بحث:کوفه در تاریخ اسلامی
کوفه پس از واقعه کربلا
وقتی سرهای بریده شهیدان و اسیران کربلا را وارد کوفه کردند، مردم شهر اجتماع کرده و آنها را تماشا میکردند و در عین حال میگریستند. حضرت زینب(س) پس از مشاهده گریه و ناله کوفیان، خطاب به آنها سخنانی تاریخی بدینگونه بیان فرمود: ای مردم کوفه! ای مردم دغل باز و بیوفا! اشک دیدگان شما خشک نشود و نالههایتان آرام نگیرد. شما مانند زنی هستید که رشته خود را پس از محکم بافتن و ریشتن، تارتار میکند. پیمانهایتان را دستاویز فساد کردهاید. چه دارید غیر از لاف زدن و غرور و کینه و دروغ گفتن؛ و مانند کنیزان، چاپلوسی کردن و همچون دشمنان، سخنچینی نمودن و مثل سبزه بر زمین آلوده روییدن و مانند زیوری بر روی قبرها بودن؟ (که ظاهری خوب و آراسته و باطنی گندیده دارد).
بد توشهای برای خود پیش فرستادهاید که موجب خشم خدا گردید و باعث شد تا در عذاب، جاویدان بمانید. گریه میکنید؟ آری بگریید که سزاوار گریستن هستید. بسیار بگریید و کمتر بخندید که ننگ آن دامنگیرتان شد. ننگی که هرگز نتوانید از دامن خود بشویید. چطور میتوانید این ننگ را از دامن خود بشویید که فرزندان خاتم انبیا و معدن رسالت و سرور جوانان اهل بهشت را کشتید؟ کسی که سنگر جنگ شما و پناه شما، قرارگاه صلح و مرهم زخم شما بود. در سختیها به او پناه میآوردید و در جنگها به او رو مینهادید! آری چه بد توشهای برای خود، پیش فرستادید و چه بد بار گناهی برای روز رستاخیز به دوش گرفتید!
ای مردم کوفه! نابود شوید که اثری از شما نماند، و سرنگون گردید که گویی هیچ اثری از شما نبوده است... خشم خداوند را برای خود خریدید و ذلت و خواری و درماندگی را به جان خریدار شدید. میدانید چه جگری را از رسول خدا(ص) شکافتید و چه پیمانی را شکستید و چه پردگیانی را از او بیرون کشیدید و چه حرمتی را از وی بدریدید و چه خونی را ریختید؟! چه کار شگفتی مرتکب شدید که گویی از هول و دهشت آن، آسمانها بترکد و زمین بشکافد و کوهها از هم بپاشند و فرو ریزند! این کار شما جنایتی سوزناک، دردآور، توان فرسا و بیچاره کننده بود و ننگ و عار آن زمین و آسمان را فرا گرفت.
آیا تعجب خواهید کرد اگر از آسمان خون ببارد؟ بدانید که عذاب آخرت، خوار کنندهتر است و یاوری هم نخواهد بود؛ پس تأخیر و مهلت (در عذاب) شما را سبکسر نکند که خداوند از شتاب کردن پاک و منزه است و از انتقام گرفتن خون به ناحق ریخته، بیم ندارد و در کمینگاه گنهکاران است.
سپس این ابیات را خواند: چه خواهید گفت هنگامی که رسول خدا(ص) به شما بگوید، شما که آخرین امت هستید، نسبت به خانواده و فرزندان و عزیزان من چه کردید، که بعضی اسیر و بعضی آغشته به خون هستند؟ پاداش من که خیرخواه شما بودم این نبود که با خویشان من پس از من اینگونه بدی کنید. میترسم عذابی بر شما فرود آید، مانند عذابی که قوم اَرم را نابود و هلاک گردانید.
آنگاه حضرت زینب(س) از مردم کوفه روی بر گردانید. در اینجا امام زین العابدین(ع) فرمود: «ای عمه! بس است و بیش از این سخن مگو که ماندگان باید از گذشتگان عبرت گیرند»[۱]. سپس خود برخاست و به مردم اشاره کرد ساکت شوند. آنگاه پس از ستایش خدا و درود بر پیامبر(ص) فرمود: ای مردم! هر کس مرا میشناسد که شناخته است و هر کس نمیشناسد، بداند من علی، فرزند حسین هستم که او را در کنار شط فرات کشتند. بدون اینکه قاتلان، خونی را از او طلبکار باشند و قصاصی بخواهند. من فرزند آن کسی هستم که حرمتش را شکستند و آنچه داشت، غارت کردند و زنان و کودکانش را به اسیری بردند. من فرزند کسی هستم که او را به زجر و شکنجه کشتند و همین افتخار ما را بس است.
ای مردم! شما را به خدا سوگند میدهم آیا به خاطر دارید که برای پدرم نامه نوشتید و او را فریب دادید و با وی عهد و پیمان بستید، سپس با او نبرد کردید و او را بدون یار و یاور گذاشتید؟ مرگ بر شما! چه بد توشهای برای قیامت خود فرستادید! تباه باد کار شما! با کدام چشم به روی رسول خدا(ص) نگاه خواهید کرد، وقتی به شما بگوید عترت مرا کشتید و حرمت مرا شکستید! پس، از امت من نیستید؟!
با این سخنان امام سجاد(ع)، صدای گریه و ناله مردم بلند شد و به یکدیگر میگفتند هلاک شدیم و نفهمیدیم. سپس امام(ع) فرمود: خدا رحمت کند کسی که نصیحت مرا بپذیرد و به خاطر خدا و پیغمبر(ص) و خاندان وی، آن را حفظ کند و نگاه دارد؛ زیرا روش نیکویی در پیروی از پیغمبر(ص) برای ما هست.
مردم گفتند: ای فرزند پیغمبر خدا! ما فرمان برداریم و پیمان تو را نگاه میداریم، دل به سوی تو داریم و هوای تو در خاطر ماست. خدا تو را رحمت کند. نظر خود را به ما بگو که با هر کس که به جنگ تو بیاید، نبرد میکنیم و با هر کس که صلح کنی، صلح خواهیم کرد و قصاص خون شما را از آنها که بر تو و ما ستم کردند، خواهیم گرفت. امام زین العابدین(ع) فرمود: نه! نه! ای مردم بیوفای حیلهگر! امید است که هیچ وقت کامروا نباشید! آیا میخواهید همانگونه که پدرانم را یاری کردید، مرا یاری کنید؟! نه، هرگز چنین نخواهد شد. به خدا قسم، آن زخم که دیروز از کشتن پدرم و اهل بیت او بر دل من رسید، هنوز بهتر نشده و التیام نیافته است. داغ پیغمبر(ص) هنوز فراموش نگشته و داغ پدر و فرزندان پدر و جدم، محاسنم را سفید کرده و تلخی آن، گلویم را گرفته و اندوه آن در سینهام مانده است. از شما میخواهم که نه با ما باشید و نه با دشمنان ما[۲].
عبیدالله بن زیاد والی کوفه به شکرانه پیروزی خود بار عام داد و مردم کوفه را به حضور در مجلس خویش فرا خواند. سرهای شهیدان و اسیران کربلا را به مجلس وی آوردند و سر مقدس امام حسین(ع) را پیش روی او نهادند. ابن زیاد در حضور کوفیانی که امام حسین(ع) را به شهر خود دعوت کرده بودند، با چوبدستی به لب و دندانهای آن حضرت میزد و این کار را ادامه میداد و هیچ کس نیز حرفی نمیزد. زید بن ارقم از صحابه معروف و کاتب وحی که در مجلس حاضر بود، وقتی مشاهده کرد عبیدالله از این عمل دست برنمیدارد، گفت: «چوب خود را بردار، به خدایی که معبودی جز او نیست، رسول خدا(ص) را دیدم که دو لب خود را بر این لبها مینهاد و میبوسید»؛ سپس گریه سر داد. ابن زیاد خشمگین شد و گفت: «خدا چشمهایت را بگریاند، اگر نه این بود که پیرمردی خرف شدهای و خرد از تو رخت بربسته، گردنت را میزدم». زید بن ارقم برخاست و بیرون رفت. مردم شنیدند که وی موقع خروج سخنی گفت که اگر ابن زیاد شنیده بود، او را میکشت. زید گفت: «بنی امیه کار را از اندازه به در بردند. ای مردم عرب! شما امروز «بنده» شدید؛ پسر فاطمه را کشتید و پسر مرجانه را بر خود امیر کردید تا نیکان شما را بکشد و بندگان خدا را بنده خود گرداند و به این خواری و زبونی راضی شدید. مرگ بر آنهایی که تن به این خواری و ذلت دهند»[۳].
مردم کوفه چنان مرعوب ابن زیاد و کارهای او شده بودند که جرأت و فرصت هر اقدامی حتی به زبان نیز از آنها سلب گردیده بود. مردمی که به رغم دعوت از امام حسین(ع) وی را یاری نکردند - غیر از آنان که به مقابله با آن حضرت برخاستند و مظلومانه او را به شهادت رساندند - حتی با مشاهده سر بریده آن حضرت و اسارت اهل بیت پیغمبر(ص) با اینکه در دل به حقانیت آنها گواهی میدادند، هیچ عکسالعملی جز گریستن، از خود نشان ندادند. تنها زید بن ارقم، که از معدود صحابیان باقی مانده در کوفه و کاتب وحی الهی و پیری فرتوت بود، سخن گفت؛ آن هم سخنی که رقت قلب ایجاد کند، نه اینکه بر حقانیت امام شهید و باطل بودن بنی امیه گواهی دهد. البته او سخن حق و تحریک کنندهای نیز گفت، ولی در موقع خروج از آن مجلس، و به گونهای که ابن زیاد نشنود!
ابن زیاد در حضور کوفیان مجادلهای با حضرت زینب(س) و امام سجاد(ع) کرد و کوشید درد و داغ آنها را بیشتر کند و حتی قصد جان امام را نیز کرد. سپس دستور داد به مردم اعلام کنند همه در مسجد اعظم اجتماع نمایند. آنگاه به منبر رفت و گفت: «خدا را شکر که حق و اهل آن را پیروز گردانید و امیرالمؤمنین (یزید بن معاویه) و پیروان او را یاری داد و دروغگو پسر دروغگو را کشت.»... هنوز کلمهای بر این سخن نیفزوده بود که مردی به نام عبدالله بن عفیف ازدی، از برگزیدگان و سرشناسان شیعه کوفه برخاست و به سخن پرداخت. عبدالله بن عفیف در جنگ جمل و در رکاب امیرالمؤمنین علی(ع)چشم چپ، و در جنگ صفین چشم راست خود را از دست داده و نابینا شده بود.
عبدالله گفت: ای پسر مرجانه! دروغگو پسر دروغگو تو هستی و پدرت و آنکه تو را در اینجا نشانده و پدرش (یزید و معاویه) هستند. ای دشمن خدا! فرزندان پیغمبر(ص) را میکشی و بر بالای منبر مسلمانان این سخنان را میگویی؟ ابن زیاد برآشفت و گفت: چه کسی بود سخن گفت؟ عبدالله بن عفیف گفت: من بودم ای دشمن خدا! ذریه پاک پیغمبر(ص) را که خداوند در کتاب خود از هرگونه پلیدی مبرا دانسته است، میکشی و تصور میکنی باز هم بر دین اسلام هستی؟ کیست که به داد برسد؟ اولاد مهاجرین و انصار کجا هستند که از این گردنکش لعنت شده پسر لعنت شده به زبان پیغمبر خدا، انتقام بگیرد؟
ابن زیاد بسیار خشمگین شد و دستور داد وی را بگیرند و نزد او بیاورند. سرشناسان قبیله «ازد» که عموزادگان وی بودند برخاستند و او را از دست مأموران ربودند و به خانهاش رساندند.
عبیدالله زیاد گفت: بروید این کور را، کور ازدی که خدا دلش را مانند چشمانش کور کرده، بگیرید و به نزد من بیاورید. سپس از منبر پایین آمد و به قصر رفت. در پی آن اشراف کوفه به نزد وی آمدند. ابن زیاد از آنها پرسید اینها چه کردند؟ گفتند که قبیله ازد او را ربودند، تو هم سران آنها را دستگیر کن. عبیدالله دستور داد عبدالرحمن بن مخنف ازدی و گروهی از افراد قبیله او را گرفتند و قسم خورد آنها را آزاد نخواهد کرد تا عبدالله بن عفیف را تحویل دهند. آنگاه عمرو بن حجاج زبیدی، محمد بن اشعث، شبث بن ربعی و گروهی از یارانش را خواست و آنها را مأمور دستگیری عبدالله کرد. وقتی خبر به قبیله ازد رسید با افراد دیگری از قبایل یمنی اجتماع کردند تا مانع بازداشت عبدالله شوند. عبیدالله بن زیاد قبایل مضر را برای رویارویی با آنها گرد آورد و محمد بن اشعث را در رأس آنها به جنگ ازدیها فرستاد. جنگ سختی درگرفت و گروهی کشته شدند. نیروهای ابن زیاد موفق شدند به در خانه عبدالله بن عفیف برسند و در را بشکنند و داخل منزل او بریزند.
دختر عبدالله شمشیر پدر را به دستش داد و او با اینکه نابینا بود از خود دفاع میکرد و در آن حال رجز میخواند. مهاجمان از هر سو که حمله میکردند، دختر عبدالله میگفت: پدر از فلان طرف آمدند؛ تا اینکه دسته جمعی بر او حمله آوردند و دستگیرش کردند و نزد عبیدالله بن زیاد بردند. پس از یک مشاجره شدید لفظی که طی آن عبدالله با شجاعت، پاسخ درشتگوییهای ابن زیاد را داد، عبیدالله بن زیاد فرمان قتل او را صادر کرد. عبدالله بن عفیف گفت: الحمدالله رب العالمین. من قبل از اینکه مادرت تو را بزاید از خدا شهادت میطلبیدم و از او خواستم به دست ملعونترین خلق که خدا او را بیش از همه دشمن بدارد، به شهادت رسم. وقتی نابینا شدم از فیض شهادت نومید گشتم. اکنون خدا را شکر میکنم که شهادت را پس از نومیدی به من ارزانی داشت و دانستم که دعایم را مستجاب کرده است. ابن زیاد دستور داد گردنش را بزنند. آنگاه او را گردن زدند و پیکر پاکش را در سَبْخه (جای خاکروبهها) به دار آویختند[۴].[۵]
اخراج قبیلههای معاند از کوفه
در میان قبیلههای مقیم کوفه، چند قبیله از آغاز با امیرمؤمنان(ع) دشمن بودند و سر ناسازگاری داشتند. از جمله این قبائل «غنی» و «باهله» بودند. هنگامی که امیرمؤمنان(ع) برای جنگ با خوارج از کوفه خارج شد، هانی بن هوذه نخعی را جانشین خود در کوفه کرد. پس از خروج از کوفه، هانی در نامهای به امیرمؤمنان(ع) نوشت که قبیلههای غنی و باهله آشوب کردهاند و بنای نافرمانی گذاشتهاند و از خدا خواستهاند که دشمن را بر تو پیروزی دهد. امیرمؤمنان(ع) در پاسخ به او نوشت: «همه را از کوفه بیرون کن و یک نفر را باقی مگذار و نظم شهر را حفظ کن»[۶].بنا به روایتی، امیرمؤمنان(ع) فرمود: قبیلههای غنی و باهله را فراخوانید که بیایند و حقوق خود را برگیرند. به خدا، آنان در اسلام بهرهای ندارند. من فردای قیامت در جایگاه خود نزد حوض کوثر، آن جایگاه پسندیده، شهادت میدهم که آنان در دنیا و آخرت دشمنان منند. بنا بر روایتی دیگر فرمود: فردا بیایید و حق خود را با دیگر مردم بگیرید. خدا گواه است که شما مرا دوست ندارید و من نیز شما را دشمن میدارم[۷].[۸]
سرپیچی کوفیان از رویارویی با شامیان
امیرمؤمنان(ع) پس از رسیدن خبر نتیجه حکمیت، ۶۵ هزار تن را فراهم کرد که به سوی شام حرکت کنند، اما خیانت خوارج موجب شد که با اصرار کوفیان، این سپاه به نهروان و برای سرکوبی خوارج رَوَد. امیرمؤمنان(ع) پس از جنگ نهروان خطاب به اهل کوفه فرمود: «اکنون آماده رفتن به سوی دشمنان خود، اهل شام، شوید». اما اشعث بن قیس به نمایندگی از سوی دیگران گفت: ای امیرمؤمنان، تیرهایمان تمام شده و شمشیرها کُند و سرنیزهها از کار افتادهاند و بیشترشان شکستهاند. ما را به کوفه بازگردان تا بهتر آماده شویم و افراد بیشتری گرد آوریم. شاید امیرمؤمنان بدینسان گروهی دیگر فراهم آورد به جای آنان که از ما کشتهاند. این کار برای رویارویی با دشمن شایستهتر است[۹].
پس از بحثهای بسیار، کوفیان همچنان بر بازگشت به کوفه پای فشردند و امیرمؤمنان(ع) به ناچار روی به کوفه نهاد. هنگام بازگشت به کوفه، امیرمؤمنان(ع) در ناحیه مَشِکن[۱۰]، دوباره به سپاهیان خود فرمود: «از همین جا برای جنگ با معاویه حرکت کنیم. از این جنگ روی برنگردانید که خوار میشوید». اما کوفیان در پاسخ گفتند: «هوا بسیار سرد است». امیرمؤمنان(ع) فرمود: «این سرما برای یاران معاویه نیز هست». ولی کوفیان همچنان سستی نشان دادند. چون علی(ع) سستی یاران خود را دید، فرمود: «اُف بر شما که به بنی اسرائیل مانندید که حاضر نشدند با موسی به سرزمین مقدس روند و با کافران بجنگند».
با این همه، کوفیان همچنان از فرمان امیرمؤمنان(ع) روی برتافتند. امام علی(ع) تا پیش از رسیدن به کوفه از هر فرصتی برای ترغیب کوفیان به جنگ بهره جست، ولی سودی نرساند[۱۱]. هنگامی که سپاه کوفه به «نخیله در نزدیکی کوفه رسید، امیرمؤمنان(ع) بار دیگر فرمود تا همه در لشکرگاه گرد آیند و آماده جهاد شوند و کمتر به سراغ زنان و فرزندان خود به کوفه روند. کوفیان چند روزی با امیرمؤمنان(ع) در نخیله ماندند، ولی سپس پنهانی به کوفه بازگشتند تا جایی که جز چند تن از سرشناسان، کسی با آن حضرت باقی نماند و اردوگاه خالی شد. امیرمؤمنان(ع) چون اوضاع را چنین دید، به ناچار به کوفه رفت»[۱۲]. هنگام ورود به کوفه از محله اقوامی از قبیلهٔ همدان گذشت. مردمی از آنان خطاب به امیرمؤمنان(ع) گفتند: «تو مسلمانان را بیگناه کشتی و در فرمان خدا تن به سازش دادی و خواستار حکومت شدی و مردم را در دین خدا حَکَم کردی. حکم تنها برای خدا است». امیرمؤمنان(ع) در پاسخ فرمود: «حکم خدا در گردن شما است. به زودی بدبختترین فرد امت محاسن مرا با خون خضاب خواهد کرد و سرانجام من کشته خواهم شد»[۱۳]. آنگاه در جمع مردم به سخن ایستاد و فرمود: ای مردم، برای حرکت به سوی دشمن، که جنگ با او مایه تقرب و راه یافتن به درگاه خدا است، آماده شوید؛ کسانی که در کار حق سرگردانند و از کتاب خدا دورند و از دین واماندهاند و کورکورانه طغیان کردهاند و در ورطه ضلالت غوطهورند. هرچه میتوانید نیرو و اسب آماده کنید و به خدا تکیه کنید که خداوند بهترین تکیهگاه و یاور است. ولی مردم نه آماده شدند و نه حرکت کردند. پس از چند روز، که امیرمؤمنان(ع) از آنان ناامید شد، سران کوفه را فراخواند و دلیل انتظار و سستی را جویا شد. برخی کوتاهی میکردند و برخی از جنگیدن ناراضی بودند و دیگران نیز که اعلام آمادگی کردند، اندک بودند[۱۴]. ثقفی مینویسد: چند روز پس از ورود امیرمؤمنان(ع) به کوفه، بسیاری از یاران از پیرامونش پراکنده شدند. برخی بر باورهای خوارج بودند و برخی نیز در کار خود دچار تردید[۱۵]. بدینسان، کوفیان به رغم فرمان واجب الاطاعه امیرمؤمنان(ع) و درخواستهای پیوسته او برای پیکار با معاویه آماده نشدند و آن حضرت تا پایان خلافت خود نتوانست حاکم یاغی و فاسد شام را سرنگون کند.[۱۶]
سستی کوفیان و جسورتر شدن معاویه
جنگ نهروان اگرچه با پیروزی امیرمؤمنان(ع) پایان یافت، پیامدهایی تلخ و ناخوشایند به بار آورد. از آنجا که خوارج، اهل کوفه و برخی از آنان قاریان و زاهدان شهر بودند، کشتهشدنشان باعث شد موقعیت امیرمؤمنان(ع) در کوفه روی به افول نهد؛ به گونهای که دیگر از ایشان برای رویارویی با خطرها فرمان نمیبردند. این وضعیت توسط جاسوسان به آگاهی معاویه رسید. او، که با حیله قرآن به نیزه کردن توانسته بود از سقوط حتمی نجات یابد و با خیانت حکمین موقعیت خویش را تثبیت کند، با آگاهی از اوضاع کوفه و سستی کوفیان، جسور شد و برای تزلزل بیشتر خلافت امیرمؤمنان(ع)، در قلمرو آن حضرت دست به تجاوزها و غارتهایی فجیع و جنایتکارانه زد. نخستین کار معاویه در این باره، تجزیه مصر از حکومت امیرمؤمنان(ع) بود. امیرمؤمنان(ع)، که از پیش خطر را دریافته بود، تصمیم گرفت فرمانروای مصر را عوض کند و مالک اشتر را بدین کار بگمارد که از تدبیر لازم برای مدیریت بحران بهرهمند بود. معاویه از تصمیم آگاه شد و با دسیسه مالک اشتر را به شهادت رساند و عمروعاص را با لشکری به تصرف مصر گسیل کرد. محمد بن ابیبکر، فرمانروای مصر، به امیرمؤمنان(ع) نوشت: فرزند عاص با سپاهی ویرانگر و گران به سرزمین مصر فرود آمده است و بسیاری از مردم این ناحیه، که با آنان همدل بودهاند، به او پیوستهاند. کسانی نیز که همراه منند، سستی میکنند. اگر به مصر نیازمندی، مرا با مال و سپاه یاری رسان. امیرمؤمنان(ع) برای یاری رساندن به محمد بن ابیبکر ندای نماز داد و چون مردم جمع شدند، فرمود: «به سوی جرعه [جایی میان کوفه و حیره] روید و ان شاءالله فردا در آنجا نزد من باشید».
روز بعد امیرمؤمنان(ع) پیاده به جرعه رفت و صبحگاهان به آنجا رسید و تا ظهر همانجا ماند، ولی هیچ کس نیامد. حضرت ناچار به کوفه بازگشت. همان شب سران شهر را فراخواند و در حالی که افسرده و غمگین بود بود، فرمود: چرا از استواری و جهاد در راه حق بازماندهاید تا در این دنیا به ناحق گرفتار مرگ و خواری شوید؟! به خدا سوگند، اگر مرگ برای جداکردنم از شما بیاید -که خواهد آمد- از آن استقبال میکنم؛ چراکه از همنشینی با شما بیزارم و از دوریتان ناراحت نمیشوم. شما چگونه مردمی هستید که وقتی میشنوید دشمن به دیارتان میآید و به شما حمله میآورد، نه از روی خداپرستی جمع میشوید و نه از روی غیرت تکان میخورید؟! پس از سخنرانی امام، مالک بن کعب همدانی[۱۷] برخاست و از فرمانبرداری و وفاداری خویش سخن گفت و آنگاه رو به مردم کرد و گفت: از خدا بترسید و ندای پیشوای خود را پاسخ گویید و دعوتش را با یاری خود بپذیرید و با دشمن بجنگید.
سپس گفت: «ای امیرمؤمنان من حرکت میکنم». امیر مؤمنان(ع) دستور داد ندا دردهند که مردم همراه با مالک بن کعب به سوی مصر حرکت کنند. با این حال، کسانی که آماده حرکت شدند، حدود دو هزار نفر بیشتر نبودند. در مدتی که این سپاه بیانگیزه آماده شد و از کوفه حرکت کرد، عمرو عاص به مصر یورش برد و به یاری عثمانیان مصر، محمد بن ابیبکر را شکست داد و به شهادت رسانید. هنگامی که خبر شهادت محمد بن ابیبکر و سقوط مصر به امیرمؤمنان(ع) رسید، کسی را برای بازگرداندن مالک بن کعب فرستاد که او را از میانه راه بازگرداند. سپس در میان مردم، از سقوط مصر و شهادت محمد بن ابیبکر خبرداد و آنان را برای کوتاهی در انجام دادن وظایف خویش، سرزنش کرد و از جمله فرمود: از پنجاه و چند روز پیش شما را گفتم که برادران خود را کمک کنید و نجات دهید، ولی چون شتر سر و صدا کردید و مانند کسانی که از جنگ با دشمن رویگردانند و پاداش خدا را نمیخواهند، به زمین چسبیدید. سرانجام سپاهی کوچک از شما با پراکندگی و افسردگی حرکت کرد؛ چنانکه گویی آنان را به سوی مرگ میکشانند. شما چه بد مردمی هستید! سپس در نامهای خطاب به عبدالله بن عباس، فرمانروای بصره نوشت: با مردم سخن گفتم و به آنان گفتم که پیش از آنکه دیر شود، محمد را نجات دهند. آشکار و پنهان آنان را خواندم. برخی بیمیلی کردند و آمدند و برخی بهانه آوردند و برخی بر جای نشستند. از خدا میخواهم که مرا از دست اینان نجات دهد و هر چه زودتر آسوده فرماید. به خدا سوگند، اگر امید نداشتم که در جنگ با دشمن به شهادت رسم، نمیخواستم یک روز با آنان باشم[۱۸].[۱۹]
غارتها در دوران خلافت علی(ع)
معاویه دست به شرارتها و جنایتهایی دیگر نیز زد و از هر فرصتی برای تاخت و تاز و غارت و جنایت سود میبرد. بیشتر حملههای او به دلیل سستی و نافرمانی مردم کوفه به نتیجه میرسید و امیرمؤمنان(ع) را بیش از پیش آزرده میساخت و مردمان فرومایه را تشویق میکرد به سپاه شام بپیوندند. اینک میکوشیم مهمترین حملههای معاویه را با عنوان غارت به بحث نهیم و به قدر گنجایش مقاله از آنها سخن گوییم.
غارت ضحاک بن قیس فهری
معاویه به دلیلی که ذکر شد، ضحاک بن قیس، از فرماندهان نظامی شام را مأمور ساخت به عراق رود و تا میتواند در قلمرو حکومت امام علی(ع) ناامنی و نابسامانی پدید آورد و به او گفت: به کوفه برو و تا میتوانی غارت کن. اموال هر کس را که در فرمان علی است، چپاول کن. اگر به سوارانی از علی برخوردی، بر آنان بتاز و غارت کن. چون در شهری صبح کردی، آنجا نمان به جای دیگر رو. اگر شنیدی سوارانی در پی میآیند، نایست که برسند و با تو بجنگند. ضحاک با چهار هزار سوار زبده در خاک عراق پیش آمد و به هر کس از مردم بادیه برخورد، او را کشت تا به ثعلبیه رسید[۲۰]. در آنجا کاروان حاجیان را چپاول کرد و هرچه داشتند به غارت برد. در قطقطانه[۲۱]، عمرو بن عمیس بن مسعود ذهلی، برادرزاده عبدالله بن مسعود، را که از صحابه بود به همراه چند نفر از یارانش کشت. وقتی خبر غارت ضحاک به امیرمؤمنان(ع) رسید به منبر رفت و فرمود: ای مردم کوفه، بشتابید به یاری بنده شایسته خدا عَمرو بن عمیس و سپاهی که برخی از آنان را کشتهاند[۲۲]. از شهر بیرون روید و با دشمن بجنگید و از حریم خویش دفاع کنید.
اما مردم کوفه در پاسخ سستی کردند. هنگامی که امیرمؤمنان(ع) واماندگی و ناتوانی آنان را دید، فرمود: به خدا سوگند، دوست دارم که در برابر صد نفر از شما، یک مرد از شامیان داشته باشم. وای بر شما! همراه من بیرون آیید و اگر پشیمان شدید از پیرامونم بگریزید. با سخنان کارساز حجر بن عدی و اعلام وفاداری او، چهارهزار نفر آماده شدند و به فرماندهی حجر بن عدی به تعقیب ضحاک بن قیس شتافتند. حجر در ناحیه حمص (در شام) به دشمن رسید و قوای ضحاک را در هم شکست و او را وادار به گریختن کرد[۲۳].[۲۴]
غارت نعمان بن بشیر
اندکی پس از غارت ضحاک بن قیس، معاویه باری دیگر برای پدید آوردن هراس، نعمان بن بشیر انصاری را با دو هزار سوار زبده به عراق گسیل کرد و به او فرمان داد که از شهرها و آبادیها کناره گیرد و تنها بر پاسگاههای نظامی حمله کند و زود بازگردد. نعمان به عراق تاخت تا به عین التمر، پایگاه نظامی مهم عراق، رسید. این پایگاه دوهزار پاسدار داشت، ولی در آن هنگام جز صد نفر، دیگر افراد به کوفه رفته بودند. مالک بن کعب فرمانده پایگاه، از امیرمؤمنان(ع) کمک خواست و نیز از مخنف بن مسلم ازدی[۲۵] مأمور خراج نواحی پیرامون فرات. مخنف پنجاه نفر را به فرماندهی فرزند خود به یاری مالک فرستاد. افراد نعمان بن بشیر با دیدن این پنجاه نفر گمان بردند لشکری در پی میآید و عقب نشستند.
هنگامی که امیرمؤمنان(ع) خبر غارت نعمان بن بشیر را دریافت، به منبر رفت و پس از حمد و ثنای خدا فرمود: ای مردم کوفه، وقتی پیشقراولی از مردم شام بر شما سایه انداخت، درِ خانههای خویش را بر خود بستید و به سوراخهای خانه فرو رفتید؛ مانند فرورفتن ماده سوسمار به سوراخش و یا همچون کفتاری که به سوراخ خزد. به خدا، هر کس که شما یاورش باشید زبون است و هر کس بخواهد به کمک شما به دشمن تیر افکند، با کمان شکسته و بیپیکان تیراندازی میکند. وای بر شما، که چه ناگواریها از شما دیدم! وای بر شما، که یک روز به آرامی با شما سخن گفتم و روز دیگر فریاد کشیدم و پاسخی نشنیدم و برادران راستگویی برای جنگ با دشمن نیافتم! به خدا، شما همچون بلا دامنگیرم شدهاید. شما همانند ناشنوایانید که نمیشنوند و بیزبانانی که سخن نمیگویند و نابینایانی که نمیبینند.... وای بر شما! به سوی برادرتان مالک بن کعب بیرون بروید که نعمان بن بشیر و گروهی از مردم شام بر او تاختهاند که بسیار هم نیستند. بشتابید به سوی برادرانتان، شاید خدا به نیروی شما دست ستمکاران را ببرد. با این حال، مردم کوفه حرکت نکردند. امیرمؤمنان(ع) که وضع را چنین دید، سران و بزرگان کوفه را فراخواند و از آنان خواست که مردم را به جهاد تشویق کنند، اما بزرگان نیز کاری نکردند[۲۶].[۲۷]
غارت سفیان بن عوف غامدی
معاویه یکی از سرداران خود به نام سفیان بن عوف را مأمور ساخت تا به شهر هیت[۲۸] و انبار[۲۹] و مداین حمله بَرَد و به او گفت: اگر بر انبار و مداین یورش بری و آن نواحی را غارت کنی، مانند این است که کوفه را غارت کردهای. ای سفیان، این غارتگریها دل مردم عراق را به هراس میافکند و هر کس در میان آنان هواخواه ما باشد، دلیر میشود و در پی جدایی از دیگران برمیآید و آنان را که از پیشامدها هراس دارند، به سوی ما میخواند. به هر آبادی که رسیدی، ویران کن و هر که را با تو همداستان نبود، بکش. به هر مال و منالی که دست یافتی، چپاول کن که آن نیز در حُکم کشتن است، بلکه دلها را بیشتر به درد میآورد و میسوزاند. سفیان با شش هزار نفر از کناره فرات با شتاب حرکت کرد تا به هیت رسید. مردم هیت، که از آمدن او آگاه شدند، شهر را رها کردند و به آن سوی فرات رفتند. سفیان به هیت در آمد و شهر را درنوردید. سپس به سوی صیدوراء[۳۰] رفت که مردم آن شهر نیز گریخته بودند و از صیدوراء به انبار حمله آورد. پیش از رسیدن سفیان، مردم از هجوم وی آگاه شده بودند و فرمانده پاسداران و محافظان شهر در برابر او صفآرایی کردند. سفیان سپاهیان خود را دستهبندی کرد. دستهای را پس از دستهای به جنگ مدافعان شهر گسیل کرد، ولی مدافعان دستههای دشمن را از کوچههای شهر راندند. سرانجام سفیان دستهای دویست نفری را که با سوارهنظام پشتیبانی میشد، به سوی آنان فرستاد. چیزی نگذشت که مدافعان شهر پراکنده شدند و اشرس بن حسان بکری، فرمانده آنان و چند تن از یارانش به شهادت رسیدند. شمار مدافعان، که همه کشته شدند، سی و چند تن بود. سپاه مهاجم هر چه را در انبار بود غارت کرد و به شام بازگشت.
پس از آگاهی امیرمؤمنان(ع) از این حمله ناجوانمردانه، به منبر رفت و فرمود: ای مردم، برادر بکری شما اشرس بن حسان به شهادت رسیده است. او مردی بلندنظر و سرافراز بود و از پیشامدها هراسی نداشت و آخرت را بر دنیا برگزید. به سوی غارتگران بشتابید که اگر دست آنان را قطع کنید، تا زنده باشند از عراق ناامید میشوند. آنگاه سکوت کرد به امید اینکه مردم سخنی بگویند، یاکسی گفتاری برای برانگیختن دیگران بر زبان راند، ولی کسی کلمهای بر زبان نیاورد. چون امیرمؤمنان(ع) دید که همه خاموشند و لب از سخن بستهاند، اندوهگین از منبر به زیر آمد و پیاده از کوفه خارج شد تا به نخیله رسید. مردم در پی او میرفتند تا گروهی از اشراف کوفه پیرامونش را گرفتند و گفتند: «ای امیرمؤمنان، بازگرد که ما کفایت این کار خواهیم کرد». حضرت فرمود: «نه مرا کفایت کنید و نه خود را». آنان چندان پای فشردند و گفتوگو کردند که موفق شدند امیرمؤمنان(ع) را به کوفه بازگردانند، اما آن حضرت غمگین و آزرده بود. سپس هشت هزار نفر را به فرماندهی سعید بن قیس هَمْدانی[۳۱] به تعقیب غارتگران فرستاد. سپاه کوفه تا شام رفتند، ولی به غارتگران دست نیافتند و بازگشتند. سفیان بن عوف پس از بازگشت به شام میگفت: «به خدا به هیچ غارتی نرفتم که از این غارت، بیخطرتر باشد و بیشتر مایه چشمروشنی و دلشادی گردد».
از هنگام حرکت سعید بن قیس تا بازگشتش روزهایی غمبار بر امیرمؤمنان(ع) گذشت و اندوه در چهرهاش آشکار بود. پس از بازگشت سعید، امیرمؤمنان(ع) چنان دردمند بود که نمیتوانست در برابر مردم بایستد و سخن گوید. از اینرو، نامهای نوشت و از سعد، غلام آزادکرده خود، خواست که آن را بر مردم بخواند. سعد در جایی ایستاد که علی(ع) صدای او و پاسخ مردم را میشنید. سپس نامه امیرمؤمنان(ع) را خواند: ای مردم، هر بار که از راه راست به در رفتید و شما را عتاب کردم، با تمسخر پاسخ دادید، چونان که از شما دلتنگ شدم؛ سخریهای که راه به جایی نمیبرد. اکنون این نامه من است که بر شما میخوانند. به آن با شایستگی پاسخ دهید و عمل کنید، هر چند گمان نمیکنم که عمل کنید والله المستعان. اما بعد، جهاد دری است از درهای بهشت که خداوند بر بندگان ویژه خویش گشوده است. جهاد جامه پرهیزگاری و جوشن استوار خدایی و سپر ستبر الهی است. هر کس ناخوشش دارد و از آن رخ برتابد، خداوند جامه خواری بر او پوشاند و محنت و بلایش در میان گیرد و دلش را در پرده دارد و به کیفر آنکه از جهاد تن زده است، از حق دور افتد و کارش به مذلت کشد و از عدالت بیبهره ماند.
شب و روز و نهان و آشکار شما را به نبرد با این مردمان فراخواندم و گفتم که پیش از آنکه سپاه بر سرتان کشند، بر آنان بتازید. به خدا سوگند، به هیچ قومی در خانههایشان تاخت نیاوردند مگر آنکه زبونِ خصم گشتند. شما نیز آنقدر از کارزار سر برتافتید و کار را به گردن یکدیگر انداختید و یکدیگر را نصرت ندادید تا هرچه داشتید به باد یغما رفت و سرزمینتان جولانگاه دشمنان گشت. اکنون، این مرد غامدی است که با سپاه خود به شهر انبار درآمده است و حسان بن حسان البکری را کشته و مرزدارانتان را رانده و کار را به آنجا رسانیده است که شنیدهام یکی از آنان بر زن مسلمانی در آمده و دیگری بر زنی اهل ذمه و خلخال و دستبند و گردنبند و گوشوارهاش را ربوده است. آنان پیروزمندانه، با غنایم بیآنکه زخمی بردارند یا قطرهای از خونشان ریخته شود، بازگشتهاند. اگر مرد مسلمانی پس از این رسوایی از اندوه بمیرد، نباید ملامتش کرد که در نظر من حق دارد. شگفتا! به خدا سوگند که یگانگی این قوم با یکدیگر، با اینکه بر باطلند، و جدایی شما از یکدیگر، با اینکه بر حقید، دل را میمیراند و اندوه را بر آدمی چیره میسازد. شما را آماج تاخت و تاز خویش کردهاند و از جای نمیجنبید، بر شما میتازند و شما برای پیکار دست فرانمیکنید و خدا را گناه میکنند و شما بدان خشنودید. چون در گرمای تابستان به کارزارتان میخوانم، میگویید هوا گرم است، اندکی مهلتمان ده تا گرما فروکش کند، و چون در زمستان به کارزارتان میخوانم، میگویید در این سرما چه جای نبرد است؟! مهلتمان ده تا سرما فرونشیند. این همه که از سرما و گرما میگریزید، به خدا سوگند از شمشیر بسی بیشتر میگریزید...[۳۲].
آنگاه به حارث بن عور همدانی[۳۳] فرمود که در میان مردم ندا دهد هرکس میخواهد جانش را به خدای خویش بفروشد و دنیا را بازدهد و در عوض آخرت را برگیرد، به یاری خدا فردا صبح در رُحبه حاضر شود و جز کسی که در جهاد با دشمن استوار و صادق است، کسی دیگر حضور نیابد. روز بعد تنها سیصد نفر فراهم آمدند. امیرمؤمنان(ع) اندوهگینانه فرمود: «اگر هزار نفر میبودند، درباره آنان نظری میداشتم». گروهی نیز آمدند و عذر خواستند و برخی به وعده وفا نکردند و نیآمدند. چند روزی گذشت و در این مدت امام اندوهگین مینمود و سخت افسرده. با این حال، بار دیگر فرمود که مردم گرد آیند و چون گرد آمدند، به سخن پرداخت و از جمله فرمود: «شما از اصحاب رسول خدا بیشترید که با شماری اندک آن همه جانفشانی کردند، پس چرا سستی میکنید؟!» مردی برخاست و گفت: «تو محمد(ص) نیستی و ما نیز انصار نیستیم. آنچه را تاب نمیآوریم، بر ما بار مکن». امیرمؤمنان(ع) فرمود: «خوب گوش کن و به درستی پاسخ گو! زنان داغدار بر تو زاری کنند که جز افزودن بر اندوهم، چیزی نگفتی. آیا من به شما گفتم من محمدم و شما انصارید؟! تنها مثلی آوردم و امید داشتم که از آن سود برید». سپس کسی دیگر برخاست و گفت: «امروز امیرمؤمنان و یارانش چه نیازی به اصحاب نهروان دارند!؟» مردم از هر سو به سخن آمدند و جنجال کردند. مردی برخاست و بلند فریاد زد: «امروز جای خالی مالک اشتر برای مردم عراق آشکار شد. او نیست و من میدانم که اگر زنده میبود، جنجال کم میشد و هر کس سنجیده سخن میگفت».
به روایتی، امیرمؤمنان(ع) پس از این گفتوگوها خطاب به مردم کوفه فرمود: ای مردمی که بدنهایتان با همند و دلهایتان پراکندهاند و هر یک هوسی دارید. عزیز نیست کسی که شما را به یاری بخواند و آسایش ندارد هرکه رنج همکاری با شما را بکشد. گفتار شما سنگهای سخت را از هم میپاشد و کردارتان دشمن را به سویتان میکشاند.... شما همچون وامداری هستید که نمیخواهد وام را بازدهد. هر کس با شما باشد، قرعه نومیدی به نامش در آمده است. امروز من چنان شدهام که دیگر نه سخنان شما را باور میکنم و نه به یاری شما طمعی دارم. خدا میان من و شما جدایی اندازد. از کدام خانمان پس از خانمان خود دفاع میکنید و همراه کدام امام پس از من میجنگید؟! آگاه باشید که پس از من گرفتار استبدادی خواهید شد که گمراهان در پیش میگیرند و دچار فقری میشوید که در خانههای خود ناله کنید و شمشیری برنده بر بالای سر خویش میبینید. در آن هنگام آرزو میکنید که ای کاش مرا میدیدید و در کنار من پیکار و برای من جانبازی میکردید؛ گویی به زودی آن روز فرا میرسد[۳۴].[۳۵]
غارت یزید بن شجره رهاوی
معاویه در اواخر سال ۳۹ ق. یزید بن شجره را با لشکری مأمور کرد که به مکه هجوم آورد و مردم را به وی متمایل سازد، یا به قولی او را برای به دست گرفتن امر حج و خارج کردن امارت حج از نظارت امیرمؤمنان(ع) روانه کرد[۳۶]. فرمانروای مکه در آن هنگام قثم بن عباس پسر عموی امیرمؤمنان(ع) بود. قثم شنید لشکر شام به مکه نزدیک شده است. او میدانست که مردم مکه چندان علاقهای به امیرمؤمنان(ع) ندارند؛ از اینرو خود را آماده ساخت که با کسانش از مکه دور شود. ابوسعید خدری، صحابی مشهور که دوست قثم بود، او را با نصیحت در مکه نگاه داشت. یزید بن شجره به مکه رسید و از قثم خواست که کنار رود و به نماز نرود و مردم را به حال خود گذارد تا هر کس را میخواهند، برگزینند و بدو گفت: «اگر بخواهم میتوانم تو را در بند کنم و به شام بفرستم، ولی اگر کنار روی در حرم امن الهی دست به کار ناشایسته نمیزنم». مردم مکه نیز شیبة بن عثمان را، که مورد احترام بود، به امامت برگزیدند و با وی در ایام حج نماز گزاردند.
هنگامی که خبر قثم و برخورد او با سپاه شام به امیرمؤمنان(ع) رسید، به مردم کوفه فرمود: «میبینیم که مردم شام بر شما چیره شدهاند!» کوفیان پرسیدند: «چگونه؟» فرمود: کار آنان بالا گرفته است، اما آتش غیرت شما خاموش شده است. آنان در کار خود کوشایند ولی شما حیران و سرگردان. آنان یگانهاند و شما پراکنده. آنان فرمانبردار معاویهاند و شما از من نافرمانی میکنید. به خدا سوگند، اگر بر شما دست یابند، خواهید دید که پس از من حاکمان بدی هستند. گویی آنان را میبینم که با شما در شهرتان شریکند و دارایی شما را به سرزمین خویش میبرند و گویی شما را میبینم که همچون گله به سوی هم میرمید و همهمه میکنید و نمیتوانید از حقی دفاع کنید و برای خدا کاری انجام دهید و قاریانتان را میکشند و از حق خود محروم میکنند. و دادخواهیتان را نمیشنوند و... چون این ستمکاری و تاراج را دیدید و ضربت تیغ آنان را چشیدید، پشیمان و غمگین میشوید و به یاد میآورید که چرا در جهاد کوتاهی کردید و برومندی و جایگاه خویش را از دست دادید، لیک دیگر دیر شده است و سودی به شما نمیرساند. سرانجام، سپاهی از کوفه برای تعقیب غارتگران حرکت کرد، ولی باز هم تا کوفیان آماده شدند، یزید بن شجره پس از مراسم حج با سپاه خود به سوی شام در حال حرکت بود. سپاه کوفه آنان را تعقیب کرد و شماری از مهاجمان را گرفت و به کوفه آورد. امیرمؤمنان(ع) نیز این اسیران را با اسیران کوفه در شام مبادله کرد[۳۷].[۳۸]
غارت بُسر بن ابیارطاة
معاویه در سال ۴۰ ق. بُسر بن ابیارطاة را همراه با سه هزار تن به سوی حجاز و یمن گسیل کرد. لشکر معاویه به سوی مدینه حرکت کرد. حاکم مدینه ابوایوب انصاری بود و از برابر آنان عقب نشست و به کوفه رفت. بُسر به مدینه در آمد و در مسجد از مردم برای معاویه بیعت گرفت و پس از اینکه چند خانه را ویران ساخت، به سوی مکه حرکت کرد و از مکه به سوی یمن رفت. عبیدالله بن عباس پسر عموی امیرمؤمنان(ع)، حاکم یمن عبدالله بن عبدالمدان حارثی را به جای خود گذاشت و به کوفه گریخت. بُسر پس از ورود به یمن، عبدالله بن عبدالمدان و پسرش را کشت، آنگاه دو فرزند خردسال عبیدالله را سر برید و در یمن گروهی پرشمار از شیعیان امیرمؤمنان(ع) را کشت[۳۹]. هنگامی که خبر حمله بسر به امیرمؤمنان(ع) رسید، به منبر رفت و فرمود: ای مردم، آغاز پراکندگی و نقص و کمبود شما از دست رفتن خردمندان بود. اکنون در نهان و آشکار، شب و روز و صبح و شام شما را میخوانم، ولی جز گریختن و رویگرداندن نمیبینم. پسر ابوسفیان اراذل و اشرار را فرمان میدهد و آنان فرمان میبرند و من شما را فرمان میدهم که از همه برتر و برگزیدهترید، ولی سرپیچی میکنید. بُسر بن ابیارطاة را با ششصد نفر به حجاز فرستادهاند.
مردم لحظهای سکوت کردند و سر به زیر انداختند. امیرمؤمنان(ع) فرمود: «چرا سکوت کردهاید؟! مگر گنگ شدهاید که سخن نمیگویید؟!» در این هنگام ابوبردة بن عوف ازدی[۴۰] برخاست و گفت: «ای امیرمؤمنان، اگر تو حرکت کنی، ما نیز میآییم». حضرت فرمود: شما را چه شده است؟ سخن درستی نگفتید. آیا در چنین حالی من باید بروم؟! باید مردی از دلاوران شما برود. برای من سزاوار نیست که لشکر و کشور و بیتالمال و مالیاتهای نواحی را که میفرستند و قضاوت میان مسلمانان و نظر در حقوق مردم را بگذارم و با دستهای از لشکر در بیابانها و فراز کوهها دنبال این و آن بروم. به خدا، رأی بدی است که میگویید. به خدا، اگر به دلیل این کارها نبود، از میانتان کوچ میکردم و هرگز شما را نمیخواستم. به خدا، در جدا شدن از شما آسایش جان و تن نهفته است. هنگامی که عبیدالله بن عباس، حاکم یمن و سعید بن نمران، فرمانده سپاه یمن، به کوفه آمدند و خبر از عقبنشینی در برابر بُسر دادند. امیرمؤمنان(ع) به منبر رفت و فرمود: چنان میبینیم که پیروان معاویه بر شما چیره خواهند شد؛ زیرا آنان در باطل با یکدیگر یگانهاند و شما در حق، پراکندهاید. آنان از پیشوای خود فرمان میبرند، ولی شما فرمان نمیبرید. آنان امانتدار پیشوای خویشند و شما خیانتکار. من فلانی را والی فلان جا کردم، ولی او خیانت کرد و نیرنگ زد و بیتالمال مسلمانان را نزد معاویه برد. دیگری را منصوب کردم، او نیز خیانت کرد و نیرنگ زد و چون نفر پیش رفتار کرد. کار به جایی رسیده است که دیگر اعتماد نمیکنم بند بیارزش تازیانهای را به دستتان بسپارم[۴۱].[۴۲]
منابع
پانویس
- ↑ فتوح ابن اعثم، ج۵، ص۱۲۱؛ احتجاج طبرسی، ج۲، ص۱۰۹؛ مناقب آل ابی طالب، ج۴، ص۱۱۵.
- ↑ احتجاج طبرسی، ج۲، ص۱۰۹؛ مناقب آل ابی طالب، ج۴، ص۱۱۵؛ طواف عشق، ترجمه لهوف سید بن طاووس، ص۱۰۶ به بعد.
- ↑ تاریخ طبری، ج۴، ص۳۴۹.
- ↑ تاریخ طبری، ج۴، ص۳۵۱؛ فتوح ابن اعثم، ج۵، ص۲۲۹.
- ↑ رجبی دوانی، محمد حسین، کوفه و نقش آن در قرون نخستین اسلامی، ص۳۴۹.
- ↑ ثقفی، ابو اسحاق، الغارات، ج۱، ص۱۸.
- ↑ ثقفی، ابو اسحاق، الغارات، ج۱، ص۱۷.
- ↑ رجبی، محمد حسین، مقاله «کوفه»، دانشنامه امام علی ج۹ ص ۴۱۳.
- ↑ ثقفی، ابو اسحاق، الغارات، ج۱، ص۲۳؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۴، ص۶۷.
- ↑ مشکن موضعی نزدیک شهرک اوانا کنار رود دجیل و دیر جاثلیق بود. (حموی، یاقوت، معجم البلدان، ج۵، ص۱۲۷)
- ↑ ثقفی، ابو اسحاق، الغارات، ج۲، ص۲۶.
- ↑ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۴، ص۶۷.
- ↑ ثقفی، ابو اسحاق، الغارات، ج۲، ص۲۸.
- ↑ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۴، ص۶۷.
- ↑ ثقفی، ابو اسحاق، الغارات، ج۲، ص۲۶.
- ↑ رجبی، محمد حسین، مقاله «کوفه»، دانشنامه امام علی ج۹ ص ۴۱۳.
- ↑ مالک بن کعب ارحبی همدانی، عامل امیرالمؤمنین(ع) بر عین التمر بود و نیز فرماندهی سپاه آن حضرت را در کمک به محمد بن ابیبکر بر عهده داشت. (شوشتری، محمدتقی، قاموس الرجال، ج۷، ص۴۳۷)
- ↑ ر.ک: ثقفی، ابواسحاق، الغارات، ج۱، ص۲۷۶ - ۳۰۱؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۴، ص۷۰ – ۸۳؛ احمد بن ابییعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۹۴.
- ↑ رجبی، محمد حسین، مقاله «کوفه»، دانشنامه امام علی ج۹ ص ۴۱۵.
- ↑ ثعلبیه از منزلهای میان راه مکه از طرف کوفه، پس از منزل شقوق و پیش از منزل خزیمه است. (حموی، یاقوت، معجم البلدان، ج۲، ص۷۸)
- ↑ قطقطانه موضعی نزدیک کوفه از سوی بیابان در ناحیه کربلا است. زندان نعمان بن منذر پادشاه حیره در آنجا بوده است. (حموی، یاقوت، معجم البلدان، ج۴، ص۳۷۴)
- ↑ منظور حضرت امیر(ع) دستههای نظامی کوفه بود که در پاسگاههای مرزی عراق در معرض حمله ضحاک بن قیس قرار گرفته بودند.
- ↑ ر.ک: ثقفی، ابو اسحاق، الغارات، ج۲، ص۴۱۶ – ۴۴۲؛ احمد بن ابییعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۴۰؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۵، ص۱۳۵.
- ↑ رجبی، محمد حسین، مقاله «کوفه»، دانشنامه امام علی ج۹ ص ۴۱۸.
- ↑ مخنف از اصحاب علی(ع) بود که به حکومت اصفهان رسید. وی جد ابو مخنف، مورخ معروف است. (شوشتری، محمدتقی، قاموس الرجال، ج۵، ص۴۵۵)
- ↑ ر.ک: ثقفی، ابو اسحاق، الغارات، ج۲، ص۴۴۸ – ۴۵۹؛ احمد بن ابییعقوب، تاریخ الیعقوبی (چاپ جدید)، ج۲، ص۱۹۵؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری (دوره ۱۱ جلدی)، ج۵، ص۱۳۳.
- ↑ رجبی، محمد حسین، مقاله «کوفه»، دانشنامه امام علی ج۹ ص ۴۱۹.
- ↑ هیت شهری در کنار فرات و بالاتر از انبار بوده است. این شهر نخل بسیار و خیرات فراوان داشت و به نام بانی آن، هیت البندی، نامیده شده بود. (حموی، یاقوت، مراصد الاطلاع)
- ↑ انبار شهری در کنار فرات بود که شاپور ذوالاکتاف آن را بنا کرد. سبب نامیدن آن به انبار همجواری با انبار غلهای در آن حدود بوده است. (حموی، یاقوت، مراصد الاطلاع)
- ↑ صیدوراء دهی در غرب فرات و بالای شهر انبار بوده است. (حموی، یاقوت، مراصد الاطلاع)
- ↑ از اصحاب امیرمؤمنان(ع) که در جنگ صفین فرمانده همدانیهای سپاه کوفه بود. وی همچنین از فرماندهان سپاه امام حسن(ع) در رویارویی با معاویه نیز بود. امیر مؤمنان(ع) او را در شعری ستوده است. (شوشتری، محمدتقی، قاموس الرجال، ج۴، ص۳۷)
- ↑ نهج البلاغه، خطبه ۲۷.
- ↑ حارث بن اعور همدانی از اصحاب خاص امیرالمؤمنین(ع) بود.به روایت کشی، امیرالمؤمنین(ع) به او فرمود: «ای حارث، هرکس مرا دوست یا دشمن بدارد، پس از مرگ مرا میبیند». شعبی گفته است: «وی از علی(ع) فرایض و حساب و احکام را آموخت». حارث در ایام عبدالله بن زبیر درگذشت. (شوشتری، محمدتقی، قاموس الرجال، ج۳، ص۵)
- ↑ ر.ک: ثقفی، ابواسحاق، الغارات، ج۲، ص۴۶۴ - ۴۸۲؛ احمد بن ابییعقوب، تاریخ الیعقوبی (چاپ جدید)، ج۲، ص۱۹۶؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری (دوره ۱۱ جلدی)، ج۵، ص۱۳۴.
- ↑ رجبی، محمد حسین، مقاله «کوفه»، دانشنامه امام علی ج۹ ص ۴۲۱.
- ↑ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۴، ص۱۰۴.
- ↑ ر.ک: ثقفی، ابو اسحاق، الغارات، ج۲، ص۵۰۴ – ۵۱۲.
- ↑ رجبی، محمد حسین، مقاله «کوفه»، دانشنامه امام علی ج۹ ص ۴۲۵.
- ↑ طبری، تاریخ الطبری، ج۴، ص۱۰۶.
- ↑ ابوبرده، قبلاً طرفدار عثمان بود، اما در جنگ صفین همراه علی(ع) شد؛ ولی پس از بازگشت از صفین با معاویه مکاتبه کرد. پس از صلح امام حسن(ع) هنگامی که معاویه به کوفه آمد، مُلکی را به او بخشید و او را تفقد کرد. (ابن ابیالحدید، شرح نهج البلاغه، ج۴، ص۱۰۷)
- ↑ ر.ک: ثقفی، ابو اسحاق، الغارات، ج۲، ص۶۰۷ – ۶۴۲؛ نیز ر.ک: طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۴، ص۱۰۷؛ احمد بن ابییعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۹۷؛ ابن ابیالحدید، شرح نهج البلاغه، ج۳، ص۳ – ۱۸.
- ↑ رجبی، محمد حسین، مقاله «کوفه»، دانشنامه امام علی ج۹ ص ۴۲۷.