قیام یحیی بن زید

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

نسخه‌ای که می‌بینید نسخه‌ای قدیمی از صفحه‌است که توسط Bahmani (بحث | مشارکت‌ها) در تاریخ ‏۱۴ اوت ۲۰۲۲، ساعت ۰۹:۴۹ ویرایش شده است. این نسخه ممکن است تفاوت‌های عمده‌ای با نسخهٔ فعلی بدارد.

قیام یحیی بن زید

از دیگر نهضت‌هایی که در پی انقلاب امام حسین(ع) به وقوع پیوست قیام یحیی بن زید بن علی بن الحسین(ع) است. پس از نهضت زید بن علی در کوفه و شهادت او فرزندش یحیی بن زید که در آن صحنه در کنار پدرش زید حضور داشت به فاصله کوتاهی در راستای همان اهداف پدرش زید که خلاصه می‌شد در نبرد با حاکمان خودکامه مروانی و پیکار با ظالمان و متجاوزان، و نیز خونخواهی پدرش زید و جدش سالار شهیدان قیام کرد.[۱]

نسب یحیی بن زید

او فرزند زید بن علی بن حسین(ع)، و مادر او ریطه دختر عبدالله بن محمد بن حنفیه می‌باشد[۲]. صاحب عمدة الطالب گوید: زید بن علی چهار پسر داشت به نام‎های یحیی، حسین، عیسی و محمد، و دختر نداشت. اما یحیی در اوایل سلطنت ولید بن یزید بن عبدالملک به جهت نهی از منکر و دفع امویان خروج کرد[۳]. موسی بن ابی حبیب نقل کرده است: زمانی که جسد زید بن علی بن الحسین(ع) را به دار آویختند، همچنان تا پایان خلافت هشام بن عبدالملک بالای دار بود (که مدت آن پنجاه ماه بوده است) تا این که هشام هلاک شد و ولید بن یزید بر سر کار آمد. هنگامی که یحیی بن زید قیام کرد، ولید بن یزید به یوسف بن عمر نامه نوشت: وقتی نامه من به دستت رسید، جسد زید را - که مردم عراق آن را همانند گوساله سامری می‌پرستند - سوزانده و خاکستر او را در آب بریز. پس یوسف به امر ولید بن عبدالملک به خراش بن حوشب دستور داد که جسد زید را از دار پایین آورده و آن را سوزاندند و خاکستر او را در ظرفی نهاده و سپس آن را داخل کشتی گذاشته و در آب فرات پراکنده کردند[۴]. پس از شهادت زید بن علی و گروهی از یارانش و متفرق شدن باقیمانده سپاهیان او تنها ده نفر با یحیی بن زید باقی ماندند که شب هنگام از کوفه کوچ کرده و به سوی کربلا روانه شدند. فردای آن روز یوسف بن عمر والی کوفه گروهی از اهل شام را فرستاد تا زخمی‌شدگان از یاران زید را در خانه‌های کوفه پیدا کنند و مجازات نمایند، پس زنان را از خانه بیرون کرده و به جستجوی زخمی‌ها پرداختند[۵]. پس از شهادت زید بن علی مردی از قبیله بنی اسد نزد یحیی بن زید آمد و به او گفت: اهل خراسان از شیعیان شما هستند، مصلحت در این است که به سوی خراسان روانه شوی.

یحیی به او گفت: این کار چگونه ممکن است در حالی که دشمن در جستجوی ما می‌باشد؟ آن مرد اسدی گفت: شما بایستی در جایی پنهان شوی تا این که اوضاع آرام شود و دشمن از طلب کردن تو و دست یابی به تو مأیوس گردد، آنگاه به سوی خراسان روانه می‎گردی. پس یحیی را یک شب نزد خود نگه داشت، سپس ترسید که دشمن از این جریان باخبر شود، پس نزد عبدالملک بن بشر آمد و گفت: زید بن علی به تو نزدیک بود و حق او بر تو واجب است، اکنون او کشته شد و فرزندش یحیی نوجوان بی‌گناهی است و اگر یوسف بن عمر از مخفیگاه او باخبر شود او را به قتل می‌رساند، تو او را پناه ده و نزد خود نگه دار، عبدالملک قبول کرد. به یوسف بن عمر خبر دادند که یحیی نزد عبدالملک بن بشر است، کسی را نزد او فرستاد و گفت: اگر یحیی را تحویل ندهی نامه‌ای به هشام نوشته و به او گزارش می‌دهم. عبدالملک در پاسخ گفت: به تو دروغ گفته‌اند، آیا ممکن است من کسی را مخفی کنم که با من و سلطنت من در حال نزاع است؟ یوسف بن عمر گفت: راست می‌گوید، او چنین کاری نمی‌کند. چون یوسف بن عمر دست از جستجوی یحیی بر داشت، یحیی با گروهی از یاران پدرش زید روانه خراسان گردید.[۶]

سخنان یوسف بن عمر

پس از آنکه زید بن علی کشته شد یوسف بن عمر در کوفه بر منبر رفت و مردم کوفه را سرزنش کرد و گفت: دیگر حقوق و عطایای شما را نمی‌دهم و من تصمیم گرفتم شهر و خانه‌های شما را خراب کنم و اموالتان را بگیرم؛ من بر فراز منبر نرفتم مگر این که سخنی بگویم که شما را ناراحت کند، شما مردمی ستمگر و اهل خلاف هستید و با خدا و رسول او به جنگ و محاربه پرداختید؛ من از هشام بن عبدالملک سؤال کردم اگر مرا اذن دهد مردانتان را میکشتم و زنان و کودکانتان را به اسارت می‌گرفتم. سپس گفت: ای اهل کوفه! نشنیدم که یحیی بن زید را همانند پدرش در حرم‎سرای خود جای دادید، به خدا سوگند اگر بدانم او کجاست، همان گونه که با پدرش کردم با او نیز خواهم کرد[۷].[۸]

حرکت یحیی بن زید به سوی خراسان

یحیی بن زید از کربلا حرکت کرد و به مدائن رفت زیرا راه خراسان در آن زمان از مدائن بود. چون یوسف بن عمر از حرکت او باخبر شد دستور داد او را تعقیب کنند؛ پس فرستادگان او به مدائن رفتند ولی یحیی از آنجا به سوی ری رفته بود[۹]. متوکل بن هارون گوید: پس از آنکه زید بن علی کشته شده بود یحیی پسر او را هنگامی که به سوی خراسان می‌رفت ملاقات کردم، او به من گفت: از کجا می‌آیی؟ گفتم: به حج رفته بودم.

یحیی از خویشان خود در مدینه و پسر عموهایش پرسش کرد، من او را از آنان خبر دادم؛ و بسیار درباره جعفر بن محمد (امام صادق(ع)) سؤال کرد، از او نیز او را مطلع ساختم و گفتم: برای پدرت زید بن علی غمناک و اندوهگین بود. یحیی گفت: عمویم محمد بن علی (امام باقر(ع)) پدرم را از قیام نهی کرد و به او گفت که اگر قیام کند و از مدینه جدا شود در آخر کار او را خواهند کشت[۱۰]، آیا پسر عمویم جعفر بن محمد(ص) را ملاقات کردی؟ گفتم: آری. گفت: آن حضرت در رابطه با من چه می‌گفت؟ گفتم: فدایت شوم، من دوست ندارم آنچه از آن حضرت شنیده‌ام برای شما بگویم.

یحیی گفت: مرا از مرگ می‌ترسانی؟! هر چه شنیده‌ای بازگو کن. گفتم: از امام صادق(ع) شنیدم که می‌فرمود: او نیز مانند پدرش کشته و به دار آویخته می‌شود. متوکل بن هارون گوید: دیدم چهره یحیی دگرگون شد و این آیه را تلاوت کرد ﴿يَمْحُو اللَّهُ مَا يَشَاءُ وَيُثْبِتُ وَعِنْدَهُ أُمُّ الْكِتَابِ[۱۱]، آنگاه گفت: ای متوکل! خداوند عزوجل دین را به وسیله ما تأیید کرد و به ما علم و سلاح عنایت کرد، ولی پسر عموی ما را به علم مخصوص گردانید. به یحیی گفتم: فدایت شوم، من دیدم که تمایل مردم به پسر عمویت جعفر(ع) بیشتر از تمایل آنان به تو و پدرت می‌باشد. یحیی گفت: عمویم محمد بن علی و فرزندش جعفر(ع) مردم را به حیات و زندگی دعوت کردند و ما آنان را به مرگ دعوت نمودیم. گفتم: ای پسر رسول خدا! آیا ایشان داناترند یا شما؟ او اندکی سر خود را به زیر انداخت، سپس سر برداشت و گفت: همه ما دارای معلوماتی هستیم جز این که هرچه را ما می‌دانیم آنان می‌دانند، ولی ما نمی‌دانیم هر چه را که آنان می‌دانند.

سپس گفت: آیا از پسر عمویم چیزی را نوشتی؟ گفتم: آری. گفت: به من نشان بده. پس از علومی که از حضرت صادق(ع) اخذ کرده بودم بیرون آورده و به او نشان دادم؛ آنگاه دعایی را بیرون آوردم که حضرت صادق(ع) درباره آن به من فرموده بود: پدرم محمد بن علی(ع) آن را املاء کرده و از دعاهای پدرش علی بن الحسین(ع) از دعاء صحیفه کامله می‌باشد؛ پس آن را به یحیی بن زید نشان دادم. یحیی همه آن را ملاحظه کرد و به من گفت: مرا اذن می‎دهی تا آن را استنساخ کنم و نسخه‌ای از آن بگیرم؟ گفتم: یابن رسول الله! این از خود شما است، آیا نیاز به اذن دارد؟ گفت: اما من صحیفه کامله‌ای را به تو نشان خواهم داد که پدرم از پدرش حفظ کرده است، و پدرم زید مرا سفارش کرده که آن را حفظ نمایم و به غیر اهلش ندهم.

عمیر بن متوکل گوید: پدرم گفت: من برخاستم و سر یحیی بن زید را بوسیدم و به او گفتم: ای پسر رسول خدا! من به خدا به وسیله محبت و طاعت شما تقرب می‌جویم و امیدوارم که به وسیله ولایت شما سعادتمند شوم. پس صحیفه‌ام را که به او دادم به غلامی که همراه او بود داد و گفت: این را بگیر و با خط خوب بنویس و برای من بیاور، و من آن را از جعفر بن محمد(ع) درخواست نمودم و آن حضرت از دادن آن به من امتناع کرد.

متوکل بن هارون گوید: من از کار خویش پشیمان شدم و نمی‌دانستم چه کنم، و امام صادق(ع) به من نفرموده بود که آن را به کسی ندهم. پس یحیی چیزی را طلب کرد که درب آن بسته و قفل بود و نظر به مهر آن کرد و بوسید و گریست، سپس آن را باز کرد و صحیفه را بیرون آورد و آن را روی چشم نهاد و بر صورت خود مالید و گفت: ای متوکل! به خدا سوگند اگر گفته پسر عمویم را به من نگفته بودی که من کشته و به دار آویخته می‌شوم، این را به تو نمی‌دادم و آن را نگه می‌داشتم ولی می‌دانم که گفته او حق است و از پدرانش به او رسیده است و من بیم آن دارم که امثال این علم به دست بنی‌امیه افتد و آن را کتمان کنند و در خزانه‌ها برای خودشان بگذارند، پس این را بگیر و آن را پنهان کن و این امانت نزد تو باشد و منتظر باش تا هنگامی که قضاء و حکم الهی درباره من و این گروه پایان یافت، آنگاه آن را به پسر عموهایم محمد و ابراهیم فرزندان عبدالله بن حسن بن حسن(ع) برسانی زیرا این دو پس از من عهده‌دار این امر خواهند بود. متوکل گوید: من صحیفه را از یحیی گرفتم؛ پس هنگامی که او کشته شد به مدینه آمدم و به ملاقات امام صادق(ع) رفتم و آنچه بین من و یحیی مطرح شده بود برای حضرت بیان کردم. آن حضرت گریست[۱۲] و به شدت ناراحت شد و فرمود: خداوند پسر عمویم را رحمت کند و او را به پدران و اجدادش ملحق نماید. ای متوکل! به خدا سوگند من از دادن دعا به او امتناع نکردم مگر به همان علتی که او بر صحیفه پدرش زید نگران بود که مبادا به دست بنی‌امیه بیفتد.

پس فرمود: آن صحیفه کجا است؟ گفتم: با خود آوردم. پس آن را گشودم؛ حضرت فرمود: به خدا سوگند این خط عمویم زید و دعای جدم علی بن الحسین(ع) می‌باشد. پس حضرت صادق(ع) به فرزندش اسماعیل فرمود: برخیز و آن دعایی که تو را امر کردم آن را حفظ کنی و نگهداری بیاور. اسماعیل آن صحیفه را آورد، دیدم همان صحیفه‌ای است که یحیی بن زید به من داده است. امام صادق(ع) آن را بوسید و روی چشم نهاد و فرمود: این خط پدرم و املاء جدم(ع) است که در حضور من بوده است. متوکل گوید: به حضرت عرض کردم: یابن رسول الله! اگر اجازه دهید من آن را با صحیفه زید و یحیی مقابله نمایم. حضرت اجازه داد و فرمود: تو را برای این کار اهل می‌دانم. پس چون دو نسخه را مقابله کردم دیدم هر دو یکی است و چیزی که تفاوت با دیگری داشته باشد در آنها نیافتم. سپس از امام صادق(ع) اجازه گرفتم صحیفه‌ای را که یحیی بن زید به من داده بود به فرزندان عبدالله بن الحسن بدهم. امام(ع) فرمود: ﴿إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْأَمَانَاتِ إِلَى أَهْلِهَا[۱۳]، آری این را به آنان برسان. چون خواستم برخیزم فرمود: بمان. سپس نزد محمد و ابراهیم فرستاد، وقتی آمدند به آنان فرمود: این میراث پسر عموی شما یحیی از پدرش می‌باشد که شما را به آن مخصوص گردانیده و به برادرانش نداده است، و من در رابطه با این صحیفه شرطی با شما دارم.

محمد و ابراهیم گفتند: بگویید که فرمایش شما پذیرفته است. امام(ع) فرمود: این صحیفه را از مدینه خارج نکنید. گفتند: برای چه؟ فرمود: پسر عموی شما یحیی بر آن می‌ترسید از چیزی که من نیز بر شما از آن بیم دارم. آن دو گفتند: او زمانی بر صحیفه ترسید که دانست کشته خواهد شد. امام(ع) فرمود: پس شما در امان نباشید، و به خدا سوگند من می‌دانم که شما همانند یحیی خروج خواهید کرد و همان گونه که او کشته شد شما نیز کشنه خواهید شد. محمد و ابراهیم گفتند: «لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ‌»، و برخاستند. هنگامی که آن دو از خدمت حضرت صادق(ع) بیرون رفتند امام(ع) به من فرمود: ای متوکل! یحیی به تو گفت عمویم و پسر عمویم مردم را به حیات و زندگی دعوت می‌کنند و ما آنان را به مرگ دعوت می‌کنیم؟ گفتم: آری، او به من چنین گفت. امام(ع) فرمود: خدا یحیی را بیامرزد، پدرم مرا حدیث کرد از پدرش از جدش از امیرالمؤمنین(ع) که رسول خدا(ص) روی منبر بود که او را خواب مختصری ربود و در رؤیا دید مردانی همانند میمون بر منبر بالا روند و مردم را به عقب باز می‌گردانند، پس رسول خدا(ص) نشست و آثار اندوه در چهره آن حضرت نمایان بود، جبرئیل این آیه را آورد ﴿وَمَا جَعَلْنَا الرُّؤْيَا الَّتِي أَرَيْنَاكَ إِلَّا فِتْنَةً لِلنَّاسِ وَالشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِي الْقُرْآنِ وَنُخَوِّفُهُمْ فَمَا يَزِيدُهُمْ إِلَّا طُغْيَانًا كَبِيرًا[۱۴] یعنی بنی‌امیه. رسول خدا(ص) به جبرئیل فرمود: این در زمان من رخ خواهد داد؟

عرض کرد: خیر بلکه آسیای اسلام می‌چرخد تا سال ۳۵ از هجرت تو فرا رسد و پنج سال پس از آن سپری شود سپس آسیای گمراهی بر محور آن قرار گیرد و فراعنه قدرت را در دست گیرند، و خداوند متعال در این باره نازل فرمود: ﴿إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ * وَمَا أَدْرَاكَ مَا لَيْلَةُ الْقَدْرِ * لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ[۱۵] بنی‌امیه بر این امت حکومت کنند و خداوند عزوجل پیامبرش را آگاه کرد که بنی‌امیه در طول این مدت یعنی هزار ماه بر این امت مسلط شوند، پس اگر کوه‌ها در برابر آنان قرار گیرند آنان غالب آیند تا این که خداوند اجازه دهد ملک و قدرت آنان زائل گردد، و اینان در طول این مدت دشمنی و بغض ما اهل بیت را شعار خود قرار دهند، و خدا به پیامبرش جزا داده است به آنچه اهل بیت او و دوستان و شیعیان آنان در ایام دولت بنی‌امیه از سختی‌ها خواهند دید، و خداوند متعال درباره بنی‌امیه نازل کرد ﴿أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ بَدَّلُوا نِعْمَتَ اللَّهِ كُفْرًا وَأَحَلُّوا قَوْمَهُمْ دَارَ الْبَوَارِ * جَهَنَّمَ يَصْلَوْنَهَا وَبِئْسَ الْقَرَارُ[۱۶]، نعمت خدا محمد و اهل بیت او می‌باشد، دوست داشتن آنان همان ایمان است که به وسیله آن وارد بهشت شوند، و بغض آنان کفر و نفاق است که به وسیله آن داخل آتش گردند، و رسول خدا(ص) این امر را به طور پنهانی به علی و اهل بیت خود(ع) فرموده بود. سپس امام صادق(ع) فرمود: هیچ یک از ما اهل بیت خارج نشده و نمی‌شود تا قیام قائم ما برای این که ظلمی را رفع کند یا حقی را بستاند مگر این که محنت و بلا او را از بن برکند و قیام او ناراحتی ما و شیعیان ما را زیاده گرداند[۱۷].[۱۸]

سفر به خراسان

یحیی بن زید به سرخس رسید و بر یزید بن عمرو تیمی وارد شد و شش ماه نزد او ماند، مردی از طرف عمر بن هبیره به نام ابن حنظله مسئولیت جنگ در آن ناحیه را به عهده داشت، گروهی از خوارج و مُحَکِّمه نزد یحیی آمدند و از او خواستند که قیام کند و با بنی‌امیه بجنگد. چون یحیی خواست قبول کند یزید بن عمرو به او گفت: اینان افراد مورد اطمینانی نیستند زیرا اگر تو با اینان بر دشمن پیروز شوی اینان از علی و اهل بیت تبری می‌جویند، ولی باید با برخورد خوب با آنان رفتار نمایی. یحیی از نزد یزید بن عمرو بیرون آمد و نزد حریش بن عبدالرحمن شیبانی به بلخ رفت و نزد او ماند تا هشام بن عبدالملک به هلاکت رسید و ولید بن یزید بر سر کار آمد[۱۹].[۲۰]

نامه نصر بن سیار

او از طرف بنی‌امیه حاکم خراسان بود، یوسف بن عمر والی کوفه برای او نامه نوشت که: یحیی بن زید به خراسان آمده و نزد حریش می‌باشد، کسی را بفرست تا او را دستگیر کند. نصر بن سیار در جستجوی یحیی بن زید بر آمد و شخصی به نام عقیل بن معقل را فرستاد و به او گفت: حریش را دستگیر کرده و او را رها نمی‌سازی تا یحیی بن زید را آورده و تحویل دهد. عقیل فرستاد حریش را آوردند، از او درباره یحیی سؤال کرد، گفت: نمی‌دانم. پس از این که ششصد تازیانه بر حریش زدند گفت: به خدا سوگند اگر یحیی زیر پایم باشد پایم را بلند نکنم که او را دستگیر کنی؛ ولی فرزند حریش به عقیل بن معقل گفت: پدرم را به قتل مرسان و من جای یحیی را نشان می‌دهم. پس او را از مخفیگاه یحیی آگاه ساخت. پس یحیی را و دو نفر از همراهانش که از کوفه با او بودند دستگیر کرد و نزد نصر بن سیار آورد، او آنان را زندانی نمود و به یوسف بن عمر نامه نوشت و او را از دستگیری یحیی مطلع ساخت، و او ولید بن یزید را در شام از ماجرای دستگیری یحیی بن زید باخبر نمود.

ولید بن یزید به نصر بن سیار نامه نوشت که او را آزاد سازد و یارانش را رها کند. نصر بن سیار یحیی و یارانش را از زندان آزاد کرد و او را از فتنه برحذر داشت و امر کرد که نزد ولید بن یزید به شام برود، و دو هزار درهم با مرکبی در اختیار او گذاشت[۲۱].

علی بن محمد نوفلی نقل کرده است: یحیی بن زید را در زندان به زنجیر بسته بودند و در پای او قیدی از آهن کرده بودند؛ پس چون نصر بن سیار یحیی را از زندان آزاد کرد، گروهی از شیعیان به سراغ آهنگری که آن قید آهن را از پای یحیی گشوده بود رفته و از او خواستند که آن قید و زنجیر را که بر پای یحیی در زندان بوده به آنان بفروشد. هنگامی که آهنگر دید خریداران در خرید آن بسیار راغب هستند، قیمت آن قید را تا بیست هزار درهم بالا برد، ولی ترسید مبادا این خبر شایع شود و مال را از او بگیرند، به خریداران گفت: پول را جمع‌آوری کنید، آنان پذیرفتند و آن مبلغ را به او دادند. سپس آن قید آهن را قطعه قطعه کرده و بین خود تقسیم نمودند و هر یک برای خود نگین انگشتری از آن درست نموده و به آن تبرک می‌جستند[۲۲].[۲۳]

آغاز قیام

وقتی نصر بن سیار یحیی را از زندان آزاد کرد او را به تقوای الهی و پرهیز از فتنه امر کرد. یحیی گفت: آیا در میان امت محمد فتنه‎ای عظیم‌تر از آنچه اکنون شما در آن هستید، وجود دارد؟ خون‌های مردم به دست شما ریخته می‌شود و شما چیزی را گرفته‌اید که اهلیت آن را ندارید. نصر بن سیار پاسخ سخنان یحیی را نداد و دستور داد دو هزار درهم در اختیار او بگذارند و به او دستور داد که به شام نزد ولید برود. یحیی از نزد نصر بن سیار بیرون آمد تا وارد سرخس شد، نصر به والی سرخس نوشت که یحیی را از آنجا بیرون نماید، و به حسن بن زید تمیمی عامل خود در طوس نوشت که اجازه ندهد یحیی بن زید حتی یک ساعت در طوس توقف نماید، و گروهی را نیز فرستاد که مراقب یحیی باشند تا این که یحیی به بیهق رسید. در بیهق هفتاد نفر از یاران یحیی به او پیوستند، یحیی برای آنان مرکب تهیه نمود و تصمیم گرفت که برگردد. وقتی نصر بن سیار از برگشتن یحیی باخبر شد به عاملان خود در سرخس و طوس نوشت که به عمرو بن زراره عامل او برابر شهر بپیوندند و عمرو بن زراره بر آنان امیر باشد سپس برای جنگیدن با یحیی آماده شوند. آنان که تعدادشان در حدود ده هزار نفر بود با یحیی که بیش از هفتاد نفر با او نبود به جنگ پرداختند، یحیی آن سپاه عظیم را شکست داد و فرمانده آنان عمرو بن زراره را به قتل رساند و غنائم زیادی به دست آورد. سپس به سوی هرات رفت و از آنجا به سرزمین جوزجان[۲۴] رفت.

نصر بن سیار هشت هزار نفر از شامیان را به فرماندهی سلم بن احوز برای مقابله و جنگ با یحیی فرستاد و در قریه‌ای به نام «ارغوی» به یحیی بن زید برخورد کردند. سلم بن احوز شخصی را به نام سورة بن محمد کندی بر میمنه خود و حماد بن عمرو را بر میسره سپاه خود قرار داد. مردی از بنی حنیفه به نام ابو العجلان به یحیی پیوست که با او کشته شد و شخص دیگری به نام حساس ازدی به یحیی ملحق گردید که نصر بن سیار پس از آن دست و پای او را قطع کرد. سپاه سلم بن احوز و یاران یحیی آماده جنگ شدند، پس سه روز با یکدیگر جنگ شدیدی کردند تا این که یاران یحیی بن زید همه کشته شدند؛ در روز سوم تیری به پیشانی یحیی بن زید برخورد کرد که آن را غلامی عنزی به نام عیسی که از موالی بود زد و یحیی بر اثر آن شهید شد، پس عیسی عنزی یحیی را برهنه کرد و پیراهن او را برداشت. وقتی سورة بن محمد یکی از فرماندهان نصر بن سیار دید که یحیی شهید شده است سر از بدنش جدا کرد. پس عیسی عنزی و سورة بن محمد ماندند تا هنگامی که ابو مسلم قیام کرد، او این دو نفر را گرفت و دست و پای هر دو را قطع کرد و آنان را به قتل رسانید و به دار آویخت[۲۵].

هنگامی که خبر کشته شدن یحیی بن زید به ولید بن یزید رسید به یوسف بن عمر والی کوفه نامه نوشت که جسد زید را بسوزاند و خاکستر آن را در رودخانه بیفشاند؛ خراش بن حوشب جسد زید را به زیر آورد و آن را سوزاند و خاکستر آن را در فرات پراکنده نمود[۲۶][۲۷]. در همان زمان که یحیی شهید شد و سر از بدنش جدا ساختند، جسد او را بر دروازه جوزجان به دار آویختند. جعفر احمر گوید: من جسد یحیی بن زید را دیدم که بر دروازه جوزجان به دار آویخته بود، پس نصر بن سیار سر یحیی را نزد ولید بن یزید فرستاد[۲۸] و بدن او همچنان بر بالای دار بود تا این که مُسَوِّده (اهل خراسان از یاران ابو مسلم) قیام کردند، پس او را به زیر آوردند و غسل داده و کفن و حنوط نموده سپس دفن کردند، و این کار را خالد بن ابراهیم و ابو داود بکری و حازم بن خزیمه و عیسی بن ماهان انجام دادند. چون ابو مسلم خواست قاتلان یحیی را تعقیب کند، «دیوان» را - که نام اشخاص در آن است - به نزد او آوردند پس هر کس که در کشتن یحیی نقش داشت و کمک کرده بود ابو مسلم او را کشت و هیچ یک از کسانی را که در جنگ با یحیی بن زید شرکت داشتند رها ننمود و همه را کشت[۲۹]. یحیی بن زید همچنان بر سر دار بود تا این که ابو مسلم خراسانی خروج کرد و بر خراسان استیلاء یافت، او بدن یحیی را به زیر آورد و خود متولی نماز و دفن او گردید و امر کرد که در خراسان برای یحیی نوحه سرایی کنند و دیوان بنی‌امیه را گرفت و نام‎های کسانی را که در قتل یحیی حاضر شده بودند شناخت، سپس هرکس را که به جنگ یحیی رفته بود دستگیر کرد و آنان را به قتل رسانید[۳۰]. پس اهل خراسان بر یحیی لباس سیاه به تن کردند و لباس سیاه شعار آنان گردید[۳۱].[۳۲]

انگیزه و هدف یحیی بن زید

بدون تردید یحیی بن زید با انگیزه الهی و ستیز با ظالم و خونخواهی پدرش زید و جدش سالار شهیدان حضرت ابی عبدالله الحسین(ع) قیام کرد. صاحب شرح صحیفه سجادیه گوید: او (یعنی یحیی) عارف به حق و معتقد به آن بود، و سپس روایتی را از ابن خزاز قمی در «کفایة الأثر» که یحیی در قسمتی از آن می‌گوید: خدا پدرم را رحمت کند، او به خدا سوگند یکی از متعبدین بود شب‎ها را به نماز و روزها را به روزه‌داری سپری می‌کرد و در راه خدا حق جهاد را انجام داد. راوی گوید: به یحیی گفتم: ای پسر رسول خدا! امام همین اوصاف را دارد. یحیی گفت: ای عبدالله! پدرم امام نبود ولکن از سادات گرامی و زاهدان آنان بود و از جمله مجاهدان در راه خدا بود. راوی به یحیی گفت: پدرت ادعای امامت کرد و از رسول خدا(ص) نقل شده است درباره کسی که به دروغ دعوی امامت نماید. یحیی گفت: ای عبدالله! این را بگذار، پدرم عاقل‌تر از این بود که مدعی چیزی شود که برای او نیست، و همواره او می‌گفت: من شما را به رضا از آل محمد دعوت می‌کنم، و منظور او از آن پسر عمویم جعفر است. راوی گوید: به یحیی گفتم: او امروز صاحب امر است؟ گفت: آری او فقیه‌ترین بنی‌هاشم است.

پس گفت: ای عبدالله! من تو را از پدرم(ع) و زهد و عبادت او آگاه می‌نمایم، او روزها هر مقداری که خدا می‌خواست نماز می‌خواند و چون شب فرا می‌رسید مختصری می‌خوابید و سپس برمی‌خاست و در دل شب نماز می‌خواند و همچنان روی پای خود می‌ایستاد و خدا را می‌خواند و راز و نیاز می‌کرد و می‌گریست تا این که فجر طالع می‌شد، در آن هنگام به سجده می‌رفت سپس برمی‌خاست و نماز صبح را هنگامی سپیده نمایان شده بود به جای می‌آورد و پس از نماز مشغول تعقیب می‌شد تا این که روز بالا می‌آمد سپس برای حوائج خود ساعتی برمی‎خاست تا این که چون نزدیک ظهر که می‌شد در مصلای خود می‌نشست و خدا را تسبیح و تمجید می‌نمود تا وقت نماز، پس نماز ظهر می‌خواند و مختصری می‌نشست و نماز عصر را به جا می‌آورد و ساعتی در حال تعقیب خواندن بود سپس سجده می‌کرد، و هنگامی که خورشید غروب می‌کرد نماز مغرب و عشا را به جا می‌آورد. راوی گوید: به یحیی گفتم: او همیشه روزه بود؟ گفت: نه بلکه در سال سه ماه روزه می‌گرفت و در هر ماه سه روز روزه داشت. گفتم: آیا او فتوی می‌داد؟ گفت: من از او چنین چیزی را به یاد ندارم[۳۳]. و صاحب ریاض السالکین گوید: این حدیث صراحت دارد که یحیی عارف به حق و معتقد به آن بوده است.[۳۴]

منابع

پانویس

  1. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۲۸۵.
  2. مقاتل الطالبیین، ص۱۵۲.
  3. عمدة الطالب، ص۲۴۰.
  4. مقاتل الطالبیین، ص۱۴۴.
  5. تاریخ طبری، ج۷، ص۱۸۹.
  6. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۲۸۵.
  7. تاریخ طبری، ج۷، ص۱۸۹.
  8. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۲۸۷.
  9. مقاتل الطالبیین، ص۱۵۳.
  10. از جابر نقل شده است که گفت: از ابو جعفر(ع) شنیدم که می‌فرمود: کسی بر هشام خروج نکند مگر این که او را خواهد کشت. پس ما این سخن را به زید گفتیم، گفت: من نزد هشام بودم که در محضر او به رسول خدا(ص) توهین و دشنام داده شد و او هیچ عکس العملی نشان نداد، پس به خدا سوگند اگر هیچ کس به جز من و یک تن دیگر نباشد، بر او خروج خواهم کرد. (کشف الغمه: ج۲، ص۳۵۰)
  11. «خداوند هر چه را بخواهد (از لوح محفوظ) پاک می‌کند و (یا در آن) می‌نویسد و لوح محفوظ نزد اوست» سوره رعد، آیه ۳۹.
  12. مرحوم سید علی خان شیرازی در ریاض السالکین، ج۱، ص۱۲۲ می‌گوید: گریه کردن امام(ع) بر یحیی بن زید و متأثر شدن آن حضرت و دعای او دلیل است بر این که یحیی عارف به حق و معتقد به آن بوده است و حال او در خروج و قیام مانند حال پدرش(ع) می‌باشد.
  13. «خداوند به شما فرمان می‌دهد که امانت‌ها را به صاحب آنها باز گردانید» سوره نساء، آیه ۵۸.
  14. «و خوابی که ما به تو نمایاندیم و درخت لعنت شده در قرآن را جز برای آزمون مردم قرار ندادیم و آنان را بیم می‌دهیم اما جز سرکشی بزرگ، به آنان نمی‌افزاید» سوره اسراء، آیه ۶۰.
  15. «ما آن (قرآن) را در شب قدر فرو فرستادیم * و تو چه می‌دانی شب قدر چیست؟ * شب قدر از هزار ماه بهتر است» سوره قدر، آیه ۱-۳.
  16. «آیا در (کار) کسانی که ناسپاسی را جایگزین نعمت خداوند کردند و قوم خود را به «سرای نابودی» درآوردند ننگریسته‌ای؟ * که دوزخ است؛ در آن درخواهند آمد و بد جایگاهی است» سوره ابراهیم، آیه ۲۸-۲۹.
  17. ریاض السالکین، ج۱، ص۵۳.
  18. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۲۸۸.
  19. مقاتل الطالبیین، ص۱۵۴.
  20. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۲۹۴.
  21. تاریخ طبری، ج۷، ص۲۲۸.
  22. مقاتل الطالبیین، ص۱۵۵.
  23. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۲۹۴.
  24. جَوزَجان: نام منطقه وسیعی در خراسان که میان مروروذ و بلخ واقع شده است و انبار و فاریاب و کلار و در آنجا یحیی بن زید بن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب کشته شد، و جوزجان در سال ۳۳ به دست مسلمانان فتح گردید. (معجم البلدان، ج۱، ص۱۸۳)
  25. مقاتل الطالبیین، ص۱۵۸.
  26. پیش از این ذکر شد که صاحب مقاتل الطالبیین دستور سوزاندن جساد زیاد را هنگام قیام یحیی ذکر کرده است. (مقاتل الطالبیین، ص۱۴۳).
  27. تاریخ طبری، ج۷، ص۲۳۰.
  28. مقاتل الطالبیین، ص۱۵۸.
  29. مقاتل الطالبیین، ص۱۵۸.
  30. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۲۷۲.
  31. پاورقی مقاتل الطالبیین، ص۱۵۸ به نقل از محبر.
  32. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۲۹۶.
  33. ریاض السالکین، ج۱، ص۱۲۲.
  34. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۲۹۸.