کعب بن مالک انصاری در تاریخ اسلامی

مقدمه

کعب بن مالک بن ابی کعب، که نام واقعی او عمرو بن قین است، فرزند یزید بن جشم بن خزرج انصاری سلمى است. کنیه‌اش ابا عبدالله یا اباعبدالرحمن بوده است[۱]. به نقلی، کنیه کعب در جاهلیت ابا بشیر بوده و پیامبر (ص)، ابا عبدالله قرار داد[۲]. مادرش لیلی، دختر زید بن ثعلبه از بنی سلمه بوده است و کعب در عقبه دوم حضور داشته است. او در تمام جنگ‌ها به غیر از تبوک، حاضر بوده است[۳]. مالک، پسری غیر از کعب شاعر مشهور نداشته است[۴].[۵]

اسلام آوردن کعب بن مالک

کعب بن مالک از کسانی بود که در همان اوائل ورود اسلام به شهر مدینه مسلمان شد. هر دو چشم او در اواخر عمر نابینا شده بود و هنگام بیرون رفتن از خانه فرزندش عبدالرحمن دست او را می‌گرفت و به مسجد و بازار می‌برد.

عبدالرحمن گوید: روزهای جمعه که می‌شد، من برای اقامه نماز جمعه دست پدرم را می‌گرفتم و او را به مسجد می‌بردم و چون او صدای اذان نماز جمعه را می‌شنید بی‌اختیار به روح اسعد بن زراره - که از دنیا رفته بود. درود می‌فرستاد و برای او استغفار می‌کرد، و این کار را در هر جمعه تکرار می‌کرد. من تصمیم گرفتم که این بار که به نماز می‌رویم دلیل آن را از او جویا شوم، و چون روز جمعه شد، از او پرسیدم: پدر جان چگونه است که هرگاه صدای اذان نماز جمعه را می‌شنوی به یاد اسعد بن زراره افتاده و برای او از خدا آمرزش می‌خواهی؟ گفت: "ای فرزند، نخستین کسی که در "هزم النبيت" در ناحیه "حرة بنی بیاضه"، جایی که به "نقيع الخضمات"[۶] مشهور است، برای ما نماز جمعه خواند، اسعد بن زراره بود و چون نماز جمعه بر پا می‌شود من فورا به یاد او می‌افتم". گفتم: در آن روز شما چند نفر بودید؟ گفت: "چهل نفر مرد بودیم که در نماز جمعه او حاضر شدیم"[۷].[۸]

کعب و پیمان دوم عقبه

مصعب بن عمير[۹] که در مدینه موفقیت زیادی نصیبش شده بود پس از مدتی به مکه بازگشت و چون موسم حج رسید، گروهی از مسلمانان نیز به همراه کاروان‌های مدينه به شهر مکه آمدند. کعب بن مالک که یکی از آن مسلمانان بود، می‌گوید: ما در آن سال به همراه براء بن معرور که بزرگ و رئیس ما بود به سوی مکه رهسپار شدیم و هیچ یک از ما تا به آن روز، رسول خدا (ص) را ندیده بودیم. در راه که می‌رفتیم براء بن معرور که به تازگی مسلمان شده بود، گفت: "فکری مرا به خود مشغول کرده است که نمی‌دانم آیا شما هم با من موافقید یا نه؟"

گفتیم: "آن چیست؟"

گفت: "من معتقدم که هنگام نماز نباید این خانه، یعنی خانه کعبه را پشت سر قرار داد و باید نماز را به سوی کعبه خواند"!

ما در پاسخش گفتیم: "به خدا ما شنیده ایم که پیامبر گرامی ما به سوی شامبیت المقدس) نماز می‌خواند و ما با او مخالفت نخواهیم کرد".

براء گفت: "ولی من به سوی کعبه نماز می‌خوانم".

گفتیم: "ما در این باره از تو پیروی نخواهیم کرد". و بدین ترتیب هنگام نماز که می‌شد؛ براء به سمت کعبه و ما به سمت بیت المقدس نماز می‌خواندیم تا به مکه رسیدیم. در آنجا براء به من گفت: "ای برادر زاده، ما را پیش رسول خدا ببر تا از این کاری که من انجام داده‌ام از او بپرسیم و ببینیم که آیا صحیح بوده یا نه، زیرا مخالفت شما مرا ناراحت کرده و می‌ترسم مخالف دین خدا رفتار کرده باشم". من که تا کنون رسول خدا (ص) را ندیده بودم، به اتفاق او از خانه بیرون رفته و از مکان آن حضرت جویا شدیم؛ مردی از اهل مکه از ما پرسید: "آیا تا کنون او را دیده اید؟" گفتیم: "نه". پرسید: "آیا عباس بن عبدالمطلب را دیده‌اید؟" گفتیم: "آری". ؛ چون عباس گاهی برای تجارت به مدینه آمده بود و ما او را دیده بودیم.

آن مرد گفت: "چون به مسجد الحرام وارد شدید، بنگرید آن کس که پهلوی عباس بن عبد المطلب نشسته است، همان کسی است که شما می‌خواهید".

پس ما به مسجد الحرام آمدیم و عباس بن عبدالمطلب را که در گوشه‌ای نشسته بود، دیدیم و به نزد مردی که در کنار عباس نشسته بود، رفته و سلام کردیم و همانجا نشستیم. رسول خدا (ص) رو به عباس کرده، فرمود: "این دو مرد را می‌شناسی؟"

او گفت: "آری، این، براء بن معرور، بزرگ قبیله خود است، و آن دیگری کعب بن مالک است". به خدا سوگند فراموش نمی‌کنم که پیامبر (ص) دنبال سخن عباس فرمود: "همان (کعب) شاعر؟" عباس گفت: "آری. پس ما به دنبال اعمال حج رفتیم و با رسول خدا وعده گذاردیم که پس از اعمال حج در وسط ایام تشریق[۱۰] در عقبه به نزد او برویم و ملاقات ما نیز در شب صورت گیرد.

چون شب موعود فرا رسید، به نزد یکی از بزرگان خود به نام ابو‌جابر - عبد الله بن عمرو - که همراه ما آمده بود، رفتیم و با او که تا آن روز در حال شرک و کفر به سر می‌برد و ما اسلام خود را از او و دیگر مشرکان مدینه مخفی می‌داشتیم، گفتیم: "ای اباجابر تو یکی از مردان بزرگ و محترم قبیله ما هستی و راستی برای ما ناگوار است که تو در حال شرک به سر بری و فردای قیامت نیز هیزم جهنم باشی". سپس او را به اسلام دعوت کرده و وعده‌ای را که برای دیدار رسول خدا گذارده بودیم به او خبر دادیم. ابو جابر دعوت ما را پذیرفته به دین اسلام در آمد و همراه ما برای دیدار رسول خدا به عقبه آمد. در آنجا تا نیمه شب در چادرهای خود به سر بردیم و پس از آن خیلی آهسته و آرام مانند راه رفتن مرغان کار کرد اما قطا به راه در میان افتادیم این استار، و تمامی افرادی که در میعادگاه، حاضر شدند هفتاد و سه نفر مرد بودند و دو زن نیز همراه ما بود، یکی "نسیبه" دختر کعب و دیگری "اسماء" دختر عمرو بن عدی. پس از مدتی رسول خدا با عمویش عباس بن عبدالمطلب به نزد ما آمدند. عباس در آن روز هنوز به حال کفر و شرک می‌‌زیست ولی با این حال دوست داشت بر کار برادر زاده‌اش نظارتی داشته باشد و پیمان‌های او را محکم کند. پس از اینکه سخنانی بین ما رد و بدل شد، رسول خدا (ص) فرمود: "اکنون دوازده نفر را از میان خود انتخاب کنید که آنها نقیب و مهتر و کفیل قوم شما نزد من باشند. حاضران دوازده نفر را که نه تن از خزرج و سه تن از اوس بودند انتخاب نمودند و به رسول خدا (ص) آنها را معرفی کردند. پس از انتخاب این دوازده نفر قصیده‌ای در این باره سرودم که ابیات زیر از آن قصیده است: أبی را آگاه کن که رأیش باطل شد و صبح شعب هلاک شد و هلاکت، امری حتمی است. خداوند از منت تو ابا دارد چرا که او در کمینگاه مردم را می‌بیند و سخنان‌شان را می‌شنود. ابوسفیان را آگاه کن که از احمد (ص) نوری بر ما تابید که از هدایت الهی می‌درخشید. در کاری، که قصد آن را داری کوتاهی مکن و هر که را می‌خواهی گردآوری، گردآور. اینک از آن تو خودداری بدان که شکستن کرده پیمان ما چیزی است که گروه با بیعت خویش از آن خودداری کرده‌اند.[۱۱]؛

آنگاه رسول خدا (ص) به آن دوازده نفر فرمود: "شما نسبت به قوم خود کفیل هستید مانند حواریین عیسی بن مریم، و من نیز نسبت به قوم خود، یعنی مسلمانان کفیل هستم[۱۲].

چون صبح شد، قریش به دنبال ما و به در چادرهای ما آمده و گفتند: "ای گروه خزرج! ما شنیده‌ایم شما به نزد محمد آمده و با او بر ضد ما پیمان بسته‌اید و می‌خواهید او را از مکه به مدینه ببرید، در صورتی که ما با شما سر جنگ نداشته و چیزی نزد ما بدتر از جنگ با شما نیست؟" گروهی از همراهان ما که مشرک بوده، هنوز مسلمان نشده بودند، از جا برخاسته و سوگند خوردند که چنین چیزی نبوده و ما خبر نداریم. و راست هم می‌گفتند چون اطلاع نداشتند. ولی ما به هم نگاه کردیم و چیزی نگفتیم[۱۳].[۱۴]

کعب و پیمان برادری

از جمله کارهایی که رسول خدا (ص) در همان آغاز ورود به شهر مدینه انجام داد، ایجاد پیمان برادری میان مهاجر و انصار بود و خود آن حضرت نیز با علی بن ابی‌طالب (ع) عقد اخوت بست و در میان تمامی اصحاب خود ایستاده دست علی بن ابی‌طالب (ع) را گرفت و فرمود: "این هم برادر من"!

برخی از کسانی که در این پیمان با یک دیگر برادر شدند، عبارتند از: حمزة بن عبد المطلب عموی رسول خدا (ص) با زید بن حارثه، غلام آزاد شده آن حضرت برادر شدند و به همین دلیل در جنگ احد هنگامی که حمزه به میدان جنگ رفت. بزید بن حارثه فرمود: اگر در این جنگ مرگ من فرا رسید تو باید به وصایای من عمل کنی و سپس وصایای خویش را به او سپرد.... و [[طلحة بن عبيدالله با کعب بن مالک از تیره بنی سلمه برادر شدند[۱۵].[۱۶]

کعب و شرکت در جنگ‌ها

بدر

در بودن کعب در جنگ بدر، اختلاف است[۱۷]. اما، به نقل ابن هشام كعب بن مالک دلايل نبردش را در تبوک برای پسرش عبدالله تعریف می‌کرده که به جنگ بدر نیز اشاره کرده و گفته: من در هیچ یک از جنگ‌ها از رفتن با لشکر اسلام خودداری نکردم، به جز جنگ بدر که آن هم چون رسول خدا (ص) به قصد جنگ نرفته بود، بلکه به قصد گرفتن کاروانی از قریش حرکت کرده بود با او نرفتم![۱۸]

او درباره اسیران جنگ بدر می‌گوید: ابن اشرف[۱۹] چون اسیران را در بند دید، خوار شد و به قوم خود گفت: "وای بر شما! به خدا سوگند، امروز زیر زمین برای شما بهتر از روی آن است. اینها که کشته و اسیر شدند سران و بزرگان مردم بودند و حالا شما چه خیالی دارید؟" آنها گفتند: "تا زنده هستیم با محمد دشمنی می‌ورزیم". ابن اشرف گفت: "شما چه ارزشی دارید؟ او خویشان خود را لگدکوب کرد و از میان برد، ولی من پیش قریش می‌روم و آنها را بر می‌انگیزه و بر کشته شدگان‌شان مرثیه می‌گویم و می‌گریم، شاید آنها آماده جنگ شوند و من هم همراه آنها می‌آیم". این بود که به سوی مکه رفت[۲۰].

همچنین کعب از پدرش روایت می‌کند: اُبی بن خلف برای پرداخت فدیه پسر خود که در بدر اسیر شده بود، به مدینه آمد و به پیامبر (ص) گفت: "من اسب بسیار خوبی دارم که همه روزه مقدار زیادی ذرت به او می‌دهم، تو را در حالی که سوار بر آن باشم، خواهم کشت". پیامبر (ص) فرمود: "ان شاء الله من تو را همان طور که سوار بر آن باشی خواهم کشت". ابی بن خلف این موضوع را در مکه گفته بود و چون این گفتار او را در مدینه به پیامبر (ص) خبر دادند، فرمود: "ان شاء الله من او را در حالی که بر آن اسب سوار است، خواهم کشت"[۲۱].[۲۲]

احد

کعب بن مالک انصاری گوید: وقتی مشرکان به مسلمانان حمله کردند، در آن میان مسلمانان که هر یک سراسیمه حال به سوئی می‌رفتند، من نگاهم به چشمان نافذ رسول خدا (ص) افتاد که از زیر کلاه خود می‌درخشید، پس بی‌اختیار فریاد زدم: مسلمانان! مژده که رسول خدا این جاست و زنده است! حضرت به من اشاره فرمود که ساکت باش! مسلمانان که صدای مرا شنیدند به طرف رسول خدا (ص) آمدند و آن حضرت در میان جمعی از آنها به طرف کوه شتافت [۲۳].

همچنین طبرسی می‌افزاید: در این حال عده‌ای از اصحاب به سویش شتافتند، حضرت آنها را به دلیل فرار، ملامت کرد. آنها در پاسخ گفتند: "ای رسول خدا پدر و مادرمان فدایت باد! به ما خبر رسید که شما شهید شده‌اید و دل‌های ما از این خبر به وحشت افتاد و در نتیجه فرار کردیم"[۲۴].

کعب بن مالک می‌گوید: در روز جنگ احد ام سلیم، دختر ملحان و عایشه را دیدم که مشک‌های آب را بر پشت خود حمل می‌کردند؛ حمنه، دختر جحش به تشنگان آب می‌داد و زخمی‌ها را معالجه می‌کرد و ام ایمن هم به زخمی‌ها آب می‌داد[۲۵].

از کعب بن مالک در جای دیگر چنین نقل شده: روز احد زخمی شده و به روی زمین افتاده بودم ولی همین که متوجه شدم مشرکان کشته‌های مسلمان را به بدترین حالت مثله می‌کنند، برخاستم و خود را از میان کشته‌ها کنار کشیدم و به گوشه‌ای پناه بردم. همان جا بودم که خالد بن اعلم عقیلی که مسلح بود، به مسلمانان حمله کرد و در همان حال می‌گفت: "همچون گرگ که بر گوسفندان حمله می‌کند، حمله کنید!" او که سرا پا غرق در آهن بود، فریاد می‌کشید و می‌گفت: "ای گروه قریش، محمد را نکشید بلکه او را زنده اسیر بگیرید تا نشانش دهیم که چه کارهایی کرده است". در این موقع قزمان به او حمله کرد و ضربه ای بر کتف او زد که ریه‌اش بیرون افتاد و من آن را دیدم. سپس شمشیرش را گرفت و رفت. مرد دیگری از مشرکان، که فقط دو چشم او را می‌دیدم، به قزمان حمله کرد و قزمان چنان ضربه‌ای به او زد که دو نیمه‌اش کرد. همچنانکه نگاه می‌کردم با خود می‌گفتم، من مردی به این شجاعت در شمشیر زدن ندیده‌ام! ولی سرانجام او سرانجام شومی بود. همراهان کعب از کعب پرسیدند: سرانجام او چه شد؟ گفت: "او از اهل دوزخ است چون خودکشی کرد".

کعب گوید: در همان وقت مرد دیگری که کاملا مسلح بود به میدان آمد در حالی که فریاد می‌کشید: به مسلمانان حمله کنید آن چنانکه گرگ بر گوسفند حمله می‌کند. مردی از مسلمانان که چهره‌اش پوشیده بود، در برابر او قرار گرفت و من خود را به پشت سر آنها رساندم و روی پا برخاستم که آنها را بهتر ببینم؛ مرد کافر، ساز و برگ بیشتری داشت و من همچنان آن دو را زیر نظر داشتم تا اینکه با هم درگیر شدند. مردمسلمان ضربه‌ای به کتف فرد کافر زد که شمشیرش تا تهیگاه او رسید و او را دو نیمه کرد، آن گاه مرد مسلمان چهره خود را گشود و گفت: "ای کعب، این ضربت را چگونه دیدی؟ من ابودجانه‌ام"[۲۶].[۲۷]

احزاب

کعب بن مالک نقل می‌کند: در روز خندق ضمن کندن زمین رجز می‌خواندیم و ما که همه از بنی سلمه بودیم در یک گوشه مشغول کار بودیم و پیامبر (ص) فرموده بود که من چیزی نسرایم. من گفتم: آیا پیامبر درباره کس دیگری هم، چنین تصمیمی گرفته‌اند؟ دیگران گفتند: "آری، به حسان بن ثابت همچنین فرموده‌اند". من دانستم که پیامبر (ص) از این جهت ما را از این کار باز داشته است که ما می‌توانستیم چیزی بسراییم و دیگران قدرت آن را نداشتند. بدین جهت تا پایان کار حرفی نزدم. چون کندن خندق، تمام شد، پیامبر (ص) فرمودند: "هیچ کس نباید از آنچه دوستش گفته است خشمگین شود و نباید تعبیر بدی کند، مگر آنچه که کعب و حسان گفته‌اند؛ چون آن دو مایه سرودن شعر را دارند"[۲۸].[۲۹]

خيبر

از کعب بن مالک نقل شده: شبی که در رجیع بودیم، مردی یهودی از اهالی نطاة، شبانگاه فریاد کشید و گفت: "اگر مطلبی را به شما خبر دهم به من امان می‌دهید؟" گفتیم: "آری"، و به سوی او رفتیم. من نخستین کسی بودم که پیش او رسیدم و از او پرسیدم: تو کیستی؟ گفت: "مردی از یهودیان". ما او را به حضور رسول خدا (ص) بردیم. مردیهودی گفت: "ای ابوالقاسم، آیا اگر تو را به یکی از حصارهای یهودیان راهنمایی کنم به من و همسرم امان می‌دهی؟ حضرت فرمودند: "آری". مرد یهودی، آن حضرت را به آنجا راهنمایی کرد. پیامبر (ص) همان ساعت، اصحاب خود را فرا خواند و ایشان را به جهاد تشویق کرد، و به آنها خبر داد که هم‌پیمان‌های یهودیان ایشان را رها کرده و گریخته‌اند و میان آنها اختلاف شده است.

کعب گوید: صبحگاهان به سراغ آنها رفتیم و خداوند ما را بر ایشان پیروزی داد، و در نطاق کسی غیر از زنها و بچه‌ها نبود و چون به حصار شق هم رسیدیم، در آن هم جز زن‌ها و بچه‌ها کسی نبود. پیامبر (ص) همسر آن مرد یهودی را که در شق بود به او تسلیم کرد، و من دیدم که او دست زن زیبایش را گرفت و رفت. رسول خدا (ص) در هفت شبانه روزی که در رجیع بودند، برای پاسداری شبانه، میان اصحاب خود نوبت قرار دادند[۳۰].[۳۱]

جنگ موته

به نظر می‌رسد کعب در این جنگ نیز حضور نداشته است، زیرا فرزندش می‌گوید: چند نفر از بستگان من در جنگ مؤته حضور داشتند و نامی از پدرش نمی‌آورد. او به نقل از بستگانش می‌گوید: چون خالد پرچم را برداشت، شکست خورد و همراه مردم گریخت و مسلمانان کشته شدند و مشرکان به تعقیب مسلمانان پرداختند. قطبة بن عامر به فریاد کشیدن پرداخت و گفت: "ای قوم، اگر مرد در حال حمله کشته شود بهتر است تا در حال فرار"؛ او همچنان فریاد می‌کشید ولی کسی به او توجه نکرد چون همه در حال فرار بودند و از پرچمدار که می‌گریخت پیروی می‌کردند[۳۲].

نکته جالب اینکه ابن ابی الحدید درباره جنگ موته می‌نویسد: محدثان بر این نکته هم رأی هستند که زید بن حارثه را پیامبر یا به عنوان اولین امیر در جنگ موته انتخاب کرد و شیعه منکر این قول است و می‌گوید، جعفر بن ابی طالب به عنوان امیر اول انتخاب شد و بنا شد اگر او کشته ات شد زید بن حارثه و اگر او نیز کشته شد عبدالله بن رواحه امیر باشد و روایات زیادی در این باره نقل کرده‌اند و من در اشعاری که ابن اسحاق در کتاب مغازی نقل کرده شواهدی یافتم که قول شیعه را ثابت می‌کند. کعب بن مالک انصاری در این باره چنین سروده است: چشم‌ها خفتند و آرمیدند و حال آنکه اشک چشم تو فرو می‌ریزد. اندوه بر آن چند تنی است که روزی در موته پیاپی به جنگ رفتند و همان جا استوار ماندند و به جای دیگر منتقل نشدند. پیشاپیش مسلمانان رفتند گویا که کوهی بودند که آن شیر شرزه رهبرشان بود. هنگامی که با جعفر هدایت می‌شدند و پرچم او پیشاپیش آنان بود و چه نیکو پیشاهنگی. تا آنکه صفها درهم ریخت و جعفر در آوردگاه، کشته شده و بر خاک افتاد. ماه تابان به سبب مرگ جعفر از تابش افتاد و خورشید درخشان تاریک شد و نزدیک بود خاموش شود. قومی که بنیان‌شان اعلى و برتر و از نسل هاشم است که برتری عالی و سرپرستی اصالت دار دارد. آن قوم که پروردگار، بندگان خود را به وجودشان نگه داشت و بر آنان قرآن کریم را فرو فرستاد. بر ساير مردم از نظر عفت و کرامت، برتری دارند و بر اخلاق ایشان، هر کس که جاهل است نیز اعتماد می‌کند[۳۳].[۳۴]

فتح مکه

نقل شده، چون پیامبر (ص) به منطقه عرج[۳۵] رسید، مردم هنوز نمی‌دانستند که پیامبر (ص) قصد جنگ با چه کسانی را دارد؛ با قریش، یا با هوازن و ثقيف؟ و دوست داشتند که این موضوع را بدانند. پیامبر (ص) در عرج با آنها به گفتگو پرداخت. کعب بن مالک به مردم گفت: "من به حضور رسول خدا (ص) می‌روم و امیدوارم بتوانم دریابم که قصد کجا را دارد". سپس کعب نزد پیامبر (ص) آمد و در برابر آن حضرت زانو زد و این ابیات را سرود: ما پس از حرکت از سرزمین تهامه و خيبر همه دودلی‌ها را زدودیم و سپس شمشيرها را آسوده گذاشتیم. اگر از آنها بپرسیم و بتوانند پاسخ دهند، لبه‌های تیزشان خواهان جنگ با دوست ثقیف هستند. من با دوس آن چنان و ثقیف نیستم هستند که اگر. نخواهید و کار این امر، هزاران نفر را بر گرد خانه‌های‌تان نیاوردم. خيمه‌ها و سقف خانه‌ها را در طائف از بیخ و بن می‌کنیم، و خانه‌های‌شان را خالی از ساکنان آنها خواهیم کرد.[۳۶]

پیامبر (ص) فقط لبخندی زدند و هیچ نگفتند. مردم به کعب گفتند: "به خدا قسمرسول خدا (ص) برای تو چیزی را روشن نکردند و ما نمی‌دانیم که با چه کسی جنگ را آغاز خواهد فرمود، قریش یا ثقيف و یا هوازن؟"[۳۷].[۳۸]

کعب و گرفتن زکات

چون رسول خدا (ص) از جعرّانه[۳۹] به مدینه برگشتند، روز جمعه سه روز باقی مانده از ماه ذی قعده بود. پس بقیه ماه‌های ذی قعده و ذی حجه را در مدینه ماندند و چون هلال محرم را دیدند، کارگزاران زکات را برای گرفتن زکات فرستادند؛ بريدة بن حصيب را به سوی قبائل اسلم و غفار فرستادند و گفته شده که کعب بن مالک را به این کار مأمور کردند[۴۰].[۴۱]

کعب و ماجرای تبوک

خداوند در قرآن می‌فرماید: ﴿وَعَلَى الثَّلَاثَةِ الَّذِينَ خُلِّفُوا حَتَّى إِذَا ضَاقَتْ عَلَيْهِمُ الْأَرْضُ بِمَا رَحُبَتْ وَضَاقَتْ عَلَيْهِمْ أَنْفُسُهُمْ وَظَنُّوا أَنْ لَا مَلْجَأَ مِنَ اللَّهِ إِلَّا إِلَيْهِ ثُمَّ تَابَ عَلَيْهِمْ لِيَتُوبُوا إِنَّ اللَّهَ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ[۴۲]. طبرسی درباره این آیه می‌نویسد: مجاهد و قتاده گفته‌اند، این آیه در‌شان هلال بن امیه واقفی و مرارة بن ربیع و کعب بن مالک نازل شد[۴۳].

واقدی نیز می‌نویسد: عده‌ای از مسلمانان به علت تأخیر در تصمیم‌گیری برای شرکت در جنگ تبوک، بدون آنکه درباره پیامبر (ص) تردیدی داشته باشند از همراهی با رسول خدا (ص) باز ماندند که از جمله ایشان کعب بن مالک بود و خودش در این باره گفته است: جای تعجب است که من هیچگاه این چنین توانایی و آسایشی نداشتم، اما با وجود این از شرکت در جنگ تبوک باز ماندم، و با آنکه هیچ گاه دو اسب در اختیار من نبود به هنگام جنگ تبوک، دو اسب داشتم. پیامبر (ص) آماده حرکت می‌شد و مردم هم همراه آن حضرت برای حرکت آماده می‌شدند. من هم برای آماده ساختن خود تلاش می‌کردم ولی کاری انجام نمی‌دادم و مرتب با خود می‌گفتم می‌توانم خود را برای این کار آماده کنم! این چنین بر من گذشت تا اینکه پیامبر (ص) مردم را به جدیت بیشتری وادار فرمود و خود آن حضرت و مسلمانان کاملا آماده شدند. پیامبر (ص) دوست داشت که روز پنج شنبه[۴۴] حرکت کند اما کارهای من آماده نشد. گفتم یکی دو روز پس از حرکت ایشان، کارهایم را انجام می‌دهم و به ایشان می‌پیوندم، ولی پس از رفتن آنها نه فردا و نه پس فردایش کاری نکردم و همچنین امروز و فردا شد تا آنها با شتاب دور ور شدند و و فرصت از دست رفت. گفتم راه بیفتم شاید به ایشان برسم و ای کاش این کار را کرده بودم و نکردم! چون از خانه بیرون می‌آمدم و میان مردم می‌رفتم اندوهگین می‌شدم چون می‌دیدم که فقط منافقان و بهانه تراشان باقی مانده‌اند. پیامبر (ص) هم تا ورود به تبوک مرا به خاطر نیاورده بودند و آنجا در حالی که با مردم نشسته بودند، فرموده بودند: "کعب بن مالک چه کرد؟" مردی از بنی سلمه به طعنه گفته بود: "علاقه به استراحت در زیر سایه و تن پروری مانع شد و او را از سفر بازداشت"، و معاذ بن جبل گفته بود: "بسیار بد گفتی! به خدا سوگند ای رسول خدا ما درباره او جز خیر و نیکی سراغ نداریم"[۴۵].

این قصه گذشت تا روزی که اطلاع دادند، رسول خدا یی از تبوک به سوی مدینه حرکت کرده در این هنگام بود که اندوه مرا فرا گرفت و در فکر فرو رفتم که چه عذری برای نرفتن به تبوک به نزد آن حضرت بیاورم و چگونه از خشم رسول خدا (ص) خود را نجات دهم و در این باره از خردمندان قبیله کمک خواستم تا روزی که خبر رسید رسول خدا (ص) آن روز به مدینه وارد خواهد شد و من تصمیم خود را گرفته بودم؛ تصمیم گرفتم که به راستی سخن بگویم و هیچ گونه عذری نیاورم. و رسم رسول خدا (ص) چنان بود که هرگاه از سفری برمی‌گشت ابتدا به مسجد می‌رفت و دو رکعت نماز می‌خواند سپس در آنجا می‌نشست و مردم به دیدنش می‌آمدند. آن روز هم هنگامی که نمازش را خواند و نشست، آنان که از رفتن به تبوک خودداری کرده بودند به نزد آن حضرت آمده و به سوگند خوردن و عذر تراشیدن پرداختند و تعداد آنها هشتاد و چند نفر بود که رسول خدا (ص) در ظاهر عذرشان را می‌پذیرفت و برای‌شان از خدا آمرزش می‌خواست و باطن کارشان را به خدای تعالی واگذار می‌فرمود. نوبت به من رسید و چون به نزد آن حضرت رفتم، ابتدا بر ایشان سلام کردم. حضرت تبسم نشستم خشمناکی به من کرده و فرمود: "پیش بیا"؛ من پیش رفته تا اینکه جلوی رویش نشستم. آن حضرت رو به من کرده و فرمود: "چه چیز سبب تخلف تو از جنگ شد؟ آیا تو با ما پیمان نبسته بودی؟" در پاسخ گفتم: "ای رسول خدا به خدا سوگند اگر من در نزد شخص دیگری از اهل دنیا جز شما نشسته بودم، می‌توانستم خود را از خشم او با عذر تراشی حفظ کنم، ولی به خدا من به خوبی دانستم که اگر امروز به شما دروغ بگویم مسلما شما از من راضی خواهید شد ولی ممکن است خدای تعالی بر من خشم گیرد، و اگر به شما راست بگویم شما از من دلتنگ خواهید شد ولی امید عاقبت نیکی از خدا دارم و (از این رو با کمال صراحت می‌گویم) نه، به خدا من هیچ گونه عذری نداشتم و به خدا در هیچ زمانی مانند روزی که من از آمدن به همراه شما خودداری کردم به این اندازه نیرومند و در رفاه نبودم".

رسول خدا (ص) فرمود: "اما این مطلب را راست گفتی؛ اکنون از جای خود برخیز تا خدا درباره‌ات حکم کند". من از جا برخاستم و در این هنگام چند تن از افراد بنی سلمه به دنبال من آمده و گفتند: "به خداما تا کنون از تو گناهی نشنیده‌ایم، و چه می‌شد که تو نیز مانند سایر متخلفان از جنگ عذری می‌آوردی و همان استغفار رسول خدایا (ص) تو را جبران می‌کرد؟" اینان به قدری از این گونه کلمات به من گفتند که من خواستم به نزد رسول خدا باز گشته و سخن خود را پس بگیرم و مانند دیگران برای رفتن خود عذری بیاورم، ولی پیش از این کار از ایشان پرسیدم: آیا کس دیگری هم مانند من بوده؟ گفتند: "آری، دو نفر دیگر هم مانند تو هستند که نرفتن خود را بدون عذر دانسته‌اند و رسول خدا (ص) نیز همان سخنی را که به تو فرمود به آن دو نفر نیز فرموده است". پرسیدم: آن دو نفر کیستند؟ گفتند: "یکی مرارة بن ربيع عمری است و دیگری هلال بن امیه واقفی". من که دیدم آن دو نفر از مردمان صالح و شایسته‌ای هستند که به راستی پیرو و مطيع رسول خدا بوده‌اند از رفتن دوباره به نزد رسول خدا (ص) خودداری کردم. پیامبر اسلام یا از میان تمام کسانی که از رفتن تخلف کرده بودند مردم را از سخن گفتن با ما نهی کرد و به همین جهت مردم از ما رو گردان شده و با ما به هیچ وجه سخن نمی‌گفتند؛ پنجاه روز[۴۶] بدین‌گونه گذشت تا جائی که دیگر از خودم و از سر زمینی که در آن زندگی می‌کردم، بیزار شده بودم. اما آن دو رفیق من خانه نشین شده و از منزل خارج نمی‌شدند ولی من بیرون می‌رفتم و در کوچه و بازار گردش می‌کردم ولی هیچ کس با من سخن نمی‌گفت، و من گاهی به نزد رسول خدا (ص) نیز می‌رفتم و پس از اینکه نماز آن حضرت تمام می‌شد پیش رویش می‌نشستم و به ایشان سلام می‌کردم ولی حضرت به من اعتنائی نمی‌کرد، و گاهی من در نزدیکی او می‌نشستم و هنگام نماز که می‌شد نماز می‌خواندم و رسول خدا هم به من نگاه می‌کرد ولی به محض اینکه من به آن حضرت نگاه می‌کردم روی خویش را از من می‌گرداند. وقتی که دیدم این رفتار مسلمانان و جفای آنها بر من گران و سنگین شده روزی بر سر دیوار خانه ابو قتاده، که پسر عمویم بود و او را از مردم دیگر بیشتر دوست می‌داشتم، رفته و به او گفتم: ای ابو قتاده تو را به خدا سوگند آیا می‌دانی که من خدا و رسول او را دوست دارم؟ او پاسخم را نداد؛ دوباره سوگندش دادم پاسخی نداد؛ بار سوم سوگندش دادم، جواب نداد؛ بار چهارم که سوگندش دادم در پاسخم گفت: "خدا و رسولش داناترند". این سخن را که از او شنیدم، اشکم سرازیر شد و از آنجا پائین آمده به بازار رفتم و دیدم مردی نبطی از اهل شام که برای فروش گندم به مدینه آمده بود سراغ مرا می‌گیرد ولی کسی پاسخش را نداده و مرا به او نشان می‌دهند. آن مرد به نزد من آمد و نامه‌ای از پادشاه غسان که در قطعه‌ای از حریر پیچیده شده بود به دست من داد. من آن نامه را باز کردم و دیدم در آن چنین نوشته شده است: "به من خبر رسیده که صاحب تو بر تو جفا کرده است و خدا تو را در چنین جائی که به تو اهانت شود قرار نداده؛ پس به نزد ما بیا تا از مهر و لطف ما بهره مند شوی". وقتی نامه را خواندم با خود گفتم: این هم بلای دیگری است که من به آن دچار شده‌ام که مردی مشرک در من طمع بسته، از این رو فورا بالای تنوری رفته و آن نامه را در آتش انداخته و سوزاندم. چون چهل روز از نهی رسول خدا (ص) گذشت آن حضرت شخصی را به سوی ما فرستاد و او به ما سه نفر گفت که رسول خدا (ص) دستور داده باید از زنان خود کناره بگیرید. من در جواب گفتم: یعنی باید او را طلاق دهم یا راه دیگری را در پیش گیرم؟ او گفت: "نه، طلاقش نده بلکه از او دوری گزین". من به همسرم گفتم: هم اکنون برخیز و به نزد بستگان خود برو تا ببینم خداوند در این باره چه حکمی می‌کند. ولی زن هلال بن امیة به نزد رسول خدا (ص) رفت و گفت: "یا رسول الله، هلال بن امیه پیر مردی از کار افتاده است که احتیاج به پرستار و خدمتکار دارد آیا اجازه می‌دهید که من در خدمت او باشم؟" حضرت به او فرمود: "می‌توانی، ولی مواظب باش با تو نزدیکی نکند". او گفت: "ای رسول خدا او هیچ گونه توجهی به من ندارد، و به خدا از آن روز که به این سرنوشت، دچار شده تا به امروز کارش گریه است، به حدی که من می‌ترسم او کور شود". برخی از خاندان من به من گفتند: "خوب است تو هم برای ماندن همسرت در خانه به عنوان خدمتکار از رسول خدا اجازه بگیری ۔ چنانچه به همسر هلال بن امیه اجازه خدمتکاری او را داد!" گفتم: نه، به خدا من چنین کاری نخواهم کرد، زیرا هلال پیر مرد بود و من جوان هستم و نمی‌دانم آیا رسول خدا (ص) اجازه ماندن همسرم را خواهد داد یا نه؟ از این حادثه هم ده شب گذشت تا اینکه پنجاه روز کامل از دستوری که رسول خدا (ص) درباره ما داده بود، گذشت[۴۷].

روزی من نماز صبح را خوانده بودم و راستی چنانکه خدای تعالی فرموده زمین بر ما تنگ شده بود و حتی جان من در بدنم تنگی می‌کرد و من به پشت کوه سلع[۴۸] رفته بودم و در آنجا خیمه‌ای زده همان جا زندگی می‌کردم که ناگاه صدای مردی را از پشت کوه سلع شنیدم که فریاد می‌زد: "ای کعب بن مالک مژده!" من فورا به سجده شکر افتادم و دانستم که گشایشی پیش آمده است[۴۹].

ام سلمه، همسر رسول خدا (ص) در این باره چنین نقل کرده: همان شب پیامبر (ص) به من فرمود: "ای ام سلمه خداوند درباره پذیرش توبه کعب و دو دوست او آیه نازل فرمود". گفتم: ای رسول خدا آیا کسی را بفرستم و به آنها مژده بدهم؟ فرمود: "اواخر شب است و موجب می‌شود مانع خواب تو شوند و تا صبح نشود کسی آنها را نمی‌بیند". چون پیامبر (ص) نماز صبح را گزارد به مردم خبر داد که خداوند متعال توبه آن سه نفر، یعنی کعب بن مالک و مرارة بن ربيع و هلال بن امیه را پذیرفته است. پس ابوبکر بر پشت بامی رفت و فریاد کشید: "خداوند توبه کعب بن مالک را پذیرفته است" و به این طریق به او مژده داد. زبیر هم بر اسب خود سوار شد و به تاخت به صحرا رفت تا برای کعب خبر ببرد و کعب پیش از آنکه زبیر به او برسد صدای ابوبکر را شنیده بود.

ابو الاعور سعید بن زید بن عمرو بن نفیل هم به سوی قبیله بنی واقف حرکت کرد تا به هلال بن امیه مژده دهد و چون این خبر را به او داد، هلال به سجده افتاد. سعید گوید: پنداشتم که او نمی‌تواند سر از سجده بر دارد و خواهد مرد و گریه شوق او بیشتر از گریه حزنش بود به طوری که مردم می‌ترسیدند او بمیرد. پس مردم به دیدار هلال آمدند و به او شاد باش گفتند، و او به سبب ضعف و اندوه و شدت گریه نتوانست پیاده به حضور پیامبر (ص) بیاید و ناچار بر الاغی سوار شد. کسانی که برای مژده دادن به سراغ مرارة بن ربیع رفتند، سلكان بن سلامه، ابو نائله و سلمة بن سلامة بن وقش بودند. آنها از محله بنی عبدالاشهل برای خواندن نماز صبح به حضور پیامبر (ص) آمده بودند و سپس پیش مراره رفتند و این موضوع را به او خبر دادند و سه نفری به حضور پیامبر (ص) برگشتند. کعب خود گوید: من صدایی را که از فراز بام شنیدم زودتر از آن سوار که زبیر بن عوام بود و در صحرا می‌تاخت به من رسید. او درباره کسی که روی بام فریاد می‌زده است گفته: مردی از قبیله اسلم به نام حمزة بن عمرو بود. او به من مژده داد و من دو جامه خود را در آوردم و به عنوان مژدگانی به او بخشیدم و به خدا سوگند در آن موقع چیز دیگری نداشتم! بعد، از ابوقتاده دو جامه قرض گرفتم و پوشیدم و به راه افتادم تا به حضور پیامبر (ص) برسم. میان راه مردم شادباش و مبارک باد می‌گفتند. چون به مسجد وارد شدم؛ رسول خدا (ص) نشسته بود و مردم برگرد آن حضرت بودند. پس طلحة بن ابی طلحه برخاست و به من سلام داد و شاد باش گفت و کس دیگری از مهاجران غیر از او به سوی من نیامد. همین که به رسول خدا (ص) سلام کردم در حالی که چهره‌اش از شادی می‌درخشید، فرمود: "مژده باد به تو که امروز از آن هنگام که مادر، تو را زاییده است بهترین روز زندگی تو است!" و گفته‌اند که پیامبر (ص) به او فرمود: "بیا که امروز بهترین روز است که هرگز پرتوی آن چنان بر تو نتابیده است". گفتم خداوند: ای رسول خدا این لطف شماست، یا از جانب خداوند است؟ فرمود: "از جانب خدواند عزوجل!" هرگاه رسول خدا (ص) خوشحال و شادمان می‌شد چهره‌اش آن چنان درخشان می‌شد که چون پاره‌ای از ماه می‌نمود، و این محسوس بود. چون مقابل آن حضرت نشستم، گفتم: ای رسول خدا سبب پذیرفته شدن تو به من در پیشگاه خدا و رسولش آن است که از مال خود در راه خدا و رسول گذشت کنم!" پیامبر (ص) فرمود: "مالت را برای خودت نگهدار، برایت بهتر است". گفتم: سهم غنایم خودم از خیبر را برای خویش نگه می‌دارم. فرمود: "نه". گفتم: نیمی از مالم را می‌دهم. فرمود: "نه" گفتم: یک سوم مالم را می‌دهم. فرمود: "باشد". گفتم پس من سهم خود را از غنایم خیبر وقف می‌کنم[۵۰].[۵۱]

کعب و عثمان

از مدت حضور کعب در زمان ابوبکر و عمر خبر چندانی در دست نیست. اما وی از جمله حامیان عثمان شمرده شده است. طبری می‌نویسد: در سال ۳۴ هجری مردم درباره عثمان بسیار سخن می‌گفتند و یاران پیامبر خدا (ص) اینها را می‌دیدند و می‌شنیدند اما هیچ کس از آنها جلوگیری نمی‌کرد و به دفاع از عثمان نمی‌پرداخت مگر زید بن ثابت و ابو اسید ساعدی و کعب بن مالک و حسان بن ثابت[۵۲].

همچنین او به نقل از محمود بن لبید گوید: وقتی اهالی مصر در ذی خشب گرد آمدند، عثمان با علی (ع)و یاران پیامبر خدا (ص) سخن گفت که آنها را باز گردانند. علی (ع) به همراه چند نفر از مهاجران و انصار و از جمله کعب بن مالک و سی نفر دیگر به سمت مصریان حرکت کردند[۵۳]. همچنین کعب بن مالک از شاعرانی بوده که پس از کشته شدن عثمان، اشعاری در مدح و عزای او سروده است. حتی طبری وی را از جمله مداحان، مثل حسان بن ثابت و تمیم بن ابی بن مقبل شمرده است [۵۴].[۵۵]

کعب و امام علی (ع)

نقل شده، وقتی عثمان، کشته شد انصار، به جز چند نفر و از جمله حسان بن ثابت، کعب بن مالک، مسلمة بن مخلد، ابو سعید خدری، محمد بن مسلمة، نعمان بن بشیر، زید بن ثابت، رافع بن خديج، فضالة بن عبيد و کعب بن عجره که عثمانی بودند، با آن حضرت بیعت کردند[۵۶].[۵۷]

کعب و شاعری

کعب، حسان بن ثابت و عبدالله بن رواحه از شعرای مسلمانان شمرده شده و کعب در جنگ‌ها با اشعارش دشمن را می‌ترساند[۵۸]. در ادامه به برخی از اشعار او اشاره می‌کنیم:

جواب کعب به ضرار بن اخطب در جنگ بدر در شانزده بیت که با این بیت آغاز می‌شود:عجبت لأمر الله و الله قادر على ما أراد، ليس لله قاهر[۵۹]؛

شعر كعب در رثای عبيدة بن حارث پس از شهادتش در جنگ بدر پنج بیت است که با این بیت آغاز می‌شود:شأياعين جودی و لاتبخلی بدمعک حقا ولاتنزری[۶۰]؛

شعری که کعب در روز بدر در چهارده بیت سروده با این بیت شروع می‌شود: ألا هل أتی غسان في نأى دارها و أخبر شیء بالأمور عليمها[۶۱]؛

شعر کعب بن مالک ابن اشرف در بیست بیت است که با این بیت آغاز می‌شود:لقد خزیت بغدرتها الحبور كذاک الدهر ذو صرف یدور[۶۲]؛

شعر كعب در رد سخنان هبيرة بن ابی وهب در حدود پنجاه بیت است که با این بیت آغاز می‌شود: ألا هل أتی غسان عتا و دونهم من الأرض خرق سیره متنعنع؛

بيت ششم آن چنین است: مجالدنا عن جذمنا كل فخمة مدربة، فيها القوانش تلمع؛

از ریشه خود در مقابل هر گروه که برای رزم، تمرین دیده بود و سر نیزه‌ها در میان آن می‌درخشید، دفاع کردیم!".

نقل شده، رسول خدا (ص) با شنیدن این بیت به وی فرمود: "آیا نمی‌توان گفت که از دین خود دفاع کردیم؟" کعب گفت: "چرا می‌شود". رسول خدا (ص) فرمود: "پس دین، بهتر است" و به دنبال آن کعب چنین سرود مجالدنا عن ديننا[۶۳].

کعب قصيده جیمیه‌ای در رثای حمزه دارد که شانزده بیت است و با این بیت آغاز می‌شود: نشجت و هل لك من منشج و كنت متى تذكر تلجج[۶۴]؛

شعر او در هجای ابن صیفی دو بیت است که با این بیت آغاز می‌شود: معاذ الله من عمل خبيث کسعیک في العشيرة عبد عمرو[۶۵]؛

شعر کعب در رد عمرو بن عاص شش بیت است که با این بیت آغاز می‌شود: ألا أبلغا فهرا علی نأى دارها و عندهم من علمنا اليوم مصدق[۶۶]؛

همچنین کعب در لامیه ای که ۲۳ بیت است جواب ابن عاص را داده است و آن شعر با این بیت آغاز می‌شود: أبلغ قريشا و خير القول أصدقه والصدق عند ذوي الألباب مقبول[۶۷]؛

همچنین کعب در رثای حمزه سید الشهداء قصیده دالیه‌ای دارد که ۲۱ بیت دارد و با این بیت آغاز می‌شود:طرقت همومک فالرقاد مسهد و جزعت أن سلخ الشباب الأغيد[۶۸]؛

قطعه تائیه او در رثای حمزه نیز چهار بیت دارد که با این بیت آغاز می‌شود: صفية قومی ولا تعجزی و بكى النساء على حمزة[۶۹]؛

قصيده نونيه او نیز که به الف ختم می‌شود و ۲۹ بیت دارد و درباره جنگ احد است، با این بیت آغاز می‌شود:إنک عمر أبیک الكريم أن تسألي عن من يجتدينا؟[۷۰]؛

او شعر دیگری درباره احد دارد که ده بیت است و با این بیت آغاز می‌شود: سائل قريشا غداة التفح من أحد ماذا لقينا و ما لاقوا من الهرب[۷۱]؛

وی همچنین قطعه‌ای پنج بیتی درباره کشته شدگان احد سروده است که با این بیت آغاز می‌شود: أبلغ قريشا على نأيها أتفخر منا بما لم تلی؛

کعب در رد ضرار در جنگ خندق، شعری در هفده بیت سروده که بیت اول آن، این است: و سائلة تسائل ما لقينا و لو شهدت رأتنا صابرینا[۷۲]؛

او در جواب شعر ابن زبعری در با روز مرورگر خندق قانون شعری سيارات در ۲۱ بیت سروده که این گونه آغاز می‌شود: أبقى لنا حدث الحروب بقية من خير نحلة ربنا الوهاب؛

گفته شده، وقتی کعب بن مالک این بیت را سرود: جاءت سخينة کی تغالب ربها فليغلبن مغالب الغلاب؛

پیامبر (ص) به او فرمود: «لقد شكرك الله يا كب على قولك هذا»[۷۳].

او در روز خندق شعری در ۲۲ بیت سرود که مطلع آن این است: من سره ضرب يمعمع بعضه بعضا كمعمعة الإباء المحرق[۷۴]؛

شعر دیگر او در روز خندق در شش بیت با این مطلع: لقد علم الأحزاب حين تألبوا علينا و راموا دیتنا مانوادع[۷۵]؛

شعر دیگر او در ۲۴ بیت در روز خندق با این بیت: ألا أبلغ قريشا أن سلعا و ما بين العريض إلى الصماد[۷۶]؛

او در غزوة بنی لحيان سه بیت را با این مطلع سرود: لو أن بني لحيان كانوا تناظروا لقوا عصبا في دارهم ذات مصدق[۷۷]؛

همچنین او در روز ذی قرد نه بیت را با این مطلع سرود: أتحسب أولاد اللقيطة أنا على الخيل لسنا مثلهم في الفوارس[۷۸]؛

در روز خیبر سه بیت را با این مطلع: قد علمت خیبر أنی کعب فرج الغم جرىء صلب[۷۹]؛

و هفت بیت را با این مطلع سرود: و نحن وردناخیبرا و فروضه بكل فتى عارى الأشاجع مذود[۸۰]؛

او شعری نیز در رثای پیامبر (ص) در هشت بیت سروده است که مطلع آن این بیت زیر است: ياعين فابکی بدمع ذری لخير البرية و المصطفى[۸۱].[۸۲]

کعب و نقل روایت

ابن عبدالبر می‌گوید: او از مدنيين شمرده شده است و عده‌ای از تابعین از وی حدیث نقل کرده‌اند [۸۳]. از پیامبر (ص) و اسید بن حضیر روایت نقل کرده است. از او فرزندانش عبدالله، عبدالرحمن، عبیدالله، معبد و محمد و نوه‌اش عبدالرحمن بن عبدالله و افرادی مثل ابن عباس، جابر، ابو امامه باهلی، عمر بن حکم و عمر بن کثیر بن افلح روایت نقل کرده‌اند[۸۴].[۸۵]

سرانجام کعب

گفته شده او در سال ۳۵ هجری در ۷۷ سالگی، در حالی که نابینا بود از دنیا رفت[۸۶]. ابن حبان می‌گوید: او در ایام شهادت علی بن ابی طالب (ع) از دنیا رفت. و به نقلی در زمان خلافت معاویه به بصره رفت و بخاری درباره وفات او به اختصار گفته است که مرثیه‌ای برای عثمان سروده و در جنگ علی از (ع) و معاویه خبری از او نیست. بغوی می‌گوید: در شام و در زمان خلافت معاویه از دنیا رفت[۸۷].[۸۸]

منابع

پانویس

  1. الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۳، ص۱۳۲۴-۱۳۲۵؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۴، ص۱۸۸.
  2. الاصابه، ابن حجر، ج۵، ص۴۵۸.
  3. الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۳، ص۱۳۲۴-۱۳۲۵؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۴، ص۱۸۸.
  4. الاصابه، ابن حجر، ج۵، ص۴۵۸.
  5. عسکری، عبدالرضا، مقاله «کعب بن مالک»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۷، ص۸۹.
  6. موضعی در نزدیکی مدینه است. (معجم البلدان، یاقوت حموی، ج۵، ص۳۰۱).
  7. السيرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۴۳۵.
  8. عسکری، عبدالرضا، مقاله «کعب بن مالک»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۷، ص۸۹-۹۰.
  9. بعد از بیعت عقبه اول، در سال بعد دوازده نفر از انصار برای تکمیل بیعت سال گذشته به سوی مکه رهسپار شدند و این دوازده نفر با رسول خدا (ص) بیعت کردند. همین که این عده خواستند، به مدینه بازگردند؛ رسول خدا (ص) مصعب بن عمیر بن هاشم بن عبد مناف را به همراه ایشان به مدینه فرستاد تا قرآن و احکام اسلام را به ایشان بیاموزد. السيرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۴۳۴-۴۳۱.
  10. ایام تشریق به روزهای یازدهم و دوازدهم و سیزدهم ذی حجه گویند.
  11. أبلغ أبيا أنه قال رأيه و حان غداة الشعب و الحين واقع أبي الله ما متتک نفسك إنه بمرصاد أمر الناس راء و سامع و أبلغ أبا سفيان أن قد بدا لنا بأحمد نور من هدى الله ساطع فلا ترغبن في حشد أمر تريده ألب و جمع كل ما أنت جامع و دو نک فاعلم أن نقض عهودنا أباه علیک الرهط حين تتابعوانقبای خزرج عبارت بودند از: اسعد بن زراره، سعد بن ربيع، عبدالله بن رواحه، رافع بن مالک، براء بن معرور، عبدالله بن عمرو بن حرام، عبادة بن صامت، سعد بن عباده و منذر بن عمرو و نقبای اوس این افراد بودند: اسید بن حضیر، سعد بن خیثمه و رفاعة بن عبد المنذر و برخی به جای رفاعه نام ابو الهيثم بن تیهان را نقل کرده‌اند. که کعب نیز در اشعار زیر به آنها اشاره کرده است: أباه البراء و ابن عمرو كلاهما واسعد يأباه علیک و رافع و سعد أباه الساعدي و منذر لأنفک إن حاولت ذلک جادع و ما ابن ربيع إن تناولت عهده بمسلمة لا يطمعن ثم طامع و أيضا فلا يعطیکه این رواحة و إخفاره من دونه السم تاقع وفاء به و القوقلى بن صامت بمندوحة عما تحاول يافع أبو هيثم أيضا وفي بمثلها وفاء بما أعطى من العهد خانع و ما ابن حضير إن أردت بمطمع فهل أنت عن أحموقة الغى نازع و سعد أخو عمرو بن عوف فإنه ضروح لما حاولت ملامر مانع أولاک نجوم لايغبک منهم علیک بنحس في دجى الليل طالع؛
  12. السيرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۴۳۸-۴۴۶ (به صورت خلاصه).
  13. السيرة النبویة، ابن هشام، ج۱، ص۴۴۸.
  14. عسکری، عبدالرضا، مقاله «کعب بن مالک»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۷، ص۹۰-۹۴.
  15. السيرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۵۰۵.
  16. عسکری، عبدالرضا، مقاله «کعب بن مالک»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۷، ص۹۴.
  17. الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۳، ص۱۳۵۲؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۴، ص۱۸۸.
  18. السيرة النبویه، ابن هشام، ج۲، ص۵۳۱.
  19. ابن اشرف، شاعر بود و پیامبر (ص) و اصحاب ایشان را هجو می‌کرد و در شعر خود کافران قریش را علیه مسلمانان بر می‌انگیخت. (السيرة النبوية، ابن هشام، ج۲، ص۵۴).
  20. المغازی، واقدی، ج۱، ص۱۸۴-۱۸۵.
  21. المغازی، واقدی، ج۱، ص۲۵۱.
  22. عسکری، عبدالرضا، مقاله «کعب بن مالک»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۷، ص۹۵-۹۶.
  23. السيرة النبویه، ابن هشام، ج۲، ص۸۳؛ المغازی، واقدی، ج۱، ص۲۳۶.
  24. مجمع البيان في تفسير القرآن، طبرسی، ج۲، ص۸۴۹.
  25. المغازی، واقدی، ج۱، ص۲۴۹-۲۵۰.
  26. المغازی، واقدی، ج۱، ص۲۶۰-۲۶۱.
  27. عسکری، عبدالرضا، مقاله «کعب بن مالک»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۷، ص۹۶-۹۷.
  28. المغازی، واقدی، ج۲، ص۴۴۷.
  29. عسکری، عبدالرضا، مقاله «کعب بن مالک»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۷، ص۹۷-۹۸.
  30. المغازی، واقدی، ج۲، ص۴۴۶-۴۴۷.
  31. عسکری، عبدالرضا، مقاله «کعب بن مالک»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۷، ص۹۸.
  32. المغازی، واقدی، ج۲، ص۷۴۵.
  33. نام العيون و دمع عینک يهمل سحا كما و کف الرباب المسبل و جدة على النفر الذين تتابعوا قتلى بمؤتة أسندوا لم ينقلوا ساروا أمام المسلمين كأنهم طود يقودهم الهزبر المشيل إذ يهتدون بجعفر و لوائه قدام أولهم ونعم الأول حتى تقوضت الصفوف و جعفر حيث التقى جمع الغواة مجدل فتغير القمر المنير لفقده و الشمس قد كسفت و كادت تأفل قوم علا بنيانهم من هاشم فرع أشم و سؤدد متأثل قوم بهم عصم الاله عباده وعليهم نزل الكتاب المنزل فضلوا المعاشر عفة و تكرما و تعمدت أخلاقهم من يجهل؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۵، ص۶۲-۶۴.
  34. عسکری، عبدالرضا، مقاله «کعب بن مالک»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۷، ص۹۹-۱۰۰.
  35. تمزج، بفتح عین و سکون راء: مکانی بین مکه و مدینه است که چهار فرسخ از مدینه فاصله دارد. (لسان العرب، ابن منظور، ج۲، ص۳۲۳).
  36. «قضينا من تهامة كل ريب و خیبر ثم اجممنا السيوفا نسائلها و لو نطقت لقالت قواطعهن دوشا أو ثقیفا فلست لحاضر إن لم تروها بساحة داركم منها ألوفا فننتزع الخيام ببطن وج ونترك دورهم منهم خلوفا»؛
  37. المغازی، واقدی، ج۲، ص۸۰۲.
  38. عسکری، عبدالرضا، مقاله «کعب بن مالک»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۷، ص۱۰۰-۱۰۱.
  39. مکانی که بین طائف و مکه قرار دارد و به مکه نزدیک‌تر است معجم البلدان، یاقوت حموی، ج۲، ص۱۴۲.
  40. المغازی، واقدی، ج۳، ص۹۷۳.
  41. عسکری، عبدالرضا، مقاله «کعب بن مالک»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۷، ص۱۰۲.
  42. «و نیز بر آن سه تن که (از رفتن به جنگ تبوک) واپس نهاده شدند تا آنگاه که زمین با همه فراخنایش بر آنان تنگ آمد و جانشان به لب رسید و دریافتند که پناهگاهی از خداوند جز به سوی خود او نیست؛ آنگاه (خداوند) بر ایشان بخشایش آورد تا توبه کنند که خداوند بسیار توب» سوره توبه، آیه ۱۱۸.
  43. مجمع البيان في تفسير القرآن، طبرسی، ج۵، ص۱۰۴. مرحوم عیاشی نیز در تفسیر خود می‌نویسد: علی بن ابی حمزه می‌گوید: از امام صادق (ع) درباره این آیه ﴿وَعَلَى الثَّلَاثَةِ الَّذِينَ خُلِّفُوا، پرسیدم. آن حضرت فرمود: کعب و مرارة بن ربیع و هلال بن امیه بودند. (تفسير العیاشی، ج۲، ص۱۱۵، ح۱۱۵.) البته مرحوم قمی مرادة بن ربيع نقل کرده است. (تفسير القمی، ج۱، ص۲۹۶).
  44. ابن هشام به روز پنج شنبه اشاره‌ای نکرده است. (السيرة النبوية، ابن هشام، ج۲، ص۵۳۲).
  45. المغازی، واقدی، ج۳، ص۹۹۷-۹۹۸.
  46. واقدی در المغازی، (ج۲، ص۱۰۵۳) و شیخ طوسی در التبيان، (ج۵، ص۲۹۶) و مرحوم طبرسی در مجمع البیان فی تفسير القرآن، (ج۵، ص۱۰۵) به پنجاه روز اشاره کرده‌اند.
  47. على بن ابراهیم قمی نوشته است: آنها مدت زیادی را به همین صورت گذراندند و شب و روز گریه می‌کردند و از خدا می‌خواستند که آنها را ببخشد، چون مدت اقامت آنها در کوه، طولانی شد، کعب به همراهانش گفت: ای رفقا همانا خدا و رسولش و خانواده ما نسبت به ما خشمگین شده‌اند و با ما صحبت نمی‌کنند؛ در این صورت چرا ما از دست هم دیگر خشمگین نشویم؟! پس قسم خوردند که هیچ کدام با دیگری تا دم مرگ صحبت نکند و شبانه از هم جدا شدند. سه روز به همین گونه گذشت و هر کدام در گوشه‌ای از کوه معتکف شده بودند و هم دیگر را نمی‌دیدند. در شب سوم رسول خدا (ص) در منزل ام سلمه بود که توبه ایشان پذیرفته شد.... (تفسیر القمی، ج۱، ص۲۹۷).
  48. علی بن ابراهیم قمی نوشته است، آنها به کوه ذناب در مدینه پناه بردند. (تفسير القمی، ج۱، ص۲۹۷). اما اکثر نویسندگان از کوه سلع نام برده و مرحوم شیخ طوسی نوشته است: هنگامی که کعب خیمه را بنا کرد این شعر را سرود: أبعد دور بني القين الكرام و ما شادوا على بنيت البيت من سعف؛ آیا پس از خانه‌هایی که افراد گرامی خاندان قین برایم فراهم ساختند اکنون باید خیمه‌ای از شاخ‌های خرما برای خود بسازم. (التبيان في تفسير القرآن، ج۵، ص۲۹۷ و نیز ر. ک: مجمع البيان في تفسير القرآن، طبرسی، ج۵، ص۱۰۵).
  49. السيرة النبویه، ابن هشام، ج۲، ص۵۳۳-۵۳۵؛ المغازی، واقدی، ج۳، ص۱۰۵۳-۱۰۴۹.
  50. المغازی، واقدی، ج۳، ص۱۰۵۳-۱۰۵۵.
  51. عسکری، عبدالرضا، مقاله «کعب بن مالک»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۷، ص۱۰۲-۱۰۹.
  52. تاریخ الطبری، طبری، ج۴، ص۳۳۷.
  53. تاریخ الطبری، طبری، ج۴، ص۳۵۹.
  54. تاريخ الطبری، طبری، ج۴، ص۴۲۳.
  55. عسکری، عبدالرضا، مقاله «کعب بن مالک»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۷، ص۱۱۰.
  56. تاريخ الطبری، طبری، ج۴، ص۴۲۹.
  57. عسکری، عبدالرضا، مقاله «کعب بن مالک»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۷، ص۱۱۰.
  58. الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۳، ص۱۳۲۵.
  59. السيرة النبویه، ابن هشام، ج۲، ص۱۵.
  60. السيرة النبویه، ابن هشام، ج۲، ص۲۵.
  61. السيرة النبویة، ابن هشام، ج۲، ص۲۶.
  62. السيرة النبویه، ابن هشام، ج۲، ص۱۹۹-۲۰۰.
  63. السيرة النبویه، ابن هشام، ج۲، ص۱۳۳-۱۳۶.
  64. السيرة النبویه، این هشام، ج۲، ص۱۳۸-۱۳۹.
  65. السيرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۵۸۶.
  66. السيرة النبویه، ابن هشام، ج۲، ص۱۴۴.
  67. السيرة النبویة، ابن هشام، ج۲، ص۱۴۷.
  68. السيرة النبویة، ابن هشام، ج۲، ص۱۵۷-۱۵۸.
  69. السيرة النبویه، ابن هشام، ج۲، ص۱۵۸.
  70. السيرة النبویة، ابن هشام، ج۲، ص۱۵۸-۱۶۱.
  71. السيرة النبویه، ابن هشام، ج۲، ص۱۶۲.
  72. السيرة النبویة، ابن هشام، ج۲، ص۲۵۶.
  73. السيرة النبویه، ابن هشام، ج۲، ص۲۶۰-۲۶۱.
  74. السيرة النبویه، ابن هشام، ج۲، ص۲۶۲-۲۶۳.
  75. السيرة النبویه، ابن هشام، ج۲، ص۲۶۳؛ البداية و النهایه، ابن کثیر، ج۴، ص۱۳۵.
  76. السيرة النبویه، ابن هشام، ج۲، ص۲۶۴-۲۶۶.
  77. السيرة النبویه، ابن هشام، ج۲، ص۲۸۱.
  78. السيرة النبویه، ابن هشام، ج۲، ص۲۸۸.
  79. السيرة النبویه، ابن هشام، ج۲، ص۳۳۳؛ سبل الهدی و الرشاد، صالحی شامی، ج۵، ص۱۲۷؛ البداية و النهایه، ابن کثیر، ج۴، ص۱۸۸.
  80. السيرة النبویه، ابن هشام، ج۲، ص۳۴۹.
  81. الطبقات الكبرى، ابن سعد، ج۲، ص۲۴۷.
  82. عسکری، عبدالرضا، مقاله «کعب بن مالک»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۷، ص۱۱۱-۱۱۴.
  83. الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۳، ص۱۳۲۵.
  84. الاصابه، ابن حجر، ج۵، ص۴۵۸.
  85. عسکری، عبدالرضا، مقاله «کعب بن مالک»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۷، ص۱۱۵.
  86. الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۳، ص۱۳۲۵.
  87. الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۳، ص۱۳۲۵؛ الاصابه، ابن حجر، ج۵، ص۴۵۸.
  88. عسکری، عبدالرضا، مقاله «کعب بن مالک»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۷، ص۱۱۵.