَا أَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِي إِنْ شَاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِينَ «و چون در تلاش، همپای او گشت (ابراهیم) گفت: پسرکم! من در خواب می‌بینم که تو را سر می‌برم پس بنگر که چه می‌بینی؟ گفت: ای پدر! آنچه فرمان می‌یابی انجام ده که- اگر خداوند بخواهد- مرا از شکیبایان خواهی یافت» سوره صافات، آیه ۱۰۲.
  8. مکارم شیرازی، ناصر، قصه‌های قرآن ص ۱۱۳.
  9. ﴿وَإِذْ قَالَ إِبْرَاهِيمُ لِأَبِيهِ آزَرَ أَتَتَّخِذُ أَصْنَامًا آلِهَةً إِنِّي أَرَاكَ وَقَوْمَكَ فِي ضَلَالٍ مُبِينٍ «و یاد کن که ابراهیم به پدرش آزر گفت: آیا بت‌ها را به خدایی می‌گزینی؟ من، تو و قوم تو را در گمراهی آشکاری می‌یابم» سوره انعام، آیه ۷۴.
  10. ﴿إِذْ قَالَ لِأَبِيهِ وَقَوْمِهِ مَا هَذِهِ التَّمَاثِيلُ الَّتِي أَنْتُمْ لَهَا عَاكِفُونَ «هنگامی که به پدر و قوم خویش، گفت: این تندیس‌ها چیست که شما به (خدمت) آنها ماندگارید؟» سوره انبیاء، آیه ۵۲.
  11. ﴿إِذْ قَالَ لِأَبِيهِ يَا أَبَتِ لِمَ تَعْبُدُ مَا لَا يَسْمَعُ وَلَا يُبْصِرُ وَلَا يُغْنِي عَنْكَ شَيْئًا «هنگامی که به پدر خویش گفت: ای پدر! چرا چیزی را می‌پرستی که نه می‌شنود و نه می‌بیند و نه هیچ به کار تو می‌آید؟» سوره مریم، آیه ۴۲.
  12. ﴿يَا أَبَتِ لَا تَعْبُدِ الشَّيْطَانَ إِنَّ الشَّيْطَانَ كَانَ لِلرَّحْمَنِ عَصِيًّا * يَا أَبَتِ إِنِّي أَخَافُ أَنْ يَمَسَّكَ عَذَابٌ مِنَ الرَّحْمَنِ فَتَكُونَ لِلشَّيْطَانِ وَلِيًّا «ای پدر! شیطان را نپرست که شیطان با (خداوند) بخشنده نافرمان است * ای پدر! من می‌هراسم که عذابی از (خداوند) بخشنده به تو رسد آنگاه دوست شیطان گردی» سوره مریم، آیه ۴۴-۴۵.
  13. ﴿أَمْ كُنْتُمْ شُهَدَاءَ إِذْ حَضَرَ يَعْقُوبَ الْمَوْتُ إِذْ قَالَ لِبَنِيهِ مَا تَعْبُدُونَ مِنْ بَعْدِي قَالُوا نَعْبُدُ إِلَهَكَ وَإِلَهَ آبَائِكَ إِبْرَاهِيمَ وَإِسْمَاعِيلَ وَإِسْحَاقَ إِلَهًا وَاحِدًا وَنَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ «مگر هنگامی که مرگ یعقوب فرا رسید گواه بودید، آنگاه که از پسران خود پرسید: پس از من چه می‌پرستید؟ گفتند: خدای تو و خدای پدرانت ابراهیم و اسماعیل و اسحاق را می‌پرستیم که خدایی یگانه است و ما فرمانبردار اوییم» سوره بقره، آیه ۱۳۳.
  14. ﴿وَاتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبَائِي إِبْرَاهِيمَ وَإِسْحَاقَ وَيَعْقُوبَ مَا كَانَ لَنَا أَنْ نُشْرِكَ بِاللَّهِ مِنْ شَيْءٍ ذَلِكَ مِنْ فَضْلِ اللَّهِ عَلَيْنَا وَعَلَى النَّاسِ وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يَشْكُرُونَ «و از آیین پدرانم ابراهیم و اسحاق و یعقوب پیروی می‌کنم؛ در خور ما نیست که هیچ چیز را شریک خداوند بدانیم؛ این از بخشش خداوند به ما و به مردم است امّا بیشتر مردم سپاس نمی‌گزارند» سوره یوسف، آیه ۳۸.
  15. ﴿وَوَهَبْنَا لَهُ إِسْحَاقَ وَيَعْقُوبَ كُلًّا هَدَيْنَا وَنُوحًا هَدَيْنَا مِنْ قَبْلُ وَمِنْ ذُرِّيَّتِهِ دَاوُودَ وَسُلَيْمَانَ وَأَيُّوبَ وَيُوسُفَ وَمُوسَى وَهَارُونَ وَكَذَلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ * وَزَكَرِيَّا وَيَحْيَى وَعِيسَى وَإِلْيَاسَ كُلٌّ مِنَ الصَّالِحِينَ «و به او اسحاق و یعقوب را بخشیدیم و همه را راهنمایی کردیم- نوح را پیش‌تر راهنمایی کرده بودیم- و داود و سلیمان و ایوب و یوسف و موسی و هارون را که از فرزندزادگان وی بودند (نیز راهنمایی کردیم)؛ و این چنین نیکوکاران را پاداش می‌دهیم * و زکریا و یحیی و عیسی و الیاس را (نیز)؛ آنان همه از شایستگان بودند» سوره انعام، آیه ۸۴-۸۵.
  16. بحارالانوار، ج۱۲، ص۴۹ به نقل از مسعودی، اثبات الوصیه و مجمع البیان، ج۴، ص۳۲۱ - ۳۲۲.
  17. بحارالانوار، ج۱۲، ص۴۲ به نقل از راوندی، قصص الانبیاء.
  18. رسولی محلاتی، سید هاشم، تاریخ انبیاء ص ۱۲۶.
  19. بحارالانوار، ج۴، ص۳۲۵.
  20. بحارالانوار، ج۴، ص۳۲۵.
  21. اکمال الدین، ص۸۲- ۸۳.
  22. اکمال الدین، ص۸۲ و ۸۳ با اندکی تفاوت.
  23. رسولی محلاتی، سید هاشم، تاریخ انبیاء ص ۱۲۹.
  24. یاقوت حموی، معجم البلدان، ج۴، ص۴۸۷ و ۴۸۸.
  25. اعلام المنجد، ص۱۹۲.
  26. نجّار، قصص الانبیاء، ص۷۹.
  27. نجّار، قصص الانبیاء، ص۸۳.
  28. رسولی محلاتی، سید هاشم، تاریخ انبیاء ص ۱۳۱.
  29. تفسیر قمی، ص۷۶.
  30. تفسیر قمی، ص۷۶.
  31. تفسیر قمی، ص۷۶.
  32. تفسیر قمی، ص۷۷.
  33. ﴿إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ حَنِيفًا وَمَا أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ «من با درستی آیین روی خویش به سوی کسی آورده‌ام که آسمان‌ها و زمین را آفریده است و من از مشرکان نیستم» سوره انعام، آیه ۷۹.
  34. ﴿وَحَاجَّهُ قَوْمُهُ قَالَ أَتُحَاجُّونِّي فِي اللَّهِ وَقَدْ هَدَانِ وَلَا أَخَافُ مَا تُشْرِكُونَ بِهِ إِلَّا أَنْ يَشَاءَ رَبِّي شَيْئًا وَسِعَ رَبِّي كُلَّ شَيْءٍ عِلْمًا أَفَلَا تَتَذَكَّرُونَ «و قوم او با وی به چالش برخاستند؛ او گفت: آیا با من درباره خداوند چالش می‌ورزید در حالی که مرا راهنمایی کرده است؟ و من از آنچه شریک او قرار می‌دهید نمی‌هراسم مگر آنکه پروردگارم چیزی برای من بخواهد؛ پروردگارم به دانایی بر همه چیز چیرگی دارد، آیا پند نمی‌پ» سوره انعام، آیه ۸۰.
  35. رسولی محلاتی، سید هاشم، تاریخ انبیاء ص ۱۴۷.
  36. ﴿وَإِذْ قَالَ إِبْرَاهِيمُ رَبِّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِي الْمَوْتَى قَالَ أَوَلَمْ تُؤْمِنْ قَالَ بَلَى وَلَكِنْ لِيَطْمَئِنَّ قَلْبِي قَالَ فَخُذْ أَرْبَعَةً مِنَ الطَّيْرِ فَصُرْهُنَّ إِلَيْكَ ثُمَّ اجْعَلْ عَلَى كُلِّ جَبَلٍ مِنْهُنَّ جُزْءًا ثُمَّ ادْعُهُنَّ يَأْتِينَكَ سَعْيًا وَاعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ «و (یاد کن) آنگاه را که ابراهیم گفت: پروردگارا! به من بنمای چگونه مردگان را زنده می‌سازی؟ فرمود: آیا ایمان نداری؟ گفت: چرا امّا تا دلم آرام یابد؛ فرمود: چهار پرنده برگزین و نزد خود پاره پاره گردان سپس هر پاره‌ای از آنها را بر کوهی نه! آنگاه آنان را فرا خوان تا شتابان نزد تو آیند و بدان که خداوند پیروزمندی فرزانه است» سوره بقره، آیه ۲۶۰.
  37. تفسیر قمی، ص۱۹۴؛ علل الشرائع، ص۱۹۵.
  38. معانی الاخبار، ص۴۲-۴۴.
  39. «چرا امّا تا دلم آرام یابد» سوره بقره، آیه ۲۶۰.
  40. توحید صدوق، ص۱۲۱ - ۱۲۲؛ عیون اخبار الرضا، ص۱۱۰.
  41. بحارالانوار، ج۱۲، ص۶۴.
  42. مجمع البیان، ج۲، ص۳۷۱.
  43. علل الشرائع، ص۱۹۵.
  44. علل الشرائع، ص۲۴؛ خصال، ص۱۲۷.
  45. صرد، مرغی است که سرش بزرگ، شکمش سفید و پشتش سبز مایل به سیاه است که معمولاً پرندگان کوچک و گنجشک را شکار می‌کند؛ خصال، ج۱، ص۱۲۷.
  46. بحارالانوار، ج۱۲، ص۷۳ به نقل از تفسیر عیاشی.
  47. بحارالانوار، ج۱۲، ص۷۳ به نقل از تفسیر عیاشی.
  48. ﴿أَنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ «خداوند پیروزمندی فرزانه است» سوره بقره، آیه ۲۶۰.
  49. رسولی محلاتی، سید هاشم، تاریخ انبیاء ص ۱۵۰.
  50. ﴿وَنَجَّيْنَاهُ وَلُوطًا إِلَى الْأَرْضِ الَّتِي بَارَكْنَا فِيهَا لِلْعَالَمِينَ «و او و لوط را رهاندیم، به سوی سرزمینی که در آن برای جهانیان خجستگی نهاده بودیم» سوره انبیاء، آیه ۷۱.
  51. ﴿فَآمَنَ لَهُ لُوطٌ وَقَالَ إِنِّي مُهَاجِرٌ إِلَى رَبِّي إِنَّهُ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ «آنگاه لوط به او گروید و (ابراهیم) گفت: من به سوی پروردگارم هجرت می‌کنم که اوست که پیروزمند فرزانه است» سوره عنکبوت، آیه ۲۶.
  52. ﴿وَقَالَ إِنِّي ذَاهِبٌ إِلَى رَبِّي سَيَهْدِينِ «و (ابراهیم) گفت: من به سوی پروردگارم می‌روم که به زودی مرا راهنمایی خواهد کرد» سوره صافات، آیه ۹۹.
  53. نجّار، قصص الانبیاء، ص۸۴.
  54. رسولی محلاتی، سید هاشم، تاریخ انبیاء ص ۱۵۳.
  55. ممکن است هر دو پادشاه یکی بوده که سرزمین شام و مصر هر دو در حکومت او اداره می‌شده است.
  56. در روایت کلینی و صدوق و برقی چنین است که وقتی هاجر هفت بار فاصله میان صفا و مروه را طی کرد و هر بار فریاد زد: آیا در این وادی هم دمی هست؟ جبرئیل نزد وی آمد و بدو گفت: تو کیستی؟ گفت: من کنیز ابراهیم خلیلم که خدا از وی فرزندی به من داده است. جبرئیل پرسید: ابراهیم شما را به که سپرده است؟ هاجر گفت: هنگامی که ابراهیم می‌خواست برود، بدو گفتم که ما را به که می‌سپاری؟ گفت: به خدای عزوجل. جبرئیل گفت: شما را به سرپرستی کافی سپرده است. در این هنگام همچنان که اسماعیل پای خود را به زمین می‌سایید چشمه زمزم پدیدار گشت و هاجر از مروه نزد فرزند آمد و دید که آب از زیر پایش جوشیده، از ترس آن‌که آب‌ها به هدر رود. خاک‌ها را اطراف آن جمع کرد و اگر چنین نمی‌کرد آب‌ها بر زمین جاری می‌شد. پرندگان که چنان دیدند در اطراف آن آب حلقه زدند. در این وقت کاروانی از مردم یمن از آنجا عبور می‌کرد و چون حلقه پرندگان را دیدند. با هم گفتند که حتماً در این جا آبی پیدا شده و نزدیک شدند و از هاجر آب گرفته و به جای آن خوراکی و طعام به او دادند و نیز سایر کاروان‌ها بدان جا می‌آمدند و از او آب می‌گرفتند و خوراکی می‌دادند.
  57. تفسیر قمی، ص۵۱ و ۵۲.
  58. رسولی محلاتی، سید هاشم، تاریخ انبیاء ص ۱۶۷-۱۷۰.
  59. بحارالانوار، ج۱۲، ص۱۱۲ به نقل از راوندی قصص الانبیاء، و کامل التواریخ، ج۱، ص۱۰۴ و ۱۰۵.
  60. رسولی محلاتی، سید هاشم، تاریخ انبیاء، ص ۱۷۵.