ولایت در عرفان اسلامی: تفاوت میان نسخه‌ها

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۳۶: خط ۳۶:
[[ولایت]] ملکیه نیز به معنای [[نصرت]] است. ملائک اصناف گوناگونی دارند: ملائک مهیّمه، ملائک مسخّره و ملائک مدبّره... این [[فرشتگان]] [[کارگزاران]] [[عرش الهی]] در اداره [[جهان]] هستند<ref>ر. ک: امام خمینی، مصباح الهدایه، ص۷۷؛ ر. ک: محمدحسین طباطبائی، رسائل توحیدی، ص۲۱۹.</ref><ref>[[هادی اکبری ملک‌آبادی|اکبری]] و [[رقیه یوسفی سوته|یوسفی]]، [[ولایت از دیدگاه علامه طباطبایی (کتاب)| ولایت از دیدگاه علامه طباطبایی]]، ص۳۴-۳۵.</ref>.
[[ولایت]] ملکیه نیز به معنای [[نصرت]] است. ملائک اصناف گوناگونی دارند: ملائک مهیّمه، ملائک مسخّره و ملائک مدبّره... این [[فرشتگان]] [[کارگزاران]] [[عرش الهی]] در اداره [[جهان]] هستند<ref>ر. ک: امام خمینی، مصباح الهدایه، ص۷۷؛ ر. ک: محمدحسین طباطبائی، رسائل توحیدی، ص۲۱۹.</ref><ref>[[هادی اکبری ملک‌آبادی|اکبری]] و [[رقیه یوسفی سوته|یوسفی]]، [[ولایت از دیدگاه علامه طباطبایی (کتاب)| ولایت از دیدگاه علامه طباطبایی]]، ص۳۴-۳۵.</ref>.


=== [[ولایت عامه]] و [[ولایت خاصه]] ===
=== ولایت عامه و [[ولایت خاصه]] ===
این قسم در واقع، تقسیمی‌ از [[ولایت]] بشریه است که به معنای لغوی "[[ولیّ]]" یعنی [[قرب]] و نزدیکی، بازمی‌‌گردد.
این قسم در واقع، تقسیمی‌ از [[ولایت]] بشریه است که به معنای لغوی "[[ولیّ]]" یعنی [[قرب]] و نزدیکی، بازمی‌‌گردد.


در آرای عرفا، [[ولایت عامه]] سه معنا دارد:
در آرای عرفا، ولایت عامه سه معنا دارد:
# [[ولایت عامه]] یعنی [[تولّی]] و [[تصدی]] بعضی از [[مردم]] به بعضی دیگر، از همین رو که گروهی از [[مردم]] می‌توانند [[مصالح]] گروه دیگر را تأمین‌کنند. این [[تسخیر]] طرفینی است؛ برای مثال: هم شاه در [[تسخیر]] رُعایاست و هم رعایا مسخّر شاه هستند<ref>ابن‌عربی، الفتوحات المکیه، ج۱۴، ص۵۱۲.</ref>.
# ولایت عامه یعنی [[تولّی]] و [[تصدی]] بعضی از [[مردم]] به بعضی دیگر، از همین رو که گروهی از [[مردم]] می‌توانند [[مصالح]] گروه دیگر را تأمین‌کنند. این [[تسخیر]] طرفینی است؛ برای مثال: هم شاه در [[تسخیر]] رُعایاست و هم رعایا مسخّر شاه هستند<ref>ابن‌عربی، الفتوحات المکیه، ج۱۴، ص۵۱۲.</ref>.
# [[ولایت عامه]] به معنای [[ولایت]] عُموم [[مؤمنین]] [[صالح]] برحسب مراتبشان {{متن قرآن|اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا...}}<ref>«خداوند سرور مؤمنان است»... سوره بقره، آیه ۲۵۷.</ref>. از آنجا که [[قرب]] امری اضافی است و دو طرف دارد، وقتی [[خداوند]] [[ولیّ]] [[مؤمنان]] باشد، آنان نیز اولیای [[خداوند]] خواهند بود<ref>محمدرضا قمشه‌ای، تعلیقات بر فصوص الحکم، تحقیق در مباحث ولایت کلّیه، همراه با رسائل قیصری، تصحیح سید جلال‌الدّین آشتیانی، ص۶۱.</ref>.
# ولایت عامه به معنای [[ولایت]] عُموم [[مؤمنین]] [[صالح]] برحسب مراتبشان {{متن قرآن|اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا...}}<ref>«خداوند سرور مؤمنان است»... سوره بقره، آیه ۲۵۷.</ref>. از آنجا که [[قرب]] امری اضافی است و دو طرف دارد، وقتی [[خداوند]] [[ولیّ]] [[مؤمنان]] باشد، آنان نیز اولیای [[خداوند]] خواهند بود<ref>محمدرضا قمشه‌ای، تعلیقات بر فصوص الحکم، تحقیق در مباحث ولایت کلّیه، همراه با رسائل قیصری، تصحیح سید جلال‌الدّین آشتیانی، ص۶۱.</ref>.
# [[ولایت عامه]] به معنای [[ولایت مطلقه]]، که در این معنا، [[بنده]] فقط به [[خدا]] نزدیک می‌‌شود بی‌اینکه در او فانی گردد و [[ولایت خاصه]] در مقابل این معنا از [[ولایت]] آورده می‌‌شود. از نظر عرفا [[ولایت خاصه]] زمانی رخ می‌نماید که [[بنده]] [[مؤمن]] به اندازه‌ای به [[خدا]] نزدیک شود که در او فانی گشته و جهت امکانی‌اش به وجود حقانی مبدل گردد و چیزی از جهت امکانی و خَلقی‌اش باقی نماند<ref>محمدرضا قمشه‌ای، تعلیقات بر فصوص الحکم، تحقیق در مباحث ولایت کلّیه، همراه با رسائل قیصری، تصحیح سید جلال‌الدّین آشتیانی، ص۶۳؛ ر. ک: محمد داوود قیصری، شرح فصوص الحکم، مقدمه قیصری، ص۱۰.</ref>.
# ولایت عامه به معنای [[ولایت مطلقه]]، که در این معنا، [[بنده]] فقط به [[خدا]] نزدیک می‌‌شود بی‌اینکه در او فانی گردد و [[ولایت خاصه]] در مقابل این معنا از [[ولایت]] آورده می‌‌شود. از نظر عرفا [[ولایت خاصه]] زمانی رخ می‌نماید که [[بنده]] [[مؤمن]] به اندازه‌ای به [[خدا]] نزدیک شود که در او فانی گشته و جهت امکانی‌اش به وجود حقانی مبدل گردد و چیزی از جهت امکانی و خَلقی‌اش باقی نماند<ref>محمدرضا قمشه‌ای، تعلیقات بر فصوص الحکم، تحقیق در مباحث ولایت کلّیه، همراه با رسائل قیصری، تصحیح سید جلال‌الدّین آشتیانی، ص۶۳؛ ر. ک: محمد داوود قیصری، شرح فصوص الحکم، مقدمه قیصری، ص۱۰.</ref>.


مراد از [[ولایت]] [[عرفانی]]، [[ولایت]] [[بشریه]] [[خاصه]] است و هرگاه در [[عرفان]] به شکل مطلق از [[ولایت]] یاد می‌‌شود، مراد همین [[ولایت]] [[بشریه]] [[خاصه]] است. [[ولایت خاصه]] که مخصوص [[اصحاب]] [[قلوب]]، سالکان واصل و اهل‌الله می‌‌باشد، عبارت است از فنای [[عبد]] در [[معبود]]؛ بدان معنا که [[افعال]] خود را در [[افعال]] او، صفاتش را در صفات او و ذاتش را در ذات او - جلّت عظمته - فانی می‌‌کند. مراد از [[ولایت]] [[بشریه]] [[خاصه]] این است که [[عارف]] در [[سلوک]] [[معنوی]] خود پس از طیِّ [[سفر]] اوّل<ref>اصل سفر عبارت است از حرکت از موقف و موطن متوجّهاتِ الی المقصد. سفر معنوی که اهل‌الله برای رسیدن به موطن اصلی و مقرّ معنوی و اهل شهود از برای درکِ مراتب الهی و سیر فی الله آن را به قدم معرفت و شهود می‌پیمایند و به سر منزل وجوب می‌رسند، منحصر در چهار سفر است: سفر اوّل، سفر از خَلق به حق است. سالک در این سفر، باید حُجُب اِمکانیه را اعم از حُجُب ظلمانیه و حُجُب روحانیه و نورانیه، که بین خود و مقصد اصلی است از بین ببرد تا به مقام وحدت صرفه برسد. سالک بعد از فنای در وجود حق و اِنغمار در وحدت، وجودش وجود حقانی می‌گردد و حالت محو در واحدیت وجود به او دست می‌دهد و از کثرت به کلّی غافل می‌‌شود. بعد از آن‌که عنایت الهی شامل حال او شد، به مقام صحو بعد محو می‌رسد و سفر اوّل او تمام می‌‌شود. سفر دوم، سفر از حق به حق است. از این سفر به سفر من الحق إلی الحق بالحق تعبیر کرده‌اند. چون وجود سالک به واسطه محو در توحید، وجود حقانی شده است و جهات خَلقی او در مقابل جهات حقی محو و نابود گردیده است و به مقام ولایت نائل آمده است. در این سفر، سالک از مرتبه ذات شروع به سیر در اسما و صفات حق می‌‌نماید و علم به أسما و خواص أسما پیدا می‌‌کند و به مظاهر اسما یعنی اَعیان ثابته واقف می‌‌شود و به مستدعیات آنها پی می‌برد و به اسرار قضا و قدر واقف می‌‌شود، ولایت او ولایت تامه الهیه می‌گردد. ذات و صفات و افعال خود را فانی در حق و افعال و صفات حق می‌‌نماید؛ به چشم حق می‌بیند و به سمع حق می‌‌شنود. به عبارت دیگر، سالک بعد از طیّ منازل نفس و قلب و روح و سِر، فانی در ذات حق می‌‌شود و فنا در ذات و نیل به مقام سرّ، انتهای سفر اوّل و ابتدای سفر دوم است، خفای فنا در الوهیت و خفای فنا در فنا که به "فناء عن الفنائَین" تعبیر شده است. با این ترتیب، دایره ولایت چنین سالکی تمام شده و سفر دوم او به پایان رسیده است و فنایش قطع شده است و به حال محو رسیده، لذا شروع به سفر سوم می‌‌نماید. سفر سوم، سفر عن الحق الی الخلق بالحق است. سالک در این موقف در مراتب افعال است، چون سالک بعد از تنزل و رجوع از مقام ذات به کثرت، اوّلین سِیر او در کثرت أسمایی و صفاتی است و بعد از سِیر در اسما، مشغول سِیر در افعال و مظاهر خارجی اسما می‌گردد. این سفر با سفر اوّل متقابل است، چون در سفر اوّل سالک از کثرت به وحدت رجوع می‌‌کند و کثرات مراتبی داشتند، هرچه از عالم مادّه دورتر می‌شد، به وحدت نزدیک‌تر می‌شد، ولی در سفر حق به خَلق و هم‌چنین در سفر حق به حق، متوجه به کثرت می‌‌شود. با این فرق که مقام وحدت را از دست نمی‌‌دهد و حافظ بین مراتب می‌‌شود. بنابراین، سالک در سیر أسما و صفات و أعیان ثابته، هم رجوع به کثرت نموده است، چون قبل از سِیر، منغمر در وحدت بود و بعد از سِیر در اَعیان، سیر در افعال می‌نماید. کثرت افعال تمام‌تر از کثرت اسماست. محوِ سالک در مقام سِیر در افعال، زائل می‌‌شود و به مقام صحو و هوشیاری و بیداری تام می‌رسد و به بقای حق باقی است و سِیر در عوالم جبروت و ملکوت و ناسوت می‌‌نماید. سالک تا وقتی که شروع در سفر چهارم ننموده باشد، تابع نبیّ مطلق است. سفر چهارم، سفر از خَلق به خَلق بالحق است. سالک در این سِیر، خلایق و آثار و لوازم آن را شهود می‌نماید و به تفصیل به منافع و مضارّ اجتماع بشری و احوال خلایق پی می‌‌برد و به رجوع خلایق به حق و کیفیت آن، علم تفصیلی حاصل می‌‌نماید. خلق را به مقام جمع دعوت می‌‌نماید. چنین شخصی صلاحیت از برای تشکیل مدینه فاضله استوار بر حق و حقیقت دارد و شأن اوست که در جمی‌ع شئون اجتماع بشری مداخله نماید. (برای اطلاع بیشتر ر. ک: ملّاصدرا، اسفار اربعه: سید حیدر آملی، جامع الاسرار؛ بوعلی سینا، اشارات و تنبیهات و یحیی کبیر، مبانی عرفانی، ص۷۵ – ۷۷).</ref> (یعنی [[سفر]] از خَلق به [[حق]]) به [[مقام]] رفیع "فنای در [[حق]]" برسد. فنای سالک در [[حق]] موجب می‌‌گردد که [[حق تعالی]] در او تجلی کند و [[عارف]]، متخلق به صفات [[ربوبی]] گردد و با [[حق]] [[متحد]] شود، [[اتحاد]] رقیقه و حقیقه و در نتیجه متعیّن به تعیّنات ربانیه گردد و به [[مقام]] "بقاء بالحق" و صَحو بعد از مَحو نائل گردد. پس [[ولایت خاصه]] {{عربی|فناء في الله ذاتاً و صفتاً و فعلاً}} است و [[ولیّ]] {{عربی|هو الفاني في الله، القائم به، الظاهر به اسمائه و صفاته}}<ref>محمد داوود قیصری، شرح فصول الحکم، الفصل الثانی عشر من المقدمة و فص عزیره، ص۱۴۶–۱۴۸؛ ر. ک: حاشیه امام خمینی بر شرح فصوص الحکم قیصری، ص۱۴۶؛ و ر. ک: امام خمینی، تعلیقات علی شرح فصوص الحکم و مصباح الانس، ص۴۵ به بعد.</ref><ref>[[هادی اکبری ملک‌آبادی|اکبری]] و [[رقیه یوسفی سوته|یوسفی]]، [[ولایت از دیدگاه علامه طباطبایی (کتاب)| ولایت از دیدگاه علامه طباطبایی]]، ص۳۵-۳۸.</ref>.
مراد از [[ولایت]] [[عرفانی]]، [[ولایت]] [[بشریه]] [[خاصه]] است و هرگاه در [[عرفان]] به شکل مطلق از [[ولایت]] یاد می‌‌شود، مراد همین [[ولایت]] [[بشریه]] [[خاصه]] است. [[ولایت خاصه]] که مخصوص [[اصحاب]] [[قلوب]]، سالکان واصل و اهل‌الله می‌‌باشد، عبارت است از فنای [[عبد]] در [[معبود]]؛ بدان معنا که [[افعال]] خود را در [[افعال]] او، صفاتش را در صفات او و ذاتش را در ذات او - جلّت عظمته - فانی می‌‌کند. مراد از [[ولایت]] [[بشریه]] [[خاصه]] این است که [[عارف]] در [[سلوک]] [[معنوی]] خود پس از طیِّ [[سفر]] اوّل<ref>اصل سفر عبارت است از حرکت از موقف و موطن متوجّهاتِ الی المقصد. سفر معنوی که اهل‌الله برای رسیدن به موطن اصلی و مقرّ معنوی و اهل شهود از برای درکِ مراتب الهی و سیر فی الله آن را به قدم معرفت و شهود می‌پیمایند و به سر منزل وجوب می‌رسند، منحصر در چهار سفر است: سفر اوّل، سفر از خَلق به حق است. سالک در این سفر، باید حُجُب اِمکانیه را اعم از حُجُب ظلمانیه و حُجُب روحانیه و نورانیه، که بین خود و مقصد اصلی است از بین ببرد تا به مقام وحدت صرفه برسد. سالک بعد از فنای در وجود حق و اِنغمار در وحدت، وجودش وجود حقانی می‌گردد و حالت محو در واحدیت وجود به او دست می‌دهد و از کثرت به کلّی غافل می‌‌شود. بعد از آن‌که عنایت الهی شامل حال او شد، به مقام صحو بعد محو می‌رسد و سفر اوّل او تمام می‌‌شود. سفر دوم، سفر از حق به حق است. از این سفر به سفر من الحق إلی الحق بالحق تعبیر کرده‌اند. چون وجود سالک به واسطه محو در توحید، وجود حقانی شده است و جهات خَلقی او در مقابل جهات حقی محو و نابود گردیده است و به مقام ولایت نائل آمده است. در این سفر، سالک از مرتبه ذات شروع به سیر در اسما و صفات حق می‌‌نماید و علم به أسما و خواص أسما پیدا می‌‌کند و به مظاهر اسما یعنی اَعیان ثابته واقف می‌‌شود و به مستدعیات آنها پی می‌برد و به اسرار قضا و قدر واقف می‌‌شود، ولایت او ولایت تامه الهیه می‌گردد. ذات و صفات و افعال خود را فانی در حق و افعال و صفات حق می‌‌نماید؛ به چشم حق می‌بیند و به سمع حق می‌‌شنود. به عبارت دیگر، سالک بعد از طیّ منازل نفس و قلب و روح و سِر، فانی در ذات حق می‌‌شود و فنا در ذات و نیل به مقام سرّ، انتهای سفر اوّل و ابتدای سفر دوم است، خفای فنا در الوهیت و خفای فنا در فنا که به "فناء عن الفنائَین" تعبیر شده است. با این ترتیب، دایره ولایت چنین سالکی تمام شده و سفر دوم او به پایان رسیده است و فنایش قطع شده است و به حال محو رسیده، لذا شروع به سفر سوم می‌‌نماید. سفر سوم، سفر عن الحق الی الخلق بالحق است. سالک در این موقف در مراتب افعال است، چون سالک بعد از تنزل و رجوع از مقام ذات به کثرت، اوّلین سِیر او در کثرت أسمایی و صفاتی است و بعد از سِیر در اسما، مشغول سِیر در افعال و مظاهر خارجی اسما می‌گردد. این سفر با سفر اوّل متقابل است، چون در سفر اوّل سالک از کثرت به وحدت رجوع می‌‌کند و کثرات مراتبی داشتند، هرچه از عالم مادّه دورتر می‌شد، به وحدت نزدیک‌تر می‌شد، ولی در سفر حق به خَلق و هم‌چنین در سفر حق به حق، متوجه به کثرت می‌‌شود. با این فرق که مقام وحدت را از دست نمی‌‌دهد و حافظ بین مراتب می‌‌شود. بنابراین، سالک در سیر أسما و صفات و أعیان ثابته، هم رجوع به کثرت نموده است، چون قبل از سِیر، منغمر در وحدت بود و بعد از سِیر در اَعیان، سیر در افعال می‌نماید. کثرت افعال تمام‌تر از کثرت اسماست. محوِ سالک در مقام سِیر در افعال، زائل می‌‌شود و به مقام صحو و هوشیاری و بیداری تام می‌رسد و به بقای حق باقی است و سِیر در عوالم جبروت و ملکوت و ناسوت می‌‌نماید. سالک تا وقتی که شروع در سفر چهارم ننموده باشد، تابع نبیّ مطلق است. سفر چهارم، سفر از خَلق به خَلق بالحق است. سالک در این سِیر، خلایق و آثار و لوازم آن را شهود می‌نماید و به تفصیل به منافع و مضارّ اجتماع بشری و احوال خلایق پی می‌‌برد و به رجوع خلایق به حق و کیفیت آن، علم تفصیلی حاصل می‌‌نماید. خلق را به مقام جمع دعوت می‌‌نماید. چنین شخصی صلاحیت از برای تشکیل مدینه فاضله استوار بر حق و حقیقت دارد و شأن اوست که در جمی‌ع شئون اجتماع بشری مداخله نماید. (برای اطلاع بیشتر ر. ک: ملّاصدرا، اسفار اربعه: سید حیدر آملی، جامع الاسرار؛ بوعلی سینا، اشارات و تنبیهات و یحیی کبیر، مبانی عرفانی، ص۷۵ – ۷۷).</ref> (یعنی [[سفر]] از خَلق به [[حق]]) به [[مقام]] رفیع "فنای در [[حق]]" برسد. فنای سالک در [[حق]] موجب می‌‌گردد که [[حق تعالی]] در او تجلی کند و [[عارف]]، متخلق به صفات [[ربوبی]] گردد و با [[حق]] [[متحد]] شود، [[اتحاد]] رقیقه و حقیقه و در نتیجه متعیّن به تعیّنات ربانیه گردد و به [[مقام]] "بقاء بالحق" و صَحو بعد از مَحو نائل گردد. پس [[ولایت خاصه]] {{عربی|فناء في الله ذاتاً و صفتاً و فعلاً}} است و [[ولیّ]] {{عربی|هو الفاني في الله، القائم به، الظاهر به اسمائه و صفاته}}<ref>محمد داوود قیصری، شرح فصول الحکم، الفصل الثانی عشر من المقدمة و فص عزیره، ص۱۴۶–۱۴۸؛ ر. ک: حاشیه امام خمینی بر شرح فصوص الحکم قیصری، ص۱۴۶؛ و ر. ک: امام خمینی، تعلیقات علی شرح فصوص الحکم و مصباح الانس، ص۴۵ به بعد.</ref><ref>[[هادی اکبری ملک‌آبادی|اکبری]] و [[رقیه یوسفی سوته|یوسفی]]، [[ولایت از دیدگاه علامه طباطبایی (کتاب)| ولایت از دیدگاه علامه طباطبایی]]، ص۳۵-۳۸.</ref>.

نسخهٔ ‏۳۰ آوریل ۲۰۲۳، ساعت ۱۱:۲۴

مقدمه

یکی از دست‌آوردها و پی‌آمدهای مهمّ بحث انسان کامل، فهم‌پذیری نظریه عرفانی "ولایت" است. مسئله‌ای که از مهم‌ترین بحث‌های اسلامی شمرده می‌‌شود و در حکمت، کلام، فقه و سیاست مطرح شده و در طول سده‌های گذشته به عنوان محوری‌ترین مسئله عرفان نظری و اساس و پایه آن و جنبه باطن اسلام مورد توجه انجمن‌های عرفانی قرار گرفته و گاه بحث‌های نظری آن جنبه عملی یافته و به مص عینی آن دامن گسترانده و حتی جریان‌های تندِ اجتماعی را به دنبال داشته است.

"هجویری" در کتاب کشف المحجوب درباره اهمیت ولایت در عرفان گفته است: "بدان که قاعده و اساس طریقت تصوف و معرفت، جمله بر ولایت و اثبات آن است که جمله مشایخ اندر حکم اثبات آن موافقند، اما هر کسی به عبارتی دگرگون بیان این ظاهر کرده‌اند"[۱][۲].

تعریف ولایت در عرفان

یکی از اسماءالله، اسم مبارک ولی است که فرمود: ﴿اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا...[۳]. در حوزه عرفان، ولایت کمالی است ازلی و ابدی که سرآغاز همه کمالات است. ولایت یعنی "تصرف در خَلق به وسیله حق بنابر آنچه به آن امر شده‌اند، از حیث باطن و الهام به غیر وحی". اولیا در خَلق به وسیله حق تصرف می‌‌کنند نه با نفس خودشان، چون فنا در حق شده‌اند و به وسیله حق باقی مانده‌اند؛ یعنی از حیث هوهو، حق شده‌اند و از حیثِ تعیّن و تشخّص غیر او هستند. جناب سید حیدر در تعریف ولایت می‌نویسد: ولایت عبارت است از قیام عبد برای خدا و تبدیل اخلاقش به اخلاق الهی و محقّق شدن اوصافش به اوصاف باری تعالی[۴].

وی برای توضیح بیشتر، به روایات گوناگونی استناد می‌‌کند، از جمله در روایتی است که رسول خدا (ص)فرمود: "بر خُلق و خوی الهی متخلّق شوید"[۵]. طبق این حدیث، ولیّ الله به درجه‌ای می‌رسد که علمش علم خدا و قدرتش قدرت خدا و عملش عمل خدایی می‌گردد. همان‌طور که در حدیث قدسی آمده است: "هرگز بنده به وسیله نوافل به من نزدیک نمی‌‌شود مگر آن‌که دوستش دارم. پس هنگامی‌ که دوستش داشتم، گوش و چشم و زبان و دست و پایش می‌شوم. به‌طوری که به وسیله من می‌شنود، می‌بیند، سخن می‌گوید و راه می‌‌رود"[۶].

همچنین وارد شده است: "کسی که به سوی من یک وجب قدم بردارد، به اندازه یک ذراع به او نزدیک می‌شوم و کسی که به سوی من یک ذراع بیاید، به اندازه فاصله دو دست به او نزدیک می‌شوم و کسی که به اندازه فاصله دو دست به من نزدیک شود، من به سوی او شتاب می‌گیرم"[۷].

از نظر قیصری، شارح فصوص الحکم نیز، "ولایت" از "ولیّ" گرفته شده و به معنای قرب و نزدیکی است. * قرب دو قسم دارد:

  1. نزدیکی و قرب هویت الهیه به اشیا... ؛
  2. قرب و نزدیکی بنده به حق تعالی در کمالات و اخلاق.

قرب در قسم اوّل، عام بوده و اختصاص به شیء ویژه‌ای ندارد، اما در معنای دوم مختصِّ بندگان مؤمن خداوند است؛ بندگانی که قلوبشان با انوار و تجلیات رحمانی و شعاع‌های الهی منوّر گشته است و این همان معنای "ولایت" است[۸].

با توجه به تعاریف ارائه شده، معلوم می‌‌شود ولایت در عرفان، نوعی دخل و تصرف عارف در امور جهان است که به مقام فنای در حق رسیده و به وسیله حق در خلق تصرف می‌‌کند. البته این تصرف نوعی تصرف و هدایت باطنی است. همان‌طور که خداوند بر مخلوقاتش ولایت تکوینی دارد و همه فطرتاً شامل هدایت الهی می‌شوند، "ولیّ" نیز با ولایتی که یافته است می‌تواند به اذن الهی و به وسیله یَدِ باسطه الهی به رتق و فتق مولّی علیه بپردازد و وی را از بعضی امور باز دارد و به پاره‌ای امور وادارد، تا به کمال نهایی و سعادت مطلوب خود برسد[۹].

اقسام ولایت در عرفان

ولایت در ساحت عرفان، بر اساس تقسیم‌بندی‌های مختلف، اقسامی‌ دارد که به برخی از آنها اشاره می‌‌شود:

ولایت از حیث اقسام اولیا

از حیث اقسام اولیا می‌توان ولایت را بر سه قسم تقسیم کرد: ولایت الهیه (ولایت خداوندولایت بشریه(ولایت انسان) و ولایت ملکیه (ولایت فرشتگان). اگرچه در مورد اخیر از نظر ابن عربی دو قسم ولایت الهیه‌اند و جز ولایت حق تعالی ولایتی نیست[۱۰].

ولایت الهیه از سویی نصرت به ماسو است و از سوی دیگر تصدی تکوینی عالَم وجود. ولایت الهی، مثل همه صفات الهی، عام التّعلق است؛ یعنی در همه مخلوقاتش جاری است. هرچند افزون بر ولایت عامه، خداوند بر بعضی بندگانش ولایت خاصه نیز دارد[۱۱].

ولایت ملکیه نیز به معنای نصرت است. ملائک اصناف گوناگونی دارند: ملائک مهیّمه، ملائک مسخّره و ملائک مدبّره... این فرشتگان کارگزاران عرش الهی در اداره جهان هستند[۱۲][۱۳].

ولایت عامه و ولایت خاصه

این قسم در واقع، تقسیمی‌ از ولایت بشریه است که به معنای لغوی "ولیّ" یعنی قرب و نزدیکی، بازمی‌‌گردد.

در آرای عرفا، ولایت عامه سه معنا دارد:

  1. ولایت عامه یعنی تولّی و تصدی بعضی از مردم به بعضی دیگر، از همین رو که گروهی از مردم می‌توانند مصالح گروه دیگر را تأمین‌کنند. این تسخیر طرفینی است؛ برای مثال: هم شاه در تسخیر رُعایاست و هم رعایا مسخّر شاه هستند[۱۴].
  2. ولایت عامه به معنای ولایت عُموم مؤمنین صالح برحسب مراتبشان ﴿اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا...[۱۵]. از آنجا که قرب امری اضافی است و دو طرف دارد، وقتی خداوند ولیّ مؤمنان باشد، آنان نیز اولیای خداوند خواهند بود[۱۶].
  3. ولایت عامه به معنای ولایت مطلقه، که در این معنا، بنده فقط به خدا نزدیک می‌‌شود بی‌اینکه در او فانی گردد و ولایت خاصه در مقابل این معنا از ولایت آورده می‌‌شود. از نظر عرفا ولایت خاصه زمانی رخ می‌نماید که بنده مؤمن به اندازه‌ای به خدا نزدیک شود که در او فانی گشته و جهت امکانی‌اش به وجود حقانی مبدل گردد و چیزی از جهت امکانی و خَلقی‌اش باقی نماند[۱۷].

مراد از ولایت عرفانی، ولایت بشریه خاصه است و هرگاه در عرفان به شکل مطلق از ولایت یاد می‌‌شود، مراد همین ولایت بشریه خاصه است. ولایت خاصه که مخصوص اصحاب قلوب، سالکان واصل و اهل‌الله می‌‌باشد، عبارت است از فنای عبد در معبود؛ بدان معنا که افعال خود را در افعال او، صفاتش را در صفات او و ذاتش را در ذات او - جلّت عظمته - فانی می‌‌کند. مراد از ولایت بشریه خاصه این است که عارف در سلوک معنوی خود پس از طیِّ سفر اوّل[۱۸] (یعنی سفر از خَلق به حق) به مقام رفیع "فنای در حق" برسد. فنای سالک در حق موجب می‌‌گردد که حق تعالی در او تجلی کند و عارف، متخلق به صفات ربوبی گردد و با حق متحد شود، اتحاد رقیقه و حقیقه و در نتیجه متعیّن به تعیّنات ربانیه گردد و به مقام "بقاء بالحق" و صَحو بعد از مَحو نائل گردد. پس ولایت خاصه فناء في الله ذاتاً و صفتاً و فعلاً است و ولیّ هو الفاني في الله، القائم به، الظاهر به اسمائه و صفاته[۱۹][۲۰].

ولایت مطلقه و مقیّده

این قسم در واقع تقسیم قیصری از ولایت خاصه بشریه است[۲۱]. از نظر وی، ولایت مطلقه رفیع‌ترین ولایت بشریه و از فروع ولایت مطلقه الهیه است. در آن مرتبه، سالک مظهر جمیع اسما و صفات الهی گشته، واجد تمام انحای تجلیات ذات حق شده، از کلّیه حدود، مطلق گشته و از همه قیود مبرّا شده است. به عبارت دیگر، ولایت مطلقه همان فنای ذاتی در حق است، به گونه‌ای که حق با اسمای ذاتی‌اش برای سالک متجلی می‌‌شود. از ولایت مطلقه الهیه به ولایت کلّیه الهیه، ولایت تامه، ولایت عامه و خلافت کبرا نیز تعبیر می‌‌شود[۲۲].

ولایت مطلقه همان ولایت کلی است که جمیع ولایات جزئی، افراد آن هستند. در مقابل ولایت مقیده که فرد فرد آن ولایات جزئی است؛ در ولایت مقیده، سالک در حق فانی می‌‌شود، البته نه فنای ذاتی، بلکه فنای صفاتی. از ولایت مطلقه به ولایت عامه و از ولایت مقیده به ولایت خاصه نیز تعبیر می‌کنند [۲۳].

ملا محسن کاشانی در کتاب عین‌الیقین درباره ولایت مطلقه می‌گوید: "ولایت مطلقه، باطن نبوت مطلقه است و آن عبارت است از آگاهی اختصاصی ولی بر استعداد همه موجودات از حیث ذات، ماهیت و حقایق آنها و اعطای حقِّ هر صاحبِ حقی براساس استعداد ذاتی آن، از راه اخبار و تعلیم حقیقی و ازلی که ربوبیت عظما و سلطنت کبرا نامیده می‌‌شود. صاحب چنین مقامی‌ مسمّا به خلیفه اعظم، قطب الأقطاب، انسان کبیر و آدم حقیقی است که از آن به قلمِ اعلا، عقلِ اوّل، روحِ اعظم و امثال آن تعبیر شده است"[۲۴][۲۵].

مبنای ولایت در عرفان

ولایت، صفتی الهی و شأنی از شئون ذاتی حق تعالی است که اقتضای ظهور دارد. آیه کریمه ﴿وَهُوَ الْوَلِيُّ الْحَمِيدُ[۲۶] به وصف بودن آن اشاره دارد. این صفت نسبت به همه اشیا برابر است؛ یعنی او بر همه چیز ولایت دارد و به همه چیز نزدیک است و از این جهت ماسوی الله با یکدیگر تفاوتی ندارند[۲۷]. چنان‌که امام کاظم (ع) فرمود: «اسْتَوَى مِنْ كُلِّ شَيْءٍ فَلَيْسَ شَيْءٌ أَقْرَبَ إِلَيْهِ مِنْ شَيْءٍ»[۲۸] و در روایت دیگری است: «اسْتَوَى مِنْ كُلِّ شَيْءٍ فَلَيْسَ شَيْءٌ أَقْرَبَ إِلَيْهِ مِنْ شَيْءٍ لَمْ يَبْعُدْ مِنْهُ بَعِيدٌ وَ لَمْ يَقْرُبْ مِنْهُ قَرِيبٌ اسْتَوَى مِنْ كُلِّ شَيْءٍ»[۲۹]. اسم "ولیّ" باطن اسم "الله" است، چون ولایت از الهیّت نهان‌تر است، الهیّت نیز باطن حقیقت محمدیه است. پس ولایت باطن، حقیقت محمدیه است و حقیقت محمدیه ظاهر ولایت و الهیّت و صورت آن دو است و ظاهر عینِ باطن و باطن عینِ ظاهر است و تفاوت آن دو در تمایز عقلی است، اما در وجود یگانه‌اند [۳۰].

با توجه به بیانات مزبور، ولایت مطلقه الهی در همه موجودات سریان دارد و بر این مبنا که خداوند سبحان، حقیقت وجود است. پس به همه چیز نزدیک‌ترین است و این عالی‌ترین درجه ولایت است. اما درجات متعدد ولایت که در بین موجودات حاکم است از کجا نشئت می‌گیرد؟

برای پاسخ به این سؤال باید به اصالت موجودات رجوع کرد. از نظر اکثر فلاسفه، وجود اصیل است و همه آثار و اوصاف از قبیل حیات، علم، اراده، قدرت، خلق و ابداع از وجود نشئت می‌گیرد. از طرفی، بنابر اصلِ "وحدت وجود" و "تشکیک در حقیقت وجود"، در سراسر هستی، نوعی وحدت حاکم است و همه موجودات بر حسب استعداد و ظرفیتشان، از وجود بهره‌مند هستند. لذا چون موجودات از نظر درجات وجودی، شدت و ضعف و کمال و نقص می‌پذیرند، آثار و صفات حاصل از آنها نیز مشکّک خواهد بود[۳۱].

از نظر عرفا، از آنجایی که سراسر عالَم و همه موجودات، مظهری از مظاهر حق هستند، پس هر پدیده‌ای در حدِّ خودش، مظهر اوصاف و کمالات حق نیز می‌باشد[۳۲]. و انسان به عنوان یکی از مظاهر وجودی حق تعالی، از نفس ناطقه‌ای برخوردار است که در ابتدای ظهور و طلیعه وجود، بالقوّه انسان است و به تدریج به فعلیت می‌رسد.

بنابر آیه شریفه ﴿إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَالْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعُهُ[۳۳] انسان به وسیله علم و عمل صالح می‌تواند درجات کمال را طی نموده و در مرحله‌ای از کمال، قدرت تصرف در طبیعت را بیابد، در این صورت، نفس به مقام قربِ نوافل نائل گشته و مظهر تجلیات اسماء الله قرار می‌گیرد[۳۴] و قادر خواهد بود که از محدوده بدن خود فراتر رفته و در اجسام دیگر نیز منشأ اثر واقع شود و دارای قدرت تغییرِ عناصر و ایجادِ حوادث گردد[۳۵]؛ لذا "ولیّ الله" می‌شود و معرفت شهودی می‌یابد. ابن سینا در این مورد معتقد است که اولیا به برکت نفوس کامله خود، از شوائب مادّی، تجرد یافته‌اند، به همین سبب از امور سرّی یعنی مشاهدات ویژه و از امور آشکار یعنی کرامات و اعجاز برخوردارند[۳۶].

بنابراین، مبنای ولایت، اصالت وجود است و همان‌طور که وجود برحسب ظهور، درجات متفاوتی دارد، ولایت نیز مشکّک بوده و بر مراتب مختلف حمل می‌گردد. لذا چنانچه وجود آدمی، از جایگاه پست بیرون رود و با عمل به شریعت، منوّر به نور ایمان شود به ولایت متصف می‌گردد و هرچه نور ایمان در او بیشتر گردد ولایت نیز در او بیشتر خواهد شد تا اینکه از مراتب نفوس زمینی و آسمانی بالاتر رفته و به عالَم قدس، واصل گردد و در نهایت به مقام ختم ولایت نائل آید[۳۷].

مقام ختم ولایت

مقام خاتم اولیا، باطن مقام خاتم انبیا است، زیرا ولایت، باطن نبوت است. ظاهر نبوت، اعلام خبر از غیب و باطن آن، تصرف در انسان‌ها از طریق اجرای احکام است. به همین دلیل است که خاتم اولیا در واقع، همان خاتم انبیا[۳۸] و حقیقت محمدیه است که در مظاهر همه انبیا و اولیا تجلی یافته و به تعینات اعیان ثابتۀ اولیا و انبیا مقید شده است[۳۹].

ولایت از دیدگاه عرفان، چشمه‌ای است جوشان که مایه حیات، رشد و تعالی عالم و به خصوص انسان است. در عرفان، ولایت، باطن و اساس جمیع کمالات و سرآغاز نیل به مراتب عالی است، لذا ولایت بالاترین کمالات به شمار می‌رود که کمالات دیگر مندرج در آن است. بدین ترتیب، عرفای بزرگ، ولایت را فلک عام و محیطی می‌دانند که شامل نبوت و رسالت، که از بزرگ‌ترین کمالات محسوب می‌شوند، است. البته نبوت و رسالت در امانت گران‌قدر الهی‌اند که وظایفی که برای شخص رسول و نبی به همراه دارند، محدود به همین عالم عین و شهادت است، در حالی‌ که ولایت که باطن این دو است، این حصر را ندارد و همواره باقی است[۴۰].

ولایت، رسالت و نبوت هر کدام مراتب و اقسامی دارند که به تَبَع آن اولیا، رسولان و انبیا واجد درجاتی هستند، لکن از منظر عرفان صاحب واقعی تمام ولایت‌ها، نبوت‌ها، رسالت‌ها، یک حقیقت است؛ حقیقتی که کامل‌ترین مظهر و مجلای حضرت حق، متحقق به جمیع اسمای الهی و واسطه در فیض به ماسواست؛ یعنی همان حقیقت محمدیه (ص)[۴۱].

ولایت الهی پس از ظهور در حقیقت محمدیه، در مواطن مختلف با وصف‌های متعدد ظهور می‌یابد و در هر عصر و زمانی به صورت شخصی ظاهر می‌شود. آن حقیقت که در افراد مختلف ظاهر می‌شود، حقیقتی واحد است اگر چه اوصاف متعدد و متفاوت باشد، از این رو تفاوت میان اولیای محمدیه در شرایط و زمینه‌هایی است که اوصاف معینی ظهور می‌کند، ازاین‌رو گفته‌اند: «أَوَّلُنَا مُحَمَّدٌ وَ آخِرُنَا مُحَمَّدٌ وَ أَوْسَطُنَا مُحَمَّدٌ وَ كُلُّنَا مُحَمَّدٌ»[۴۲].

مقصود از محمد بودن اشتراک در نام نیست، زیرا با «كُلُّنَا مُحَمَّدٌ» نیست؛ بلکه مقصود این است که حقیقت ولایت که در حضرت ختمی مرتبت ظاهر شده است، در همه آنها ظاهر شده است. پس اگر گاهی خاتم ولایت محمدیه را امیرمؤمنان (ع) دانسته‌اند و گاهی حضرت مهدی (ع) اختلاف واقعی نیست، زیرا آنان نور و حقیقتی یگانه‌اند که تفاوت آنها در شئون و ظهوراتی است که به اختلاف زمان‌ها و حکمت بالغه الهی مستند است. از این دیدگاه، خاتم ولایت محمدیه همان حقیقت محمدیه است که به صورت اوصیای آن حضرت ظاهر شده است. میان اوصیای او از جهت آنچه به آنها مربوط است تفاوتی نیست، تفاوت در اموری است که بیرون از ذات آنان است و به دلیل همین تفاوت، حضرت مهدی (ع) برای ختم این ولایت اولویت دارد [۴۳].

همین ولایت الهیِ وجوبی که اختصاص به حضرت ختمی مرتبت و اوصیای ختمیین دارد، آن‌گاه که از جایگاه وجوب نازل و به مراتب امکان وارد شود، اوّلین مرتبه آن مرتبه روح الهی است که به حکم کریمه ﴿كَلِمَتُهُ أَلْقَاهَا إِلَى مَرْيَمَ وَرُوحٌ مِنْهُ[۴۴] مقام عیسی (ع) است و وی اوّلین و کامل‌ترین ولیّ در سیر نزول وجوب به امکان است، از این‌رو ولایت وی ولایت امکانی و عام است و حال آن‌که ولایت حضرت ختمی مرتبت (ص) و اوصیای منصوص وی ولایت وجوبی و خاص است و هر کدام ختم ولایت مربوط به خود است. ولایت عیسی (ع) حسنه‌ای از حسنات خاتم ولایت خاصه محمدیه؛ یعنی حضرت مهدی (ع) است، از این‌رو، عیسی (ع) تابع آن حضرت[۴۵] و همانند همه عالم امکان، حتی ابلیس و دجّال، تحت ولایت و سیطره اوست، چون همه عالم امکان از ابتدا تا انتها از ظهورات و شئون آن حضرت است؛ چنان‌که «ذِكْرُكُمْ فِي الذَّاكِرِينَ وَ أَسْمَاؤُكُمْ فِي الْأَسْمَاءِ... وَ قُبُورُكُمْ فِي الْقُبُورِ»[۴۶] بدان اشاره دارد. واژه‌های ذاکرین، اسما، اجساد و... همه جمعِ دارای "الف و لام" است که معنای استغراق دارد و همه عالَم امکان را دربر میگیرد[۴۷].

البته مقصود از ختم ولایت این نیست که ولایت از عالم هستی یا دست‌کم از عالم طبیعت برچیده شود، چون چنین چیزی ممکن نیست و تا اسم "ولیّ" که از اسمای خدای متعال است باقی است، ولایت و مظاهر آن نیز باقی است. بنابراین، تا موجودات هستند، ولایت نیز هست و تا ولایت هست، ولی نیز هست. مقصود از خاتم اولیا کسی است که بر حسب حیطه ولایت و مقام اطلاق بر همه ولایت‌ها و نبوت‌ها محیط باشد و نزدیک‌ترین خلق به حق تعالی باشد[۴۸]. به تعبیر سید حیدر آملی، خاتم ولایت کسی است که پس از او هیچ ولیّ‌ای به مقام او نرسد و همه اولیا، وام‌دار جود و وجود او باشند [۴۹]. و به بیان ابن عربی خاتم ولایت مطلق، کسی است که بر همه اولیا از آغاز تا انجام هستی تقدم داشته باشد و همه اولیا از آغاز تا پایان، تابع و پیرو او باشند [۵۰] خاتم ولایت مقید کسی است که:

  1. ولایت او خاص باشد،
  2. با ظهور او، ولایت ختم شود و هیچ ولیّ‌ای به مقام و منزلت او هرگز ظاهر نگردد[۵۱].

ولیّ حق و حاکم مطلق، حضرت ختمی مرتبت است، چون او مظهر اسم جامع جمیع اسما (الله)، بلکه عین اسم جامع است، از این‌رو از همه کس به حق تعالی نزدیک‌تر است، زیرا مظهر عین ظاهر و اسم عین مسمّا و تفاوت آن دو به نوع ظهور ذاتی و صفاتی است و چون تفاوت این دو نوع ظهور به نقص و ضعف نیست، بلکه بدین جهت است که مُحال است تجلی در مرتبه متجلی باشد. پس حضرت ختمی مرتبت، ولیّ مطلق است که عین اسم جامع می‌باشد[۵۲].

بنابر اتفاق نظر همه عرفا، "نبوت" جهت خَلقی نبی و "ولایت" جهت حقّی اوست، و "ولیّ" از اسمای الهی است و فناناپذیر است. پس بعد از انقطاع نبویت، "ولایت" منقطع نمی‌شود و تا هنگامی که عالَم موجود است "ولایت" نیز استمرار دارد. لذا همان‌طور که در اُمم سابق بر اسلام، فرزندان بسیار از انبیا، به مقام نبوت و "ولایت" نائل شدند، اهل بیت حضرت ختمی مرتبت نیز بعد از انقطاع نبوت، وارث مقام و مرتبه "ولایت" آن حضرت هستند و نزد عرفا مسلّم است که "ولیِّ کاملِ صاحبِ ولایت مطلقه"، خاتمِ ولایت مطلقه مقام نبوت، در هر عصر منحصر به یک فرد از افراد عترت طاهرین (ع) است و دیگر اولیا، محکوم به حکم قطب کامل مکمل‌اند[۵۳].

آرای عرفا درباره خاتم ولایت به نظرِ کمَّل از اهل معرفت، خاتم ولایت مطلقه، امیرمؤمنان (ع) و خاتم ولایت مقیده، حضرت مهدی (ع) است[۵۴]. کسی که در برخی تعابیر خود با رأی اکثر عرفا مخالفت ورزیده است، شیخ اکبر[۵۵] و برخی شارحان آثار وی مانند قیصری است. سخنان ابن‌عربی در این زمینه انسجام لازم را ندارد، اگرچه می‌توان گفت که به نظر وی، "خاتم ولایت مطلق، حضرت عیسی (ع) و خاتم ولایت مقید، خود ابن‌عربی است"[۵۶].

به نظر شیخ، خاتمِ ولایت مطلقه در امت پیامبر (ص) کسی است که برترین فرد در این امت باشد و او کسی جز حضرت عیسی (ع) نیست؛ بدین دلیل که وی قطع نظر از "ولایتنبی و رسول نیز بوده و فضیلت "ولایت" او بر فضیلت نبوت و رسالتش افزوده شده است؛ ولی دیگر اولیا اگرچه از فضیلت "ولایت" برخوردارند، از فضیلت نبوت و رسالت بی‌بهره‌اند. بنابراین، حضرت عیسی (ع) بر دیگر اولیای محمدیه تقدم و فضیلت دارد، از این رو او خاتمِ ولایت مطلقه محمدیه است [۵۷].

خاتمِ ولایت باید تابع شریعت خاتم باشد و شریعت خاتم را از راه کتب و اخبار و احادیث به دست نیاورد؛ بلکه یا از طریق وحی و یا بی‌واسطه از روح مبارک حضرت خاتم (ص) به دست آورد و حضرت حضرت عیسی (ع) چنین است، زیرا در زمان حضرت مهدی (ع) نازل می‌شود و بر اساس شریعت حضرت خاتم انبیا، حکم خواهد کرد و نیز به خاطر نبوت خود، شریعت را از وحی و به خاطر قرب او به خاتم انبیا (ص) از روح آن حضرت نیز دریافت می‌کند[۵۸]. حکیم ترمذی نیز به برتری عیسی (ع) در امت حضرت ختمی مرتبت نظر داده است [۵۹].

شیخ، تصریح می‌کند که خاتم ولایت عامه و مطلقه، عیسی است، اما خاتم ولایت خاصه و محمدیه، کسی است که از جهت اصالت خانوادگی و بخشندگی، برترین عرب است[۶۰] که در سال ۵۹۵ او را مشاهده کرده‌ام و نشانه"ولایت" را که خدا از چشم دیگران پنهان داشته است در شهر "فاس" بر من آشکار ساخت[۶۱]. وی در فصل پانزدهم فتوحات پس از بیان اینکه "ولایت خاصه محمدیه" نیز باید خاتمی داشته باشد که در نام و خلقت، همانند حضرت محمد (ص) باشد، تصریح می‌کند که این خاتم، مهدی منتظَر که شناخته شده است، نیست، زیرا مهدی از فرزندان صوری و خاندان آن حضرت است. حال آن‌که خاتم ولایت، از فرزندان معنوی اوست نه از فرزندان حسّی و صوری او[۶۲]. به گفته قیصری، این سخنان اشاره به این است که ابن‌عربی، خاتم ولایت محمدیه است و این سخنی درست است، زیرا وی در رؤیا همین را دیده است[۶۳].

او با توجه به رؤیایی که دیده است جایگاه خود را در میان اولیا همانند جایگاه پیامبر خاتم (ص) در میان دیگر پیامبران می‌داند. به گفته وی در سال ۵۹۹ در خواب دیده است که کعبه را که از خشت‌های طلا و نقره بنا شده، تماشا می‌کند، در یک ردیف از دیوار بینِ رکنِ یمانی و رکنِ شامی، جای خشتی از نقره و در ردیف دیگر، جای خشتی از طلا را خالی می‌بیند. آن‌گاه خود را می‌بیند که مانند دو خشت طلا و نقره، در جای خالی آن دو خشت قرار می‌گیرد. از خواب بیدار می‌شود و خدا را سپاس می‌کند و در تأویل آن می‌گوید: "من در نوع خود همچون رسول خدا (ص) در میان پیامبران (ع) هستم و بسا که ولایت به من ختم می‌گردد و این کار بر خدا سخت نباشد". خواب خود را برای یکی از عالمان می‌گوید، او نیز همان‌گونه تعبیر می‌کند[۶۴]. تمام دلایل شیخ بر خاتم ولایت بودن خود، رؤیای یادشده و دلیل وی بر نفی خاتم ولایت بودن حضرت مهدی (ع) انتساب حسّی و صوری وی به خاندان پیامبر (ص) است؛ چنان‌که وی هیچ دلیلی بر ختم ولایت مطلقه حضرت عیسی (ع) ارائه نکرده است. از این رو می‌توان پرسید: مگر انتساب حسّی به خاندان پیامبر (ص) مانع ختم ولایت است؟ از آنجا که عقل و نقل و کشف هیچ‌گونه دلالتی بر این امر ندارد، پس این سخن، ادعایی بدون دلیل است. از این گذشته همان‌گونه که حضرت مهدی (ع) از فرزندان حسّی و صوری پیامبر است، از فرزندان معنوی او نیز هست؛ به همین سبب بزرگانِ اهل معرفت، وی را از اولیای محمدیه می‌دانند. صاحب ولایت محمدیه بودن، حتی اگر خاتم ولایت هم نباشد، این نشان را دارد که از فرزندان معنوی حضرت ختمی مرتبت (ص) است[۶۵][۶۶].

جستارهای وابسته

منابع

پانویس

  1. جلابی هجویری، کشف المحجوب، ص۲۶۵.
  2. اکبری و یوسفی، ولایت از دیدگاه علامه طباطبایی، ص۲۶-۳۲.
  3. «خداوند سرور مؤمنان است»... سوره بقره، آیه ۲۵۷.
  4. سید حیدر آملی، جامع الاسرار و منبع الانوار، ص۳۸۲.
  5. قال (ص): «تَخَلَّقُوا بِأَخْلَاقِ اللَّهِ». بحار الأنوار، ج۵۸، ص۱۲۹.
  6. الحدیث القدسی: «لَا يَزَالُ الْعَبْدُ يَتَقَرَّبُ إِلَيَّ بِالنَّوَافِلِ حَتَّى أُحِبَّهُ، ِّ فَإِذَا أَحْبَبْتُهُ كُنْتُ سَمْعَهُ وَ بَصَرَهُ وَ لِسَانَهُ وَ يَدَهُ وَ رِجْلَهُ، فَبی يَسمَعُ وَ بِى يَبصرُ وَ بِى يَنطِقُ وَ بِى يَبطِشُ»: اصول کافی، ج۲، ص۳۵۲.
  7. «من تقرب الی شبرا تقربت إلیه ذرعا و من تقرب إلی ذرعا تقربت إلیه باعا و من تقرب إلی باعا مشیت إلیه هرولة». سید حیدر آملی، جامع الاسرار، ص۳۸۲.
  8. قیصری، شرح فصوص الحکم، ص۹- ۱۰.
  9. اکبری و یوسفی، ولایت از دیدگاه علامه طباطبایی، ص۳۲-۳۴.
  10. ابن‌عربی، الفتوحات المکیه، ج۱۴، ص۵۱۴.
  11. ابن‌عربی، الفتوحات المکیه، ج۱۴، ص۵۰۷-۵۱۱.
  12. ر. ک: امام خمینی، مصباح الهدایه، ص۷۷؛ ر. ک: محمدحسین طباطبائی، رسائل توحیدی، ص۲۱۹.
  13. اکبری و یوسفی، ولایت از دیدگاه علامه طباطبایی، ص۳۴-۳۵.
  14. ابن‌عربی، الفتوحات المکیه، ج۱۴، ص۵۱۲.
  15. «خداوند سرور مؤمنان است»... سوره بقره، آیه ۲۵۷.
  16. محمدرضا قمشه‌ای، تعلیقات بر فصوص الحکم، تحقیق در مباحث ولایت کلّیه، همراه با رسائل قیصری، تصحیح سید جلال‌الدّین آشتیانی، ص۶۱.
  17. محمدرضا قمشه‌ای، تعلیقات بر فصوص الحکم، تحقیق در مباحث ولایت کلّیه، همراه با رسائل قیصری، تصحیح سید جلال‌الدّین آشتیانی، ص۶۳؛ ر. ک: محمد داوود قیصری، شرح فصوص الحکم، مقدمه قیصری، ص۱۰.
  18. اصل سفر عبارت است از حرکت از موقف و موطن متوجّهاتِ الی المقصد. سفر معنوی که اهل‌الله برای رسیدن به موطن اصلی و مقرّ معنوی و اهل شهود از برای درکِ مراتب الهی و سیر فی الله آن را به قدم معرفت و شهود می‌پیمایند و به سر منزل وجوب می‌رسند، منحصر در چهار سفر است: سفر اوّل، سفر از خَلق به حق است. سالک در این سفر، باید حُجُب اِمکانیه را اعم از حُجُب ظلمانیه و حُجُب روحانیه و نورانیه، که بین خود و مقصد اصلی است از بین ببرد تا به مقام وحدت صرفه برسد. سالک بعد از فنای در وجود حق و اِنغمار در وحدت، وجودش وجود حقانی می‌گردد و حالت محو در واحدیت وجود به او دست می‌دهد و از کثرت به کلّی غافل می‌‌شود. بعد از آن‌که عنایت الهی شامل حال او شد، به مقام صحو بعد محو می‌رسد و سفر اوّل او تمام می‌‌شود. سفر دوم، سفر از حق به حق است. از این سفر به سفر من الحق إلی الحق بالحق تعبیر کرده‌اند. چون وجود سالک به واسطه محو در توحید، وجود حقانی شده است و جهات خَلقی او در مقابل جهات حقی محو و نابود گردیده است و به مقام ولایت نائل آمده است. در این سفر، سالک از مرتبه ذات شروع به سیر در اسما و صفات حق می‌‌نماید و علم به أسما و خواص أسما پیدا می‌‌کند و به مظاهر اسما یعنی اَعیان ثابته واقف می‌‌شود و به مستدعیات آنها پی می‌برد و به اسرار قضا و قدر واقف می‌‌شود، ولایت او ولایت تامه الهیه می‌گردد. ذات و صفات و افعال خود را فانی در حق و افعال و صفات حق می‌‌نماید؛ به چشم حق می‌بیند و به سمع حق می‌‌شنود. به عبارت دیگر، سالک بعد از طیّ منازل نفس و قلب و روح و سِر، فانی در ذات حق می‌‌شود و فنا در ذات و نیل به مقام سرّ، انتهای سفر اوّل و ابتدای سفر دوم است، خفای فنا در الوهیت و خفای فنا در فنا که به "فناء عن الفنائَین" تعبیر شده است. با این ترتیب، دایره ولایت چنین سالکی تمام شده و سفر دوم او به پایان رسیده است و فنایش قطع شده است و به حال محو رسیده، لذا شروع به سفر سوم می‌‌نماید. سفر سوم، سفر عن الحق الی الخلق بالحق است. سالک در این موقف در مراتب افعال است، چون سالک بعد از تنزل و رجوع از مقام ذات به کثرت، اوّلین سِیر او در کثرت أسمایی و صفاتی است و بعد از سِیر در اسما، مشغول سِیر در افعال و مظاهر خارجی اسما می‌گردد. این سفر با سفر اوّل متقابل است، چون در سفر اوّل سالک از کثرت به وحدت رجوع می‌‌کند و کثرات مراتبی داشتند، هرچه از عالم مادّه دورتر می‌شد، به وحدت نزدیک‌تر می‌شد، ولی در سفر حق به خَلق و هم‌چنین در سفر حق به حق، متوجه به کثرت می‌‌شود. با این فرق که مقام وحدت را از دست نمی‌‌دهد و حافظ بین مراتب می‌‌شود. بنابراین، سالک در سیر أسما و صفات و أعیان ثابته، هم رجوع به کثرت نموده است، چون قبل از سِیر، منغمر در وحدت بود و بعد از سِیر در اَعیان، سیر در افعال می‌نماید. کثرت افعال تمام‌تر از کثرت اسماست. محوِ سالک در مقام سِیر در افعال، زائل می‌‌شود و به مقام صحو و هوشیاری و بیداری تام می‌رسد و به بقای حق باقی است و سِیر در عوالم جبروت و ملکوت و ناسوت می‌‌نماید. سالک تا وقتی که شروع در سفر چهارم ننموده باشد، تابع نبیّ مطلق است. سفر چهارم، سفر از خَلق به خَلق بالحق است. سالک در این سِیر، خلایق و آثار و لوازم آن را شهود می‌نماید و به تفصیل به منافع و مضارّ اجتماع بشری و احوال خلایق پی می‌‌برد و به رجوع خلایق به حق و کیفیت آن، علم تفصیلی حاصل می‌‌نماید. خلق را به مقام جمع دعوت می‌‌نماید. چنین شخصی صلاحیت از برای تشکیل مدینه فاضله استوار بر حق و حقیقت دارد و شأن اوست که در جمی‌ع شئون اجتماع بشری مداخله نماید. (برای اطلاع بیشتر ر. ک: ملّاصدرا، اسفار اربعه: سید حیدر آملی، جامع الاسرار؛ بوعلی سینا، اشارات و تنبیهات و یحیی کبیر، مبانی عرفانی، ص۷۵ – ۷۷).
  19. محمد داوود قیصری، شرح فصول الحکم، الفصل الثانی عشر من المقدمة و فص عزیره، ص۱۴۶–۱۴۸؛ ر. ک: حاشیه امام خمینی بر شرح فصوص الحکم قیصری، ص۱۴۶؛ و ر. ک: امام خمینی، تعلیقات علی شرح فصوص الحکم و مصباح الانس، ص۴۵ به بعد.
  20. اکبری و یوسفی، ولایت از دیدگاه علامه طباطبایی، ص۳۵-۳۸.
  21. محمد داوود قیصری، شرح فصوص الحکم، ص۱۰.
  22. محمد داوود قیصری، شرح فصوص الحکم، ص۱۴۷؛ حاشیه امام خمینی بر شرح فصوص الحکم قیصری، ص۱۶۶.
  23. ابوالعلاء عفیفی، تعلیقات بر فصوص الحکم، ص۶۲.
  24. محمد داوود قیصری، شرح فصوص الحکم؛ به نقل از: حواشی می‌رزا ابوالحسن جلوه، ص۲۵۵.
  25. اکبری و یوسفی، ولایت از دیدگاه علامه طباطبایی، ص۳۸-۳۹.
  26. «و او سرور ستوده است» سوره شوری، آیه ۲۸.
  27. قیصری، شرح فصوص الحکم، تعلیقات محمدرضا قمشه‌ای بر فصوص الحکم، ذیل فص شیئی، پاورقی ص۴۴۴.
  28. بحارالانوار، ج۵۸، ص۳۸.
  29. بحارالانوار، ج۳، ص۳۳۶.
  30. قیصری، شرح فصوص الحکم؛ تعلیقات محمدرضا قمشه‌ای بر فصوص الحکم، ذیل فص شیئی، پاورقی ص۴۴۴.
  31. برای اطلاع بیشتر، ر. ک: محمدحسین طباطبائی، نهایة الحکمه، مرحلة اولی، فصل دوم و سوم.
  32. قیصری، شرح فصوص الحکم (مقدمه قیصری) ص۱۲۷؛ ر. ک: حواشی امام خمینی بر شرح فصوص الحکم قیصری، ص۱۶۶.
  33. «سخن پاک به سوی او بالا می‌رود و کردار نیکو آن را فرا می‌برد» سوره فاطر، آیه ۱۰.
  34. قیصری، شرح فصوص الحکم، مقدمه استاد سید جلال الدین آشتیانی، ص۴۴.
  35. یحیی یثربی، عرفان نظری، ص۴۳۴.
  36. بوعلی سینا، اشارات و تنبیهات، با شرح خواجه نصیر طوسی، نمط نهم، فصل اوّل.
  37. اکبری و یوسفی، ولایت از دیدگاه علامه طباطبایی، ص۴۹-۵۱.
  38. ترمذی، ختم الاولیاء، ص۴۸۷.
  39. قیصری، شرح فصوص الحکم، (مقدمه قیصری)، ص۱۲۷.
  40. سیدعلیرضا صدرحسینی، شرح مقدمه بر فصوص، ص۲۲۹ – ۲۳۱.
  41. قیصری، شرح فصوص الحکم، تحقیق حسن حسن‌زاده آملی، ص۱۶۶.
  42. بحارالانوار، ج۲۶، ص۱۶.
  43. محمدرضا قمشه‌ای، تعلیقات بر فصوص الحکم، ص۷.
  44. ««کلمه اوست» که آن را به (دامان) مریم افکند» سوره نساء، آیه ۱۷۱.
  45. فرغانی، مشارق الدراری، ص۸۷.
  46. بحارالانوار، ج۱۰۲، ص۱۳۲.
  47. محمدرضا قمشه‌ای، تعلیقات بر فصوص الحکم، ص۷-۸؛ ر. ک: قیصری، شرح فصوص الحکم، فص شیئیه، پاورقی ص۴۴۸.
  48. فرغانی، مشارق الدراری، ص۸۰.
  49. سید حیدر آملی، جامع الاسرار، ص۸۰۵.
  50. ابن‌عربی، فتوحات مکیه، ج۱، ص۱۸۵.
  51. ابن‌عربی، فتوحات مکیه، ج۱، ص۱۸۵.
  52. محمدرضا قمشه‌ای، تعلیقات بر فصوص الحکم، ص۳.
  53. فرغانی، مشارق الدّراری، ص۸۳.
  54. برای اطلاع بیشتر ر. ک: صدرالدین قونوی، فکوک، فصّ هارونی، مطبوع در حواشی منازل السائرین، ص۲۸۸؛ فَرغانی، مشارق الدّراری، ص۸۷؛ قیصری، شرح فصوص الحکم، مقدمه قیصری، ص۱۲۷.
  55. محیی‌الدّین عربی، معروف به شیخ اکبر و شاگردش صدرالدّین قونوی، معروف به شیخ کبیر است؛ (به نقل از: استاد سیدجلال‌الدین آشتیانی، مقدمه بر شرح فصوص الحکم قیصری).
  56. سیدحیدر آملی، المقدمات من نش النصوص، ص۴۱۱.
  57. ابن‌عربی، فصوص الحکم، ص۲۹۰.
  58. ابن‌عربی، فصوص الحکم، ص۲۹۰.
  59. ترمذی، ختم‌الاولیا، ص۴۲۰- ۴۲۱.
  60. شهید مطهری درباره اصالت خانوادگی ابن‌عربی می‌گوید: "محیی‌الدّین مردی عربی [و] نژادش از اولاد حاتم طایی و اهل اندلس بود"؛ ر. ک: انسان کامل، ص۱۶.
  61. قیصری، شرح فصوص الحکم، پاورقی ص۶۳۴.
  62. ابن‌عربی، فتوحات المکیه، ج۲، ص۵۰.
  63. قیصری، شرح فصوص الحکم، ص۱۱۱.
  64. ابن‌عربی، فتوحات المکیه، ج۱، ص۳۱۹.
  65. قیصری، شرح فصوص الحکم، ص۴۶۴.
  66. اکبری و یوسفی، ولایت از دیدگاه علامه طباطبایی، ص۵۱-۵۹.