سرنگونی امویان
علل سقوط حکومت امویان
اگر به دقت بنگریم سقوط خلافت اموی مسئلهای طبیعی است؛ زیرا حکومت هم، مثل افراد و موجودات زنده هستند که دورهها و مراحل مختلفی از رشد، قوت، ضعف و سپس مرگ را طی میکنند. هر حکومتی با آثار، بهویژه آثار مثبتی که بر جای گذاشته است، یاد میشود.
حکومت اموی... بر مساحت حکومت اسلامی افزود و آن را از اواسط شرق آسیا تا اقیانوس اطلس، در غرب گسترش داد. این سرزمینهای دور به دو علت، رنگ عربی به خود گرفت: یکی - تشویق مهاجرت قبایل از جزیرةالعرب به سرزمینهای فتح شده - که باعث استقرار و آمیزش آنان با ساکنان بومی و در نتیجه گسترش زبان عربی، به اعتبار زبان قرآن بودن، در گوشه گوشه سرزمینهای فتح شده گردید. دوم - از طریق عربی کردن دیوانها و ضرب سکههای عربی - اسلامی. همچنین اهتمام به تدوین احادیث شریفه نبوی که این کار در دوران عمر بن عبدالعزیز آغاز شد. این مسئله به گسترش زبان عربی در میان طبقات و سطوح مختلف مسلمانها کمک کرد[۱].
در پی نابودی حکومت اموی و جایگزین شدن بنی عباس، برخی از بزرگان بنیامیه در پاسخ به این پرسش که: «علت نابودی حکومتتان چه بود؟»، گفتند: «به جای آنکه در پی چیزی باشیم که بر ما واجب است، به خوشگذرانیهای خودمان مشغول شدیم؛ به مردم خود ستم کردیم، آنان از دادگری ما مأیوس شدند و آرزو کردند از دست ما راحت شوند؛ بر خراجدهندگان جفا کردیم، ما را واگذاشتند، زمینهای زراعتی ما خراب شد، بیتالمالهای ما خالی شد؛ به وزیرانمان اعتماد کردیم، آنان وابستگان و خویشان خود را بر منافع ما ترجیح دادند و کارها را انجام میدادند، بیآنکه ما اطلاع داشته باشیم؛ مقرری سپاهیان به تأخیر افتاد، از اطاعت ما بیرون رفتند، دشمنان ما ایشان را خواندند و با آنان بر جنگ با ما همدست شدند؛ دشمنان، ما را [به جنگ] فرا میخواندند، اما ما به علت کمبود یاورانمان از پاسخ به آنان عاجز ماندیم؛ اخبار و اطلاعات را از ما پنهان داشتند و اینها از علل عمده نابودی حکومت ما بود»[۲].
روشن است که همبستگی در خلافت اموی تا دوران هشام بن عبدالملک جلوهگر بود. امویها بعد از مرگ او در سال ۱۲۵ / ۷۴۳، انسجامشان را از دست داده همه چیز را خراب کردند. دیدگاه پوچ ولید دوم و جنگهای خانگی - که بعد از مرگ او رخ داد - هیبت امویها را نزد مردم شکست. مروان دوم، جنگجوی شجاع و فرمانده برگزیدهای بود؛ اما فرصت اصلاح از دست رفته بود و او نتوانست اوضاع پریشان امویها را سامان دهد، از اینرو توانشان از بین رفت.
بدیهی است این پاشیدگی که بدنه حکومت را دربرگرفت، علل ویژهای دارد و به اوضاعی برمیگردد که این حکومت در سایه آن ایجاد شد و نیز به آثار دینی و معنوی که سیاست اموی، آن را دامن زد. افزون بر این، عوامل عمومی دیگری نیز هست که ریشه در تحولات سیاسی، اجتماعی و اقتصادی دارد و در نتیجه گسترش فتوحات و روابط نظامی و تمدنی با مردم همسایه، بروز کرده است. حقیقت این است که سقوط خلافت اموی، حادثه تک علتی نیست و بدون شک عواملی چند موجب آن شده است، از جمله:
درگیری خاندان اموی
چشمداشت امویها و تلاششان برای رسیدن به قدرت، به دوران عثمان بن عفان باز میگردد. معاویة بن ابی سفیان - از شاخه سفیانی خاندان اموی - با تلاشهای شخصی در سال ۴۱ و بدون پشتیبانی مادی و معنوی خاندانش به حکومت رسید. وی از سوی جبهه شام و قبایل منسجمی که از او پشتیبانی کردند، یاری شد، از اینرو به لحاظ اداری یا نظامی، این خاندان نقش مهمی در اداره حکومت در دوران او نداشت. اسامی استانداران و فرماندهانی که معاویه از آنان کمک گرفت، این مطلب را نشان میدهد[۳]. اما معاویه به خاندانش بیمهری نکرد و با دو هدف از برخی آنان کمک گرفت:
- بهکارگیری افراد لایق آن خاندان؛
- جلوگیری از افزایش قدرت و نفوذ آنان، به شکلی که خطوط سیاسی او را تهدید نکند[۴].
شاید آشکارترین عرصهای که معاویه در آن به بنی امیه اعتماد کرد، مسئله ولایت عهدی بود که به مروان بن حَکَم اعتماد کرد تا فرستاده او در حجاز برای گرفتن بیعت برای پسرش، یزید، باشد. معاویه گاهی میان خاندان اموی و نیز مردان برجسته آنکه برای سیاستش خطرناک بود، با هدف جلوگیری از چشمداشتهای آنان تفرقه میانداخت[۵].
طبیعی است هدف سیاستِ انحصارِ خلافت در خانواده او بر روابط میان خاندان اموی اثر بگذارد، بهویژه هنگامی که شاخه سفیانی دچار ضعف میشد و شاخه مروانی برای رسیدن به قدرت تلاش میکرد. اما معاویه با تکیه بر صفات و شایستگی فرماندهی منحصر به فردش صفوف امویها را یکپارچه کرد، ولی هنگامی که انگیزه خود را مبنی بر گرفتن بیعت برای فرزندش، یزید، به عنوان ولایتعهد آشکار کرد، این وحدت از بین رفت.
مروان بن حَکَم شخصیت برجستهای در خاندان اموی بود و به علت لیاقتهایی که در فرماندهی و مدیریت داشت، به خلافت چشم دوخته بود. زمینهسازیهای معاویه برای منافع شخصی خود و پسرش، مروان را به هدفش نزدیکتر میکرد، ولی او با زنده بودن معاویه، نمیتوانست مخالفتش را آشکار کند و تنها به همراهی با معاویه بسنده کرد؛ زیرا دریافته بود که دشواری مخالفت کردن از اندازه بیرون است. او خود را برای حرکت بعد از مرگ معاویه آماده کرد، اما اوضاع داخلی خطرناکی که خلافت اموی به آن دچار شد[۶] و تلاش و کمک همه امویها را برای مقابله با آن میطلبید، او را از آشکار کردن مخالفتش بازداشت.
ظاهراً میان خاندان ابیالعاص و در رأس آن مروان بن حَکَم و خاندان عاص به رهبری سعید بن عاص و آل ابیسفیان اختلافاتی بروز کرده بود. به نظر میرسد این اختلافها محدود بود و تأثیری در اوضاع حکومت نوپا نداشت. معاویه جذب کرد و رخدادهای داخلی در دوران پسرش یزید، موجب شد تا اختلافها بحرانآفرین نباشند. مروان بن حَکَم در برابر خلافت معاویه دوم، موضع منفی داشت و راضی به حکومت وی نبود؛ اما مدت کوتاه خلافت او، امکان هیچ کار منفی را به مروان نداد. با وجود اینکه برخی روایتها احتمال میدهند معاویه دوم به دست گروهی از مخالفانش در خاندان اموی مسموم شد[۷].
به این ترتیب برای مروان بن حَکَم حکومت را به دست بگیرد. آشکار است که خاندان اموی تمایلی به سنت معاویه در بقای قدرت در یک خانواده اموی نداشت. از اینرو اجتماع کنندگان در جابیَه تصمیم گرفتند مروان به ترتیب، خالد بن یزید بن معاویه و سپس عمرو بن سعید بن عاص را جانشین خود کند؛ اما مروان تصمیم داشت با پیروی از معاویه قدرت را در انحصار فرزندانش قرار دهد و سرانجام با حذف نامزدهای خلافت برای دو پسرش عبدالملک و سپس عبدالعزیز بیعت گرفت و خودش را نیز قربانی این اقدام کرد[۸].
پس از رویکار آمدن شاخه مروانی، این نخستین اختلاف جدّی در خاندان اموی بود که بعد از آن، اوضاع بحرانی و آثار آن آشکار شد. اختلاف عبدالملک بن مروان با عمرو بن سعید - که در آغاز از بیعت خودداری کرد - از شدیدترین اختلافهای خاندان اموی در این دوره محسوب میشود که بعد از حوادث پیوستهای، به ریخته شدن خون عمرو به دست عبدالملک منجر شد[۹]. کشته شدن او آرزوهای خالد بن یزید را در دستیابی به خلافت، از بین برد و به شکل قاطعی حکومت شاخه مروانی را تثبیت کرد؛ اما دروازه درگیریهای بسیاری را بازکرد که به زودی دوران اموی با آن روبهرو شد.
روشن است که اختلافهای این دوره در سرنوشت حکومت تأثیری نداشت؛ زیرا حکومت همچنان در حال بالندگی بود و توان جذب اختلافها را داشت و شخصیت عبدالملک بن مروان تأثیر عمیقی در این کار داشت، بهگونهای که توانست از نو جهان اسلام را زیر پرچم خود متحد کند؛ اما کینهها در دلها کمین کرده، در پی فرصت برای انتقام بود.
یحیی بن سعید، برادر عمرو، جنبش ابن زبیر را تأیید کرد و کشته شدن مُصَعب او را متأثر کرد[۱۰]. شیوه عبدالملک بن مروان، همانند پدرش بود. او خلافت را بعد از مرگ برادرش عبدالعزیز در میان فرزندان خود انحصاری کرد و برای دو فرزندش ولید و سلیمان به عنوان ولایتعهد بیعت گرفت. ولید سیاستش را در برابر خاندان اموی در دو گرایش مشخص کرد:
- استفاده از توان امویها تا آنجا که بامنافع شخصی او و منافع گروهی - که وی نماینده آنها است - در تضاد نباشد؛
- اجازه ندادن به ایجاد دستهبندی مخالف در داخل خاندان اموی[۱۱].
گرایش اول استاندار نمودن عمر بن عبدالعزیز در مدینه بود. همچنین وی برادرش عبدالله را استاندار مصر[۱۲] و برادر دیگرش مَسْلَمَه را فرمانده سپاه جبهه روم کرد.
گرایش دوم موقعی بروز کرد که میان ولید و برادرش سلیمان، به علت آخرین موضعگیری آل مُهَلَّب، درگیری ایجاد شد. خلیفه پناه دادن برادرش به یزید بن مُهَلَّب را مردود شمرد تا جلوی ایجاد مراکز نیرو را که دوستدار غیر خلیفه بودند، بگیرد. سپس تلاش کرد برادرش سلیمان را برکنار و پسرش عبدالعزیز را جانشین او کند که مرگ او را در ربود. هنگامی که سلیمان به حکومت رسید، همه استانداران و فرماندهان ولید را برکنار کرد و مردانی را که به آنان و به دوستیشان اعتماد داشت، به جای آنان تعیین کرد. دوران او شاهد درگیری فرماندهی سیاسی با فرماندهی نظامی بود. همچنین حکومت به اوضاع واژگونه خطرناکی در اَندُلس دچار شد که ثمره آن، کشته شدن عبدالعزیز بن موسی بن نصیر در سال ۹۷ / ۷۱۶ بود و آثار منفی آن، زمینه را برای جدایی اَندُلس از بدنه حکومت فراهم کرد.
سلیمان پسر عمویش عمر بن عبدالعزیز را ولیعهد خود کرد، به شرط آنکه بعد از او یزید بن عبدالملک با این رویکرد مخالف بودند، همان گونه که عباس بن ولید با سیاست فضای باز عمر مخالف بود. تندی میان آن دو به تشکیل جبهه مخالفی منجر شد که به تدریج گسترش یافت و مخالفان سرانجام تصمیم گرفتند از دست خلیفه رهایی یابند. در دوران هشام بن عبدالملک گروه مخالفی پدید آمد که برادرزاده و ولیعهدش، ولید بن یزید بن عبدالملک، آن را رهبری میکرد. درگیری بین دو طرف رخ داد و هشام تصمیم گرفت ولید را از ولیعهدی خلع و پسرش مَسْلَمَه را جانشین او کند، اما ولید نپذیرفت که خودش را برکنار کند و از دست عمویش - که او را در تنگنا قرار داده بود - فرار کرد و تا مرگ هشام در خارج از دِمَشق باقی ماند.
با مرگ هشام بن عبدالملک و به خلافت رسیدن ولید بن یزید، ولید دوم، خاندان اموی وارد درگیریهای جدیدی شدند که گاهی شدید میشد و سلسلهای طولانی از رخدادهای شتابزده شکل گرفت و سرانجام به سقوط خلافت اموی منجر شد.
روابط ولید دوم با پسران عمویش، هشام، خصمانه بود. آنان وی را بیرحم و کافر وصف کرده، به زندقه بودن متهم نمودند و حمله خصمانهای را در برابر او سازماندهی کردند. خطاها و لغزشهای او را برجسته کرده، از او بدگویی مینمودند تا مردم را به شورش بر ضد او وادار کنند[۱۳]. بدینگونه دوران او شاهد خرابی خطرناکی در روابط میان خاندان اموی بود که بذرهای شرارت پاشیده شد. همچنین اوضاع داخلی به شدت خراب شد. درگیری میان قبایلی که پشتوانه اساسی بنیامیه بودند، نمایان شده، شدت یافت. افزون بر آن، در مناطق جنگ قدرت میان استانداران و حاکمان وجود داشت.
دگرگونی داخلی بر ضد حکومتِ ولید دوم بیانگر تضادهای بسیاری در بدنه حکومت اموی است که پیش از دوران ولید وجود داشت و بعد از به حکومت رسیدن او نیز ادامه یافت. کشته شدن این خلیفه به مثابه هشداری در خصوص نابودی خاندان اموی به حساب میآید. این کار به دست برخی از شخصیتهای اموی، گروهی از قبیله قضاعه و بهویژه یمنیهای مقیم دِمَشق صورت گرفت.
بدینگونه حکومت اموی که بر پایههای محکم و منسجمی شکل گرفته بود، بعد از کشته شدن ولید دوم، به گروههای متفرقِ ناهمگنی تکیه کرد که هدف و منفعت مشترکی که موجب اتحادشان شود، نداشتند[۱۴].
در دوران یزید سوم اوضاع خاندان اموی نابهسامانتر شد و درگیریهای خونین میانشان برای کسب قدرت شدت گرفت. نیروهای درگیر افزایش یافتند و آشوب همه جا را فراگرفت. در عرصه رخدادها ماجراجویانی پدیدار شدند که در پرتو اوضاع نابسامان در پی کسب مقامهای دنیویِ خود بودند. آنان در زمان بالندگی حکومت از تحقق هدفشان عاجز بودند. مروان بن محمد، استاندار جزیره و ارمنستان و عباس بن ولید این فشار را احساس کردند و برای جلوگیری از کارهای یزید تلاش نمودند. مرگ یزید دوم و بیعت ناقص با برادرش ابراهیم، از مشکلات بزرگی بود که بنیامیه در شام به آن گرفتار شدند. در حالی که ناتوانی در بدنه حکومت آشکار شده بود، این بیعت شکننده باعث ضعفهای بسیار و خطرناکی شد که اهمّ آن عبارتاند از: افزایش پاشیدگی در ساختار خلافت اموی و رشد چشمداشتهای احزاب و اشخاصی که دوست داشتند قدرت را از چنگ امویها خارج کنند.
مروان بن محمد خطر درگیری برای کسب قدرت را بعد از مرگ یزید سوم، درک کرد و به عنوان شخصیت اموی تأثیرگزار در زندگی سیاسی ظاهر شد. در نتیجه بحرانی بودن اوضاع داخلی و شدت گرفتن خطر شورش در استانها، مروان تصمیم گرفت کارها را به نفع خود سامان دهد؛ اما به گونهای خاص در شام با حرکتهای خصمانهای روبهرو شد که افرادی از خاندان اموی، نظیر سلیمان بن هشام بن عبدالملک آن را رهبری میکردند. مروان در مقابله با آنان توانش را از دست داد و به نقطهای رسید که خود را در برابر نیروی رو به رشد عباسی ناتوان دید، عباسیانی که از شرق حمله کردند و بر خلافت اموی چیره شدند. حقیقت این است که خاندان اموی پوشش عقیدتی نداشتند که آنان را در برابر خطر از هم پاشیدگی محافظت نماید، عمر بن عبدالعزیز تلاش کرد چنین پوششی را ایجاد کند، اما نتوانست و این مسئله استمرار یافت.[۱۵].
ولایتعهدی دو نفره
ولایتعهدی، از علل اختلاف در خاندان اموی است. خلفای بنیامیه اقدام به ولایتعهدی دو نفره، یکی بعد از دیگری، کردند. آشکار است که این، شیوهای برای جلوگیری از جنگهای داخلی بعد از مرگ خلیفه بود، ولی این شیوه بذر جدایی کاشت و به رقابت در میان خاندان انجامید و آنان را به بغض و کینه کشاند، به گونهای که هنوز کار فرد نخستین تمام نشده بود که وی برای برکناری نفر دوم تلاش میکرد و میکوشید یکی از فرزندانش را جایگزین او کند. این کار باعث کینهتوزی برخی با برخی دیگر شد.
نخستین کسی که این سنت را بنا نهاد، مروان بن حَکَم بود. وی دو پسرش عبدالملک و عبدالعزیز را ولیعهد کرد و تصمیمات کنگره جابیَه را بیارزش شمرد. در آنجا مقرر شده بود که اول، خالد بن یزید و سپس عمرو بن سعید بن عاص ولیعهد شوند. در نتیجه این اقدام، عمرو بن سعید بن عاص بر عبدالملک شورش کرد.
عبدالملک شیوه پدرش را پیش گرفته به فکر برکناری برادرش عبدالعزیز و جانشینی دو پسرش ولید و سپس سلیمان افتاد؛ اما مرگ عبدالعزیز مانع اجرای تصمیم وی شد، ولی آن سیاست را ادامه داد. سیاستی که کینه و دشمنی را میان دو برادر به وجود آورد و به فرماندهان و کارگزاران نیز کشیده شد.
هنگامی که ولید بن عبدالملک به خلافت رسید، به شیوهای که از پدرش فرا گرفته بود، برادرش سلیمان را از ولیعهدی خلع و فرزندش عبدالعزیز را جانشین او کرد و این مطلب را با نامه به شهرهای بزرگ اطلاع داد. حجاج بن یوسف، استاندار عراق، قتیبة بن مسلم، استاندار خراسان و محمد بن قاسم، استاندار سِنْد به او جواب مثبت دادند؛ اما عبدالعزیز زود هنگام درگذشت.
بدینگونه حوادث سیاسی خطرناکی در نتیجه رقابت میان افراد خاندان اموی رخ داد و خطر جدّی برای حکومت به وجود آورد.
سلیمان مسئول حوادث خطرناکی که حکومت اموی به سبب ولایتعهدی دو نفره، به آن دچار شد به حساب نمیآید. در دوران او نخست عمر بن عبدالعزیز و سپس یزید بن عبدالملک ولیعهد شدند، در حالی که این دو، توافق و هماهنگی نداشتند، از اینرو میان آنان دشمنی به وجود آمد، اما عمر تلاشی برای خلع یزید نکرد؛ زیرا گرفتاری بنیامیه را در نتیجه آن سیاست غلط درک میکرد و از آن شیوه خطرناک دوری میکرد.
یزید بن عبدالملک رفتاری مخصوص به خود داشت. وی بدون اینکه به نابهسامانی حکومت اعتنا کند، هشام و بعد از او پسر خود ولید را ولیعهد خواند. هشام بعد از به خلافت رسیدن، تصمیم گرفت ولید را برکنار کند که بیشتر فرماندهان و کارگزارانش با او همراهی کردند. آن دو از یکدیگر دور شده میانشان دشمنی بروز کرد، اما هشام قبل از اجرای خواستهاش درگذشت. ولید دوم پس از به خلافت رسیدن، به فکر انتقام از افرادی مانند عموزادهها و بزرگان خاندانش افتاد که هشام را برای برکناریاش همراهی کرده بودند.
این سیاست، از نابهسامانی کار بنیامیه حکایت میکرد. خاندان اموی پراکنده و نیروهای پشتیبان آنان تجزیه شد و فرصت را برای مخالفانشان - که از شرق با نیرومندی حرکت کرده بودند - فراهم نمود و آنان بر حکومتشان چیره شدند.[۱۶].
درگیریهای قبایلی
حکومت اموی از آغاز پیدایش بر تعصبهای قبایلی تأکید داشت و سرشت عربی - قومی تا پایان بر آن غالب بود. عربها به هنگام آمدن از جزیرة العرب، بذرهای درگیری قیسی - یمنی را با خود آوردند. این اوضاع بر شخصیت حکومت منعکس شد و سیمای قومی به آن داد. عامل فتوحات و نتایج مترتب بر آن مانند آمیزش میان ساکنان آن و تبعیض نژادی عربی به این مسائل اضافه میشد. آشکار است که خلفای اموی به این اختلافها دامن میزدند. گاهی آنان اختلاف ایجاد میکردند و گاهی در اثر تحول اوضاع سیاسی اختلافهایی بر ضد آنان به وجود میآمد.
معاویه برای سیطره بر خلافت نقشه میکشید و در بهکارگیری سلاحهای مختلف نظامی، انسانی، تبلیغاتی و سیاسی برای پیروزی در مبارزه میکوشید، از اینرو شیوه دست یازیدن به تعصب قبایلی را که بعد از جنگهای رده فروکش کرده بود، برای خود ضروری دانست[۱۷]. روشن است زنده کردن روحیه قبایلی به منزله ایجاد نظام قدیم جاهلی بود که درگیری و خصومت در آن وجود داشت. معاویه در سیاست داخلی به واسطه خویشاوندی با قبیله بنی کلب - که نیرومندترین قبیله یمنی در شام بود - برای ایجاد موازنه، با مهارت به بازی هم پیمانی روی آورد.
امویها بعد از معاویه دوم، به نجات خلافتشان از خطر سقوط پرداختند. آنان اسیر نیروهای قبایلی بودند که با اضمحلال حکومت مرکزی، زمام امور را در دست داشتند. معاویه نخستین کسی بود که تعادل قبایلی را درک کرد و توانست در دوران طولانیاش توازن را برقرار سازد که همزمان، عصبیّتها و کینههای قدیمی همراه با درگیریهای سنتی و رایج در دوران جاهلی احیا شد.
حزب یمنی و در رأس آن قبیله کلب به رهبری حسان بن بجدل، دارای نفوذ نیرومند و گستردهای در حکومت بود و در نگهبانی از دستآوردهای سیاسی و اقتصادی دقت داشت. در مقابل، حزب قیسی به رهبری ضحاک بن قیس به درجهای از پیشرفت رسید که با حزب یمنی رقابت میکرد و آرزوی رسیدن به مرکز فرماندهی را داشت، از اینرو به دشمنی و رقابت با امویها و همپیمانانشان پرداخت و با ابن زبیر که حرکتش سیر تصاعدی داشت، همپیمان شد.
در کنگرهای که به سال ۶۴ / ۶۸۴ در جابیَه تشکیل شد، مروان بن حَکَم به اتفاق آرا به خلافت رسید و نامزد کلبیها، خالد بن یزید، ولیعهد شد. به این ترتیب همپیمانی اموی - یمنی توانست صفوف آنان را در برابر خطر قیسیها یکپارچه کند.
بدینگونه تصویر سیاسی - که همان درگیری قبایلی بود - آشکار شد. جنگ ویرانگری که در مَرْج راهط صورت گرفت، بازگشت به جنگهای عرب در جاهلیت بود؛ زیرا تعصب، آشکارترین انگیزه این جنگ بود که به سود همپیمانیِ اموی - یمنی - بعد از پیروزی چشم گیرشان بر حزب قیسی - تمام شد و عدهای از رهبران قیسی از جمله ضَحّاک را از پای درآورد. جنگ خازر در سال ۶۷ / ۶۸۶ میان ابراهیم بن اشتر و نیروهای اموی، به فرماندهی عبیدالله بن زیاد رنگ درگیری شیعی - اموی داشت، ولی از مواضع قیسی - یمنی نیز خالی نبود؛ زیرا عمیر بن حباب سلمی از قبیله قیس عیلان - که فرمانده جناح چپ سپاه شام بود - وقتی پرچمش سرنگون شد، ندای یا لثارات المرج سرداد. این جنگ به پیروزی چشمگیر نیروهای ابن اشتر منجر شد و عبیدالله بن زیاد همراه عده بسیاری از سپاهیان شام کشته شدند.
خلفای بنیامیه به جای ریشهکن کردن یا محدود نمودن این نزاع، یکی از آن دو گروه را حمایت کرده باعث گسترش اختلاف میان آن دو گرایش میشدند. در نتیجه، حکومت با رونق دادن بسیاری از این درگیریها، بیشترین توانش را از دست داد و داعیان عباسی از این شکاف برای نفوذ در قلب حکومت اموی استفاده کرده بر آن چیره شدند.
خلافت عمر بن عبدالعزیز فاصله انتقالی میان حالت قوت و ضعف به حساب میآید که همپیمانی اموی - یمنی تنها ماند. این خلیفه با نیکوکاری در دوران خلافتش در اصلاح مفاسد خلفای پیشین کوشید و جانب کسی را نگرفت، بلکه برعکس برای همزیستی دو گرایش تلاش کرد. وی افراد با کفایت و توانمند را بدون توجه به وابستگیهای قبیلهای، به کار میگماشت و این موجب آرامش در دوره او بود.
هنگامی که عمر بن عبدالعزیز درگذشت، یزید دوم جانشین او شد. وی خود را با مداخله در درگیری قیسی - یمنی به زحمت انداخت و جانب قبیله مضر را گرفت. برادرش مَسْلَمَه را استاندار سرزمینهای شرقی نمود و سپس عمر بن هبیره قیسی را استاندار کرد. در دوران او حکومت کاملاً رنگ قیسی گرفت و عنصر یمنی ضعیف شد، بهویژه بعد از پیروزی او بر خاندان مهلب بن ابیصفره - که از قبیله اَزْد یمن و خدمتگزار خالصانه امویان بود.
امیران با پیروی از سیاست خلفا به رشد روحیه تعصبآمیز کمک میکردند. هنگامی که یک یمنی استاندار میشد، یمنیها را مقام داده به مناصب اداری میگماشت. وقتی یک مضری جانشین او میشد، یمنیها را برکنار میکرد و از نفر قبلی و کارگزاران او انتقام گرفته قیسیها را مقام و منصب میداد. خلفای بعد از او برای گسترش اختلاف میان این دو قبیله بزرگ که پشتوانه امویها بودند تلاش میکردند. آنان بنا به محاسبات سیاسی گاهی به قیسیها و زمانی به یمنیها میپیوستند.
ملاحظه میشود که در این دوره، درگیری قبایلی در خراسان به شکل ویژهای شدید شد. علت آن سیاست امیر آنجا، مسلم بن زیاد بود که میان قیس و یمن اختلاف افکند و در نتیجه، هر دو گروه در هرات به جان هم افتادند.
هشام بن عبدالملک بسته به جوّ سیاسی، با قبایل برخورد دوگانهای داشت. وی در یکی از مراحل درگیری تلاش کرد میان دو گرایش یاد شده، توازن برقرار کند. او در آغاز کار که نیروی قیسیها افزایش یافت، از ترس اینکه مبادا بر حکومت غلبه کنند، طرف یمنیها را گرفت و تلاش کرد از دست آنان رهایی یابد، بنابراین کارگزاران مُضری را برکنار کرد و برخی از یمنیها را جانشین ایشان نمود. وی خالد بن عبدالله قسری را استاندار عراق و برادرش، اسد، را استاندار خراسان نمود که به این ترتیب گروه یمنی نیرومند شد، از اینرو استانداران طرف یمنیها را گرفته، از قیسیها انتقام گرفتند؛ اما با همان سرعت، این خلیفه از یمنیها برگشت و از قیسیها حمایت کرد و کارگزاران را از میان ایشان برگزید.
ولید دوم از آن رو که مادرش قیسی بود، جانب ایشان را گرفت و یمنیها را از مراکز حکومتی دور کرد و آنان را پس زد. در سال ۱۲۶ / ۷۴۴ خالد بن عبدالله قَسْری در دوران خلیفه ولید دوم به اتهام دوستی با علویان کشته شد، اگرچه جنگ با یمنیها و رهایی از ایشان انگیزه اصلی [این کار] بود. یمنیها کشته شدن خالد را اهانت به خود تلقّی کرده، خلیفه را مسئول آن دانستند. این کار برای نخستین بار باعث یکپارچگی قبایل یمنی در عراق و شام شد و آنان موضع خصمانهای در برابر خلیفه اتخاذ کردند. بنیکلب در شام کینهجوترین قبایل یمنی بود. آنان برای رهایی از خلیفه حیلههایی به کار بردند و از فرصت نارضایتی بیعت کردند. کشته شدن ولید دوم باعث فروکش کردن نزاع برای کسب قدرت میان افراد خاندان اموی نشد، بلکه به بحرانیتر شدن اوضاع کمک نمود که اثر آن در ادامه جدایی میان دو حزب بزرگ ظاهر شد.
یزید سوم به یمنیها - که او را به حکومت رسانده بودند - پیوست و جانب آنها را گرفت و کارگزاران را از میان ایشان انتخاب کرد. یمنیها از آن استفاده کرده، قیسیها را پس راندند، از اینرو ایشان در حمص، فِلَسطین و اردن شورش نمودند و برخی از مردان بنیامیه به ایشان پیوستند؛ اما یزید سوم به کمک یمنیها بر دشمنانش چیره شد. و سرانجام، قیسیها به مروان بن محمد - که به منصب خلافت چشم دوخته بود - پیوستند. درگیریهای تعصبآمیز در دوران خلافت او پیچیده شد و همه جای حکومت را فرا گرفت تا اینکه خاندان اموی را زمینگیر کرده به سقوط کشاند.
بخشی از خلافت مروان دوم در سرکوبی افرادی از خاندان اموی، مانند سلیمان بن هشام بن عبدالملک، سپری شد که به کمک یمنیها بر او شورش کردند. سرزمین شام، عراق و خراسان به شکل ویژهای شاهد حرکتهای سیاسی مبتنی بر نژادپرستی بوده نماد آشوبها و ناآرامیها شد. مروان دوم به سرکوب آنها مشغول شده نیروهایش از دست رفت و از خطر روزافزون دعوت عباسی در خراسان که شعلههایش زبانه میکشید، غافل ماند. چیزی نگذشت که پرچمهای سیاه از خراسان نمودار شد و با تعقیب مروان، بر او و حکومتش چیره گشت.[۱۸].
عربگرایی نزد امویان
گرایش سیاسی
عربگرایی به شکل آشکاری در محافل اموی حاکم بود. امویان به عرب تمایل داشته آنان را بر موالی برتری میدادند که اثر آن کار در سه گرایش سیاسی، اقتصادی و اجتماعی پیدا شد. اما در رابطه با گرایش سیاسی گفتنی است که بسیاری از غیر عربها به دلایل دینی، اجتماعی یا مادی به دین اسلام گرویدند، ولی از امتیازهای اسلامی مانند برابری کامل با عربها برخوردار نبودند و به طور کلی، از داشتن پُستهای مهم حکومتی[۱۹] و امتیازهای دیگری که شایسته آن بودند، مثل پیوستن به سپاه، محروم شدند و با وجود مسلمان بودن مجبور به پرداخت جزیه میشدند.
مشخص است که منشأ این تفرقه سیاسی، گرایش امویها به نژادپرستی عربی بود که این رفتار منحط، روحیه خشونت و جنگطلبی را در آنان بیدار کرده است. به نظر میرسد چیزی نمیتوانست این گرایش را در نزد امویها محکوم کند؛ زیرا در اصل قریشی و در دایره وسیعتر، قیسی بودند. اینان با شاخصهای تغییردهنده جدیدی که برای اوضاع اسلامی بعد از فتوحات و گروش بسیاری از غیرعربها به اسلام پیش آمد، خو نگرفته سرشت محلی و قبایلی خود را حفظ کردند. آنان تغییراتی را که عقیده اسلامی به وجود آورد و نیز دگرگونی ریشهای را که فتوحات در تاریخ منطقه اسلامی ایجاد نمود، درک نکردند[۲۰].
دوران حکومت اموی با پیدایش جنبش موالی همراه بود که کینه طبقه حاکم عربی را به دل داشتند، درنتیجه درگیری جدیدی رخ داد که ریشه در مسائل قومی داشت. اینان یکی از نیروهای فشار سیاسی را تشکیل دادند که در سقوط خلافت اموی نقش داشتند؛ زیرا گروهی بودند که بسیار کار میکردند ولی مزد کم میگرفتند و به علت فعالیت سنگینی که در حکومت و جامعه داشتند، خود را بنابر اصل برابری با عرب، شایسته چیدن میوههای آن میدانستند.
در آغاز عصر اموی - که حرکت اسلامی در مشرق، بهویژه در ایران قدمهایی به جلو برمیداشت - در کوفه در سال ۴۳ / ۶۶۳ موالی نخستین جنبش اسلامی را به وجود آورند. معاویه با این جنبش مقابله کرده بخشی از آنان را کوچاند و در سرزمین شام ساکن کرد. از دوران یزید به بعد جنبش موالی شفافتر شد؛ زیرا مسلمانانِ سرزمینهای فتح شده افزایش یافت و همزمان نومسلمانان دیدند که امتیاز عربها، بهویژه اشراف آنان افزایش مییابد. آنان نیرویی تشکیل دادند که در جامعه اسلامی آن روز منزلتی داشت.
موالی مواضعی جدا از حرکتهای مخالفِ حکومت اموی گرفتند و از جنبش ابن زبیر به امید دستیابی به بخشی از حقوق محروم شده خود در حکومت اموی پشتیبانی کردند. نیروی آنان به روشنی در حرکت مختار بن ابیعبید ثقفی آشکار و سبب آغاز همپیمانی شیعه و مردم ایران شد. این مواضع، بیانگر تمایل آنان در رسیدن به حقّ برابری قانونیشان بود، اگرچه به همه اهدافشان نرسیدند.
سیاست امویان در زمان خلافت عمر بن عبدالعزیز در مقابل موالی تغییر کرد. میتوان آن را سیاست آشتی میان قطب اسلامی و منافع بنیامیه دانست که موفق به آرام کردن آشوبها و ناآرامیها شد. این سیاست بعد از مرگ عمر تغییر یافت و امویها از نو میان عرب و موالی تفاوت گذاشتند. به نظر میرسد گروه سیاسی ایجاد شده توسط موالی فقط در چهارچوب دعوت عباسیان جلوهگر شد؛ زیرا آنان به مساوات با عربها در داخل این حرکت امید داشتند، از اینرو عباسیها وامدار مردم و سرزمین ایران هستند؛ زیرا خراسان نخستین عرصه رویارویی آنان با امویها بود.[۲۱].
گرایش اقتصادی
اما در رابطه با گرایش اقتصادی گفتنی است که امویها سیاست اقتصادی مشخصی را مبنی بر محروم نمودن موالی از امتیازهای اقتصادی، اجرا کردند. این مسئله برخی دستآوردهای مقطعی برای آنان داشت، اما در نهایت به ایجاد ناآرامیهایی منجر شد که از علل نابودی حکومتشان بود. شکایت از اوضاع اقتصادی، میان موالی در همهجا حاکم شد. آنان به هرکس که بر حکومت شورش میکرد، میپیوستند. موالی خراسان بیش از دیگر مردم شکایت میکردند، بهویژه که پیش از مردم دیگر بلاد به اسلام گرویده بودند و همراه عربها در جهاد با ترکان در سرزمین ماوراءالنهر و هندیها در منطقه سِنْد شرکت کردند. با وجود این خدمات، حکومت آنان را از امتیازهای اقتصادی محروم نمود. اثر این کار در دوران عبدالملک بن مروان و در زمان حَجّاج به شکل ویژهای نمایان شد. آنان برای موالی حقوق ماهانهای تعیین کردند: معاویه به آنها پانزده درهم میداد که عبدالملک آن را به بیست درهم افزایش داد؛ در دوران سلیمان به بیست و پنج درهم رسید و در زمان هشام سی درهم شد و این بیانگر بهبود وضعیت آنان است.
برای حَجّاج آشکار شد که حرکت گسترده گروش به اسلام در سرزمینهای فتح شده برای اقتصاد اموی تهدید خطرناکی به حساب میآید؛ زیرا مقدار جزیه بهطور تدریجی کاهش مییافت تا جایی که به عنوان یکی از درآمدهای بیت المال حذف شد و حَجّاج را واداشت که مجدداً پرداخت آن را برای نومسلمانان اجباری کند.
مالکیت زمین و مالیات خراج، مانند حرکت گسترده گروش به اسلام، بیتالمال را تهدید میکرد؛ زیرا مسلمانان زمینهای خراجی را که ذمیّان در آن زراعت میکردند، تصاحب کرده به جای خراج، عُشْریّه میپرداختند و این به معنای کمشدن مقدار خراج بود، همانگونه که مقدار جزیه کاهش مییافت[۲۲]. حکومت تصمیم گرفت مشکل خراج را حل کند، بنابراین مالیات خراج را بر خراج دهندگان سابق مقرّر کرد، همانگونه که درباره جزیه چنین کرد و این باعث ابراز ناراحتی شدید موالی شد.
سپس حرکت اقتصادی نماد دیگری پیدا کرد: روستائیان برای دستیابی به مقرّری یا استفاده از تحولات جدید اقتصادی به شهرها مهاجرت کردند. مهاجران، محلههای جدیدی در حومه شهرها برای خدمت به اشرافیت عربی، بهویژه در عرصه کارها و صنایع دستی ایجاد نمودند. اینان درآمد بسیاری به دست آوردند و باعث تحریک و تشویق دیگران به مهاجرت شدند. شهرهای عراق و ایران سرشار از طبقات بزرگی از بیکارانی شد که از اوضاع، ناراضی و خشمگین بودند. این اوضاع آنان را به دامان شیعه و عباسیان انداخت. حکومت اموی، خود را ناچار دید در برابر پدیده مهاجرت رو به ازدیاد ایستادگی کند[۲۳]. این مسئله از بارزترین مشکلاتی بود که امویها برای حل آن فعالیت میکردند.
در نتیجه این سیاست اقتصادی - که موالی آن را نپذیرفتند - آنان مخالفتشان را به شکل شورشها یا حرکتهای سیاسی در برابر عملکرد بد بنیامیه ابراز کردند. این مسئله امویها را واداشت تا در نتیجه فشار موالی، به فکر تعدیل این سیاست باشند. تعدیل به دو صورت نمایان شد: نخست - بازگشت از سیاست پیشین؛ دوم - اعتراف به این واقعیت و همگام شدن با حرکت رو به رشد موالی.
گرایش اول در دوران سلیمان بن عبدالملک پدیدار شد؛ هنگامی که حکومت در تلاش برای جلب رضایت موالی، از سیاست حَجّاج روی برتافت. این تلاش با برکناری کارگزاران حَجّاج و آزادی هزاران موالی از زندانهای بصره و کوفه و به خدمت گرفتن آنها در سپاه اموی جلوهگر شد. همچنین مقرّری آنان افزایش یافت؛ شیوههای سخت در برابر پدیده مهاجرت - که در دوران حَجّاج پدید آمد - نرمتر شد و فشارهای اقتصادی به طور نسبی کاهش یافت. تا اینکه در دوران عمر بن عبدالعزیز، گرایش دوم، در سیاست مسالمتآمیز و جبران، پدیدار شد. این سیاست، فقط الهام گرفته از خصوصیات اخلاقی و پرهیزگاری عمر نبود، بلکه یک رویارویی بود با گروه رو به رشد موالی؛ قبل از آنکه حکومت را تحت فشار شدید قرار دهد. چون این خلیفه از سیاست اقتصادیای پیروی میکرد که بارزترین مظهر آن، حذف جزیه از همه مسلمانان و افزایش آن برای کسانی بود که بر دین خود (غیر اسلام) باقی میماندند. همچنین مالکیت برای همه مسلمانان - بدون توجه به طبقات آنان - آزاد شد.
با وجود این سیاست اقتصادی جدید، موالی به شکل تازهای از همپیمانی با دعوت هاشمیان - اعم از علویان یا عباسیان -دست زدند. داعیان عباسی توانستند از خشم موالی و تحولات اقتصادی در دعوت عباسی بهره ببرند و این پدیده اقتصادی از جمله عواملی بود که به شکست امویان و پیروزی دعوت عباسی منجر شد.[۲۴].
گرایش اجتماعی
از جنبه اجتماعی، موالی تحول اجتماعی مشخصی را در منطقه عراق و خراسان پشت سر گذاشتند. فتح اسلامی در این سرزمین بر نظام طبقاتی گذشته چیره شد و همزمان طبقات کارگر، صنعتگر و کشاورز را - که در رنج و سختی زندگی میکردند - آزاد کرد. در نتیجه این آزادی و گرایش به اسلام، طبقه متوسطی از میان آنها ظهور کرد که در شهرها ساکن شد و ثروت اندوخت و از فرهنگ اسلامی سیراب شد. در اندک زمانی برخی از ایشان در عرصه فقه و ادبیات پدیدار شدند، آنان دریافتند که سطح آنان از عربها کمتر نیست و شایسته برابری با آنها هستند. این طبقه جدید، ستون حرکت عباسیان بود که به زندگی این خاندان در آینده جهت میداد[۲۵].
از سوی دیگر، مهاجرت عربی به سرزمینهای گشوده شده، بعد از فتح گسترش یافت. عربها در شهرها و روستاها ساکن شدند و زمینهای حاصلخیز و کشتزارها را تصاحب کردند. درنتیجه دو تحول مهم صورت گرفت: نخست، آنان خانه به دوشی را ترک کردند و در یکجا ساکن شده، به زراعت پرداختند و از سنتهای اجتماعی در سرزمینهایی که به آن مهاجرت کردند، تأثیر پذیرفتند؛ دوم، آنان به همراه خود بذرهای جدایی سنتی میان عربهای شمال و جنوب را حمل کردند؛ از اینرو، این درگیریها آشکارا در خراسان نمود یافت، جایی که دعوت عباسیان به وسیله یمنیها و به مشارکت موالی انجام شد و باعث ضعف عنصر عربی گشت. شاید این ضعف باعث شد که زمینه برای بروز نیروی ایرانی فراهم شود و این تحول از جمله علل نابودی حکومت اموی و پیروزی دعوت عباسی بود[۲۶].[۲۷].
اختلافات مذهبی
اختلاف درباره مسئله خلافت از عللی بود که به ضعف و نابودی حکومت اموی منجر شد. در عصر اموی چهار گروه در عرصه سیاسی حضور داشتند:
- یاران بنیامیه که اکثراً اهل سنت بودند[۲۸].
- یاران علویان که شیعه بودند و خلافت را منحصر در نسل علی ابن ابیطالب(ع) میدانستند. آنان در دوران اموی پرچم مخالفت برافراشتند، اما شکست خوردند... آنان در مناطق دور از مرکز خلافت پنهان شدند تا فرصت ظهور به دست آورند.
- گروه عباسی که در اواخر دوران اموی وارد عرصه سیاسی شدند تا با امویها و شیعیان رقابت کنند. به نظر میرسد آنان در دعوت و شیوههای آن از شیعیان مهارت بیشتری داشتند. آنان سازمانی مخفی ایجاد کردند که با سرعت در نیمه شرقی خلافت اموی از طریق هستههای مخفی گسترش یافت.
- گروه خوارج که به وراثت، به عنوان اساس نظام حکومتی اعتقادی نداشتند و خلافت را منحصر به جنس یا خاندان مشخصی نمیدانستند، بلکه عقیده داشتند اختیار باید اساس خلافت بر امت باشد. آنان ناراحتی و نفرتشان را از حاکمان شرور و چشمداشتهایشان علنی کردند، از اینرو جماعت یاد شده با شیوه اموی مخالف بودند و افراد آن در آشوبهایی که در برابر حکومت اموی ایجاد میشد، شرکت داشتند. همچنین عده بسیاری از ایشان در مناطقی که از مرکز خلافت - در دِمَشق - دور بود، پراکنده شدند.
این اختلافها که به درگیریهای خونینی منجر شد، بسیاری از فعالیتهای امویان را به خود مشغول کرد و آنان را از پای درآورد. این بیانگر نارضایتی بیش از یک گروه در جامعه اسلامی از حکومت ایشان بود و بعد از آن به یکی از عناصر مهم مخالف تبدیل شد که از نام آن بهره بردند تا بهانهای دینی برای شعارهایی باشد که داعیان بنیعباس مطرح کردند.[۲۹].
جستارهای وابسته
منابع
پانویس
- ↑ عبادی، فی التاریخ العباسی و الأندلسی، ص۱۰ - ۱۱.
- ↑ مسعودی، مروج الذهب...، ج۳، ص۲۲۸.
- ↑ معاویه برای حکومت عراق، از افرادی خارج از خاندانش کمک گرفت: مثل: مُغیرة بن شعبه، زیاد بن ابیه، عبدالله بن خالد بن اسید، ضَحّاک بن قیس فِهْری و.... همچنین از فرماندهان نظامی خارج از این خاندان یاری خواست مثل: بسر بن ارطاة، عبدالرحمان بن خالد بن ولید، مالک بن هُبیره سکونی، اسعد بن ابی سرح، معاویة بن حُدَیج و ….
- ↑ معاویه از برادرش عنبسه، مروان بن حَکَم، سعید بن عاص، خالد بن سعید بن عاص و... کمک گرفت.
- ↑ معاویه میان مروان بن حَکَم و سعید بن عاص اختلاف افکند، درباره این حوادث ر.ک: طبری، تاریخ الرسل و الملوک، ج۵، ص۲۹۳ - ۲۹۴.
- ↑ زبیر بن بکار، الأخبار الموفقیات، کتاب هفتم، ص۱۷۵ - ۱۷۷. زبیر از مواضع افراد خاندان اموی در مقابل سیاست معاویه سخن میگوید.
- ↑ طبری، تاریخ الرسل والملوک، ج۵، ص۵۴۱.
- ↑ طبری، تاریخ الرسل والملوک، ج۵، ص۶۱۱.
- ↑ طبری، تاریخ الرسل والملوک، ج۶، ص۱۴۵ و بعد از آن.
- ↑ بلاذری، أنساب الأشراف، ج۴، بخش ۲، ص۱۴۲.
- ↑ عیسی، دورالاحزاب، ص۱۰۹ - ۱۱۰.
- ↑ طبری، تاریخ الرسل والملوک، ج۶، ص۴۴۲.
- ↑ طبری، تاریخ الرسل والملوک، ج۷، ص۲۳۲.
- ↑ عیسی، دورالاحزاب، ص۱۷۴.
- ↑ طقوش و جعفریان، دولت امویان ص ۲۳۰.
- ↑ طقوش و جعفریان، دولت امویان ص ۲۳۵.
- ↑ بیضون، ملامح التیارات السیاسیة فی القرن الاول الهجری، ص۳۶۲.
- ↑ طقوش و جعفریان، دولت امویان ص ۲۳۷.
- ↑ موالی با توجه به نیازی که حکومت به کارمندان داشت، بهره اندکی در به عهده گرفتن وظایف عمومی بهویژه وظایف مربوط به اداره مالیه، داشتند.
- ↑ عیسی، دورالاحزاب، ص۲۲۰ - ۲۲۱.
- ↑ طقوش و جعفریان، دولت امویان ص ۲۴۰.
- ↑ محمود و الشریف، العالم الإسلامی فی العصر العباسی، ص۳۲.
- ↑ محمود و الشریف، العالم الإسلامی فی العصر العباسی، ص۳۲.
- ↑ طقوش و جعفریان، دولت امویان ص ۲۴۲.
- ↑ محمود و الشریف، العالم الإسلامی فی العصر العباسی، ص۴۵.
- ↑ محمود و الشریف، العالم الإسلامی فی العصر العباسی، ص۴۶.
- ↑ طقوش و جعفریان، دولت امویان ص ۲۴۴.
- ↑ باید توجه داشت که اصطلاح اهل سنت، در آن زمان هنوز شکل نگرفته بود. آنچه بود، تودهای از مسلمانان بود که بنیامیه آنان را از تشیع و دیگر نحلهها جدا کرده و در اطراف خود نگاه داشته بودند. این جماعت مخالفان خود را اهل بدعت مینامیدند و به تدریج در برابر آن، عنوان اهل سنت را برای خود انتخاب کردند. این نامگذاری مربوط به حوالی سالهای ۱۵۰ و بعد از آن یعنی دوره عباسیان است (ج).
- ↑ طقوش و جعفریان، دولت امویان ص ۲۴۵.