حضرت داوود علیه السلام

نسخه‌ای که می‌بینید نسخه‌ای قدیمی از صفحه‌است که توسط Jaafari (بحث | مشارکت‌ها) در تاریخ ‏۳ ژانویهٔ ۲۰۲۳، ساعت ۱۲:۴۸ ویرایش شده است. این نسخه ممکن است تفاوت‌های عمده‌ای با نسخهٔ فعلی بدارد.


مقدمه

حضرت داوود (ص) در حدودسال ۱۰۳۳ قبل از میلاد در بیت‌اللحم تولد یافت. او از پیامبران بزرگ بنی‌اسرائیل به‌شمار می‌رود که خداوند به او شوکت و پادشاهی بخشیده بود. داوود (ع) با عمالقه جنگید و جالوت را که از جنود شیطان بود نابود کرد. سپس به بیت‌المقدس رفت و با اهالی فلسطین که دشمنی دیرینه با بنی‌اسرائیل داشتند به نبرد برخاست و بر آنان پیروز شد.

داوود (ع) بنیان‌گذار مسجد الاقصی است. او با این که در مقام پادشاهی قرار داشت، اما از راه زره‌بافی روزگار می‌گذراند و دریافتی از بیت‌المال نداشت. او در میان مردم به عدالت حکومت کرد. کتاب آسمانی او را مزامیر یا زبور نام نهاده‌اند. داوود صوتی زیبا و دل‌انگیز داشت.

داوود (ع) چهل سال به امر پیامبری و ترویج دین موسی (ع) پرداخت و چون به سن کهولت رسید، سلطنت و نبوت به فرزندش سلیمان (ع) منتقل شد. وی سرانجام در بیت المقدس وفات یافت.

قرآن کریم در فرازهایی از داوود یاد می‌کند: ﴿إِنَّا أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ كَمَا أَوْحَيْنَا إِلَى نُوحٍ وَالنَّبِيِّينَ مِنْ بَعْدِهِ وَأَوْحَيْنَا إِلَى إِبْرَاهِيمَ وَإِسْمَاعِيلَ وَإِسْحَاقَ وَيَعْقُوبَ وَالْأَسْبَاطِ وَعِيسَى وَأَيُّوبَ وَيُونُسَ وَهَارُونَ وَسُلَيْمَانَ وَآتَيْنَا دَاوُودَ زَبُورًا[۱]،﴿ فَهَزَمُوهُم بِإِذْنِ اللَّهِ وَقَتَلَ دَاوُدُ جَالُوتَ وَآتَاهُ اللَّهُ الْمُلْكَ وَالْحِكْمَةَ وَعَلَّمَهُ مِمَّا يَشَاء وَلَوْلَا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَفَسَدَتِ الْأَرْضُ وَلَكِنَّ اللَّهَ ذُو فَضْلٍ عَلَى الْعَالَمِينَ[۲]، ﴿فَفَهَّمْنَاهَا سُلَيْمَانَ وَكُلا آتَيْنَا حُكْمًا وَعِلْمًا وَسَخَّرْنَا مَعَ دَاوُودَ الْجِبَالَ يُسَبِّحْنَ وَالطَّيْرَ وَكُنَّا فَاعِلِينَ وَعَلَّمْنَاهُ صَنْعَةَ لَبُوسٍ لَّكُمْ لِتُحْصِنَكُم مِّن بَأْسِكُمْ فَهَلْ أَنتُمْ شَاكِرُونَ [۳].

امام علی (ع) نیز در حکمتی از داوود (ع) یاد می‌کند: و از نَوف بِکالی روایت است که شبی امیرالمؤمنین (ع) را دیدم از بستر خود برون آمده بود و نگاهی به ستارگان انداخت و فرمود: نوف خفته‌ای یا دیده‌ات باز است، گفتم دیده‌ام باز است، فرمود:] نوف، خوشا آنان که دل از این جهان گسستند و بدان جهان بستند. آنان مردمی هستند که زمین را گستردنی خود گرفته‌اند و خاک آن را بستر و آب آن را طیب. قرآن را به جانشان بسته دارند و دعا را ورد زبان. چون مسیح دنیا را از خود دور ساخته‌اند – و نگاهی بدان نینداخته. نوف، داوود (ع) در چنین ساعت از شب برون شد و گفت این ساعتی است که بنده‌ای در آن دعا نکند جز اینکه از او پذیرفته شود، مگر آن‌که باج ستاند، یا گزارش کار مردمان را به حاکم رساند، یا خدمت‌گزار داروغه باشد، یا عرطبه –طنبور- نوازد، یا دارنده کوبه باشد[۴].[۵]

ولادت و نیاکان

پدر و مادر

نام و نسب

کنیه‌ها و القاب

خاندان و فرزندان

آل داوود

شمایل و صفات ظاهری

صفات و ویژگی‌های شخصیتی

قوم و محل سکونت

قوم داوود

سرگذشت تاریخی

در میان سربازان طالوت سه برادر بودند که پدر پیری به نام ایشا داشتند و برادر کوچکی هم به نام دارد. ایشا آن سه پسر را به همراه لشکریان طالوت به جنگ فرستاد، ولی برادر کوچکشان داود را برای چرانیدن گوسفندان و رفع احتیاجات خود نگه داشت؛ زیرا او کار آزموده برای جنگ نبود و ایشا فکر می‌کرد که داود دارای قدرت و نیروی کافی نیست که بتواند با لشکریان جالوت بجنگد. بعد از مدتی که ایشا دید جنگ طولانی و دشوار شده و کار لشکریان طالوت سخت گردیده است، داود را خواست و بدو گفت: قدری خوراکی و غذا برای برادران خود ببر و در ضمن از اوضاع میدان جنگ اطلاع تازه‌ای برای من بیاور. داود فلاخن خود را که معمولاً هنگام چرانیدن گوسفندان همراه بر می‌داشت تا جانوران را بدان دور کند و گوسفندان را به وسیله آن رام خویش گرداند، با خود برداشت و غذای برادران را گرفته به میدان جنگ آمد. در راه که می‌رفت، چند سنگ نیز از زمین برداشت و با خود برد[۶].

همین که وارد میدان شد، از سربازان طالوت شنید که از دلاوری و شجاعت جالوت سخن می‌گفتند و کار او را بزرگ می‌شمردند. داود به آنها گفت: چرا از هیبت جالوت ترسیده و کار او را بزرگ می‌شمارید؟ به خدا اگر من او را ببینم، به قتلش خواهم رساند. سربازان سخن او را به گوش طالوت رساندند و طالوت او را خواست و از وی پرسید: نیروی تو چیست و چگونه خود را آزموده‌ای؟ داود گفت: نیروی من چنان است که گاهی شیر درنده به گوسفندانم حمله کرده و گوسفندی را بر گرفته و من به تعقیب شیر رفته و سرش را گرفته‌ام و با دست‌های خود فک بالا و پایین او را از هم شکافته و گوسفند را از دهانش بیرون کشیده‌ام. پیش از آن نیز خدای تعالی به طالوت وحی کرده بود که قاتل جالوت کسی است که وقتی زره تو را بر تن کند، به قامتش راست آید. در این وقت طالوت زره خود را خواست و بر تن داود پوشاند و دید که زره بر تن او راست آمد. این جریان سبب شگفتی طالوت و حاضران گردید و گفت: امید است خدای تعالی به دست این جوان جالوت را بکشد و نابودگرداند. چون روز دیگر شد و دو لشکر برابر هم قرار گرفتند، داود گفت که جالوت را به من نشان دهید و چون او را به داود نشان دادند، سنگی در فلاخن گذاشت و پیشانی او را هدف گرفته و سنگ را به سمت او پرتاب کرد. آن سنگ سر جالوت را از هم بشکافت، پس سنگ دوم و سوم را نیز رها کرد و جالوت را سرنگون ساخت و لشکریانش را در هم شکست. این موضوع سبب شد که نام داود بر سر زبان‌ها بیفتد و اندک اندک عظمتی پیدا کند و بنی‌اسرائیل وی را به فرمان روایی خود انتخاب کنند و خدای تعالی نیز او را به نبوت خویش برگزید. در تواریخ و روایات اهل سنت آمده است که طالوت دختر خود را بدو داد[۷] و پس از آن به داود حسد برد و در صدد قتل وی برآمد، ولی خدای تعالی او را حفظ کرد. ولی این روایات قابل اعتماد نبوده و ساحت طالوت که خداوند او را به علم و حکمت ستوده و فرمان روایی بنی‌اسرائیل را به وی عنایت فرموده، مبرای از این سخنان است. به همین سبب ما آن قسمت از سرگذشت طالوت را که نجار و دیگران نقل کرده‌اند، بیان نکرده و این فصل را به همین جا خاتمه می‌دهیم.[۸]

آن‌چه خداوند به داود داد

خدای تعالی گذشته از آن‌که مقام نبوت را به داود داد، سلطنت بنی‌اسرائیل را نیز به آن حضرت ارزانی داشت و این دو مقام را برای او جمع کرد[۹] و نعمت‌های دیگری نیز به او عنایت فرمود، از آن جمله در سوره انبیا، فرموده است: «و کوه‌ها و پرندگان را رام و مسخر داود کردیم که با وی تسبیح می‌گفتند... و ساختن زره را برای شما بدو یاد دادیم تا شما را از کارگر شدن سلاح‌ها محافظت کند». البته در این که منظور از تسبیح کوه‌ها و پرندگان چیست و تسبیح آنها با داود چگونه بوده است، در تفاسیر اختلاف است. برخی گفته‌اند: منظور آن است که کوه‌ها و پرندگان از روی اعجاز همراه او می‌رفتند و رام او بودند و معنای تسبیح آنها همین رام بودن و رفتن آنها همراه دارد بوده است. نقل دیگر آن است که به همراه تسبیح داود، آنها نیز تسبیح می‌کردند. قول سوم آن است که خدای تعالی کوه‌ها را مسخر داود کرد تا به هر جا که بخواهد چاه حفر کند و چشمه احداث کرده و معدن استخراج نماید، درباره صنعت زره بافی داود نیز مطابق روایات و تواریخ، خدای تعالی آهن را در دست او نرم کرده بود و بی‌آن‌که به کوره و آتش احتیاج داشته باشد، قطعه‌های آهن را به دست می‌گرفت و چون در دست داود می‌آمد، هم چون موم و خمیر نرم می‌شد و آن حضرت آن را به صورت مفتول‌های باریک در آورده و زره می‌بافت. قتاده یکی از مفسران گفته است: داود نخستین کسی بود که زره بافت و از آن در جنگ‌ها استفاده کرد[۱۰]. خدای تعالی در این باره فرموده: «و به داود از جانب خود فضلی (و برتری و مزیتی) دادیم (که گفتیم:) ای کوه‌ها! با وی هم‌آواز شوید و ای پرندگان! و آهن را برای او نرم کردیم و (بدو گفتیم) زره‌های کامل (یا فراخ) بساز و حلقه‌های آن را متناسب (و یک‌نواخت) کن و کار شایسته کنید که من بدان چه می‌کنید بینا هستم»[۱۱].

در سوره صفرموده است: «... بنده ما داود را که صاحب نیرو بود یاد کن که به راستی وی بسیار بازگشت کننده (به سوی خدا) بود. ما کوه‌ها را رام او کردیم که شبان‌گاه و هنگام برآمدن آفتاب با وی تسبیح می‌کردند و پرندگان را نیز دسته جمعی (مسخر او کردیم) که همگی با او تسبیح می‌کردند و پادشاهی او را محکم کردیم و حکمت و فرزانگی به او دادیم و سخن نافذ بدو دادیم»خطای یادکرد: برچسب تمام‌کنندهٔ </ref> برای برچسب <ref> پیدا نشد. که به گفته بسیاری از مفسران منظور از جمله اخیر، علم قضاوت و داوری میان مردم بود. ابن اثیر گوید: از جمله نعمت‌هایی که خدا به داود عنایت کرده بود، صدای روح افزا و گیرایی بود که وی داشت و هرگاه لب به خواندن زبور می‌گشود، وحوش بیابان اطراف وی اجتماع می‌کردند[۱۲]. به طور اجمال نعمت‌هایی را که خداوند به داود عنایت کرد، می‌توان در جملات زیر خلاصه کرد:

  1. کوه‌ها و پرندگان را مسخر وی گردانید که با او تسبیح می‌گفتند و تحت اختیار و اراده وی بودند؛
  2. آهن در دست وی نرم شد که می‌توانست آن را بدون گرم کردن در آتش به هر شکل و صورتی که می‌خواهد در آورد؛
  3. علم زره بافی بدو تعلیم شد که در جنگ با دشمنان مورد استفاده بسیار قرار می‌گرفت و سبب پیروزی بنی‌اسرائیل می‌گردید؛
  4. نیرویی فوق‌العاده که خداوند از نظر جسم و علم و عبادت بدو عنایت فرمود؛
  5. پایه‌های فرمانروایی و سلطنت او را محکم گردانید و از خلیج عقبه تا رود فرات را تحت فرمان و اطاعت خویش در آورد. شهرهای فلسطین را پس از جنگ‌های بسیار گرفت و دمشق را از دست آرمیین بیرون آورد و شهرهای ساحلی فرات را فتح کرد و به طور کلی از خلیج عقبه تا مرزهای کشور ایران را تحت حکومت خود در آورد؛
  6. حکمت و فرزانگی و علم داوری را بدو داد؛
  7. علم منطق الطیر را بدو عنایت فرمود که سخن پرندگان را می‌فهمید چنان که جمعی از مفسران گفته‌اند و برخی هم از آیه ۱۶ سوره نمل آن را استفاده کرده‌اند که سلیمان گفت: ﴿عُلِّمْنَا مَنْطِقَ الطَّيْرِ...[۱۳] و همچنین آیات سوره صو سبأ نیز این مطلب را ذکر کرده‌اند؛
  8. زبور را خداوند بدو موهبت کرد که شامل اوراد مذهبی، تسبیح و تمجید پروردگار و برخی از اخبار آینده بود و در قرآن کریم نیز آمده که خدای تعالی فرموده است: ﴿وَلَقَدْ كَتَبْنَا فِي الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّكْرِ أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُهَا عِبَادِيَ الصَّالِحُونَ[۱۴]، در زبور بعد از ذکر (تورات) نوشتیم: بندگان شایسته‌ام وارث (حکومت) زمین خواهند شد.
  9. لحن خوش و صدای گیرایی بدو عنایت فرمود که تا کنون ضرب‌المثل قرار گرفته و از گوشه و کنار شنیده می‌شود که برخی از مؤسسات علمی در صدد برآمده‌اند که آن را با وسایل گیرنده علمی در فضا پیدا کنند؛
  10. خداوند به داود فرزندی هم چون سلیمان عنایت کرد که وارث دانش، حکمت و سلطنت او گردید و یکی از انبیای بزرگ الهی شد.[۱۵]

نبوت و رسالت

امامت و ولایت

پادشاهی داوود

علم ویژه الهی

عصمت

فضایل و مناقب

عبادت و گریه داود

حضرت داود(ع) کوشش فراوانی در عبادت حق تعالی داشت و بسیار می‌گریست. کلینی در حدیثی از امام صادق(ع) روایت کرده که روزه داود چنان بود که تا پایان عمر، یک روز روزه بود و یک روز افطار می‌کرد[۱۶]. صاحب کامل التواریخ می‌نویسد: داود(ع) شب زنده‌دار بود و نصف عمر خود را روزه گرفت، یعنی یک روز روزه می‌گرفت و یک روز افطار می‌کرد[۱۷] و عبادت و گریه‌اش بسیار بود. در عرائس الفنون داستان‌های عجیبی درباره گریه حضرت داود نوشته شده است، مانند این که گیاه از اشک وی سبز می‌شد و از رسول خدا(ص) روایت کرده‌اند که حضرت داود در گونه‌هایش مانند دو جوی آب پدیدار گشته بود. همچنین نقل است که حضرت داود روزگار خود را به چهار روز تقسیم کرده بود[۱۸]: روزی برای قضاوت میان بنی‌اسرائیل، روزی برای رسیدگی به کار زنان خود، روزی برای تسبیح در کوه‌ها و بیابان‌ها و روزی برای عبادت که در خانه خلوت می‌کرد و رهبانان نزد او می‌آمدند و با او در ندبه و نوحه هم صدا می‌شدند. در جای دیگر نقل است که داود روز خود را به چهار قسمت تقسیم نموده بود: قسمتی را برای نیازها و امور شخصی، قسمتی را برای عبادت، بخشی را برای حل و فصل مرافعات و بخش چهارم را برای تربیت جوانان خود تخصیص داده بود.[۱۹]

قضاوت داود و توبه آن حضرت

در قرآن کریم داستانی از قضاوت داود و آزمایش آن حضرت در آن واقعه، به طور اجمال ذکر گردیده و موضوع استغفار و آمرزش داود بیان شده که موجب تفاسیر گوناگونی گردیده تا آنجا که برخی از مفسران به پیروی از بعضی تفاسیر و روایات اهل سنت و مندرجات تورات نسبت‌های ناروایی به آن پیغمبر بزرگوار الهی داده و مقام شامخ آن حضرت را تا سر حد آلودگی به گناه کبیره تنزل داده‌اند. ما برای روشن شدن داستان مزبور در آغاز، آیات قرآنی را آورده، سپس گفتار اهل بیت(ع) و پاره‌ای از سخنان دیگر را در توضیح آن ذکر خواهیم کرد. خدای تعالی پیغمبر اسلام را مخاطب ساخته و می‌فرماید: «آیا داستان اهل دعوا که بر دیوار محراب (یعنی محراب عبادت داود) بالا رفتند به تو رسیده، هنگامی که بر داود در آمدند و او از ایشان بترسید و آنها گفتند: نترس ما دو نفر صاحب دعوا هستیم که بعضی از ما بر بعضی دیگر ستم کرده و تو میان ما به حق، حکم کن و جور (در حکم) مکن و ما را به راه میانه و عدل راهبری نما؛ همانا برادر من نود و نه میش دارد و من یک میش دارم و او می‌گوید که آن (یک میش) را هم به من بده و مرا در گفتار مغلوب ساخته است. داود گفت: به درستی که با درخواست ضمیمه کردن یک میش تو به میش‌های خود، به تو ستم کرده و بسیاری از شریکانی که با هم آمیزش دارند به یک دیگر ستم می‌کنند، مگر کسانی که ایمان داشته و عمل شایسته انجام دهند و تعداد آنها نیز کم است. و داود بدانست که ما او را آزمایش کردیم و از پروردگار خویش آمرزش خواست و به رکوع افتاد و توبه کرد. ما نیز این جریان را به او بخشیدیم که برای او نزد ما منزلت و سرانجام نیک بود. ای داود! ما تو را خلیفه و جانشین در این سرزمین قرار دادیم، پس میان مردم به حق داوری کن و از هوای نفس پیروی مکن که از راه خدا گمراهت سازد و به راستی آن کسانی که از راه خدا گمراه شوند، عذاب سختی دارند به خاطر آن‌که روز حساب را فراموش کردند»[۲۰]. از مجموع این آیات معلوم می‌شود که دو نفر از طریق غیر عادی، یعنی از دیوار محراب برای رفع خصومت به نزد داود آمدند و داود(ع) به همین سبب که آنها را ناگهان بالای سر خود دید یا به سبب آن‌که دشمنان زیادی داشت و احتمال می‌داد آنها برای کشتن او از این طریق و به طور ناگهانی آمده‌اند، از آن دو نفر ترسید. ولی آن دو داود را دل‌داری داده و گفتند: ما به منظور داوری نزد تو آمده‌ایم و سپس موضوع شکایت خود را مطرح کردند و داود هم بدون تأمل حکم کرد، اما بعد متوجه شد که این واقعه، آزمایشی از طرف خدای تعالی بود و چنان که شواهد گواهی می‌دهد و روایاتی هم در این مورد رسیده، آن دو نفر فرشتگانی بودند که به صورت انسان پیش حضرت داود آمدند تا او را آزمایش کنند، از این رو داود زبان به استغفار گشوده و از خدای خود آمرزش می‌خواهد و خدا هم از او می‌گذرد و بدو سفارش می‌کند که به حق حکم کند و از هوای نفس پیروی نکند.

این اجمال داستان طبق قرآن کریم بود، اما چون در این آیات از آزمایش داود و استغفار و توبه و به دنبال آن امر خدا به داوری به حق و پیروی نکردن از هوای نفس سخن به میان آمده، مفسران در صدد تحقیق از اصل داستان بر آمده و خواسته‌اند بفهمند آیا قبل از این موضوع عملی از داود سرزده بود که سبب این آزمایش و سپس موجب صدور آن دستور گردد یا آن‌که خود همین ماجرا و آمدن دو نفر انسان از طریق غیر عادی و از روی دیوار محراب سبب سوء ظنّ داود گردید و موجب شد تا در صدد انتقام و تنبیه یا قتل آن دو بر آید، ولی ناگهان به خود آمد که این احتمالات و افکار با شأن نبوت سازگار نیست و روح و دل پاک او را آلوده کرده و امتحان و آزمایشی برای او بوده است؛ از این رو استغفار و آمرزش خواهی کرد و به درگاه الهی توبه کرد. یا آن‌که اصل این قضاوتی که حضرت داود عجولانه و بدون تأمل و پرسش حال دو طرف انجام داد، نوعی خطا بود که از داود سرزد که ناگهان به خطای خویش پی برد و از پروردگار آمرزش خواست و خدا هم او را آمرزید.[۲۱]

قضاوت حضرت داود(ع)

شیخ طوسی در کتاب تهذیب به سند خود از امام باقر(ع) روایت کرده که روزی امیرمؤمنان به مسجد درآمد و جوانی را دید که گریه می‌کند و جمعی اطراف او را گرفته و از وی می‌خواهند که آرام شود. علی(ع) به آن جوان فرمود: چرا گریه می‌کنی؟ آن جوان عرض کرد: ای امیرمؤمنان! شریح قاضی حکمی درباره‌ام کرده که مرا به گریه وادار کرده است. پدرم با این چند تن به سفر رفت و چون بازگشتند، پدرم با آنها نبود. از آنها پرسیدم که پدرم چه شد؟ گفتند مرده است. وقتی پرسیدم اموال او چه شد، گفتند مالی نداشت. من آنها را به نزد شریح آوردم و شریح نیز آنها را قسم داد و آنها به همان گونه قسم خوردند، در صورتی که من می‌دانم وقتی پدرم به مسافرت می‌رفت مال بسیاری داشت. امیرمؤمنان(ع) دستور داد جوان را با آن چند نفر به نزد شریح بازگردانند و چون پیش او آمدند، حضرت رو به او کرد و فرمود: ای شریح! چگونه میان اینان قضاوت کردی؟ عرض کرد: ای امیر مؤمنان! این جوان مدعی است که پدرش با این چند نفر به مسافرت رفته و با آنها بازنگشته است. وقتی من این دعوا را شنیدم، به جوان گفتم آیا شاهدی بر ادعای خود داری؟ او گفت: نه و من هم آنها را قسم دادم. علی(ع) فرمود: ای شریح! آیا در چنین جایی این گونه قضاوت می‌کنی؟ عرض کرد: پس حکم در این باره چگونه است؟ علی(ع) فرمود: ای شریح! به خدا سوگند امروز در این باره حکمی خواهم داد که کسی قبل از من جز داود پیغمبر(ع) چنین داوری نکرده باشد. آن‌گاه قنبر را‌طلبید و فرمود که سران سپاه را نزد من حاضر کن و هنگامی که آمدند، هر یک از آن چند نفر را به یکی از سران سپاه سپرد، آن‌گاه نگاهی به صورت آنها کرد و با لحن تهدید آمیزی فرمود: شما چه می‌گویید (و چه خیال می‌کنید؟) آیا فکر می‌کنید من نمی‌دانم با پدر این جوان چه کرده‌اید؟ در این صورت من جاهل خواهم بود. سپس دستور داد آنها را از یک دیگر جدا کنند و سر و صورتشان را بپوشانند و هر کدام را پای یکی از ستون‌های مسجد نگاه دارند. آن‌گاه عبید اللّه بن ابی رافع کاتب و نویسنده مخصوص خود را خواسته و فرمود قلم و کاغذی بیاورند و سپس خود آن حضرت در جای‌گاه قضاوت نشست و مردم نیز اطراف علی(ع) اجتماع کردند. حضرت به آنها فرمود: هر زمان من تکبیر گفتم (صدا به اللّه اکبر بلند کردم) شما نیز تکبیر گویید. در این وقت دستور داد یکی از آن چند نفر را همچنان که سر و صورتش بسته بود بیاوردند. وقتی او را پیش آوردند، صورتش را باز کردند. آن‌گاه به عبید اللّه بن ابی رافع فرمود: هر چه می‌گوید بنویس. سپس از آن مرد پرسید: شما در چه روزی از منزل بیرون رفتید؟ در فلان روز. در چه ماهی؟ در فلان ماه. هنگامی که مرگ پدر این جوان رسید به کجا رسیده بودید؟ به فلان جا.

در کدام منزل از دنیا رفت؟ در فلان منزل. بیماری‌اش چه بود؟ فلان بیماری. بیماری‌اش چند روز طول کشید؟ فلان مقدار. چه کسی از او پرستاری می‌کرد؟ در چه روزی مرد؟ چه کسی او را غسل داد؟ در کجا غسلش داد؟ چه کسی او را کفن کرد؟ با چه کفنش کردید؟ چه کسی بر او نماز خواند؟ چه کسی در قبر او رفت؟ و پاسخ همه این سؤال‌ها را نوشتند و چون به اتمام رسید، حضرت تکبیر گفت و مردم نیز با آن حضرت تکبیر گفتند. صدای تکبیر که به گوش آن چند نفر رسید، یقین کردند که رفیقشان حقیقت ماجرا را برای امیر مؤمنان(ع) نقل کرده است. آن‌گاه علی(ع) دستور داد سر و صورت آن مرد را بپوشانند و به زندانش ببرند. سپس یکی دیگر از آنها را خواست و دستور داد او را پیش رویش بنشانند و سر و صورتش را باز کنند. وقتی صورتش باز شد، بدو فرمود: تو خیال کردی من نمی‌دانم شما چه کرده‌اید؟ آن مرد گفت: ای امیرمؤمنان! من یک نفر بیشتر نبودم و به راستی که کشتن او را خوش نداشتم و نمی‌خواستم او را بکشند. بدین ترتیب به قتل پدر آن جوان اقرار کرد. سپس آن حضرت یک یک آنها را نزد خود‌طلبید و همگی به قتل آن مرد و گرفتن اموال او اقرار کردند و آن مرد نخستین را نیز که به زندان انداخته بود‌طلبید و او نیز به قتل اقرار کرد و امیرمؤمنان(ع) اموال آن مرد را با دیه قتل و خون بهای وی از ایشان گرفت و به جوان پرداخت.

شریح عرض کرد: ای امیرمؤمنان! قضاوت داود چگونه بود؟ حضرت فرمودند: داود(ع) به جمعی از کودکان برخورد که مشغول بازی بودند و یکی را به نام «مات الدین» (یعنی دین و آیین مُرد) صدا می‌زدند. داود(ع) آن کودک را پیش خواند و فرمود: نامت چیست؟ مات الدین. چه کسی تو را به این نام نامیده است؟ مادرم. داود نزد مادرش آمد و پرسید: ای زن! نام این پسرت چیست؟ مات الدین. به چه کسی این نام را روی این کودک گذاشته است؟

پدرش. به چه مناسبت و برای چه؟ پدرش با جمعی به سفر رفت و در آن وقت من بر این کودک حامله بودم. پس از مدتی هم‌سفران شوهرم بازگشتند، ولی شوهرم همراه آنها نیامد و من از ایشان حال شوهرم را پرسیدم. آنها گفتند که او از دنیا رفت. پرسیدم که مالش چه شد؟ گفتند مالی نداشت. از آنها پرسیدم: آیا وصیتی نکرد؟ آنها گفتند: آری. گفت که همسرم حامله است، به او بگویید اگر دختر یا پسر زایید، نامش را مات الدین بگذار و من هم طبق وصیت شوهرم نام این پسر را مات الدین گذاشتم. داود به آن زن فرمود: آنها را که با شوهرت به مسافرت رفتند می‌شناسی؟ زن گفت: آری. داود پرسید: زنده هستند یا مرده‌اند؟ زن گفت: زنده هستند. داود فرمود: مرا نزد آنها ببر. وقتی به نزد ایشان رفت یک یک آنها را از خانه هاشان بیرون آورد و چنان‌که اکنون دیدی از آنها اقرار گرفت (و معلوم شد که آنها پدر آن کودک را کشته و اموالش را برده‌اند) و سپس داود(ع) مال آن مرد را با خون بهای او از ایشان بازگرفت و به زن داد و فرمود: نام پسرت را عاش الدین بگذار، یعنی دین زنده شد[۲۲].

مجلسی در بحارالانوار از امام باقر(ع) روایت کرده که آن حضرت فرمود: روزی حضرت داود(ع) نشسته بود و جوانی ژولیده با ظاهری فقیرانه - که خیلی نزد آن حضرت می‌آمد - نیز در محضر آن حضرت حاضر بود. در این هنگام ملک الموت وارد شد و نگاه تندی به آن جوان کرد و بر وی خیره شد. حضرت داود به ملک الموت فرمود: به این جوان خیره شدی؟ ملک الموت گفت: آری من مأمورم هفت روز دیگر جان این جوان را در همین جا بگیرم. داود پیغمبر(ع) از این سخن، دلش به حال آن جوان سوخت و رو به او کرد و فرمود: ای جوان! زن گرفته‌ای؟ پاسخ داد: نه، هنوز ازدواج نکرده‌ام. داود به او فرمود: به نزد فلان مرد- که یکی از بزرگان بنی‌اسرائیل بود - برو و از طرف من به او بگو که داود به تو دستور داده که دخترت را به همسری من درآور و همین امشب نزد آن دختر می‌روی و خرج ازدواج تو نیز هر چه می‌شود بردار و همچنان نزد همسرت باش تا هفت روز دیگر و پس از هفت روز همین جا نزد من بیا. جوان به دنبال مأموریت رفت و پیغام حضرت داود(ع) را به آن مرد بنی‌اسرائیلی رسانید و او نیز دخترش را به آن جوان داد و همان شب، عروسی انجام شد و جوان هفت روز نزد آن دختر ماند و پس از هفت روز نزد حضرت داود بازگشت. داود(ع) از وی پرسید: وضع تو (در این چند روزه) چگونه بود؟ پاسخ داد: هیچ‌گاه در خوشی و نعمتی مانند این چند روز نبوده‌ام. داود فرمود: اکنون بنشین. جوان نشست، و داود چشم به راه آمدن ملک الموت بود تا طبق خبری که داده بود بیاید و جان این جوان را بگیرد. اما مدتی گذشت و ملک الموت نیامد، از این رو به جوان رو کرد و فرمود: به خانه‌ات بازگرد وروز هشتم دوباره به نزد من بیا. جوان رفت و پس از گذشت هشت روز دوباره به نزد داود(ع) بازگشت و هم چنان نشست و خبری از ملک الموت نشد. و همین طور هفته سوم تا این که ملک الموت به نزد داود آمد. داود بدو فرمود: مگر تو نگفتی که من مأمورم تا هفت روز دیگر جان این جوان را بگیرم؟ پاسخ داد: آری. فرمود: تاکنون سه هشت روز از آن وقت گذشته است؟ ملک الموت گفت: ای داود! چون تو بر این جوان رحم کردی، خداوند نیز او را مورد مهر خویش قرار داد و سی سال بر عمرش افزود[۲۳].

شیخ صدوق در کتاب اکمال و امالی به سندش از امام صادق(ع) روایت کرده که روزی داود(ع) از خانه بیرون رفت و زبور می‌خواند و چنان بود که هنگام زبور خواندن او، کوه و سنگ و پرنده و درنده‌ای نبود جز آن‌که با او هم صدا می‌شد. داود همچنان رفت تا به کوهی رسید که در آن کوه پیغمبری به نام حزقیل بود که خدا را عبادت می‌کرد. همین که حزقیل آواز کوه‌ها و درندگان و پرندگان را شنید، دانست که داود(ع) بدان جا آمده و با وحی الهی داود را به نزد خود برد. داود رو به او کرد و فرمود: آیا تاکنون قصد گناهی کرده‌ای؟ نه. آیا تاکنون از این عبادتی که برای خدا می‌کنی حالت خودپسندی تو را گرفته است؟ نه. آیا تاکنون به دنیا متمایل شده‌ای که بخواهی از شهوات و لذات آن بهره‌ای برگیری؟ آری گاهی به دلم خطور می‌کند. در چنین وقتی چه عملی انجام می‌دهی؟

داخل این غار می‌شوم و بدان چه در آن است پند می‌گیرم. داود برخاسته و به درون آن غار رفت و در آنجا تختی از آهن دید که روی آن جمجمه‌ای پوسیده و استخوان‌هایی قرار داشت و در آنجا لوحی از آهن دید که در آن نوشته بود: من اوری شلم هستم که هزار سال سلطنت کردم و هزار شهر ساختم و از هزار دختر بکارت گرفتم، اما سرانجام من این است که خاک بسترم شده و سنگ سخت بالشم گردیده و مار و مورها همسایه‌ام می‌باشند تا هر کس حال مرا می‌بیند به دنیا مغرور نگردد.

ورام ابن ابی فراس در کتاب تنبیه الخواطر (معروف به مجموعه ورام) در حدیث مرفوعی از امام صادق(ع) روایت کرده که داود پیغمبر به درگاه خدا عرض کرد: پروردگارا! هم‌نشین مرا در بهشت به من معرفی کن. خدای تعالی بدو وحی کرد که او «متی»، پدر یونس است. داود از خداوند اجازه گرفت که به دیدار او برود و خدا اجازه داد. پس به اتفاق سلیمان فرزندش، به جای‌گاه متی رفتند و خانه او را - که خانه‌ای حصیری بود - پیدا کردند. وقتی سراغش را گرفتند، به آن دو گفته شد که او در بازار است. چون به بازار آمدند و پرسیدند، مردم گفتند که او را باید میان خارکنان پیدا کنید. هنگامی که به نزد خارکنان رفتند، گروهی از مردم گفتند: ما نیز در انتظار آمدن او هستیم و هم اکنون خواهد آمد. داود و سلیمان در آنجا به انتظار آمدن متی نشستند و ناگاه او را دیدند که از دور می‌آید و پشته‌ای از هیزم بر سر دارد. مردم که او را دیدند برخاسته و پشته هیزم را از سر او بر گرفتند. متی حمد خدای را به جای آورد و سپس گفت: کیست که پاکی را به پاکی خریداری کند؟ یکی برخاست و قیمتی برای آن پشته هیزم گذاشت و خواست بخرد که دیگری جلو رفت و مقداری بر آن مبلغ افزود تا سرانجام به یکی از آنها فروخت. در این هنگام داود و سلیمان جلو رفتند و بر وی سلام کردند. متی گفت: بیایید تا به خانه برویم، و مقداری گندم خرید و به خانه آورد و آن را آرد کرد و سپس در ظرفی که از تنه درخت خرما ساخته شده بود خمیر کرد. آن‌گاه آتشی روشن کرد و آن خمیر را در ظرفی نهاده روی آتش گذاشت و سپس به نزد داود و سلیمان آمد و به گفت‌وگوی با آن دو مشغول شد.

آن‌گاه برخاست و دید که خمیر شپخته شد، پس آن نان را برداشته و در همان ظرف چوبی که از تنه درخت خرما بود گذاشت و وسط آن نان را باز کرد و مقداری نمک روی آن ریخت. سپس ظرفی از آب نیز در کنار خود گذاشت و لقمه‌ای از آن نان را بر گرفت و چون به طرف دهان آورد ﴿بِسْمِ اللَّهِ گفت و چون آن را فرو داد ﴿الْحَمْدُ لِلَّهِ گفت و هر لقمه‌ای که بر می‌داشت، همین کار را می‌کرد. آن‌گاه ظرف آب را بر گرفت و ﴿بِسْمِ اللَّهِ گفت و مقداری نوشید و سپس ﴿الْحَمْدُ لِلَّهِ گفت. سپس به دنبال آن گفت: «پروردگارا! کیست که او را همانند من نعمت داده باشی و چون من مورد عنایت و رحمت خود قرارش داده باشی؟ چشم و گوش و بدنم را سالم کردی و نیرو به من دادی تا به سراغ خاری و درختی که آن را غرس نکرده و آبیاری‌اش نکرده و رنج نگهبانی آن را نکشیده بودم رفتم. آن‌گاه کسی را برایم فرستادی که آن را از من خریداری کند و من از پول آن گندمی که خود نکاشته بودم، خریداری نمودم و آتش را مسخر من کردی تا آن را پختم و به من اشتهایی دادی که آن را بخورم و نیرو بگیرم تا فرمان‌برداری تو را انجام دهم. ای خدا! سپاس و حمد مخصوص توست.».. این سخنان را گفته و گریست. داود که آن منظره را دید رو به سلیمان کرد و گفت: ای فرزند! برخیز که من هرگز بنده‌ای سپاس‌گزارتر برای خدا از این مرد ندیده‌ام[۲۴].[۲۵]

سیره

اصحاب

مخالفان و دشمنان

رحلت و محل دفن

صدوق از امام صادق(ع) از پدرانش از رسول خدا(ص) روایت کرده که فرمود: داود صد سال تمام عمر کرد که چهل سال آن دوران سلطنت او بود[۲۶]. نظیر همین گفتار را ابن اثیر در کامل التواریخ نقل کرده و گفته است: هنگامی که داود از دنیا رفت، عمر آن حضرت ۱۰۰ سال و مدت سلطنتش ۴۰ سال بود و این مطلب در روایت صحیحی از رسول خدا(ص) نقل شده است. هنگامی که مرگ آن حضرت فرا رسید، سلیمان فرزندش را به جانشینی خویش منصوب کرد و وصیت‌های خود را به وی نمود و از دنیا رفت و بنی‌اسرائیل جنازه آن حضرت را در بیت‌المقدس در قریه داود به خاک سپردند.[۲۷]

جستارهای وابسته

منابع

پانویس

  1. «ما به تو همان‌گونه وحی فرستادیم که به نوح و پیامبران پس از وی، و به ابراهیم و اسماعیل و اسحاق و یعقوب و اسباط و عیسی و ایوب و یونس و هارون و سلیمان وحی فرستادیم و به داود زبور دادیم» سوره نساء، آیه ۱۶۳.
  2. «پس آنان را به اذن خداوند تار و مار کردند و داود جالوت را کشت و خداوند به وی پادشاهی و فرزانگی ارزانی داشت و آنچه خود می‌خواست بدو آموخت، و اگر خداوند برخی مردم را با برخی دیگر باز نمی‌داشت، زمین تباه می‌گردید امّا خداوند بر جهانیان بخششی (بزرگ) دارد» سوره بقره، آیه ۲۵۱.
  3. و آن (داوری) را به سلیمان فهماندیم و به هر یک داوری و دانشی دادیم و کوه‌ها و پرنده‌ها را رام کردیم که همراه با داود نیایش می‌کردند و کننده (ی این کار) بودیم. و برای شما ساختن زرهی را به او آموختیم تا از (گزند) جنگتان نگه دارد پس آیا شما سپاسگزار هستید؟؛ سوره انبیاء، آیه ۷۹ – ۸۰.
  4. نهج البلاغه، حکمت ۱۰۴: «"وَ عَنْ نَوْفٍ الْبَكَالِيِّ قَالَ: رَأَيْتُ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ (ع) ذَاتَ لَيْلَةٍ وَ قَدْ خَرَجَ مِنْ فِرَاشِهِ فَنَظَرَ فِي النُّجُومِ، فَقَالَ لِي يَا نَوْفُ أَ رَاقِدٌ أَنْتَ أَمْ رَامِقٌ؟ فَقُلْتُ بَلْ رَامِقٌ. قَالَ: يَا نَوْفُ طُوبَى لِلزَّاهِدِينَ فِي الدُّنْيَا، الرَّاغِبِينَ فِي الْآخِرَةِ، أُولَئِكَ قَوْمٌ اتَّخَذُوا الْأَرْضَ بِسَاطاً وَ تُرَابَهَا فِرَاشاً وَ مَاءَهَا طِيباً وَ الْقُرْآنَ شِعَاراً وَ الدُّعَاءَ دِثَاراً، ثُمَّ قَرَضُوا الدُّنْيَا قَرْضاً عَلَى مِنْهَاجِ الْمَسِيحِ. ا نَوْفُ إِنَّ دَاوُدَ (ع) قَامَ فِي مِثْلِ هَذِهِ السَّاعَةِ مِنَ اللَّيْلِ، فَقَالَ إِنَّهَا لَسَاعَةٌ لَا يَدْعُو فِيهَا عَبْدٌ إِلَّا اسْتُجِيبَ لَهُ، إِلَّا أَنْ يَكُونَ عَشَّاراً أَوْ عَرِيفاً أَوْ شُرْطِيّاً أَوْ صَاحِبَ عَرْطَبَةٍ وَ هِيَ الطُّنْبُورُ أَوْ صَاحِبَ كَوْبَةٍ وَ هِيَ الطَّبْلُ"»
  5. دین‌پرور، سید حسین، دانشنامه نهج البلاغه، ج۱، ص ۳۹۳.
  6. در برخی از احادیث و همچنین در کامل ابن اثیر نقل است: همچنان که می‌رفت، سنگ‌هایی او را صدا زده و گفتند: ای داود! ما را برگیر و با خود ببر که ما برای کشتن جالوت آفریده شده‌ایم. (اکمال الدین، ص۹۲ – ۹۵؛ کامل التواریخ، ج۱، ص۲۲۰).
  7. کامل التواریخ، ج۱، ص۲۲۰.
  8. رسولی محلاتی، سید هاشم، تاریخ انبیاء ص ۵۰۰.
  9. صدوق در خصال از امام باقر(ع) روایت کرده که آن حضرت فرمود: خدای تعالی پس از نوح پیغمبرانی که سلطان هم بوده باشند جز چهار تن مبعوث فرمود: ۱. ذوالقرنین که نامش عیاش بود؛ ۲. داود(ع)؛ ۳. سلیمان(ع)؛ ۴. یوسف. عیاش بر مابین مغرب و مشرق سلطنت کرد، اما داود بر مابین شامات تا بلاد اصطخر سلطنت داشت و سلیمان هم به همین صورت، اما یوسف تنها بر مملکت مصر و اطراف آن سلطنت کرد. (خصال، ج۱، ص۱۱۸).
  10. طبرسی در مجمع البیان نقل کرده که سبب نرم شدن آهن در دست داود آن بود که روزی همچنان که داود برای سرکشی مأموران خود رفته بود، جبرئیل به صورت انسانی پیش وی آمد و بر او سلام کرد. داود جواب سلامش را داد و از وی پرسید: سیره و روش داود میان مردم چگونه است؟ جبرئیل در پاسخ گفت: سیره خوبی است اگر یک چیز در او نبود. داود پرسید: آن یک چیز کدام است؟ جبرئیل گفت: آن‌که وی از بیت‌المال روزی می‌خورد. داود از وی تشکر کرد و سوگند یاد کرد که از آن پس از بیت‌المال ارتزاق نکند. خدای سبحان که صدق گفتار داود را دانست، آهن را برای او نرم کرد تا به وسیله بافتن زره نان بخورد و صدوق در من لایحضره الفقیه نظیر همین قول را با اختصار از امام صادق(ع) روایت کرده و در آنجا است که داود سیصد و شصت زره به دست خود بافت و سیصد و شصت هزار فروخت و بدین ترتیب از بیت المال بی‌نیاز گردید، (مجمع البیان، ج۷، ص۵۸).
  11. ﴿وَلَقَدْ آتَيْنَا دَاوُودَ مِنَّا فَضْلًا يَا جِبَالُ أَوِّبِي مَعَهُ وَالطَّيْرَ وَأَلَنَّا لَهُ الْحَدِيدَ * أَنِ اعْمَلْ سَابِغَاتٍ وَقَدِّرْ فِي السَّرْدِ وَاعْمَلُوا صَالِحًا إِنِّي بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ «و به راستی به داوود از نزد خود بخششی ارزانی داشتیم؛ ای کوه‌ها و پرندگان با وی همنوا شوید! و آهن را برای او نرم کردیم * (به او گفتیم) که زره‌هایی بباف و در زره‌بافی اندازه بدار؛ و کاری شایسته انجام دهید که من به آنچه انجام می‌دهید بینایم» سوره سبأ، آیه ۱۰-۱۱.
  12. کامل التواریخ، ج۱، ص۲۲۳.
  13. «به ما زبان مرغان آموخته‌اند» سوره نمل، آیه ۱۶.
  14. «و در زبور پس از تورات نگاشته‌ایم که بی‌گمان زمین را بندگان شایسته من به ارث خواهند برد» سوره انبیاء، آیه ۱۰۵.
  15. رسولی محلاتی، سید هاشم، تاریخ انبیاء ص ۵۰۲.
  16. فروع کافی، ج۱۰، ص۱۸۷.
  17. کامل التواریخ، ج۱، ص۲۲۳.
  18. ثعلبی، عرائس الفنون، ص۱۵۹.
  19. رسولی محلاتی، سید هاشم، تاریخ انبیاء ص۵۰۵.
  20. ﴿وَهَلْ أَتَاكَ نَبَأُ الْخَصْمِ إِذْ تَسَوَّرُوا الْمِحْرَابَ * إِذْ دَخَلُوا عَلَى دَاوُودَ فَفَزِعَ مِنْهُمْ قَالُوا لَا تَخَفْ خَصْمَانِ بَغَى بَعْضُنَا عَلَى بَعْضٍ فَاحْكُمْ بَيْنَنَا بِالْحَقِّ وَلَا تُشْطِطْ وَاهْدِنَا إِلَى سَوَاءِ الصِّرَاطِ * إِنَّ هَذَا أَخِي لَهُ تِسْعٌ وَتِسْعُونَ نَعْجَةً وَلِيَ نَعْجَةٌ وَاحِدَةٌ فَقَالَ أَكْفِلْنِيهَا وَعَزَّنِي فِي الْخِطَابِ * قَالَ لَقَدْ ظَلَمَكَ بِسُؤَالِ نَعْجَتِكَ إِلَى نِعَاجِهِ وَإِنَّ كَثِيرًا مِنَ الْخُلَطَاءِ لَيَبْغِي بَعْضُهُمْ عَلَى بَعْضٍ إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَقَلِيلٌ مَا هُمْ وَظَنَّ دَاوُودُ أَنَّمَا فَتَنَّاهُ فَاسْتَغْفَرَ رَبَّهُ وَخَرَّ رَاكِعًا وَأَنَابَ * فَغَفَرْنَا لَهُ ذَلِكَ وَإِنَّ لَهُ عِنْدَنَا لَزُلْفَى وَحُسْنَ مَآبٍ * يَا دَاوُودُ إِنَّا جَعَلْنَاكَ خَلِيفَةً فِي الْأَرْضِ فَاحْكُمْ بَيْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ وَلَا تَتَّبِعِ الْهَوَى فَيُضِلَّكَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ إِنَّ الَّذِينَ يَضِلُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ لَهُمْ عَذَابٌ شَدِيدٌ بِمَا نَسُوا يَوْمَ الْحِسَابِ «و آیا خبر آن دادخواهان به تو رسیده است که از دیوار نمازگاه فرا رفتند؟ * آنگاه که بر داود وارد شدند و او از ایشان ترسید؛ گفتند: نترس! ما دو داد خواهیم که یکی بر دیگری ستم کرده است، میان ما به درستی داوری کن و ستم مکن و ما را به راه میانه راهنما باش! * این برادر من است که نود و نه میش دارد و من یک میش دارم، و می‌گوید آن را (هم) به من واگذار و در گفتار بر من چیرگی دارد * (داود) گفت: بی‌گمان او با خواستن میش تو برای افزودن به میش‌های خویش، به تو ستم کرده است و بسیاری از همکاران بر یکدیگر ستم روا می‌دارند جز آنان که ایمان آورده‌اند و کارهای شایسته کرده‌اند و آنان اندکند؛ و داود دانست که ما او را آزموده‌ایم و از پروردگار * آنگاه ما آن کار او را آمرزیدیم و بی‌گمان او را نزد ما نزدیکی و سرانجامی نیک بود * ای داود! ما تو را در زمین خلیفه (خویش) کرده‌ایم پس میان مردم به درستی داوری کن و از هوا و هوس پیروی مکن که تو را از راه خداوند گمراه کند؛ به راستی آن کسان که از راه خداوند گمراه گردند، چون روز حساب را فراموش کرده‌اند، عذابی سخت خواهند داشت» سوره ص، آیه ۲۱-۲۶.
  21. رسولی محلاتی، سید هاشم، تاریخ انبیاء ص ۵۰۵.
  22. تهذیب، ج۲، ص۹۶ و ۹۷.
  23. بحارالانوار، ج۱۴، ص۳۸؛ راوندی، قصص الانبیاء، ص۲۰۵- ۲۰۶.
  24. تنبیه الخواطر، ج۱، ص۱۸ و ۱۹.
  25. رسولی محلاتی، سید هاشم، تاریخ انبیاء ص ۵۱۰.
  26. اکمال الدین، ص۲۸۹؛ کامل التواریخ، ج۱، ص۷۶ – ۷۸.
  27. رسولی محلاتی، سید هاشم، تاریخ انبیاء ص ۵۱۷.