نسخهای که میبینید نسخهای قدیمی از صفحهاست که توسط Amini(بحث | مشارکتها) در تاریخ ۵ ژوئیهٔ ۲۰۲۰، ساعت ۱۸:۱۹ ویرایش شده است. این نسخه ممکن است تفاوتهای عمدهای با نسخهٔ فعلی بدارد.
نسخهٔ ویرایششده در تاریخ ۵ ژوئیهٔ ۲۰۲۰، ساعت ۱۸:۱۹ توسط Amini(بحث | مشارکتها)
سرگذشت مادر امام مهدی(ع) چیست؟ یکی از پرسشهای مرتبط به بحث مهدویت است که میتوان با عبارتهای متفاوتی مطرح کرد. برای بررسی جامع این سؤال و دیگر سؤالهای مرتبط، یا هر مطلب وابسته دیگری، به مدخل اصلی مهدویت مراجعه شود.
«اگرچه سرگذشت مادر حضرت مهدی (ع) تا حدودی در هالهای از ابهام قرار دارد و سخن صریح و روشنی درباره آن در دست نیست؛ اما طبق دیدگاه مشهور که از برخی روایات به دست میآید ایشان کنیز و مملوکهای بودند که در اثر فتوحات اسیر شده و سرانجام به خانوادهامام عسکری(ع) وارد شد.
یکی از روایتهای مشهور، حکایت از آن دارد که مادر امام مهدی(ع) شاهزادهای رومی است که به گونهای اعجاز مانند به بیت شریف امام عسکری(ع) راه یافته است.
شیخ صدوق؛ در کتاب کمال الدین و تمام النعمه، حکایت مادر حضرت مهدی (ع) را ضمن داستانی مفصل، اینگونه نقل کرده است: بشر بن سلیمان نخّاس گفت: من از فرزندانابو ایوب انصاری و یکی از موالیان امام هادی و امام عسکری(ع) و همسایه آنها در "سرّ من رای" بودم. مولای ما امام هادی مسائل بنده فروشی را به من آموخت و من جز با اذن او، خرید و فروش نمیکردم. از اینرو از موارد شبههناک اجتناب میکردم تا آنکه معرفتم در این باب کامل شد و فرق میان حلال و حرام را نیکو دانستم. یک شب که در "سرّ من رای" در خانه خود بودم و پاسی از شب گذشته بود، کسی در خانه را کوفت. شتابان به پشت در آمدم، دیدم کافور، فرستاده امام هادی است که مرا به نزد آن حضرت میخواند. لباس پوشیدم و بر ایشان وارد شدم. دیدم با فرزندش ابو محمّد و خواهرش حکیمه خاتون از پس پرده گفتوگو میکند. وقتی نشستم، فرمود: ای بشر! تو از فرزندانانصاری و ولایتائمه پشت در پشت، در میان شما بوده است و شما مورد اعتماد ما اهل بیت هستید. من میخواهم تو را مشرّف به فضیلتی سازم که بدان بر دیگر شیعیان در موالات ما سبقت بجویی. تو را از سرّی آگاه میکنم و برای خرید کنیزی گسیل میدارم. آنگاه نامهای به خط و زبان رومی نوشت و آن را به هم پیچید و با خاتم خود مهر کرد. دستمال زردرنگی را- که در آن ۲۰ دینار بود- بیرون آورد و فرمود: آن را بگیر و به بغداد برو و ظهر فلان روز، در معبر نهر فرات حاضر شو و چون زورقهای اسیران آمدند، گروهی از وکیلانفرماندهانبنی عباس و خریداران و جوانان عراقی دور آنها را بگیرند. وقتی چنین دیدی، سراسر روز شخصی به نام عمر بن یزید بردهفروش را زیر نظر بگیر و چون کنیزی را که صفتش چنین و چنان است و دو تکه پارچه حریر دربر دارد، برای فروش عرضه بدارد و آن کنیز از گشودن رو و لمس کردن خریداران و اطاعت آنان سر باز زند، تو به آن مکاشف مهلت بده و تأملی کن. بردهفروش آن کنیز را بزند و او به زبان رومی ناله و زاری کند و گوید: وای از هتک ستر من! یکی از خریداران گوید: من او را سیصد دینار خواهم خرید که عفاف او باعث فزونی رغبت من شده است و او به زبان عربی گوید: اگر در لباسسلیمان و کرسی سلطنت او جلوه کنی، در تو رغبتی ندارم، اموالت را بیهوده خرج مکن! بردهفروش گوید: چاره چیست؟ گریزی از فروش تو نیست، آن کنیز گوید: چرا شتاب میکنی باید خریداری باشد که دلم به امانت و دیانت او اطمینان یابد، در این هنگام برخیز و به نزد عمر بن یزید برو و بگو: من نامهای سربسته از یکی از اشراف دارم که به زبان و خط رومی نوشته و کرامت و وفا و بزرگواری و سخاوت خود را در آن نوشته است. نامه را به آن کنیز بده تا در خلق و خوی صاحب خود تأمل کند. اگر بدو مایل شد و بدان رضایت داد، من وکیل آن شخص هستم تا این کنیز را برای وی خریداری کنم. بشر بن سلیمان گوید: همه دستورهای مولای خود امام هادی را درباره خرید آن کنیز به جای آوردم و چون در نامه نگریست، به سختی گریست و به عمر بن یزید گفت: مرا به صاحب این نامه بفروش! و سوگند اکید بر زبان جاری کرد که اگر او را به صاحبنامه نفروشد، خود را خواهد کشت. در بهای آن گفت وگو کردم تا آنکه بر همان مقداری که مولایم در دستمال زرد رنگ همراهم کرده بود، توافق کردیم. و دینارها را از من گرفت و من هم کنیز را خندان و شادان تحویل گرفتم. و به حجرهای که در بغداد داشتم، آمدیم و چون به حجره درآمد، نامه مولایم را از جیب خود درآورده، آن را میبوسید و به گونهها و چشمان و بدن خود مینهاد و من از روی تعجّب به او گفتم: آیا نامه کسی را میبوسی که او را نمیشناسی؟ گفت: ای درمانده و ای کسی که به مقام اولاد انبیامعرفت کمی داری!، به سخن من گوش فرادار و دل به من بسپار که من ملیکه دختر یشوعا فرزندقیصر روم هستم. مادرم از فرزندان حواریون "شمعون وصیّ مسیح" است. برای تو داستان شگفتی نقل میکنم: جدّم قیصر روم میخواست مرا در سنّ سیزده سالگی به عقد برادرزادهاش در آورد و در کاخش محفلی از افراد زیر تشکیل داد: سیصد تن اولاد حواریون و کشیشان و رهبانان، هفتصد تن از رجال و بزرگان و چهار هزار تن از امیران لشکری و کشوری و امیران عشائر. تخت زیبایی که با انواع جواهر آراسته شده بود، در پیشاپیش صحن کاخش و بر بالای چهل سکو قرار داد و چون برادرزادهاش بر بالای آن رفت و صلیبها افراشته شد و کشیشها به دعا ایستادند و انجیلها را گشودند؛ ناگهان صلیبها به زمین سرنگون شد و ستونها فروریخت و به سمت میهمانان جاری گردید و آنکه بر بالای تخت رفته بود، بیهوش بر زمین افتاد. رنگ از روی کشیشان پرید و پشتشان لرزید و بزرگ آنها به جدّم گفت: ما را از ملاقات این نحسها- که دلالت بر زوال دینمسیحی و مذهب ملکانی دارد- معاف کن! جدّم از این حادثه فال بد زد و به کشیشها گفت: این ستونها را برپا سازید و صلیبها را برافرازید و برادر این بخت برگشته بدبخت را بیاورید تا این دختر را به ازدواج او در آورم و نحوست او را به سعادت آن دیگری دفع سازم. چون دوباره مجلس جشن برپا کردند، همان پیشامد اوّل برای دوّمی نیز تکرار شد و مردم پراکنده شدند و جدّم قیصر اندوهناک گردید و به داخل کاخ خود در آمد و پردهها افکنده شد. من در آن شب در خواب دیدم که مسیح و شمعون و گروهی از حواریون در کاخ جدّم گرد آمدند و در همان موضعی که جدّم تخت را قرار داده بود، منبری نصب کردند که از بلندی سر به آسمان میکشید. پس حضرت محمّد(ص) به همراه جوانان و شماری از فرزندانش وارد شدند. مسیح(ع) به استقبال او آمد و با او معانقه کرد. آنگاه محمّد(ص) به او گفت: ای روح اللّه! من آمدهام تا از وصیّ تو شمعون دخترش ملیکا را برای این پسرم خواستگاری کنم و با دست خود اشاره به ابو محمّدصاحب این نامه کرد. مسیح(ع) به شمعون نگریست و گفت: شرافت نزد تو آمده است با رسول خدا خویشاوندی کن. گفت: چنین کردم، آنگاه محمّد(ص) بر فراز منبر رفت و خطبه خواند و مرا به پسرش تزویج کرد. مسیح و فرزندانمحمّد(ص) و حواریون همه گواه بودند و چون از خواب بیدار شدم، ترسیدم اگر این رؤیا را برای پدر و جدّم بازگو کنم، مرا بکشند. آن را در دلم نهان ساخته و برای آنها بازگو نکردم. سینهام از عشق ابو محمّد لبریز شد تا به غایتی که دست از خوردن و نوشیدن کشیدم و ضعیف و لاغر شدم و سخت بیمار گردیدم. در شهرهای روم طبیبی نماند که جدّم او را بر بالین من نیاورد و درمان مرا از وی نخواست و چون ناامید شد، به من گفت: ای نور چشمم! آیا آرزویی در این دنیا داری تا آن را برآورده سازم؟گفتم: ای پدربزرگ! همه درها به رویم بسته شده است، اگر شکنجه و زنجیر را از اسیران مسلمانی که در زندان هستند، برمیداشتی و آنان را آزاد میکردی، امیدوارم که مسیح و مادرش شفا و عافیت به من ارزانی کنند. چون پدربزرگم چنین کرد، اظهار صحّت و عافیت کردم و اندکی غذا خوردم. پدربزرگم بسیار خرسند شد و به عزّت و احترام اسیران پرداخت. پس از چهار شب دیگر سیده النساء را در خواب دیدم که به همراهیمریم و هزار خدمتکار بهشتی از من دیدار کردند. مریم به من گفت: این سیده النساء مادر شوهرت ابو محمّد است. من به او درآویختم و گریستم و گلایه کردم که ابو محمّد به دیدارم نمیآید، سیده النساء فرمود: تا تو مشرک و به دیننصارا باشی، فرزندم ابو محمّد به دیدار تو نمیآید. این خواهرم مریم است که از دین تو به خداوند تبرّی میجوید. اگر تمایل به رضای خدای تعالی و رضای مسیح(ع) و مریم(س) داری و دوست داری که ابو محمّد تو را دیدار کند، پس بگو: " أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَ أَشْهَدُ أَنَ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ ". چون این کلمات را گفتم، سیدة النساء مرا در آغوش گرفت و مرا خوشحال کرد و فرمود: اکنون در انتظاردیدار ابو محمّد باش که او را نزد تو روانه میسازم. پس از خواب بیدار شدم و گفتم: واشوقاه به دیدار ابو محمّد! و چون فردا شب فرا رسید، ابو محمّد در خواب به دیدارم آمد. گویا به او گفتم: ای حبیب من! پس از آنکه همه دل مرا به عشق خود مبتلا کردی، در حق من جفا کردی! او فرمود: تأخیر من برای شرک تو بود. حال که اسلام آوردی، هر شب به دیدار تو میآیم تا آنکه خداوند وصال عیانی را میسر گرداند. از آن زمان تاکنون هرگز دیدار او از من قطع نشده است. بشر گوید از او پرسیدم: چگونه در میان اسیران در آمدی؟ او پاسخ داد: یک شب ابو محمّد به من گفت: پدربزرگت در فلان روز لشکری به جنگمسلمانان میفرستد و خود هم در پی آنان میرود. و بر تو است که در لباس خدمتگزاران درآیی و به طور ناشناس از فلان راه بروی و من نیز چنان کردم. طلایهداران سپاهاسلام بر سر ما آمدند و کارم بدانجا رسید که دیدی. هیچ کس جز تو نمیداند که من دختر پادشاه رومم که خود به اطلاع تو رسانیدم. آن مردی که من در سهم غنیمت او افتادم، نامم را پرسید و من آن را پنهان داشتم و گفتم: نامم نرجس است و او گفت: این نام کنیزان است. گفتم: شگفتا تو رومی هستی؛ امّا به زبان عربی سخن میگویی! گفت: پدربزرگم در آموختن ادبیات به من حریص بود و زن مترجمی را بر من گماشت و هر صبح و شامی به نزد من میآمد و به من عربی آموخت تا آنکه زبانم بر آن عادت کرد. بشر گوید: چون او را به "سرّ من رای" رسانیدم و بر مولایمان امام هادی(ع) وارد شدم، بدو فرمود: چگونه خداوند عزّت اسلام و ذلّت نصرانیت و شرافتاهل البیتمحمّد را به تو نمایاند؟ گفت: ای فرزندرسول خدا! چیزی را که شما بهتر میدانید، چگونه بیان کنم؟ فرمود: من میخواهم تو را اکرام کنم، کدام را بیشتر دوست میداری: ده هزار درهم؟ یا بشارتی که در آن شرافت ابدی است؟ گفت: بشارت را، فرمود: بشارت باد تو را به فرزندی که شرق و غرب عالم را مالک شود و زمین را پر از عدل وداد نماید، همچنانکه پر از ستم و جور شده باشد. گفت: از چه کسی؟ فرمود: از کسی که رسول خدا در فلان شب از فلان ماه از فلان سال رومی، تو را برای او خواستگاری کرد. پرسید: از مسیح و جانشین او؟ فرمود: پس مسیح و وصی او تو را به چه کسی تزویج کردند؟ گفت: به پسر شما ابو محمّد! فرمود: آیا او را میشناسی؟ گفت: از آن شب که به دست مادرش سیدة النساء اسلام آوردهام، شبی نیست که او را نبینم. امام هادی(ع) فرمود: ای کافور! خواهرم حکیمه را فراخوان و چون حکیمه آمد ... او را زمانی طولانی در آغوش کشید و به دیدار او مسرور شد، پس از آن مولای ما فرمود: ای دختر رسول خدا او را به منزل خود ببر و فرایض و سنن را به وی بیاموز که او زوجه ابو محمّد و مادر قائم است[۲].
روایات دسته دوم:
در این روایات بدون اشاره به سرگذشت آن بانوی بزرگوار فقط به تربیت ایشان در بیت شریف حکیمه خاتون- دختر امام جواد(ع)- اشاره شده است.
محمّد بن عبد اللّه طهوی در بخشی از یک حکایت مفصل از زبان حکیمه دختر امام جواد(ع) در اینباره نقل میکند که آن بانوی بزرگوار فرمود: "...آری، کنیزی داشتم که بدو نرجس میگفتند، برادرزادهام به دیدارم آمد و به او نیک نظر کرد، بدو گفتم: ای آقای من! دوستش داری او را به نزدت بفرستم؟ فرمود: نه عمه جان! اما از او در شگفتم! گفتم: شگفتی شما از چیست؟ فرمود: به زودی فرزندی از وی پدید آید که نزد خدای تعالی گرامی است و خداوند به واسطه او زمین را از عدل وداد آکنده سازد، همچنانکه پر از ستم و جور شده باشد. گفتم: ای آقای من! آیا او را به نزد شما بفرستم؟ فرمود: از پدرم در این باره کسب اجازه کن. گوید: جامه پوشیدم و به منزل امام هادی(ع) در آمدم. سلام کردم و نشستم و او خود آغاز سخن فرمود و گفت: ای حکیمه! نرجس را نزد فرزندم ابی محمّد بفرست. گوید: گفتم: ای آقای من! بدین منظور خدمت شما رسیدم که در این باره کسب اجازه کنم. فرمود: ای مبارکه! خدای تعالیدوست دارد که تو را در پاداش این کار شریک کند. و به رهای از خیر برای تو قرار دهد. حکیمه گوید: بیدرنگ به منزل برگشتم و نرجس را آراستم و در اختیار ابو محمّد قرار دادم و پیوند آنها را در منزل خود برقرار کردم و چند روزی نزد من بود سپس به نزد پدرش رفت و او را نیز همراهش روانه کردم ...» [۳].
البته روایات این دسته با روایتهای دسته نخست منافاتی ندارد. چرا که میتوان روایاتی که از تربیت ایشان در خانه حکیمه سخن گفته را پس از ورود نرجس خاتون به خانه آن بانوی بزرگ دانست.
در این روایت افزون بر اینکه به مضمون روایت پیشین اشاره شده تصریح شده که آن بانوی ارجمند در همان بیت شریف نیز به دنیا آمده است[۴]. البته از این مضمون در کتابهای مشهور روایی سخنی در دست نیست.
در این دسته برخلاف روایات پیشین سخن از کنیزی سیاهپوست به میان آمده است. و عدهای نیز با تمسک به این روایات خواستهاند دیدگاه مشهور را خدشهدار نمایند.
قائلین به این قول به روایتی که از کناسی[۵]. نقل شده استناد کرده و گفتهاند: کناسی میگوید از امام باقر(ع) شنیدم که فرمود: "همانا در صاحب این امر سنّتی از یوسف(ع) است و آن اینکه او فرزند کنیزی سیاه است. خداوند امرش را یک شبه اصلاح فرماید"[۶].
مرحوم علامه مجلسی پس از بیان این روایت با بیان اینکه این روایت با بسیاری از روایات درباره مادر حضرت مهدی (ع) مخالفت دارد، یگانه راه حل را در این دانسته که مقصود از روایت میتواند مادر با واسطه و یا مربی آن حضرت باشد[۷].
بنابراین، با استناد به روایات فراوانی که در منابع متعدد آمده، میتوان دیدگاه مشهور که همان نظر نخست است را بر دیگر دیدگاهها ترجیح داد.
«مرحوم علامه مجلسی در "بحارالانوار" از کتاب غیبتشیخ طوسی از بشر بن سلیمان، برده فروش که از فرزندانابو ایوب انصاری و یکی از شیعیانمخلصحضرتامام علی النقی و امام حسن عسکری(ع) و در سامراهمسایهحضرت بود، روایت کرده که گفت: روزی کافورغلامامام علی النقی(ع) نزد من آمد و مرا احضار کرد، چون خدمت حضرت رسیدم فرمود: ای بشر! تو ازاولاد انصار هستی، دوستی شما نسبت به ما اهل بیت پیوسته میان شما برقرار است به طوری که فرزندان شما آن را به ارث میبرند و شما مورد وثوق ما میباشید. میخواهم تو را فضیلتی دهم که در مقامدوستی با ما و این رازی که با تو در میان میگذارم بر سایر شیعیان پیشی گیری. سپس نامه پاکیزهای به خط و زبان رومی مرقوم فرمود و سر آن را با خاتم مبارک مهر کرد و کیسه زردی که ۲۲۰ اشرفی در آن بود بیرون آورد و فرمود: این را گرفته به بغداد میروی و صبح فلان روز در سر پل فرات حضور مییابی. چون کشتی حامل اسیران نزدیک شد و اسیران را دیدی، میبینی بیشتر مشتریان فرستادگان اشراف بنی عباس و قلیلی از جوانانعرب میباشند. در این مواقع، مواظب شخصی به نام عمر بن زید برده فروش باش که کنیزی را به اوصافی مخصوص که از جمله دو لباس حریر پوشیده و خود را از معرض فروش و دسترسی مشتریان حفظ میکند، به مشتریان عرضه میدارد. در این هنگام، صدا ناله او را به زبان رومی از پس پرده رفیقی میشنوی که بر اسارت و هتک احترام خود مینالد، یکی از مشتریان به عمر بن زید خواهد گفت: عفت این کنیز رغبت مرا به وی جلب کرده، او را به سیصد دینار به من بفروش! کنیزک به زبان عربی میگوید: اگر تو حضرت سلیمان و دارای حشمت او باشی من به تو رغبت ندارم، بیهوده مال خود را تلف مکن! فروشنده میگوید: پس چاره چیست، من ناگزیرم تو را فروشم. کنیزک میگوید: چرا شتاب میکنی؟ بگذار خریداری پیدا شود که قلب من به او و امانت وی آرام گیرد. در این هنگام نزد فروشنده برو و بگو من حامل نامه لطیی هستم که یکی از اشراف به خط و زبان رومی نوشته و کرم و وفا و شرافت و امامت خود را در آن شرح داده است. نامه را به کنیزک نشان بده تا درباره نویسنده آن بیاندیشد. اگر به وی مایل گردید و تو نیز راضی شدی من به وکالت او کنیزک را میخرم. بشر بن سلیمان میگوید: آنچه امام علی النقی(ع) فرمود، امتثال کردم. چون نگاه کنیزک به نامهحضرت افتاد، سخت بگریست، سپس رو به عمر بن زید کرد و گفت: مرا به صاحب این نامه بفروش، و سوگند یاد کرد که اگر از فروش او به صاحب وی امتناع کند، خود را هلاک خواهد کرد. من در تعیین قیمت او با فروشنده گفتگوی بسیار کردم تا به همان مبلغ که امامم به من داده بود راضی شد. من هم پول را به وی تسلیم کرده و با کنیزک که خندان و شادان بود به محلی که در بغداد اجاره کرده بودم آمدیم. در آن حال، با بیقراری زیاد نامهامام را از جیب بیرون آورده و میبوسید و روی دیدگان و مژگان خود مینهاد و بر بدن و صورت میکشید. من گفتم: عجبا! نامهای که میبوسی که نویسنده آن را نمیشناسی! گفت: ای درمانده کم معرفت! گوش فرا ده و دل سوی من بدار. من ملیکه دختر یشوعا پسر قیصر روم هستم؛ مادرم از فرزندان حواریین است و به شمعونوصیعیسی(ع) نسب میرسانم. بگذار داستان عجیب خود را برایت نقل کنم. جد من قیصر میخواست مرا که سیزده سال بیشتر نداشتم برای پسر برادرش تزویج کند، سیصد نفر از رهبانان و قیسین نصاری از دودمان حواریین عیسی بن مریم (ع) و هفتصد نفر از اعیان و اشراف و چهار هزار نفر از امرا و فرماندهان و سران لشکر و بزرگان مملکت را جمع کرد. آنگاه تختی آراسته و به انواع جواهرات روی چهل پایه نصب کرد. چون پسر برادرش را روی آن نشانید و صلیبها را بیرون آورد و اسقفها پیش روی او قرار گرفتند و سفرهای اناجیل را گشودند، ناگهان صلیبها از بلندی بر روی زمین فرو ریخت بر روی زمین در افتاد و رنگ صورت اسقفها دگرگون گشت و سخت بلرزیدند. بزرگ اسقفها چون این بدید رو به جدم کرد و گفت: پادشاها! ما را از مشاهده این اوضاع منحوس که نشانه زوال دینمسیح و مذهبپادشاهی است معاف بدار. جدم نیز اوضاع را به فال بد گرفت، با وجود این، به اسقفها دستور داد تا پایههای تخت را استوار کنند و صلیبها را دوباره برافرازند و گفت: پسر بد بخت برادرم را بیاورید تا هر طوری هست این دختر را به وی تزویج کنم، باشد که با این وصلت میمون، نحوست آن برطرف شود. چون دستور او را عملی کردند، آنچه بار نخست روی داده بود تجدید شد، مردم پراکنده گشتند و جدم با حالت اندوه به حرم سرا رفت و پردهها بیفتاد. شب هنگام در خواب دیدم مثل اینکه حضرت عیسی و شمعونوصی او و گروهی از حواریین در قصر جدم قیصر اجتماع کردهاند و در جای تخت منبری که نور از آن میدرخشید قرار دارد. چیزی نگذشت که محمد(ص) پیغمبر خاتم و داماد و جانشین او و جمعی از فرزندان وی وارد قصر شدند، حضرت عیسی (ع) به استقبال شتافت و با محمد معانقه کرد و محمد(ص) فرمود: یا روحالله! من به خواستگاری دختر وصی شما شمعون برای فرزندم آمدم، در این هنگام اشاره به امام حسن عسکری (ع) کرد. حضرت عیسی نگاهی به شمعون کرد و گفت: موافقم پس محمد(ص) بالای منبر رفت و خطبهای انشا فرمود. و مرا برای فرزندش تزویج کرد و حضرت عیسی و فرزندان خود و حواریین را گواه گرفت، چون از خواب برخاستم از بیمجانخواب خود را برای پدر و جدم نقل نکردم و همواره آهن را پوشیده میداشتم. بعد از آن شب چنان قلبم از محبتامام حسن عسکری(ع) موج میزد که از خوردن و آشامیدن باز ماندم و کم کم لاغر و رنجور گشتم و سخت بیمار شدم. جدم تمام پزشکان را احضار کرد و از مداوای من استفسار کرد و چون مأیوس شد، گفت: نور دیده! هر خواهشی داری بگو تا در آنجام آن بکوشم؟ گفتم: پدر جان! اگر به روی اسیران مسلمین بگشایی و آنها را از قید و بند و زندان آزاد گردانی امید است که عیسی و مادرش مرا شفا دهند. پدرم تقاضای مرا پذیرفت و من نیز از ظاهر اظهار بهبودی کردم و کمی غذا خوردم. پدرم از این واقعه خشنود گردید و سعی در رعایت حال اسیران مسلمین و احترام آنان کرد. چهارده شب بعد از این ماجرا باز در خواب دیدم که حضرتفاطمه(س) و حضرت مریم(س) و حوریان بهشتی به عیادت من آمدهاند. حضرت مریم روی به من کرد و فرمود: این بانوان جهان ومادر شوهر تو است. من دامن مبارک او را گرفتم و گریه کردم و از نیامدن امام حسن عسکری(ع) به دیدنم شکایت کردم. فرمود: او به عیادت تو نخواهد آمد، زیرا تو مشرک به خدا و پیرو مذهبنصارا هستی. این خواهر من مریم است که از دین تو به خداوندپناه میبرد. اگر میخواهی خدا و عیسی(ع) و مریم از تو خشنود باشند و میل داری فرزندم به دیدنت بیاید به یگانگیخداوند و اینکه محمد پدر من، خاتم پیامبران است گواهی بده چون این کلمات را ادا کردم، فاطمه(س) مرا در آغوش گرفت و بدین گونه حالم بهبود یافت. سپس فرمود: اکنون منتظر فرزندم حسن عسکری باش که او را نزد تو خواهم فرستاد. چون از خواب برخواستم، شوق زیادی برای ملاقاتحضرت در خود حس کردم. شب بعد امام را در خواب دیدم، در حالی که از گذشته، شکوه میکردم، گفتم: ای محبوب من! من که خود را در راه محبت تو تلف کردم! فرمود: نیامدن من علتی سوای مذهب سابق تو نداشت و اکنون که اسلام آوردهای هرشب به دیدنت میآیم تا موقعی که فراق ما مبدل به وصال شود. از آن شب تاکنون، شبی نیست که وجود نازنینش را به خواب نبینم. بشر بن سلیمان میگوید: پرسیدم چطور شد که به میان اسیران افتادی؟ گفت: در یکی از شبها در عالم خوابامام حسن عسکری(ع) فرمود: فلان روز جدت قیصر لشکری به جنگمسلمانان میفرستد، تو هم به طور ناشناس در لباس خدمتکاران همراه عدهای از کنیزان از فلان راه به آنان ملحق شو. سپس پیش قراولان اسلام مطلع شدند و ما را اسیر کردند و کار من بدین گونه که دیدی انجام پذیرفت، ولی تاکنون به کسی نگفتم که نوه پادشاه روم هستم. حتی پیر مردی که من در تقسیم غنایم جنگ سهم او شده بودم نامم را پرسید، ولی من اظهار نکردم و گفتم: "نرجس"! گفت: نام کنیزان؟ بشر میگوید: گفتم عجب است که تو رومی هستی و زبانت عربی است؟ گفت: جدم در تربیت من جهدی بلیغ داشت. او زنی را که چندین زبان میدانست معین کرده بود که صبح و شام نزد من آمده، زبان عربی به من بیاموزد، به همین جهت عربی را به خوبی آموختم بشر میگوید: چون او را به سامرا خدمت امام علی النقی(ع) آوردم، حضرت از وی پرسید: عزتاسلام و ذلتنصارا و شرفخاندان پیامبر را چگونه دیدی؟ گفت: درباره چیزی که شما از من داناتر هستید چه عرض کنم؟ فرمود: میخواهم ده هزار دینار یا مژده مسرت انگیزی به تو بدهم، کدامیک را انتخاب میکنی؟ عرض کرد: مژده فرزندی به من دهید! فرمود: تو را مژده به فرزندی میدهم که شرق و غرب عالم را مالک شود و جهان را از عدل و داد پر گرداند، از آن پس که پر از ظلم و جور شده باشد. عرض کرد: این فرزند از چه شوهری خواهد بود؟ فرمود: از آن کس که پیغمبر اسلام در فلان شب و فلان ماه و فلان سال رومی تو را برای او خواستگاری کرد. در آن شب عیسی بن مریم(ع) و وصی او تو را به چه کسی تزویج کردند؟ گفت: به فرزند دلبند شما فرمود: او را میشناسی عرض کرد: از شبی که به دست حضرت فاطمه(ع) اسلام آوردم، شبی نیست که او به دیدن من نیامده باشد. در این هنگام امام دهم به "کافور" خادم فرمود: خواهرم حکیمه را بگو نزد من بیاید. هنگامی که آن بانوی محترم آمد، به او فرمود: خواهر! این زن همان است که گفته بودم. حکیمه خاتون آن بانو را مدتی در آغوش گرفت و از دیدارش شادمان شد. آنگاه امام علی النقی(ع) فرمود: عمه! او را به خانه ببر و فرایض دینی و اعمال مستحبه را به او بیاموز که او همسر فرزندم حسن و مادر قائمآل محمد است[۱۱]»[۱۲].
«نرجس خاتونمادر امام عصر(ع) یکی از ملکههای وجاهت و زیبایی است که از نسل حواریون عیسی بن مریم بوده است. قدرت الهی آن بانوی مکرّمه را برای همسری حضرت عسکری (ع) از روم به سامرّا فرستاده تا گوهر تابناک وجود مهدویت در آن رحم پاک پرورش یابد. وی دختر بزرگترین قیاصر روم و از خاندانشمعون، وصیبلافصلحضرت مسیح است. و امّا ماجرا از این قرار است که: بشر بن سلیمان برده فروش، از فرزندان ابو ایوب انصاری و از شیعیان بااخلاص حضرت امام هادی و امام حسن عسکری (ع) بود و در سامره افتخار همسایگیحضرت عسکری(ع) را داشت. او گفت که روزی کافور -یکی از خدمتگزاران امام هادی (ع)- به خانهام آمد و گفت: امام(ع) با شما کار دارد، وقتی من به خدمت حضرت رسیدم، چنین فرمود: ای بشر تو از اولاد انصار هستی که در زمان ورود حضرترسول اکرم (ص) به یاری آن جناب به پا خاستند، و دوستی شما نسبت به ما اهل بیت مسلّم است، بنابراین به شما اطمینان زیادی دارم و میخواهم به تو افتخاری بدهم. رازی را با تو در میان میگذارم که نزدت محفوظ بماند. سپس نامه پاکیزهای به خط و زبان رومی مرقوم فرموده و سر آن نامه را با خاتم مبارکش مهر کرد، و کیسه زردی که در آن ۲۲۵ اشرفی بود بیرون آورد و فرمود: این کیسه را بگیر و به بغداد برو، و صبح فلان روز سر پل فرات میروی، در این حال کشتی میآید، در آن اسیران زیادی خواهی دید که بیشتر آنان مشتریان فرستادگان اشراف بنی عبّاس خواهند بود و کمی از جوانانعرب میباشند. در چنین وقتی متوجّه شخصی به نام عمر بن زید بردهفروش باش که کنیزی با چنین وصفی خواهی دید که دو لباس حریر پوشیده و خود را از دسترس مشتریان حفظ میکند. در این حال صدای نالهای به زبان رومی از پس پرده رقیق و نازکی خواهی شنید که بر هتک احترام خود مینالد، در این حال یک مشتری میآید و میگوید عفّت این کنیزک مرا به خود جلب کرده او را به سیصد دینار به من بفروش. کنیزک به زبان عربی میگوید اگر تو حضرت سلیمان باشی و حشمت و جلال او را داشته باشی من به تو رغبت نخواهم کرد و مالت را بیهوده و بیجا خرج نکن. فروشنده میگوید پس چاره چیست؟ من چارهای جز فروش شما ندارم. کنیزک میگوید: اینقدر شتاب نکن، بگذار خریداری پیدا شود که قلب من به او آرام گیرد. در این هنگام نزد فروشنده رفته و بگو من نامهای دارم که یکی از بزرگان به خط و زبان رومی نوشته و آنچه که باید بنویسد در آن نامه درج است، نامه را به کنیزک نشان بده تا درباره نویسنده آن بیندیشد، اگر او به نویسنده نامه تمایل پیدا کرد و شما هم اگر راضی شدی من به وکالت او این کنیزک را میخرم. بشر بن سلیمان گوید: من به فرموده حضرتامام علی النقی عمل کردم و به همانجا رفتم و آنچه امام فرموده بود من دیدم و نامه را به آن کنیزک دادم، چون نگاه وی به نامهحضرت افتاد به شدّت گریه کرد و نگاه به عمر بن زید کرد و گفت: مرا به صاحب این نامه بفروش، و قسم یاد نمود که در غیر این صورت خودم را هلاک خواهم کرد. من در تعیین قیمت با فروشنده گفتگوی زیادی کردم تا به همان مبلغی که امام داده بود راضی شد، من هم پول را تسلیم کردم و با کنیزک که خندان و شادان بود به محلّی که قبلا در بغداد تهیه کرده بودم، درآمدیم. پس از ورود، دیدم نامه را با کمال بیقراری از جیب خود درآورد و بوسید و روی دیدگان و مژگان خود نهاد و بر بدن و صورت خود مالید. گفتم: خیلی شگفت است که شما نامهای را میبوسی که نویسنده آن را نمیشناسی گفت: آنچه میگویم بشنو، تا علّت آن را دریابی: من ملکه دختر یشوعا، پسر قیصر روم هستم، مادرم از فرزندان حواریین است و از نظر نسب، نسبت به حضرت عیسی دارم، بگذار داستان عجیب خودم را برایت نقل کنم. جدّ من قیصر میخواست مرا در سنّ سیزده سالگی برای برادرزادهاش تزویج کند، سیصد نفر از رهبانان و قسّیسین نصاری از دودمان حواریین عیسی بن مریم و هفتصد نفر از رجال و اشراف و چهار هزار نفر از امرا و فرماندهان و سران لشگر و بزرگان مملکت را جمع نمود، آنگاه تختی آراسته به انواع جواهرات را روی چهل پایه نصب کرد، وقتی که پسر برادرش را روی آن نشانید صلیبها را بیرون آورد و اسقفها پیش روی او قرار گرفتند و انجیلها را گشودند، ناگهان صلیبها از بلندی روی زمین ریخت و پایههای تخت درهم شکست. پسر عمویم با حالت بیهوشی از بالای تخت بر روی زمین درافتاده و رنگ صورت اسقفها دگرگون گشت و به شدّت لرزید. بزرگ اسقفها چون چنین دید، به جدّم گفت: پادشاها! ما را از مشاهده این اوضاع منحوس، که علامت بزرگی مربوط به زوال دینمسیح و مذهبپادشاهی است، معاف بدار. جدّم در حالیکه اوضاع را به فال بد گرفت، به اسقفها دستور داد تا پایههای تخت را استوار کنند و دوباره صلیبها را برافرازند و گفت: پسر بدبخت برادرم را بیاورید تا هر طور هست این دختر را به وی تزویج نمایم تا شاید که این وصلت مبارک، نحوست آن از بین برود. وقتی که دستور ثانوی او را عمل کردند، هرچه که در دفعه اول دیده بودند تجدید شد، مردم پراکنده گشتند و جدّم با حالت اندوه به حرمسرا رفت و پردهها بیفتاد. همان شب در عالم خواب دیدم مثل اینکه حضرت عیسی و شمعونوصی او و گروهی از حواریین در قصر جدّم قیصر اجتماع کردهاند و در جای تخت منبری که نور از آن میدرخشید قرار داد. طولی نکشید که محمّد (ص) پیغمبر خاتم و داماد و جانشین او و جمعی از فرزندان او وارد قصر شدند. حضرت عیسی به استقبال شتافت و با حضرتمحمّد معانقه کرد و حضرت فرمود: یا روح اللّه! من به خواستگاری دختر وصی شما شمعون برای فرزندم آمدهام، و در این هنگام اشاره به امام حسن عسکری (ع) نمود، حضرت عیسی نگاهی به شمعون کرده و گفت: شرافت به سوی تو روی آورده است، با این وصلت با میمنت موافقت کن، او هم گفت: موافقم. آنگاه دیدم که حضرت محمّد (ص) بالای منبر رفت و خطبهای بیان فرمود و مرا برای فرزندش تزویج کرد، سپس حضرت عیسی و حواریون را گواه گرفت، وقتی که از خواب بیدار شدم از ترسجان خود، خواب را برای پدرم و جدّم نقل نکردم و پیوسته آن را در صندوقچه قلبم نهفته و پوشیده میداشتم. از آن شب به بعد قلبم از فرط محبّت به امام عسکری(ع) موج میزد تا به جایی که از خوراک بازماندم، و کمکم رنجور و لاغر شدم، و به شدّت بیمار گردیدم. جدّم تمام پزشکان را احضار کرد و همه از مداوای من عاجز گردیدند، وقتی از مداوا مأیوس شدند جدّم گفت: ای نور دیده! شما هر خواهشی داری به من بگو تا حاجتت را برآورم. گفتم: پدر جان! اگر در به روی اسیران مسلمین بگشایی و قید و بند از آنان برداری و از زندان آزاد گردانی امید است که عیسی و مادرش مرا شفا دهند. پدرم درخواست مرا پذیرفت و من نیز به ظاهر اظهار شفا و بهبودی کردم و کمی غذا خوردم، پدرم خیلی خوشحال شد و از آن روز به بعد، نسبت به اسیران مسلمیناحترام شدید انجام میداد. در حدود چهارده شب از این ماجرا گذشت. باز در خواب دیدم که دختر پیغمبر اسلام، حضرت فاطمه(ع) به همراهیحضرت مریم و حوریان بهشتی به عیادت من آمدند، حضرت مریم به من توجّه کرد و فرمود: این بانوی بانوان جهان، و مادر شوهر تو است. من فوری دامن مبارک حضرت زهرا را گرفتم و بسیار گریستم و از اینکه امام حسن عسکری (ع) به دیدن من نیامده خدمت حضرت زهرا شکایت کردم، فرمود: او به عیادت تو نخواهد آمد، زیرا تو به خداوند متعال مشرکی و در مذهبنصارا زندگی میکنی، اگر میخواهی خداوند و عیسی و مریم از تو خشنود باشند و میل داری فرزندم به دیدنت بیاید، شهادت به یگانگیخداوند و نبوّت پدرم که خاتم الانبیا است بده، من هم حسب الامر حضرتفاطمه آنچه فرموده بود گفتم، حضرت مرا در آغوش گرفت و این باعث بر بهبودی من شد، آنگاه فرمود: اکنون به انتظار فرزندم حضرتامام حسن عسکری (ع) باش که او را به نزدت خواهم فرستاد. وقتی از خواب بیدار شدم، شوق زیادی در تمام اعماق وجودم راه یافت و مشتاق ملاقات آن حضرت بودم تا اینکه شب بعد امام را در خواب دیدم، در حالی که از گذشته شکوه مینمودم، گفتم: ای محبوبم، من که خود را در راه محبّت تو تلف کردم، فرمود: نیامدن من علّتی جز مذهب تو نداشت، ولی حالا که اسلام آوردهای، هر شب به دیدنت میآیم تا آنکه کمکم وصال واقعی پیش آید، از آن شب تا حال پیوسته در عالم خواب خدمت آن حضرت بودم. بشر بن سلیمان پرسید چگونه در میان اسیران افتادی؟ گفت: در یکی از شبها در عالم خوابحضرت عسکری را دیدم فرمود: فلان روز جدّت قیصر، لشگری به جنگمسلمانان میفرستد، تو میتوانی بهطور ناشناس در لباس خدمتگزاران همراه با عدّهای از کنیزان که از فلان راه میروند به آنها ملحق شوی. من به فرموده حضرت عمل کردم، و پیشقراولان اسلام باخبر شدند و ما را اسیر گرفتند و کار من به اینجا کشید که دیدی، ولی تا به حال به کسی نگفتم که نوه پادشاه روم هستم. تا اینکه پیرمردی که در تقسیم غنایم جنگی سهم او شده بودم، نامم را پرسید، من اظهار نکردم و گفتم: نرجس. گفت: نام کنیزان؟ بشر گفت چه بسیار جای تعجّب است که تو رومی هستی و زبانت عربی است؟ گفتم: جدّم در تربیت من جهدی بلیغ و سعی بسیاری داشت، و زنی را که چندین زبان میدانست، برای من تهیه کرده بود و از صبح و شام نزد من میآمد و زبان عربی به من میآموخت، روی همین اصل است که میتوانم عربی حرف بزنم. بشر میگوید: وقتی او را به سامره خدمت امام علی النّقی (ع) بردم، حضرت از وی پرسید: عزّت اسلام و ذلّت نصاری و شرفخاندانپیغمبر(ص) را چگونه دیدی؟ گفت: در موردی که شما از من داناترید چه بگویم. فرمود: میخواهم ده هزار دینار و یا مژده مسرّتانگیزی به تو بدهم، کدام یک را انتخاب میکنی؟ عرض کرد: فرزندی به من بدهید، فرمود: تو را مژده به فرزندی میدهم که شرق و غرب عالم را مالک میشود و جهان را پر از عدل و داد خواهد کرد پس از آنکه پر از ظلم و جور شده باشد. عرض کرد: این فرزند از چه شوهری خواهد بود؟ فرمود: از آن کس که پیغمبر اسلام در فلان شب در فلان ماه و فلان سال رومی تو را برای او خواستگاری نمود، در آن عیسی بن مریم و وصی او تو را به چه کسی تزویج کردند؟ گفت: به فرزند دلبند شما، فرمود او را میشناسی؟ عرض کرد: از شبی که به دست حضرت فاطمه(ع) اسلام آوردم، دیگر شبی نبود که او به دیدن من نیامده باشد. آنگاه حضرتامام علی النّقی (ع) به کافور خادم فرمود: خواهرم حکیمه را بگو نزد من بیاید، وقتی که آن بانوی محترم آمد فرمود: خواهرم این همان زنی است که گفته بودم، حکیمه خاتون آن بانو را مدّتی در آغوش خود گرفت و از دیدارش شادمان گردید، آنگاه حضرت فرمود: ای عمّه او را به خانه خود ببر و فرایض مذهبی و اعمال مستحبّه را به وی یاد بده که او همسر فرزندم حسن و مادر قائم آل محمّد (ع) است[۱۳]. و امّا اسامی مختلفی برای مادر گرامی امام زمان (ع) ذکر شده که محمّد بن علی بن حمزه، ضمن نقل حدیثی از امام عسکری (ع) در این رابطه میگوید: مادرش (مادر حضرتحجّت) ملیکه بود که او را در بعضی روزها سوسن، و در بعضی از ایام ریحانه میگفتند و صیقل و نرجس نیز از نامهای او بود[۱۴]. البته در بعضی احادیثصیقل نیز وارد شده است»[۱۵].