شریح بن حارث قاضی در تاریخ اسلامی

نسخه‌ای که می‌بینید، نسخهٔ فعلی این صفحه است که توسط Wasity (بحث | مشارکت‌ها) در تاریخ ‏۳۱ ژانویهٔ ۲۰۲۴، ساعت ۰۰:۰۰ ویرایش شده است. آدرس فعلی این صفحه، پیوند دائمی این نسخه را نشان می‌دهد.

(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)

شریح بن حارث قاضی معروف به شریح قاضی از بزرگان تابعین شمرده شده است. او را به زیرکی و تیزهوشی توصیف کرده‌اند. از زمان خلیفه دوم و به دستور او منصب قضاوت را برعهده گرفت و بیشتر به عنوان عالم وابسته به دربار ستم و در خدمت زور و تزویر شناخته می‌شود. حتی معروف است که وی به دستور عبید الله بن زیاد برعلیه امام حسین (ع) فتوا داد.

مقدمه

شریح بن حارث که به شریح قاضی معروف بوده، کنیه‌اش "ابو امیه"[۱] و به قبیله کنده یمن منسوب بوده، ولی اصل او از قبیله کنده نیست بلکه از قبیله رائش بوده که هم پیمان کنده بوده‌اند[۲] و جز خاندان شریح از بنی رائش، کسی در کوفه سکونت نکرد و آنها در هجر و حضرموت ساکن بوده‌اند[۳]. شریح از کسانی است که دوران جاهلیت و اسلام را درک کرده[۴] و به نقلی پیامبر اکرم (ص) را ملاقات نکرده[۵] و به همین دلیل از بزرگان تابعین شمرده شده است[۶].

درباره صحابی بودن او اختلاف است[۷]. البته احتمال صحابی بودن وی بر اساس روایتی است که از خود او نقل شده؛ او گفته: خدمت پیامبر خدا (ص) رسیده، گفتم: "تعداد افراد خانواده من در یمن زیاد هستند. پیامبر (ص) فرمود: " آنها را پیش من بیاور. " چون رفته، آنها را آوردم، پیامبر خدا (ص) از دنیا رفته بود". غیر از این نقل قول، چیزی برای اثبات صحابی بودن او یافت نشده است[۸]. او را به زیرکی، تیزهوشی، شناخت، عقل، وقار و شعر نیکو با معانی بلند توصیف کرده و گفته‌اند در صورتش موئی نداشته است[۹]. چنان که عبدالله بن زبیر، احنف قیس و قیس بن سعد بن عباده چنین بوده‌اند[۱۰].[۱۱]

شریح و منصب قضاوت

نقل شده، وقتی معاذ بن جبل در یمن به قضاوت مشغول بود، شریح قضاوت را از او آموخت[۱۲]. او مدت پنجاه و سه سال در کوفه و هفت سال در بصره عهده‌دار قضا بوده است[۱۳].

درباره اینکه عمر چگونه منصب قضاوت را به او بخشید، نقل شده است که روزی عمر از کسی اسبی را به شرط امتحان و آزمایش خریداری کرد، چون اسب را گرفته، اسب مقداری راه رفت، اسب سکندری خورده یا از حرکت بازماند. اسب را بازگردانده گفت: اسب خویش را پس بگیر. فروشنده گفت: "قبول نمی‌کنم".

عمر گفت: "بنابراین باید به قاضی مراجعه کرد". فروشنده گفت: "شریح بین ما و تو حکم باشد". عمر گفت: "شریح کیست؟" فروشنده گفت: "شریح عراقی" و لذا هر دو پیش شریح رفته و حکایت خویش گفتند. شریح گفت: "امیرالمؤمنین باید اسب را همان طوری که گرفته بود، باز گرداند یا به همان قیمت که خریداری کرده، بردارد".

عمر گفت: "قضاوت همین است! به کوفه برو که تو را متولی قضای آن دیار قرار دادم[۱۴]. بعدها دستورالعملی هم برای وی نوشته و او را از قضاوت بر طبق رأی خودش بر حذر داشت. در دستورالعمل مکتوب وی به شریح آمده است: به آنچه در کتاب خداست، قضاوت کن و اگر موردی پیش آمد که حکمش در کتاب خدا نبود، پس به آنچه در سنت رسول خدا آمده است، حکم کن و اگر حکمش در سنت رسول خدا (ص) نبود، به آن چه اهل دانش بر آن اتفاق دارند، قضاوت کن و اگر از هیچ یک از این منابع حکم قضیه را نیافتی، بهتر قضاوت نکردن است[۱۵].

بدین‌سان شریح در تمام مدت خلافت عمر از طرف او در کوفه مسوؤل قضاوت بود و سپس در دوره عثمان و بعد از او در زمان امام علی (ع) قضاوت کرد و معاویه نیز این منصب را به او داد[۱۶] و او به مدت هفت سال در بصره تحت فرمانروانی زیاد عهده‌دار منصب قضا بود[۱۷].

خود شریح می‌گوید: در زمان عمر و عثمان و علی و کسانی که بعد از آنها آمدند عهده‌دار قضا بودم، تا وقتی که در زمان حجاج بن یوسف استعفا کردم[۱۸] و در حقیقت وی از زمان عمر، که او را در چهل سالگی به منصب قضا منصوب کرد[۱۹]، تا زمان عبدالملک بن مروان، مدت شصت سال عهده دار قضا بود[۲۰].[۲۱]

عمر و نمونه‌ای از قضاوت شریح

شریح قاضی می‌گوید: هنگامی که عمر بن خطاب مرا متولی امر قضا قرار داده بود، روزی مردی برای داوری به من مراجعه کرد و گفت: "ای ابو امیه! مردی دو زن حامله را که یکی از آنها آزاد و دارای مهریه و دیگری کنیزی بی‌مهریه بود، به امانت نزد من گذاشت و من هر دو را در خانه‌ای قرار دادم صبحگاهان آن دو، پسر و دختری به دنیا آوردند و حال هر یک مدعی است که پسر از آن وی است و دختر از آن دیگری؛ تو میان آنها قضاوت کن".

من از این جریان متحیر شدم و نزد خلیفه رفته، قضیه را به وی گفتم. عمر گفت: "تو در این قضاوت چگونه حکم کرده‌ای؟" گفتم: اگر نزد من در این باره حکمی بود، پیش تو نمی‌آمدم. عمر همه صحابه را که نزدش بودند، فرا خواند و من داستان را نقل کردم. عمر با صحابه به مشورت نشست ولی همه اظهار عجز کرده، ماجرا را دوباره به نظر خود من و او واگذار کردند. عمر وقتی عجز صحابه را دید، گفت: "من می‌دانم به کجا پناه ببرم". حاضران گفتند: گویا به فرزند ابوطالب نظر داری؟ عمر گفت: آری، برای حل این مشکل، به جز او کسی نیست". صحابه گفتند: به دنبال وی بفرست تا بیاید.

عمر گفت: "شایسته نیست! او از خاندان هاشم و اهل بیت دانش است و ما باید به سوی او برویم و شایسته نیست او را فرا بخوانیم. برخیزید! همگان نزد وی می‌رویم". همه نزد ایشان رفتیم و او را در نخلستانی پیدا کردیم، در حالی که مشغول بیل زدن در زمین بود و این آیه قرآن را تلاوت می‌کرد: ﴿أَيَحْسَبُ الْإِنْسَانُ أَنْ يُتْرَكَ سُدًى[۲۲].

او اشک می‌ریخت، پس صحابه به او مهلت دادند تا گریه‌اش تمام شد. آنگاه اجازه ورود خواستند، حضرت با لباسی که آستین‌هایش را تا نصف بریده بود، برای دیدن آنها بیرون آمده و فرمود: "آنچه شما را به اینجا کشانده، چیست؟" عمر گفت: "موردی پیش آمده" و به من دستور داد تا ماجرا را بگویم.

علی (ع) رو به من کرده، فرمود: "تو در این باره چه حکمی کردی؟" گفتم: قضاوتی به نظرم نیامد. علی (ع) مشتی خاک یا چیزی را از زمین برداشت و فرمود: "حل این مسئله آسان‌تر از برداشتن چیزی از روی زمین است" و سپس دستور داد هر دو زن را احضار کردند و ظرفی هم حاضر ساختند. پس آن را به یکی از زنها داد و فرمود: "در این ظرف شیر خود را بدوش!" وقتی آن زن شیر خود را در آن دوشید، ظرف را وزن کرد و آن را به دیگری داد فرمود: "تو هم شیر خودت را در آن بدوش". او نیز شیر خود را در ظرف دوشید و علی (ع) آن را وزن کرد. آنگاه به صاحب شیر سبک‌تر فرمود: "دختر خویش را بستان" و به صاحب شیر سنگین‌تر فرمود: "پسر خویش را بگیر" و بعد رو به عمر کرده، فرمود: "ندانسته‌ای که خداوند زن را از مرد جدا کرده و عاقله و میراث زن را کمتر از مرد و شیر زن را سبک‌تر از شیر مرد قرار داده است"؟

عمر گفت: "ای اباالحسن! حق تو را خواست ولکن قوم تو نپذیرفتند". علی (ع) فرمود: "ای اباحفص! بر خود آسان‌گیر که روز داوری وعده‌گاه ماست"[۲۳].[۲۴]

شریح و قضاوت درباره امیرالمؤمنین (ع)

شریح با زمامداران قبل از امام علی (ع) چندان مشکلی نداشته و آنها بر طبق قضاوت وی تن به داوریش می‌دادند. جز مواردی اندک که خلیفه دوم بر خلاف نظر وی حکم داده است[۲۵]. ولی امیرالمؤمنین (ع) چندان به قضاوت شریح رضایت نداشتند و در مواردی درباره قضاوت او اظهار ناخرسندی می‌کردند. نقل شده، بعد از کشته شدن طلحه زره وی گم شده بود و بعدها معلوم شد مردی تمیمی از قبیله طلحه به نام عبدالله بن قفل بدون اجازه امام آن را برداشته است. هنگامی این قضیه در کوفه آشکار شد که امام علی (ع) در مسجد کوفه نشسته بودند و عبدالله بن قفل تمیمی در حالی که زره طلحه را به همراه داشت، از کنار امام عبور کرد. علی (ع) به او فرمود: "این زره از آن طلحه است و تو آن را به ناحق برای خود برداشته‌ای". عبدالله بن قفل گفت: "قاضی‌ای را که خود برای داوری بین مسلمان‌ها برگزیده‌ای، بین من و خود حاکم قرار بده". علی (ع) شریح را بین خود و او حاکم قرار داد.

امام علی (ع) به شریح فرمود: "این زره طلحه است که روز جمل و در جنگ بصره به باطل گرفته شده است. شریح به امام (ع) گفت: "چه دلیلی داری". امام علی (ع) فرزندش حسن (ع) را به عنوان شاهد معرفی کرد و ایشان نیز شهادت داد که آن زره، زره طلحه است که روز جنگ بصره به ناحق گرفته شده است.

شریح گفت: "او یک شاهد است و من نمی‌توانم به شهادت یک شاهد قضاوت کنم مگر اینکه شاهد دیگری با او همراه شود". امام (ع) قنبر را فرا خواند و او نیز شهادت داد که زره از آن طلحه بود که در جنگ بصره به ناحق از غنیمت برداشته شده است. شریح گفت: "او برده است و نمی‌توانم به شهادت برده حکم دهم".

امام علی (ع) خشمگین شده، به عبدالله بن قفل فرمود: "زره را بردار که این قاضی سه بار به ستم حکم راند". شریح از جای خود برخاست و گفت: "دیگر بین دو نفر قضاوت نخواهم کرد مگر آنکه به من بگویی چگونه سه بار به ستم حکم کرده‌ام؟

امام (ع)؟ فرمود: وای بر تو! وقتی گفتم این زره طلحه است که در حادثه بصره به ناحق گرفته شده است، تو گفتی بر گفته‌ات دلیل بیاور، این در حالی است که رسول خدا (ص) فرموده است: " مال غنیمت به ناحق گرفته شده را هر جا یافت شد، بدون دلیل می‌توان گرفت. " گفتم شاید حدیث را نشنیده‌ای. این اولین خطا. پس حسن را آوردم و او شهادت داد و تو گفتی این شاهد، یک نفر است و به شهادت یک نفر داوری نمی‌کنم، مگر دیگری همراه او باشد. با اینکه رسول خدا (ص) به شهادت یک نفر و قسم، حکم داده است. این دومین خطا. پس من قنبر را آوردم و او شهادت داد که زره از آن طلحه است و در حادثه جنگ بصره به ناحق از غنیمت برداشته شده است و تو گفتی او بنده است و من به شهادت برده‌ای حکم نمی‌دهم: وقتی برده، عادل باشد، چه عیبی دارد که شهادت بدهد؟ این سومین خطای تو در حکم. آنگاه امام (ع) فرمود: "مسلمان‌ها در امور بزرگ‌تر از این به پیشوای مسلمین اعتماد کرده‌اند و تو او را درباره یک زره متهم می‌دانی"[۲۶].

پس از این ماجرا امام (ع) به او فرمود: به خدا قسم! تو را به بانقیا[۲۷] به مدت دو ماه تبعید خواهم کرد تا در بین یهود قضاوت کنی"[۲۸]. امام (ع) او را از کوفه تبعید کرد ولی از منصب قضا عزل نفرمود[۲۹]. از آن جهت که مردم کوفه به فریاد آمدند که او را عزل مکن؛ زیرا از جانب عمر تعیین شده و ما با توجه به این شرط با تو بیعت کرده‌ایم که هر چه ابوبکر و عمر مقرر کرده باشند، تغییر ندهی[۳۰].

شریح می‌گوید: علی (ع) کسی را به دنبال من فرستاده و فرمود: "همان گونه که در سابق قضاوت می‌کردی، داوری نما تا اوضاع و احوال مردم سامان داشته باشد و اختلاف آنها مرتفع گردد[۳۱]. این خطاب امام به شریح مشهور است که فرمود: ای شریح! در جایگاهی تکیه زده‌ای که بر آن جز پیامبر یا وصی پیامبر یا فرد شقی و بدبخت ننشسته است[۳۲].[۳۳]

شریح و خرید خانه

عاصم بن بهدله گوید: شریح قاضی به من گفت: "خانه‌ای خریدم به هشتاد دینار و سندی برای آن تنظیم کرده و افراد عادی را به شهادت گرفتم. این خبر به امیرالمؤمنین علی (ع) رسید و ایشان غلام خود قنبر را فرستاده، مرا احضار کرد. چون نزد ایشان رفتم، فرمود: "شریح! شنیده‌ام که خانه‌ای خریده، سند آن را هم نوشته‌ای و افراد عادلی را هم بر آن شاهد گرفته، پول را هم پرداخته‌ای؟ " گفتم: آری.

امام (ع) فرمود: " شریح! از خدا پروا کن! به زودی کسی سراغ تو خواهد آمد که به سند و نوشته و بینه‌هایت توجهی نخواهد کرد تا تو را به قهر از خانه‌ات بیرون راند و به قبر وارد کند و تو تنها باشی. به هوش باش که خانه را جز از مالک نخریده باشی و برای آن مالی جز از حلال نپرداخته باشی که در آن صورت در هر دو خانه دنیا و آخرت ضرر کرده‌ای. اگر هنگام خرید خانه به من مراجعه کرده بودی، سندی برای تو می‌نوشتم که این خانه را به دو درهم هم نمی‌خریدی".

گفتم: یا امیرالمؤمنین! چگونه سند می‌نوشتی؟ امام (ع) فرمود: " این چنین می‌نوشتم: ﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ[۳۴]؛ این چیزی است که بنده بی‌مقدار از خانه‌های فریب و از مرده‌ای که برای کوچیدن از زمین کنده شده خریده است و حدود چهار گانه این خانه چنین است: آفات، امراض، بلاها و هوس‌های خوارکننده و شیطانی فریبکار که دروازه این خانه از همین حد چهارم باز می‌شود. خانه‌ای است که این فریفته، به آرزوی تمام آن را خریده است؛ از کوچ کننده در سایه مرگ، به قیمت بیرون رفتن از پایگاه عزتمند قناعت و خشوع و داخل شدن در خواری و خفت تمام شده است. این مشتری از آنچه خریده؛ متاعی به دست آورده که فرسایش‌گر پادشاهان و بازستاننده جان ستمگران است؛ امثال کسری و قیصر و تبع و حمیر و کسانی که جمع کننده مال هستند؛ هر چه بیشتر و بیشتر؛ بنائی را به زینت و زیور بالا برده و به گمان خود آن را برای فرزند و پسر انباشته است؛ همان‌هایی که به سوی جایگاه بازپرسی و برای حساب‌رسی در روز دادرسی احضار شوند و آن زمان است کسانی که کار بیهوده کرده‌اند، زیانکارند. و شاهد بر این حقیقت، عقلی است که از هوی و هوس آزاد شده و نابودی دنیاداران را به چشم نگریسته و صدای اهل زهد را به گوش شنیده که فریاد به راه انداخته‌اند: چه آشکار است حق برای دیدگان تیزبین! هان که هنگام کوچ است! چه امروز و چه فردا؛ از اعمال شایسته توشه بردارید و در سایه مرگ، آرزوها را کوتاه کنید؛ به حقیقت سوگند، که کوچ کردن و در دل خاک رفتن بسیار نزدیک است[۳۵].

هم چنین امیرالمؤمنین علی (ع) ـ به نقل شریح ـ به او فرمود: "ای غفلت زده و ای هر فراز و فرود را طی کرده! از پند دهنده خبردار بشنو! روز قیامت و محشر برای به نمایش در آمدن اعمال و سؤال و دادن پاداش و کیفر به اعمال قرار داده شده است؛ روزی است که اعمال مردم به آنها باز گردانده شود و هر گناهی شمارش شود؛ روزی است که حدقه‌های چشم انسان‌ها ذوب شود، و هر بارداری جنین خویش را می‌گذارد و هر انسانی از همراه خویش جدا می‌شود و از ترس آن، عقل هر عاقلی حیران می‌شود. روزی که زمین پس از داشتن آن منظره زیبا، نفرت انگیز می‌شود، چهره زیبای خلایق پس از شکوفائی و طراوت دگرگون می‌شود، بارهای قیمتی از دل معادن بیرون انداخته می‌شود و بار آن به سوی خداوند پراکنده می‌شود. روزی است که آمادگی، سود ندارد و مردم وحشت شدید را بنگرند، زمین گیر شوند و مجرمان با چهره شناخته شده از افراد خوب جدا می‌شوند.

گورها پس از بسته بودن طولانی، دهان، باز می‌کنند، و جان‌ها به اسباب در خور خویش فرا خوانده می‌شوند. در آخرت پرده‌ها کنار می‌رود، خلایق بر اخبار حوادث آن آشکارا می‌نگرند. زمین به سخت ترین صورت درهم کوبیده می‌شود و کار انسان‌ها تا رسیدگی به اموراتشان طولانی می‌شود طولانی شدنی مردم به بند کشیده شوند، چه سخت به بند کشیده شدنی! و به محشر هجوم می‌آورند، چه هجوم آوردنی! و گناهکاران رانده شوند، چه ذلیلانه رانده شدنی و کار بر تو ای انسان بیچاره دشوار می‌شود چه دشوار شدنی! و - خطاب می‌شود که برای حساب، هر یک به تنهائی پیش بیائید.

فرمان خدا رسیده و ملائک صف اندر صف ایستاده و انسان‌ها از آنچه انجام داده‌اند، حرف به حرف از آنان پرسیده می‌شود. آنان را با بدنی برهنه بیاورند، در حالی که چشم‌ها به پائین خیره مانده، روبروی شان حساب و پشت سر ایشان جهنم و جایگاه عقاب است. نعره‌های آتش را به گوش می‌شنوند و شعله‌های آن را به چشم می‌بینند؛ نه باوری دارند و نه دوستی که ایشان را از آن خواری برهاند. آن گاه دوان دوان به سوی جایگاه‌های محشر چون شتران رانده می‌شوند، چه رانده شدنی! در روزی که آسمان‌ها به قدرت حق چون کتابچه ای در هم پیچیده می‌شود و مردم بر صراط با دل‌های ترسان نگاه داشته شده تا دریابند که به سلامت نمی‌گذرند و اجازه ندارند که سخن بگویند و عذر آنها پذیرفته نخواهد شد، زیرا بر زبان‌ها مهر می‌خورد و از دست‌ها و پاهای ایشان بازخواست خواهد شد که چه کرده‌اند؟ ای وای که چه ساعتی بس سخت و نفس گیر است! لحظه ای که دو دسته از هم جدا می‌شوند، دسته‌ای اهل بهشت و دسته دیگر در آتش جهنم جای می‌گیرند. کسی می‌تواند از آن لحظه فرار کند که در خور آن کاری کند[۳۶].[۳۷]

شریح و زیاد

معاویه در سال ۴۰ هجری وارد کوفه شد و به عنوان امیر المؤمنین با او بیعت شد. او در سال ۴۴ هجری زیاد بن ابیه را به ابوسفیان ملحق کرد و در سال ۴۵ هجری او را والی بصره کرد[۳۸]. زیاد در سال ۵۰ هجری بعد از فوت مغیرة بن شعبه والی کوفه شد و او اول کسی بود که والی بصره و کوفه شد[۳۹]. بعضی گفته‌اند، ریاست زیاد بر این دو شهر در سال ۵۱ هجری بوده است[۴۰] او شش ماه از سال را در بصره و شش ماه را در کوفه بود[۴۱]. جابر بن یزید نقل کرده: زیاد شریح را با خود به بصره آورد و او میان ما یک سال قضاوت کرد[۴۲]. وقتی زیاد به کوفه آمد، عمارة بن عقبة بن ابی معیط به او خبر داد که شیعیان ابوتراب در خانه عمرو بن حمق جمع می‌شوند[۴۳]. زیاد محمد بن اشعث بن قیس[۴۴] را نزد ایشان فرستاد و او گروهی از ایشان را به بعد از امان دادن دستگیر کرده و به قتل رساند. همراهانش را گرفت و آنها را نزد معاویه فرستاد و درباره ایشان نوشت: ایشان در لعن ابوتراب، با جماعت مسلمانان مخالفت ورزیده و بر والیان دروغ پردازی کرده‌اند و بدین جهت از زیر فرمان بیرون رفته‌اند[۴۵].

نقل شده زیاد، دوازده نفر از اصحاب عدی بن حاتم ـ از صحابه رسول خدا و از یاران حجر ـ را به زندان فرستاد و سپس عمرو بن حریث، سرکرده مردم مدینه در کوفه، خالد بن عرفطه، سرکرده تمیم و همدان، قیس بن ولید، سرکرده ربیعه و کنده و ابوبردة بن ابو موسی اشعری، سرکرده مذحج و اسد را فرا خوانده و آنها گواهی دادند که حجر بن عدی و آنها مردم را گروه گروه گرد خود جمع کرده، به خلیفه دشنام دادند و آنها را به جنگ با امیر المؤمنین (معاویه) وادار می‌کردند و از ابو تراب (علی (ع)) دفاع کرده‌اند و بر او درود فرستاده و گفته‌اند، این کار "خلافت" فقط در خور آل ابی طالب است. هم چنین حجر بن عدی در شهر کوفه شورش و حاکم معاویه را از شهر اخراج کرده و بر ابو تراب علی درود فرستاده و از دشمنان و مخالفان و محاربان با او تبری جسته است و این عده (دوازده نفر همراه حجر بن عدی) از سران قوم و یاران حجر و با او هم عقیده می‌باشند. زیاد شهادت شهود را خواند و گفت: "من می‌خواهم که عدة شهود بیشتر از چهار نفر باشد". آن گاه علاوه بر آن گواهان عده دیگری شهادت دادند که نام آنها چنین نقل شده است: اسحاق و موسی فرزندان طلحة بن عبید الله، منذر بن زبیر، عمارة بن عقبة بن ابی معیط، عمر بن سعد بن ابی وقاص و دیگران. پس شریح بن حارث قاضی و شریح بن هانی هر دو، به شهادت شهود گواهی داده و آنها را تأیید و تصدیق کردند. ولی شریح بن هانی همیشه می‌گفت: من گواهی ندادم و شریح قاضی را سخت سرزنش کردم[۴۶]. پس از این کار، معاویه دستور داد حجر و یارانش را در مرج عذراء همان منطقه‌ای که به شمشیر حجر فتح شده بود، گردن زدند[۴۷].[۴۸]

شریح و ابن زیاد

برای دانستن رابطه شریح و ابن زیاد باید به ماجرای کشته شدن مسلم و هانی بن عروه اشاره کرد.

پیش از واقعه کربلا، مسلم بن عقیل در ماه رمضان سال ۶۰ هجری به سوی کوفه حرکت کرد و در روز چهارشنبه نهم ذی حجه سال ۶۰ هجری در روز عرفه به شهادت رسید. و هانی بن عروه نیز در همان روز یا روز بعدش به شهادت رسید.

ماجرای شهادت آنها این گونه بود که وقتی مسلم بن عقیل وارد کوفه شد، در خانه مختار بن ابی عبید ثقفی منزل کرد و برای امام حسین (ع) بیعت گرفت تا اینکه ابن زیاد وارد کوفه شد. او در مسجد کوفه سخنرانی مهمی کرد و رؤسا و سرشناسان کوفه را تحت فشار قرار داد. اخبار این حوادث به مسلم بن عقیل می‌رسید، او از خانه مختار بیرون و به خانه هانی بن عروه رفت و این در حالی بود که معقل، غلام و جاسوس ابن زیاد، به طور مرتب اخبار خانه هانی بن عروه را که در آنجا برای مسلم بیعت می‌گرفتند، به ابن زیاد گزارش می‌داد.

پس از آمدن عبید الله بن زیاد به کوفه، هانی بن عروه از او بر جان خویش ترسیده بود و از حضور در مجلس او خودداری و خود را به بیماری زده بود. ابن زیاد از حال وی جویا شد. گفتند: بیمار است. گفت: "اگر از بیماریش خبر می‌داشتم، به عیادت وی می‌رفتم" و سپس محمد بن اشعث، اسماء بن خارجه و عمر و بن حجاج زبیدی را به نزد خود خوانده، گفت: "چرا هانی بن عروه به دیدار ما نیامد؟" آنها گفتند: ما نمی‌دانیم؛ می‌گویند بیمار است. ابن زیاد گفت: "شنیده‌ام بهبودی یافته و روزها بر در خانه‌اش می‌نشیند. فورا به دیدار او رفته، به او دستور دهید که حق ما را به جای آورد". آنها پیش هانی رفته و گفتند: چرا به دیدن امیر نیامدی؟ او نام تو را برده و گفته اگر می‌دانستم بیمارست به دیدارش می‌رفتم. هانی گفت: "کسالت مانع بود". آنها گفتند: تو را سوگند می‌دهیم که هم اکنون سوار اسب شو و به دیدارش برویم. هانی لباس خود را پوشید و استرش را سوار شده نزد عبید الله رفت و در حالی بر عبید الله بن زیاد وارد شد که مردم دور او نشسته بودند. وقتی چشم ابن زیاد به هانی افتاد، با کنایه گفت: با پای خود به سوی مرگ آمدی.

هانی گفت: "امیر! مگر چه شده؟" ابن زیاد گفت: "ای هانی! دست بردار! این کارها چیست که مسلم بن عقیل را به خانه خویش بردهای وسلاح و نیرو در خانه‌های اطراف خود جمع می‌کنی؟ گمان می‌کنی که این کارها بر ما پوشیده می‌ماند؟"

هانی گفت: "من چنین کاری نکرده‌ام و مسلم نزد من نیست". ابن زیاد، معقل را‌ طلبید. همین که معقل آمد، ابن زیاد به هانی گفت: "این مرد را می‌شناسی؟" هانی گفت: "آری"، و فهمید که او جاسوس ابن زیاد بوده و خبرهای ایشان را به او داده است.

ابن زیاد گفت: "هانی یا باید مسلم را به من تحویل دهی یا گردنت را می‌زنم". هانی گفت: "به خدا سوگند در این صورت، شمشیر‌های بران در اطرافت زیاد می‌‌شود".

ابن زیاد گفت: "وای بر تو! مرا به شمشیر‌های برنده می‌ترسانی و با عصای خود که در دست داشت به صورت او زد و هم چنان به بینی و پیشانی و گونه او می‌زد تا اینکه بینی او را شکست و خون بر صورت و ریش او جاری شد و گوشت پیشانی و گونه او به صورتش ریخت. سپس دستور داد هانی را به اطاقی انداخته، حبس کردند و مامورانی بر او گماشت.

در این هنگام، عمرو بن حجاج زبیدی شنید که هانی کشته شده و با قبیله مذحج آمد و قصر ابن زیاد را با جمع فراوانی که به همراه داشت، محاصره کرد. آنگاه فریاد زد: زیاد من عمرو بن حجاجم و اینها جنگجویان قبیله مذحج هستند. به ابن زیاد گفته شد؛ قبیلة مذحج بر در قصر ریخته‌اند. ابن زیاد به شریح قاضی گفت: نزد بزرگ ایشان، هانی برو، او را ببین و سپس بیرون برو و اینان را آگاه ساز که هانی زنده است و کشته نشده است". شریح به اطاقی که هانی در آن محبوس بود آمد و او را دید. با آمدن شریح قاضی، هانی بن عروه که هم چنان خون صورتش بر روی محاسنش می‌ریخت، فریاد زد: "ای خدا! ای مسلمان‌ها! قبیلة من هلاک شده‌اند؟ کجایند دین داران؟ کجایند مردم شهر؟"

هانی ناگهان فریاد و غوغائی از بیرون قصر شنید، گفت: گمان دارم اینها فریاد قبیلة مذحج و پیروان مسلمان من هستند. اگر ده تن از آنها نزد من بیایند، مرا آزاد خواهند کرد".

شریح که این سخن هانی را شنید به نزد قبیلة مذحج آمده، گفت: "وقتی امیر عبیدالله آمدن شما و سخنانتان را درباره بزرگ‌تان شنید، به من دستور داد نزد او بروم. من هم به نزد او رفتم و او را دیدم. سپس امیر به من دستور داد شما را ببینم و به شما اطلاع دهم که هانی زنده است و اینکه به شما گفته‌اند او کشته شده، دروغ است". عمرو بن حجاج و همراهان او پس از شنیدن شهادت شریح، گفتند: اکنون که هانی کشته نشده، خدا را سپاسگزاریم و همه پراکنده شدند[۴۹].[۵۰]

معروف است که وی به دستور عبید الله زیاد، فتوا داد که چون حسین بن علی (ع) بر خلیفۀ وقت خروج کرده است، دفع او بر مسلمانان واجب است. چهرۀ شریح قاضی، به عنوان عالم وابسته به دربار ستم و در خدمت زور و تزویر شناخته می‌شود و همیشه برای کوبیدن حق، از چهرۀ افراد مذهبی و موجّه که مردم حرفشان را می‌پذیرند استفاده می‌کنند. شریح نیز در منصب قضاوت بود و چنین سوء استفاده‌ای از موقعیّت او به نفع حکومت جور انجام گرفت[۵۱].

شریح و تبعید دوباره

مختار بن ابی عبیده ثقفی بار دیگر شریح را به بانقیا تبعید کرد. "مختار بن ابی عبید در سال ۶۶ هجری قیام کرد و ابن مطیع عامل عبد الله بن زبیر را در کوفه که شیعیان علی بن ابیطالب (ع) را آزار و شکنجه می‌داد، با نبردی سخت شکست داده و با لشکری به فرماندهی ابراهیم بن اشتر در منطقه بحر خازر با عبیدالله جنگ کرد و او را به قتل رسانید و سرش را به مدینه فرستاد [۵۲]. عبدالله بن زبیر ـ که بعد از مرگ یزید بر مکه مسلط شده و آل مروان را از مدینه بیرون کرده بود ـ برادرش مصعب را به عراق فرستاد و او در سال ۶۸ هجری به طرف عراق آمده و مختار با او به نبرد پرداخت و جنگ‌های شهری بین او و مصعب ابن زبیر به وقوع پیوست تا در همین سال مختار شکست خورده و به قتل رسید[۵۳].

هنگامی که مختار بر کوفه مسلط شد، چون مردم درباره شریح می‌گفتند که او عثمانی است و علیه حجر بن عدی شهادت دروغ داده و با نرساندن پیغام هانی بن عروه به قوم او باعث کشته شدن او شده و علی (ع) نیز او را از قضاوت عزل کرده[۵۴]، مختار نیز در زمان حکومت خود بر کوفه او را از شهر بیرون و به دهی که ساکنین آن یهودی بودند، فرستاد تا اینکه وقتی حجاج، امیر کوفه شد، او را به کوفه باز گردانید[۵۵].[۵۶]

شریح و فتنه ابن زبیر

شریح از سال ۶۴ هجری که عبدالله بن زبیر در مکه قیام کرد و در سال ۷۳ هجری حجاج بن یوسف ثقفی او را کشت[۵۷]، در خانه نشست و از قضاوت استعفا داد و او می‌گوید: "در فتنۀ ابن زبیر نه خبری از کسی گرفتم و نه خبری به کسی دادم و بر هیچ مسلمانی یک دینار یا درهم ظلم روا نداشتم[۵۸]. اما وقتی عبدالملک مروان در سال ۷۵ هجری حجاج بن یوسف را از مکه فرا خواند و حکومت عراق را به او داد، در این زمان، شریح، قاضی کوفه بود[۵۹]. تا اینکه شریح ابوبرده، پسر ابوموسی اشعری را به عنوان قاضی به حجاج بن یوسف پیشنهاد کرد و حجاج نیز او را به جای شریح پذیرفت و شریح استعفا کرد و استعفایش پذیرفته شد[۶۰].[۶۱]

شریح و نکته‌هایی از زندگی او

نقل شده، وقتی شریح در یمن بود، در زمان جاهلیت به اسارت مخالفان درآمده بود. وقتی علی (ع) درباره میراثی قضاوت می‌کرد و شریح نیز در مجلس امیر المؤمنین حضور داشت، امام رو به او کرده و فرمود: "ای بنده ابظر (کسی که لب پائینش شکاف دارد) نظر تو در این باره چیست؟"

به نظر می‌رسد امام از آن جهت او را عبد نامیده است که در جاهلیت اسیر شده بود[۶۲].

علت بیرون آمدن وی از یمن آن بود که مادر او بعد از درگذشت پدرش ازدواج کرد و بدین جهت او خجالت می‌کشید و لذا از یمن خارج شد[۶۳].

شریح در زندگی روزمره و گاهی در امر قضاوت ظرافت‌هایی داشته و شخص شوخ طبعی بوده است، به حدی که بعضی کارهای او مثل شده است[۶۴].

مجالد بن سعید گوید: "به شعبی گفتم: چرا این مثل گفته شده که شریح از روباه زیرک‌تر است؟ شعبی گفت: " زمانی در کوفه طاعون آمده بود و شریح برای در امان ماندن از طاعون، به نجف رفته بود. در آنجا هنگامی که مشغول نماز می‌شد، روباهی می‌آمد و مقابل او می‌ایستاد و حرکات او را تکرار می‌کرد، به طوری که شریح از نمازش باز می‌‌ماند. مدتی بدین منوال گذشت تا اینکه روزی شریح لباس خویش را در آورده، روی نی آویزان کرد و آستین‌های آن را بیرون آورده و کلاه و عمامه خود را هم روی آن قرار داد: روباه مثل هر روز مقابل لباس شریح آمد کارهای روزمره خود در مقابل او تکرار کرد، شریح از پشت سر آمده و او را گرفت. بدین جهت مشهور شده که شریح از روباه زیرک‌تر است"[۶۵].

هم چنین نقل شده، شریح بر اساس اقرار کسی که خود توجه نداشته و اقرار کرده بود، علیه وی قضاوت نمود و او به شریح گفت: "بدون بینه حکم رانده‌ای؟" شریح گفت: آدم ثقه‌ای به من خبر داده است. آن مرد پرسید: او کیست؟ شریح گفت: خواهر زاده خاله‌ات[۶۶]. ابن کثیر می‌گوید: کسی از وی درباره گوسفندی که مگس خوارست، سؤالی پرسیده بود. شریح جواب داده بود: علفی است مفت و شیری است گوارا[۶۷]. از شریح نقل شده: هر شب را در حالی به صبح می‌رسانم که نیمی از مردم بر من خشمگین‌اند[۶۸].

محمد بن یزید واسطی از اسماعیل بن ابی خالد خبر داده که گفت: شریح را دیده است که در حال قضاوت، بالاپوش خز و کلاه بر سر داشته است[۶۹].[۷۰]

شریح و نقل حدیث

شریح احادیث زیادی را نقل کرده، از جمله حدیث معروف که پیامبر (ص) فرمود: "حسن و حسین (ع) دو سرور جوانان اهل بهشتند"[۷۱].[۷۲]

سرانجام شریح

شریح یک سال بعد از آنکه در زمان حکومت حجاج بر کوفه از وی تقاضای استعفا از سمت قضاوت شد و او نیز پذیرفت، درگذشت؛ ولی تاریخ وفات او را سال‌های ۷۶،[۷۳]۷۸، ۷۹[۷۴]، ۸۷[۷۵] هجری و عمر او را صد سال[۷۶]، صد و هشت سال[۷۷] و تا صد و بیست سال ذکر کرده‌اند [۷۸]. شریح سفارش کرده بود که در گورستان بر پیکر او نماز گزارند و کسی را از مرگ او آگاه نکنند و هیچ زن مویه گری از پی تابوتش راه نیفتد و بر گورش پارچه نگسترند و پیکرش را تند و شتابان ببرند و گور او را لحد دار درست کنند[۷۹]. شریح افراد خانواده خود را که از دنیا رفته بودند، شبانه به خاک سپرده و وصیت کرده بود خودش نیز شبانه به خاک سپرده شود[۸۰].[۸۱]

منابع

پانویس

  1. اسد الغابه، ابن اثیر، ج۲، ص۳۶۶؛ الاصابه، ابن حجر، ج۳، ص۲۷۱.
  2. الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۷۰۲؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۲، ص۳۶۶؛ الاصابه، ابن حجر، ج۳، ص۲۷۱.
  3. الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۶، ص۵۸۱؛ الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۷۰۲.
  4. الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۷۰۲.
  5. الغارات، ثقفی کوفی (ترجمه: عطاردی)، ص۴۴۲؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۲، ص۳۶۶؛ الاصابه، ابن حجر، ج۳، ص۳۷۲.
  6. الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۷۰۲.
  7. الاصابه، ابن حجر، ج۳، ص۲۷۱.
  8. الاصابه، ابن حجر، ج۳، ص۲۷۲.
  9. الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۷۰۲؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۲، ص۳۶۶.
  10. البدایة و النهایه، ابن کثیر، ج۹، ص۸۸.
  11. افشار، محمد نقی، مقاله «شریح قاضی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص۴۰۳-۴۰۴؛ محمدزاده، مرضیه، دوزخیان جاوید، ص۲۴۵-۲۴۶.
  12. الاصابه، ابن حجر، ج۳، ص۲۷۲.
  13. الاصابه، ابن حجر، ج۳، ص۲۷۲.
  14. الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۶، ص۵۸۲؛ البدایة و النهایه، ابن کثیر، ج۹، ص۲۵.
  15. الطرائف فی معرفة مذاهب الطوائف، سید بن طاووس، ص۵۲۵.
  16. تاریخ ابن خلدون، ابن خلدون (ترجمه: آیتی)، ج۲، ص۴.
  17. الاصابه، ابن حجر، ج۳، ص۲۷۲.
  18. الاصابه، ابن حجر، ج۳، ص۲۷۲.
  19. تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۲۳، ص۱۳؛ الاصابه، ابن حجر، ج۳، ص۲۷۱.
  20. الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۷۰۲.
  21. افشار، محمد نقی، مقاله «شریح قاضی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص۴۰۴-۴۰۵.
  22. "آیا آدمی می‌پندارد که بیهوده وانهاده می‌شود؟" سوره قیامه، آیه ۳۶.
  23. الملاحم و الفتن، سید بن طاووس، ص۳۵۶؛ مستدرک سفینة البحار، علی نمازی شاهرودی، ج۸، ص۵۴۴.
  24. افشار، محمد نقی، مقاله «شریح قاضی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص۴۰۵-۴۰۷.
  25. الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۶، ص۵۸۴.
  26. فروع کافی، کلینی، ج۷، ص۳۸۶؛ ر. ک: موسوعة التاریخ الاسلامی، یوسفی غروی، ج۵، ص۱۵.
  27. بأتقیا، قریه‌ای است نزدیک کوفه که اکثر ساکنان آن، یهودی هستند. (شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۴، ص۱۴۹).
  28. موسوعة التاریخ الاسلامی، یوسفی غروی، ج۵، ص۱۵ (پاورقی).
  29. شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۴، ص۱۴۹.
  30. الفتوح، ابن اعثم کوفی (ترجمه: مستوفی هروی)، ص۱۰۴۸.
  31. الغارات، ثقفی کوفی (ترجمه: عطاردی)، ج۱، ص۱۲۴؛ بحارالانوار، علامه مجلسی، ج۳۴، ص۱۸۱.
  32. «يَا شُرَيْحُ قَدْ جَلَسْتَ مَجْلِساً لاَ يَجْلِسُهُ إِلاَّ نَبِيٌّ أَوْ وَصِيُّ نَبِيٍّ أَوْ شَقِيٌّ»؛ فروع کافی، کلینی، ج۷، ص۴۰۶؛ من لا یحضره الفقیه، شیخ صدوق، ج۳، ص۵؛ التهذیب، شیخ طوسی، ج۶، ص۲۱۷.
  33. افشار، محمد نقی، مقاله «شریح قاضی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص۴۰۷-۴۰۹.
  34. «به نام خداوند بخشنده بخشاینده» سوره فاتحه، آیه ۱.
  35. الامالی، شیخ صدوق، ص۳۸۸؛ بحارالانوار، علامه مجلسی، ج۷۴، ص۲۷۷.
  36. الامالی، شیخ طوسی، ص۶۵۳؛ بحار الانوار، علامه مجلسی، ج۷، ص۱۰۰-۹۹.
  37. افشار، محمد نقی، مقاله «شریح قاضی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص۴۰۹-۴۱۲.
  38. الکامل، ابن اثیر، ج۲، ص۴۷۲ (حوادث سال ۴۵ تا ۴۶ هجری).
  39. الکامل، ابن اثیر، ج۲، ص۵۰.
  40. تاریخ الیعقوبی، یعقوبی (ترجمه: آیتی)، ج۲، ص۱۶۱.
  41. الکامل، ابن اثیر، ج۲، ص۴۸۱.
  42. الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۶، ص۵۸۸؛ الاصابه، ابن حجر، ج۳، ص۲۷۲.
  43. الکامل، ابن اثیر، ج۲، ص۴۸۱.
  44. الکامل، ابن اثیر، ج۲، ص۴۹۱.
  45. تاریخ الیعقوبی، یعقوبی (ترجمه: آیتی)، ج۲، ص۱۶۳.
  46. الکامل، ابن اثیر، ج۲، ص۴۹۶؛ اعیان الشیعه، امین عاملی، ج۷، ص۳۳۸.
  47. تاریخ الیعقوبی، یعقوبی (ترجمه: آیتی)، ج۲، ص۱۶۴؛ الکامل، ابن اثیر، ج۲، ص۴۹۶ و ۴۹۸.
  48. افشار، محمد نقی، مقاله «شریح قاضی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص۴۱۲-۴۱۳.
  49. الارشاد، شیخ مفید، ص۵۰-۴۵؛ بحارالانوار، علامه مجلسی، ج۴۴، ص۳۴۵-۳۴۷.
  50. افشار، محمد نقی، مقاله «شریح قاضی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص۴۱۴-۴۱۶؛ محمدزاده، مرضیه، دوزخیان جاوید، ص۲۴۵-۲۴۶.
  51. محدثی، جواد، فرهنگ عاشورا، ص ۲۶۶.
  52. تاریخ الیعقوبی، یعقوبی (ترجمه: آیتی)، ج۲، ص۲۰۲.
  53. تاریخ الیعقوبی، یعقوبی (ترجمه: آیتی)، ج۲، ص۲۰۹.
  54. الکامل، ابن اثیر، ج۲، ص۶۷۲؛ البدایه و النهایه، ابن کثیر، ج۸، ص۲۹۵.
  55. الفتوح، ابن اعثم (ترجمه: مستوفی هروی)، ص۱۰۴۳.
  56. افشار، محمد نقی، مقاله «شریح قاضی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص۴۱۶-۴۱۷.
  57. تاریخ الطبری، طبری، ج۳، ص۵۴۰.
  58. البدایة و النهایه، ابن کثیر، ج۹، ص۲۲.
  59. تاریخ ابن خلدون، ابن خلدون (ترجمه: آیتی)، ج۲، ص۲۱۹.
  60. الکامل، ابن اثیر، ج۵، ص۱۳۸؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۲، ص۳۶۶.
  61. افشار، محمد نقی، مقاله «شریح قاضی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص۴۱۷.
  62. غریب الحدیث، ابن سلام، ج۳، ص۴۸۳.
  63. سیر اعلام النبلاء، ذهبی، ج۴، ص۱۰۱.
  64. المعارف، ابن قتیبه، ص۴۳۴.
  65. تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۲۳، ص۴۸.
  66. الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۶، ص۵۸۵؛ المعارف، ابن قتیبة، ص۴۳۴.
  67. البدایة و النهایه، ابن کثیر، ج۹۰، ص۲۴.
  68. تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۲۳، ص۱۷؛ سیر اعلام النبلاء، ذهبی، ج۴، ص۱۰۵.
  69. الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۶، ص۵۸۹؛ سیر أعلام النبلاء، ذهبی، ج۴، ص۱۰۴.
  70. افشار، محمد نقی، مقاله «شریح قاضی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص۴۱۷-۴۱۹.
  71. المعجم الکبیر، طبرانی، ج۳، ص۳۵.
  72. افشار، محمد نقی، مقاله «شریح قاضی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص۴۱۹.
  73. المنتظم، ابن جوزی، ج۶، ص۱۸۷.
  74. الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۷۰۲؛ الاصابه، ابن حجر، ج۳، ص۲۷۲.
  75. المعارف، ابن قتیبة، ص۴۳۴.
  76. الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۷۰۲؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۲، ص۳۶۶.
  77. المنتظم، ابن جوزی، ج۶، ص۱۸۷.
  78. المنتظم، ابن جوزی، ج۶، ص۱۸۷؛ سیر اعلام النبلاء، ذهبی، ج۴، ص۱۰۶.
  79. الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۶، ص۵۹۴.
  80. الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۶، ص۹۳.
  81. افشار، محمد نقی، مقاله «شریح قاضی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص۴۱۹.