سرنگونی عباسیان

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

نسخه‌ای که می‌بینید نسخه‌ای قدیمی از صفحه‌است که توسط HeydariBot (بحث | مشارکت‌ها) در تاریخ ‏۱۰ ژوئیهٔ ۲۰۲۲، ساعت ۱۹:۴۸ ویرایش شده است. این نسخه ممکن است تفاوت‌های عمده‌ای با نسخهٔ فعلی بدارد.

عوامل سرنگونی عباسیان

بیش از آنکه خلافت عباسیان به وسیله نیروهای خارجی سرنگون شود، عوامل داخلی از درون، آن را به تباهی کشانیده بود، این عوامل عبارتند از:

  1. شراب‌خواری و شهوت‌پرستی، غیاشی و بیکارگی و سستی خلفا و سایر زمامداران مملکتی.
  2. روی کار آمدن افراد سست عنصر، که به جای حل مشکلات مملکت به لذت‌های حرام پناه می‌بردند.
  3. فزونی ثروت و آمادگی وسایل راحتی و رواج کنیز بازی در طبقه حاکم، که نفوذ مخرّب آن به دیگر اقشار مردم نیز رسید و خصال جنگیشان را از میان برد.
  4. از اختلافات نژادی و اقلیمی، شورش‌ها پدید آمد. عرب و ایرانی، شامی، بربر، مسیحی، یهودی و ترک، که فقط در کار تحقیر کردن یکدیگر متفق بودند.
  5. تفرقه در دین اسلام، یا بروز فرقه‌های مختلف که اختلافات سیاسی را سخت‌تر می‌کرد.
  6. مواجه شدن امر کشاورزی با مشکلات حادّ و عدیده‌ای چون عدم لایروبی قنات‌ها.
  7. قحطی و افزایش امراض و فقر عمومی، غالباً دست مأمورین مالیات را کوتاه نمی‌کرد و قساوتشان را تخفیف نمی‌داد. کشاورزان و بازرگانان و صنعتگران که حاصل کارشان خرج حکومت و جلال حکام می‌شد، علاقه به کار و کوشش از خود نشان نمی‌دادند. بنابراین، درآمد دولت، به مخارج آن نرسید؛ به طوری که سران دولت نتوانستند، مقرری سپاه را منظم برسانند تا بر آن تسلط داشته باشند.
  8. وجود ترکان در نیروی ارتش، که جای عرب‌ها را گرفته بودند، از دوران معتصم تا پایان دولت عباسیان، نصب و عزل خلفا، قدرت دولت و احیانا کشتن خلیفه به دست ترکان بود.
  9. قصر‌های خلفاء کانون دسیسه‌های پست و خونریزی و آدمکشی شده بود.
  10. حکام در مقرّ خویش دم از استقلال می‌زدند و می‌کوشیدند منصب خود را مادام العمر داشته باشند[۱].

خلفای عباسی، خویشتن را چنین معرفی می‌کردند که تنها برای نجات مردم از شرّ بنی‌امیه آمده‌اند. یعنی آمده‌اند تا امت مسلمان را از درد سر و ظلم و تجاوزهای بی‌حدّ و حساب این سلسله رهایی بخشند. تبلیغ عباسیان همواره بشارت به رهایی بود، و در ضمن به مردم نوید می‌دادند که می‌خواهند حکومتی عادلانه مبنی بر برابری، صلح و امنیت بر پا کند. عباسیان با این ادعا که وارثان حقیقی پیامبر(ص) در امر خلافتند، مردم را با وعده به آرزوهای شیرین، مجذوب خویشتن نمودند. همین وعده‌ها و ایجاد آرزوها بود که بعداً همان مردم را بر ضدّ حکومت بنی عباس برانگیخت[۲]. آنان در نهضت خود بر اعراب زیاد تکیه نکردند،؛ چراکه در اندرون خود به دسته بازی و تجزیه گرائیده بودند. در عوض، دست کمک به سوی غیر عرب‌ها دراز کردند که به اینان در آن زمان به چشم حقارت نگریسته می‌شد و در محرومیت شدیدی، به سر می‌بردند. قبل از عباسیان، حجاج دستور داده بود که در کوفه جز امام عرب زبان، با مردم نماز نگذارد، و روزی هم به شخصی گفته بود که جز اعراب کسی شایستگی مقام قضاوت را ندارد[۳]. فرزندان خلیفه، اگر از زنان عجم‌شان زاده می‌شدند هرگز صلاحیت رسیدن به مقام خلافت را پیدا نمی‌کردند[۴].بنابراین، دیگر بسیار طبیعی می‌نمود که موالی (غیر عرب‌ها) در ره رهایی از سلطه چنین حکومتی از بذل جان دریغ نکنند، و انتظار می‌رفت که عباسیان بر چنین نیرویی تکیه زنند، هم چنان که از آنان نیز انتظار می‌رفت که دعوت عباسیان را به گرمی پذیرا شوند[۵].

در آغاز کار، عباسیان کوشیدند که انقلاب و دعوت خویشتن را در رابطه با اهل بیت(ع) انجام دهند؛ زیرا که به خوبی دانستند محبوبیت و جایگاه اهل بیت‌(ع) می‌تواند به خوبی نقش یک رابط را ایفا نماید؛ زیرا که اولاً بدین وسیله توجه فرمانروایان را از خویشتن به جای دیگر منصرف می‌ساختند و در ثانی، مردم (شیعیان) بیشتر به آنان اعتماد می‌کردند. این شگرد آثار مهمی در طول تاریخ برجای نهاد[۶]. بنابراین آنها در همان ابتدای شکل‌گیری، به امام صادق(ع) روی آوردند که امام(ع) از همکاری و بیعت با ایشان امتناع کردند؛ لذا می‌بینیم که «ابوسلمه خلال» در مقام عذرخواهی از ابوالعباس سفاح که چرا به امام صادق(ع) نامه نوشته و تبلیغ را به نام او و برای بیعت با وی انجام داده، چنین اظهار می‌دارد: «می‌خواستم تا بدین وسیله کار خودمان استواری یابد»[۷].

عباسیان با رسیدن به قدرت، سلسله وراثت که مردم مشروعیت خلافت را بدان اثبات می‌کردند، تغییر دادند. اینان نخست وصایت خود را به امیرالمونین(ع) متصل کردند در حالی که ابوبکر، عمر، عثمان و خلفای اموی را منکر شدند[۸]. آنها با سوء استفاده از نام مهدی، خود را مهدی امت خواندند[۹]. در عین حالی که خود را محبوب علویان جلوه می‌دادند، علویان را تحت نظر گرفتند و به طور شدید، لحظه‌ای از حالات و حرکاتشان غفلت نورزیدند. این شیوه، توسط سفاح شروع شد و خلفای بعد از او پیروی کردند. با بروز هویت اصلی عباسیان، آنها به مصادره اموال علویان پرداختند. خانه‌های علویان را خراب کردند و کار و کسب آنها را محدود ساختند، به نحوی که وضع زندگی مادی آنها به وخامت‌گرایید. زنان علوی برای گذاردن نماز، لباس‌های یکدیگر را قرض می‌گرفتند و به مسجد می‌رفتند[۱۰]. و آنگاه که این آزارها نتوانست علویان را خاموش کند، عباسیان برای بقای حکومت خویش، علویان را از مردم جدا ساختند و بزرگان آنها را به زندان افکندند و در مورد آنها دست به شایعات بزرگ زدند و نقشه‌های شومی چون براندازی شیعه و خاندان علوی را بر سر خود پروراندند. آنان با به شهادت رساندن امامان شیعه و بزرگان علوی، به این خیال بودند که ریشه علویان را نابود می‌سازند زهی خیال باطل، از این که این اقدامات شوم، تنها ارمغانی که داشت، سرنگونی و سقوط دولت عباسی بود[۱۱].

دکتر احمد محمود صبحی می‌نویسد: «آن نمونه عالی عدالت و آن مساواتی که مردم از بنی عباس انتظار داشتند، همه وهم و خیال خام از کار درآمد. بد اخلاقی منصور و رشید، حرص شدیدشان، ستمگری‌های فرزندان علی بن عیسی و بازیچه قرار دادن اموال مسلمانان ما را به یاد حجاج، هشام و یوسف بن عمر و ثقفی می‌اندازد. از روزی که ابوعبداللّه، معروف به سفاح، و همچنین منصور به نحو بی‌سابقه‌ای شروع به زیاده‌روی در خونریزی نمودند، وضع توده مردم بسیار بد شد.»..[۱۲].

در زندگی خصوصی عباسیان، ارتکاب رذایل و زشتی‌ها به حدی بود که انسان آزاده از شنیدن عرق شرم بر جبین و جراحتی بر قلب خویشتن، احساس می‌کند. شاید گویاترین سند برای آشنایی با صفات اخلاقی بنی‌عباس، نامه‌ای از مأمون باشد که از مرو برای خویشاوندان خود در بغداد فرستاد که در اینجا تنها به قسمت کوتاهی از آن بسنده می‌کنیم. مأمون خود یکی از افراد این خاندان بود که خودشان بهتر می‌دانستند که در اندرونشان چه می‌گذرد و از نزدیک شاهد همه رویدادها بودند. او می‌نویسد: «... از شما هر که هست یا خویشتن را ملعبه قرار می‌دهد، یا در عقل و تدبیرش احساس ضعف می‌کند، یا خواننده است، یا تنبک زن و یا نای زن. به خدا اگر بنی امیه‌ای که دیروز کشتید از گور برخیزد و به آنان گفته شود که هرگز دست از معایب خویش برندارید، یقین بدانید از آن چه شما راه و رسم و یا هنر و اخلاق خویش قرار داده‌اید، فزونی نخواهد گرفت. از شما هر که هست به هنگام بد آوردن جزع می‌کند و به هنگام یافتن چیز خوب آن را از دیگران دریغ می‌دارد. شما هرگز عزت نفس نخواهید یافت و از شیوه خود بر نخواهید گشت، مگر ترسی در کارتان باشد. عزت نفس چگونه پیشه کند کسی که شب بر اسب مراد سوار است و صبح فرحمندانه از درون گناهانش سر برمی‌افرازد. هدفش شکم، و فرجش، رسیدن به شهوت خویش است و برای رسیدن به آن، از قتل هزار پیغمبر مرسل یا فرشته مقرب باکی ندارد. محبوب‌ترین افراد نزدش کسانی هستند که گناهانش را به نظرش زیبا جلوه دهند، یا در فحشا یاریش کنند.»...

این عبارات، به وضوح بیان می‌دارد که چقدر عباسیان در شهوات و لذایذ غرق شده بودند و دیدشان نسبت به زندگی چه می‌بود. این گفتار از طرف مأمون، بدین معنی نیست که او بری از این اتهامات است. بلکه مأمون نیز به مانند دیگر خلفای ما قبل و اجدادش، فردی عیاش، خونریز، فاسد، هرزه، باد سرشت و بد سیرت بود[۱۳].[۱۴]

دوران پایانی حکومت عباسی

(۵۹۰ - ۶۵۶ ق / ۱۱۹۴ - ۱۲۵۸م)

حکومت‌های اتابکان - شاهات - مغول

در نتیجه ضعف سلاجقه پدیده ایجاد حکومت‌های خود مختار در پایان دوره آنان، بروز کرد که در محدوده حکومت عباسی فعالیت می‌کردند و به عنوان حکومت اتابکان شناخته شدند که دارای ریشه ترکی بودند[۱۵]. نظامی که سلاجقه پدید آوردند بر خرید بندگان ترک و به خدمت گرفتن آنان در قصرهای سلطانی با گرفت. برخی از این ممالیک علاوه بر عهده‌دار شدن وظایف عمومی، وظیفه تربیت فرزندان سلاجقه را به عهده داشتند که اتابک نامیده می‌شدند، در نتیجه اتابکان در دربار سلجوقی رشد کردند و در مناصب اداری و نظامی ترقی نمودند، حتی به مقام‌های فرماندهی رسیدند و از درگیری‌های داخل خاندان سلجوقی، بعد از مرگ سلطان ملک شاه اول، برای تحمیل سلطه بر مناطق تحت حاکمیت آنان استفاده کردند و برای گسترش منطقه خود با یکدیگر به رقابت پرداختند. بدین‌گونه درگیری میان اتابکان به موازات درگیری میان سلجوقیان آغاز شد. مشهورترین این اتابکان عبارت بودند از: کیفا، ماردین، دمشق [۴۹۷-۵۴۹]، دانشمند [۴۶۴ – ۵۶۰]، موصل [۵۲۱- ۶۶۰]، جزیره[۵۷۶ – ۶۴۸]، آذربایجان [۵۳۱ – ۶۲۲] و فارس [۵۴۳ – ۶۸۶].

سلاطین سلاجقه در مناطق زیر سلطه خویش، افرادی [از اتابکان] را به نیابت از خود، عهده‌دار کردند. این جانشینان، حکومت در این مناطق را به انحصار خود در آوردند و آن را به عنوان ارث به فرزندان خویش انتقال دادند؛ در نتیجه در کنار اتابکان، حکومت‌هایی دیگر تشکیل شد که «شاهات» لقب گرفتند. مشهورترین این شاهات عباتند از: شاهات خوارزم[۴۷۰-۶۲۸) و ارمنستان [۴۹۳-۶۰۴][۱۶]. بدین‌گونه حکومت‌های اتابکان و شاهات خوارزم، وارث متصرفات سلاجقه شدند و راه را برای ایجاد دوره‌ای هموار کردند که خلفای عباسی در آن استقلال یافته، قدرت‌های پیشین خود را باز پس ستاندند؛ همان‌گونه که این ضعف و تکه‌تکه شدن به غرب اروپایی فرصت داد تا جنگ‌های صلیبی را در برابر سرزمین‌های اسلامی به راه اندازد و مغول را واداشت تا جهان اسلامی را در مناطق ماوراءالنهر و فارس و عراق در هم نوردد، بغداد را ویران کند و بر حکومت عباسی چیره شود. ناچاریم پیش از آنکه از علل و زمینه‌های سقوط حکومت عباسی سخن بگوییم، اطلاعاتی مختصر از تاریخ این مردم بیان کنیم.[۱۷]

پیدایش مغول

شرایط حرکت مغول از وطن اصلی خود در مرکز آسیا به سمت جهان اسلامی، بستگی به میزان روابط میان آنان و حکومت خوارزم شاهیان داشت. جهان اسلامی در آغاز قرن هفتم قمری، شاهد حمله‌های متعدد سپاهیان بزرگ مغول از شمال شرقی آسیا، در فاصله‌های زمانی دور و نزدیک بود. این حملات دارای آثار آنی و آتی از ناحیه سیاسی، اقتصادی، دینی و فرهنگی بود.

مغول مجموعه‌ای از قبایل کوچ‌نشین بودند که در فلات معروف مغولستان در شمال صحرای جَوْب [غوبی]رشد و با استفاده از منابع و موهبت‌های رودخانه آمو زندگی کردند و بر سرزمین‌های واقع میان دریاچه بایکال در غرب و کوه‌های کنجان در مرزهای منجوری در شرق مسلط شدند[۱۸]. قبایل مغول «تیموچین» را به امپراتوری خود برگزیدند؛ از این رو او بر دیگر مغولان پیشی گرفت و نام «چنگیزخان»، یعنی «غالب شونده بر جهان» را برای خود برگزید. او امپراتوری گسترده‌ای را به وجود آورد که از سرزمین چین در شرق تا مرزهای عراق، دریای خزر و سرزمین روس در غرب و سرزمین هند در جنوب امتداد داشت.[۱۹]

شرایط گسترش مغول به سوی جهان اسلامی

در این هنگام خوارزمشاهیان[۲۰]، در حکومت مناطق شرقی جهان اسلامی در سرزمین ماوراءالنهر، خراسان و ایران جانشین سلجوقیان شدند و رهبران آنان در کارهای خلافت عباسی دخالت می‌کردند تا اینکه تصمیم گرفتند بر بغداد مسلط شوند[۲۱].

علاءالدین محمد خوارزم شاه - که جانشین پدرش، تکش شده بود- چشم به راه رسیدن به این آرزو و گرفتن قدرت از دست خلیفه عباسی، ناصر [۵۷۵- ۶۲۲]، بود[۲۲]؛ اما او تحت فشار مغول - که سرزمین وی را در می‌نوردید - و نیز فشار امیران خود، ناچار به بازگشت شد[۲۳].

وقتی که اختلاف میان او و خلیفه شدت گرفت، خلیفه از مغول تقاضای کمک کرد تا سلطان خوارزم شاه با آنان مشغول شود و خلیفه از شر او در امان بماند و او را از عراق دور کرده باشد[۲۴]؛ از این رو به چنگیزخان نامه نوشت و او را تشویق کرد به سرزمین‌های اسلامی بیاید و به او وعده همکاری برای سرکوب خوارزم شاهیان داد[۲۵]. رسیدن این نامه به مغول، علت حمله چنگیزخان به حکومت خوارزم شاهیان نشد؛ زیرا رهبر مغول هنگامی نامه خلیفه را دریافت کرد که سرگرم گسترش فتوحاتش به سوی غرب بود، حتی سرزمینش با مرزهای حکومت خوارزم شاهیان مشترک شده بود و با آنان معاهده تجاری منعقد کرده بود؛ بنابراین به نامه خلیفه توجهی نکرد[۲۶]. پیدا است که مصیبت در آینده بود، اما علت مستقیم [حمله] به یکی از این هیأت‌های تجاری باز می‌گردد. چنگیزخان کاروانی تجاری به غرب آسیا برای تجارت در بازارهای خوارزم شاهیان گسیل داشت. هنگامی که این کاروان به شهر اُترار[۲۷] در کنار رود سیحون رسید، اینال خان، حاکم شهر، به آنان حمله کرد، همگی را به قتل رساند و کالاهای آنان را به یغما برد[۲۸].

چنگیزخان نمی‌توانست از این فتنه گری چشم بپوشد، به ویژه بعد از اینکه سلطان درخواست او را برای تسلیم حاکم اُترار رد کرد؛ از این‌رو سپاهی بزرگ تدارک دید و به سرزمین خوارزمشاهیان حمله کرد و در سال ۶۱۷ ق./ ۱۲۲۰ م. بر منطقه ماوراءالنهر مسلط شد و پایتخت خوارزمشاهیان به دست او سقوط کرد[۲۹]. علاءالدین در سال ۶۱۸ ق./ ۱۲۲۱ م. به هنگام فرار در برابر مغولان - که بر خراسان مسلط شده بودند- در یکی از جزایر دریای خزر درگذشت[۳۰]. چنگیزخان در سال ۶۱۹ ق./ ۱۲۲۲ م. بعد از اینکه حاکمیت مغول را در منطقه ماوراءالنهر و خراسان به شکل قطعی مستحکم کرد، به مناطق غربی حمله برد[۳۱].[۳۲]

سقوط حکومت عباسی

مغولان بعد از مرگ چنگیزخان در سال ۶۲۴/۱۲۲۷ م. بر اساس سیاست توسعه طلبانه خویش، حمله به سمت مناطق غرب آسیا را از سر گرفتند. منکوخان در سال ۶۴۸ ق./ ۱۲۵۰ م. رهبری مغولان را به عهده داشت و حمله به ایران را به برادرش، هولاکو، سپرد و به او توصیه کرد که سیطره مغولان را بر سرزمین‌های میان عراق تا نقاط دور مصر بگستراند. وی چارچوب رابطه با خلیفه عباسی را برای او چنین مشخص کرد: اگر از در دوستی در آمد و اطاعت کرد، متعرض او نشود؛ اما اگر عصیان نمود، لازم است از شرش رهایی یابد، تا مشکلی برای حمله مغولان ایجاد نکند[۳۳]. از آن سو هولاکو نقشه‌ای نظامی طراحی کرد که لازمه‌اش نخست، پیروزی بر اسماعیلیه و سپس حمله به مناطق غربی برای رسیدن به مصر در مرحله دوم بود. وی بعد از رسیدن به هدف نخستین خود، برای نیل به هدف دوم حرکت کرد.

اوضاع در شهر بغداد آن روزگار بسیار بد بود. خلیفه عباسی، مستعصم، به جدی نبودن در اداره کارهای مردم شهره بود[۳۴]؛ از این رو برای مقابله با حمله مغولان آماده نبود؛ گرچه گمان می‌کرد که توانایی حیله و پایداری در مقابل خطر آنان را دارد[۳۵]. مراکز قدرت نیز در بغداد آن روزگار متعدد بود و به علت عوامل سیاسی و مذهبی میان آنها اختلاف افتاد. خلیفه در جلوگیری از شدت گرفتن مشکلات ناتوان شد و در پی آن، اختلافات میان مجاهدالدین ایبک، دواتدار کوچک سنی مذهب، و مؤیدالدین بن علقمی، وزیر مستعصم - که شیعی بود - شدت گرفت. این مسأله تأثیری بد در ناآرامی کارها و از بین بردن قدرت خلافت داشت[۳۶]. اختلافات از میان حاکمان در بغداد فراتر رفت و به ساکنان بغداد کشیده شد که در درگیری‌های مذهبی شاخه شاخه بودند[۳۷]. این مسأله وزیر، ابن‌علقمی، را به نامه‌نگاری با مغول و تحریک آنان برای چشم‌داشت در پادشاهی بغداد واداشت[۳۸]. در واقع، این نامه‌نگاری میان طرفین یا مباحثاتی که بین آنان صورت گرفت، تأثیری چشمگیر در واداشتن هولاکو یا در خودداری او از حمله به بغداد نداشت؛ زیرا استیلا بر عراق جزء سیاست‌های کلی مغول بود.

در این اوضاع سخت، هولاکو از خلیفه خواست با سپاهش برای پیروزی بر طایفه اسماعیلیه با او همکاری کند. مستعصم با معاونانش مشورت کرد، آنان به او توصیه کردند از این اقدام خودداری کند؛ زیرا هولاکو به این وسیله می‌خواهد بغداد را از وجود مدافعانش خالی کند تا به هنگام حمله به آن، به راحتی آنجا را تسخیر نماید؛ از این رو مستعصم با نظر آنان موافقت و از ارسال کمک به هولاکو خودداری کرد[۳۹].

هنگامی که رهبر مغول از پیروزی بر اسماعیلیه فراغت یافت، نامه‌ای تهدید آمیز به علت خودداری خلیفه از ارسال کمک درخواستی، به وی نوشت. در واقع، این واخواست، فقط بهانه‌ای برای درخواست قدرتی غیر روحانی بود که پیشتر در بغداد به امیران آل بویه و سپس به سلاجقه داده شده بود[۴۰]. وی از خلیفه خواست:

  1. دژها را نابود، خندق‌ها را پر و کشور را تسلیم پسرش کند؛
  2. برای مقابله حاضر شود یا اینکه وزیر، سلیمان شاه، و دواتدار را به نزد او بفرستد[۴۱].

خلیفه جواب ردی داد که با تهدید همراه بود. او گمان می‌کرد با آن کار هولاکو را از تصمیم خود باز می‌دارد و او را قبل از اینکه اقدامی کند، مدت‌ها به فکر وا می‌دارد. خلیفه به کمک امیران مسلمان امید داشت؛ اما در این اندیشه اشتباه کرد؛ زیرا وی به ایوبیان در شام و ممالیک در مصر دل بسته بود، ولی مشکلات فراوان، آنان را از کمک به خلیفه باز می‌داشت. اتابکان، ترک‌ها و ایرانی‌ها نیز به علت ترس از مغولان، به او کمکی نکردند؛ ولی سلاجقه روم حاکمیت آنان را گردن نهادند[۴۲].

بدین‌گونه جهان اسلام تکه تکه شد و عاقلانه نبود امیران او برای کمک به خلیفه‌ای که پشتوانه محکمی ندارد، خود را وقف کنند تا او بتواند در این موضع افراطی بایستند. این موضع سرسختانه عباسیان تأثیری بد بر شخص هولاکو داشت و او را به حمله به سوی بغداد واداشت. فرستاده خلیفه نزد هولاکو رسید؛ هولاکو با آگاهی از محتوای نامه و آزارهای مردم بغداد با فرستاده وی، خشمگین شد. مستعصم دوباره فرستادگانی را با نامه‌ای دیگر برای هشدار نهایی با عباراتی تند اعزام کرد[۴۳].

هنگامی که فرستادگان به بغداد بازگشتند و خلیفه از واکنش تهدیدآمیز مغولان اطلاع یافت، آن را به بزرگان حکومت خویش عرضه کرد و از آنان نظر خواست. ابن‌علقمی، وزیر او، پیشنهاد کرد که اموال و هدایایی را برای هولاکو فرستاده، از او عذرخواهی کند و خطبه و سکه به نامش بخوانند و ضرب کنند[۴۴]، به همان نحو که در دوران آل بویه و سلاجقه معمول بود. خلیفه برای پذیرش و اجرای این نظر اظهار تمایل کرد؛ اما مجاهدالدین ایبک، دواتدار کوچک -که به نیروی سپاه و کمک عناصر سنی در بغداد تکیه داشت - پیشنهاد وزیر را رد کرد و بر مقاومت اصرار ورزید؛ از این رو خلیفه از نظر وزیر بازگشت و راه مقاومت را برگزید[۴۵]. بدین‌گونه تبادل نامه‌ها میان دو طرف بی‌اثر ماند و جنگ ضرورتی اجتناب ناپذیر شد[۴۶].

هنگامی که هولاکو یقین کرد بدون دشواری توان رفتن به عراق را دارد و نیروهایش می‌توانند بر بغداد چیره شوند، تصمیم به اجرای نقشه‌ای جنگی گرفت که آن را در اثنای اقامتش در همدان کشیده بود. وی دستورهایی مبنی بر اینکه نیروهای مغول به سوی پایتخت خلافت به حرکت در آیند، صادر کرد. هنگامی که در ۱۳ محرم ۶۵۶ق./ کانون دوم ۱۲۵۸م. به آنجا رسید، بغداد را شدیداً محاصره شدید و پایگاهش را در بخش شرقی اطراف شهر مستقر کرد[۴۷]. خلیفه خود را در موضع نابسامان دید و خواست مغولان را آرام و از تصمیم آنها برای کامل کردن فتوحات خود منصرف کند؛ از این رو فرستادگانی را با هدایا نزد هولاکو فرستاد[۴۸]؛ اما وی از قبول این درخواست خودداری کرد و نقشه‌ای نظامی را طراحی نمود که لازمه‌اش خالی کردن بغداد از مدافعان آن بود، پیش از آنکه سپاهیان او به آنجا حمله کنند؛ از این رو نصیرالدین طوسی را نزد خلیفه فرستاد و به او دستور داد سلیمان شاه و دواتدار را نزد او بفرستد که خلیفه چنین کرد. وقتی آنان نزد هولاکو رفتند وی آنان را به بغداد بازگرداند تا اطرافیان و یارانشان را با این سخن که خان مغول آنان را به مصر و شام تبعید خواهد کرد [و نخواهد کشت] راضی کند. پس از آن شمار فراوانی از سپاهیان بغداد و ساکنان شهر، آن دو را در خروج از بغداد به سوی هولاکو همراهی کردند[۴۹].

هولاکو با بیرون آمدن این جمع، دستور قتل همه آنان را صادر کرد[۵۰]. در این هنگام ضعف خلیفه آشکار شد و هنگامی که دریافت جز ورود مغولان به بغداد گزیری نیست، تسلیم شد.

هنوز دو روزی از وعده‌های دروغین مغولان به خلیفه نگذشته بود که به او نیرنگ زدند. ابن‌علقمی با قانع کردن خلیفه به ضرورت تسلیم شدن و اینکه زمینه را برای صلح آماده می‌کند و به زودی هولاکو و مغول از در اطاعت در می‌آیند، در این توطئه شرکت کرد[۵۱]. ابن‌کثیر گفته است: «وزیر او ابن‌علقمی با خاندان، یاران و ملازمانش به هولاکو پیوستند، سپس خلیفه را برای رفتن به سوی هولاکو و حضور یافتن در برابر او فراخواندند تا مصالحه‌ای بین آن دو، مبنی بر اینکه نصف خراج برای هولاکو و نصف دیگر برای خلیفه باشد[۵۲]، صورت پذیرد. خلیفه روز یکشنبه، چهارم صفر ۶۵۶ ق./ شباط ۱۲۵۸ م. از بغداد خارج شد و خود و پایتختش را - بعد از اینکه هولاکو به او امان داد - بدون قید و شرط تسلیم مغولان کرد[۵۳].

در آن هنگام سپاهیان مغول وارد شهر شدند و یک هفته در آنجا فساد نمودند؛ مساجد را برای دست‌یابی به طلای گنبدهای آن ویران و اشیای عتیقه را از کاخ‌ها خارج کردند؛ بسیاری از کتاب‌های ارزشمند کتابخانه‌ها را از بین بردند؛ شماری کثیر از عالمان را در آنجا کشتند و امامان مساجد و قاریان قرآن را نابود نمودند؛ مدارس و رباط‌ها را تعطیل کردند و شهر را به شکل زمینی هموار در آوردند[۵۴]. لاشه‌ها در راه‌ها و کوچه‌ها روی هم انباشه شد، پس از آن و با گسترش یافت و بسیاری از کسانی را که نجات یافته بودند، از بین برد[۵۵]. این رخدادها با قتل خلیفه و پسرانش، ابوالعباس احمد و ابوالفضائل عبدالرحمان، و اسارت فرزند کوچکش، مبارک، و دخترانش، فاطمه، خدیجه و مریم، پایان یافت[۵۶].

حکومت عباسی که بیش از پنج قرن طول کشید، با سقوط بغداد و کشته شدن خلیفه عباسی، مستعصم، پایان یافت. باید یادآور شویم که این رخدادها موجب شد منصب خلافت خالی و بدون پشتیبان باشد و هر رهبر جاه‌طلبی به آن چشم بدوزد. هنگامی که سلطان مملوکی ظاهر بیبرس در مصر به حکومت رسید، در جستجوی یکی از افراد خاندان عباسی برآمد و او را در سال ۶۵۹ ق./ ۱۲۶۱ م. به عنوان خلیفه در مصر منصوب کرد. وی دارای قدرت شبه معنوی در شهر قاهره بود.

در واقع هدف سلطان مملوکی اضافه کردن صفت قانونی به حکومتش بود، به علت سنتی که از خلیفه به دست آورده بود. این اوضاع در مصر ادامه داشت تا اینکه سلطان عثمانی، سلیم اول، در سال ۹۲۳ ق./۱۵۱۷ م. آن را ضمیمه قلمرو خود کرد و این پدیده پایان یافت. سلاطین عثمانی منصب خلافت را عهده‌دار شدند و از پایتخت خویش استانبول، کارهای جهان اسلامی را تا سال ۱۹۲۴ میلادی سامان دادند تا اینکه «کمال آتاترک» کودتایی را در برابر خلافت رهبری کرد. از آن تاریخ تا کنون، پیوسته جهان اسلامی بدون خلیفه و منصب خلافت خالی و بدون پشتیبان است.[۵۷]

منابع

پانویس

  1. تاریخ تمدن اسلام، ص۲۸۵-۳۰۱.
  2. العقد الفرید، ج۱، ص۲۰۷.
  3. ضحی الاسلام، ج۱، ص۲۴؛ تاریخ تمدن اسلامی، ج۲، ص۳۴۳.
  4. ضحی الاسلام، ج۱، ص۲۵؛ العقد الفرید، ج۶، ص۱۳۰-۱۳۱.
  5. تاریخ تمدن اسلام، ص۶۹۸-۶۹۹.
  6. به نقل از کتاب: عباسیان از بعثت تا خلافت، لوح فشرده.
  7. تاریخ یعقوبی، ج۳، ص۸۷.
  8. تاریخ ابن خلدون، ج۳، ص۱۷۳؛ مروج الذهب، ج۳، ص۲۳۸؛ وفیات الاعیان، ج۱، ص۴۵۴- ۴۵۵.
  9. الوزراء و الکتاب، ص۱۲۷.
  10. پند تاریخ، ج۱، ص۷۲؛ مقاتل الطالبیین، ص۵۹۹.
  11. برگرفته از لوح فشرده: زندگی سیاسی هشتمین امام(ع).
  12. نظریه الامام، ص۳۱۸.
  13. برگرفته از لوح فشرده: زندگی سیاسی هشتمین امام(ع)، فصل اول.
  14. محمدی، حسین، رضانامه ص ۲۷۸-۲۸۵.
  15. مصحح: اتابک واژه‌ای ترکیه به معنای مربی شاهزادگان و مرکب از دو کلمه «اَتا» و «بک» به معنای امیر است.
  16. مصحح: ر.ک: خضری بک، تاریخ الدولة العباسیه، ص۳۷۲.
  17. طقوش، محمد سهیل، دولت عباسیان، ص ۲۹۴.
  18. جوینی، عطاملک، تاریخ قاهر العالم، ج۱، ص۶۰، مصحح: منچوری بخش وسیعی از شمال شرقی چین است. منچوری‌ها از نژاد تونگوز هستند.
  19. طقوش، محمد سهیل، دولت عباسیان، ص ۲۹۵.
  20. مصحح: خوارزم منطقه‌ای در سلای جیحون، در شمال خراسان و غرب ماوراءالنهر است که گاهی از شهر‌های خراسان و گاهی از شهرهای ماوراءالنهر به شمار می‌رفت. انوشتگین از طرف سلجوقیان به آنجا فرستاده شد و طبق سنت مردم آن شهر، خوارزم شاه نامیده شد.
  21. جوینی، عطاملک، تاریخ قاهر العالم، ج۲، ص۲۹ - ۳۰.
  22. این خلیفه اندیشه ایجاد خلافت علوی به جای خلافت عباسی داشت و به مذهب شیعه گرویده بود. در خصوص علل چشم‌داشت سلطان خوارزمی به بغداد، ر.ک: حسین، محمد عبدالباسط عبدالهادی محمدی الشرق الاسلامی من ظهور السلاجقة حتی زوال دولة الخلافة العباسیة ببغداد، ص۱۳۵-۱۳۶. مصحح: سرداب امام زمان(ع) در سامرا به دستور ناصر ساخته و بر آن نام ناصر و تاریخ بنا نوشته شده است. این مکان برای شیعه هیچ ویژگی ندارد، مگر اینکه محل عبادت امام هادی(ع) و امام عسکری(ع) بوده است و تنها به همین دلیل آن را از مکان‌های شریف می‌شمرد؛ محدث قمی، الکنی و الالقاب، ص۲۳۵ و ابوریه، اضواء علی السنة المحمدیه، ص۲۳۷.
  23. اقبال، تاریخ ایران پس از اسلام، ص۳۳۲ - ۳۳۳.
  24. ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج۹، ص۳۶۱. مصحح: این مسأله را برخی از محققان انکار کرده‌اند و در هر صورت پیش از وی، اَتْسَز امیر خوارزم‌شاهی با دعوت از ختائیان برای تهاجم بر ماوراءالنهر، پای ترکان کافر را به این منطقه باز کرد.
  25. Lamb.II: Jengkis Khan: P. ۱۱۶..
  26. Curtin: The Mongols: P. ۹۹..
  27. مصحح: اترار نام قدیم فاراب و محل درگذشت تیمور است.
  28. نسوی، سیرة جلال الدین منکبرتی، ص۸۶، مصحح: برخی نسب شناسان اروپایی وی را مِنْکُبِرتی به معنای «داده خدا» گفته‌اند، ولی در بیشتر منابع قدیمی مِنْکُبِرنی به معنای «دماغ خال‌دار» آمده است.
  29. در خصوص رخدادهای سقوط ماوراءالنهر، ر.ک: جوینی، عطاملک، تاریخ قاهر العالم، ج۱، ص۱۱۰-۱۳۵.
  30. نسوی، سیرة جلال الدین منکبرتی، ص۲۳.
  31. عرینی، سید باز، المغول، ص۱۴۲.
  32. طقوش، محمد سهیل، دولت عباسیان، ص ۲۹۵.
  33. رشیدالدین، جامع التواریخ: تاریخ المغول فی ایران، ج۲، ص۲۳۶ - ۲۳۷.
  34. ابن‌طقطقی، الفخری فی الآداب السلطانیة و الدول الاسلامیه، ص۳۳۳.
  35. صیاد، فؤاد عبدالمعطی، المغول فی التاریخ، ص۲۵۲.
  36. صفا، ذبیح الله، تاریخ ادبیات در ایران، ج۳، ص۱۲۰.
  37. سیوطی، تاریخ الخلفاء، ص۴۶۵.
  38. سیوطی، تاریخ الخلفاء، ص۴۶۵.
  39. ر.ک: الرسالة فی فتح بغداد، منسوب به نصیرالدین طوسی و ضمیمه کتاب تاریخ قاهر العالم، از جوینی، ج۲، ص۳۶۳.
  40. صیاد، فؤاد عبدالمعطی، المغول فی التاریخ، ص۲۵۵.
  41. رشیدالدین، جامع التواریخ، ج۲، ص۲۷۱.
  42. عرینی، سید باز، المغول، ص۲۱۶ - ۲۱۷.
  43. رشیدالدین، جامع التواریخ، ج۲، ص۲۱۷.
  44. رشیدالدین، جامع التواریخ، ج۲، ص۲۷۱.
  45. رشیدالدین، جامع التواریخ، ج۲، ص۲۷۲.
  46. حسن ابراهیم حسن، تاریخ الاسلام السیاسی، ج۴، ص۱۵۶.
  47. ابن‌عبری، ابوالفرج جمال‌الدین، تاریخ الزمان، ص۳۰۷.
  48. مصحح: صیاد، فؤاد عبدالمعطی، المغول فی التاریخ، ص۲۶۳.
  49. صیاد، فؤاد عبدالمعطی، المغول فی التاریخ، ص۲۶۳.
  50. رشیدالدین، جامع التواریخ، ج۲، ج۲، ص۲۹۰.
  51. صیاد، فؤاد عبدالمعطی، المغول فی التاریخ، ص۲۶۳.
  52. ابن‌کثیر، البدایة والنهایة، ج۱۳، ص۲۰۱.
  53. صیاد، فؤاد عبدالمعطی، المغول فی التاریخ، ص۲۶۳.
  54. Brown Literary I Hist of Persia: II, P. ۴۶۳..
  55. تاریخ ابن‌کثیر، ج۱۳، ص۲۰۳.
  56. تاریخ ابن‌کثیر، ج۱۳، ص۲۰۵؛ طوسی، الرسالة فی فتح بغداد، ص۳۷۰.
  57. طقوش، محمد سهیل، دولت عباسیان، ص ۲۹۷.