دعوت علنی پیامبر خاتم در تاریخ اسلامی

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

سال سوم بعثت با نزول آیه أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ، دعوت علنی پیامبر اکرم(ص) آغاز شد. ابتدا آن حضرت خویشاوندان خویش را به اسلام دعوت کرد و در ادامه دعوت خود را عمومی کرده و تمام مردم را دعوت می‌نمودند. مرحله دعوت علنی مردم به دین اسلام از سخت‌ترین و دشوارترین مراحل دعوت الهی پیامبر(ص) به شمار می‌آید. فعالیت‌های پیامبر در این دوره شامل برخی از کارها می‌شد مانند: حضور در بازارهای موسمی و دعوت مردم؛ حضور در مسجدالحرام و دعوت مردم؛ مباحثه و پاسخ‌گویی به مشرکان؛ استفاده از فرصت سالیانه حج و رفتن به سرزمین قبایل بیابان‌نشین.

مقدمه

مرحله دعوت علنی مردم به دین اسلام از سخت‌ترین و دشوارترین مراحل دعوت الهی پیامبر (ص) به شمار می‌آید. رسول خدا (ص)، با پشت سر گذاشتن تبلیغ پنهانی و فراهم آوردن زمینه‌های دعوت علنی، آشکارا به تبلیغ دین اسلام، همت گماشت. ایشان کوشش بسیار کرد، سختی‌های بسیاری به جان خرید و آزارهای فراوانی دید؛ اما مقاوم و استوار به راهش، ادامه داد تا اینکه دین آسمانی‌اش رفته‌رفته همه جا را فرا گرفت[۱].

مدت‌ها قبل از اینکه دعوت پیامبر اکرم(ص) علنی گردد، ایشان برای نماز به مسجدالحرام می‌آمد، این اولین نشانه دین جدید بود که در محضر عام دیده می‌شد[۲]. پیامبر ناگزیر در این نمازها قرآن قرائت می‌کرد و بایستی صدای ایشان حداقل برای بعضی از نمازها بلند باشد و جلب توجه کند، بنابراین چون قرائت قرآن شنیده می‌شد، این خود یک دعوت غیر علنی بود[۳].

رسول خدا(ص) دعوت آشکار را در دو مرحله دعوت خویشان و دعوت عموم مردم انجام داد:

دعوت خویشاوندان

رسول خدا(ص) نخستین بار با فرمان الهی أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ[۴] خویشاوندان نزدیک خود را به آیین اسلامی دعوت کرد. ایشان این دعوت را با پذیرایی و نوعی گردهمایی خاندانی در خانه ابوطالب[۵]، پیوند داد و امام علی(ع) را مأمور پذیرایی و اطعام چهل تن از نزدیکان و فرزندزادگان عبدالمطلب کرد. در پایان این پذیرایی، وقتی رسول خدا(ص) خواست سخن بگوید، ابولهب، عموی رسول خدا(ص) و از ثروتمندان معروف مکه، با فرافکنی، جمعیت را متفرق کرد و فرصت نداد دعوتی صورت گیرد. بدین‌سان نخستین مخالفت با دعوت رسول خدا(ص) از سوی خویشاوندان شکل گرفت.

رسول خدا(ص) بار دیگر امام علی(ع) را مأمور بر پایی جلسه دیگری کرد و در پایان پذیرایی فرمود: در میان عرب کسی را نمی‌شناسم که ارمغانی بهتر از ارمغان من برای شما آورده باشد. من برای شما خیر دنیا و سعادت آخرت را آورده‌ام. آنگاه آنان را به خدای یگانه فراخواند و اعلام کرد، هر کس از شما، مرا در این راه یاری کند، برادر، وصی و جانشین من در میان شما خواهد بود. همگان سکوت کردند، اما رسول خدا(ص) دعوتش را سه بار تکرار نمود و در هر سه بار جز علی(ع) کسی اعلام آمادگی نکرد. سرانجام رسول خدا(ص) وی را برادر، وصی و جانشین خود در میان آنان اعلام کرد و افزود: «فرمانبر وی باشید».

مخاطبان با خنده‌ای تمسخرآمیز به ابوطالب گفتند: تو را دستور داده فرمانبردار فرزندت باشی![۶] ابوطالب در مقابل ابولهب و دیگر مخالفان قسم یاد کرد که از رسول خدا(ص) حمایت خواهد کرد[۷]. بدین‌سان، در نخستین مرحله دعوت آشکار، مسئله جانشینی امیرالمؤمنین(ع) نیز مشخص شد.

طولانی بودن دعوت مخفی، رسیدن خبر بعثت به بیرون مکه، مسلمان شدن غیرقریشیان، شماتت و آزار برخی مکیان، همه شواهدی هستند، که نشان می‌دهند خویشاوندان رسول خدا(ص) پیش از این مرحله با اسلام آشنا بوده، ولی از پذیرش آن خودداری می‌کرده‌اند. فرافکنی ابولهب در جلسه نخست و مسخره کردن ابوطالب در جلسه دوم، این ادعا را تأکید می‌کند. بلاذری نیز خبری نقل کرده که نزول آیه انذار برای رسول خدا(ص) بسیار سخت بود و برخی خطر مقاومت ابولهب و یارانش را به حضرت گوشزد می‌کردند[۸].

گویا تعبیر قرآن به أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ[۹] نیز اشاره به همین معنا دارد؛ زیرا در ادامه فرمود: فَإِنْ عَصَوْكَ فَقُلْ إِنِّي بَرِيءٌ مِمَّا تَعْمَلُونَ[۱۰]. از این رو، دعوت رسمی پیامبر(ص) با انذار به عنوان عامل بازدارنده آغاز شد. شروع رسالت دیگر انبیا نیز با انذار، نشان می‌دهد که دعوت آنان نیز با نوعی آگاهی قبلی و مخالفت مخاطبان همراه بوده است[۱۱].

اما نکته قابل توجه اینکه خطر مخالفت وقتی مهم است، که از درون خاندان نبوت باشد. در اسلام نخستین ندای مخالف از درون بنی هاشم و از سوی ابولهب، عموی رسول خدا(ص)، برخاست و اجازه نداد اتحاد قبائلی برای دفاع از رسول خدا(ص) شکل بگیرد[۱۲].

دعوت عمومی

بعد از آنکه پیامبر (ص) نزدیکانش را انذار کرد، امر نبوت حضرت، بیش از پیش در مکه منتشر شد. در روایتی آمده است که پس از نزول این آیه شریفه و انذار نزدیکان، پیامبر (ص) بر بالای کوه صفا ایستاد و فریاد برآورد: «يَا صَبَاحَاهْ‌»[۱۳] (خبر مهم). قریشیان در اطراف حضرت جمع شدند و گفتند: "چه شده است؟" فرمود: "اگر به شما خبر دهم که امشب یا فردا صبح، دشمنی به شما حمله می‌کند، مرا تصدیق می‌کنید؟" گفتند: "بله" فرمود: "من ترساننده شما از عذابی دردناک هستم"[۱۴]. سپس ادامه داد: "ای مردم! رهبر و پیشوا، به اهلش دروغ نمی‌گوید، قسم به خدایی که هیچ پروردگاری جز او نیست، من از طرف خدا به طور خاص برای شما و به طور عام برای تمام مردم فرستاده شده‌ام. به خدا قسم که شما خواهید مُرد چنان که می‌خوابید، بعد از مرگ برانگیخته خواهید شد چنان که از خواب بیدار می‌شوید، محاسبه می‌شوید چنان که عمل می‌کنید. در مقابل کارهای نیک پاداش و در مقابل کارهای زشت عذاب داده می‌شوید. بهشت و جهنم ابدی است و شما اولین کسانی هستید که انذار شده‌اید"[۱۵].

بعد از گذشت مدتی، با نزول آیه فَاصْدَعْ بِمَا تُؤْمَرُ وَأَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكِينَ إِنَّا كَفَيْنَاكَ الْمُسْتَهْزِئِينَ[۱۶] رسول خاتم (ص)، مرحله‌ای دیگر از دعوت علنی را آغاز کرد.

با آشکار شدن دعوت الهی، تمام مردم درباره دعوت آن حضرت صحبت می‌کردند و این امر بر کسی از اهل مکه مخفی نمانده بود؛ حتی اخبار آن به بیرون مکه نیز سرایت کرده بود[۱۷]. با این حال در ابتدا با مخالفت‌های چندانی از سوی قریش روبه رو نشد[۱۸].

ابن‌اسحاق نقل می‌کند: "هنگامی که رسول خدا (ص) امر الهی را آشکار و مردم را به اسلام دعوت کرد، قومش او را از خود طرد نکردند و به مقابله با او برنخاستند تا اینکه بت‌پرستی را عیب دانست [و نیاکانشان را مذمت کرد و خبر داد که آنان در آتش هستند]. مشرکان، این کار را منکری بزرگ برای خویش برشمردند و دسته جمعی به مخالفت و دشمنی با او برخاستند".

دلیل آشفتگی و اعتراض مردم مکه، فهمیدن معنای حقیقی ایمان بود؛ چیزی که جز با نفی همه خدایان دروغین و ایمان به پروردگار قادر و بی‌همتا به دست نمی‌آید. ایمان به خدا یعنی سلب تمام اختیارات جاهلی و پذیرش فرمانبرداری کامل از خدا و رسولش؛ از این رو مشرکان با تمام توان، به اذیت و آزار ایشان و دیگر مسلمانان پرداختند[۱۹]. حضرت نیز با وجود همه این مخالفت‌ها به نرمی و مدارا مردم را به دین اسلام دعوت می‌کرد[۲۰].[۲۱]

آغاز رویارویی با شرک و اهل آن

از سال سوم که پیامبر مأمور شد دعوت به اسلام را علنی کند، در ابتدا چیزی و کسی به مقابله با ایشان نمی‌پرداخت، با بی‌اعتنایی و سردی و شاید اندک تنفر با آن برخورد می‌کردند[۲۲] و برخورد جدی وجود نداشت.

کم کم تعداد ایمان آورندگان به پیامبر و تعالیم ایشان بیشتر می‌شد. هرگاه پیامبر از کنار آنان می‌گذشت، با دست به ایشان اشاره می‌کردند و می‌گفتند: این جوان بنی عبدالمطلب است که از آسمان سخن می‌گوید[۲۳]. اما چون حضرت، از خدایان مشرکان و پدرانشان نام برد که هیزم جهنم‌اند[۲۴] و کافران و همه پدران (مشرک) آنها، در گمراهی محض‌اند[۲۵]، برخورد جدی از جانب مشرکان شروع شد. آزار و اذیت‌ها آغاز گردید. آنها دیگر ایشان را یک دشمن آشکار دانستند، از آن زمان سخت‌ترین و دشوارترین مراحل وظیفه تبلیغ آغاز گردید[۲۶].[۲۷]

رفتن قریش نزد ابوطالب

بزرگان قریش، چون دیدند که پیامبر (ص) از دعوت خویش دست بر نمی‌دارد، ابتدا نزد ابوطالب رفتند و جهت حلّ و فصل مسالمت‌آمیز مسئله، با ابوطالب به گفتگو پرداختند[۲۸]. آنان گفتند: "ای ابوطالب! برادرزاده‌ات، به خدایان ما ناسزا می‌گوید، بر دین ما عیب می‌گیرد، عقل‌هایمان را سبک می‌شمارد و پدران ما را گمراه می‌داند. یا وی را از این کار برحذر دار یا او را به ما واگذار"[۲۹]. ابوطالب در پایان این دیدار، با خوشرویی و ملاطفت، آنها را راضی و سپس روانه کرد[۳۰].

خاتم انبیا (ص) همچنان به تبلیغ و انجام رسالت خویش مشغول بود تا اینکه بار دیگر رفته‌رفته مخالفت قریش با آن حضرت، بالا گرفت[۳۱]. سران قریش راهی نیافتند جز آنکه دوباره نزد ابوطالب بروند و با او گفتگو کنند. این بار آنها با شدّت بیشتری از او خواستند تا مانع فعالیت‌های حضرت شود[۳۲]؛ حتی سعی کردند به وسیله مال، املاک و... حضرت را به طمع بیندازند و ایشان را از ادامه دعوتش، منصرف کنند[۳۳]؛ اما حضرت در جواب گروه قریش فرمود: "به خدا قسم! اگر خورشید را در دست راست و ماه را در دست چپ من قرار دهند، از دعوت خویش دست برنمی‌دارم و از پای نخواهم نشست تا خدا دین مرا رواج دهد یا جان بر سر آن گذارم"[۳۴].

جواب پیامبر (ص)، سران کفر را از پذیرفته شدن هرگونه پیشنهادی مأیوس کرد. از این زمان به بعد، قریش که در تمام برخوردهای خود تا حدودی احترام پیغمبر (ص) را حفظ می‌کرد و متانت خود را از دست نداده بود، تصمیم گرفت به هر قیمتی که شده از نفوذ آیین او جلوگیری کند. پس در مخالفت با رسول خدا (ص) هم‌قسم شدند و تصمیم گرفتند فرزندان و افراد قبیله خویش را از مسلمانی برگردانند[۳۵]. آنان قبایل خود را ملزم به جستجو کردند تا تازه مسلمانان را بیازارند[۳۶]. قریشیان عده‌ای جاهل، نادان و اوباش را تحریک کرده بودند تا درصدد تکذیب و آزار پیامبر (ص) برآیند و خود نیز او را به شاعری، جادوگری و دیوانگی متهم ساختند[۳۷]. کار بر رسول اکرم (ص) و کسانی که ایمان آورده بودند سخت شد[۳۸]. مشرکان چون قادر نبودند مسلمانانی را که از حمایت عشیره خود برخوردار هستند، اذیت کنند به سخت‌ترین وجه، ضعیف‌ترها را آزار می‌دادند[۳۹]؛ مثلاً برخی را می‌زدند، گروهی را گرسنه نگه می‌داشتند و جمعی را برهنه بر روی ریگ‌های داغ و تفتیده مکه می‌خواباندند[۴۰].

قریشیان که با تمسخر، آزار و ترساندن، سعی داشتند از ادامه کار حضرت جلوگیری کنند[۴۱]، با مرگ ابوطالب به این شکنجه‌ها شدت بخشیدند تا حدی که عده‌ای از مسلمانان مجبور شدند به حبشه هجرت کنند. حضرت نیز با فراهم شدن مقدمات سفر به مدینه هجرت کرد[۴۲].

مسخره‌کنندگان حضرت

به نقلی پنج نفر از قریشیان، به نام‌های ولید بن مغیره مخزومی، عاص بن وائل سهمی، اسود بن عبد یغوث زهری، اسود بن مطلب و حارث بن طلاطله ثقفی، بیش از همه، پیامبر (ص) را مسخره می‌کردند[۴۳]. به نقلی دیگر، مسخره‌کنندگان پیامبر (ص) هفده نفر بودند که همگی به شدیدترین وجه، هلاک شدند[۴۴].

گروهی از قریش در مراسم حج، نزد ولید بن مغیره جمع شدند؛ زیرا از سرسخت‌ترین این دشمنان به حساب می‌آمد و مردی مسن و با تجربه بود. او به آنها گفت: "ای جماعت قریش! موسم حج فرا رسیده و گروه‌های عرب به زودی روانه مکه می‌شوند. آنها مسئله دعوت محمد (ص) را شنیده‌اند. باید هم‌نظر شویم. متفاوت صحبت نکنید که باعث تکذیب و ردّ سخن همدیگر شوید"[۴۵]. گفتند: "چه بگوییم؟" گفت: "بهترین حرفی که می‌توان زد این است که او افسونگر و سخنانش سحرانگیز است"[۴۶]. قریش تصمیم گرفتند با نشستن بر سر راه کاروانیان، آنها را از تماس با رسول خدا (ص) و سحر و جادوی آن حضرت بیمناک سازند[۴۷].

ابولهب که از دیگر دشمنان و آزاردهندگان پیامبر (ص) به شمار می‌آمد ضمن ریختن خار و خاشاک بر سر راه حضرت و احشای حیوانات بر سر و روی ایشان، به دنبال حضرت می‌رفت و فریاد می‌زد: "ای مردم! این مرد، شما را از دین خود و پدرانتان نفریبد"[۴۸].[۴۹]

فعالیت‌های تبلیغی پیامبر

کارهایی که پیامبر بعد از فرمان دعوت علنی انجام می‌داد به چند دسته تقسیم می‌شد. از جمله:

حضور در بازارهای موسمی و دعوت مردم

بازارهای موسی عربستان همچون «ذی المجاز»، «مجنة» و«عکاظ» هر کدام یکی از مراکز مهم و بزرگ تبلیغ پیامبر شده بود. البته این بازارها برای ایشان چنین بود: چون اندکی ناامنی بازار را به هم می‌ریخت و به مصلحت قریشیان و سایر اعراب نبود. ایشان در این بازارها حاضر می‌شد، هر روز سراسر بازارها را بارها و بارها طی می‌فرمود، با صدای بلند دعوت به توحید می‌کرد، و شعار توحیدی: «قُولُوا لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ تُفْلِحُوا» را به تکرار فریاد می‌کرد[۵۰]. ایشان در این بازارها به دنبال کسان یا قبایلی می‌گشت که بتوانند او را پناه بدهند، آن قدر قدرت داشته باشند که از او در برابر دشمنان قریشی یا غیر آن، دفاع کنند تا ایشان بتواند به کار تبلیغ دین خدا بپردازد.

«کلبی» مورخ بزرگ، از عبدالرحمن معاییری نقل می‌کند که بزرگان قومش به او گفته بودند: پیامبر در سوق عکاظ با ما برخورد کرد، به نزد ما آمد. از ما پرسید: از کدام تیره هستید؟ گفتیم: از بنو کعب بن ربیعه! فرمود: توانایی شما چقدر است؟ جواب دادیم: کسی نمی‌تواند به ما دست درازی کند، کسی نمی‌تواند از داشته‌های ما چیزی به غارت ببرد. پیامبر به ایشان فرمود: من رسول خدا (ص) هستم. به نزد شما می‌آیم که از من حمایت کنید تا من پیام پروردگارم را به مردم برسانم، در این راه هیچ کس از شما را به چیزی اجبار نمی‌کنم. آنها پرسیدند: تو از کدامین تیره قریشی؟ فرمود: از بنی عبدالمطلب، گفتند: تو با فرزندان عبد مناف چگونه‌ای؟ فرمود: آنها جزو اولین کسانی بودند که مرا تکذیب و طرد کردند. آنها در جواب گفتند: اما ما تو را طرد نمی‌کنیم؛ ولی به تو ایمان هم نمی‌آوریم، از تو حراست می‌کنیم تا رسالت پروردگارت را به انجام برسانی. پیامبر به میان چادر قبیله و جمع ایشان وارد شد.

بحیرة بن فراس یکی از بزرگان قبیله که آنجا حضور داشت تا پیامبر را دید گفت: این مرد کیست؟ گفتند: او محمد بن عبدالله قرشی است که گمان می‌کند پیامبر است. از ما خواسته که از او حفاظت کنیم تا پیام پروردگارش را به مردم برساند. او گفت: شما در جواب چه گفتید؟ گفتند: ما گفتیم خوش آمدید، راه برای شما باز است. ما تو را به بلاد خودمان می‌بریم، از تو همچون خودمان دفاع می‌کنیم. بحیره گفت: من فکر نمی‌کنم کسی از این بازار برگشته باشد که سخت‌تر از آنچه شما به همراه دارید به همراه داشته باشد. شما با این کار گرفتار مقابله با همه عرب خواهید شد، آنها مجموعاً به دشمنی با شما برخواهند خواست، یکپارچه به جنگ با شما می‌آیند. قومش او را بهتر می‌شناسند. اگر از او خیری می‌شناختند، با داشتن او سعادتمندترین مردم می‌شدند. آیا به کسی که خود راهش را گم کرده است، قومش او را طرد و تکذیب کرده‌اند اعتماد می‌کنید؟ آیا به چنین کسی پناه می‌دهید، آیا می‌خواهید چنین کسی را یاری کنید؟

بحیره جلو آمد و به پیامبر گفت: بلند شو، به نزد قوم خود برو که اگر این کار را نکنی گردنت را خواهم زد. همین که پیامبر بلند شد تا بر شترش سوار شود، بحیره ضربه‌ای به زیر شکم شتر زد، شتر پیامبر را بر زمین انداخت[۵۱].

تاریخ از قبایلی که به بازارها می‌آمدند، هیچ نمونه قبول و روی خوش از دعوت پیامبر نشان نمی‌دهد؛ اما پیامبر بدون خستگی و ناامیدی در تمام دورانی که در مکه حضور داشت، در این بازارها شرکت داشته و به کار تبلیغ می‌پرداخت. این یک شگفتی بزرگ است[۵۲].

حضور در مسجدالحرام و دعوت مردم

مسجدالحرام هم یکی از مراکز مهم و اولیه دعوت بود. پیامبر قبل از اینکه دعوت خویش را علنی کند و به مقابله با قریش و بت‌های آنها برود، مدت‌ها در آن نماز می‌خواند، امیرالمؤمنین (ع) نیز از همان ایام با ایشان همراهی می‌کرد. حضرت در مراسم حج و یا عمره به بالای حجر می‌رفت، با صدای بلند می‌فرمود: ای گروه قریش! و ای جماعت عرب! شما را به خدای یگانه که جز او خدایی نیست می‌خوانم، شما را به پذیرش رسالت خودم دعوت می‌کنم، همچنین به رها کردن شریکان و بت‌ها که اگر دعوت مرا بپذیرید مالک همه عرب خواهید شد، عجم به دین شما در خواهد آمد، پادشاهان بهشت خواهید شد»[۵۳]. پاسخ مردم به ایشان چیزی جز تمسخر و استهزاء نبود و می‌گفتند: محمد دیوانه شده است!!

پیامبر در اوقات مختلف در مسجدالحرام نماز می‌خواند که این خود می‌توانست یک نوع دعوت دیگری باشد و قریش با این عمل هم مقابله می‌کردند. گاه پیامبر در سجده بودند که بر سر آن حضرت شکمبه شتر یا کثافات داخل معده شتر را خالی می‌کردند[۵۴] یا ابوجهل و کسان دیگر تصمیم می‌گرفتند با سنگی به پیامبر حمله کنند و مغز ایشان را در همان حال نماز پریشان کنند[۵۵].

پیامبر به تکرار در مسجدالحرام با صدای بلند قرآن می‌خواند. قرآن خواندن بلند یک نوع دعوت علنی بود. قرآن مکرر از تلاوت قرآن در برابر مشرکان و برای مشرکان و انواعی از مقابله‌های آنها سخن می‌گوید:

  1. وَقَالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لَا تَسْمَعُوا لِهَذَا الْقُرْآنِ وَالْغَوْا فِيهِ لَعَلَّكُمْ تَغْلِبُونَ[۵۶].
  2. وَإِذَا تُتْلَى عَلَيْهِمْ آيَاتُنَا بَيِّنَاتٍ قَالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِلْحَقِّ لَمَّا جَاءَهُمْ هَذَا سِحْرٌ مُبِينٌ[۵۷].
  3. وَإِذَا تُتْلَى عَلَيْهِمْ آيَاتُنَا بَيِّنَاتٍ قَالُوا مَا هَذَا إِلَّا رَجُلٌ يُرِيدُ أَنْ يَصُدَّكُمْ عَمَّا كَانَ يَعْبُدُ آبَاؤُكُمْ وَقَالُوا مَا هَذَا إِلَّا إِفْكٌ مُفْتَرًى وَقَالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِلْحَقِّ لَمَّا جَاءَهُمْ إِنْ هَذَا إِلَّا سِحْرٌ مُبِينٌ[۵۸].
  4. وَقَالُوا أَسَاطِيرُ الْأَوَّلِينَ اكْتَتَبَهَا فَهِيَ تُمْلَى عَلَيْهِ بُكْرَةً وَأَصِيلًا[۵۹].
  5. وَإِذَا تُتْلَى عَلَيْهِمْ آيَاتُنَا قَالُوا قَدْ سَمِعْنَا لَوْ نَشَاءُ لَقُلْنَا مِثْلَ هَذَا إِنْ هَذَا إِلَّا أَسَاطِيرُ الْأَوَّلِينَ[۶۰].
  6. إِذَا تُتْلَى عَلَيْهِ آيَاتُنَا قَالَ أَسَاطِيرُ الْأَوَّلِينَ[۶۱].
  7. وَإِذَا تُتْلَى عَلَيْهِمْ آيَاتُنَا بَيِّنَاتٍ قَالَ الَّذِينَ لَا يَرْجُونَ لِقَاءَنَا ائْتِ بِقُرْآنٍ غَيْرِ هَذَا أَوْ بَدِّلْهُ قُلْ مَا يَكُونُ لِي أَنْ أُبَدِّلَهُ مِنْ تِلْقَاءِ نَفْسِي إِنْ أَتَّبِعُ إِلَّا مَا يُوحَى إِلَيَّ إِنِّي أَخَافُ إِنْ عَصَيْتُ رَبِّي عَذَابَ يَوْمٍ عَظِيمٍ[۶۲].
  8. وَإِذَا تُتْلَى عَلَيْهِمْ آيَاتُنَا بَيِّنَاتٍ تَعْرِفُ فِي وُجُوهِ الَّذِينَ كَفَرُوا الْمُنْكَرَ يَكَادُونَ يَسْطُونَ بِالَّذِينَ يَتْلُونَ عَلَيْهِمْ آيَاتِنَا قُلْ أَفَأُنَبِّئُكُمْ بِشَرٍّ مِنْ ذَلِكُمُ النَّارُ وَعَدَهَا اللَّهُ الَّذِينَ كَفَرُوا وَبِئْسَ الْمَصِيرُ[۶۳].
  9. وَإِذَا تُتْلَى عَلَيْهِ آيَاتُنَا وَلَّى مُسْتَكْبِرًا كَأَنْ لَمْ يَسْمَعْهَا كَأَنَّ فِي أُذُنَيْهِ وَقْرًا فَبَشِّرْهُ بِعَذَابٍ أَلِيمٍ[۶۴].
  10. أَلَمْ تَكُنْ آيَاتِي تُتْلَى عَلَيْكُمْ فَكُنْتُمْ بِهَا تُكَذِّبُونَ[۶۵].
  11. يَسْمَعُ آيَاتِ اللَّهِ تُتْلَى عَلَيْهِ ثُمَّ يُصِرُّ مُسْتَكْبِرًا كَأَنْ لَمْ يَسْمَعْهَا فَبَشِّرْهُ بِعَذَابٍ أَلِيمٍ[۶۶].

ابن عباس نقل می‌کند: پیامبر هرگاه در مسجد الحرام قرآن می‌خواند آن را با صدای بلند قرائت می‌کرد. پاره‌ای از قریشیان از سر کینه و دشمنی، حتی از این قرائت هم عصبانی و ناراحت شده، تمسخر و استهزاء می‌کردند یا ناسزا می‌گفتند[۶۷].

سرانجام تصمیم به مقابله با ایشان گرفتند. کاری که آنها در نظر داشتند این بود که برای همیشه این صدا را خاموش کنند؛ البته آزار و اذیت آنها رنج زیاد به بار می‌آورد؛ ولی عالم غیب و امداد الهی همیشه آنها را مأیوس می‌کرد و به هدف نهایی خود نمی‌رسیدند[۶۸].[۶۹]

مباحثه و پاسخ‌گویی به مشرکان

در آن زمان که قریشیان هنوز از پیامبر مأیوس نشده بودند، بارها با ایشان به بحث می‌پرداختند. از جمله: روزی در اوایل ظهور علنی اسلام «عتبه» که از بزرگان قبیله قریش و در میان افراد قبیله بسیار محترم بود، در مجلس مشورتی به سایر سران و بزرگان این قبیله، پیشنهاد کرد: اجازه بدهید من به نزد محمد بروم، می‌خواهم به او پیشنهادهایی بدهم شاید یکی از آنها را بپذیرد و دست از ما بردارد. آنان موافقت کردند. او نزد پیامبر آمده و مدتی با آن حضرت سخن گفت. پیامبر همه سخنان او را گوش کرد، سپس از او خواستند که او هم به سخنان ایشان گوش دهد. آنگاه آیات سوره فصلت را برای عتبه قرائت فرمودند. او آیات مزبور را به دقت گوش می‌داد. پس از پایان قرائت قرآن، پیامبر به ایشان فرمود: اینک تو و آنچه شنیدی! عتبه از جای برخاسته و به نزد یاران خود بازگشت. آنها به یکدیگر گفتند: به خدا سوگند، عتبه به شکلی دیگر و غیر آنچه رفته بود بازگشته است. وقتی عتبه نشست به او گفتند: هان چه خبر؟ گفت: من سخنی شنیدم که هیچ‌گاه نشنیده بودم. این سخن نه شعر بود، نه سحر و نه کهانت[۷۰].

ولید بن مغیره مخزومی که پیرمردی کهن سال و بسیار محترم بود که عرب برای حل و فصل خصومات به او مراجعه می‌کرد؛ یا اگر شاعری شعر گفته بود برای نقد و اصلاح شعر و قضاوت درباره آن به او مراجعه می‌کرد، چون شعری را می‌پسندید، انتخاب می‌کرد، شعر برگزیده محسوب می‌شد. روزی که اولین بار آیات سوره مؤمن (غافر) نازل شده بود پیامبر به مسجدالحرام آمدند، آن سوره را با صدای رسا قرائت فرمودند. ولید چنان از شنیدن این آیات به هیجان آمد که به نزد قوم خویش، قبیله بنی مخزوم رفته و چنین گفت: از محمد سخنی شنیدم که نه از کلام انس بود، نه از کلام جن. در این سخن یک شیرینی بی‌مثال احساس می‌شد، زیبایی و رونقی تمام داشت. اوج آن پر از ثمر بود، فرود آن از برکت مالامال. این سخن بر همه چیز برتری دارد. هیچ چیز بر آن برتری نمی‌یابد[۷۱].

استفاده از فرصت سالیانه حج

در مراسم حج و عمره که امنیت در شهر برقرار بود و پیامبر می‌توانست به راحتی وظایف تبلیغی خودش را عمل کند. ایشان در صحرای منی به چادرهای حاجیانی که از قبایل مختلف به مکه برای حج یا عمره آمده بودند از جمله: بنومرة، بنوحنیفة، بنی‌سلیم، بنوعبس، بنو نصر، بنوفزارة، بنو عامر و... سر می‌زد و آنها را به یکتاپرستی و اسلام دعوت می‌کرد. برایشان قرآن می‌خواند. آن حضرت در این مواقف در برخورد با قبایل مختلف می‌فرمود: «آیا مردی پیدا می‌شود که مرا به قوم خود ببرد، از من حمایت کند تا بتوانم رسالت خود را به انجام رسانم؛ زیرا که قریش، قوم و قبیله من، مرا طرد کرده است، اجازه نمی‌دهند که به تبلیغ بپردازم و وظیفه خود را در رسالت به انجام برسانم»[۷۲].

پیامبر در منی در گذر از قبایل عرب از این چادر به چادر بعد و از این قبیله به قبیله بعد حرکت می‌کرد، هرکجا بساط دعوت را پهن می‌فرمود. با هر قبیله سخن می‌گفت، قرآن می‌خواند و از آنها می‌خواست که از او حمایت کنند.

حوادث فراوانی در مراجعه به قبایل عربی در منی اتفاق افتاده است. یک بار به سوی قبیله عامر بن صعصعه رفته بودند، در حالی که به چادر آن قبیله نزدیک می‌شدند، یکی از بزرگان آن قبیله به اطرافیان خود گفت: به خدای سوگند! اگر این جوان قریشی در اختیار من بود، تمام عرب را به چنگ خود درمی آوردم. پیامبر به آنها رسید و طبق رسم، تحیت به جای آورد. سپس آنان را به ایمان به خداوند عزوجل فرا خواند و نبوت خویش را بر آنان عرضه فرمود. آنان به پیامبر روی کرده گفتند: اگر ما با تو بر آنچه می‌خواهی بیعت کنیم، سپس خدا تو را بر مخالفانت پیروز گرداند، آیا پس از تو حکومت در دست ما خواهد بود و کار را به ما می‌سپاری؟ پیامبر فرمود: «الْأَمْرُ إِلَى اللَّهِ يَضَعُهُ حَيْثُ يَشَاءُ»: این کار به دست خداست و برای آن هرکس که بخواهد قرار می‌دهد. آنان پاسخ دادند: می‌خواهی ما را در برابر تیغ همه قبایل عرب قرار دهی؛ اما آن‌گاه که پیروز شدی حکومت بعد از تو در دست دیگران باشد؟ ما به پیشنهاد تو نیازی نداریم. از این رو از پذیرش دعوت رسول خدا (ص) سرباز زدند[۷۳].[۷۴]

رفتن به سرزمین قبایل بیابان‌نشین

از جمله چند قبیله مهم بنی شیبان، ربیعه، بنوحنیفه و بنی عمرو بن معاویه و... از دیگر اهداف تبلیغی پیامبر به شما می‌رفت. پیامبر اکرم بارها و بارها از مکه بیرون می‌رفت تا خویشتن را به قبایل دور و نزدیک عرب عرضه کند، از خدا و اسلام بگوید، آنها را به دین دعوت کند. ایشان به همراه امیرالمؤمنین به محل زندگی این قبایل بزرگ می‌رفت. در این سفرها همیشه حضرت علی (ع) با ایشان همراه بود[۷۵].

حضرت در این سفرها، ابتدا دعوت به خدای واحد را عرضه می‌کردند که اصلی‌ترین دعوت بود، آن مقدار که وظیفه و لازم بود از آنها می‌خواستند که حمایت از او را به عهده بگیرند تا بتواند کار تبلیغی خود را انجام دهد. اما آن قبایل هم جوابی در خور ندادند، هیچ نشانه‌ای از همراهی و کمک دریافت نشد[۷۶].

در یکی روزها پیامبر خدا (ص) دعوت خود را بر قبیله بنوحنیفه عرضه کرد. یکی از آنان گفت: فکر می‌کنی اگر ما با تو بر آنچه که می‌خواهی بیعت کنیم، سپس خدا تو را بر مخالفانت پیروز گرداند و حکومتی به پا کردی، آیا این حکومت پس از تو در دست ما خواهد بود؟ پیامبر فرمود: «الْأَمْرُ إِلَى اللَّهِ يَضَعُهُ حَيْثُ يَشَاءُ» این کار به دست خداست برای هرکس بخواهد قرار می‌دهد. آن مرد پاسخ داد: پس می‌خواهی ما با همه قبایل عرب مقابله کنیم، ما را هدف تیرهای عرب قرار دهی، آن‌گاه که پیروز شدی این کار در دست دیگران باشد؟ ما به پیشنهاد تو نیازی نداریم[۷۷].

ابن عباس می‌گوید: آن حضرت به نزد قبیله بنی عمرو بن معاویه آمد و فرمود: شما از کدام محل هستید؟ گفتند: از یمن! فرمود: از کدام قبیله؟ گفتند: از بنی کنده. فرمود: از کدام تیره؟ گفتند: از بنی عمرو بن معاویة! فرمود: پیشنهاد خیری برای شما دارم! گفتند: چیست؟ فرمود: «تشهدون أن لا اله الا الله و تقیمون الصلاة، تؤمنون بما جاء من عند الله» گواهی دهید که معبودی جز خدای یکتا نیست و نماز بر پا دارید، بدانچه از نزد خدای تعالی آمده ایمان آورید! آنها در پاسخ گفتند: اگر در این راه موفق و پیروز شدی ملک و سلطنت پس از خود را برای ما قرار می‌دهی؟ رسول خدا (ص) در پاسخشان فرمود: «ان الملک لله جعله حیث یشاء»: سلطنت از آن خدای تعالی است و در هر جا که بخواهد آن را قرار می‌دهد! آنها که این سخن را شنیدند پاسخ دادند: ما را به آنچه برایمان آورده‌ای نیازی نیست[۷۸].

در ملاقاتی که با قبیله بنی شیبان داشتند، حوادث مهمی پیش آمده بود که «بیهقی»، مورخ و سیره نویس بزرگ آن را نقل کرده است: هنگامی که پیغمبر مأمور شد رسالت خود را به قبایل عرب اعلام کند، به همراه امیرالمؤمنین (ع) با قبیله ربیعه برخورد کرد. ابوبکر که آنجا بود، پیش قدم شده و به جمع ایشان وارد گردید، پس از سلام از حسب و نسب آنان جویا شد، ایشان هم جواب کامل دادند. جوانی از طایفه شیبان به نام «دغفل» پیش آمد و به ابوبکر گفت: تو آنچه می‌خواستی از ما پرسیدی و ما جواب کامل دادیم، ما نیز از تو پرسش‌هایی داریم و شعری در این میان سرود، به این مضمون: «ما از سائل خود پرسش می‌کنیم که آن را نمی‌فهمد و جواب نمی‌دهد و یا آنکه تحمل جواب می‌نماید»

سپس از ابوبکر پرسید تو کیستی؟ ابوبکر جواب داد مردی هستم از قبیله قریش، دغفل گفت: آفرین آفرین قبیله‌ای اهل شرافت و ریاست. باز پرسید از کدام طایفه قریش هستی؟ جواب داد از تیم بن مرة دغفل گفت: سوگند به خدا برای تیرانداز راه باز کردی! باز پرسید آیا قصی بن کلاب (جد چهارم پیامبر) که قبیله‌ها را جمع‌آوری کرده و در مکه جای داده از طایفه شماست؟ جواب داد: نه. باز پرسید آیا هاشم (جد اعلای پیغمبر) از طایفه شماست؟ جواب داد نه. سپس دغفل از منقبتی بزرگ از مناقب هاشم سخن گفت. باز پرسید آیا شیبة الحمد[۷۹] که پرندگان هوا را طعام می‌داد، صورت او مانند ماه در شب تاریک می‌درخشید از طایفه شماست؟ ابوبکر جواب داد: نه. باز پرسید: آیا تو از آن افراد قریش هستی که حجاج را به مشعر و عرفات کوچ می‌دادند؟ جواب داد: نه. باز پرسید آیا تو از اهل «دارالندوه» هستی؟[۸۰] جواب داد: نه! باز پرسید آیا تو از آن کسانی هستی که مهمان‌داری، پرده‌داری، آب‌رسانی حجاج به عهده ایشان است[۸۱]. ابوبکر جواب داد: نه! سپس مهار شتر خود را کشید که برگردد. دغفل به او گفت: اگر به جای می‌ایستادی برای تو ثابت می‌کردم که قریشیان کیانند!

در این هنگام پیامبر لبخندی زد و امیرالمؤمنین (ع) به ابوبکر فرمود: مغلوب شخصی بیابان نشین اما باهوش شدی. ابوبکر جواب داد: آری یا ابالحسن، بلایی نیست مگر آنکه بالاتر از آن بلایی دیگر است. بلاء و مصیبت وابسته به کلام و سخن آدمی است[۸۲].

بعد از آن پیامبر با همراهان به جماعت دیگری از بنی شیبان برخوردند. پیامبر جلو آمد و فرمود: «شما را به یگانگی خداوند و رسالت خویش دعوت می‌کنم و می‌خواهم مرا در این راه یاری کنید. همانا قریش در مقابل امر الهی قد علم کرده‌اند و رسالت رسولش را تکذیب کرده‌اند و به جای حق، باطل را برگزیده‌اند. اما نمی‌دانند که خدا بی‌نیاز و ستوده است». مفروق بن عمرو که در آن مجلس حضور داشت رو به پیامبر کرد و گفت: ای برادر قریش، ما را به چه چیزی دعوت کردی؟ به خدا سوگند کلامی زیباتر از این نشنیده بودم.

سپس پیامبر آیاتی از سوره انعام را برایشان تلاوت کرد: قُلْ تَعَالَوْا أَتْلُ مَا حَرَّمَ رَبُّكُمْ عَلَيْكُمْ أَلَّا تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئًا وَبِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَانًا وَلَا تَقْتُلُوا أَوْلَادَكُمْ مِنْ إِمْلَاقٍ نَحْنُ نَرْزُقُكُمْ وَإِيَّاهُمْ وَلَا تَقْرَبُوا الْفَوَاحِشَ مَا ظَهَرَ مِنْهَا وَمَا بَطَنَ وَلَا تَقْتُلُوا النَّفْسَ الَّتِي حَرَّمَ اللَّهُ إِلَّا بِالْحَقِّ ذَلِكُمْ وَصَّاكُمْ بِهِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ * وَلَا تَقْرَبُوا مَالَ الْيَتِيمِ إِلَّا بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ حَتَّى يَبْلُغَ أَشُدَّهُ وَأَوْفُوا الْكَيْلَ وَالْمِيزَانَ بِالْقِسْطِ لَا نُكَلِّفُ نَفْسًا إِلَّا وُسْعَهَا وَإِذَا قُلْتُمْ فَاعْدِلُوا وَلَوْ كَانَ ذَا قُرْبَى وَبِعَهْدِ اللَّهِ أَوْفُوا ذَلِكُمْ وَصَّاكُمْ بِهِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ * وَأَنَّ هَذَا صِرَاطِي مُسْتَقِيمًا فَاتَّبِعُوهُ وَلَا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَنْ سَبِيلِهِ ذَلِكُمْ وَصَّاكُمْ بِهِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ[۸۳].

با شنیدن این آیات، مفروق با تعجب گفت: به چه چیز ما را دعوت کردی؟ به خدا سوگند این سخنان زمینی نیست (و همگی سخنان آسمانی و الهی است)! آن‌گاه پیامبر باز برای ایشان قرآن تلاوت فرمود: إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَالْإِحْسَانِ وَإِيتَاءِ ذِي الْقُرْبَى وَيَنْهَى عَنِ الْفَحْشَاءِ وَالْمُنْكَرِ وَالْبَغْيِ يَعِظُكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ[۸۴]؛ بار دیگر مفروق گفت: ای برادر قریش، ما را به مکارم اخلاق و اعمال شایسته دعوت کردی. قومی که تو را تکذیب کردند و در برابر تو ایستادگی می‌کنند، چه بد قومی هستند!

هانی بن قبیصه که بزرگ قبیله و رهبر دینی آنها بود گفت: همه سخنان تو را شنیدم. اما نمی‌توانیم تنها با یک جلسه از همه دین و آیین خود دست برداریم، از تو و دینت تبعیت کنیم. این کار سستی در رأی و دقت نکردن در عاقبت کار و عجله کردن است. از طرفی ما با قوم دیگر در معاهده هستیم و نمی‌توانیم بدون مشورت با ایشان اقدامی کنیم. آن‌گاه گفت برو با مثنی بن حارثه سخن بگو و او را نیز دعوت کن. او بزرگ ما و فرمانده جنگ ماست.

پیامبر به نزد او رفت. در این ملاقات مثنی گفت: من سخن تو را شنیدم و آن قدر آن را زیبا دیدم که مرا به حیرت در آورده است؛ لکن ما با پادشاه ایران، کسری عهدی داریم که عملی غیر معمول و مرسوم نکنیم و آن کسان که چنین اعمالی می‌کنند را پناه ندهیم. شاید آنچه تو ما را بدان می‌خوانی، چیزی باشد که پادشاهان را ناخوشایند باشد. اگر می‌خواهی که ما تو را در بلاد عرب یاری و حفاظت کنیم، حاضریم. پیامبر فرمود: چون به راستی و صراحت سخن گفتید، سخنانی پسندیده گفتید؛ اما آنچه من می‌خواهم این نیست و از شما پذیرش اسلام می‌خواهم و این را بدانید که آن کس که به دین خدا پای می‌نهد، باید همه چیز آن را بپذیرد[۸۵].[۸۶]

راه‌های مقابله قریش با پیامبر

هنگامی که قریش دریافت که دشمنی و تجاوز بر ضدّ شخص محمّد (ص) به درگیری مسلّحانه خواهد انجامید که از یک سو آمادگی لازم را برای چنین درگیری خونینی ندارند و از سوی دیگر مطمئن نیستند که به نفع آنان به پایان خواهد رسید؛ علی الخصوص که بنی هاشم روابط گسترده‌ای با دیگران داشت و با برخی از قبایل نیز پیمان همکاری متقابل بسته بود. همانند پیمان مطیبین و پیمان عبد المطلب با قبیله خزاعه که در بیرون از مکّه سکونت داشتند. از جهت دیگر چه بسا اگر چنین جنگی روی دهد، به محمّد (ص) امکان خواهد داد تا دعوت خود را در میان قبایل گسترش دهد. از این‌رو مشرکان قریش ترجیح دادند، ضمن دوری از هرگونه جنگ و درگیری مسلّحانه، راه‌های دیگری برای تضعیف محمّد (ص) و مقاومت در مقابل او جستجو کنند. این روش‌ها را می‌توان در موارد ذیل خلاصه کرد:

  1. جلوگیری از ملاقات و دیدار مردم با رسول خدا (ص) و گوش فرادادن به آیات قرآن. خداوند می‌فرماید: وَهُمْ يَنْهَوْنَ عَنْهُ وَيَنْأَوْنَ عَنْهُ[۸۷]. وَقَالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لَا تَسْمَعُوا لِهَذَا الْقُرْآنِ وَالْغَوْا فِيهِ لَعَلَّكُمْ تَغْلِبُونَ[۸۸].
  2. پی‌گیری روش استهزاء و تمسخر و اتهام‌پراکنی به هدف:
    1. تأثیرگذاری بر شخص رسول خدا (ص) به گونه‌ای که از نظر روانی احساس شکست کند و با احساس حقارت و پستی روزگار بگذراند تا مگر از این کار دست بردارد و خویش را تکذیب کند.
    2. کوبیدن شخصیت و کرامت رسول خدا (ص) به منظور ایجاد نفرت در افراد ضعیف و روی گردانی آنان از پیوستن به آن حضرت. از این‌رو می‌بینیم که سفیهان قوم را وادار به آزار و اذیّت او کرده، احیانا بزرگان و رؤسای قریش این کار را بر عهده می‌گرفتند. چنان که وقتی به نماز می‌ایستاد یا در کوچه‌ها راه می‌رفت، بر سر او خاکروبه[۸۹] یا زهدان گوسفند می‌ریختند[۹۰].

این روش‌ها تا حدودی موجب روی‌گردانی مردم از ورود به حوزه مسلمانی شد. عروة بن زبیر می‌گوید: ... آنچه را به آنان گفت، خوش نداشتند و کسانی را که از آنها پیروی می‌کردند، فریب دادند. پس عموم مردم از او (رسول خدا) روی گردان شدند[۹۱].[۹۲]

از دعوت علنی تا هجرت

پس از انتشار خبر رسالت و دعوت پیغمبر اکرم(ص)، علی(ع) تا هنگام هجرت به مدینه همپای رسول خدا(ص) بود و برای پای گرفتن دعوت اسلامی و دفاع از وجود مقدس آن پیامبر آسمانی به سختی می‌کوشید. در این دوران، علی(ع) عامل ارتباط ابوذر - چهارمین یا پنجمین فرد مسلمان - با پیغمبر اکرم(ص) است. ابوذر، که برای تحقیق درباره اسلام به مکه آمده بود، به لحاظ دشمنی مشرکان با پیغمبر و رعایت مسائل امنیتی نمی‌توانست به حضور رسول خدا(ص) برسد. علی(ع)، ابوذر غریب را، که در صحن مسجدالحرام خوابیده بود، به خانه برد و سه روز از او پذیرایی کرد تا آن‌که وی را خدمت پیغمبر آورد و سرانجام ابوذر مسلمان شد[۹۳]. در سال هفتم بعثت، پس از آن‌که سیاست‌های سران مشرک قریش برای پیشگیری از گسترش دعوت پیغمبر با شکست روبه‌رو شد، در جلسه‌ای در دارالندوه، تصمیم گرفتند برای محروم ساختن آن حضرت از پشتیبانی خویشان و نزدیکان، بنی ‌هاشم را تحریم اقتصادی و اجتماعی کنند. بر این اساس صحیفه‌ای نوشتند و سران قریش آن را امضا کردند و پس از مُهر و موم کردنش، در کعبه به امانت گذاشتند. ابوطالب برای مقابله با این سیاست، پیغمبر و بنی ‌هاشم را، که چهل مرد همراه زنان و فرزندانشان بودند، به دره‌ای واقع در کنار مکه برد تا از گزند مشرکان در امان باشند. این دره به اعتبار آن‌که ابوطالب بانی اسکان بنی ‌هاشم در آن بود، به «شعب ابی‌طالب» شهرت یافت. در مدت دو یا سه سالی که بنی‌ هاشم در شعب بودند، گاهی ابوطالب، اواخر شب پیغمبر را به جایی دیگر می‌برد و فرزندش علی(ع) را بر جایش می‌خوابانید تا اگر از سوی کفار قریش خطری متوجه جان رسول خدا(ص) شد، آن حضرت سالم بماند. در این مدت علی(ع) با تمام وجود به استقبال خطر می‌رفت و برای حفظ جان پیغمبر اکرم(ص) فداکاری می‌کرد. سن علی(ع) در آن زمان بین هفده تا بیست سال بود[۹۴].

در سال دهم بعثت پس از خروج سرافرازانه پیغمبر و بنی‌ هاشم از شعب ابی‌طالب، به فاصله کوتاهی خدیجه و ابوطالب درگذشتند. پیغمبر اکرم(ص) با این دو مصیبت، در واقع دو پشتیبان بزرگ خود را از دست داد. خدیجه پشتیبان زندگی درونی آن حضرت و ابوطالب حامی بزرگ و مقتدر پیغمبر در زندگی سیاسی و اجتماعی او بود. با وفات ابوطالب، سران مشرک مکه نفس راحتی کشیدند و از این پس به خود جرئت دادند که به ساحت مقدس پیغمبر اکرم(ص) بتازند و حتی برای قتل آن حضرت همت خویش را به کار گیرند. رسول اکرم(ص) که از اسلام آوردن بزرگان قریش ناامید شده بود، در صدد برآمد با یافتن پایگاهی، بی‌مزاحمت و دشمنی قریشیان، دعوت اسلامی را گسترش دهد. از این رو، طائف را برگزید و برای دعوت سران آن شهر همراه علی(ع) و به نقلی با علی(ع) و زید بن حارثه - غلام آزاد شده خویش - راهی شد. رسول اکرم(ص) ده روز- و یا به نقلی یک ماه – در طائف ماند و اشراف و بزرگان شهر را به اسلام دعوت کرد؛ ولی نه تنها کسی ایمان نیاورد، بلکه آن حضرت را از شهر راندند و جوانان و سفیهان خود را تحریک کردند که پیغمبر را سنگ‌باران کنند. در آن هنگام علی(ع) به دفاع از پیغمبر برخاست و تا آن‌جا که توانست پیغمبر را از آسیب به دور داشت، تا جایی که بر اثر اصابت سنگ به سرش، مجروح شد[۹۵]. در ذی حجه سال سیزدهم بعثت گروهی از اهل مدینه، که هفتاد و پنج تن آنان مسلمان بودند، به مکه آمدند و در عقبه اولی با پیغمبر اکرم(ص) پنهانی دیدار کردند. این گروه پس از گفت‌وگویی که با رسول خدا(ص) داشتند، با آن حضرت بیعت کردند و ضمن دعوت از پیامبر برای هجرت به مدینه، عهد بستند که اگر رسول اکرم(ص) به مدینه آید، با جان و مال خود یاری‌اش کنند. چون کفار قریش از حضور و اجتماع آنان در مکه و نزد پیغمبر(ص) آگاه شدند، سلاح به دست گرفتند و به محل اجتماعشان (عقبه اولی) هجوم بردند. در این هنگام علی(ع) که بیست و دو ساله بود، همراه با حمزه دست به شمشیر برد و خویش را آماده ساخت تا اگر کفار حمله کنند، به رویارویی برخیزد. همین موجب شد که اهالی مدینه فرصت یابند و پراکنده شوند؛ به گونه‌ای که وقتی کفار سررسیدند کسی از آنان را ندیدند و پراکنده شدند[۹۶].

علی(ع) برای در هم شکستن بت بزرگ قریش - یا به نقلی بت خزاعه - که بر بام کعبه جای داشت، از شانه پیغمبر بالا رفت و آن را از فراز کعبه بر زمین انداخت. این فضیلتی بزرگ است که تنها در علی(ع) یافت می‌شود و موهبتی است که کسی با علی(ع) در آن شریک نیست. در چگونگی شکستن بت‌ها منابع معتبر سنی از امیرمؤمنان علی(ع)، روایت می‌کنند که فرمود: در آن شب که رسول خدا(ص) به من فرمان داد در بسترش بیارامم و خود از مکه به سوی مدینه رفت، مرا به سوی بت‌ها برد و فرمود: «بنشین» کنار کعبه نشستم. پیغمبر از شانه‌‌هایم بالا رفت و سپس فرمود: «برخیز». و من برخاستم. هنگامی که ضعف مرا در زیر پای خویش دید، فرمود: «بنشین» و من نشستم. آن‌گاه از شانه‌ام فرود آمد و در برابرم نشست. سپس فرمود: «ای علی، از شانه‌هایم بالا برو». و من از شانه‌های آن حضرت بالا رفتم. در آن حال رسول خدا(ص) برخاست؛ چونان که پنداشتم اگر بخواهم، می‌توانم به آسمان برسم. بر بام کعبه رفتم و پیغمبر از جای خود به سویی دیگر رفت. بزرگ‌ترین بت را بر زمین انداختم که از مِس بود و با میخ آهنین استوارش ساخته بودند. پیغمبر فرمود: «تکانش بده» و من تکانش دادم. رسول خدا(ص) فرمود: «بیش‌تر! بیش‌تر! جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا[۹۷]. تکان دادن بت را رها نکردم تا توانستم آن را برکنم. آن‌گاه فرمود: «آن را در هم بکوب». بت را درهم کوبیدم تا شکست. سپس فرود آمدم و بازگشتیم. بیم آن داشتیم که یکی از قریشیان یا کسی دیگر ما را ببیند. از آن پس دیگر بتی بر کعبه بالا نرفت[۹۸].

اشاره به همین ماجرا است آن‌جا که امیر مؤمنان(ع) به ابوبکر فرمود: «تو را به خدا سوگند می‌دهم، آیا تو بودی که بر شانه‌های رسول خدا(ص) بالا رفتی تا بت را از کعبه به زیر اندازی و بشکنی و گویی می‌خواستی به آسمان برسی، یا من بودم؟» ابوبکر پاسخ داد: «البته تو بودی!»[۹۹]. هر چند در این روایت تصریح شده است که حادثه یاد شده در شب هجرت روی داده است، ولی برخی کسان به اعتبار دیگر نقل‌ها این رویداد را مربوط به زمان فتح مکه دانسته‌اند. علامه مجلسی و برخی دیگر از دانشمندان بر این اعتقادند که صراحت برخی اخبار و ظاهر بعضی دیگر دلالت دارد که ماجرا از آن پیش از هجرت است و البته ممکن است این رویداد دوبار به وقوع پیوسته باشد[۱۰۰].[۱۰۱]

منابع

پانویس

  1. حسینی ایمنی، سید علی اکبر، دعوت علنی، فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم، ج۱، ص۳۵۳.
  2. تاریخ الطبری، ج۲، ص۳۱۱؛ البدایة والنهایه، ج۳، ص۲۵.
  3. جاودان، محمد علی، جانشین پیامبر، ص۴۷.
  4. «و نزدیک‌ترین خویشاوندانت را بیم ده!» سوره شعراء، آیه ۲۱۴.
  5. مفید، الارشاد، ج۱، ص۴۹. از این دعوت به «حدیث انذار» و «حدیث دار» یاد می‌کنند.
  6. طبری، تاریخ الأمم و الرسل و الملوک، ج۲، ص۶۳.
  7. بلاذری، انساب الاشراف، ج۱، ص۱۱۹؛ یعقوبی، تاریخ، ج۲، ص۲۷.
  8. بلاذری، انساب الاشراف، ج۱، ص۱۱۸.
  9. «و نزدیک‌ترین خویشاوندانت را بیم ده!» سوره شعراء، آیه ۲۱۴.
  10. «آنگاه اگر با تو نافرمانی کردند بگو من از آنچه انجام می‌دهید بیزارم» سوره شعراء، آیه ۲۱۶.
  11. ر.ک: وَأَنْذِرْ بِهِ الَّذِينَ يَخَافُونَ أَنْ يُحْشَرُوا إِلَى رَبِّهِمْ لَيْسَ لَهُمْ مِنْ دُونِهِ وَلِيٌّ وَلَا شَفِيعٌ لَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ «و با آن (قرآن) کسانی را که از گرد آورده شدن نزد پروردگارشان می‌هراسند در حالی که جز او، هیچ سرور و میانجی ندارند، بیم بده باشد که پرهیزگاری ورزند» سوره انعام، آیه ۵۱؛ أَكَانَ لِلنَّاسِ عَجَبًا أَنْ أَوْحَيْنَا إِلَى رَجُلٍ مِنْهُمْ أَنْ أَنْذِرِ النَّاسَ وَبَشِّرِ الَّذِينَ آمَنُوا أَنَّ لَهُمْ قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَ رَبِّهِمْ قَالَ الْكَافِرُونَ إِنَّ هَذَا لَسَاحِرٌ مُبِينٌ «آیا برای مردم شگرف است به مردی از آنان وحی کنیم که به مردم هشدار بده و مؤمنان را آگاه ساز که نزد پروردگارشان پایگاهی راستین دارند؛ کافران می‌گویند: بی‌گمان این جادوگری آشکار است» سوره یونس، آیه ۲؛ وَأَنْذِرِ النَّاسَ يَوْمَ يَأْتِيهِمُ الْعَذَابُ فَيَقُولُ الَّذِينَ ظَلَمُوا رَبَّنَا أَخِّرْنَا إِلَى أَجَلٍ قَرِيبٍ نُجِبْ دَعْوَتَكَ وَنَتَّبِعِ الرُّسُلَ أَوَلَمْ تَكُونُوا أَقْسَمْتُمْ مِنْ قَبْلُ مَا لَكُمْ مِنْ زَوَالٍ «و مردم را از روزی بیم ده که به آنان عذاب می‌رسد آنگاه آنان که ستم کرده‌اند می‌گویند: پروردگارا! (مرگ) ما را تا زمانی نزدیک پس افکن تا فراخوان تو را پاسخ دهیم و از پیامبران (تو) پیروی کنیم؛ آیا پیش‌تر سوگند نمی‌خوردید که بی‌زوالید؟» سوره ابراهیم، آیه ۴۴؛ لِتُنْذِرَ قَوْمًا مَا أُنْذِرَ آبَاؤُهُمْ فَهُمْ غَافِلُونَ «تا به گروهی بیم دهی که پدرانشان بیم داده نشده‌اند، از این رو آنان غافلند» سوره یس، آیه ۶؛ إِنَّا أَرْسَلْنَا نُوحًا إِلَى قَوْمِهِ أَنْ أَنْذِرْ قَوْمَكَ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ «ما نوح را به سوی قوم وی فرستادیم (و گفتیم) که قومت را پیش از آنکه عذابی دردناک به آنان برسد، بیم بده» سوره نوح، آیه ۱.
  12. محمدی، داداش‌نژاد، حسینیان، تاریخ اسلام ص۹۳.
  13. اعراب زمانی که می‌خواستند خبری بسیار مهم را برای دیگران بیان کنند، از این واژه استفاده می‌کردند.
  14. ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۱، ص۱۵۶؛ ابوبکر بیهقی، دلائل النبوة فی احوال صاحب الشریعه، ج۵، ص۱۸۱؛ احمد بن یحیی بلاذری، انساب الاشراف، ج۱، ص۱۲۱؛ عزالدین ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج۲، ص۶۳؛ ابن کثیر، البدایه و التهابه، ج۲، ص۳۸.
  15. ابن‌شهرآشوب، مناقب آل ابی طالب، ج۱، ص۴۶-۴۷.
  16. «از این روی آنچه فرمان می‌یابی آشکار کن و از مشرکان روی بگردان ما تو را در برابر ریشخندکنندگان بسنده‌ایم» سوره حجر، آیه ۹۴-۹۵.
  17. ابن هشام، السیرة النبویه، ج۱، ص۲۷۲.
  18. محمد بن جریر طبری، تاریخ الأمم و الملوک، ج۲، ص۳۲۳؛ شمس الدین محمد ذهبی، تاریخ الاسلام و وفیات المشاهیر و الأعلام، ج۱، ص۱۴۸.
  19. ابن اسحاق، سیره ابن اسحاق، ص۱۴۸؛ ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۱، ص۱۵۶؛ احمد بن یحیی بلاذری، انساب الاشراف، ج۱، ص۱۱۶؛ محمد بن جریر طبری، تاریخ الأمم و الملوک، ج۲، ص۳۲۸؛ احمد بن ابی یعقوب یعقوبی، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۲۴؛ ابن هشام، السیرة النبویه، ج۱، ص۲۶۴-۲۶۹.
  20. محمد بن جریر طبری، تاریخ الأمم و الملوک، ج۲، ص۳۲۳.
  21. حسینی ایمنی، سید علی اکبر، دعوت علنی، فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم، ج۱، ص۳۵۳-۳۵۵.
  22. قُلْ إِنَّمَا أَنَا مُنْذِرٌ وَمَا مِنْ إِلَهٍ إِلَّا اللَّهُ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ* رَبُّ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَمَا بَيْنَهُمَا الْعَزِيزُ الْغَفَّارُ * قُلْ هُوَ نَبَأٌ عَظِيمٌ * أَنْتُمْ عَنْهُ مُعْرِضُونَ «بگو: جز این نیست که من بیم‌دهنده‌ای هستم و خدایی جز خداوند یگانه دادفرما نیست * پروردگار پیروزمند آمرزگار آسمان‌ها و زمین و آنچه میان آنهاست * بگو: این خبری سترگ است * که شما از آن رویگردانید» سوره ص، آیه ۶۵؛ وَمَا يَأْتِيهِمْ مِنْ ذِكْرٍ مِنَ الرَّحْمَنِ مُحْدَثٍ إِلَّا كَانُوا عَنْهُ مُعْرِضِينَ «و هیچ یادکرد تازه‌ای از سوی (خداوند) بخشنده برای آنان نیامد مگر آنکه از آن رویگردان بودند» سوره شعراء، آیه ۵؛ وَإِذَا ذُكِرَ اللَّهُ وَحْدَهُ اشْمَأَزَّتْ قُلُوبُ الَّذِينَ لَا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ وَإِذَا ذُكِرَ الَّذِينَ مِنْ دُونِهِ إِذَا هُمْ يَسْتَبْشِرُو «و چون خداوند را به یکتایی یاد کنند دل‌های آنان که به رستخیز ایمان ندارند می‌رمد و چون جز او را (که به پرستش گرفته‌اند) نام برند ناگهان شاد می‌شوند» سوره زمر، آیه ۴۵.
  23. انساب الاشراف، ج۱، ص۱۹۶؛ منهج الدعوة النبویة فی مرحلة المکیة (جابر الحربی)، ص۱۴۸.
  24. إِنَّكُمْ وَمَا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ حَصَبُ جَهَنَّمَ أَنْتُمْ لَهَا وَارِدُونَ «بی‌گمان شما و آنچه به جای خداوند می‌پرستید فروزینه دوزخید؛ شما در آن در می‌آیید» سوره انبیاء، آیه ۹۸.
  25. قَالَ لَقَدْ كُنْتُمْ أَنْتُمْ وَآبَاؤُكُمْ فِي ضَلَالٍ مُبِينٍ «گفت: به یقین شما و پدرانتان در گمراهی آشکاری بوده‌اید» سوره انبیاء، آیه ۵۴.
  26. السیرة النبویة، ج۱، ص۲۶۴-۲۶۹؛ تاریخ الطبری، ج۲، ص۳۲۲؛ عیون الاثر، ج۱، ص۱۱۷؛ سبل الهدی، ج۲، ص۳۲۶؛ تاریخ الاسلام، ج۱، ص۱۴۸؛ امتاع الاسماع، ج۱، ص۳۵؛ انساب الاشراف، ج۱، ص۱۱۵؛ الطبقات الکبری، ج۱، ص۱۵۶ و ۱۶۱؛ الاکتفاء، ج۱، ص۲۸۰.
  27. جاودان، محمد علی، جانشین پیامبر، ص۴۷.
  28. محمد بن جریر طبری، تاریخ الأمم و الملوک، ج۲، ص۳۲۳؛ ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۱، ص۱۵۸.
  29. احمد بن ابی یعقوب یعقوبی، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۲۵؛ ابن هشام، السیرة النبویه، ج۱، ص۲۶۵؛ عزالدین ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج۲، ص۶۲؛ ابن کثیر، البدایه و النهایه، ج۲، ص۴۷؛ ابن اسحاق، سیره ابن اسحاق، ص۱۴۷-۱۴۸.
  30. احمد بن ابی یعقوب یعقوبی، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۲۵؛ ابن هشام، السیرة النبویه، ج۱، ص۲۶۵؛ عزالدین ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج۲، ص۶۲؛ ابن کثیر، البدایه و النهایه، ج۲، ص۴۷؛ ابن اسحاق، سیره ابن اسحاق، ص۱۴۷-۱۴۸.
  31. ابن هشام، السیرة النبویه، ج۱، ص۲۶۵.
  32. محمد بن جریر طبری، تاریخ الأمم و الملوک، ج۲، ص۳۲۳؛ عزالدین ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج۲، ص۶۴؛ ابن اسحاق، سیره ابن اسحاق، ص۱۵۴.
  33. محمد بن جریر طبری، تاریخ الأمم و الملوک، ج۲، ص۳۲۴؛ احمد بن ابی یعقوب یعقوبی، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۲۴-۲۵؛ ابن هشام، السیرة النبویه، ج۱، ص۲۶۶-۲۶۷.
  34. ابو بکر بیهقی، دلائل النبوة فی احوال صاحب الشریعه، ج۵، ص۱۸۷؛ محمد بن جریر طبری، تاریخ الأمم و الملوک، ج۲، ص۳۲۶؛ احمد بن یحیی بلاذری، انساب الاشراف، ج۱، ص۲۳۰؛ ابن هشام، السیرة النبویه، ج۱، ص۲۶۶؛ ابن کثیر، البدایه و النهایه، ج۲، ص۴۲؛ ابن اسحاق، سیره ابن اسحاق، ص۱۵۴.
  35. محمد بن جریر طبری، تاریخ الأمم و الملوک، ج۲، ص۳۲۸؛ ابن هشام، السیرة النبویه، ج۱، ص۲۶۷-۲۶۹.
  36. ابن هشام، السیرة النبویه، ج۱، ص۲۶۸-۲۶۹.
  37. ابن هشام، السیرة النبویه، ج۱، ص۲۶۸-۲۶۹.
  38. ابن هشام، السیرة النبویه، ج۱، ص۲۶۹؛ ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۱، ص۱۵۹؛ ابن کثیر، البدایه و النهایه، ج۲، ص۴۷؛ ابن اسحاق، سیره ابن اسحاق، ص۱۴۸.
  39. احمد بن ابی یعقوب یعقوبی، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۲۴؛ ابن هشام، السیرة النبویه، ج۱، ص۳۱۷؛ عزالدین ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج۲، ص۶۶؛ ابن اسحاق، سیره ابن اسحاق، ص۱۵۶.
  40. ابن هشام، السیرة النبویه، ج۱، ص۳۱۷؛ عزالدین ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج۲، ص۶۶؛ ابن کثیر، البدایه و النهایه، ج۲، ص۴۷.
  41. احمد بن یحیی بلاذری، انساب الاشراف، ج۱، ص۱۶۶-۱۲۷ به بعد.
  42. حسینی ایمنی، سید علی اکبر، دعوت علنی، فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم، ج۱، ص۳۵۵-۳۵۷.
  43. شیخ صدوق، الخصال، ص۲۷۸-۲۷۹؛ احمد بن ابی یعقوب یعقوبی، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۲۴؛ ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۱، ص۱۵۷؛ ابن اسحاق، سیره ابن اسحاق، ص۱۴۴.
  44. ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۱، ص۱۵۶؛ ابن‌شهرآشوب، مناقب آل ابی‌طالب، ج۱، ص۷۳-۷۴.
  45. ابن اسحاق، سیره ابن اسحاق، ص۱۵۰؛ ابن هشام، السیرة النبویه، ج۱، ص۲۷۰؛ شمس الدین محمد ذهبی، تاریخ الاسلام و وفیات المشاهیر و الأعلام، ج۱، ص۱۵۵-۱۵۶.
  46. ابن اسحاق، سیره ابن اسحاق، ص۱۵۰؛ ابن هشام، السیرة النبویه، ج۱، ص۲۷۰؛ شمس الدین محمد ذهبی، تاریخ الاسلام و وفیات المشاهیر و الأعلام، ج۱، ص۱۵۵-۱۵۶.
  47. ابن هشام، السیرة النبویه، ج۱، ص۲۷۰-۲۷۱.
  48. ابوبکر بیهقی، دلائل النبوة فی احوال صاحب الشریعه، ج۵، ص۱۸۵؛ ابن کثیر، البدایه و النهایه، ج۲، ص۱۴۱.
  49. حسینی ایمنی، سید علی اکبر، دعوت علنی، فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم، ج۱، ص۳۵۷-۳۵۸.
  50. تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۲۴؛ تاریخ الطبری، ج۱۱، ص۵۸۵؛ البدایة والنهایه، ج۳، ص۴۱ و ۱۳۹؛ ج۵، ص۱۸۵؛ الاستیعاب، ج۲، ص۴۹۲؛ اسدالغابة، ج۴، ص۴۰۲؛ الاصابة، ج۲، ص۳۹۰؛ امتاع الاسماع، ج۸، ص۳۱۴ و ۳۱۵؛ البدایة والنهایة، ج۵، ص۸۵؛ ج۳، ص۴۱ و ۱۳۹؛ تاریخ الاسلام، ج۱، ص۱۵۱؛ سبل الهدی، ج۵، ص۴۵۲؛ ج۶، ص۳۵۷؛ الطبقات الکبری، ج۶، ص۱۱۴.
  51. دلائل النبوة (ابی نعیم)، ج۱، ص۲۸۸؛ البدایة والنهایه، ج۴، ص۳۵۱؛ سبل الهدی، ج۲، ص۴۵۵؛ امتاع الاسماع، ج۶، ص۱۰۷؛ الاصابه، ج۸، ص۲۲۱؛ اسدالغابة، ج۶، ص۱۷۹.
  52. جاودان، محمد علی، جانشین پیامبر، ص۴۸.
  53. الطبقات الکبری، ج۱، ص۱۶۸؛ تفسیر القرطبی، ج۱۵، ص۷۶؛ تفسیر القمی، ج۱، ص۳۷۹؛ اعلام الوری، ص۳۹.
  54. انساب الاشراف، ج۱، ص۱۲۵؛ تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۲۴.
  55. السیرة النبویة، ج۱، ص۲۹۹؛ المستدرک علی الصحیحین، ج۳، ص۳۶۸، ش۵۴۱۳؛ البدایة والنهایه، ج۴، ص۱۱۰؛ سبل الهدی، ج۱۰، ص۲۵۶؛ الدر المنثور، ج۶، ص۳۷۰؛ امتاع الاسماع، ج۸، ص۲۹۸؛ الخرائج و الجرائح، ج۱، ص۵۱؛ السنن الکبری، ص۱۳۰، ش۲۹۶؛ صحیح البخاری، ج۱، ص۱۹۴، ش۴۹۸؛ صحیح مسلم، ج۳، ص۴۱۱۸، ش۱۷۹۴.
  56. «و کافران گفتند: به این قرآن گوش ندهید و در (هنگام خوانده شدن) آن، سخنان بیهوده سر دهید باشد که پیروز گردید» سوره فصلت، آیه ۲۶.
  57. «و چون بر آنان آیات روشن ما خوانده شود کافران درباره (آن سخنان) حقّ هنگامی که نزدشان آید می‌گویند: این جادویی آشکار است» سوره احقاف، آیه ۷.
  58. «و چون آیات روشن ما را برای آنان بخوانند می‌گویند: این جز مردی نیست که می‌خواهد شما را از آنچه پدرانتان می‌پرستیدند باز دارد و گفتند: این جز دروغی برساخته نیست؛ کافران درباره حقّ- هنگامی که نزد ایشان آمد- گفتند: این جز جادویی آشکار نیست» سوره سبأ، آیه ۴۳.
  59. «و گفتند: افسانه‌های پیشینیان است که رونویس کرده است آنگاه پگاه و دیرگاه عصر بر او خوانده می‌شود» سوره فرقان، آیه ۵.
  60. «و چون آیات ما بر آنان خوانده می‌شد می‌گفتند: شنیدیم و اگر می‌خواستیم مانند آن می‌گفتیم؛ این (آیات) جز افسانه‌های پیشینیان نیست» سوره انفال، آیه ۳۱.
  61. «چون آیات ما را بر او بخوانند می‌گوید: افسانه‌های پیشینیان است» سوره قلم، آیه ۱۵.
  62. «و چون آیات روشن ما برای آنان خوانده شود کسانی که لقای ما را امید نمی‌برند می‌گویند: قرآن دیگری جز این بیاور یا آن را دگرگون کن! بگو: مرا نسزد که از پیش خود آن را دگرگون کنم. من جز از آنچه به من وحی می‌شود پیروی نمی‌کنم؛ بی‌گمان من اگر با پروردگارم نافرمانی کنم از عذاب روزی سترگ می‌هراسم» سوره یونس، آیه ۱۵.
  63. «و چون آیات روشن ما را بر آنان بخوانند در چهره‌های کافران، ناخوشایندی می‌بینی، نزدیک است به کسانی که آیات ما را بر آنان می‌خوانند تاخت آورند، بگو: آیا به بدتر از این شما را آگاه سازم؟ (آن) دوزخ است که خداوند کافران را بدان وعده داده است؛ و این پایانه، بد است» سوره حج، آیه ۷۲.
  64. «و چون آیات ما بر او خوانده شود با گردنفرازی روی می‌گرداند گویی آن را نشنیده است، گویی گوش‌هایش سنگین است، او را به عذابی دردناک نوید ده!» سوره لقمان، آیه ۷.
  65. «آیا آیات من برای شما خوانده نمی‌شد و شما آن را دروغ می‌شمردید؟» سوره مؤمنون، آیه ۱۰۵.
  66. «که آیات خداوند را که بر او خوانده می‌شود می‌شنود سپس با گردنکشی (بر انکار خود) پا می‌فشارد گویی آن را نشنیده است پس او را به عذابی دردناک نوید ده!» سوره جاثیه، آیه ۸.
  67. وَإِذَا ذُكِرَ اللَّهُ وَحْدَهُ اشْمَأَزَّتْ قُلُوبُ الَّذِينَ لَا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ «و چون خداوند را به یکتایی یاد کنند دل‌های آنان که به رستخیز ایمان ندارند می‌رمد و چون جز او را (که به پرستش گرفته‌اند) نام برند ناگهان شاد می‌شوند» سوره زمر، آیه ۴۵.
  68. امتاع الاسماع، ج۱، ص۳۶-۳۷؛ ج۴، ص۱۲۰؛ المناقب، ج۱، ص۷۷؛ بحارالانوار، ج۱۸، ص۶۶.
  69. جاودان، محمد علی، جانشین پیامبر، ص۵۰.
  70. السیرة النبویة، ج۱، ص۲۹۳؛ البدایة والنهایه، ج۳، ص۶۳؛ سبل الهدی، ج۲، ص۳۳۵؛ دلائل النبوة (بیهقی)، ج۲، ص۲۰۴؛ امتاع الاسماع، ج۴، ص۳۴۳.
  71. السیرة النبویة، ج۱، ص۲۷۰؛ تفسیر الطبری، ج۲۴، ص۲۵؛ ج۲۹، ص۹۸؛ الاکتفاء، ج۱، ص۱۶۴؛ البدایة والنهایه، ج۳، ص۶۱؛ تفسیر البحر المحیط، ج۱۰، ص۳۲۹؛ دلائل النبوة (ابی نعیم)، ج۱، ص۲۳۲، ش۱۸۳.
  72. المسند، ج۲۳، ص۳۷۰، ش۱۵۱۹۲؛ ج۲۳، ص۲۲، ش۱۴۶۵۳؛ ج۲۲، ص۳۴۶، ش۱۴۴۵۶؛ دلائل النبوة، ج۲، ص۴۱۳؛ سنن ابی داود، ج۴، ص۲۳۴، ش۴۷۳۴؛ سنن الترمذی، ج۵، ص۱۸۴، ش۲۹۲۵؛ المستدرک علی الصحیحین، ج۲، ص۶۶۹، ش۴۲۲۰.
  73. السیرة النبویة، ج۱، ص۴۲۴؛ تاریخ الطبری، ج۸، ص۸۴؛ الکامل، ج۲، ص۶۵؛ الکتفاء، ج۱، ص۲۵۲؛ الثقات (ابن حبان)، ج۱، ص۹۰؛ الاصابة، ج۱، ص۵۲.
  74. جاودان، محمد علی، جانشین پیامبر، ص۵۴.
  75. الانساب، ج۱، ص۳۴ و ۳۵؛ المنتظم، ج۳، ص۲۱؛ دلائل النبوة، ج۲، ص۴۲۳؛ معرفة الصحابه، ج۲، ص۲۶۴۳ و ۶۳۴۲ و ۲۶۴۵ و ۶۳۸۴؛ دلائل النبوة (ابی نعیم)، ج۱، ص۲۸۲؛ الاکتفاء، ج۱، ص۲۵۴؛ تاریخ دمشق، ج۱۷، ص۲۹۳.
  76. شرح نهج البلاغه (ابن ابی الحدید)، ج۱۳، ص۲۶۸.
  77. السیرة الحلبیة، ج۲، ص۴؛ الکامل، ج۲، ص۹۳.
  78. البدایه و النهایه، ج۳، ص۱۴۰؛ امتاع الاسماع، ج۸، ص۳۱۳ و ۳۱۴.
  79. شیبة الحمد بن هاشم بن عبد مناف (= عبدالمطلب). انساب الاشراف، ج۱، ص۶۴.
  80. دارالندوه خانه‌ای بود که قصی آن را در مکه مرکز مشاوره بزرگان قبیله قریش قرار داده بود.
  81. بلوغ الارب، ج۱، ص۳۲۱.
  82. الأنساب، ج۲، ص۳۲؛ دلائل النبوة، ج۲، ص۴۲۲.
  83. «بگو: بیایید تا آنچه را خداوند بر شما حرام کرده است برایتان بخوانم: اینکه چیزی را شریک او نگیرید و به پدر و مادر نیکی کنید و فرزندانتان را از ناداری نکشید؛ ما به شما و آنان روزی می‌رسانیم؛ و زشتکاری‌های آشکار و پنهان نزدیک نشوید و آن کس را که خداوند (کشتن او را) حرام کرده است جز به حق مکشید؛ این است آنچه شما را به آن سفارش کرده است باشد که خرد ورزید * و به مال یتیم نزدیک نشوید جز به گونه‌ای که (برای یتیم) نیکوتر است تا به برنایی خود برسد و پیمانه و ترازو را با دادگری، تمام بپیمایید؛ ما بر کسی جز (برابر با) توانش تکلیف نمی‌کنیم؛ و چون سخن می‌گویید با دادگری بگویید هر چند (درباره) خویشاوند باشد؛ و به پیمان با خداوند وفا کنید؛ این است آنچه شما را بدان سفارش کرده است باشد که پند گیرید * و (دیگر) این که این راه راست من است از آن پیروی کنید و از راه‌ها (ی دیگر) پیروی نکنید که شما را از راه او پراکنده گرداند، این است آنچه شما را بدان سفارش کرده است باشد که پرهیزگاری ورزید» سوره انعام، آیه ۱۵۱-۱۵۳.
  84. «به راستی خداوند به دادگری و نیکی کردن و ادای (حقّ) خویشاوند، فرمان می‌دهد و از کارهای زشت و ناپسند و افزونجویی، باز می‌دارد؛ به شما اندرز می‌دهد باشد که شما پند گیرید» سوره نحل، آیه ۹۰.
  85. دلائل النبوة (بیهقی)، ج۲، ص۴۲۲؛ دلائل النبوة (ابو نعیم)، ص۲۸۲؛ الجامع الکبیر (سیوطی)، ج۱۷، ص۶۶۹؛ کنز العمال، ج۱۲، ص۵۲۱؛ عیون الاثر، ج۱، ص۱۷۹؛ سبل الهدی، ج۲، ص۴۵۴؛ الانساب، ج۱، ص۳۸؛ نهایة الارب، ج۱۶، ص۳۰۹؛ شرح نهج البلاغة (ابن ابی الحدید)، ج۴، ص۱۲۵-۱۲۶.
  86. جاودان، محمد علی، جانشین پیامبر، ص۵۵.
  87. «و آنان (دیگران را) از آن (قرآن) باز می‌دارند و (خود) از آن دور می‌شوند و جز خویشتن را نابود نمی‌کنند و در نمی‌یابند» سوره انعام، آیه ۲۶.
  88. «و کافران گفتند: به این قرآن گوش ندهید و در (هنگام خوانده شدن) آن، سخنان بیهوده سر دهید باشد که پیروز گردید» سوره فصلت، آیه ۲۶.
  89. بنگرید: سیره حلبی، ج۱، ص۲۹۱- ۲۹۲؛ سیره دحلان، ج۱، ص۲۰۸.
  90. بنگرید: البدایة و النهایه، ج۲، ص۱۳۴.
  91. تاریخ الامم و الملوک، ج۲، ص۶۸.
  92. عاملی، سید جعفر مرتضی، سیرت جاودانه ج۱، ص۳۱۸.
  93. ابن اثیر، اسدالغابه، ج۵، ص۱۸۶.
  94. ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۱۳، ص۲۵۶.
  95. ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۲، ص۱۲۷.
  96. ر.ک: مجلسی، محمد باقر، بحارالانوار، ج۱۹، ص۴۸.
  97. «و بگو حقّ آمد و باطل از میان رفت؛ بی‌گمان باطل از میان رفتنی است» سوره اسراء، آیه ۸۱.
  98. در کتاب موسوعة الامام علی بن ابی طالب(ع)، ج۱، ص۱۵۱، دو حدیث تقریباً مشابه در این باره به استناد منابع معتبر سنی آورده شده است که عبارتند از: المستدرک علی الصحیحین، ج۲، ص۳۹۸ و ج۳، ص۶؛ تاریخ بغداد، ج۱۳، ص۳۰۲؛ مسند ابن حنبل، ج۱، ص۱۸۳؛ نسائی، خصائص امیرالمؤمنین(ع)، ص۲۲۵، ح۱۲۲؛ تهذیب الآثار، ص۲۳۷، ح۳۲ و ۳۳؛ مسند ابی یعلی، ج۱، ص۱۸۰؛ خوارزمی، المناقب، ص۱۲۳، ح۱۳۹؛ مناقب ابن مغازلی، ص۴۲۹، ح۵؛ مناقب کوفی، ص۲، ج۶۰۶.
  99. موسوعة الامام علی بن ابی طالب(ع)، ج۱، ص۱۵۳، به نقل از صدوق، الخصال، ص۵۵۲، ح۳۰؛ طبرسی، الاحتجاج، ج۱، ص۳۱۱.
  100. ر.ک: موسوعة الامام علی بن ابی طالب(ع)، ج۱، ص۱۵۵ - ۱۵۳، به نقل از: مجلسی، محمد باقر، بحارالانوار، ج۵۹، ص۱۳۸.
  101. رجبی، محمد حسین، مقاله «امام علی در عهد پیامبر»، دانشنامه امام علی ج۸ ص ۱۵۴.