فتح مکه در تاریخ اسلامی: تفاوت میان نسخه‌ها

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت
برچسب: پیوندهای ابهام‌زدایی
 
(۱۰ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۴ کاربر نشان داده نشد)
خط ۱: خط ۱:
{{امامت}}
{{مدخل مرتبط
{{مدخل مرتبط
| موضوع مرتبط = مکه
| موضوع مرتبط = فتح مکه
| عنوان مدخل  = فتح مکه
| عنوان مدخل  = فتح مکه
| مداخل مرتبط = [[فتح مکه در تاریخ اسلامی]]
| مداخل مرتبط = [[فتح مکه در تاریخ اسلامی]] - [[فتح مکه در معارف و سیره علوی]]
| پرسش مرتبط  =  
| پرسش مرتبط  =  
}}
}}


==مقدمه==
== مقدمه ==
در [[فتح مکه]]<ref>فتح مکه در ماه رمضان سال هشتم هجرت نبوی اتفاق افتاد.</ref>
در [[فتح مکه]]<ref>فتح مکه در ماه رمضان سال هشتم هجرت نبوی اتفاق افتاد.</ref>
[[صلح]] و [[آرامش]] بر فضای پیرامون [[قریش]] و [[مسلمانان]] [[حاکم]] گشت و [[رسول خدا]]{{صل}} به تمام مواد [[پیمان‌نامه]] پایبند ماند، ولی قریش در [[اندیشه]] [[نقض پیمان]] بودند و [[تصور]] کردند [[قدرت]] مسلمانان پس از [[شکست]] و عقب‌نشینی در [[جنگ]] «[[موته]]» به ضعف‌گراییده است ازاین‌رو، [[تحقیر]] مسلمانان به جایی رسید که بر [[ضد]] [[قبیله خزاعه]] هم‌پیمان [[نبی اکرم]]{{صل}}، دست به [[توطئه]] زده و برخی هم پیمانان خود را از [[قبیله]] بکر بر این کار تحریک کردند و بدین ترتیب، میان آنان درگیری به وجود آمد و قبیله بکر با [[پشتیبانی]] و [[حمایت]] قریش بر [[خزاعه]] [[پیروز]] شد و با این کار [[پیمان]] قریش نقض و بر ضد مسلمانان [[اعلان]] جنگ نمودند.
[[صلح]] و [[آرامش]] بر فضای پیرامون [[قریش]] و [[مسلمانان]] [[حاکم]] گشت و [[رسول خدا]] {{صل}} به تمام مواد [[پیمان‌نامه]] پایبند ماند، ولی قریش در [[اندیشه]] [[نقض پیمان]] بودند و [[تصور]] کردند [[قدرت]] مسلمانان پس از [[شکست]] و عقب‌نشینی در [[جنگ]] «[[موته]]» به ضعف‌گراییده است ازاین‌رو، [[تحقیر]] مسلمانان به جایی رسید که بر [[ضد]] [[قبیله خزاعه]] هم‌پیمان [[نبی اکرم]] {{صل}}، دست به [[توطئه]] زده و برخی هم پیمانان خود را از [[قبیله]] بکر بر این کار تحریک کردند و بدین ترتیب، میان آنان درگیری به وجود آمد و قبیله بکر با [[پشتیبانی]] و [[حمایت]] قریش بر [[خزاعه]] [[پیروز]] شد و با این کار [[پیمان]] قریش نقض و بر ضد مسلمانان [[اعلان]] جنگ نمودند.


[[پیامبر اکرم]]{{صل}} [[تصمیم]] به سرکوبی قریش گرفت، و سخن معروف خویش را بیان کرد که: اگر خزاعه را [[یاری]] نکنم پیروز نگشته‌ام. و بدین‌سان، مهیای [[نبرد]] با آنان شد. [[حضرت]] کوشید خبر این موضوع به گوش [[دشمن]] نرسد، ولی [[حاطب بن ابی بلتعه]]، پنهانی این خبر را فاش ساخت، بدین ترتیب که نامه‌ای را توسط زنی برای قریش فرستاد تا آنان را از تصمیم رسول خدا{{صل}} [[آگاه]] سازد. پیش از اینکه آن [[زن]] از حومه [[مدینه]] دور شود، [[وحی]] بر [[پیامبر]] نازل‌ شد و او را در جریان امر قرار داد. حضرت بی‌درنگ علی{{ع}} و [[زبیر]] را در پی آن زن فرستاد و بدان‌ها دستور داد قبل از اینکه آن زن از دسترس آنها خارج شود، به سرعت خود را به او برسانند و [[نامه]] را از او بستانند، آنان در فاصله چند میلی مدینه به آن زن رسیدند. زبیر به سرعت نزد او رفت و ماجرای نامه را از او جویا شد، ولی زن آن را [[انکار]] کرد و به [[گریه]] افتاد، زبیر با [[دلسوزی]] به حال او از نزد زن بازگشت تا علی را در جریان بی‌گناهی وی قرار دهد و به [[حضرت]] گفت: برگرد و این موضوع را به [[رسول خدا]]{{صل}} اطلاع بده، علی{{ع}} در پاسخ [[زبیر]] فرمود: رسول خدا{{صل}} به ما خبر داده که این [[زن]] حامل [[نامه]] است و تو می‌‌گویی چیزی با خود ندارد! آن‌گاه علی{{ع}} [[شمشیر]] از نیام کشید و به سمت آن زن رفت و نامه را از او ستاند و نزد رسول خدا{{صل}} بازگشت و آن را تقدیم حضرت نمود<ref>تاریخ طبری، ج۲، ص۳۲۸ چاپ اعلمی؛ سیره حلبی در حاشیه سیره نبوی، ج۳، ص۷۵.</ref>.
[[پیامبر اکرم]] {{صل}} [[تصمیم]] به سرکوبی قریش گرفت، و سخن معروف خویش را بیان کرد که: اگر خزاعه را [[یاری]] نکنم پیروز نگشته‌ام. و بدین‌سان، مهیای [[نبرد]] با آنان شد. [[حضرت]] کوشید خبر این موضوع به گوش [[دشمن]] نرسد، ولی [[حاطب بن ابی بلتعه]]، پنهانی این خبر را فاش ساخت، بدین ترتیب که نامه‌ای را توسط زنی برای قریش فرستاد تا آنان را از تصمیم رسول خدا {{صل}} [[آگاه]] سازد. پیش از اینکه آن [[زن]] از حومه [[مدینه]] دور شود، [[وحی]] بر [[پیامبر]] نازل‌ شد و او را در جریان امر قرار داد. حضرت بی‌درنگ علی {{ع}} و [[زبیر]] را در پی آن زن فرستاد و بدان‌ها دستور داد قبل از اینکه آن زن از دسترس آنها خارج شود، به سرعت خود را به او برسانند و [[نامه]] را از او بستانند، آنان در فاصله چند میلی مدینه به آن زن رسیدند. زبیر به سرعت نزد او رفت و ماجرای نامه را از او جویا شد، ولی زن آن را [[انکار]] کرد و به [[گریه]] افتاد، زبیر با [[دلسوزی]] به حال او از نزد زن بازگشت تا علی را در جریان بی‌گناهی وی قرار دهد و به [[حضرت]] گفت: برگرد و این موضوع را به [[رسول خدا]] {{صل}} اطلاع بده، علی {{ع}} در پاسخ [[زبیر]] فرمود: رسول خدا {{صل}} به ما خبر داده که این [[زن]] حامل [[نامه]] است و تو می‌‌گویی چیزی با خود ندارد! آن‌گاه علی {{ع}} [[شمشیر]] از نیام کشید و به سمت آن زن رفت و نامه را از او ستاند و نزد رسول خدا {{صل}} بازگشت و آن را تقدیم حضرت نمود<ref>تاریخ طبری، ج۲، ص۳۲۸ چاپ اعلمی؛ سیره حلبی در حاشیه سیره نبوی، ج۳، ص۷۵.</ref>.


وقتی که [[پیامبر اکرم]]{{صل}} امکانات و تدارکات لازم را برای حرکت به [[مکه]] تکمیل کرد [[پرچم]] خویش را به علی{{ع}} سپرد و سایر [[پرچم‌ها]] را میان سران [[قبایل]] تقسیم کرد و رهسپار مکه گردید.
وقتی که [[پیامبر اکرم]] {{صل}} امکانات و تدارکات لازم را برای حرکت به [[مکه]] تکمیل کرد [[پرچم]] خویش را به علی {{ع}} سپرد و سایر [[پرچم‌ها]] را میان سران [[قبایل]] تقسیم کرد و رهسپار مکه گردید.


[[قریش]] که توان [[برابری]] با [[پیامبر خدا]]{{صل}} و [[مسلمانان]] را در خود ندید، [[تسلیم]] شد و برای [[اطاعت]] از امانی که رسول خدا{{صل}} به آنان [[اعلان]] فرموده بود برای [[حفظ جان]] خود چاره‌ای جز رفتن به [[خانه]] خود، نداشتند<ref>تاریخ طبری، ج۲، ص۳۳؛ کامل ابن اثیر، ج۲، ص۲۴۳.</ref>.
[[قریش]] که توان [[برابری]] با [[پیامبر خدا]] {{صل}} و [[مسلمانان]] را در خود ندید، [[تسلیم]] شد و برای [[اطاعت]] از امانی که رسول خدا {{صل}} به آنان [[اعلان]] فرموده بود برای [[حفظ جان]] خود چاره‌ای جز رفتن به [[خانه]] خود، نداشتند<ref>تاریخ طبری، ج۲، ص۳۳؛ کامل ابن اثیر، ج۲، ص۲۴۳.</ref>.


[[روایت]] شده [[سعد بن عباده]] که از ناحیه رسول خدا{{صل}} پرچم [[انصار]] را در دست داشت از نزدیکی [[ابو سفیان]] که در تنگه درهّ‌ای (در مسیر مکه) ایستاده بود، گذشت، ابو سفیان پرسید: این گروه کیانند؟ گفته شد: انصارند و پرچم آنان در دست سعد بن عباده است وقتی سعد مقابل ابو سفیان رسید اظهار داشت: ای ابو سفیان! امروز [[روز]] [[جنگ و کشتار]] است و امروز [[جان]] و [[مال]] شما [[حلال]] شمرده می‌شود، [[خداوند]] قریش را به [[خاک]] [[مذلّت]] کشاند. هنگامی که رسول خدا{{صل}} در مسیر حرکت خود از کنار ابو سفیان عبور کرد و برابر وی قرار گرفت؛ ابو سفیان صدا زد ای رسول خدا! شما به کشتن قبیله‌ات [[فرمان]] داده‌ای؛ زیرا سعد و همراهانش گفتند: امروز، روز جنگ و کشتار است... شما را [[سوگند]] می‌دهم متعرض [[قبیله]] خود نشوی زیرا شما نکوکارترین و [[بخشنده‌ترین]] فرد و در مورد [[خویشاوندان]] از همه [[مردم]] مهربان‌ترید.
[[روایت]] شده [[سعد بن عباده]] که از ناحیه رسول خدا {{صل}} پرچم [[انصار]] را در دست داشت از نزدیکی [[ابو سفیان]] که در تنگه درهّ‌ای (در مسیر مکه) ایستاده بود، گذشت، ابو سفیان پرسید: این گروه کیانند؟ گفته شد: انصارند و پرچم آنان در دست سعد بن عباده است وقتی سعد مقابل ابو سفیان رسید اظهار داشت: ای ابو سفیان! امروز [[روز]] [[جنگ و کشتار]] است و امروز [[جان]] و [[مال]] شما [[حلال]] شمرده می‌شود، [[خداوند]] قریش را به [[خاک]] [[مذلّت]] کشاند. هنگامی که رسول خدا {{صل}} در مسیر حرکت خود از کنار ابو سفیان عبور کرد و برابر وی قرار گرفت؛ ابو سفیان صدا زد ای رسول خدا! شما به کشتن قبیله‌ات [[فرمان]] داده‌ای؛ زیرا سعد و همراهانش گفتند: امروز، روز جنگ و کشتار است... شما را [[سوگند]] می‌دهم متعرض [[قبیله]] خود نشوی زیرا شما نکوکارترین و [[بخشنده‌ترین]] فرد و در مورد [[خویشاوندان]] از همه [[مردم]] مهربان‌ترید.


[[حضرت]] فرمود:
[[حضرت]] فرمود: {{متن حدیث|کذب سعد، الیوم یوم المرحمة، الیوم اعزّ الله فیه قریشا، الیوم یعظّم الله فیه الکعبة، الیوم تکسی فیه الکعبة}}؛ [[سعد]] [[دروغ]] گفته است، امروز [[روز]] [[لطف]] و [[مرحمت]] و روز [[عزّت]] و [[سربلندی]] [[قریش]] است، روزی است که [[خداوند]] [[کعبه]] را در آن [[ارج]] می‌نهد، امروز بر کعبه پرده پوشانده خواهد شد.
{{متن حدیث|کذب سعد، الیوم یوم المرحمة، الیوم اعزّ الله فیه قریشا، الیوم یعظّم الله فیه الکعبة، الیوم تکسی فیه الکعبة}}؛
[[سعد]] [[دروغ]] گفته است، امروز [[روز]] [[لطف]] و [[مرحمت]] و روز [[عزّت]] و [[سربلندی]] [[قریش]] است، روزی است که [[خداوند]] [[کعبه]] را در آن [[ارج]] می‌نهد، امروز بر کعبه پرده پوشانده خواهد شد.


[[رسول خدا]]{{صل}} علی{{ع}} را نزد [[سعد بن عباده]] فرستاد تا [[پرچم]] را از او بستاند و با آن وارد [[مکه]] گردد<ref>تاریخ طبری، ج۲، ص۳۳۴ چاپ مؤسسه اعلمی؛ ارشاد مفید، ص۱۲۱، فصل ۳۴، باب ۲.</ref>. [[پیامبر اکرم]]{{صل}} با [[سپاه]] انبوهی که مکه نظیر آن را در [[تاریخ]] طولانی خود سراغ نداشت در حالی که پرچم وی در دست علی{{ع}} بود وارد مکه شد و هنوز در دروازه‌های مکه قرار داشت که [[اعلان]] [[عفو عمومی]] داد.<ref>[[سید منذر حکیم|حکیم، سید منذر]]، [[‌پیشوایان هدایت ج۲ (کتاب)|‌پیشوایان هدایت ج۲]] ص ۱۲۳.</ref>
[[رسول خدا]] {{صل}} علی {{ع}} را نزد [[سعد بن عباده]] فرستاد تا [[پرچم]] را از او بستاند و با آن وارد [[مکه]] گردد<ref>تاریخ طبری، ج۲، ص۳۳۴ چاپ مؤسسه اعلمی؛ ارشاد مفید، ص۱۲۱، فصل ۳۴، باب ۲.</ref>. [[پیامبر اکرم]] {{صل}} با [[سپاه]] انبوهی که مکه نظیر آن را در [[تاریخ]] طولانی خود سراغ نداشت در حالی که پرچم وی در دست علی {{ع}} بود وارد مکه شد و هنوز در دروازه‌های مکه قرار داشت که [[اعلان]] [[عفو عمومی]] داد<ref>[[سید منذر حکیم|حکیم، سید منذر]]، [[‌پیشوایان هدایت ج۲ (کتاب)|‌پیشوایان هدایت ج۲]] ص۱۲۳.</ref>.
 
==فتح مکه==
فتح مکه فصل جدیدی در [[تاریخ اسلام]] گشود، و مقاومت‌های [[دشمن]] را بعد از حدود بیست سالی درهم [[شکست]]، در [[حقیقت]] با فتح مکه بساط [[شرک]] و [[بت‌پرستی]] از [[جزیرۀ عربستان]] برچیده شد، و [[اسلام]] آماده برای جهش به کشورهای دیگر [[جهان]] گشت.
خلاصه این ماجرا چنین بود: بعد از [[پیمان]] و [[صلح حدیبیه]] [[مشرکان مکه]] دست به [[پیمان‌شکنی]] زدند، و آن [[صلح نامه]] را نادیده گرفتند، و بعضی از هم پیمانان [[پیغمبر]]{{صل}} را تحت فشار قرار دادند، هم‌پیمان‌های [[رسول الله]]{{صل}} به آن حضرت [[شکایت]] کردند رسول الله{{صل}} [[تصمیم]] گرفت [[هم‌پیمانان]] خود را [[یاری]] کند.
از سوی دیگر تمام شرائط برای بر چیدن این کانون بت‌پرستی و شرک و [[نفاق]] که در [[مکه]] به وجود آمده بود فراهم می‌شد، و این کاری بود که می‌بایست به هر حال انجام گیرد؛ لذا [[پیامبر]]{{صل}} به [[فرمان خدا]] آمادۀ حرکت به سوی مکه شد.
فتح مکه در سه مرحله انجام گرفت:
نخست مرحلۀ مقدماتی یعنی فراهم کردن قوا و نیروی لازم، و [[انتخاب]] شرایط زمانی مساعد، و جمع‌آوری اطلاعات کافی از موقعیت دشمن و کم و کیف [[نیروی جسمانی]] و روحیۀ آنها بود، مرحلۀ دوم مرحلۀ انجام بسیار ماهرانه و خالی از ضایعات فتح بود و بالاخره مرحلۀ نهائی مرحلۀ پیامدها و آثار آن بود.
 
این مرحله با کمال دقت و ظرافت انجام گرفت، و مخصوصاً [[رسول خدا]]{{صل}} چنان جادۀ مکه و [[مدینه]] را قرق کرد که خبر این [[آمادگی]] بزرگ به هیچ وجه به [[مکیان]] نرسید؛ لذا به هیچگونه آمادگی دست نزدند، و کاملاً غافلگیر شدند، و همین امر سبب شد که در آن [[سرزمین مقدس]] در این [[هجوم]] [[عظیم]] و فتح بزرگ تقریباً هیچ خونی نریزد.
حتی یک نفر از [[مسلمانان]] [[ضعیف الایمان]] بنام [[حاطب بن ابی بلتعه]] که نامه‌ای برای [[قریش]] نوشت و بازنی از طائفۀ «[[مزینه]]» به نام «کفود» یا «[[ساره]]» مخفیانه به سوی مکه فرستاد، با طریق اعجازآمیزی بر [[پیغمبر اکرم]]{{صل}} آشکار شد، و علی{{ع}} را با بعضی دیگر به سرعت به سراغ او اعزام فرمود و آنها [[زن]] را در یکی از منزلگاه‌های میان [[مکه]] و [[مدینه]] یافتند، و [[نامه]] را از او گرفته خودش را به مدینه بازگرداندند.<ref>[[ناصر مکارم شیرازی|مکارم شیرازی، ناصر]]، [[قصه‌های قرآن (کتاب)|قصه‌های قرآن]] ص ۶۴۵.</ref>
 
===حرکت به سوی مکه===
به هر حال [[پیغمبر اکرم]]{{صل}} [[جانشینی]] از خود بر مدینه گمارد و [[روز]] دهم [[ماه رمضان]] [[سال هشتم هجری]] به سوی مکه حرکت کرد، و پس از ده روز به مکه رسید. [[پیامبر]]{{صل}} در وسط راه عباس عمویش را دید که از مکه به عنوان [[مهاجرت]] به سوی او می‌آید حضرت به او فرمود: اثاث خود را به مدینه بفرست و خودت با ما بیا و تو آخرین مهاجری.
 
سرانجام [[مسلمانان]] به نزدیکی مکه رسیدند و در بیرون [[شهر]] در بیابان‌های اطراف در جایی که «مرّ [[الظهران]]» نامیده می‌شد و چند کیلومتر بیشتر با مکه فاصله نداشت [[اردو]] زدند، و شبانه آتش‌های زیادی برای آماده کردن [[غذا]] (و شاید برای [[اثبات]] حضور گستردۀ خود) در آن مکان افروختند جمعی از [[اهل مکه]] این منظره را دیده در [[حیرت]] فرو رفتند.
هنوز [[اخبار]] حرکت پیغمبر اکرم{{صل}} و [[لشکر اسلام]] بر [[قریش]] پنهان بود، در آن شب [[ابوسفیان]] سرکردۀ [[مکیان]] و بعضی دیگر از سران [[شرک]] برای پیگیری اخبار از مکه بیرون آمدند در این هنگام عباس عموی [[پیغمبر]]{{صل}} [[فکر]] کرد که اگر [[رسول الله]]{{صل}} به طور قهرآمیز وارد مکه شود کسی از قریش زنده نمی‌ماند، از پیامبر{{صل}} [[اجازه]] گرفت و بر مرکب آن حضرت سوار شد و گفت می‌روم شاید کسی را ببینم به او بگویم اهل مکه را از ماجرا با خبر کند تا بیایند و [[امان]] بگیرند.
عباس حرکت کرد و نزدیک‌تر آمد اتفاقاً در این هنگام صدای «ابوسفیان» را شنید که به یکی از دوستانش به نام «[[بدیل]]» می‌گوید من هرگز آتشی افزون‌تر از این ندیدم! «بدیل» گفت: فکر می‌کنم این آتش‌ها مربوط به قبیلۀ «[[خزاعه]]» باشد، ابوسفیان گفت: [[قبیلۀ خزاعه]] از این خوارترند که این همه [[آتش]] برافروزند!
در اینجا «عباس» [[ابوسفیان]] را صدا زد، ابوسفیان عباس را [[شناخت]] گفت [[راستی]] چه خبر؟
عباس پاسخ داد این [[رسول الله]]{{صل}} است که با ده هزار نفر [[سربازان]] [[اسلام]] به سراغ شما آمده‌اند! ابوسفیان سخت دستپاچه شد و گفت: به من چه [[دستوری]] می‌دهی.
«عباس» گفت همراه من بیا و از رسول الله{{صل}} [[امان]] بگیر؛ زیرا در غیر این صورت کشته خواهی شد!
و به این ترتیب «عباس» «ابوسفیان» را همراه خود سوار بر مرکب رسول الله{{صل}} کرد و با سرعت به سوی [[پیامبر]]{{صل}} برگشت، از کنار هر گروهی و آتشی از آتش‌ها می‌گذشت می‌گفتند این عموی [[پیغمبر]]{{صل}} است که بر مرکب او سوار شده، شخص بیگانه‌ای نیست، تا به جایی رسید که [[عمر بن خطاب]] بود هنگامی که چشم [[عمر]] به ابوسفیان افتاد، گفت: [[شکر]] [[خدا]] را که مرا بر تو (ابوسفیان) مسلط کرد در حالی که هیچ امانی نداری! فوراً [[خدمت]] پیغمبر{{صل}} آمده و [[اجازه]] خواست تا گردن ابوسفیان را بزند.
ولی عباس فرا رسید عرض کرد ای [[رسول خدا]]! من به او [[پناه]] داده‌ام.
 
[[پیغمبر اکرم]]{{صل}} فرمود: من نیز فعلاً به او امان می‌دهم تا فردا که او را نزد من آوری.
فردا که عباس او را به خدمت پیغمبر خدا{{صل}} آورد رسول الله{{صل}} به او فرمود: وای بر تو ای ابوسفیان! آیا وقت آن نرسیده است که [[ایمان]] به [[خدای یگانه]] بیاوری؟
عرض کرد آری، پدر و مادرم فدایت ای رسول خدا! من [[شهادت]] می‌دهم که [[خداوند]] یگانه است و همتایی ندارد، اگر کاری از [[بت‌ها]] ساخته بود من به این [[روز]] نمی‌افتادم!
فرمود: آیا موقع آن نرسیده است که بدانی من [[رسول]] خدایم؟!
عرض کرد پدر و مادرم فدایت باد هنوز [[شک]] و شبهه‌ای در [[دل]] من وجود دارد، ولی سرانجام ابوسفیان و دو نفر از همراهانش [[مسلمان]] شدند.
پیغمبر اکرم{{صل}} به عباس فرمود: ابوسفیان را در تنگه‌ای که گذرگاه [[مکه]] است ببر تا [[لشکریان]] [[الهی]] از آنجا بگذرند و او آنها را ببیند.
عباس عرض کرد: [[ابوسفیان]] [[مرد]] [[جاه‌طلبی]] است، امتیازی برای او قائل شوید، [[پیغمبر]]{{صل}} فرمود: هر کس داخل خانۀ ابوسفیان شود در [[امان]] است، و هر کس به [[مسجد الحرام]] [[پناه]] ببرد در امان است، و هر کس در خانۀ خود بماند و در را به روی خود ببندد او نیز در امان است.
به هر حال هنگامی که [[ابو سفیان]] این [[لشکر]] [[عظیم]] را دید [[یقین]] پیدا کرد که هیچ راهی برای مقابله باقی نمانده است، رو به عباس کرد و گفت: [[سلطنت]] فرزند برادرت بسیار عظیم شده! عباس گفت: وای بر تو، سلطنت نیست، [[نبوت]] است.
سپس عباس به او گفت با سرعت به سراغ [[مردم]] [[مکه]] برو و آنها را از مقابله با [[لشکر اسلام]] بر [[حذر]] دار!<ref>[[ناصر مکارم شیرازی|مکارم شیرازی، ناصر]]، [[قصه‌های قرآن (کتاب)|قصه‌های قرآن]] ص ۶۴۶.</ref>
 
===ابوسفیان مردم را به [[تسلیم]] [[دعوت]] می‌کند===
ابوسفیان وارد مسجد الحرام شد و فریاد زد ای [[جمعیت]] [[قریش]]! محمد با جمعیتی به سراغ شما آمده که هیچ [[قدرت]] مقابله با آن را ندارید، سپس افزود: هر کس وارد خانۀ من شود در امان است، هر کس در مسجد الحرام برود نیز در امان است، و هر کس در [[خانه]] را به روی خود ببندد در امان خواهد بود.
سپس فریاد زد ای جمعیت قریش! [[اسلام]] بیاورید تا سالم بمانید، همسرش «[[هند]]» ریش او را گرفت و فریاد زد این پیرمرد احمق را بکشید! ابوسفیان گفت: رها کن، به [[خدا]] اگر اسلام نیاوری تو هم کشته خواهی شد، برو داخل خانه باش.<ref>[[ناصر مکارم شیرازی|مکارم شیرازی، ناصر]]، [[قصه‌های قرآن (کتاب)|قصه‌های قرآن]] ص ۶۴۸.</ref>
 
===علی پای بر [[دوش پیامبر]] می‌گذارد===
سپس [[پیغمبر اکرم]]{{صل}} با صفوف [[لشکریان]] اسلام حرکت کرد تا به نقطه «[[ذی طوی]]» رسید، همان نقطۀ مرتفعی که از آنجا خانه‌های مکه نمایان است، [[پیامبر]]{{صل}} به یاد روزی افتاد که به [[اجبار]] از مکه مخفیانه بیرون آمد، ولی می‌بیند امروز با این [[عظمت]] وارد مکه می‌شود؛ لذا پیشانی [[مبارک]] را به فراز جهاز شتر گذاشت و [[سجدۀ شکر]] بجا آورد.
سپس پیغمبر اکرم{{صل}} در «[[حجون]]» (یکی از محلات مرتفع [[مکه]] که [[قبر]] [[خدیجه]] در آن است) فرود آمد و [[غسل]] کرد، و با [[لباس]] رزم و [[اسلحه]] بر مرکب نشست، در حالی که سورۀ «فتح» را قرائت می‌فرمود وارد [[مسجد الحرام]] شد و [[تکبیر]] گفت: [[سپاه اسلام]] نیز همه تکبیر گفتند، به گونه‌ای که صدایشان همه دشت و [[کوه]] را پر کرد.
سپس از شتر خود فرود آمد، و برای نابودی [[بت‌ها]] نزدیک خانۀ [[کعبه]] آمد، بت‌ها را یکی پس از دیگری سرنگون می‌کرد و می‌فرمود: {{متن قرآن|جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا}}<ref>«و بگو حقّ آمد و باطل از میان رفت؛ بی‌گمان باطل از میان رفتنی است» سوره اسراء، آیه ۸۱.</ref>.
چند [[بت]] بزرگ بر فراز کعبه [[نصب]] شده بود که دست [[پیامبر]]{{صل}} به آنها نمی‌رسید [[امیرمؤمنان علی]]{{ع}} را امر کرد پای بر دوش مبارکش [[نهد]] و بالا رود، و بت‌ها را به [[زمین]] افکنده بشکند، علی{{ع}} این امر را [[اطاعت]] کرد.
سپس کلید خانۀ کعبه را گرفت و در را بگشود و عکس‌های [[پیغمبران]] را که بر در و [[دیوار]] داخل [[خانه]] کعبۀ ترسیم شده بود محو کرد.
 
بعد از این [[پیروزی]] درخشان و سریع [[پیغمبر اکرم]]{{صل}} دست در حلقۀ در خانۀ کعبه کرد و رو به [[اهل مکه]] که در آنجا جمع بودند فرمود و گفت: «شما چه می‌گویید؟ و چه [[گمان]] دارید؟! دربارۀ شما «چه [[دستوری]] بدهم؟».
عرض کردند: ما جز خیر و [[نیکی]] از تو [[انتظار]] نداریم، تو [[برادر]] بزرگوار و فرزند برادر بزرگوار مایی! و امروز به [[قدرت]] رسیده‌ای، ما را ببخش، [[اشک]] در چشمان پیامبر{{صل}} حلقه زد، صدای گریۀ [[مردم]] مکه نیز بلند شد.
پیغمبر اکرم{{صل}} فرمود: من دربارۀ شما همان می‌گویم که برادرم یوسف گفت، «امروز هیچگونه [[سرزنش]] و توبیخی بر شما نخواهد بود، [[خداوند]] شما را می‌بخشد و او [[ارحم الراحمین]] است»<ref>{{متن قرآن|قَالَ لَا تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ يَغْفِرُ اللَّهُ لَكُمْ وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ}} «(یوسف) گفت: امروز (دیگر) بر شما سرزنشی نیست، خداوند شما را ببخشاید و او مهربان‌ترین مهربانان است» سوره یوسف، آیه ۹۲.</ref> و به این ترتیب همه را [[عفو]] کرد و فرمود: همه آزادید، هر جا می‌خواهید بروید.<ref>[[ناصر مکارم شیرازی|مکارم شیرازی، ناصر]]، [[قصه‌های قرآن (کتاب)|قصه‌های قرآن]] ص ۶۴۸.</ref>
 
===امروز [[روز]] [[رحمت]] است===
[[پیغمبر]]{{صل}} دستور داده بود که لشکریانش [[مزاحم]] هیچکس نشوند، و خونی مطلقاً ریخته نشود، تنها مطابق روایتی شش نفر را که افرادی بسیار بد زبان و خطرناک بودند استثنا کرده بود.
حتی هنگامی که شنید «[[سعد بن عباده]]» [[پرچمدار]] [[لشکر]] [[شعار]] [[انتقام]] را سر داده و می‌گوید: «امروز روز انتقام است!» پیغمبر{{صل}} به علی{{ع}} فرمود بشتاب [[پرچم]] را از او بگیر و تو پرچمدار باش و شعار دهید «امروز روز عفو و رحمت است!».
و به این ترتیب [[مکه]] بدون [[خونریزی]] فتح شد و جاذبۀ این عفو و رحمت [[اسلامی]] که هرگز [[انتظار]] آن را نداشتند چنان در [[دل‌ها]] اثر کرد که [[مردم]] گروه گروه آمدند و [[مسلمان]] شدند و صدای این فتح [[عظیم]] در تمام جزایر [[عربستان]] پیچید و آوازۀ [[اسلام]] همه جا را فرا گرفت. و موقعیت اسلام و [[مسلمین]] از هر جهت تثبیت شد.
هنگامی که [[پیغمبر اکرم]]{{صل}} در کنار در خانۀ [[کعبه]] ایستاده بود فرمود:
«معبودی جز [[خدا]] نیست، یگانه است، یگانه، سرانجام به وعدۀ خود [[وفا]] کرد، و بنده‌اش را [[یاری]] نمود، و خودش به [[تنهایی]] تمام [[احزاب]] را در هم [[شکست]]، ای مردم! بدانید هر [[مالی]]، هر امتیازی، هر خونی مربوط به گذشته و [[زمان جاهلیت]] است همه در زیر پاهای من قرار گرفته (یعنی دیگر گفتگویی از خون‌هایی که در زمان جاهلیت ریخته شد، یا اموالی که به [[غارت]] رفت نکنید، و همه امتیازات [[عصر جاهلیت]] نیز [[باطل]] شده است، و به این ترتیب تمام پرونده‌های گذشته بسته شد).
این یک طرح بسیار مهم و عجیب بود که به ضمیمۀ [[فرمان]] [[عفو عمومی]]، مردم [[حجاز]] را از گذشته تاریک و پرماجرای خود [[برید]]، و در پرتو اسلام [[زندگی]] نوینی به آنها بخشید که از کشمکش‌ها و جنجال‌های مربوط به گذشته کاملاً خالی بود.
و این کار فوق العاده به [[پیشرفت]] [[اسلام]] کمک کرد و سرمشقی است برای امروز و فردای ما.<ref>[[ناصر مکارم شیرازی|مکارم شیرازی، ناصر]]، [[قصه‌های قرآن (کتاب)|قصه‌های قرآن]] ص ۶۴۹.</ref>
 
===[[بیعت زنان]] [[مکه]] با [[پیامبر]]===
پیامبر{{صل}} بر [[کوه صفا]] قرار گرفته بود از مردان [[بیعت]] گرفت، [[زنان]] مکه که [[ایمان]] آورده بودند برای بیعت خدمتش آمدند، [[وحی الهی]] نازل شد و کیفیت بیعت با آنان را شرح داد.
روی سخن را به پیامبر{{صل}} کرده، می‌فرماید: «ای پیامبر! هنگامی که زنان [[مؤمن]] نزد تو آیند و با این شرایط با تو بیعت کنند که چیزی را [[شریک]] [[خدا]] قرار ندهند، دزدی نکنند، [[آلوده]] [[زنا]] نشوند، [[فرزندان]] خود را به [[قتل]] برسانند، و [[تهمت]] و افترائی پیش دست و پای خود نیاورند، در هیچ دستور شایسته‌ای [[نافرمانی]] تو نکنند، با آنها بیعت کن و [[طلب آمرزش]] نما، که [[خداوند]] [[آمرزنده]] و [[مهربان]] است»<ref>{{متن قرآن|يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِذَا جَاءَكَ الْمُؤْمِنَاتُ يُبَايِعْنَكَ عَلَى أَنْ لَا يُشْرِكْنَ بِاللَّهِ شَيْئًا وَلَا يَسْرِقْنَ وَلَا يَزْنِينَ وَلَا يَقْتُلْنَ أَوْلَادَهُنَّ وَلَا يَأْتِينَ بِبُهْتَانٍ يَفْتَرِينَهُ بَيْنَ أَيْدِيهِنَّ وَأَرْجُلِهِنَّ وَلَا يَعْصِينَكَ فِي مَعْرُوفٍ فَبَايِعْهُنَّ وَاسْتَغْفِرْ لَهُنَّ اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ}} «ای پیامبر! چون زنان مؤمن نزد تو آیند تا با تو بیعت کنند که هیچ چیز را با خدا شریک نگردانند و مرتکب دزدی نشوند و زنا نکنند و فرزندان خود را نکشند و با دروغ فرزند حرام‌زاده‌ای را که پیش دست و پای آنان است بر (شوهر) خویش نبندند و در هیچ کار شایسته‌ای سر از فرمان تو نپیچند، با آنان بیعت کن و برای آنها از خداوند آمرزش بخواه که خداوند آمرزنده‌ای بخشاینده است» سوره ممتحنه، آیه ۱۲.</ref>.
و به دنبال این ماجرا پیامبر{{صل}} از آنها بیعت گرفت.
در مورد چگونگی بیعت بعضی نوشته‌اند که پیامبر{{صل}} دستور داد ظرف آبی آوردند و دست خود را در آن ظرف آب گذارد و زنان هم دست خود را در طرف دیگر ظرف می‌گذاردند، و بعضی گفته‌اند پیامبر{{صل}} از روی [[لباس]] با آنها بیعت می‌کرد.<ref>[[ناصر مکارم شیرازی|مکارم شیرازی، ناصر]]، [[قصه‌های قرآن (کتاب)|قصه‌های قرآن]] ص ۶۵۰.</ref>
 
===ماجرای [[بیعت]] [[هند همسر ابوسفیان]]===
در جریان [[فتح مکه]] از جمله زنانی که آمدند و با [[پیامبر]]{{صل}} بیعت کردند «[[هند]]» [[همسر]] [[ابوسفیان]] بود، زنی که [[تاریخ اسلام]] ماجراهای دردناکی از او به خاطر دارد، از جمله ماجرای [[شهادت]] [[حمزه سید الشهداء]] در میدان [[احد]] با آن وضع غم‌انگیز است.
گر چه او سرانجام ناچار شد در برابر [[اسلام]] و پیامبر{{صل}} زانو بزند و ظاهراً [[مسلمان]] شود، ولی ماجرای بیعتش نشان می‌دهد که در واقع همچنان به [[عقائد]] سابقش [[وفادار]] بود، و لذا جای [[تعجب]] نیست که [[دودمان]] [[بنی امیه]] و [[فرزندان]] او بعد از پیامبر{{صل}} چنان جنایاتی را مرتکب شوند که سابقه نداشت.
به هر حال [[مفسران]] چنین نوشته‌اند که هند نقابی بر صورت پوشیده بود.
و [[خدمت]] پیامبر{{صل}} آمد در حالی که حضرت بر [[کوه صفا]] قرار داشت، جمعی از [[زنان]] نیز با او بودند، هنگامی که پیامبر{{صل}} فرمود من با شما زنان بیعت می‌کنم که چیزی را [[شریک]] [[خدا]] قرار ندهید، هند [[اعتراض]] کرد و گفت: «تعهدی از ما می‌گیری که از مردان نگرفتی» (زیرا در آن [[روز]] بیعت مردان تنها بر [[ایمان]] و [[جهاد]] بود).
[[پیغمبر]]{{صل}} بی‌آنکه اعتنائی به گفته او کند ادامه داد، فرمود و [[سرقت]] هم نکنید:
هند گفت: ابوسفیان مرد ممسکی است و من از [[اموال]] او چیزهایی برداشته‌ام، نمی‌دانم مرا [[حلال]] می‌کند یا نه، ابوسفیان حاضر بود و گفت آنچه را از اموال من در گذشته برداشته‌ای همه را حلال کردم (اما در [[آینده]] مواظب باش)!
 
اینجا بود که پیامبر{{صل}} خندید و هند را [[شناخت]] فرمود تویی هند؟ عرض کرد: آری ای [[پیامبر خدا]]! گذشته را ببخش خدا تو را ببخشد!
پیامبر{{صل}} ادامه داد: «و آلودۀ [[زنا]] نشوید».
هند از روی تعجب گفت: «مگر [[زن]] [[آزاده]] هرگز چنین عملی انجام می‌دهد؟!» بعضی از حاضران که در [[جاهلیت]] وضع او را می‌دانستند از این سخن خندیدند؛ زیرا سابقه هند بر کسی مخفی نبود.
باز پیامبر{{صل}} ادامه داد و فرمود: و فرزندان خود را به [[قتل]] نرسانید».
[[هند]] گفت: «ما در [[کودکی]] آنها را [[تربیت]] کردیم، ولی هنگامی که بزرگ شدند شما آنها را کشتید! و شما و آنها خود بهتر می‌دانید» (منظورش فرزندش «حنظله» بود که [[روز]] [[بدر]] به دست علی{{ع}} کشته شده بود).
[[پیامبر]]{{صل}} از این سخن [[تبسم]] کرد، و هنگامی که به این جمله رسید که فرمود: «[[بهتان]] و [[تهمت]] روا مدارید» هند افزود بهتان [[قبیح]] است، و تو ما را جز به [[صلاح]] و خیر و [[مکارم اخلاق]] [[دعوت]] نمی‌کنی».
و هنگامی که فرمود: «باید در تمام [[کارهای نیک]] [[فرمان]] مرا [[اطاعت]] کنید» هند افزود «ما در اینجا نشسته‌ایم که در [[دل]] قصد [[نافرمانی]] تو داشته باشیم» (در حالی که مسلماً مطلب چنین نبود ولی طبق [[تعلیمات اسلام]] پیامبر{{صل}} موظف بود این اظهارات را بپذیرد).<ref>[[ناصر مکارم شیرازی|مکارم شیرازی، ناصر]]، [[قصه‌های قرآن (کتاب)|قصه‌های قرآن]] ص ۶۵۱.</ref>
 
==فتح مکه‌<ref>فتح مکه، در ماه رمضان سال هشتم هجری اتفاق افتاد.</ref>==
پس از [[جنگ موته]] نیروهای [[دشمن]] در منطقه از خود واکنش‌های گوناگونی نشان دادند. [[رومیان]] از [[عقب‌نشینی]] [[مسلمانان]] و عدم توان آنها برای ورود به [[شام]] شادمان گشتند.
[[شادی]] و [[سرور]]، [[قریش]] را فراگرفت و آنها را نسبت به مسلمانان گستاخ نمود و کوشید با ایجاد [[ناامنی]]، [[صلح حدیبیه]] را نقض کنند. ازاین‌رو، [[قبیله بکر]] را بر ضدّ [[بنی خزاعه]] تحریک کرد. قابل ذکر است که در پی [[انعقاد پیمان]] صلح حدیبیه، قبیله بکر با قریش و [[قبیله خزاعه]] با [[رسول اکرم]]{{صل}} [[هم‌پیمان]] شده بودند. بدین‌ترتیب، قریش آنها را [[مسلح]] ساخت و قبیله بکر، ناجوانمردانه بر قبیله خزاعه، که در [[شهر]] خود و در [[آرامش]] به‌سر می‌بردند و برخی در حالت [[عبادت]] بودند، [[حمله]] آوردند و تعدادی از آنها را کشتند. آنان برای [[یاری خواهی]]، نزد [[رسول خدا]]{{صل}} [[شکایت]] بردند و [[عمرو بن سالم]]، درحالی‌که رسول خدا{{صل}} در [[مسجد]] نشسته بود در برابر آن حضرت ایستاد و اشعاری سرود و در آنها [[پیمان‌شکنی]] قریش را به عرض رسول خدا{{صل}} رساند.
 
[[پیامبر اکرم]] از این حادثه سخت متأثر شد و فرمود: «ای [[عمرو]]! تو را [[یاری]] خواهیم کرد».
قریش با پی‌بردن به برخورد [[ناشایست]] خود از ناحیه مسلمانان به [[بیم]] و [[هراس]] افتاد و تصمیم گرفت با اعزام [[ابو سفیان]] به [[مدینه]] [[قرارداد صلح]] را تجدید کند و تمدید مدّت آن را از رسول خدا{{صل}} خواستار شود. ولی پیامبر اکرم{{صل}} به درخواست ابو سفیان اعتنایی نکرد و از او پرسید: ابو سفیان اتفاقی افتاده؟
ابو سفیان عرضه داشت: هرگز!
رسول خدا{{صل}} در پاسخ وی فرمود: پس ما نسبت به قرارداد صلح و مدت آن پایبندیم. امّا ابو سفیان آرامش خاطر نیافت و قانع نشد، بلکه او می‌خواست با حصول [[اطمینان]]، امان‌نامه‌ای از رسول خدا{{صل}} دریافت کند. از این‌رو، کوشید کسانی را که سخن آنها نزد رسول اکرم{{صل}} خریدار داشت، به [[میانجیگری]] برانگیزد، ولی همگی درخواست او را ردّ کردند و به او [[بی‌اعتنایی]] نشان دادند. [[ابو سفیان]] چاره‌ای جز این نیافت که با ناکامی به [[مکه]] بازگردد.
با این [[تغییر]] شرایط، نیروهای [[شرک]] در تنگنای [[سختی]] قرار گرفته بودند؛ به همین دلیل، [[رسول اکرم]]{{صل}} با سپاهی روزافزون که در ایمانشان پابرجاتر می‌شدند آهنگ [[فتح مکه]] نمود و [[قریش]] در [[اندیشه]] درخواست أمان‌نامه و [[حفظ جان]] و [[مال]] خود بود. بدین‌ترتیب، برای [[نقض]] [[قرارداد]]، [[فرصت]] مناسبی به وجود آمده بود. [[آزادی]] مکه آخرین مرحله [[حاکمیت اسلام]] بر تمام [[جزیرة العرب]] به‌شمار می‌آمد.
 
آن حضرت [[اعلان]] [[بسیج عمومی]] داد و [[مسلمانان]] از هر گروه و دسته‌ای به ندای وی پاسخ مثبت دادند و سپاهی نزدیک به ده هزار تن [[تدارک]] دیده شد.
[[پیامبر اسلام]]{{صل}} کوشید تا تصمیم و [[هدف]] خود را جز از [[یاران خاص]] خویش، پوشیده نگاه دارد و به پیشگاه [[خداوند]] [[دعا]] کرد و عرضه داشت:
خدایا! خبر حرکت ما را از چشم [[جاسوسان]] و خبرچینان قریش پوشیده دار تا در دیارشان بر آنها [[شبیخون]] زنیم.<ref>سیره نبوی، ج۳، ص۳۹۷؛ مغازی، ج۲، ص۷۹۶.</ref>
 
به نظر می‌رسد [[نبی اکرم]]{{صل}} با استفاده از اصل غافلگیری، علاقه داشت بی‌آن‌که قطره خونی ریخته شود به‌سرعت [[پیروزی]] همه‌جانبه‌ای به دست آید، ولی این خبر به فردی رسید که تحت تأثیر [[عواطف]] و [[احساس]] خویش قرار گرفته بود و او ماجرا را طی نامه‌ای به قریش نوشت و توسط زنی نزد آنان فرستاد. [[وحی الهی]] نازل شد و [[پیامبر اکرم]]{{صل}} را در جریان امر قرار داد، [[پیامبر]] به علی{{ع}} و [[زبیر]] [[فرمان]] داد خود را به‌سرعت به آن [[زن]] رسانده و [[نامه]] را از او بستانند. [[علی بن ابی طالب]]{{ع}} با [[ایمان]] بسیاری که نسبت به [[رسول خدا]]{{صل}} داشت، نامه را از آن زن گرفت‌<ref>سیره نبوی، ج۳، ص۳۹۷؛ مغازی، ج۲، ص۷۹۶.</ref>.
پیامبر{{صل}} با دریافت نامه، مسلمانان را در [[مسجد]] گرد آورد تا از سویی [[عزم]] و [[اراده]] آنان را تقویت کند و از خیانت‌کاری برحذر دارد و از سوی دیگر اهمیت فرونشاندن [[عواطف]] و [[احساسات]] را در راه [[رضای خدا]]، برایشان تشریح نماید. [[مسلمانان]]، [[حاطب بن ابی بلتعه]] فرستنده [[نامه]] را که [[سوگند]] به [[خدا]] خورده بود قصد [[خیانت]] نداشته، به این‌سو و آن‌سو می‌کشاندند و [[عمر بن خطاب]] خشمگینانه از [[رسول خدا]]{{صل}} [[اجازه]] خواست تا وی را بکشد، [[رسول اکرم]]{{صل}} فرمود:
ای [[عمر]]! تو از کجا می‌دانی؟ شاید [[خداوند]] بر [[اهل]] [[بدر]] توجهی نموده و بدانان فرموده باشد هرچه می‌خواهید انجام دهید من شما را بخشیده‌ام.<ref>امتاع الاسماع، ج۱، ص۳۶۳، [[المغازی]]، ج۲، ص۷۹۸. به نظر برخی [[محققان]]، این [[حدیث]] جعلی است.ر.ک: سیرة المصطفی، ص۵۹۲.</ref>.<ref>[[سید منذر حکیم|حکیم، سید منذر]]، [[پیشوایان هدایت ج۱ (کتاب)|پیشوایان هدایت ج۱]] ص ۲۲۹.</ref>
 
==حرکت [[سپاه اسلام]] به سمت مکه‌==
سپاه اسلام در دهم [[ماه رمضان]] [[سال هشتم هجری]] به سمت [[مکه]] مکرّمه حرکت نمود. هنگامی که به منطقه «کدید» رسیدند، حضرت آب خواست و در برابر دیدگان مسلمانان [[افطار]] نمود و به آنها نیز [[فرمان]] افطار داد؛ ولی برخی از آنان با [[نافرمانی]] از دستور رسول خدا{{صل}} و [[رهبر]] خویش، افطار نکردند. [[نبی اکرم]]{{صل}} از نافرمانی این افراد به [[خشم]] آمد و فرمود: {{متن حدیث|أُولَئِكَ الْعُصَاةُ}}؛ آنان افرادی نافرمان‌اند. آن‌گاه دستور داد افطار نمایند<ref>وسائل الشیعه، ج۷، ص۱۲۴؛ سیره حلبی، ج۳، ص۲۹۰؛ مغازی، ج۲، ص۸۰۲؛ صحیح مسلم، ج۳، ص۱۴۱- ۱۴۲، کتاب روزه، باب جایز بودن روزه و افطار در ماه رمضان برای مسافر در غیر معصیت، چاپ دار الفکر، بیروت.</ref>.
زمانی که [[پیامبر]] به [[مرّ الظهران]] رسید به مسلمانان فرمان داد در صحرا پراکنده شوند و هریک آتشی برافروزند و با این کار، شب تاریک را روشن ساخت و مسلمانان بسان لشکری انبوه که تمام [[قدرت]] [[قریش]] در برابرش به نابودی کشیده می‌شد، جلوه‌گر شد. این منظره [[عباس بن عبدالمطلب]]، آخرین مهاجری را که در منطقه [[جحفه]] به کاروان رسول خدا{{صل}} پیوست نگران و پریشان‌خاطر ساخت و در جستجوی وسیله‌ای برای [[آگاهی]] قریش از ماجرا برآمد تا پیش از ورود سپاه اسلام، [[تسلیم]] شوند.
[[ابن عباس]] در مسیر راه ناگهان صدای [[ابو سفیان]] را شنید که با [[شگفتی]] از حضور این نیروی سترگ در آستانه [[شهر مکه]] با «[[بدیل بن ورقاء]]» [[گفت‌وگو]] می‌کرد. وقتی [[ابن عباس]]، [[ابو سفیان]] را در جریان قرار داد که [[نبی اکرم]]{{صل}} [[سپاه]] خود را برای [[فتح مکه]] گسیل داشته، از [[بیم]] و [[هراس]] بدن ابو سفیان به لرزه افتاد و چاره‌ای جز این ندید که به [[اتفاق]] ابن عباس حضور [[رسول خدا]]{{صل}} شرفیاب شود و از آن حضرت [[امان]] بخواهد.
[[رسول اکرم]]{{صل}}، که سرچشمه [[عفو]] و [[بخشش]] و برخوردار از [[فضایل]] بلند [[اخلاقی]] بود، کجا می‌توانست امان‌خواهی عمویش را که به ابو سفیان [[پناه]] داده بود، پذیرا نشود ازاین‌رو، فرمود: «ما او را امان دادیم، می‌توانی بروی و فردا صبح او را نزدم آوری».<ref>[[سید منذر حکیم|حکیم، سید منذر]]، [[پیشوایان هدایت ج۱ (کتاب)|پیشوایان هدایت ج۱]] ص ۲۳۲.</ref>
 
==[[تسلیم شدن]] ابو سفیان‌==
وقتی ابو سفیان نزد رسول خدا{{صل}} [[شرف]] حضور یافت، حضرت به او فرمود: «وای بر تو ابو سفیان! آیا وقت آن فرانرسیده که بدانی معبودی جز [[خدا]] وجود ندارد؟» ابو سفیان عرضه داشت: پدر و مادرم فدایت، [[راستی]] که چقدر [[بردبار]] و [[بزرگواری]] و پیوند [[خویشی]] را [[پاس]] می‌داری! به خدا [[سوگند]]! من با خود می‌پنداشتم اگر معبودی غیر از خدا وجود داشت، تاکنون به داد من رسیده بود.
رسول اکرم{{صل}} فرمود: «ابو سفیان! وای بر تو! آیا وقت آن نرسیده که بدانی من فرستاده خدایم؟»
ابو سفیان سخن قبلی خود را تکرار کرد و اظهار داشت: به خدا سوگند! هنوز در دلم اندکی [[شک و تردید]] دراین‌باره وجود دارد<ref>سیره نبوی، ج۳، ص۴۰؛ مجمع البیان، ج۱، ص۵۵۴.</ref>.
عباس، برای اینکه ابو سفیان را برای [[اسلام آوردن]] تحت فشار قرار دهد، موقعیت را مناسب دانست لذا به او گفت: وای بر تو! قبل از اینکه کشته شوی، [[اسلام]] بیاور و [[گواهی]] بده که معبودی جز خدا نیست و محمد فرستاده اوست و ابو سفیان از بیم کشته شدن، [[شهادت]] به [[وحدانیت]] و [[رسالت پیامبر اکرم]]{{صل}} را بر زبان جاری ساخت و بدین‌سان در شمار [[مسلمانان]] درآمد.
 
پس از [[تسلیم شدن]] [[ابو سفیان]]، بقیه سران [[شرک]] نیز [[تسلیم]] شدند ولی [[پیامبر اکرم]]{{صل}} برای وارد ساختن فشار کامل بر [[قریش]] و تسلیم شدن بدون [[خونریزی]] آنان، به عباس فرمود: «ای عباس! وی را در تنگه این درّه روی دماغه [[کوه]] نگه دار تا [[لشکریان]] [[خدا]] بر او عبور کنند و وی آنها را ببیند».
پیامبر اکرم{{صل}} در جهت گسترش [[امنیت]] و [[آرامش]] و [[اعتماد]] [[مردم]] به [[شفقت]] و [[دلسوزی]] [[رهبر]] [[اسلام]] و برای فرونشاندن [[غرور]] ابو سفیان، که از خود سرسختی نشان ندهد، فرمود:
«هرکس به [[خانه]] ابو سفیان [[پناهنده]] شود و در خانه خود بماند و وارد [[مسجد الحرام]] شود، و [[سلاح]] را بر [[زمین]] بگذارد، در أمان است».
[[سپاهیان اسلام]] از تنگه عبور کردند و عباس گردان‌های در حال عبور را به ابو سفیان معرّفی می‌کرد. وجود ابو سفیان را [[ترس]] و [[وحشت]] فراگرفته بود لذا رو به عباس کرد و گفت: ای [[ابو الفضل]]! ([[کنیه]] عباس) [[سلطنت]] برادرزاده‌ات خیلی بالا گرفته.
عباس در پاسخ وی گفت: ابو سفیان! این [[نبوّت]] است [نه سلطنت‌] ابو سفیان با تردید گفت: آری؛ همین‌گونه است و سپس به سمت [[مکه]] راه افتاد تا مردم آن سامان را از [[رویارویی]] با [[سپاه اسلام]] برحذر دارد و امانی را که [[رسول خدا]]{{صل}} به آنها داده بود [[اعلان]] نماید<ref>مغازی، ج۲، ص۸۱۶؛ سیره نبوی، ج۳، ص۴۷.</ref>.<ref>[[سید منذر حکیم|حکیم، سید منذر]]، [[پیشوایان هدایت ج۱ (کتاب)|پیشوایان هدایت ج۱]] ص ۲۳۳.</ref>
 
==ورود به مکه‌==
[[رسول گرامی اسلام]]{{صل}} جهت تعیین مسیر ورود نیروها به مکه، [[دستورات]] [[حکیمانه]] خویش را صادر فرمود و تأکید کرد [[سپاهیان]] با مردم درگیر نشوند مگر جایی که به آنان تعرّضی صورت گیرد، ولی ریختن [[خون]] عدّه‌ای از [[مشرکان]] را در هر حالی، حتی اگر به [[پرده کعبه]] چنگ زده باشند، روا اعلام کرد زیرا این افراد جنایات بزرگی در [[حق]] اسلام و [[پیامبر]] مرتکب شده و سخت [[دشمنی]] ورزیده بود.
با نمایان شدن خانه‌های مکه، [[اشک]] در چشمان [[مبارک]] رسول خدا{{صل}} حلقه زد. نیروهای پیروزمند اسلام از چهار سمت مکه وارد [[شهر]] شدند. ورود آنان جلوه‌ای از [[سربلندی]] و [[پیروزی]] بر سرتاسر [[شهر]] پوشانده بود. [[رسول اکرم]]{{صل}} به‌پاس [[لطف]] و [[عنایت]] و نعمتی که [[خدا]] بدو ارزانی داشته بود و به شکرانه اینکه پس از [[تحمل]] [[رنج]] و [[دشواری]] در مسیر اعتلا و بلند آوازه کردن کلمه [[حق]]، [[سرزمین]] [[ام القری]] زیر [[فرمان]] [[رسالت]] و [[دولت]] آن [[بزرگوار]] درآمده بود، درحالی‌که در برابر [[عظمت خدا]] سر [[تعظیم]] فرود آورده بود وارد [[مکه]] شد.
به [[پیامبر]]{{صل}} پیشنهادهای فراوانی شد که در منازل [[مردم]] مکه، حضور یابد ولی آن حضرت [[نزول]] اجلال در [[خانه]] کسی را پذیرا نشد. پس از استراحتی کوتاه [[غسل]] انجام داد و بر مرکب خویش سوار شد و [[تکبیر]] گفت و [[مسلمانان]] نیز با وی ندای تکبیر سردادند. صدای تکبیر آنان در [[کوه]] و درّه‌ها- که برخی سران [[شرک]] از [[بیم]] [[اسلام]] و پیروزی آن- بدان‌جا گریخته بودند، طنین‌افکند.
 
حضرت در حال [[طواف]] به هریک از بت‌های موجود اطراف [[کعبه]] که اشاره می‌کرد و می‌فرمود: {{متن قرآن|قُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا}}<ref>«و بگو حقّ آمد و باطل از میان رفت؛ بی‌گمان باطل از میان رفتنی است» سوره اسراء، آیه ۸۱.</ref> و [[بت‌ها]] به رو، بر [[زمین]] [[سقوط]] می‌کردند.
آن‌گاه [[رسول خدا]]{{صل}} به علی{{ع}} فرمان داد تا بنشیند و حضرت برای شکستن [[بت‌های کعبه]] بر دوش او بالا رود ولی علی{{ع}} [[قادر]] نبود سنگینی بار [[نبوت]] وجود [[مقدس]] پیامبر{{صل}} را بر دوش خویش کشد. ازاین‌رو، علی{{ع}} بر دوش پسرعمویش پیامبر بالا رفت و به [[شکستن بت‌ها]] پرداخت. سپس [[نبی مکرم]]{{صل}} کلیدهای کعبه را خواست و در آن را گشود و وارد کعبه شد و تصاویری را که در آن وجود داشت محو نمود و آن‌گاه بر در کعبه ایستاد و انبوه [[جمعیت]] را با ایراد [[خطبه]] فتح بزرگ مخاطب ساخت و فرمود:
معبودی جز [[خدای یکتا]] نیست و شریکی ندارد، [[وعده]] خویش را تحقق بخشید، [[بنده]] خود را [[یاری]] کرد و [[احزاب]] را به [[تنهایی]] نابود ساخت، بدانید! هر امتیاز یا [[خون]] یا [[مال]] مورد ادعا، زیر این دو گام من است، مگر پرده‌داری [[خانه کعبه]] و آب دادن [[حاجیان]]. ای [[قریشیان]]! [[خداوند]] [[نخوت]] و [[تکبّر]] [[زمان جاهلیت]] و [[فخر]] و [[مباهات]] به [[پدران]] را از میان برد، همه [[مردم]] از آدمند و [[آدم]] از خاک [[آفریده]] شده است...<ref>مسند احمد، ج۱، ص۱۵۱؛ فرائد السمطین، ج۱، ص۲۴۹؛ کنز العمال، ج۱۳، ص۱۷۱؛ سیره حلبی، ج۳، ص۸۶.</ref>.
و سپس این [[آیه]] [[شریف]] را [[تلاوت]] فرمود:
{{متن قرآن|يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَأُنْثَى وَجَعَلْنَاكُمْ شُعُوبًا وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ}}<ref>«ای مردم! ما شما را از مردی و زنی آفریدیم و شما را گروه‌ها و قبیله‌ها کردیم تا یکدیگر را باز‌شناسید، بی‌گمان گرامی‌ترین شما نزد خداوند پرهیزگارترین شماست، به راستی خداوند دانایی آگاه است» سوره حجرات، آیه ۱۳.</ref>.
 
و آن‌گاه فرمود: ای قریشیان! به [[عقیده]] شما من چگونه با شما [[رفتار]] خواهم کرد در پاسخ عرضه داشتند: تو، [[برادری]] [[بزرگوار]] و برادرزاده‌ای نیک‌خصال هستی حضرت فرمود:
{{متن حدیث|اذْهَبُوا فَأَنْتُمُ الطُّلَقَاءُ}}؛<ref>بحار الأنوار، ج۲۱، ص۱۰۶؛ سیره نبوی، ج۲، ص۴۱۲.</ref>
شما آزادید می‌توانید بروید.
سپس [[بلال]] برای [[اعلان]] [[اذان]] [[نماز ظهر]] بر بام [[کعبه]] بالا رفت و [[مسلمانان]] نخستین [[نماز]] را پس از این فتح به [[امامت]] [[نبی اکرم]]{{صل}} در [[مسجد الحرام]] به جای آوردند.
 
بهت و حیرتی آمیخته با [[ترس]] و [[وحشت]]، [[مشرکان]] را فراگرفت. هنگامی که [[انصار]]، رفتار [[رسول اکرم]]{{صل}} را با مردم [[مکه]] ملاحظه کردند، از این بیمناک شدند که مبادا رسول اکرم{{صل}} به اتفاق آنان به [[مدینه]] بازنگردد و در این زمینه پرسش‌هایی در ذهنشان خطور کرد. [[پیامبر خدا]]{{صل}} که در حال [[مناجات با خدا]] بود از سخنانی که میان انصار ردوبدل می‌شد [[آگاه]] شد، ازاین‌رو متوجه آنان شد و فرمود:
«[[پناه]] به [[خدا]] می‌برم که چنان باشد من در کنار شما [[زندگی]] می‌کنم و در کنارتان می‌میرم».
حضرت با این سخن اعلان داشت که مدینه، پایتخت [[اسلام]] باقی خواهد ماند.
پس از آن، [[مردم]] جهت [[بیعت]] با [[پیامبر]] نزد حضرت شتافتند و مردان با او بیعت نمودند و عده‌ای از [[مسلمانان]] برای [[شفاعت]] کسانی که خونشان [[مباح]] دانسته شده بود، نزد حضرت واسطه شدند و [[رسول خدا]]{{صل}} آنان را بخشید.
 
سپس [[زنان]] برای بیعت، نزد حضرت حضور یافتند و دست خود را به عنوان بیعت در ظرف آبی که پیامبر دست مبارکش را در آن نهاده بود، گذاشتند، [به گفته قرآن‌] با این شرط که شریکی برای [[خدا]] قرار ندهند و [[دزدی]] نکنند و عمل منافی [[عفت]] مرتکب نشوند و [[فرزندان]] خود را به [[قتل]] نرسانند و به یکدیگر [[تهمت]] و [[افترا]] نبندند و در کارهای خداپسندانه با تو [[مخالفت]] نورزند.<ref>بحار الأنوار، ج۲۱، ص۱۱۳؛ سوره ممتحنه، آیه ۱۲.</ref>
وقتی پیامبر شنید فردی از [[قبیله خزاعه]]- [[هم‌پیمان]] رسول خدا{{صل}}- به یکی از [[مشرکان]] [[حمله]] کرده و او را به قتل رسانده است با اظهار [[خشم]] از این حادثه به‌پا خاست و فرمود: مردم! [[خداوند]] از آن [[روز]] که [[آسمان‌ها]] و [[زمین]] را آفرید [[مکه]] را در سرزمینی مورد [[احترام]] قرار داد و تا [[روز قیامت]] نیز چنین خواهد بود، هر فردی که به خدا و [[روز جزا]] [[ایمان]] داشته باشد، [[حق]] ندارد در این [[سرزمین]] خونی به زمین بریزد و یا درختی را از زمین برکند... ای [[خزاعیان]]! اگر کسی به شما گفت چرا رسول خدا در این سرزمین به [[جنگ]] و [[نبرد]] پرداخته است، در پاسخ او بگویید: خداوند نبرد در این سرزمین را تنها برای فرستاده‌اش رواداشت و برای شما جایز ندانست.<ref>سنن ابن ماجه، حدیث ۳۱۰۹؛ کنز العمال، حدیث ۳۴۶۸۳؛ در المنثور، ج۱، ص۱۲۲ چاپ دار الفکر.</ref>
 
[[قریش]] از [[رفتار]] محبت‌آمیز [[رسول اکرم]]{{صل}} و [[عطوفت]] و [[مهربانی]] و [[عفو]] و [[بخشش]] و [[ارج]] و احترامی که آن حضرت در مورد مکه و ساکنان آن داشت به [[عظمت]] یاد کردند و دل‌های آنان به حضرت متمایل گشت و با [[آرامش]] و [[اطمینان]]، به [[اسلام]] روآوردند.
[[رسول خدا]]{{صل}} برای از بین‌بردن سایر [[بت‌ها]] و مکان‌های [[بت‌پرستی]]، سریه‌هایی به اطراف و اکناف [[مکه]] فرستاد در این [[زمان]] بود که [[خالد بن ولید]]<ref>سیره نبوی، ج۲، ص۴۲۰؛ خصال، ص۵۶۲؛ امالی طوسی، ص۳۱۸.</ref> با کشتن عدّه‌ای از [[قبیله]] [[بنی جذیمه]] که اسلام آورده بودند، به بهانه [[خونخواهی]] عموی خود [[اشتباه]] بزرگی مرتکب شد. زمانی که [[پیامبر اکرم]]{{صل}} از این ماجرا [[آگاه]] شد به علی{{ع}} [[فرمان]] داد اموالی را بگیرد و بدان سامان برود و دیه کشته شدگان را بپردازد؛ سپس رو به [[قبله]] ایستاد و دست‌های [[مبارک]] خود را بالا برد و عرضه داشت:
{{متن حدیث|اللَّهُمَّ إِنِّي أَبْرَأُ إِلَيْكَ مِمَّا صَنَعَ خَالِدُ بْنُ الْوَلِيدِ}}؛
«خدایا! از عملی که خالد بن ولید انجام داد به درگاهت [[بیزاری]] می‌جویم» و با این کار [[دل]] بنی جذیمه [[آرامش]] یافت‌<ref>طبقات کبری، ج۲، ص۱۸۴.</ref>.<ref>[[سید منذر حکیم|حکیم، سید منذر]]، [[پیشوایان هدایت ج۱ (کتاب)|پیشوایان هدایت ج۱]] ص ۲۳۴.</ref>


== منابع ==
== منابع ==
{{منابع}}
{{منابع}}
# [[پرونده:151916.jpg|22px]] [[سید منذر حکیم|حکیم، سید منذر]]، [[پیشوایان هدایت ج۲ (کتاب)|‌'''پیشوایان هدایت ج۲''']]
# [[پرونده:151916.jpg|22px]] [[سید منذر حکیم|حکیم، سید منذر]]، [[پیشوایان هدایت ج۲ (کتاب)|‌'''پیشوایان هدایت ج۲''']]
#[[پرونده:IM010213.jpg|22px]] [[محمد علی جاودان|جاودان، محمد علی]]، [[جانشین پیامبر (کتاب)|'''جانشین پیامبر''']]
# [[پرونده:1100842.jpg|22px]] [[ناصر مکارم شیرازی|مکارم شیرازی، ناصر]]، [[قصه‌های قرآن (کتاب)|'''قصه‌های قرآن''']]
# [[پرونده:151911.jpg|22px]] [[سید منذر حکیم|حکیم، سید منذر]]، [[پیشوایان هدایت ج۱ (کتاب)|'''پیشوایان هدایت ج۱''']]
{{پایان منابع}}
{{پایان منابع}}


خط ۳۴: خط ۱۷۵:
{{پانویس}}
{{پانویس}}


[[رده:فتح مکه]]
[[رده:غزوه‌ها]]
[[رده:مدخل]]
[[رده:مکه]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۱۷ اکتبر ۲۰۲۳، ساعت ۰۹:۳۰

مقدمه

در فتح مکه[۱] صلح و آرامش بر فضای پیرامون قریش و مسلمانان حاکم گشت و رسول خدا (ص) به تمام مواد پیمان‌نامه پایبند ماند، ولی قریش در اندیشه نقض پیمان بودند و تصور کردند قدرت مسلمانان پس از شکست و عقب‌نشینی در جنگ «موته» به ضعف‌گراییده است ازاین‌رو، تحقیر مسلمانان به جایی رسید که بر ضد قبیله خزاعه هم‌پیمان نبی اکرم (ص)، دست به توطئه زده و برخی هم پیمانان خود را از قبیله بکر بر این کار تحریک کردند و بدین ترتیب، میان آنان درگیری به وجود آمد و قبیله بکر با پشتیبانی و حمایت قریش بر خزاعه پیروز شد و با این کار پیمان قریش نقض و بر ضد مسلمانان اعلان جنگ نمودند.

پیامبر اکرم (ص) تصمیم به سرکوبی قریش گرفت، و سخن معروف خویش را بیان کرد که: اگر خزاعه را یاری نکنم پیروز نگشته‌ام. و بدین‌سان، مهیای نبرد با آنان شد. حضرت کوشید خبر این موضوع به گوش دشمن نرسد، ولی حاطب بن ابی بلتعه، پنهانی این خبر را فاش ساخت، بدین ترتیب که نامه‌ای را توسط زنی برای قریش فرستاد تا آنان را از تصمیم رسول خدا (ص) آگاه سازد. پیش از اینکه آن زن از حومه مدینه دور شود، وحی بر پیامبر نازل‌ شد و او را در جریان امر قرار داد. حضرت بی‌درنگ علی (ع) و زبیر را در پی آن زن فرستاد و بدان‌ها دستور داد قبل از اینکه آن زن از دسترس آنها خارج شود، به سرعت خود را به او برسانند و نامه را از او بستانند، آنان در فاصله چند میلی مدینه به آن زن رسیدند. زبیر به سرعت نزد او رفت و ماجرای نامه را از او جویا شد، ولی زن آن را انکار کرد و به گریه افتاد، زبیر با دلسوزی به حال او از نزد زن بازگشت تا علی را در جریان بی‌گناهی وی قرار دهد و به حضرت گفت: برگرد و این موضوع را به رسول خدا (ص) اطلاع بده، علی (ع) در پاسخ زبیر فرمود: رسول خدا (ص) به ما خبر داده که این زن حامل نامه است و تو می‌‌گویی چیزی با خود ندارد! آن‌گاه علی (ع) شمشیر از نیام کشید و به سمت آن زن رفت و نامه را از او ستاند و نزد رسول خدا (ص) بازگشت و آن را تقدیم حضرت نمود[۲].

وقتی که پیامبر اکرم (ص) امکانات و تدارکات لازم را برای حرکت به مکه تکمیل کرد پرچم خویش را به علی (ع) سپرد و سایر پرچم‌ها را میان سران قبایل تقسیم کرد و رهسپار مکه گردید.

قریش که توان برابری با پیامبر خدا (ص) و مسلمانان را در خود ندید، تسلیم شد و برای اطاعت از امانی که رسول خدا (ص) به آنان اعلان فرموده بود برای حفظ جان خود چاره‌ای جز رفتن به خانه خود، نداشتند[۳].

روایت شده سعد بن عباده که از ناحیه رسول خدا (ص) پرچم انصار را در دست داشت از نزدیکی ابو سفیان که در تنگه درهّ‌ای (در مسیر مکه) ایستاده بود، گذشت، ابو سفیان پرسید: این گروه کیانند؟ گفته شد: انصارند و پرچم آنان در دست سعد بن عباده است وقتی سعد مقابل ابو سفیان رسید اظهار داشت: ای ابو سفیان! امروز روز جنگ و کشتار است و امروز جان و مال شما حلال شمرده می‌شود، خداوند قریش را به خاک مذلّت کشاند. هنگامی که رسول خدا (ص) در مسیر حرکت خود از کنار ابو سفیان عبور کرد و برابر وی قرار گرفت؛ ابو سفیان صدا زد ای رسول خدا! شما به کشتن قبیله‌ات فرمان داده‌ای؛ زیرا سعد و همراهانش گفتند: امروز، روز جنگ و کشتار است... شما را سوگند می‌دهم متعرض قبیله خود نشوی زیرا شما نکوکارترین و بخشنده‌ترین فرد و در مورد خویشاوندان از همه مردم مهربان‌ترید.

حضرت فرمود: «کذب سعد، الیوم یوم المرحمة، الیوم اعزّ الله فیه قریشا، الیوم یعظّم الله فیه الکعبة، الیوم تکسی فیه الکعبة»؛ سعد دروغ گفته است، امروز روز لطف و مرحمت و روز عزّت و سربلندی قریش است، روزی است که خداوند کعبه را در آن ارج می‌نهد، امروز بر کعبه پرده پوشانده خواهد شد.

رسول خدا (ص) علی (ع) را نزد سعد بن عباده فرستاد تا پرچم را از او بستاند و با آن وارد مکه گردد[۴]. پیامبر اکرم (ص) با سپاه انبوهی که مکه نظیر آن را در تاریخ طولانی خود سراغ نداشت در حالی که پرچم وی در دست علی (ع) بود وارد مکه شد و هنوز در دروازه‌های مکه قرار داشت که اعلان عفو عمومی داد[۵].

فتح مکه

فتح مکه فصل جدیدی در تاریخ اسلام گشود، و مقاومت‌های دشمن را بعد از حدود بیست سالی درهم شکست، در حقیقت با فتح مکه بساط شرک و بت‌پرستی از جزیرۀ عربستان برچیده شد، و اسلام آماده برای جهش به کشورهای دیگر جهان گشت. خلاصه این ماجرا چنین بود: بعد از پیمان و صلح حدیبیه مشرکان مکه دست به پیمان‌شکنی زدند، و آن صلح نامه را نادیده گرفتند، و بعضی از هم پیمانان پیغمبر(ص) را تحت فشار قرار دادند، هم‌پیمان‌های رسول الله(ص) به آن حضرت شکایت کردند رسول الله(ص) تصمیم گرفت هم‌پیمانان خود را یاری کند. از سوی دیگر تمام شرائط برای بر چیدن این کانون بت‌پرستی و شرک و نفاق که در مکه به وجود آمده بود فراهم می‌شد، و این کاری بود که می‌بایست به هر حال انجام گیرد؛ لذا پیامبر(ص) به فرمان خدا آمادۀ حرکت به سوی مکه شد. فتح مکه در سه مرحله انجام گرفت: نخست مرحلۀ مقدماتی یعنی فراهم کردن قوا و نیروی لازم، و انتخاب شرایط زمانی مساعد، و جمع‌آوری اطلاعات کافی از موقعیت دشمن و کم و کیف نیروی جسمانی و روحیۀ آنها بود، مرحلۀ دوم مرحلۀ انجام بسیار ماهرانه و خالی از ضایعات فتح بود و بالاخره مرحلۀ نهائی مرحلۀ پیامدها و آثار آن بود.

این مرحله با کمال دقت و ظرافت انجام گرفت، و مخصوصاً رسول خدا(ص) چنان جادۀ مکه و مدینه را قرق کرد که خبر این آمادگی بزرگ به هیچ وجه به مکیان نرسید؛ لذا به هیچگونه آمادگی دست نزدند، و کاملاً غافلگیر شدند، و همین امر سبب شد که در آن سرزمین مقدس در این هجوم عظیم و فتح بزرگ تقریباً هیچ خونی نریزد. حتی یک نفر از مسلمانان ضعیف الایمان بنام حاطب بن ابی بلتعه که نامه‌ای برای قریش نوشت و بازنی از طائفۀ «مزینه» به نام «کفود» یا «ساره» مخفیانه به سوی مکه فرستاد، با طریق اعجازآمیزی بر پیغمبر اکرم(ص) آشکار شد، و علی(ع) را با بعضی دیگر به سرعت به سراغ او اعزام فرمود و آنها زن را در یکی از منزلگاه‌های میان مکه و مدینه یافتند، و نامه را از او گرفته خودش را به مدینه بازگرداندند.[۶]

حرکت به سوی مکه

به هر حال پیغمبر اکرم(ص) جانشینی از خود بر مدینه گمارد و روز دهم ماه رمضان سال هشتم هجری به سوی مکه حرکت کرد، و پس از ده روز به مکه رسید. پیامبر(ص) در وسط راه عباس عمویش را دید که از مکه به عنوان مهاجرت به سوی او می‌آید حضرت به او فرمود: اثاث خود را به مدینه بفرست و خودت با ما بیا و تو آخرین مهاجری.

سرانجام مسلمانان به نزدیکی مکه رسیدند و در بیرون شهر در بیابان‌های اطراف در جایی که «مرّ الظهران» نامیده می‌شد و چند کیلومتر بیشتر با مکه فاصله نداشت اردو زدند، و شبانه آتش‌های زیادی برای آماده کردن غذا (و شاید برای اثبات حضور گستردۀ خود) در آن مکان افروختند جمعی از اهل مکه این منظره را دیده در حیرت فرو رفتند. هنوز اخبار حرکت پیغمبر اکرم(ص) و لشکر اسلام بر قریش پنهان بود، در آن شب ابوسفیان سرکردۀ مکیان و بعضی دیگر از سران شرک برای پیگیری اخبار از مکه بیرون آمدند در این هنگام عباس عموی پیغمبر(ص) فکر کرد که اگر رسول الله(ص) به طور قهرآمیز وارد مکه شود کسی از قریش زنده نمی‌ماند، از پیامبر(ص) اجازه گرفت و بر مرکب آن حضرت سوار شد و گفت می‌روم شاید کسی را ببینم به او بگویم اهل مکه را از ماجرا با خبر کند تا بیایند و امان بگیرند. عباس حرکت کرد و نزدیک‌تر آمد اتفاقاً در این هنگام صدای «ابوسفیان» را شنید که به یکی از دوستانش به نام «بدیل» می‌گوید من هرگز آتشی افزون‌تر از این ندیدم! «بدیل» گفت: فکر می‌کنم این آتش‌ها مربوط به قبیلۀ «خزاعه» باشد، ابوسفیان گفت: قبیلۀ خزاعه از این خوارترند که این همه آتش برافروزند! در اینجا «عباس» ابوسفیان را صدا زد، ابوسفیان عباس را شناخت گفت راستی چه خبر؟ عباس پاسخ داد این رسول الله(ص) است که با ده هزار نفر سربازان اسلام به سراغ شما آمده‌اند! ابوسفیان سخت دستپاچه شد و گفت: به من چه دستوری می‌دهی. «عباس» گفت همراه من بیا و از رسول الله(ص) امان بگیر؛ زیرا در غیر این صورت کشته خواهی شد! و به این ترتیب «عباس» «ابوسفیان» را همراه خود سوار بر مرکب رسول الله(ص) کرد و با سرعت به سوی پیامبر(ص) برگشت، از کنار هر گروهی و آتشی از آتش‌ها می‌گذشت می‌گفتند این عموی پیغمبر(ص) است که بر مرکب او سوار شده، شخص بیگانه‌ای نیست، تا به جایی رسید که عمر بن خطاب بود هنگامی که چشم عمر به ابوسفیان افتاد، گفت: شکر خدا را که مرا بر تو (ابوسفیان) مسلط کرد در حالی که هیچ امانی نداری! فوراً خدمت پیغمبر(ص) آمده و اجازه خواست تا گردن ابوسفیان را بزند. ولی عباس فرا رسید عرض کرد ای رسول خدا! من به او پناه داده‌ام.

پیغمبر اکرم(ص) فرمود: من نیز فعلاً به او امان می‌دهم تا فردا که او را نزد من آوری. فردا که عباس او را به خدمت پیغمبر خدا(ص) آورد رسول الله(ص) به او فرمود: وای بر تو ای ابوسفیان! آیا وقت آن نرسیده است که ایمان به خدای یگانه بیاوری؟ عرض کرد آری، پدر و مادرم فدایت ای رسول خدا! من شهادت می‌دهم که خداوند یگانه است و همتایی ندارد، اگر کاری از بت‌ها ساخته بود من به این روز نمی‌افتادم! فرمود: آیا موقع آن نرسیده است که بدانی من رسول خدایم؟! عرض کرد پدر و مادرم فدایت باد هنوز شک و شبهه‌ای در دل من وجود دارد، ولی سرانجام ابوسفیان و دو نفر از همراهانش مسلمان شدند. پیغمبر اکرم(ص) به عباس فرمود: ابوسفیان را در تنگه‌ای که گذرگاه مکه است ببر تا لشکریان الهی از آنجا بگذرند و او آنها را ببیند. عباس عرض کرد: ابوسفیان مرد جاه‌طلبی است، امتیازی برای او قائل شوید، پیغمبر(ص) فرمود: هر کس داخل خانۀ ابوسفیان شود در امان است، و هر کس به مسجد الحرام پناه ببرد در امان است، و هر کس در خانۀ خود بماند و در را به روی خود ببندد او نیز در امان است. به هر حال هنگامی که ابو سفیان این لشکر عظیم را دید یقین پیدا کرد که هیچ راهی برای مقابله باقی نمانده است، رو به عباس کرد و گفت: سلطنت فرزند برادرت بسیار عظیم شده! عباس گفت: وای بر تو، سلطنت نیست، نبوت است. سپس عباس به او گفت با سرعت به سراغ مردم مکه برو و آنها را از مقابله با لشکر اسلام بر حذر دار![۷]

ابوسفیان مردم را به تسلیم دعوت می‌کند

ابوسفیان وارد مسجد الحرام شد و فریاد زد ای جمعیت قریش! محمد با جمعیتی به سراغ شما آمده که هیچ قدرت مقابله با آن را ندارید، سپس افزود: هر کس وارد خانۀ من شود در امان است، هر کس در مسجد الحرام برود نیز در امان است، و هر کس در خانه را به روی خود ببندد در امان خواهد بود. سپس فریاد زد ای جمعیت قریش! اسلام بیاورید تا سالم بمانید، همسرش «هند» ریش او را گرفت و فریاد زد این پیرمرد احمق را بکشید! ابوسفیان گفت: رها کن، به خدا اگر اسلام نیاوری تو هم کشته خواهی شد، برو داخل خانه باش.[۸]

علی پای بر دوش پیامبر می‌گذارد

سپس پیغمبر اکرم(ص) با صفوف لشکریان اسلام حرکت کرد تا به نقطه «ذی طوی» رسید، همان نقطۀ مرتفعی که از آنجا خانه‌های مکه نمایان است، پیامبر(ص) به یاد روزی افتاد که به اجبار از مکه مخفیانه بیرون آمد، ولی می‌بیند امروز با این عظمت وارد مکه می‌شود؛ لذا پیشانی مبارک را به فراز جهاز شتر گذاشت و سجدۀ شکر بجا آورد. سپس پیغمبر اکرم(ص) در «حجون» (یکی از محلات مرتفع مکه که قبر خدیجه در آن است) فرود آمد و غسل کرد، و با لباس رزم و اسلحه بر مرکب نشست، در حالی که سورۀ «فتح» را قرائت می‌فرمود وارد مسجد الحرام شد و تکبیر گفت: سپاه اسلام نیز همه تکبیر گفتند، به گونه‌ای که صدایشان همه دشت و کوه را پر کرد. سپس از شتر خود فرود آمد، و برای نابودی بت‌ها نزدیک خانۀ کعبه آمد، بت‌ها را یکی پس از دیگری سرنگون می‌کرد و می‌فرمود: ﴿جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا[۹]. چند بت بزرگ بر فراز کعبه نصب شده بود که دست پیامبر(ص) به آنها نمی‌رسید امیرمؤمنان علی(ع) را امر کرد پای بر دوش مبارکش نهد و بالا رود، و بت‌ها را به زمین افکنده بشکند، علی(ع) این امر را اطاعت کرد. سپس کلید خانۀ کعبه را گرفت و در را بگشود و عکس‌های پیغمبران را که بر در و دیوار داخل خانه کعبۀ ترسیم شده بود محو کرد.

بعد از این پیروزی درخشان و سریع پیغمبر اکرم(ص) دست در حلقۀ در خانۀ کعبه کرد و رو به اهل مکه که در آنجا جمع بودند فرمود و گفت: «شما چه می‌گویید؟ و چه گمان دارید؟! دربارۀ شما «چه دستوری بدهم؟». عرض کردند: ما جز خیر و نیکی از تو انتظار نداریم، تو برادر بزرگوار و فرزند برادر بزرگوار مایی! و امروز به قدرت رسیده‌ای، ما را ببخش، اشک در چشمان پیامبر(ص) حلقه زد، صدای گریۀ مردم مکه نیز بلند شد. پیغمبر اکرم(ص) فرمود: من دربارۀ شما همان می‌گویم که برادرم یوسف گفت، «امروز هیچگونه سرزنش و توبیخی بر شما نخواهد بود، خداوند شما را می‌بخشد و او ارحم الراحمین است»[۱۰] و به این ترتیب همه را عفو کرد و فرمود: همه آزادید، هر جا می‌خواهید بروید.[۱۱]

امروز روز رحمت است

پیغمبر(ص) دستور داده بود که لشکریانش مزاحم هیچکس نشوند، و خونی مطلقاً ریخته نشود، تنها مطابق روایتی شش نفر را که افرادی بسیار بد زبان و خطرناک بودند استثنا کرده بود. حتی هنگامی که شنید «سعد بن عباده» پرچمدار لشکر شعار انتقام را سر داده و می‌گوید: «امروز روز انتقام است!» پیغمبر(ص) به علی(ع) فرمود بشتاب پرچم را از او بگیر و تو پرچمدار باش و شعار دهید «امروز روز عفو و رحمت است!». و به این ترتیب مکه بدون خونریزی فتح شد و جاذبۀ این عفو و رحمت اسلامی که هرگز انتظار آن را نداشتند چنان در دل‌ها اثر کرد که مردم گروه گروه آمدند و مسلمان شدند و صدای این فتح عظیم در تمام جزایر عربستان پیچید و آوازۀ اسلام همه جا را فرا گرفت. و موقعیت اسلام و مسلمین از هر جهت تثبیت شد. هنگامی که پیغمبر اکرم(ص) در کنار در خانۀ کعبه ایستاده بود فرمود: «معبودی جز خدا نیست، یگانه است، یگانه، سرانجام به وعدۀ خود وفا کرد، و بنده‌اش را یاری نمود، و خودش به تنهایی تمام احزاب را در هم شکست، ای مردم! بدانید هر مالی، هر امتیازی، هر خونی مربوط به گذشته و زمان جاهلیت است همه در زیر پاهای من قرار گرفته (یعنی دیگر گفتگویی از خون‌هایی که در زمان جاهلیت ریخته شد، یا اموالی که به غارت رفت نکنید، و همه امتیازات عصر جاهلیت نیز باطل شده است، و به این ترتیب تمام پرونده‌های گذشته بسته شد). این یک طرح بسیار مهم و عجیب بود که به ضمیمۀ فرمان عفو عمومی، مردم حجاز را از گذشته تاریک و پرماجرای خود برید، و در پرتو اسلام زندگی نوینی به آنها بخشید که از کشمکش‌ها و جنجال‌های مربوط به گذشته کاملاً خالی بود. و این کار فوق العاده به پیشرفت اسلام کمک کرد و سرمشقی است برای امروز و فردای ما.[۱۲]

بیعت زنان مکه با پیامبر

پیامبر(ص) بر کوه صفا قرار گرفته بود از مردان بیعت گرفت، زنان مکه که ایمان آورده بودند برای بیعت خدمتش آمدند، وحی الهی نازل شد و کیفیت بیعت با آنان را شرح داد. روی سخن را به پیامبر(ص) کرده، می‌فرماید: «ای پیامبر! هنگامی که زنان مؤمن نزد تو آیند و با این شرایط با تو بیعت کنند که چیزی را شریک خدا قرار ندهند، دزدی نکنند، آلوده زنا نشوند، فرزندان خود را به قتل برسانند، و تهمت و افترائی پیش دست و پای خود نیاورند، در هیچ دستور شایسته‌ای نافرمانی تو نکنند، با آنها بیعت کن و طلب آمرزش نما، که خداوند آمرزنده و مهربان است»[۱۳]. و به دنبال این ماجرا پیامبر(ص) از آنها بیعت گرفت. در مورد چگونگی بیعت بعضی نوشته‌اند که پیامبر(ص) دستور داد ظرف آبی آوردند و دست خود را در آن ظرف آب گذارد و زنان هم دست خود را در طرف دیگر ظرف می‌گذاردند، و بعضی گفته‌اند پیامبر(ص) از روی لباس با آنها بیعت می‌کرد.[۱۴]

ماجرای بیعت هند همسر ابوسفیان

در جریان فتح مکه از جمله زنانی که آمدند و با پیامبر(ص) بیعت کردند «هند» همسر ابوسفیان بود، زنی که تاریخ اسلام ماجراهای دردناکی از او به خاطر دارد، از جمله ماجرای شهادت حمزه سید الشهداء در میدان احد با آن وضع غم‌انگیز است. گر چه او سرانجام ناچار شد در برابر اسلام و پیامبر(ص) زانو بزند و ظاهراً مسلمان شود، ولی ماجرای بیعتش نشان می‌دهد که در واقع همچنان به عقائد سابقش وفادار بود، و لذا جای تعجب نیست که دودمان بنی امیه و فرزندان او بعد از پیامبر(ص) چنان جنایاتی را مرتکب شوند که سابقه نداشت. به هر حال مفسران چنین نوشته‌اند که هند نقابی بر صورت پوشیده بود. و خدمت پیامبر(ص) آمد در حالی که حضرت بر کوه صفا قرار داشت، جمعی از زنان نیز با او بودند، هنگامی که پیامبر(ص) فرمود من با شما زنان بیعت می‌کنم که چیزی را شریک خدا قرار ندهید، هند اعتراض کرد و گفت: «تعهدی از ما می‌گیری که از مردان نگرفتی» (زیرا در آن روز بیعت مردان تنها بر ایمان و جهاد بود). پیغمبر(ص) بی‌آنکه اعتنائی به گفته او کند ادامه داد، فرمود و سرقت هم نکنید: هند گفت: ابوسفیان مرد ممسکی است و من از اموال او چیزهایی برداشته‌ام، نمی‌دانم مرا حلال می‌کند یا نه، ابوسفیان حاضر بود و گفت آنچه را از اموال من در گذشته برداشته‌ای همه را حلال کردم (اما در آینده مواظب باش)!

اینجا بود که پیامبر(ص) خندید و هند را شناخت فرمود تویی هند؟ عرض کرد: آری ای پیامبر خدا! گذشته را ببخش خدا تو را ببخشد! پیامبر(ص) ادامه داد: «و آلودۀ زنا نشوید». هند از روی تعجب گفت: «مگر زن آزاده هرگز چنین عملی انجام می‌دهد؟!» بعضی از حاضران که در جاهلیت وضع او را می‌دانستند از این سخن خندیدند؛ زیرا سابقه هند بر کسی مخفی نبود. باز پیامبر(ص) ادامه داد و فرمود: و فرزندان خود را به قتل نرسانید». هند گفت: «ما در کودکی آنها را تربیت کردیم، ولی هنگامی که بزرگ شدند شما آنها را کشتید! و شما و آنها خود بهتر می‌دانید» (منظورش فرزندش «حنظله» بود که روز بدر به دست علی(ع) کشته شده بود). پیامبر(ص) از این سخن تبسم کرد، و هنگامی که به این جمله رسید که فرمود: «بهتان و تهمت روا مدارید» هند افزود بهتان قبیح است، و تو ما را جز به صلاح و خیر و مکارم اخلاق دعوت نمی‌کنی». و هنگامی که فرمود: «باید در تمام کارهای نیک فرمان مرا اطاعت کنید» هند افزود «ما در اینجا نشسته‌ایم که در دل قصد نافرمانی تو داشته باشیم» (در حالی که مسلماً مطلب چنین نبود ولی طبق تعلیمات اسلام پیامبر(ص) موظف بود این اظهارات را بپذیرد).[۱۵]

فتح مکه‌[۱۶]

پس از جنگ موته نیروهای دشمن در منطقه از خود واکنش‌های گوناگونی نشان دادند. رومیان از عقب‌نشینی مسلمانان و عدم توان آنها برای ورود به شام شادمان گشتند. شادی و سرور، قریش را فراگرفت و آنها را نسبت به مسلمانان گستاخ نمود و کوشید با ایجاد ناامنی، صلح حدیبیه را نقض کنند. ازاین‌رو، قبیله بکر را بر ضدّ بنی خزاعه تحریک کرد. قابل ذکر است که در پی انعقاد پیمان صلح حدیبیه، قبیله بکر با قریش و قبیله خزاعه با رسول اکرم(ص) هم‌پیمان شده بودند. بدین‌ترتیب، قریش آنها را مسلح ساخت و قبیله بکر، ناجوانمردانه بر قبیله خزاعه، که در شهر خود و در آرامش به‌سر می‌بردند و برخی در حالت عبادت بودند، حمله آوردند و تعدادی از آنها را کشتند. آنان برای یاری خواهی، نزد رسول خدا(ص) شکایت بردند و عمرو بن سالم، درحالی‌که رسول خدا(ص) در مسجد نشسته بود در برابر آن حضرت ایستاد و اشعاری سرود و در آنها پیمان‌شکنی قریش را به عرض رسول خدا(ص) رساند.

پیامبر اکرم از این حادثه سخت متأثر شد و فرمود: «ای عمرو! تو را یاری خواهیم کرد». قریش با پی‌بردن به برخورد ناشایست خود از ناحیه مسلمانان به بیم و هراس افتاد و تصمیم گرفت با اعزام ابو سفیان به مدینه قرارداد صلح را تجدید کند و تمدید مدّت آن را از رسول خدا(ص) خواستار شود. ولی پیامبر اکرم(ص) به درخواست ابو سفیان اعتنایی نکرد و از او پرسید: ابو سفیان اتفاقی افتاده؟ ابو سفیان عرضه داشت: هرگز! رسول خدا(ص) در پاسخ وی فرمود: پس ما نسبت به قرارداد صلح و مدت آن پایبندیم. امّا ابو سفیان آرامش خاطر نیافت و قانع نشد، بلکه او می‌خواست با حصول اطمینان، امان‌نامه‌ای از رسول خدا(ص) دریافت کند. از این‌رو، کوشید کسانی را که سخن آنها نزد رسول اکرم(ص) خریدار داشت، به میانجیگری برانگیزد، ولی همگی درخواست او را ردّ کردند و به او بی‌اعتنایی نشان دادند. ابو سفیان چاره‌ای جز این نیافت که با ناکامی به مکه بازگردد. با این تغییر شرایط، نیروهای شرک در تنگنای سختی قرار گرفته بودند؛ به همین دلیل، رسول اکرم(ص) با سپاهی روزافزون که در ایمانشان پابرجاتر می‌شدند آهنگ فتح مکه نمود و قریش در اندیشه درخواست أمان‌نامه و حفظ جان و مال خود بود. بدین‌ترتیب، برای نقض قرارداد، فرصت مناسبی به وجود آمده بود. آزادی مکه آخرین مرحله حاکمیت اسلام بر تمام جزیرة العرب به‌شمار می‌آمد.

آن حضرت اعلان بسیج عمومی داد و مسلمانان از هر گروه و دسته‌ای به ندای وی پاسخ مثبت دادند و سپاهی نزدیک به ده هزار تن تدارک دیده شد. پیامبر اسلام(ص) کوشید تا تصمیم و هدف خود را جز از یاران خاص خویش، پوشیده نگاه دارد و به پیشگاه خداوند دعا کرد و عرضه داشت: خدایا! خبر حرکت ما را از چشم جاسوسان و خبرچینان قریش پوشیده دار تا در دیارشان بر آنها شبیخون زنیم.[۱۷]

به نظر می‌رسد نبی اکرم(ص) با استفاده از اصل غافلگیری، علاقه داشت بی‌آن‌که قطره خونی ریخته شود به‌سرعت پیروزی همه‌جانبه‌ای به دست آید، ولی این خبر به فردی رسید که تحت تأثیر عواطف و احساس خویش قرار گرفته بود و او ماجرا را طی نامه‌ای به قریش نوشت و توسط زنی نزد آنان فرستاد. وحی الهی نازل شد و پیامبر اکرم(ص) را در جریان امر قرار داد، پیامبر به علی(ع) و زبیر فرمان داد خود را به‌سرعت به آن زن رسانده و نامه را از او بستانند. علی بن ابی طالب(ع) با ایمان بسیاری که نسبت به رسول خدا(ص) داشت، نامه را از آن زن گرفت‌[۱۸]. پیامبر(ص) با دریافت نامه، مسلمانان را در مسجد گرد آورد تا از سویی عزم و اراده آنان را تقویت کند و از خیانت‌کاری برحذر دارد و از سوی دیگر اهمیت فرونشاندن عواطف و احساسات را در راه رضای خدا، برایشان تشریح نماید. مسلمانان، حاطب بن ابی بلتعه فرستنده نامه را که سوگند به خدا خورده بود قصد خیانت نداشته، به این‌سو و آن‌سو می‌کشاندند و عمر بن خطاب خشمگینانه از رسول خدا(ص) اجازه خواست تا وی را بکشد، رسول اکرم(ص) فرمود: ای عمر! تو از کجا می‌دانی؟ شاید خداوند بر اهل بدر توجهی نموده و بدانان فرموده باشد هرچه می‌خواهید انجام دهید من شما را بخشیده‌ام.[۱۹].[۲۰]

حرکت سپاه اسلام به سمت مکه‌

سپاه اسلام در دهم ماه رمضان سال هشتم هجری به سمت مکه مکرّمه حرکت نمود. هنگامی که به منطقه «کدید» رسیدند، حضرت آب خواست و در برابر دیدگان مسلمانان افطار نمود و به آنها نیز فرمان افطار داد؛ ولی برخی از آنان با نافرمانی از دستور رسول خدا(ص) و رهبر خویش، افطار نکردند. نبی اکرم(ص) از نافرمانی این افراد به خشم آمد و فرمود: «أُولَئِكَ الْعُصَاةُ»؛ آنان افرادی نافرمان‌اند. آن‌گاه دستور داد افطار نمایند[۲۱]. زمانی که پیامبر به مرّ الظهران رسید به مسلمانان فرمان داد در صحرا پراکنده شوند و هریک آتشی برافروزند و با این کار، شب تاریک را روشن ساخت و مسلمانان بسان لشکری انبوه که تمام قدرت قریش در برابرش به نابودی کشیده می‌شد، جلوه‌گر شد. این منظره عباس بن عبدالمطلب، آخرین مهاجری را که در منطقه جحفه به کاروان رسول خدا(ص) پیوست نگران و پریشان‌خاطر ساخت و در جستجوی وسیله‌ای برای آگاهی قریش از ماجرا برآمد تا پیش از ورود سپاه اسلام، تسلیم شوند. ابن عباس در مسیر راه ناگهان صدای ابو سفیان را شنید که با شگفتی از حضور این نیروی سترگ در آستانه شهر مکه با «بدیل بن ورقاء» گفت‌وگو می‌کرد. وقتی ابن عباس، ابو سفیان را در جریان قرار داد که نبی اکرم(ص) سپاه خود را برای فتح مکه گسیل داشته، از بیم و هراس بدن ابو سفیان به لرزه افتاد و چاره‌ای جز این ندید که به اتفاق ابن عباس حضور رسول خدا(ص) شرفیاب شود و از آن حضرت امان بخواهد. رسول اکرم(ص)، که سرچشمه عفو و بخشش و برخوردار از فضایل بلند اخلاقی بود، کجا می‌توانست امان‌خواهی عمویش را که به ابو سفیان پناه داده بود، پذیرا نشود ازاین‌رو، فرمود: «ما او را امان دادیم، می‌توانی بروی و فردا صبح او را نزدم آوری».[۲۲]

تسلیم شدن ابو سفیان‌

وقتی ابو سفیان نزد رسول خدا(ص) شرف حضور یافت، حضرت به او فرمود: «وای بر تو ابو سفیان! آیا وقت آن فرانرسیده که بدانی معبودی جز خدا وجود ندارد؟» ابو سفیان عرضه داشت: پدر و مادرم فدایت، راستی که چقدر بردبار و بزرگواری و پیوند خویشی را پاس می‌داری! به خدا سوگند! من با خود می‌پنداشتم اگر معبودی غیر از خدا وجود داشت، تاکنون به داد من رسیده بود. رسول اکرم(ص) فرمود: «ابو سفیان! وای بر تو! آیا وقت آن نرسیده که بدانی من فرستاده خدایم؟» ابو سفیان سخن قبلی خود را تکرار کرد و اظهار داشت: به خدا سوگند! هنوز در دلم اندکی شک و تردید دراین‌باره وجود دارد[۲۳]. عباس، برای اینکه ابو سفیان را برای اسلام آوردن تحت فشار قرار دهد، موقعیت را مناسب دانست لذا به او گفت: وای بر تو! قبل از اینکه کشته شوی، اسلام بیاور و گواهی بده که معبودی جز خدا نیست و محمد فرستاده اوست و ابو سفیان از بیم کشته شدن، شهادت به وحدانیت و رسالت پیامبر اکرم(ص) را بر زبان جاری ساخت و بدین‌سان در شمار مسلمانان درآمد.

پس از تسلیم شدن ابو سفیان، بقیه سران شرک نیز تسلیم شدند ولی پیامبر اکرم(ص) برای وارد ساختن فشار کامل بر قریش و تسلیم شدن بدون خونریزی آنان، به عباس فرمود: «ای عباس! وی را در تنگه این درّه روی دماغه کوه نگه دار تا لشکریان خدا بر او عبور کنند و وی آنها را ببیند». پیامبر اکرم(ص) در جهت گسترش امنیت و آرامش و اعتماد مردم به شفقت و دلسوزی رهبر اسلام و برای فرونشاندن غرور ابو سفیان، که از خود سرسختی نشان ندهد، فرمود: «هرکس به خانه ابو سفیان پناهنده شود و در خانه خود بماند و وارد مسجد الحرام شود، و سلاح را بر زمین بگذارد، در أمان است». سپاهیان اسلام از تنگه عبور کردند و عباس گردان‌های در حال عبور را به ابو سفیان معرّفی می‌کرد. وجود ابو سفیان را ترس و وحشت فراگرفته بود لذا رو به عباس کرد و گفت: ای ابو الفضل! (کنیه عباس) سلطنت برادرزاده‌ات خیلی بالا گرفته. عباس در پاسخ وی گفت: ابو سفیان! این نبوّت است [نه سلطنت‌] ابو سفیان با تردید گفت: آری؛ همین‌گونه است و سپس به سمت مکه راه افتاد تا مردم آن سامان را از رویارویی با سپاه اسلام برحذر دارد و امانی را که رسول خدا(ص) به آنها داده بود اعلان نماید[۲۴].[۲۵]

ورود به مکه‌

رسول گرامی اسلام(ص) جهت تعیین مسیر ورود نیروها به مکه، دستورات حکیمانه خویش را صادر فرمود و تأکید کرد سپاهیان با مردم درگیر نشوند مگر جایی که به آنان تعرّضی صورت گیرد، ولی ریختن خون عدّه‌ای از مشرکان را در هر حالی، حتی اگر به پرده کعبه چنگ زده باشند، روا اعلام کرد زیرا این افراد جنایات بزرگی در حق اسلام و پیامبر مرتکب شده و سخت دشمنی ورزیده بود. با نمایان شدن خانه‌های مکه، اشک در چشمان مبارک رسول خدا(ص) حلقه زد. نیروهای پیروزمند اسلام از چهار سمت مکه وارد شهر شدند. ورود آنان جلوه‌ای از سربلندی و پیروزی بر سرتاسر شهر پوشانده بود. رسول اکرم(ص) به‌پاس لطف و عنایت و نعمتی که خدا بدو ارزانی داشته بود و به شکرانه اینکه پس از تحمل رنج و دشواری در مسیر اعتلا و بلند آوازه کردن کلمه حق، سرزمین ام القری زیر فرمان رسالت و دولت آن بزرگوار درآمده بود، درحالی‌که در برابر عظمت خدا سر تعظیم فرود آورده بود وارد مکه شد. به پیامبر(ص) پیشنهادهای فراوانی شد که در منازل مردم مکه، حضور یابد ولی آن حضرت نزول اجلال در خانه کسی را پذیرا نشد. پس از استراحتی کوتاه غسل انجام داد و بر مرکب خویش سوار شد و تکبیر گفت و مسلمانان نیز با وی ندای تکبیر سردادند. صدای تکبیر آنان در کوه و درّه‌ها- که برخی سران شرک از بیم اسلام و پیروزی آن- بدان‌جا گریخته بودند، طنین‌افکند.

حضرت در حال طواف به هریک از بت‌های موجود اطراف کعبه که اشاره می‌کرد و می‌فرمود: ﴿قُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا[۲۶] و بت‌ها به رو، بر زمین سقوط می‌کردند. آن‌گاه رسول خدا(ص) به علی(ع) فرمان داد تا بنشیند و حضرت برای شکستن بت‌های کعبه بر دوش او بالا رود ولی علی(ع) قادر نبود سنگینی بار نبوت وجود مقدس پیامبر(ص) را بر دوش خویش کشد. ازاین‌رو، علی(ع) بر دوش پسرعمویش پیامبر بالا رفت و به شکستن بت‌ها پرداخت. سپس نبی مکرم(ص) کلیدهای کعبه را خواست و در آن را گشود و وارد کعبه شد و تصاویری را که در آن وجود داشت محو نمود و آن‌گاه بر در کعبه ایستاد و انبوه جمعیت را با ایراد خطبه فتح بزرگ مخاطب ساخت و فرمود: معبودی جز خدای یکتا نیست و شریکی ندارد، وعده خویش را تحقق بخشید، بنده خود را یاری کرد و احزاب را به تنهایی نابود ساخت، بدانید! هر امتیاز یا خون یا مال مورد ادعا، زیر این دو گام من است، مگر پرده‌داری خانه کعبه و آب دادن حاجیان. ای قریشیان! خداوند نخوت و تکبّر زمان جاهلیت و فخر و مباهات به پدران را از میان برد، همه مردم از آدمند و آدم از خاک آفریده شده است...[۲۷]. و سپس این آیه شریف را تلاوت فرمود: ﴿يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَأُنْثَى وَجَعَلْنَاكُمْ شُعُوبًا وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ[۲۸].

و آن‌گاه فرمود: ای قریشیان! به عقیده شما من چگونه با شما رفتار خواهم کرد در پاسخ عرضه داشتند: تو، برادری بزرگوار و برادرزاده‌ای نیک‌خصال هستی حضرت فرمود: «اذْهَبُوا فَأَنْتُمُ الطُّلَقَاءُ»؛[۲۹] شما آزادید می‌توانید بروید. سپس بلال برای اعلان اذان نماز ظهر بر بام کعبه بالا رفت و مسلمانان نخستین نماز را پس از این فتح به امامت نبی اکرم(ص) در مسجد الحرام به جای آوردند.

بهت و حیرتی آمیخته با ترس و وحشت، مشرکان را فراگرفت. هنگامی که انصار، رفتار رسول اکرم(ص) را با مردم مکه ملاحظه کردند، از این بیمناک شدند که مبادا رسول اکرم(ص) به اتفاق آنان به مدینه بازنگردد و در این زمینه پرسش‌هایی در ذهنشان خطور کرد. پیامبر خدا(ص) که در حال مناجات با خدا بود از سخنانی که میان انصار ردوبدل می‌شد آگاه شد، ازاین‌رو متوجه آنان شد و فرمود: «پناه به خدا می‌برم که چنان باشد من در کنار شما زندگی می‌کنم و در کنارتان می‌میرم». حضرت با این سخن اعلان داشت که مدینه، پایتخت اسلام باقی خواهد ماند. پس از آن، مردم جهت بیعت با پیامبر نزد حضرت شتافتند و مردان با او بیعت نمودند و عده‌ای از مسلمانان برای شفاعت کسانی که خونشان مباح دانسته شده بود، نزد حضرت واسطه شدند و رسول خدا(ص) آنان را بخشید.

سپس زنان برای بیعت، نزد حضرت حضور یافتند و دست خود را به عنوان بیعت در ظرف آبی که پیامبر دست مبارکش را در آن نهاده بود، گذاشتند، [به گفته قرآن‌] با این شرط که شریکی برای خدا قرار ندهند و دزدی نکنند و عمل منافی عفت مرتکب نشوند و فرزندان خود را به قتل نرسانند و به یکدیگر تهمت و افترا نبندند و در کارهای خداپسندانه با تو مخالفت نورزند.[۳۰] وقتی پیامبر شنید فردی از قبیله خزاعه- هم‌پیمان رسول خدا(ص)- به یکی از مشرکان حمله کرده و او را به قتل رسانده است با اظهار خشم از این حادثه به‌پا خاست و فرمود: مردم! خداوند از آن روز که آسمان‌ها و زمین را آفرید مکه را در سرزمینی مورد احترام قرار داد و تا روز قیامت نیز چنین خواهد بود، هر فردی که به خدا و روز جزا ایمان داشته باشد، حق ندارد در این سرزمین خونی به زمین بریزد و یا درختی را از زمین برکند... ای خزاعیان! اگر کسی به شما گفت چرا رسول خدا در این سرزمین به جنگ و نبرد پرداخته است، در پاسخ او بگویید: خداوند نبرد در این سرزمین را تنها برای فرستاده‌اش رواداشت و برای شما جایز ندانست.[۳۱]

قریش از رفتار محبت‌آمیز رسول اکرم(ص) و عطوفت و مهربانی و عفو و بخشش و ارج و احترامی که آن حضرت در مورد مکه و ساکنان آن داشت به عظمت یاد کردند و دل‌های آنان به حضرت متمایل گشت و با آرامش و اطمینان، به اسلام روآوردند. رسول خدا(ص) برای از بین‌بردن سایر بت‌ها و مکان‌های بت‌پرستی، سریه‌هایی به اطراف و اکناف مکه فرستاد در این زمان بود که خالد بن ولید[۳۲] با کشتن عدّه‌ای از قبیله بنی جذیمه که اسلام آورده بودند، به بهانه خونخواهی عموی خود اشتباه بزرگی مرتکب شد. زمانی که پیامبر اکرم(ص) از این ماجرا آگاه شد به علی(ع) فرمان داد اموالی را بگیرد و بدان سامان برود و دیه کشته شدگان را بپردازد؛ سپس رو به قبله ایستاد و دست‌های مبارک خود را بالا برد و عرضه داشت: «اللَّهُمَّ إِنِّي أَبْرَأُ إِلَيْكَ مِمَّا صَنَعَ خَالِدُ بْنُ الْوَلِيدِ»؛ «خدایا! از عملی که خالد بن ولید انجام داد به درگاهت بیزاری می‌جویم» و با این کار دل بنی جذیمه آرامش یافت‌[۳۳].[۳۴]

منابع

پانویس

  1. فتح مکه در ماه رمضان سال هشتم هجرت نبوی اتفاق افتاد.
  2. تاریخ طبری، ج۲، ص۳۲۸ چاپ اعلمی؛ سیره حلبی در حاشیه سیره نبوی، ج۳، ص۷۵.
  3. تاریخ طبری، ج۲، ص۳۳؛ کامل ابن اثیر، ج۲، ص۲۴۳.
  4. تاریخ طبری، ج۲، ص۳۳۴ چاپ مؤسسه اعلمی؛ ارشاد مفید، ص۱۲۱، فصل ۳۴، باب ۲.
  5. حکیم، سید منذر، ‌پیشوایان هدایت ج۲ ص۱۲۳.
  6. مکارم شیرازی، ناصر، قصه‌های قرآن ص ۶۴۵.
  7. مکارم شیرازی، ناصر، قصه‌های قرآن ص ۶۴۶.
  8. مکارم شیرازی، ناصر، قصه‌های قرآن ص ۶۴۸.
  9. «و بگو حقّ آمد و باطل از میان رفت؛ بی‌گمان باطل از میان رفتنی است» سوره اسراء، آیه ۸۱.
  10. ﴿قَالَ لَا تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ يَغْفِرُ اللَّهُ لَكُمْ وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ «(یوسف) گفت: امروز (دیگر) بر شما سرزنشی نیست، خداوند شما را ببخشاید و او مهربان‌ترین مهربانان است» سوره یوسف، آیه ۹۲.
  11. مکارم شیرازی، ناصر، قصه‌های قرآن ص ۶۴۸.
  12. مکارم شیرازی، ناصر، قصه‌های قرآن ص ۶۴۹.
  13. ﴿يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِذَا جَاءَكَ الْمُؤْمِنَاتُ يُبَايِعْنَكَ عَلَى أَنْ لَا يُشْرِكْنَ بِاللَّهِ شَيْئًا وَلَا يَسْرِقْنَ وَلَا يَزْنِينَ وَلَا يَقْتُلْنَ أَوْلَادَهُنَّ وَلَا يَأْتِينَ بِبُهْتَانٍ يَفْتَرِينَهُ بَيْنَ أَيْدِيهِنَّ وَأَرْجُلِهِنَّ وَلَا يَعْصِينَكَ فِي مَعْرُوفٍ فَبَايِعْهُنَّ وَاسْتَغْفِرْ لَهُنَّ اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ «ای پیامبر! چون زنان مؤمن نزد تو آیند تا با تو بیعت کنند که هیچ چیز را با خدا شریک نگردانند و مرتکب دزدی نشوند و زنا نکنند و فرزندان خود را نکشند و با دروغ فرزند حرام‌زاده‌ای را که پیش دست و پای آنان است بر (شوهر) خویش نبندند و در هیچ کار شایسته‌ای سر از فرمان تو نپیچند، با آنان بیعت کن و برای آنها از خداوند آمرزش بخواه که خداوند آمرزنده‌ای بخشاینده است» سوره ممتحنه، آیه ۱۲.
  14. مکارم شیرازی، ناصر، قصه‌های قرآن ص ۶۵۰.
  15. مکارم شیرازی، ناصر، قصه‌های قرآن ص ۶۵۱.
  16. فتح مکه، در ماه رمضان سال هشتم هجری اتفاق افتاد.
  17. سیره نبوی، ج۳، ص۳۹۷؛ مغازی، ج۲، ص۷۹۶.
  18. سیره نبوی، ج۳، ص۳۹۷؛ مغازی، ج۲، ص۷۹۶.
  19. امتاع الاسماع، ج۱، ص۳۶۳، المغازی، ج۲، ص۷۹۸. به نظر برخی محققان، این حدیث جعلی است.ر.ک: سیرة المصطفی، ص۵۹۲.
  20. حکیم، سید منذر، پیشوایان هدایت ج۱ ص ۲۲۹.
  21. وسائل الشیعه، ج۷، ص۱۲۴؛ سیره حلبی، ج۳، ص۲۹۰؛ مغازی، ج۲، ص۸۰۲؛ صحیح مسلم، ج۳، ص۱۴۱- ۱۴۲، کتاب روزه، باب جایز بودن روزه و افطار در ماه رمضان برای مسافر در غیر معصیت، چاپ دار الفکر، بیروت.
  22. حکیم، سید منذر، پیشوایان هدایت ج۱ ص ۲۳۲.
  23. سیره نبوی، ج۳، ص۴۰؛ مجمع البیان، ج۱، ص۵۵۴.
  24. مغازی، ج۲، ص۸۱۶؛ سیره نبوی، ج۳، ص۴۷.
  25. حکیم، سید منذر، پیشوایان هدایت ج۱ ص ۲۳۳.
  26. «و بگو حقّ آمد و باطل از میان رفت؛ بی‌گمان باطل از میان رفتنی است» سوره اسراء، آیه ۸۱.
  27. مسند احمد، ج۱، ص۱۵۱؛ فرائد السمطین، ج۱، ص۲۴۹؛ کنز العمال، ج۱۳، ص۱۷۱؛ سیره حلبی، ج۳، ص۸۶.
  28. «ای مردم! ما شما را از مردی و زنی آفریدیم و شما را گروه‌ها و قبیله‌ها کردیم تا یکدیگر را باز‌شناسید، بی‌گمان گرامی‌ترین شما نزد خداوند پرهیزگارترین شماست، به راستی خداوند دانایی آگاه است» سوره حجرات، آیه ۱۳.
  29. بحار الأنوار، ج۲۱، ص۱۰۶؛ سیره نبوی، ج۲، ص۴۱۲.
  30. بحار الأنوار، ج۲۱، ص۱۱۳؛ سوره ممتحنه، آیه ۱۲.
  31. سنن ابن ماجه، حدیث ۳۱۰۹؛ کنز العمال، حدیث ۳۴۶۸۳؛ در المنثور، ج۱، ص۱۲۲ چاپ دار الفکر.
  32. سیره نبوی، ج۲، ص۴۲۰؛ خصال، ص۵۶۲؛ امالی طوسی، ص۳۱۸.
  33. طبقات کبری، ج۲، ص۱۸۴.
  34. حکیم، سید منذر، پیشوایان هدایت ج۱ ص ۲۳۴.