نسخهای که میبینید نسخهای قدیمی از صفحهاست که توسط Amini(بحث | مشارکتها) در تاریخ ۱۴ ژوئیهٔ ۲۰۲۰، ساعت ۰۹:۱۵ ویرایش شده است. این نسخه ممکن است تفاوتهای عمدهای با نسخهٔ فعلی بدارد.
نسخهٔ ویرایششده در تاریخ ۱۴ ژوئیهٔ ۲۰۲۰، ساعت ۰۹:۱۵ توسط Amini(بحث | مشارکتها)
در این باره، تعداد بسیاری از پرسشهای عمومی و مصداقی مرتبط، وجود دارند که در مدخل ولایت (پرسش) قابل دسترسی خواهند بود.
مقدمه
یکی از دستآوردها و پیآمدهای مهمّ بحث انسان کامل، فهمپذیری نظریهعرفانی "ولایت" است. مسئلهای که از مهمترین بحثهای اسلامی شمرده میشود و در حکمت، کلام، فقه و سیاست مطرح شده و در طول سدههای گذشته به عنوان محوریترین مسئله عرفان نظری و اساس و پایه آن و جنبه باطناسلام مورد توجه انجمنهای عرفانی قرار گرفته و گاه بحثهای نظری آن جنبه عملی یافته و به مص عینی آن دامن گسترانده و حتی جریانهای تندِ اجتماعی را به دنبال داشته است.
وی برای توضیح بیشتر، به روایات گوناگونی استناد میکند، از جمله در روایتی است که رسول خدا(ص)فرمود: "بر خُلق و خویالهی متخلّق شوید"[۵]. طبق این حدیث، ولیّالله به درجهای میرسد که علمش علمخدا و قدرتش قدرت خدا و عملش عمل خدایی میگردد. همانطور که در حدیث قدسی آمده است: "هرگز بنده به وسیلهنوافل به من نزدیک نمیشود مگر آنکه دوستش دارم. پس هنگامی که دوستش داشتم، گوش و چشم و زبان و دست و پایش میشوم. بهطوری که به وسیله من میشنود، میبیند، سخن میگوید و راه میرود"[۶].
همچنین وارد شده است: "کسی که به سوی من یک وجب قدم بردارد، به اندازه یک ذراع به او نزدیک میشوم و کسی که به سوی من یک ذراع بیاید، به اندازه فاصله دو دست به او نزدیک میشوم و کسی که به اندازه فاصله دو دست به من نزدیک شود، من به سوی او شتاب میگیرم"[۷].
از نظر قیصری، شارح فصوص الحکم نیز، "ولایت" از "ولیّ" گرفته شده و به معنای قرب و نزدیکی است. * قرب دو قسم دارد:
قرب در قسم اوّل، عام بوده و اختصاص به شیء ویژهای ندارد، اما در معنای دوم مختصِّ بندگانمؤمنخداوند است؛ بندگانی که قلوبشان با انوار و تجلیات رحمانی و شعاعهای الهی منوّر گشته است و این همان معنای "ولایت" است[۸].
ولایت عامه یعنی تولّی و تصدی بعضی از مردم به بعضی دیگر، از همین رو که گروهی از مردم میتوانند مصالح گروه دیگر را تأمینکنند. این تسخیر طرفینی است؛ برای مثال: هم شاه در تسخیر رُعایاست و هم رعایا مسخّر شاه هستند[۱۴].
ولایت عامه به معنای ولایت مطلقه، که در این معنا، بنده فقط به خدا نزدیک میشود بیاینکه در او فانی گردد و ولایت خاصه در مقابل این معنا از ولایت آورده میشود. از نظر عرفا ولایت خاصه زمانی رخ مینماید که بندهمؤمن به اندازهای به خدا نزدیک شود که در او فانی گشته و جهت امکانیاش به وجود حقانی مبدل گردد و چیزی از جهت امکانی و خَلقیاش باقی نماند[۱۷].
مراد از ولایتعرفانی، ولایتبشریهخاصه است و هرگاه در عرفان به شکل مطلق از ولایت یاد میشود، مراد همین ولایتبشریهخاصه است. ولایت خاصه که مخصوص اصحابقلوب، سالکان واصل و اهلالله میباشد، عبارت است از فنای عبد در معبود؛ بدان معنا که افعال خود را در افعال او، صفاتش را در صفات او و ذاتش را در ذات او - جلّت عظمته - فانی میکند. مراد از ولایتبشریهخاصه این است که عارف در سلوکمعنوی خود پس از طیِّ سفر اوّل[۱۸] (یعنی سفر از خَلق به حق) به مقام رفیع "فنای در حق" برسد. فنای سالک در حق موجب میگردد که حق تعالی در او تجلی کند و عارف، متخلق به صفات ربوبی گردد و با حقمتحد شود، اتحاد رقیقه و حقیقه و در نتیجه متعیّن به تعیّنات ربانیه گردد و به مقام "بقاء بالحق" و صَحو بعد از مَحو نائل گردد. پس ولایت خاصهفناء في الله ذاتاً و صفتاً و فعلاً است و ولیّهو الفاني في الله، القائم به، الظاهر به اسمائه و صفاته[۱۹][۲۰].
این قسم در واقع تقسیم قیصری از ولایت خاصه بشریه است[۲۱]. از نظر وی، ولایت مطلقه رفیعترین ولایت بشریه و از فروعولایت مطلقه الهیه است. در آن مرتبه، سالک مظهر جمیع اسما و صفات الهی گشته، واجد تمام انحای تجلیات ذات حق شده، از کلّیه حدود، مطلق گشته و از همه قیود مبرّا شده است. به عبارت دیگر، ولایت مطلقه همان فنای ذاتی در حق است، به گونهای که حق با اسمای ذاتیاش برای سالک متجلی میشود. از ولایت مطلقه الهیه به ولایت کلّیه الهیه، ولایت تامه، ولایت عامه و خلافت کبرا نیز تعبیر میشود[۲۲].
ولایت، صفتی الهی و شأنی از شئون ذاتی حق تعالی است که اقتضای ظهور دارد. آیه کریمه﴿وَهُوَ الْوَلِيُّ الْحَمِيدُ﴾[۲۶] به وصف بودن آن اشاره دارد. این صفت نسبت به همه اشیا برابر است؛ یعنی او بر همه چیز ولایت دارد و به همه چیز نزدیک است و از این جهت ماسوی الله با یکدیگر تفاوتی ندارند[۲۷]. چنانکه امام کاظم(ع) فرمود: «اسْتَوَى مِنْ كُلِّ شَيْءٍ فَلَيْسَ شَيْءٌ أَقْرَبَ إِلَيْهِ مِنْ شَيْءٍ»[۲۸] و در روایت دیگری است: «اسْتَوَى مِنْ كُلِّ شَيْءٍ فَلَيْسَ شَيْءٌ أَقْرَبَ إِلَيْهِ مِنْ شَيْءٍ لَمْ يَبْعُدْ مِنْهُ بَعِيدٌ وَ لَمْ يَقْرُبْ مِنْهُ قَرِيبٌ اسْتَوَى مِنْ كُلِّ شَيْءٍ»[۲۹]. اسم "ولیّ" باطن اسم "الله" است، چون ولایت از الهیّت نهانتر است، الهیّت نیز باطنحقیقت محمدیه است. پس ولایتباطن، حقیقت محمدیه است و حقیقت محمدیه ظاهر ولایت و الهیّت و صورت آن دو است و ظاهر عینِ باطن و باطن عینِ ظاهر است و تفاوت آن دو در تمایز عقلی است، اما در وجود یگانهاند [۳۰].
با توجه به بیانات مزبور، ولایت مطلقهالهی در همه موجودات سریان دارد و بر این مبنا که خداوند سبحان، حقیقت وجود است. پس به همه چیز نزدیکترین است و این عالیترین درجهولایت است. اما درجات متعدد ولایت که در بین موجودات حاکم است از کجا نشئت میگیرد؟
برای پاسخ به این سؤال باید به اصالت موجودات رجوع کرد. از نظر اکثر فلاسفه، وجود اصیل است و همه آثار و اوصاف از قبیل حیات، علم، اراده، قدرت، خلق و ابداع از وجود نشئت میگیرد. از طرفی، بنابر اصلِ "وحدت وجود" و "تشکیک در حقیقت وجود"، در سراسر هستی، نوعی وحدتحاکم است و همه موجودات بر حسب استعداد و ظرفیتشان، از وجود بهرهمند هستند. لذا چون موجودات از نظر درجات وجودی، شدت و ضعف و کمال و نقص میپذیرند، آثار و صفات حاصل از آنها نیز مشکّک خواهد بود[۳۱].
از نظر عرفا، از آنجایی که سراسر عالَم و همه موجودات، مظهری از مظاهر حق هستند، پس هر پدیدهای در حدِّ خودش، مظهر اوصاف و کمالاتحق نیز میباشد[۳۲]. و انسان به عنوان یکی از مظاهر وجودی حق تعالی، از نفس ناطقهای برخوردار است که در ابتدای ظهور و طلیعه وجود، بالقوّه انسان است و به تدریج به فعلیت میرسد.
بنابراین، مبنای ولایت، اصالت وجود است و همانطور که وجود برحسب ظهور، درجات متفاوتی دارد، ولایت نیز مشکّک بوده و بر مراتب مختلف حمل میگردد. لذا چنانچه وجود آدمی، از جایگاهپست بیرون رود و با عمل به شریعت، منوّر به نورایمان شود به ولایت متصف میگردد و هرچه نور ایمان در او بیشتر گردد ولایت نیز در او بیشتر خواهد شد تا اینکه از مراتب نفوس زمینی و آسمانی بالاتر رفته و به عالَم قدس، واصل گردد و در نهایت به مقام ختم ولایت نائل آید[۳۷].
ولایت از دیدگاه عرفان، چشمهای است جوشان که مایه حیات، رشد و تعالی عالم و به خصوص انسان است. در عرفان، ولایت، باطن و اساس جمیع کمالات و سرآغاز نیل به مراتب عالی است، لذا ولایت بالاترین کمالات به شمار میرود که کمالات دیگر مندرج در آن است. بدین ترتیب، عرفای بزرگ، ولایت را فلک عام و محیطی میدانند که شامل نبوت و رسالت، که از بزرگترین کمالات محسوب میشوند، است. البته نبوت و رسالت در امانت گرانقدر الهیاند که وظایفی که برای شخص رسول و نبی به همراه دارند، محدود به همین عالم عین و شهادت است، در حالی که ولایت که باطن این دو است، این حصر را ندارد و همواره باقی است[۴۰].
ولایت الهیپس از ظهور در حقیقت محمدیه، در مواطن مختلف با وصفهای متعدد ظهور مییابد و در هر عصر و زمانی به صورت شخصی ظاهر میشود. آن حقیقت که در افراد مختلف ظاهر میشود، حقیقتی واحد است اگر چه اوصاف متعدد و متفاوت باشد، از این رو تفاوت میان اولیای محمدیه در شرایط و زمینههایی است که اوصاف معینی ظهور میکند، ازاینرو گفتهاند: «أَوَّلُنَا مُحَمَّدٌ وَ آخِرُنَا مُحَمَّدٌ وَ أَوْسَطُنَا مُحَمَّدٌ وَ كُلُّنَا مُحَمَّدٌ»[۴۲].
مقصود از محمد بودن اشتراک در نام نیست، زیرا با «كُلُّنَا مُحَمَّدٌ» نیست؛ بلکه مقصود این است که حقیقتولایت که در حضرت ختمی مرتبت ظاهر شده است، در همه آنها ظاهر شده است. پس اگر گاهی خاتم ولایتمحمدیه را امیرمؤمنان(ع) دانستهاند و گاهی حضرت مهدی(ع) اختلاف واقعی نیست، زیرا آنان نور و حقیقتی یگانهاند که تفاوت آنها در شئون و ظهوراتی است که به اختلاف زمانها و حکمت بالغه الهی مستند است. از این دیدگاه، خاتم ولایتمحمدیه همان حقیقت محمدیه است که به صورت اوصیای آن حضرت ظاهر شده است. میان اوصیای او از جهت آنچه به آنها مربوط است تفاوتی نیست، تفاوت در اموری است که بیرون از ذات آنان است و به دلیل همین تفاوت، حضرت مهدی(ع) برای ختم این ولایتاولویت دارد [۴۳].
همین ولایت الهیِ وجوبی که اختصاص به حضرت ختمی مرتبت و اوصیای ختمیین دارد، آنگاه که از جایگاهوجوب نازل و به مراتب امکان وارد شود، اوّلین مرتبه آن مرتبه روح الهی است که به حکم کریمه ﴿كَلِمَتُهُ أَلْقَاهَا إِلَى مَرْيَمَ وَرُوحٌ مِنْهُ﴾[۴۴]مقامعیسی(ع) است و وی اوّلین و کاملترینولیّ در سیرنزولوجوب به امکان است، از اینرو ولایت وی ولایت امکانی و عام است و حال آنکه ولایتحضرت ختمی مرتبت(ص) و اوصیای منصوص وی ولایت وجوبی و خاص است و هر کدام ختم ولایت مربوط به خود است. ولایتعیسی(ع) حسنهای از حسنات خاتم ولایت خاصهمحمدیه؛ یعنی حضرت مهدی(ع) است، از اینرو، عیسی(ع) تابع آن حضرت[۴۵] و همانند همه عالم امکان، حتی ابلیس و دجّال، تحت ولایت و سیطره اوست، چون همه عالم امکان از ابتدا تا انتها از ظهورات و شئون آن حضرت است؛ چنانکه «ذِكْرُكُمْ فِي الذَّاكِرِينَ وَ أَسْمَاؤُكُمْ فِي الْأَسْمَاءِ... وَ قُبُورُكُمْ فِي الْقُبُورِ»[۴۶] بدان اشاره دارد. واژههای ذاکرین، اسما، اجساد و... همه جمعِ دارای "الف و لام" است که معنای استغراق دارد و همه عالَم امکان را دربر میگیرد[۴۷].
البته مقصود از ختم ولایت این نیست که ولایت از عالم هستی یا دستکم از عالم طبیعت برچیده شود، چون چنین چیزی ممکن نیست و تا اسم "ولیّ" که از اسمای خدای متعالی است باقی است، ولایت و مظاهر آن نیز باقی است. بنابراین، تا موجودات هستند، ولایت نیز هست و تا ولایت هست، ولی نیز هست. مقصود از خاتم اولیا کسی است که بر حسب حیطه ولایت و مقام اطلاق بر همه ولایتها و نبوتها محیط باشد و نزدیکترین خلق به حق تعالی باشد[۴۸]. به تعبیر سید حیدر آملی، خاتم ولایت کسی است که پس از او هیچ ولیّای به مقام او نرسد و همه اولیا، وامدار جود و وجود او باشند [۴۹]. و به بیان ابن عربیخاتم ولایت مطلق، کسی است که بر همه اولیا از آغاز تا انجام هستی تقدم داشته باشد و همه اولیا از آغاز تا پایان، تابع و پیرو او باشند [۵۰]خاتم ولایتمقید کسی است که
ولیّحق و حاکم مطلق، حضرت ختمی مرتبت است، چون او مظهر اسم جامع جمیع اسما (الله)، بلکه عین اسم جامع است، از اینرو از همه کس به حق تعالی نزدیکتر است، زیرا مظهر عین ظاهر و اسم عین مسمّا و تفاوت آن دو به نوع ظهور ذاتی و صفاتی است و چون تفاوت این دو نوع ظهور به نقص و ضعف نیست، بلکه بدین جهت است که مُحال است تجلی در مرتبه متجلی باشد. پس حضرت ختمی مرتبت، ولیّ مطلق است که عین اسم جامع میباشد[۵۲].
او با توجه به رؤیایی که دیده است جایگاه خود را در میان اولیا همانند جایگاه پیامبر خاتم(ص) در میان دیگر پیامبران میداند. به گفته وی در سال ۵۹۹ در خواب دیده است که کعبه را که از خشتهای طلا و نقره بنا شده، تماشا میکند، در یک ردیف از دیوار بینِ رکنِ یمانی و رکنِ شامی، جای خشتی از نقره و در ردیف دیگر، جای خشتی از طلا را خالی میبیند. آنگاه خود را میبیند که مانند دو خشت طلا و نقره، در جای خالی آن دو خشت قرار میگیرد. از خواب بیدار میشود و خدا را سپاس میکند و در تأویل آن میگوید: "من در نوع خود همچون رسول خدا(ص) در میان پیامبران(ع) هستم و بسا که ولایت به من ختم میگردد و این کار بر خدا سخت نباشد". خواب خود را برای یکی از عالمان میگوید، او نیز همانگونه تعبیر میکند[۶۴]. تمام دلایل شیخ بر خاتم ولایت بودن خود، رؤیای یادشده و دلیل وی بر نفیخاتم ولایت بودن حضرت مهدی(ع) انتساب حسّی و صوری وی به خاندان پیامبر(ص) است؛ چنانکه وی هیچ دلیلی بر ختم ولایت مطلقهحضرت عیسی(ع) ارائه نکرده است. از این رو میتوان پرسید: مگر انتساب حسّی به خاندان پیامبر(ص) مانع ختم ولایت است؟ از آنجا که عقل و نقل و کشف هیچگونه دلالتی بر این امر ندارد، پس این سخن، ادعایی بدون دلیل است. از این گذشته همانگونه که حضرت مهدی(ع) از فرزندان حسّی و صوری پیامبر است، از فرزندانمعنوی او نیز هست؛ به همین سبب بزرگانِ اهلمعرفت، وی را از اولیای محمدیه میدانند. صاحب ولایتمحمدیه بودن، حتی اگر خاتم ولایت هم نباشد، این نشان را دارد که از فرزندانمعنویحضرت ختمی مرتبت(ص) است[۶۵][۶۶].
↑محمدرضا قمشهای، تعلیقات بر فصوص الحکم، تحقیق در مباحث ولایت کلّیه، همراه با رسائل قیصری، تصحیح سید جلالالدّین آشتیانی، ص۶۱.
↑محمدرضا قمشهای، تعلیقات بر فصوص الحکم، تحقیق در مباحث ولایت کلّیه، همراه با رسائل قیصری، تصحیح سید جلالالدّین آشتیانی، ص۶۳؛ ر.ک: محمد داوود قیصری، شرح فصوص الحکم، مقدمه قیصری، ص۱۰.
↑اصل سفر عبارت است از حرکت از موقف و موطن متوجّهاتِ الی المقصد. سفر معنوی که اهلالله برای رسیدن به موطن اصلی و مقرّ معنوی و اهل شهود از برای درکِ مراتب الهی و سیر فی الله آن را به قدم معرفت و شهود میپیمایند و به سر منزل وجوب میرسند، منحصر در چهار سفر است: سفر اوّل، سفر از خَلق به حق است. سالک در این سفر، باید حُجُب اِمکانیه را اعم از حُجُب ظلمانیه و حُجُب روحانیه و نورانیه، که بین خود و مقصد اصلی است از بین ببرد تا به مقام وحدت صرفه برسد. سالک بعد از فنای در وجود حق و اِنغمار در وحدت، وجودش وجود حقانی میگردد و حالت محو در واحدیت وجود به او دست میدهد و از کثرت به کلّی غافل میشود. بعد از آنکه عنایت الهی شامل حال او شد، به مقام صحو بعد محو میرسد و سفر اوّل او تمام میشود. سفر دوم، سفر از حق به حق است. از این سفر به سفر من الحق إلی الحق بالحق تعبیر کردهاند. چون وجود سالک به واسطه محو در توحید، وجود حقانی شده است و جهات خَلقی او در مقابل جهات حقی محو و نابود گردیده است و به مقام ولایت نائل آمده است. در این سفر، سالک از مرتبه ذات شروع به سیر در اسما و صفات حق مینماید و علم به أسما و خواص أسما پیدا میکند و به مظاهر اسما یعنی اَعیان ثابته واقف میشود و به مستدعیات آنها پی میبرد و به اسرار قضا و قدر واقف میشود، ولایت او ولایت تامه الهیه میگردد. ذات و صفات و افعال خود را فانی در حق و افعال و صفات حق مینماید؛ به چشم حق میبیند و به سمع حق میشنود. به عبارت دیگر، سالک بعد از طیّ منازل نفس و قلب و روح و سِر، فانی در ذات حق میشود و فنا در ذات و نیل به مقام سرّ، انتهای سفر اوّل و ابتدای سفر دوم است، خفای فنا در الوهیت و خفای فنا در فنا که به "فناء عن الفنائَین" تعبیر شده است. با این ترتیب، دایره ولایت چنین سالکی تمام شده و سفر دوم او به پایان رسیده است و فنایش قطع شده است و به حال محو رسیده، لذا شروع به سفر سوم مینماید. سفر سوم، سفر عن الحق الی الخلق بالحق است. سالک در این موقف در مراتب افعال است، چون سالک بعد از تنزل و رجوع از مقام ذات به کثرت، اوّلین سِیر او در کثرت أسمایی و صفاتی است و بعد از سِیر در اسما، مشغول سِیر در افعال و مظاهر خارجی اسما میگردد. این سفر با سفر اوّل متقابل است، چون در سفر اوّل سالک از کثرت به وحدت رجوع میکند و کثرات مراتبی داشتند، هرچه از عالم مادّه دورتر میشد، به وحدت نزدیکتر میشد، ولی در سفر حق به خَلق و همچنین در سفر حق به حق، متوجه به کثرت میشود. با این فرق که مقام وحدت را از دست نمیدهد و حافظ بین مراتب میشود. بنابراین، سالک در سیر أسما و صفات و أعیان ثابته، هم رجوع به کثرت نموده است، چون قبل از سِیر، منغمر در وحدت بود و بعد از سِیر در اَعیان، سیر در افعال مینماید. کثرت افعال تمامتر از کثرت اسماست. محوِ سالک در مقام سِیر در افعال، زائل میشود و به مقام صحو و هوشیاری و بیداری تام میرسد و به بقای حق باقی است و سِیر در عوالم جبروت و ملکوت و ناسوت مینماید. سالک تا وقتی که شروع در سفر چهارم ننموده باشد، تابع نبیّ مطلق است. سفر چهارم، سفر از خَلق به خَلق بالحق است. سالک در این سِیر، خلایق و آثار و لوازم آن را شهود مینماید و به تفصیل به منافع و مضارّ اجتماع بشری و احوال خلایق پی میبرد و به رجوع خلایق به حق و کیفیت آن، علم تفصیلی حاصل مینماید. خلق را به مقام جمع دعوت مینماید. چنین شخصی صلاحیت از برای تشکیل مدینه فاضله استوار بر حق و حقیقت دارد و شأن اوست که در جمیع شئون اجتماع بشری مداخله نماید. (برای اطلاع بیشتر ر.ک: ملّاصدرا، اسفار اربعه: سید حیدر آملی، جامع الاسرار؛ بوعلی سینا، اشارات و تنبیهات و یحیی کبیر، مبانی عرفانی، ص۷۵ – ۷۷).
↑محمد داوود قیصری، شرح فصول الحکم، الفصل الثانی عشر من المقدمة و فص عزیره، ص۱۴۶–۱۴۸؛ ر.ک: حاشیه امام خمینی بر شرح فصوص الحکم قیصری، ص۱۴۶؛ و ر.ک: امام خمینی، تعلیقات علی شرح فصوص الحکم و مصباح الانس، ص۴۵ به بعد.
↑برای اطلاع بیشتر ر.ک: صدرالدین قونوی، فکوک، فصّ هارونی، مطبوع در حواشی منازل السائرین، ص۲۸۸؛ فَرغانی، مشارق الدّراری، ص۸۷؛ قیصری، شرح فصوص الحکم، مقدمه قیصری، ص۱۲۷.
↑محییالدّین عربی، معروف به شیخ اکبر و شاگردش صدرالدّین قونوی، معروف به شیخ کبیر است؛ (به نقل از: استاد سیدجلالالدین آشتیانی، مقدمه بر شرح فصوص الحکم قیصری).