ضرورت و دوام نیازمندی به دین

دین در طول تاریخ به منزله نهاد پرقدرت اجتماعی در جوامع بشری کارکردهای ویژه‌ای داشته است و از این رهگذر، برکات و ثمرات بسیاری برای بشر همراه آورده است، اما در بحث حاضر با تفکیک میان این فواید و آثار به امور ضروری و غیر ضروری، عمدتاً در صدد تبیین وجه ضروری دین برای جوامع بشری هستیم. می‌خواهیم بدانیم بر مبنای چه ضرورت عقلی، باور به پیامبران شکل گرفته است و بر چه اساسی لزوم ادیان آسمانی برای زندگی بشر اثبات می‌شود؟[۱].[۲].

ادله اثبات ضرورت دین

چگونگی نیاز انسان به دین از منظر ادله کلامی و فلسفی نبوت

ادله اثبات ضرورت دین آسمانی و در نتیجه، ضرورت ارسال انبیا را از حیث مبانی نظری بحث می‌توان به دو گروه تقسیم کرد: دسته اول، ادله متکلمان و دسته دوم، ادله حکما و فلاسفه. دلیل متکلمان مبتنی بر قاعده «لطف» است و فلاسفه از برهان «حکمت الهی» و گاه «فیاضیت» خداوند متعال سخن می‌گویند. در استدلال متکلمان از حسن و قبح عقلی استفاده می‌شود و در استدلال فلاسفه از ضرورت عقلی و منطقی. در اینجا می‌کوشیم هر یک از این دو نوع برهان را تا آنجا که با موضوع این نوشتار هم‌سوست، بررسی کنیم.[۳].

دلیل متکلمان

چارچوبه منطقی استدلال متکلمان چنین است: ارسال انبیا از جانب خداوند لطف است؛ لطف برخداوند واجب است؛ پس ارسال انبیا از جانب خداوند واجب است[۴]. روشن است که هر دو مقدمه نیازمند اثبات است. بنابراین، به طور جداگانه به اثبات هر یک از مقدمات می‌پردازیم:

اثبات و تبیین مقدمه اول (لطف بودن ارسال انبیا)

متکلمان در اثبات این مقدمه، چنین استدلال می‌کنند: ارسال انبیا، ابلاغ تکالیف شرعی است؛ ابلاغ تکالیف شرعی زمینه‌ساز تحقق تکالیف عقلی است (تکالیف شرعی الطافند نسبت به تکالیف عقلی)، پس ارسال انبیا زمینه‌ساز تحقق تکالیف عقلی است (ارسال انبیا لطف است)[۵]. با توجه به تعریف متکلمان از لطف، می‌توان ارسال انبیا را لطف دانست؛ زیرا لطف چیزی است که انسان را به انجام طاعت پروردگار و دوری از معصیت سوق می‌دهد[۶]. از دیدگاه متکلمان شرط لطف بودن امری، این است که اولاً: دخالتی در تمکن فرد در انجام آن فعل نداشته باشد و ثانیاً: انجام یا ترک فعل را از حالت اختیار خارج نکند[۷]. بنابراین بود و نبود لطف ملازم با بود و نبود فعل نخواهد بود. گرچه بودن آن، فرد را در انجام فعل یاری می‌رساند و آن را برای او امکان‌پذیرتر و سهل‌تر و به تحقق نزدیک‌تر می‌سازد. در مقدمه نخست این استدلال نمی‌توان تردیدی روا داشت و مقدمه دوم، هم نیاز به توضیح دارد و هم اثبات. مراد از تکالیف عقلی، احکامی است که عقل انسان در ارتباط با خداوند صادر می‌کند، از جمله: وجوب شناخت منعم، وجوب اطاعت از صاحب اختیار، وجوب شکر نعمت و وجوب عبادت خداوند و پرستش.

از آنجا که شناخت خداوند متعال و آگاهی از فرمان‌های او و چگونگی شکرگزاری و عبادت پروردگار، به طور تفصیلی، برای انسان مقدور نیست و عقل او نمی‌تواند بدون یاری انبیا و فرستادگان الهی، به جزئیات و دقایق و جوانب هر یک از اینها به نحو مشروح و روشن و خالی از هر نوع اجمال و ابهام و کلیت - آگاهی یابد و بدان عمل کند؛ لذا برای تحقق این نوع احکام عقلی (تکالیف عقلی)، بودن احکام تفصیلی شرعی مفید و راه‌گشا و تسهیل کننده است. نکته دقیق و مهم و درخور توجه این که آیا می‌توان ادعای لزوم و ضرورت کرد؟ به بیان دیگر، آیا می‌توان گفت که بدون تعالیم شرعی، تحقق تکالیف عقلی امکان‌پذیر نیست؟ به نظر می‌رسد بر اساس تعریف ارائه شده از لطف، فرض ضرورت و وجوب، ملازم با دخالت در تمکن و قدرت است، در حالی که بیان شد لطف نباید دخالت در قدرت و تمکن فرد بر انجام یا ترک فعل داشته باشد. اهمیت این نکته در اثبات مقدمه دوم استدلال اصلی نبوت که وجوب لطف را بر خداوند اثبات می‌کند، بیشتر آشکار می‌شود.[۸].

اثبات و تبیین مقدمه دوم (وجوب لطف بر خداوند)

اگر خداوند لطف نکند، نقض غرض نموده است؛ نقض غرض از خداوند حکیم قبیح است؛ پس اگر خداوند لطف نکند قبیح انجام داده است؛ لیکن خداوند قبیح انجام نمی‌دهد؛ پس خداوند لطف می‌کند (بالضروره)[۹]. اگر از دلیل مقدمه نخست این استدلال بپرسند که آیا اگر خداوند لطف نکند نقض غرض کرده است؟ پاسخ این است که چون بدون دست‌رسی انسان به احکام شرعی، او نمی‌تواند به احکام عقلی عمل کند و نبود امکان عمل به احکام عقلی؛ یعنی بیهوده و عبث بودن این احکام، یا بیهوده بودن عقلی که این احکام را صادر می‌کند و این نیز به معنای نقض غرض از خلقت عقل است، پس عدم لطف ملازم با نقض غرض در فعل خداوند (خلقت عقل) است.

در نتیجه، اثبات نقض غرض مبتنی بر لزوم دسترسی انسان به احکام شرعی است و این لزوم مبتنی بر فرض ناتوانی و عدم قدرت انسان بر انجام احکام و تکالیف عقلی است که با آمدن انبیا و دسترسی به احکام شرعی، این ناتوانی و عجز تبدیل به توان و قدرت می‌شود. به این ترتیب، روشن می‌شود که بر مبنای تعریف متکلمان از لطف، ارسال انبیا را نمی‌توان لطف نامید؛ زیرا شرط عدم دخالت در تمکن را ندارد. برای خروج از این مشکل چاره‌ای جز این نیست که به چنین شرطی در تحقق لطف اعتنا نکرده و آن را در تقوم لطف دخیل ندانیم. به این ترتیب، آنچه سنگ‌بنای اصلی این استدلال را تشکیل دهد و اذعان بدان، نتیجه نهایی را مسلم می‌سازد، اثبات ناتوانی انسان در عمل کردن به تکالیف عقلی خویش است. اگر مهم‌ترین تکالیف عقلی مربوط به حوزه نظر را «شناخت خداوند» بدانیم و مهم‌ترین تکالیف عقلی مربوط به حوزه عمل را «وظیفه طاعت» و «وظیفه شکرگزاری» تلقی کنیم، اکنون باید توان انسان را در تحقق این تکالیف بررسی کنیم، به ویژه آن‌که بنابر اثبات نیازمندی بشر به راهنمایی انبیا و دسترسی به دین آسمانی، این نیاز تا چه زمانی استمرار یافته و حد پایانی آن کجاست؟

از حیث نظر، آنچه نخست به ذهن خطور می‌کند، این است که بدون دسترسی به شناخت تفصیلی خداوند برای عمل به طاعت و پرهیز از معصیت و انجام وظیفه بندگی، همان شناخت اجمالی خداوند کفایت می‌نماید و بشر بر پایه استعدادهای عقلی خود و استمداد از اصول مسلم عقلی می‌تواند به چنین شناختی نایل آید؛ لذا شاید از این حیث نتوان چندان ضرورتی برای دسترسی به معارف وحیانی اثبات نمود، اما از آنجا که پشتوانه هر عملی، شناخت و معرفت انسان به آن عمل است و از مقدمات ضروری عمل مختارانه، علم و آگاهی است، می‌توان گفت که نوع شناخت ما از خداوند تأثیر مستقیم در نوع عمل ما دارد. این طور نیست که با هر توصیفی از خداوند و با هر باوری از صفات و افعال و آثار الهی، بتوان هرگونه عملی را عرضه داشت. خدای جبار و قهار گونه‌ای از عمل را اقتضا می‌کند و خدای رحیم و ودود گونه‌ای دیگر، خدای نزدیک و حاضر و ناظر نحوه‌ای از زندگی را رقم می‌زند و خدای دور و حاشیه نشین و بی‌خبر از احوال بندگان، گونه‌ای دیگر از زندگی را. بنابراین، به درستی می‌توان مدعی شد که دامنه طاعت و معصیت و انواع و مراتب و مراحل آن، کاملاً به شناختی بستگی دارد که از خداوند در مقام مرجع و مبدأ فرمان و امر و نهی داریم. پیوند وثیق و عمیق میان معرفت و ایمان و عمل، موفقیت در عمل را مرهون و موکول به شدت در نظر می‌سازد. از این رو نیاز بشر به شناخت تفصیلی هر چه بیشتر خداوند، نیازی ضروری است که به طور مسلم مراتبی از آن در توان او نیست؛ به بیان دیگر، نیل به مراتب عالی طاعت و بندگی و شکرگزاری حضرت حق، به مراتب عالی ایمان وابسته است و مراتب عالی ایمان، در گرو مراتب عالی معرفت حق است که فقط از راه ادیان الهی برای بشر به دست می‌آید.

بدیهی است، با توجه به لایتناهی بودن حضرت حق و عدم محدودیت معرفت خداوند، نمی‌توان برای ایمان و معرفت و بندگی حقیقی حدی قایل شد. به ویژه که معانی عالیه و لطایف و دقایق معارف وحیانی پا به پای رشد و تعالی فکری و توسعه فهم بشر بر عقول و ادراک بشری گشوده می‌شوند و مراحل عالی معرفت دینی با مراحل عالی معرفت بشری ارتباطی نزدیک دارند. از این رو نمی‌توان چارچوب و حدی برای نیاز بشر به دین از حیث معرفت خداوند قائل شد، مگر اینکه بندگی خداوند و طاعت و شکرگزاری را محدود و پایان‌پذیر بدانیم. اما از حیث عمل، که عمده تکیه متکلمان در استدلال یادشده مربوط به همین حوزه است، از آنجا که تشخیص موارد و مصادیق طاعت و معصیت خداوند جز به دست انبیا و نمایندگان خداوند برای بشر میسر نیست و نیز نحوه شکرگزاری و انجام وظیفه در قبال نعم الهی، نحوه تصرف در ملک خدای متعال و به ویژه، نحوه پرستش و عبادت پروردگار برای عقول بشری بدون استمداد از وحی، قابل تشخیص و تعیین نیست به روشنی می‌توان به نیاز بشر به انبیا و ادیان آسمانی اذعان کرد. آنچه در حوزه تشخیص عقل انسان است، همان احکام کلی مربوط به ضرورت طاعت، شکرگزاری، بندگی و پرستش و نیز برخی اصول مسلم اخلاقی و وجدانی است، اما آنچه در عمل مورد نیاز است تعیین دقیق حدود و ثغور وظایف، اعمال، رفتار و مناسبات انسانی در گستره شئون متعدد زندگی و با یک یک مخلوقات دیگر، انسان‌ها، نعم الهی و... است که هر یک در موقعیت‌ها و شرایط مختلف، اقتضائات ویژه خود را دارد. روشن است در مقام عمل نمی‌توان با ظن و گمان و احتمال و تردید پیش رفت. عرصه عمل، ایمان و باور می‌طلبد و ایمان با ابتنای بر شناخت‌های روشن و مسلم و قطعی شکل می‌گیرد. تا به طور دقیق و روشن و مسلم ندانیم که کاری متعلق فرمان الهی و در زمره طاعات محسوب می‌شود و همان است که حضرت حق از ما طلب کرده است، مسلماً نمی‌توانیم در عمل به آن، جازم باشیم و با عزم و اراده راسخ بدان عمل کنیم.

بر این اساس، می‌توان به نیاز ضروری و مستمر بشر به آن دست تعالیم الهی و دینی حکم کرد که از جانب خداوند نازل شده است؛ زیرا اولاً: تشخیص موارد و مصادیق جزئی و دقیق طاعت و معصیت و شکر و کفر در قبال نعم الهی در تمامی شئون زندگی و گستره حیات آدمی، فراتر از توان علمی و قدرت عقلی انسان است؛ ثانیاً: این موارد و مصادیق به دلیل جزئی بودن از یک سو و تغییر و تحول مستمر روابط و مناسبات انسان با همه واقعیت‌های پیرامونش از سوی دیگر و به ویژه، تکامل تدریجی و لا ینقطع دانش و بینش و روش او در زندگی فردی و اجتماعی و قلمرو فرهنگ و تمدن و مدنیتش از طرف دیگر، آن‌چنان گسترده و غیرقابل احصا و غیرقابل پیش‌بینی و تعین قبلی است که در هیچ مقطعی از حیات آدمی نمی‌توان حدود و ثغور و موارد و مصادیق طاعت و معصیت و شکر و کفر در مراحل بعدی را به طور دقیق و روشن احصا و تعیین نمود، بنابراین، بشر همواره و در همه حال و در تمامی مراحل تکامل زندگی‌اش نیازمند امداد الهی برای تشخیص وظیفه بندگی خود، متناسب و مطابق با مقتضیات و مناسبات و شرایطی است که در آن قرار می‌گیرد. پس ضرورتی که برای دین‌داری اثبات می‌شود، دایمی و مستمر و به ویژه، حداکثری خواهد بود؛ هم از این نظر که بندگی او حد پایانی ندارد و همیشه بنده است و وظیفه بندگی، انجام فرمان‌های مو و اتیان طاعت و ترک معصیت به طور دایم و همیشگی و در همه ابعاد و شئون زندگی است و هم از این نظر که به دلیل تغییر و تحول در ناحیه شرایط و موقعیت‌ها و همچنین مناسبات و روابط و به ویژه، تکامل تدریجی انسان، برنامه و دستور بندگی نیز تحول می‌پذیرد. از این رو، لازم است که در هر مرحله از تطور و تکامل زندگی، دیانت نیز تطور و تکاملی مناسب آن مرحله بیابد و تجدید شود. اکنون باید دید آیا نیاز به انبیا نیز همچنان استمرار می‌یابد و آیا از منظر دو مقوله یاد شده، لزومی برای استمرار ارسال و بعثت انبیا هست، یا نه؟ در مقوله نخست؛ یعنی از نظر استمرار حیث بندگی انسان، تنها استمرار و دوام دیانت کفایت می‌کند و صرف تدین به یک دین واحد، آدمی را در جرگه بندگی خدا وارد می‌نماید، پس اگر برای همه بشر تنها یک نبی و یک دین وجود داشته باشد، این باب محقق می‌شود.

اما در مقوله دوم؛ یعنی تغییر و تحول و تکامل در برنامه و دستور بندگی، روشن است که نیاز به انبیا در مقام آورندگان دین و مبین آن، پایان‌پذیر نخواهد بود. از این رو، باور به خاتمیت فقط در صورتی پذیرفتنی خواهد بود که بتوان در مرحله‌ای از حیات بشری به نوعی از خودکفایی در فهم دین و توسعه و تکامل معرفت دینی قائل شد. پس استدلال متکلمان در اثبات ضرورت نبوت نه تنها لزوم استمرار دیانت را اثبات می‌کند، بلکه استمرار نیاز به نبی را نیز به اثبات می‌رساند و از این نظر، معتقدان به ادیان را با چالش خاتمیت روبه‌رو می‌سازد[۱۰].[۱۱].

ادله حکما

همان طور که بیان شد دلیل فلاسفه بر ضرورت بعثت، مبتنی بر حکمت الهی است. از آنجا که اقتضای حکمت، هدف‌دار بودن فعل خداوند و ایصال به مقصد نهایی است، به درستی می‌توان دریافت که فعل الهی غایت‌مند است و هیچ مرتبه و مرحله‌ای از آن نیست که بی‌ثمر و بی‌نتیجه باشد. بر این اساس، با توجه به غایات و اهدافی که زندگی فردی و اجتماعی انسان بدان‌ها معطوف بوده و بدون حضور چنان غایاتی زندگی انسان عبث و بیهوده است، می‌توان ادله اثبات نبوت را بر مبنای ناتوانی انسان در وصول به این اهداف اقامه کرد؛ به این ترتیب که مقدمه اول استدلال، مشتمل بر بیان هدف زندگی انسان است و مقدمه دیگر، لزوم امداد و هدایت الهی را برای نیل انسان به این هدف بیان می‌کند. روشن است که التزام به مقدمه دوم به اثبات ناتوانی انسان در نیل به هدف مزبور وابسته است و رکن اصلی استدلال را تشکیل می‌دهد، پس بر این اساس این که اهداف زندگی فردی و اجتماعی انسان را چه بدانیم، ادله متفاوتی برای اثبات ضرورت بعثت انبیا و دسترسی به دین آسمانی می‌توان برشمرد که اصولاً این اهداف به قرار ذیل است:

  1. بقای نوع بشر؛
  2. نیل به سعادت (حال یا سعادت دنیوی یا سعادت اخروی بنا بر باور به جهان پس از مرگ
  3. نیل به تکامل (تکامل به معنای شکوفایی استعدادها و قوای درونی انسان)؛
  4. تربیت و تعالی روحی و معنوی انسان تا مرتبه «خلیفة الهی» یا تقرب به خداوند متعال.[۱۲].

استدلال نخست: بقای نوع بشر

چارچوب استدلال به قرار ذیل است:

  1. حکمت خداوند، مقتضی بقای نوع انسان و دوام حیات اوست؛
  2. بقای نوع انسان به دلیل مدنی الطبع بودن او، در صورت وجود قوانین عادله در جامعه امکان‌پذیر است؛
  3. وضع قوانین عادله در اجتماع بشری با ارسال انبیا و با هدایت الهی امکان‌پذیر است.

نتیجه: حکمت خداوند مقتضی ارسال انبیای الهی برای بشر است[۱۳].

اثبات مقدمات:

اثبات مقدمه اول: هدف از خلقت انسان هر چه باشد، چون نیل بدان در گرو دوام و بقای نوع انسانی است و بدون استمرار حیات انسان، حکمت الهی از خلقت انسان محقق نمی‌گردد؛ لذا کم‌ترین چیزی که در باب خلقت انسان می‌توان گفت این است که هر چیزی منجر به نابودی بشر شود حکمت الهی را در خلقت انسان نقض می‌کند و آفرینش بشر را عبث و بیهوده می‌سازد. از این رو، دوام و بقای نسل انسان را می‌توان به طور حتم یکی از اهداف و غایات میانی آفرینش انسان تلقی کرد که نقض آن، با حکمت الهی منافات دارد. اثبات مقدمه دوم: با توجه به اینکه زندگی بشر - چه او را مدنی الطبع بدانیم یا نه - خواه ناخواه اجتماعی است، همواره به سمت زندگی جمعی تمایل دارد و چه بسا چاره‌ای جز آن ندارد، پس می‌توان حکم کرد که استمرار زندگی او با استمرار زندگی اجتماعی‌اش به یکدیگر گره خورده و جدایی‌ناپذیر است. البته در گوشه و کنار می‌توان انسان‌هایی یافت که به دور از جامعه، انزوای از خلق را برگزیده‌اند و با کناره‌گیری از اجتماع به حیات خود ادامه می‌دهند، اما باید دانست:

اولاً: گرچه این‌گونه افراد از اجتماع بزرگ فاصله گرفته‌اند، خود با همسر، یا خانواده خویش زندگی اجتماعی کوچکی تشکیل داده‌اند و از این نظر نیازمند ضوابط و قوانینی برای مناسبات و روابط فیمابین خود هستند و اگر خود به تنهایی زندگی می‌کنند، روشن است که حداقل به دلیل عدم تناسل و توالد، محکوم به انقطاع نسل و عدم دوام آن هستند؛

ثانیاً: زندگی متکامل انسانی در گرو زندگی اجتماعی اوست. گستردگی نیازها و تمایلات و خواسته‌های متنوع و متعالی روحی و روانی انسان که با هیچ موجود دیگری قابل قیاس نیست از سویی، ناتوانی و عجز خود او از برآوردن و ارضای همه این خواسته‌ها و نیازها به تنهایی از سوی دیگر، مقتضی این است که برای پاسخ دادن به این همه نیازهای گسترده و متنوع و متعالی، دست نیاز به سوی هم‌نوع خویش دراز کند و از توانمندی‌هایی که خداوند به تفاوت، در انسان‌های گوناگون نهاده است، بهره ببرد. در غیر این صورت، به میزانی که روابط اجتماعی و مناسبات انسانی خود را با دیگر انسان‌ها محدود می‌کند و از جامعه فاصله می‌گیرد، می‌بایست به همان میزان از برآوردن تمایلات و نیازهای خود چشم‌پوشی کند و به حداقل‌ها اکتفا نماید، به طوری که هر اندازه زندگی بشر به سمت فردگرایی و انزوا و دوری از اجتماع پیش برود، به همان اندازه نیز به سمت بساطت و سادگی و بدویت و دوری از مدنیت سوق می‌یابد، همان طور که در زندگی بدویان و انسان‌های آغازین مشاهده می‌شود. بنابراین، روشن است که زندگی انسان می‌بایست در قالب اجتماع استمرار یابد و زندگی اجتماعی نیازمند قانون است و تا قوانین عادله بر جامعه بشری حاکم نگردد، روزگار انسان‌ها سیاه و سرانجامی جز از هم گسیختگی جامعه، یا قهقرا و انحطاط آن وجود ندارد که نوع دیگری از فساد و تباهی و نابودی است. گرچه نوع بشر به ظاهر در نظام‌های ظالمانه و جائرانه نیز حفظ شده است، تردیدی نیست که اولاً: همواره در طول تاریخ همین ظلم و ستم‌ها بوده است که مهم‌ترین عامل نزاع‌ها و جنگ‌ها و کشت و کشتارهای بسیار شده است. چه بسیار انسان‌ها و نسل‌های زیادی که بر اثر این ظلم‌ها و جنگ‌ها و نزاع‌های ناشی از آنها نابود شده و نتوانسته‌اند بهره کافی و شایسته خود را از حیات داشته باشند. به این ترتیب، بخشی از بشریت نابود شده‌اند.

ثالثاً: بخشی نیز که در جوامع و نظام‌های جائرانه باقی مانده‌اند و به ناچار و اضطرار با ظلم و ستم کنار آمده‌اند، از ابعاد بسیار وسیعی از حیات انسانی خود محروم و به حداقل‌های حیات محدود شده‌اند. به این ترتیب، اینان نیز به نوع دیگری، از استمرار و دوام حیات انسانی خود بازمانده‌اند و چه بسا بقای نوع انسانی به مخاطره افتاده است؛ زیرا زندگی‌ای که در آن آزادی فکر، آزادی عمل، قدرت انتخاب و خلاقیت و تصمیم‌گیری نباشد به حیات حیوانی شبیه‌تر است تا حیات انسانی. اگر قابلیت و استعدادها و سرمایه‌های انسانی و الهی وجود انسان به دلیل قاهریت نظام‌های ظالمانه بروز و ظهور نیابد و شخصیت انسانی از شکوفایی و تعالی محروم شود، چندان تفاوتی میان انسان با دیگر موجودات باقی نمی‌ماند. اثبات مقدمه سوم: در مقدمه سوم، وضع قوانین عادله به هدایت الهی به دست انبیا منحصر می‌شود. بنابراین، اثبات عجز و ناتوانی انسان از وضع چنین قوانینی رکن اصلی استدلال را تشکیل می‌دهد. برای اثبات این مقدمه نخست باید دانست که برای وضع قوانین عادله چه ویژگی‌هایی لازم است و سپس بررسی کرد که آیا چنین ویژگی‌هایی در حوزه توانایی‌های علمی و عملی بشر هست یا نه؟ برخی اندیشمندان، ناتوانی بشر در وضع قوانین عادله را بیش از همه ناشی از ناتوانی عملی او دانسته‌اند و عجز عملی را مبنای نیاز به انبیای الهی قلمداد کرده‌اند[۱۴]؛ به این معنا که چون بشر همواره همه چیز را برای خود می‌خواهد و حتی تمایل به زندگی اجتماعی در او نیز به ناشی از همین خودخواهی و از سر میل به استخدام دیگران است؛ لذا او هیچ‌گاه نمی‌تواند در مقام وضع قوانین، منافع شخصی خود را نادیده گیرد و بدون هیچ ملاحظه شخصی و تمایل به تثبیت موقعیت خود، قوانینی کاملاً عادلانه وضع نماید، پس این استدلال مبتنی بر این باور است که هر فرد، یا گروه و جمعیتی که بر امورات مردم حاکم می‌شود، در مقام تعارض و اصطکاک منافع و بهره‌مندی‌ها، همواره منافع فردی، حزبی، قومی، ملی و یا منطقه‌ای خود را مقدم می‌دارد و بر پایه این منافع، حکم و قانون وضع می‌کند، پس بشر چه فردی و چه جمعی هرگز نخواهد توانست با دست خودش عدالت را در جامعه برقرار سازد، مگر این که همه انسان‌ها با هم اقدام به وضع قوانین نمایند، به طوری که همه افراد به یکسان حق قانون‌گذاری داشته باشند. بدیهی است چنین کاری ممکن نخواهد بود و در واقع خارجی امکان تحقق ندارد.

به نظر می‌رسد اگرچه این تبیین برای اثبات ناتوانی بشر از وضع قوانین عادله، قابل توجه و رسا و دفاع شدنی است، برای دفع هرگونه شبهه‌ای در این خصوص و اتقان و استواری هرچه بیشتر استدلال باید به تبیین مربوط به عجز نظری و علمی انسان از وضع قوانین عادله نیز تمسک جست. تبیین عجز عملی نیازمند تبیین عجز علمی است؛ اما تبیین عجز علمی به دلیل اتقان و وضوح بیش‌تر، نیازمند تبیین عجز عملی نیست. از این رو، شبهات مربوط به تبیین، نخست به اثبات عجز علمی انسان سرایت نمی‌کند. در اثبات عجز علمی بشر در وضع قوانین عادله، کافی است به لوازم نظری آن توجه کنیم. برای وضع قوانین عادلانه در جامعه بشری، به چه شناخت‌ها و آگاهی‌هایی نیازمندیم؟ و آیا چنین شناخت‌هایی در قلمرو دانش و فهم بشری می‌تواند قرار گیرد، یا نه؟

اولاً: آیا بدون شناخت فطرت انسان و آگاهی کامل از ساختمان روحی، روانی، ویژگی‌های سرشتی و نیازهای بنیادی و نهادی او می‌توان قوانینی را برای او وضع کرد که با واقعیت وجودی او سازگار و هم‌آهنگ باشد و سازمان روحی، تعادل روانی و توازن وجودی او را مختل نسازد؟

ثانیاً: آیا بدون درک دقیق، عمیق و وسیع از مصالح کلی جامعه بشری و آگاهی کامل از آنچه صلاح و سداد همه بشر را در بردارد، می‌توان قوانینی را وضع کرد که به سود همه انسان‌ها باشد و حقوق طبیعی آحاد بشر را رعایت نماید؟

ثالثاً: آیا بدون درک روشن و دقیق از نحوه ارتباط هر یک از مصادیق، احکام و قوانین خاص و جزئی با مصالح کلی جامعه، می‌توان اقدام به وضع قوانین تفصیلی به گستره همه شئون زندگی بشر کرد؟ به ویژه، آیا با توجه به تفاوت‌های فردی انسان‌ها و شاکله‌های روحی و روانی مختلف و سرمایه‌ها و استعدادهای متنوع و متفاوت آحاد انسانی با یکدیگر، آیا بدون لحاظ مصالح فردی یکایک انسان‌ها و عدم توجه به ارتباط مصالح فردی با مصالح کلی جامعه بشری، می‌توان نظامی از قوانین ارائه داشت که قابل انعطاف و انطباق و سازگار با همه موقعیت‌های ویژه و مصالح خاص افراد و گروه‌ها و نژادها و قومیت‌ها و فرهنگ‌ها و... باشد؟ بدیهی است که چنین دانش و آگاهی گسترده و عمیق و دقیق از سرشت انسان و جمیع مقتضیات روحی و روانی او، مصالح کلی جامعه بشری، مصالح فردی و آحاد انسان‌ها و چگونگی ارتباط آن مصالح با موقعیت‌های ویژه و موارد و مصادیق خاص و کاملاً جزئی، آن هم در تمامی عرصه‌های عملی و شئون زندگی انسان، نه تنها تاکنون برای بشر حاصل نیامده است، بلکه در افق فهم و دانش جزئی نگر و تجربه محور و محصور و مقید به زمان و مکان نسبی و تاریخ‌مند و تدریجی‌الحصول او قرار نمی‌گیرد.

دست‌رسی به چنان دانشی فقط برای کسی میسور است که در افقی برتر و بالاتر از فهم بشری از احاطه و اشراف علمی کامل درباره مافی‌الضمیر انسان و ساختار وجودی و سازمان هستی و حیات فردی و اجتماعی او برخوردار باشد و شایستگی و توان ارائه قوانین عادله برای زندگی بشر را داشته باشد. بدیهی است که به پشتوانه التزام به چنین قوانینی است که استمرار حیات فردی و اجتماعی انسان ضمانت می‌یابد و غایت خلقت انسان هرچه باشد، می‌تواند محقق گردد.[۱۵].

استدلال دوم: نیل به سعادت

چارچوب منطقی استدلال:

  1. حکمت خداوند مقتضی آن است که انسان به سعادت برسد؛
  2. نیل به سعادت فردی و اجتماعی انسان تنها با ارسال انبیا و هدایت الهی میسور است؛

پس حکمت خداوند مقتضی ارسال انبیا و هدایت خلق است[۱۶].

اثبات مقدمه اول: اگر سعادت را مرحله‌ای بدانیم که انسان به بالاترین سطح خوشی و لذت نایل می‌شود بی‌شک، این درجه از خوشی و لذت وقتی به دست می‌آید که جمیع نیازها و تمایلات واقعی و اصیل و اساسی وجود انسان کاملاً تأمین و ارضا شده باشد و این مرحله چیزی جز همان مرتبه نیل به غایت نهایی زندگی نیست. بنابراین، به درستی می‌توان مدعی شد که خداوند حکیم از خلقت انسان چیزی جز به سعادت رسیدن او را قصد نکرده و نیل به سعادت، همان نیل به غایتی است که فعل حکیمانه خداوند در خلق انسان مقتضای آن است.

اثبات مقدمه دوم: این مقدمه مبتنی بر اثبات ناتوانی و عجز انسان از نیل به سعادت فردی و اجتماعی است. بدیهی است با اثبات چنین عجزی می‌توان ضرورت ارسال انبیا را بر پایه حکمت الهی اثبات کرد. بنابراین، در این استدلال نیز قوام اصلی به اثبات ناتوانی انسان در نیل به سعادت باز می‌گردد. از آنجا که سعادت را هم از نظر دنیوی می‌توان بررسی کرد و هم از نظر اخروی، پس این استدلال خود استعداد آن را دارد که به دو استدلال مستقل تفکیک شود، اما از آنجا که هر دو بر محور سعادت اقامه شده‌اند، در اینجا به نحو کلی به وجوه مشترک هر دو اشاره کرده و آن را تبیین می‌نماییم. برای اثبات ناتوانی انسان در نیل به سعادت، نخست به لوازم آن توجه کرده، سپس به بررسی توان‌مندی انسان در این خصوص می‌پردازیم. در لوازم نیل به سعادت نیز از باب اختصار فقط به لوازم علمی و شناختی آن اکتفا می‌کنیم، از جمله اینکه در بحث شناخت سعادت دنیوی، آگاهی‌ها و شناخت‌های ذیل ضروری است:

  1. شناخت حقیقت سعادت و حقیقت آن چیزی که انسان در طلب آن است و سعادت او با آن محقق می‌شود؛
  2. شناخت همه نیازها و تمایلات و تمنیات حقیقی و سرشتی انسان و تفکیک و تمییز آن از تمایلات غیر حقیقی و غیرسرشتی؛
  3. شناخت همه استعدادها و قابلیت‌ها و ظرفیت‌های وجودی انسان؛
  4. شناخت همه امکانات دنیوی و انحای بهره‌مندی هر چه بیش‌تر و بهتر از دنیا و مافی‌ها؛
  5. شناخت راه وصول به سعادت و چگونگی طی طریق؛ یعنی ضوابط و دستور و برنامه و نقشه راه (راه شکوفایی کامل استعدادها، راه ارضای درست و همه جانبه نیازها و تمایلات و راه بهره‌مندی هرچه بهتر از امکانات).

تأمل در هر یک از این شناخت‌ها به خوبی ناتوانی انسان را در نیل به آنها روشن می‌سازد. دانش بشر با همه ابعاد و شاخه‌های متنوع خود تاکنون نتوانسته است تصویر روشن و واضحی از سعادت در افق حیات دنیا ترسیم نماید و انسان با همه جهش‌ها و توسعه‌های شگرف علمی و فنی‌اش، همچنان از ابعاد شخصیت انسانی خویش ناآگاه است و از حقیقت ذوبطون و ذوشئون و آفاق متعدد هستی خود بی‌خبر.

اندیشه‌های سترگ نوابغ بشری در کشاکش آرا و مکتب‌ها و فلسفه‌های مختلف، هر روز تصویری از انسان و جامعه انسانی عرضه می‌کنند که با تصویر پیشین تفاوت چشم‌گیری دارد، به طوری که انسان‌شناسی معاصر درگیرودار نظریه‌پردازی‌های روان‌شناختی و جامعه‌شناختی و فلسفی متنوع، سیمای روشن و قابل اطمینانی از انسان ارائه نمی‌کند. صرف نظر از لوازم عملی و شرایط لازم برای به‌کارگیری شناخت‌های یادشده - حداقل تا زمانی که چنین شناخت‌هایی برای انسان حاصل نیامده است - به طور قطع می‌توان گفت که بشر روی سعادت به خود ندیده و نخواهد توانست به غایت خلقت خویش نایل گردد. بدیهی است، به فرض که در افقی بسیار دور، روزی را بتوان تصور کرد که این حیرت و سردرگمی و ابهام و ناآگاهی به علم بینجامد، اما تا آن روز تکلیف میلیاردها انسانی که در این عالم خاکی زندگی کرده و به سعادت نرسیده‌اند چیست؟ آیا این نقض آشکاری به حکمت الهی نیست؟! باور به حکیم بودن خداوند جای هیچ‌گونه تردیدی در خصوص لزوم و ضرورت امداد الهی باقی نمی‌گذارد و حکم صریح عقل این است که بنا بر ناتوانی انسان برای نیل به سعادت، حکمت الهی مقتضی ارسال انبیا و کتاب آسمانی و ارائه شریعت و آیینی برای زندگی سعادتمندانه است[۱۷].

سعادت اخروی

عجز و ناتوانی انسان در نیل به سعادت وقتی به نهایت وضوح و اتقان می‌رسد که سعادت را نه در افق دنیا، که در افق ابدیت و جهان آخرت لحاظ کنیم و حیات انسانی را محدود به حیات دنیوی نکرده، به استمرار آن در جهان پس از مرگ باور داشته باشیم. کاملاً روشن است که اگر سعادت را امری اخروی و ابدی بدانیم، دامنه شناخت‌های ضروری برای نیل به سعادت، آن‌چنان دامن‌گستر و دور از دسترس فهم و دانش بشری می‌شود که کم‌ترین تردیدی برای نیازمندی به هدایت الهی و دست‌گیری خداوند باقی نمی‌ماند. از جمله شناخت‌های ضروری برای نیل به سعادت اخروی ضروری، علاوه بر مواردی که در نیل به سعادت دنیوی بیان شد، موارد ذیل است که اساساً در هیچ یک افق فهم بشری قرار ندارد:

  1. شناخت کامل حقیقت غیرمادی و غیردنیوی وجود انسان و شناخت همه استعدادهای باطنی و سرمایه‌های معنوی و تمایلات متعالی و قدسی وجود او؛
  2. شناخت کامل دنیا و آخرت و قوانین و سنن حاکم بر هر یک؛
  3. شناخت معنا و حقیقت سعادت اخروی؛
  4. شناخت روابط دنیا و آخرت و نسب بین آن دو؛
  5. شناخت چگونگی ابتنای حیات اخروی بر دنیوی و راه وصول به نعمت‌های اخروی.[۱۸].

استدلال سوم: نیل به تکامل

چارچوب منطقی استدلال:

  1. حکمت الهی مقتضی این است که هر موجودی به کمالات شایسته و کمال نهایی خود برسد؛
  2. نیل به کمال نهایی انسان نیازمند هدایت ویژه‌ای از جانب خداوند است؛

نتیجه: حکمت الهی، مقتضی هدایت ویژه‌ای از جانب خداوند است[۱۹]. مقدمه نخست استدلال بی‌نیاز از توضیح است، اما مقدمه دوم نیازمند اثبات و تبیین بیش‌تر است. اثبات مقدمه دوم: برای اثبات مقدمه دوم لازم است به نحوه تکامل بشر در جایگاه موجودی مختار، توجه و سازوکار فعل اختیاری را بررسی کرد. از آنجا که فعل اختیاری مسبوق به علم است و به منشأ تصور و تصدیق آغازین در مرتبه ادراک انسان از او سر می‌زند. بنابراین، مقدمه دوم را می‌توان به قرار ذیل صورت‌بندی نمود:

  1. تکامل انسان از طریق فعل اختیاری انجام می‌پذیرد؛
  2. فعل اختیاری، بدون شناخت و آگاهی، امکان‌پذیر نیست؛
  3. شناخت و آگاهی‌های لازم برای نیل به کمال، در قلمرو قوای ادراکی بشر قرار ندارد.

نتیجه: تکامل انسان در توان انسان و قوای ادراکی او نیست، پس تکامل انسان نیازمند هدایت ویژه و برتر از افق فهم و ادراک اوست[۲۰]. روشن است که قوام اصلی استدلال مزبور به مقدمه سوم آن است؛ یعنی اثبات این که شناخت‌های لازم برای تکامل انسان در قلمرو قوای ادراک او نیست. از آنچه در ادله سابق برای بیان عجز و ناتوانی علمی انسان آورده شد، در اینجا نیز می‌توان به خوبی استناد کرد، از جمله شناخت‌های ضروری برای نیل به تکامل، موارد ذیل است:

  1. شناخت همه جانبه از خود و همه سرمایه‌های درونی و استعدادهای سرشتی و قابلیت‌های تکاملی خود؛
  2. شناخت کامل از غایت نهایی کمال خود و همه منازل و مراحل تکاملی واسط و میانی؛
  3. شناخت غایت نهایی کمال خود، ملازم شناخت فلسفه آفرینش و منازل و مراتب وجودی عالم است؛
  4. شناخت عمیق و دقیق و روشن از همه خوبی‌ها و بدی‌ها، کمالات و نقایص، برتری‌ها و پستی‌ها و جهات حسن و قبح اعمال و افعال و همه حرکات و سکناتی که از انسان در طول زندگی‌اش سر می‌زند.
  5. آگاهی کامل از راه و روش و شیوه شکوفایی استعدادها و قوای نهفته درونی خود به نحو هم‌آهنگ و متوازن و در جهت کمال نهایی خود.

با تأمل در هر یک از شناخت‌های یادشده و لزوم آنها برای سیر اصولی و تضمین شده در مسیر کمال، باز جای هیچ‌گونه تردیدی در ناتوانی انسان در وصول به چنین شناخت‌هایی باقی نمی‌ماند؛ به یقین می‌توان گفت که این علوم و آگاهی‌ها در گستره فهم و تلاش علمی بشر قرار ندارد و وصول به کمال نهایی فقط با امداد از مبدأ هستی و خالق انسان امکان‌پذیر است.[۲۱].

استدلال چهارم: تربیت و تعالی روحی و معنوی انسان

این استدلال به دلیل جامعیتی که دارد، سه استدلال پیشین را شامل می‌شود و در عین حال، در برگیرنده ابعاد بسیار وسیع‌تری از آنهاست. در این استدلال علاوه بر اثبات عجز نظری انسان از تربیت اخلاقی و معنوی خود، عجز عملی او نیز از جهات متعدد مبرهن می‌گردد و نیازمندی به دین از هر حیث اثبات می‌شود. گفتنی است به رغم جامعیت و اتقانی که استدلال تربیت داراست، تاکنون تبیین و تقریر روشن و کاملی از آن در منابع کلامی شیعه بیان نشده است و شایسته است با نگاهی تخصصی به مقوله تربیت و لوازم آن، درباره نیاز به دین از این نظر بیش از پیش تأمل شود. رسیدن به هدف نهایی خلقت انسان - که از حیث ارضای کامل همه تمنیات وجودی، برترین مرتبه سعادت او تلقی می‌شود و از حیث به فعلیت رسیدن همه قوا و استعدادها و سرمایه‌های مکتوم و درونی انسان، غایت صیرورت و تکامل وجودی او محسوب می‌گردد، نیازمند تلاش همه جانبه و تغییر و تحول همه سویه در شخصیت انسان است که آن را تربیت روحی و معنوی می‌خوانند. از آنجا که در بحث تربیت، علاوه بر نیاز به برنامه تربیتی (راهکارها و آیین و شیوه زندگی خاص) نیاز به مربی، الگو، محیط تربیتی مناسب و ضمانت اجرایی کافی برای تحقق برنامه تربیتی مطرح است، در استدلال تربیت نیز نیازمندی انسان به دین از باب هر یک از جهات یاد شده بررسی می‌شود و در نهایت، اثبات می‌گردد که تنها دین می‌تواند مدعی تربیت روحی و معنوی انسان باشد و او را به غایت نهایی خلقت رهنمون شود.[۲۲].

منابع

پانویس

  1. روشن است که استمرار و دوام این ضرورت به استمرار و دوام پیامبری و دین می‌انجامد و با فرض موقتی و مقطعی بودن ضرورت ارسال انبیا و نیاز به دین، به موقتی بودن نبوت و به تبع آن دین‌داری می‌توان حکم کرد. از آنجا که عموم معتقدان به ادیان آسمانی در عین باور به پایان پیامبری، بر ضرورت استمرار دین تأکید می‌ورزند، لازم است به رغم رابطه پیامبری و دین، به تفکیک ضرورت دین‌داری از ضرورت ارسال انبیا حکم کنیم، کما اینکه اندیشمندان مسلمان در مباحث کلامی نیز گرچه به این تفکیک تصریح نکرده‌اند، اما عملاً آن را رعایت کرده‌اند؛ به این ترتیب که در بحث اثبات نبوت چون عمدتاً به دنبال اثبات ضرورت دین‌داری و لزوم پذیرش دین از انبیای الهی بوده‌اند، پیش از همه بر نیاز ضروری بشر به دین آسمانی تکیه نموده، عموم ادله خود را بر این اساس اقامه داشته‌اند؛ لذا به تبیین دایمی بودن این ضرورت پرداخته‌اند، در حالی که در بحث خاتمیت، حساب نبوت و دین را از یکدیگر جدا نموده، وجود انبیا را تنها تا پایان ابلاغ کامل وحی آسمانی و رساندن دین کامل به دست بشر ضروری دانسته‌اند؛ لذا حکم به موقتی بودن این ضرورت داده و اتمام ابلاغ را، اتمام نبوت تقلی کرده‌اند.
  2. جوار‌شکیان، عباس، امامت سر خاتمیت ص ۲۹.
  3. جوار‌شکیان، عباس، امامت سر خاتمیت ص ۳۰.
  4. با توجه به این که مراد از ارسال انبیا همان ارسال دین است، این استدلال را می‌توان این‌گونه نیز بیان داشت: ارسال واجبات شرعی (دین) لطف‌‌اند، لطف بر خداوند واجب است، پس ارسال واجبات شرعی (دین) بر خداوند واجب است.
  5. جمال الدین مقداد السیوری، فاضل مقداد، ارشاد الطالبین الی نهج المسترشدین، ص۲۹۸ - ۳۰۰؛ ملا عبدالرزاق لاهیجی، گوهر مراد، ص۳۵۹؛ همو، سرمایه ایمان، ص۸۹؛ جمال الدین مقداد السیوری، اللوامع الالهیه فی المباحث الکلامیه، ص۲۴۱ و علامه حلی، کشف المراد، ص۳۷۵.
  6. از آنجا که متکلمان تعریف لطف را آن چیزی می‌دانند که مقرب طاعت پروردگار باشد و از طرفی، قبل از آمدن شرع نیز طاعت شرعی موضوعیت ندارد، برای اثبات لطف بودن دین، یا واجبات شرعی لازم است چنین استدلال شود: واجبات شرعی مقرب انسان در انجام واجبات عقلی‌اند؛ انجام واجبات عقلی همان انجام اوامر و تکالیف الهی است (طاعت) که به نحو تکوینی در وجود انسان تعبیه شده‌اند؛ پس واجبات شرعی مقرب انسان در انجام اوامر (طاعت) الهی‌اند. و چون هر چه مقرب انسان به اوامر (طاعت) پروردگار باشد لطف است، پس واجبات شرعی لطف‌اند.
  7. علامه حلی، کشف المراد، ص۳۲۴.
  8. جوار‌شکیان، عباس، امامت سر خاتمیت ص ۳۱.
  9. علامه حلی، کشف المراد، ص۳۵۱.
  10. گفتنی است با تبیینی که از برهان متکلمان در اینجا ارائه شد، به نظر می‌رسد این استدلال چندان تفاوتی با استدلال حکما - حداقل از حیث کبرای قیاس اصلی - نداشته باشد؛ زیرا بنا بر توضیحاتی که ارائه شد، ضرورت و وجوب لطف در صورتی اثبات می‌شود که بشر را ناتوان از انجام تکالیف عقلی خود بدانیم؛ زیرا تنها در این صورت است که خداوند با عدم لطف، نقض غرض کند. حتی اگر انسان بتواند با سختی به تکالیف عقلی خود عمل کند، نقض غرض نشده است. پس فرض نقض غرض، ملازم با فرض عجز و ناتوانی انسان در تحقق تکالیف عقلی خود است و لزوم لطف برای لزوم نیل به غرض در افعال الهی است. بر این اساس، قاعده لطف محتوا و مبنایی جز «تحقق غرض و ضرورت آن» در افعال الهی ندارد و از این نظر تنها تفاوتی که میان فیلسوف و متکلم می‌ماند، این است که یکی (فیلسوف)، این ضرورت را اقتضای حکیم بودن خداوند می‌داند و به صفت حکمت استناد می‌کند و دیگری، (متکلم) این ضرورت را اقتضای حسن بودن فعل خداوند تلقی می‌کند و به لزوم عدم سرایت قبح به افعال متوسل می‌شود. حال اگر از متکلم بپرسیم: چرا نقض غرض از خداوند قبیح است؟ پاسخی جز این ندارد که خداوند حکیم است و نقض غرض از حکیم قبیح است! ملاحظه می‌شود که نهایت سخن متکلم همان سخن حکیم است، با این تفاوت که او به وسایط غیر لازمی، چون: حسن و قبح عقلی نیز متوسل شده است که به سهولت می‌توان از آنها در استدلال چشم‌پوشی کرد و استدلالی پیراسته‌تر ارائه نمود که همان استدلال حکما بر پایه حکمت الهی است و فقط تفاوت در صغرای قیاس وجود دارد. البته باید توجه داشت که اگر از حکیم سؤال شود: چرا نقض غرض از حکیم جایز نیست؟ او استدلال می‌کند که از حکیم، مطلق صدور نقض غرض امکان‌پذیر نیست، در حالی که وقتی از متکلم سؤال شود: چرا نقض غرض از حکیم قبیح است؟ تبیین عقلی و استدلال خاصی ارائه نمی‌دهد و صرفاً به حیث مشهور بودن و مقبول بودن این حکم تکیه می‌نماید.
  11. جوار‌شکیان، عباس، امامت سر خاتمیت ص ۳۲.
  12. جوار‌شکیان، عباس، امامت سر خاتمیت ص ۳۸.
  13. ابن سینا، الشفا (الهیات)، مقاله دهم، فصل دوم، ص۴۴۱ - ۴۴۳؛ همو، النجاة، ص۷۰۸- ۷۰۹؛ سعدالدین تفتازانی، شرح المقاصد، ج۵، ص۲۰ – ۲۱؛ جمال الدین الفاضل المقداد السیوری، ارشاد الطالبین الی نهج المسترشدین، ص۲۹۷ - ۲۹۸؛ همو، اللوامع الالهیه فی المباحث الکلامیه، ص۲۴۱ - ۲۴۲ و ملا عبدالرزاق لاهیجی، گوهر مراد، ص۳۶۰ -۳۶۱.
  14. محمد حسین طباطبائی، ترجمه تفسیر المیزان، ج۲، ص۱۷۷.
  15. جوار‌شکیان، عباس، امامت سر خاتمیت ص ۳۹.
  16. محمد حسین طباطبائی، ترجمه تفسیر المیزان، ج۲، ص۲۲۴.
  17. جوار‌شکیان، عباس، امامت سر خاتمیت ص ۴۴.
  18. جوار‌شکیان، عباس، امامت سر خاتمیت ص ۴۷.
  19. محمد حسین طباطبائی، ترجمه تفسیر المیزان، ج۲، ص۲۲۱ - ۲۲۳ و بقره، آیه ۲۱۳.
  20. محمد تقی مصباح یزدی، آموزش عقاید، ج۱ و ۲، ص۲۱۲ - ۲۱۶.
  21. جوار‌شکیان، عباس، امامت سر خاتمیت ص ۴۸.
  22. جوار‌شکیان، عباس، امامت سر خاتمیت ص ۴۹.