حکیم بن حزام

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

نسخه‌ای که می‌بینید نسخه‌ای قدیمی از صفحه‌است که توسط Msadeq (بحث | مشارکت‌ها) در تاریخ ‏۲۹ نوامبر ۲۰۲۰، ساعت ۱۰:۲۵ ویرایش شده است. این نسخه ممکن است تفاوت‌های عمده‌ای با نسخهٔ فعلی بدارد.

(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
این مدخل از چند منظر متفاوت، بررسی می‌شود:

مقدمه

حکیم، فرزند حزام بن خویلد و کنیه‌اش ابو خالد است. خدیجه، همسر پیامبر(ص)، نیز دختر خویلد می‌باشد؛ بنابراین حکیم، برادر زاده خدیجه است. حکیم، سیزده سال قبل از عام الفیل به دنیا آمد؛ و بنا بر این سیزده سال از پیامبر(ص) بزرگ‌تر است. او ۱۲۰ سال عمر کرد که شصت سال آن در زمان جاهلیت و شصت سال دیگر در زمان اسلام بود. او از اشراف دوره جاهلیت به شمار می‌رفت و در جنگ بدر بر ضد مسلمانان شرکت کرد و پس از شکست مشرکان، از صحنه جنگ گریخت. به قدری این مسأله برای او مهم بود که هرگاه می‌خواست سوگند شدیدی یاد کند، می‌گفت: قسم به آن خدایی که مرا در روز بدر نجات داد. مدیریت دارالندوه، یا محل تشکیل جلسات مهم اعراب در دست او بود که بعد از ظهور اسلام و در زمان معاویه، این مرکز را به معاویه واگذار کرد. وی در روز فتح مکه مسلمان شد و پیامبر(ص) برای این که دلش را به دست آورد، غنائم فراوانی به او بخشید و به اصطلاح جزء افراد ﴿مُؤَلَّفَةِ قُلُوبُهُمْ[۱]، بود[۲].

او عمری طولانی داشت و از عالمان علم نسب بود[۳]. خود می‌گوید: "در زمان جاهلیت، به کار تجارت مشغول بودم و به یمن و شام مسافرت می‌کردم و در بازارهای مختلف حضور می‌یافتم؛ به ویژه در بازارهای سه گانه که یکی از آنها بازار عکاظ بود که فعالیت آن در اول ماه ذیقعده آغاز می‌شد و بیست روز طول می‌کشید و اعراب در آن کالاهای خود را می‌فروختند. در این سفرها، سودهای فراوان نصیب من می‌شد. از اموالی که به دست می‌آوردم، بر فقیران قبیله ام می‌بخشیدم و به آنها مدد می‌رساندم. هدفی جز ایجاد محبت و الفت در بین فامیل نداشتم و همین مرام من بود"[۴].[۵]

حلف الفضول

حکیم بن حزام می‌گوید: حلف الفضول یا پیمان جوانمردان، پس از جنگ‌های فجار و در بیست سالگی عمر رسول خدا و در خانه عبد الله بن جدعان به وجود آمد[۶].

ماجرا این گونه بود که مردی از قبیله "زبید" و یا قبائل دیگر حجاز به مکه آمد و مالی را به عاص بن وائل سهمی فروخت و هنگامی که برای گرفتن پول آن رفت، عاص بن وائل از پرداخت آن خودداری کرد و مرد زبیدی را از نزد خود راند. او به نزد جمعی از سران قریش رفت و از آنها برای گرفتن حق خود کمک خواست، ولی آنها پاسخی به او نداده و حاضر به گرفتن حق او نشدند.

مرد زبیدی که وضعیت را این گونه دید، بر فراز کوه ابو قبیس، که مشرف به شهر مکه و خانه کعبه بود، رفت و گفت: "ای مردم! به داد ستم دیده‌ای برسید که در وسط شهر مکه کالایش را به ستم برده‌اند و دستش از خانه و کسانش دور است. ای مردم! در حرم امن خدا این چه ناامنی و زندگی ظالمانه‌ای است و این چه حرمتی است که برای خانه خدا نگاه داشته‌اید و چه اخلاق پسندیده‌ای است که رعایت می‌کنید!؟ بر من ستم می‌شود و کسی نیست که از من دفاع کند و جلوی ستم را بگیرد؟"

وقتی این فریاد مظلومانه در شهر مکه طنین افکند، زبیر بن عبدالمطلب، عموی رسول خدا(ص) از جا حرکت کرد و گفت: "این فریاد را نمی‌توان نشنیده گرفت". پس به سراغ بزرگان قبائل قریش رفت و توانست برخی قبائل را با خود همراه کند و در خانه عبد الله بن جدعان جلسه‌ای تشکیل دادند و پیمان مذکور بسته شد[۷].

از رسول خدا(ص) روایت شده که پس از بعثت می‌فرمود: در خانه عبد الله بن جدعان شاهد پیمانی بودم که خوش ندارم آن را با اشتران سرخ موی عوض کنم؛ و اگر در اسلام نیز مرا بدان دعوت کنند، آن را می‌پذیرم[۸].[۹]

بستگان حکیم

فرزندان حکیم بن حزام عبارت‌اند از: خالد، هشام، یحیی و عبدالله. فرزندان او همانند پدرشان در روز فتح مکه مسلمان شدند[۱۰].

عبدالله از هواداران عایشه و پرچم دارش بود و در روز جنگ جمل کشته شد[۱۱]. مالک اشتر در هنگام جنگ جمل، او را دید که با عدی بن حاتم در افتاده است. مالک اشتر به طرف آنان رفت و با کمک عدی بن حاتم، عبدالله را که حامل پرچم قریش بود، با ضربتی کشت[۱۲].

هشام برای امر به معروف و نهی از منکر، کمر همت بسته بود. او به همراه عده‌ای دیگر گروهی را تشکیل داده بودند و امر به معروف و نهی از منکر می‌کردند. آنها زیر نظر کسی نبودند و خودسرانه کار می‌کردند. مردم را نصیحت می‌کردند و آنها را از خطا بر حذر می‌داشتند. هشام، زن و بچه‌ای نداشت و کارش سیر و سیاحت بود[۱۳].

خالد بن حزام، برادر حکیم را که جزء مهاجران به حبشه بود، در مسیر رفتن به حبشه، ماری نیش زد و از دنیا رفت. گفته شده این آیه در شأن او نازل شده است: ﴿وَمَنْ يَخْرُجْ مِنْ بَيْتِهِ مُهَاجِرًا إِلَى اللَّهِ وَرَسُولِهِ ثُمَّ يُدْرِكْهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَى اللَّهِ[۱۴].[۱۵]

حالات خصوصی حکیم بن حزام

یک بار حکیم بن حزام بعد از مسلمان شدنش، با وضعیتی خاص به حج رفت. او در این حج، صد شتر قربانی کرد که با پوششی گران بها آنها را پوشانده بود و صد غلام به همراه داشت که بر گردن آنها آویزه‌هایی از نقره خودنمایی می‌کرد و بر آنها نوشته شده بود: آزاد شدگان حکیم بن حزام در راه خدا. وی علاوه بر آن، هزار گوسفند نیز قربانی کرد[۱۶].

روزی حکیم بن حزام سر را بر روی زانوها کویر نهاد و شروع به گریه کرد! فرزندش پرسید: پدر! چرا گریه می‌کنی؟ حکیم گفت: وقتی به تفکر می‌نشینم، خیلی چیزها مرا وادار به گریه می‌کند؛ این که چرا دیر اسلام آوردم؛ چگونه روز بدر و روز أحد از مرگ حتمی نجات یافتم؛ این که چرا با مهاجران قریش در روز هجرت پیامبر(ص) به مدینه هجرت نکردم و در مکه ماندم و از شرح صدر محروم شدم؛ این که هنوز عده‌ای از قریش را در جهالت می‌بینم و این که پیر و بزرگان و پدران گمراهمان بودیم"[۱۷].[۱۸]

حکیم و نقل عباراتی پیرامون خدیجه

از حکیم بن حزام پرسیده شد: آیا رسول خدا(ص) بزرگتر بوده است یا خدیجه؟ گفت: "خدیجه از پیامبر(ص) پانزده سال بزرگتر بود، و پیش از آنکه پیامبر(ص) زاده شود، نماز گزاردن بر عمه‌ام، خدیجه، حرام می‌شده است". واقدی در توضیح این سخن حکیم بن حزام می‌گوید: منظور حکیم این بوده که خدیجه پیش از زاده شدن رسول خدا(ص) حیض می‌شده است و حکیم خواسته است با اصطلاح اسلامی سخن بگوید.

همچنین حکیم نقل کرده: هنگام ازدواج رسول خدا(ص) با خدیجه، خدیجه چهل ساله و پیامبر(ص) بیست و پنج ساله بودند. خدیجه دو سال از من بزرگتر بود، او پانزده سال پیش از سال فیل متولد شده بود و من سیزده سال پیش از سال فیل زاده شده‌ام. خدیجه دختر خویلد در ماه رمضان دهم بعثت در شصت و پنج سالگی درگذشت. پیکرش را از خانه‌اش تشییع کردیم و او را در منطقه حجون به خاک سپردیم و پیامبر(ص) خود وارد گور او شد و در آن هنگام هنوز آیین نماز گزاردن بر مردگان واجب نشده بود. و این موضوع سه سال پیش از هجرت یا حدود آن، و پس از بیرون آمدن بنی هاشم از شعب ابوطالب بود[۱۹].

زید بن حارثه نخست برده خدیجه بود و او را حکیم بن حزام بن خویلد در بازار عکاظ به چهارصد درم برای خدیجه خریده بود. پیامبر(ص) پس از ازدواج با خدیجه از او خواست که زید را به ایشان ببخشد و او چنان کرد و پیامبر(ص) زید را آزاد فرمودند[۲۰].[۲۱]

توطئه گران قریش

چون یاران پیامبر(ص) یکی پس از دیگری به مدینه مهاجرت کردند، پیامبر(ص) به انتظار امر الهی در مکه ماند و علی بن ابی طالب(ع) و ابوبکر نیز با او ماندند. چون قریش اوضاع را بدین صورت دیدند، ترسیدند که پیامبر(ص) هم از مکه خارج شود. پس در "دارالندوه" که انجمن قصی بن کلاب بود، جمع شده با هم مشورت کردند. ابلیس هم به صورت یک پیرمرد با آنها هم آهنگ شد و گفت: "من مردی اهل نجد هستم؛ بر کار شما آگاه شده، خواستم با خرد و رأی خود مددی برسانم!" آنها که جمع شده بودند، عتبه، شیبه، ابوسفیان، طعیمة بن عدی، حبیب بن مطعم، حارث بن عامر، نضر بن حارث، ابو البختری بن هشام، ربیعة بن الأسود، حکیم بن حزام، ابوجهل، نبیه و منبه دو فرزند حجاج، امیه بن خلف و چند تن دیگر بودند.

یکی به دیگری گفت: "این مرد (پیامبر(ص)) چنین و چنان کرد و ما آسوده نخواهیم بود چرا که او با پیروان خود بر ضد ما قیام خواهد کرد. پس در این کار تصمیم بگیرید". بعضی گفتند: او را غل و زنجیر کرده، در زندان بیندازید و در را بر او ببندید. سپس منتظر شوید که او هم مانند شعرایی که پیش از او دچار شدند، گرفتار شود.

آن پیرمرد نجدی (شیطان) گفت: "این تدبیر خوبی نیست. ممکن است با این که در زندان است، از آنجا او امر خود را به یاران خود برساند. آنگاه ممکن است که آنها هجوم آورده او را آزاد کنند".

دیگری گفت: "او را از مکه اخراج و نفی بلد می‌کنیم و با کی نخواهیم داشت؛ او هر جا که می‌خواهد برود فقط از ما دور باشد.

آن مرد نجدی (شیطان) گفت: "مگر سخن در و منطق دلنشین او را نمی‌شنوید و نمی‌بینید که هر جا و نزد هر قومی که رفت، بر آنها مسلط می‌شود و به سبب همان بیان شیرین آنها را بر ضد شما و برای جنگ با شما آماده می‌کند. با این وضع، سرزمین شما را پایمال کرده، کار شما را از دست شما خواهد گرفت".

ابوجهل گفت: "من معتقد هستم از هر قومی به یک جوان برگزیده شمشیر داده شود و همه جوانان یک باره مانند یک تن او را بکشند. اگر چنین کنند، خون او میان قبایل پایمال می‌شود و طایفه بنی عبد مناف قادر بر جنگ با تمام قبایل نخواهند بود و آنگاه به گرفتن خون بها راضی خواهند شد"[۲۲].[۲۳]

نفرین خبیب

حکیم بن حزام که شاهد کشته شدن خبیب[۲۴] بوده است می‌گفت: اگر مرا می‌دیدی، متوجه می‌شدی که از ترس شنیدن نفرین خبیب، پشت درختان پنهان شده بودم. هیچ کس را ندیدم که از نفرین او جان سالم بدر برده باشد[۲۵].[۲۶]

حکیم در جنگ بدر

حکیم بن حزام درباره خبر حمله به کاروان قریش که به جنگ بدر انجامید، می‌گوید: "بدون تردید این یک خبر غیر عادی بود؛ زیرا با شنیدن این خبر، اختیار همه کارها از دست ما رفت و سر در گم شدیم"[۲۷].

او که در جنگ بدر در جبهه مشرکان حضور داشته است، می‌گوید: "هیچگاه به جایی که برایم ناخوشایندتر از جنگ بدر باشد، نرفته‌ام، و در هیچ موردی هم آن همه دلیل برای نرفتن، برایم اقامه نشده بود"[۲۸].

در صحنه جنگ بدر در خیمه خود بودیم و می‌خواستیم از گوشت شتر، کباب تهیه کنیم که ناگاه خبر حمله مسلمانان را شنیدیم و اشتهای ما کور شد. بعضی به دیدار بعضی دیگر می‌رفتند. عتبة بن ربیعه مرا دید و گفت: "ای ابوخالد! هیچ نمی‌دانم کسی راهی عجیب‌تر از راه ما پیموده باشد؛ کاروان ما نجات یافت و ما به قصد ستم بر گروهی به سرزمین‌های ایشان آمده‌ایم؛ و این کاری است دشوار و کسی که اطاعت نشود، نظری ندارد. این شومی و نافرخندگی ابو جهل است!" سپس گفت: "ای ابو خالد! آیا نمی‌ترسی که ایشان بر ما شبیخون زنند؟" گفتم: از آن در امان نیستیم. گفت: "چاره چیست؟" گفتم: امشب را پاسداری و نگهبانی می‌دهیم تا صبح شود و ببینم نظر شما چیست. گفت: همین درست است"، و آن شب را تا صبح پاسداری دادیم [۲۹].

از سعید بن مسیب نقل شده که می‌گفت: حکیم بن حزام، دو بار از مرگ نجات پیدا کرد. یک بار [هنگامی که] گروهی از مشرکان به قصد آزار رساندن به پیامبر(ص) نشسته بودند، پس حضرت [از خانه] بیرون آمد و سوره "یس" را خواند و مشتی خاک بر سر آنها افشاند. همه آنها به غیر از حکیم کشته شدند. یک بار هم روز بدر بود که حکیم به کنار حوض آمد؛ هر کس که از مشرکان به کنار حوض آمده بود، مگر حکیم کشته شد[۳۰].

نقل شده، در بحبوحه جنگ بدر تنی چند از قریش از جمله حکیم بن حزام، خود را کنار حوض آب مسلمانان رساندند. پیامبر(ص) فرمود: "آزادشان بگذارید". هیچکس از ایشان آب نخورد مگر اینکه کشته شد، غیر از حکیم بن حزام که کشته نشد و بعدها اسلام آورد[۳۱].

حکیم بن حزام صحنه آغاز جنگ بدر را این گونه توصیف می‌کند: پس از اینکه ابوجهل نظر عتبه را در حضور دیگران نپذیرفت، به عامر بن حضرمی دستور داد که جنگ را شروع کند. عامر، سوار بر اسب به سمت پیامبر و اصحابش حمله برد. نخستین کسی که از مسلمانان به سوی او حمله ور شد، مهجع، غلام عمر بود که عامر او را کشت[۳۲].

نقل شده قبل از شروع جنگ، عتبه با حکیم بن حزام صحبت کرد و گفت: "هیچ‌کس غیر از ابوجهل با پیشنهاد من مخالفت نخواهد کرد. پیش او برو و بگو که عتبه خون‌بهای همپیمان خود را می‌پردازد و پرداخت قیمت کالاهای کاروان را هم ضمانت می‌کند". حکیم گوید: "پیش ابوجهل رفتم. مشغول مالیدن عطر و مواد خوشبو بود و زره‌اش هم جلویش قرار داشت. گفتم: عتبه مرا پیش تو فرستاده است. خشمگین شد و رو به من کرد و گفت: "عتبه کس دیگری غیر از تو پیدا نکرد که بفرستد؟" گفتم: به خدا، اگر کس دیگری غیر از او مرا می‌فرستاد، نمی‌پذیرفتم، و من به قصد ایجاد صلح بین مردم پذیرفتم! وانگهی، عتبه سید و سرور عشیره است. دوباره خشمگین شد و گفت: "تو هم می‌گویی که او سرور عشیره است؟" گفتم: مگر فقط من می‌گویم؟ همه قریش این را می‌گویند! ولی ابوجهل به عامر دستور داد که بانگ خونخواهی بردارد و سر خود را برهنه کند و فریاد برآورد که عتبه گرسنه شده است، به او شراب دهید! و همه مشرکان شروع به گفتن این شعار کردند که عتبه گرسنه است به او شراب دهید! این تعبیر را برای تحقیر افراد می‌گفتند. ابوجهل از این کار مشرکان نسبت به عتبه ابراز شادمانی کرد.

پس از آن، نزد منبة بن حجاج رفتم و به او هم همان را گفتم که به ابوجهل گفته بودم. او را بهتر از ابوجهل یافتم؛ زیرا گفت: "چیزی که عتبه به آن فرا می‌خواند و کاری که تو می‌کنی، بسیار خوب است". من پیش عتبه برگشتم و دیدم که از گفتار قریش سخت خشمگین است از شتر نر خود پایین آمده بود و دور لشکر می‌گشت و به آنها دستور می‌داد که از جنگ خودداری کنند ولی آنها نمی‌پذیرفتند. در این هنگام، تعصب او را هم فرا گرفت. فرود آمد، زره پوشید و برای او به جستجوی کلاهخودی برآمدند، ولی به واسطه درشتی سر او، در همه لشکر کلاه خودی چنان بزرگ پیدا نشد. چون چنان دید، عمامه‌ای بزرگ بر بر سر سر خود پیچید و در حالی که برادرش شیبه و پسرش ولید او را همراهی می‌کردند، پیاده به میدان آمد. در آن وقت، ابوجهل سوار بر مادیانی کنار صف ایستاده بود. چون عتبه برابر او رسید، شمشیر خود را کشید. مردم گفتند، به خدا ابوجهل را خواهد کشت! عتبه با شمشیر خود هر دو پی پاشنه اسب ابوجهل را قطع کرد و اسب از عقب به زمین افتاد. عتبه به ابوجهل گفت: "فرود آی و پیاده شو که امروز روز سواری نیست و همه قوم تو سواره نیستند!" ابوجهل پیاده شد. عتبه گفت: "به زودی خواهی دانست که کدامیک از ما فردا برای عشیره خود شوم‌تر است".

در این هنگام، عتبه مسلمانان را برای مبارزه فرا خواند. به او گفتم: ای ابو ولید! آرام باش و مهلت ده! تو خود از کاری منع می‌کنی و در عین حال خود آن را آغاز می‌کنی!؟"[۳۳]. روز جنگ بدر، قریش، افراد خاندان هاشم و همپیمانان ایشان را در خیمه‌ای جمع کردند و آنان را بیم دادند و کسانی را گماشتند که با شدت از ایشان مواظبت کنند که از جمله ایشان حکیم بن حزام بود[۳۴]. حکیم بن حزام می‌گوید: "چون جنگ شروع شد، پیامبر(ص) در حالی که دست‌های خود را به طرف آسمان بلند کرده بود، از خدا، نصر و پیروزی را که وعده کرده بود، مسألت می‌کرد، و می‌گفت: پروردگارا! اگر مشرکان پیروز شوند، دین تو پا برجا نخواهد ماند"[۳۵]. از حکیم بن حزام نقل شده که می‌گفت: روز بدر، در دره خلص، در آسمان چیزی همچون عبای سیاه آشکار شد که همه افق را پوشاند، و ناگاه در تمام دره مورچگان به راه افتادند. با خود گفتم، این چیزی است که از آسمان برای تأیید محمد نازل شده. آنها فرشتگان بودند و راهی جز فرار نبود[۳۶].

مروان بن حکم از حکیم بن حزام درباره روز پدر پرسید و آن پیر مرد کراهت داشت که پاسخی بدهد؛ مروان اصرار کرد. حکیم گفت: "به یکدیگر برخوردیم و با هم جنگیدیم. ناگهان از آسمان صدایی شنیدم، مانند صدای ریختن سنگریزه در طشت. پیامبر(ص) مشتی از آن را بر گرفت و به سوی ما پرت کرد و ما متواری شدیم". وی گفت: در روز بدر من همچنان که می‌دویدم با خود می‌گفتم: خدا ابوجهل را بکشد که می‌پنداشت روز تمام شده است، در حالی که هنوز هوا روشن بود و مسلمانان می‌توانستند ما را تعقیب کنند[۳۷].

حکیم بن حزام در حال فرار بود که عبید الله و عبدالرحمن، پسران عوام، سوار بر شتر تیز پا به او رسیدند. عبد الرحمن به برادرش عبید الله، که یکی از پاهایش از کار افتاده بود، گفت: "پیاده شو و حکیم را سوار کن!" عبید الله گفت: "می‌بینی که من پا ندارم".

عبدالرحمن گفت: "به خدا سوگند، چاره‌ای نیست! آیا مردی را سوار نکنیم که اگر بمیریم، عهده‌دار بازماندگان ما خواهد بود و اگر زنده بمانیم، زحمت خود ما را به دوش خواهد کشید؟!" این بود که عبدالرحمن و برادرش پیاده شدند و حکیم بن حزام را سوار کردند و خود از پی شتر به راه افتادند. چون به مرّالظهران (نزدیک مکه) رسیدند، حکیم گفت: "به خدا، در اینجا چیزی دیدم که هر کسی آن را می‌دید، بیرون نمی‌رفت، ولی شومی ابوجهل همه را گرفت. در اینجا شترانی را کشتند و هیچ خیمه‌ای نبود که از خون شتر به آن پاشیده نشده باشد". آن دو گفتند: ما هم آن را دیدیم. ولی تو و همه قوم رفتید، ما هم همراه شما رفتیم، ما چون همراه شما باشیم از خود اختیاری نداریم[۳۸].[۳۹]

هدیه حکیم به پیامبر(ص)

حکیم بن حزام داستان قربانی شدن پدر پیامبر(ص) را به یاد داشت. زمان آن پنج سال قبل از تولد پیامبر(ص) بوده است. حکیم به همراه پدر خود حزام، در آخرین جنگ فجار شرکت کرده و پدرش در این جنگ را کشته شده است[۴۰].

در روز قبل از فتح مکه، پیامبر(ص) به اصحابش فرمود: "در مکه چهار نفر هستند که نمی‌پسندم در شرک باقی بمانند و دوست دارم مسلمان شوند. این چهار نفر عبارت‌اند از: عتاب بن أسید، جبیر بن مطعم، حکیم بن حزام و سهیل بن عمرو"[۴۱].

نقل شده، حکیم بن حزام حله‌ای را که از سیف ذی یزن بود، برای رسول خدا(ص) هدیه فرستاد و در آن هنگام، حکیم بن حزام هنوز مشرک بود و آن را به پنجاه دینار خریده بود. رسول خدا(ص) فرمودند: "ما از مشرکان هدیه‌ای نمی‌پذیریم، ولی اکنون که آن را فرستاده‌ای، به بهایی که خریده‌ای، می‌خریم، آن را به چند خریده‌ای؟" [[[حکیم]]] گفت:" به پنجاه دینار" و پیامبر(ص) با پرداخت بها آن را گرفتند و یک روز آن را پوشیدند که جمعه بود و برای خطبه بر منبر نشستند و چون از منبر فرود آمدند، آن را به اسامة بن زید پوشاندند[۴۲].[۴۳]

حکیم بن حزام در هنگام فتح مکه

هنگام فتح مکه ابوسفیان و حکیم بن حزام، قبل از مسلمان شدن، نزد پیامبر(ص) آمدند و گفتند: ای محمد! مردمان فقیر و طبقات پایین جامعه به تو روی آورده‌اند؛ افراد گمنامی را که هرگز نام آنها را هم نشنیده‌ایم به جای اهل و قبیله خود برگزیده‌ای؟

پیامبر(ص) فرمود: شماستم پیشه و گنه‌کارید! پیمان حدیبیه را شکستید و بر ضد قبیله بنی کعب با گناه و دشمنی یکدیگر را کمک کردید، در حالی که در حرم امن الهی بودند.

ابوسفیان و حکیم گفتند: ای رسول خدا! اگر قبیله هوازن را برای خویشاوندی انتخاب کرده‌ای، بدان آنها دشمنان شما بودند و از نظر نسب هم هیچ قرابتی با شما ندارند. پیامبر(ص) فرمود: من از خدای خودم همه چیز را توقع دارم؛ هم فتح مکه را و هم گرویدن هوازن را و نیز به دست آوردن غنایم فراوان را [۴۴].

در جریان فتح مکه، تا هنگامی که مسلمانان در مر الظهران فرود آمدند، هیچ گونه اطلاعی از مسیر رسول خدا(ص) به قریش نرسیده بود و قریش سخت غمگین بودند و می‌ترسیدند که رسول خدا(ص) به جنگ ایشان بیاید. پیامبر(ص) شبانگاه در مرز الظهران به یاران خود دستور فرمود که هر کس آتشی بر افروزد و مجموعا ده هزار آتش افروخته شد. قریش هم تصمیم گرفتند که ابوسفیان بن حرب را برای کسب خبر اعزام دارند و به او گفتند، اگر محمد را دیدی سعی کن برای ما امان بگیری، ولی اگر دیدی که اصحاب او نسبت به ما گرایش دارند، در این صورت جنگ را بپذیر.

ابوسفیان و حکیم بن حزام به راه افتادند و در راه، بدیل بن ورقاء را هم دیدند و از او خواستند که با ایشان همراهی کند و او هم با آنها حرکت کرد. آنها وقتی به منطقه اراک، در مجاورت سرزمین‌های مرالظهران رسیدند، متوجه اردوگاه و خیمه‌ها و آتش‌ها شدند و صدای شیهه اسبان و هیاهوی شتران را شنیدند. این امر باعث رعب و وحشت آنها شد. با خود گفتند: شاید اینها قبیله بنی کعب هستند که برای جنگ مهیا شده‌اند. بدیل گفت: اینها بیشتر از بنی کعب به نظر می‌رسند".

در این هنگام، عباس، عموی پیامبر(ص)، صدای ابوسفیان را شنید و او را صدا زد. ابو سفیان گفت: "اینجا چه می‌کنی؟ چه خبر شده است؟"

عباس گفت: "این رسول خداست که با ده هزار سپاهی مسلمان آمده است. آیا وقت آن نرسیده است که مسلمان شوی؟" آن گاه عباس به حکیم بن حزام و بدیل بن ورقاء رو کرد و گفت: "مسلمان شوید تا به اتفاق همدیگر به نزد پیامبر(ص) برویم". آن دو پذیرفتند و با عباس به حضور پیامبر(ص) رسیدند.

وقتی عباس به خدمت رسول خدا(ص) رسید، گفت: "ای رسول خدا، ابو سفیان و حکیم بن حزام و بدیل بن ورقاء آمده‌اند و می‌خواهند به حضور شما برسند".

پیامبر(ص) فرمود: "آنها را داخل کن!" و آنها بر پیامبر(ص) وارد شدند و تمامشب را در خیمه آن حضرت بودند. پیامبر(ص) ابتدا از آنها سؤالاتی پرسید و بعد آنها را به قبول اسلام دعوت کرد. آن دو، شهادتین را بر زبان جاری ساختند و مسلمان شدند، اما ابوسفیان ﴿لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ، را گفت و پس از این که گواهی رسالت پیامبر(ص) را بر زبان آورد، گفت: "ای محمد! اجازه دهید اقرار به نبوت شما را بعدا ابراز کنم". پیامبر(ص) به عباس فرمود: "مشکلی نیست. من هم آنها را امان دادم، فعلا ایشان را به خیمه خودت ببر". بدیل و حکیم بعد از آن به مکه برگشتند[۴۵].

پیامبر(ص) خود از اذاخر[۴۶] وارد مکه شدند. چون پیامبر(ص) به دروازه اذاخر رسید، مشاهده کرد که برخی از افراد سپاه اسلام با اهالی مکه می‌جنگند. پیامبر(ص) فرمود: "چرا دست به شمشیر برده‌اید؟ مگر من از جنگ نهی نکرده بودم؟" گفته شد: ای رسول خدا! اینها با خالد بن ولید درگیر شدند[۴۷].

پس از سقوط حتمی مکه اکثر اهالی این شهر که هنوز اسلام نیاورده بودند، پیاده و سواره همراه پیامبر(ص) و در کاروانی پشت سر ایشان به راه افتادند تا ببینند ماجرا به کجا کشیده خواهد شد. حکیم بن حزام، ابوسفیان و دیگران نیز از جمله این افراد بودند[۴۸].

پیامبر(ص) در صدر اسلام برای جلب قلوب برخی انسان‌هایی که مدعی بزرگی بودند و در بین قوم و قبیله جایگاهی برای خود تراشیده بودند، سنت حسنه‌ای را پایه گذاری کرد و هدایایی به این افراد به منظور ایجاد الفت بیشتر و رام کردن آنها می‌داد که به نام مولفة قلوبهم مشهور شدند. در این راستا پیامبر(ص) به ابوسفیان صد شتر و به پسرش معاویه صد شتر و به حکیم بن حزام نیز صد شتر داد[۴۹].[۵۰]

کارهای خیر حکیم

روزی ابوجهل، حکیم بن حزام بن خویلد را دید که باغلامش گندمی برای خدیجه، عمه خویش می‌برد که با پیامبر خدا(ص) در شعب بود. [پس] با او درگیر شد و گفت: "برای بنی هاشم خوراکی می‌بری؟ به خدا نمی‌گذارم بروی و تو را در مکه رسوا می‌کنم". در این هنگام ابوالبختری بن هشام آمد و به ابوجهل گفت: "با او چه کار داری؟" ابوجهل گفت: "برای بنی هاشم خوراکی می‌برد". ابوالبختری گفت: "این خوراکی از عمه‌اش نزد او مانده، چرا نمی‌گذاری برای او ببرد؟ دست از این مرد بردار".

اما ابوجهل نپذیرفت و به یکدیگر ناسزا گفتند، و ابوالبختری استخوان شتری برداشت و او را زد که سرش شکست[۵۱].

حکیم تا حدی که می‌توانست به ناتوانان کمک می‌کرد. روزی در مسجد نشسته بود که مردی از اهل یمن وارد شد. او تقاضای کمک کرد و گفت: "توانایی بردن بارم را به یمن ندارم، آیا کسی هست که مرا یاری کند؟" حکیم بن حزام را به او نشان دادند. نزد حکیم رفت. حکیم بن حزام به او گفت: "بنشین تا دو رکعت نماز بخوانم". او بعد از نماز مرد یمنی را به همراه خود برد. حکیم در بین راه اگر تکه پارچه‌ای و یا پشمی می‌دید، بر می‌داشت. مرد یمنی از کار حکیم متعجب شد و با خود گفت: از این مرد خیری به من نمی‌رسد. هنگامی به خانه حکیم رسیدند، حکیم به غلامش دستور داد که شتری رام و نیز تمام وسائل سفر را آماده کند. بعد از آماده شدن همه لوازم و نیز شتر به همراه مرد یمنی رفت و بارش را بر شتر گذاشت و به سوی یمن روانه‌اش کرد [۵۲].[۵۳]

سفارش پیامبر(ص) به حکیم

یکی از اصحاب امام صادق(ع) نزد ایشان آمد. امام(ع) به او فرمود: "شغلت چیست؟"

آن فرد گفت: "من آرد فروش هستم. گاهی که قیمت‌ها خوب است، آرد را می‌فروشم و گاهی که بازار، کساد است، آرد را نگه می‌دارم و بعد از این که قیمت‌ها بالاتر رفت، می‌فروشم".

امام(ع) فرمود: "دیگران درباره تو چه می‌گویند؟"

او گفت: "مرا احتکار کننده می‌نامند".

امام(ع) فرمود: "آیا در این مدتی که آرد نمی‌فروشی، فرد دیگری آرد می‌فروشد؟"

او گفت: "من اصلا چیزی نمی‌فروشم".

امام(ع) فرمود: "اشکالی ندارد". امام(ع) ادامه داد: "در زمان پیامبر(ص) شخصی از قریش به نام حکیم بن حزام، وقتی که کالایی به مدینه وارد می‌شد، همه آن را می‌خرید. پیامبر(ص) شاهد این قضیه بود به او فرمود: "ای حکیم بن حزام! مبادا که این کالا را احتکار کنی"[۵۴].[۵۵]

حکیم و نقل روایت از پیامبر(ص)

تعداد احادیثی که حکیم بن حزام از پیامبر نقل کرده است، به چهل حدیث می‌رسد که چهار حدیث را همه راویان ذکر کرده‌اند[۵۶].

به تعدادی از این روایات اشاره می‌کنیم:

  1. خیار مجلس: حکیم بن حزام نقل می‌کند که پیامبر(ص) می‌فرمود: مشتری و خریدار تا زمانی که از یکدیگر (در مجلس خرید و فروش) جدا نشده‌اند، می‌توانند معامله خود را برهم بزنند. (ولی اگر از یکدیگر جدا شدند، نمی‌توانند معامله برهم زنند). البته اگر با صداقت با یکدیگر رفتار کنند، هر دوی آنها برکت می‌یابند و اگر پنهان کاری و دروغگویی کنند (در فکر فریب یکدیگر باشند)، برکت معامله هر دو از بین خواهد رفت[۵۷].
  2. حرمت مسجد: حکیم بن حزام نقل می‌کند که پیامبر(ص) فرمود: نباید حدود الهی را در مساجد اقامه کرد[۵۸].
  3. کالای غیر موجود: حکیم بن حزام می‌گوید: از کالایی مقداری را فروختم و سود کردم، قبل از این که آن کالا را دریافت کنم. بعد نزد پیامبر(ص) رفتم و گفتم: ای رسول خدا! من می‌توانم این گونه معامله کنم و آیا سود آن حلال است؟ پیامبر(ص) فرمود:

ای پسر برادرم! تا چیزی را به دست نیاوردی، نفروش[۵۹]

  1. هدیi مشرکان: حکیم بن حزام نقل کرده است که پیامبر(ص) درباره خود او در دوران شرک فرموده است: هدیة مشرک را قبول نمی‌کنم[۶۰].
  2. بهترین صدقه: حکیم بن حزام می‌گوید: از پیامبر(ص) پرسیدم: کدام صدقه بهتر است؟ پیامبر(ص) فرمود: صدقه‌ای که به وابستگان نیازمند داده شود[۶۱].
  3. درخواست نکردن از دیگران: روزی حکیم بن حزام از پیامبر(ص) چیزی درخواست کرد. پیامبر(ص) خواسته‌اش را بر آورده کرد. دوباره تقاضایش را تکرار کرد و پیامبر(ص) باز هم به درخواست او پاسخ گفت: بعد به او فرمود: ای حکیم! مال دنیا، شیرین و لذیذ است، اما اگر بدون درخواست به دست آید، برکت دارد و اگر با رودربایستی و غیر طبیعی گرفته شود، برکت ندارد. مانند کسی که هر چه می‌خورد، سیر نمی‌شود. و دست بخشنده از دست گیرنده، بهتر است. حکیم گفت: "یا رسول الله! قسم به خدایی که تو را مبعوث کرد، دیگر بار هرگز از کسی چیزی نخواهم خواست" و تا آخر عمر چنین کرد[۶۲].
  4. کارهای خیر همیشه خوب است: روزی حکیم بن حزام از پیامبر(ص) پرسید: آیا کارهای خیری که در جاهلیت انجام داده‌ام، برای من فایده‌ای دارد؟ پیامبر(ص) فرمود: وقتی مسلمان شدی، کارهای خیر قبلی‌ات هم برای تو محسوب می‌شود[۶۳].[۶۴]

مخالفت حکیم با پیشنهاد عمر

روزی عمر با مهاجرین و انصار درباره این که آیا برای مردم حقوقی از بیت المال به صورت دائم داده شود یا نه، مشورت کرد. همه حرفش را تأیید کردند به جز حکیم بن حزام. او گفت: "اگر حقوق ثابتی برای افراد قریش از بیت المال تعیین شود، بیم آن می‌رود که قریش که اهل تجارت و کار است، دست از تجارت بکشد و تنبلی پیشه کند. بعد از تو اگر حاکمی دیگر بیاید و این حقوق را قطع کند، آنها هم تجارت را از دست داده‌اند و هم حقوق را و دچار مشکل خواهند شد". پس نظر حکیم پذیرفته شد[۶۵].[۶۶]

حکیم و عثمان

محاصره خانه عثمان چهل و نه روز طول کشید[۶۷]. عثمان در روز هجدهم ماه ذی حجة (روز عید غدیر) در سال سی و پنجم هجری و در هشتاد و دو سالگی به دست ناراضیان از حاکمیتش کشته شد. او بیش از یازده سال مقام خلافت را در دست داشت.

به خاطر کارهای نابهنجار عثمان و تباه کردن سنت رسول خدا(ص)، مسلمانان اجازه نمی‌دادند که جسد عثمان به خاک سپرده شود و به همین جهت تا سه روز جسد عثمان دفن نشد. در این مدت، سگ‌ها یکی از پاهای عثمان را ربوده، خوردند. عبد الله بن سواد، یکی از بزرگان مصر، می‌گفت: هرگز نمی‌گذاریم او را در گورستان مسلمانان به خاک بسپارند؛ زیرا او مسلمان نبود. کسی که نبوت و قیامت را در حضورش انکار می‌کنند و او چیزی نمی‌گوید و بلکه روی خوش هم به آنان نشان می‌دهد، چنین فردی مسلمان نیست و حق ندارد در قبرستان مسلمانان دفن شود. برای حل این مشکل، حکیم بن حزام و جبیر بن مطعم به نزد امام علی(ع) آمدند. آن حضرت، حسن(ع) را به نزد مصریان فرستاد و پیام داد که از مخالفت با دفن عثمان دست بردارند. مخالفان عثمان به احترام امام علی(ع) اجازه دادند که عثمان را به خاک بسپارند. به این ترتیب، جسد عثمان را در مجاورت قبرستان مشرکان به خاک سپردند. گروهی از انصار خواستند نگذارند کسی بر او نماز گزارد و این مورد نیز با وساطت علی(ع) حل شد؛ پس حکیم بن حزام بر جسد عثمان نماز گزارد و او را دفن کردند. لازم به ذکر است که عثمان را بدون غسل و با همان الباسی که بر تن داشت، دفن کردند[۶۸].[۶۹]

حکیم و امام علی(ع)

طبری نقل کرده است که حکیم بن حزام، طرفدار افکار عثمان بود و بر آن پافشاری می‌کرد. به همین جهت، وی از بیعت با امام علی(ع) خودداری کرد و در هنگام قتل عثمان اصرار کرد که او را در بقیع دفن کنند. البته موضع حکیم بعدها تغییر یافت و با امام علی(ع) همکاری می‌کرد، چنان که وقتی آن حضرت در جنگ جمل از کنار کشته عبدالله، فرزند حکیم، گذشت، فرمود: « هذا خالف أباه فی الخروج و ابوه حین لم ینصرنا، قد احسن فی بیعته و ان کان قد کف و جلس حین شک فی القتال»؛ این کشته بر خلاف خواست پدرش وارد جنگ جمل شد و پدرش هرچند برای یاری ما به جنگ جمل نیامد، اما به دشمن ما هم کمک نکرد و زمانی که در واقعیت جنگ شک کرد، در خانه نشست[۷۰].[۷۱]

حکیم و پرداخت وام‌های زبیر

زبیر، هنگامی که کشته شد، درم و دیناری باقی نگذاشت جز زمین‌هایی که از جمله آنها غابه بود و یازده خانه در مدینه دو خانه در بصره خانه‌ای در کوفه و خانه‌ای در مصر!! وام‌های زبیر هم چنین بود که بعضی از اشخاص می‌آمدند اموالی را نزد او به امانت بگذارند و زبیر می‌گفت: به امانت نمی‌پذیرم، بلکه به صورت وام می‌پذیرم؛ چون می‌ترسم به صورت امانت از بین برود. زبیر هیچ گاه عهده دار امارت و جبایه و جمع آوری مالیات و خراج نشد و همواره در خدمت رسول خدا(ص) ابوبکر و عمر و عثمان به جهاد مشغول بود.

عبدالله بن زبیر می‌گوید: وام‌های او را محاسبه کردم و دیدم دو میلیون و دویست هزار درم است.

روزی حکیم بن حزام، عبد الله بن زبیر را دید و گفت: "ای برادر زاده، برادرم چه مقدار وام دارد؟" عبدالله بن زبیر از او مخفی کرد و گفت: "یکصد هزار درم". حکیم گفت: "خیال نمی‌کنم زمین‌های شما پاسخ گوی این وام باشد". عبدالله آن گاه به او گفت: "پس اگر وام، دو میلیون و دویست هزار درهم باشد، چه فکر می‌کنی؟" [حکیم] گفت: "نمی‌بینم که از عهده آن برآیید و اگر نتوانستید پرداخت کنید، از من کمک بگیرید"[۷۲].[۷۳]

سرانجام حکیم بن حزام

حکیم در سال ۵۴ هجری و در ۱۲۰ سالگی، در زمان حاکمیت معاویه در مدینه از دنیا رفت [۷۴]. او در اواخر زندگی، بینایی‌اش را از دست داد و در لحظات آخر زندگی همواره صدای همهمه از او شنیده می‌شد و همراه این صدا ﴿لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ می‌گفت[۷۵].[۷۶]

پرسش‌های وابسته

جستارهای وابسته

منابع

پانویس

 با کلیک بر فلش ↑ به محل متن مرتبط با این پانویس منتقل می‌شوید:  

  1. «دلجویی‌شدگان » سوره توبه، آیه ۶۰.
  2. اسد الغابه، ابن اثیر، ج۱، ص۵۲۲؛ تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۱۵، ص۹۴.
  3. الفتوح، ابن اعثم (ترجمه: مستوفی هروی)، ص۱۰۰۰.
  4. تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۱۵، ص۱۰۲؛ أمتاع الأسماع، مقریزی، ج۶، ص۳۹۷.
  5. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «حکیم بن حزام»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۴، ص:۴۱۰-۴۱۱.
  6. الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۱، ص۱۲۸؛ تاریخ یعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۱۰؛ المنمق، ابن حبیب، ص۱۸۸.
  7. تاریخ یعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۱۷؛ البدایة و النهایه، ابن کثیر، ج۲، ص۲۹۲.
  8. السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۱۳۴.
  9. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «حکیم بن حزام»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۴، ص:۴۱۱-۴۱۲.
  10. الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۴۳۵.
  11. الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۳، ص۸۹۲.
  12. الکامل، ابن اثیر (ترجمه: حالت - خلیلی)، ج۹، ص۴۱۱.
  13. الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۴، ص۱۵۳۹.
  14. "و هر کس در راه خداوند هجرت گزیند، در زمین سرپناه‌های فراوان و گستردگی (در روزی) خواهد یافت و هر که از خانه خویش برای هجرت به سوی خداوند و پیامبرش برون آید سپس مرگ او را دریابد؛ بی‌گمان پاداش او بر عهده خداوند است و خداوند آمرزنده‌ای بخشاینده است" سوره نساء، آیه ۱۰۰. الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۴۳۲.
  15. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «حکیم بن حزام»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۴، ص:۴۱۲-۴۱۳.
  16. الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۱، ص۳۶۳.
  17. المنتظم، ابن جوزی، ج۵، ص۲۷۰.
  18. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «حکیم بن حزام»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۴، ص:۴۱۳.
  19. الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۸، ص۱۲-۱۵.
  20. الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۱، ص۴۶۷.
  21. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «حکیم بن حزام»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۴، ص:۴۱۳-۴۱۴.
  22. تفسیر العیاشی، عیاشی، ج۲، ص۵۴؛ الخصال، شیخ صدوق، ص۳۶۷.
  23. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «حکیم بن حزام»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۴، ص:۴۱۴-۴۱۵.
  24. خبیب، یکی از یاران باوفا و صادق پیامبر(ص) است که در واقعه رجیع، بعد از به شهادت رسیدن اکثر همراهانش، به همراه عبدالله بن طارق و زید بن دثنه به دست مشرکان اسیر شده و سپس به شهادت رسیدند. (المغازی، واقدی (ترجمه: مهدوی دامغانی، ج۱، ص۲۶۱-۲۶۴). ر.ک: جلد پنجم دایرة المعارف صحابه.
  25. المغازی، واقدی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۲۶۵.
  26. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «حکیم بن حزام»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۴، ص:۴۱۶.
  27. المغازی، واقدی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۲۳.
  28. المغازی، واقدی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۲۵.
  29. المغازی، واقدی (ترجمه: مهدوی دامغان)، ص۳۹.
  30. المغازی، واقدی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۴۶.
  31. دلائل النبوه، بیهقی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۲، ص۲۴۶.
  32. المغازی، واقدی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۴۸.
  33. المغازی، واقدی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۴۹-۵۰.
  34. الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۴، ص۷.
  35. دلائل النبوه، بیهقی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۲، ص۲۳۹.
  36. المغازی، واقدی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۶۰.
  37. المغازی، واقدی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۷۱.
  38. المغازی، واقدی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۷۲.
  39. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «حکیم بن حزام»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۴، ص:۴۱۶-۴۲۰.
  40. تاریخ الطبری، طبری، ج۱، ص۵۱۵.
  41. اسد الغابه، ابن اثیر، ج۱، ص۲۴.
  42. الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۴، ص۵۴.
  43. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «حکیم بن حزام»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۴، ص:۴۲۰-۴۲۱.
  44. أمتاع الأسماع، مقریزی، ج۱، ص۳۶۰.
  45. المغازی، واقدی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۶۲۲-۶۲۳.
  46. اذاخر، نام مکان و دروازه‌ای نزدیک مکه است (منتهی الارب، ذیل واژه).
  47. المغازی، واقدی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۶۳۲.
  48. المغازی، واقدی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۶۸۳.
  49. تاریخ الطبری، طبری (ترجمه: پاینده)، ج۳، ص۱۲۱۴.
  50. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «حکیم بن حزام»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۴، ص:۴۲۱-۴۲۳.
  51. تاریخ الطبری، طبری (ترجمه: پاینده)، ج۳، ص۸۷۸-۸۷۹.
  52. تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۱۵، ص۱۰۳.
  53. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «حکیم بن حزام»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۴، ص:۴۲۳-۴۲۴.
  54. « قَالَ: قَالَ لِي أَبُو عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ مَا عَمَلُكَ قُلْتُ حَنَّاطٌ وَ رُبَّمَا قَدِمْتُ عَلَى نَفَاقٍ وَ رُبَّمَا قَدِمْتُ عَلَى كَسَادٍ فَحَبَسْتُ فَقَالَ فَمَا يَقُولُ مَنْ قِبَلَكَ فِيهِ قُلْتُ يَقُولُونَ مُحْتَكِرٌ فَقَالَ يَبِيعُهُ أَحَدٌ غَيْرُكَ قُلْتُ مَا أَبِيعُ أَنَا مِنْ أَلْفِ جُزْءٍ جُزْءاً قَالَ لاَ بَأْسَ إِنَّمَا كَانَ ذَلِكَ رَجُلٌ مِنْ قُرَيْشٍ يُقَالُ لَهُ حَكِيمُ بْنُ حِزَامٍ وَ كَانَ إِذَا دَخَلَ اَلطَّعَامُ اَلْمَدِينَةَ اِشْتَرَاهُ كُلَّهُ فَمَرَّ عَلَيْهِ اَلنَّبِيُّ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ فَقَالَ يَا حَكِيمَ بْنَ حِزَامٍ إِيَّاكَ أَنْ تَحْتَكِرَ»؛جامع احادیث الشیعه، بروجردی، ج۱۸، ص۷۱.
  55. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «حکیم بن حزام»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۴، ص:۴۲۴-۴۲۵.
  56. مسند أحمد، احمد بن حنبل، ج۴، ص۴۰۱-۴۰۳.
  57. « بِالْخِيَارِ مَا لَمْ يَفْتَرِقَا فَإِنْ صَدَقَا وَ بَيَّنَا بُورِكَ لَهُمَا فِي بَيْعِهِمَا وَ إِنْ كَتَمَا وَ كَذَبَا مُحِقَ بَرَكَةُ بَيْعِهِمَا»؛ وسائل الشیعه، شیخ حر عاملی، ج۱، ص۲۱.
  58. « لاَ تُقَامُ اَلْحُدُودُ فِي اَلْمَسَاجِدِ»؛ سبل الهدی و الرشاد، صالحی شامی، ج۹، ص۹۸.
  59. « یا بن أخی لا تبیعن شیئا حتی تقبضه»؛‌سبل الهدی و الرشاد، صالحی شامی، ج۹، ص۲۸۱.
  60. « لا أقبل هدیة مشرک»؛ المنتظم، ابن جوزی، ج۱۹، ص۴۵۰.
  61. « عَلَى ذِي رَحِمٍ كَاشِحٍ»؛ مستدرک الوسائل، میرزای نوری، ج۷، ص۱۹۵.
  62. «يَا حَكِيمُ ، إِنَّ هَذَا اَلْمَالَ خَضِرَةٌ حُلْوَةٌ، فَمَنْ أَخَذَهُ بِسَخَاوَةِ نَفْسٍ بُورِكَ لَهُ فِيهِ، وَ مَنْ أَخَذَهُ بِإِشْرَافِ نَفْسٍ لَمْ يُبَارَكْ لَهُ فِيهِ، كَانَ كَالَّذِي يَأْكُلُ وَ لاَ يَشْبَعُ، وَ اَلْيَدُ اَلْعُلْيَا خَيْرٌ مِنَ اَلْيَدِ اَلسُّفْلَى».اسد الغابه، ابن اثیر، ج۱، ص۵۲۳.
  63. « أسلمت علی ما سلف لک من خیر»؛ الاصابه، ابن حجر، ج۲، ص۹۸.
  64. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «حکیم بن حزام»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۴، ص۴۲۵-۴۲۷.
  65. قاموس الرجال، شوشتری، ج۳، ص۶۳۰.
  66. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «حکیم بن حزام»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۴، ص:۴۲۷.
  67. مروج الذهب، مسعودی (ترجمه: پاینده)، ج۱، ص۷۰۳.
  68. تاریخ الطبری، طبری، ج۴، ص۴۱۲.
  69. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «حکیم بن حزام»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۴، ص:۴۲۷-۴۲۸.
  70. قاموس الرجال، شوشتری، ج۳، ص۶۲۹-۶۳۰.
  71. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «حکیم بن حزام»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۴، ص:۴۲۸.
  72. الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۳، ص۹۴-۹۳.
  73. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «حکیم بن حزام»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۴، ص:۴۲۹.
  74. أنساب الأشراف، بلاذری، ج۹، ص۴۵۵.
  75. تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۱۵، ص۱۰۳.
  76. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «حکیم بن حزام»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۴، ص:۴۲۹.