قیام مردم خراسان

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

مقدمه

از دیگر نهضت‌هایی که با بهره‌گیری و استناد به نهضت امام حسین (ع) شکل گرفت و با شعار خونخواهی امام (ع) و زید بن علی و یحیی بن زید آغاز شد، قیام مردم خراسان با هماهنگی عباسیان است که به طور اختصار به آن اشاره می‌کنیم: در سال ۱۱۸ بکیر بن هامان شخصی را به نام عماد بن یزید به خراسان فرستاد که والی پیروان عباسیان باشد، او به «مرو» رفت و نام «خِداش» بر خود نهاد و مردم را به محمد بن علی بن عبدالله بن عباس دعوت کرد، و گروهی از مردم او را اطاعت کرده و از او پیروی نمودند. او پس از مدتی از آنچه مردم را به آن دعوت کرده بود دست برداشت و دین خرّمیه[۱] را اظهار کرد و اجازه داد که برخی بتوانند زن دیگری بگیرند، و گفت: نماز و روزه و حج آن گونه که گمان می‌کنید نیست بلکه اینها تأویل و معنای دیگری دارند؛ مراد از روزه این است که شما نام امام را نبرید، و مراد از نماز دعا برای او می‌باشد، و حج این است که او را قصد کنید؛ و قرآن را تأویل می‌کرد. و این خداش نصرانی بود سپس اسلام آورد و به خراسان آمد و گروهی به او پیوستند مانند مالک بن هیثم و حریش بن سلیم، او به مردم می‌گفت: محمد بن علی مرا مأمور به این کار کرده است.

چون خبر او به اسد بن عبدالله رسید او را دستگیر کرده و کشتند و در آمل به دار آویختند[۲]. ابن قتیبه نقل کرده است که: شیعیان پس از صلح امام حسن (ع) مخفیانه با محمد بن حنفیه بیعت کردند، محمد بن حنفیه نیز بیعت آنان را پذیرفت و بر شیعیان هر ناحیه‌ای شخصی را تعیین کرد؛ او هنگام وفات، فرزندش عبدالله را جانشین خود کرد. چون این خبر به سلیمان بن عبدالملک رسید او را‌طلبید و دستور داد در مسیر راه او گروهی بایستند و با آن‎ها آب‌های مسمومی بود. سلیمان به او گفت: به من خبر رسیده که شیعه با تو به خلافت بیعت کردند. عبدالله گفت: خبر نادرستی به تو داده‌اند. وقتی از نزد سلیمان بیرون آمد هوا گرم و او تشنه بود، پس مردی به او شیر عرضه کرد او از آن شیر خورد و مسموم شد، چون احساس کرد که سم در بدنش اثر گذاشته است به طرف بلده‌ای به نام «حمیمه»[۳] از بلاد «بلقاء» شام رفت، در آنجا گروهی از عباسیان بودند، پس بر محمد بن علی بن عبدالله بن عباس وارد شد و او را از مسموم شدن خود باخبر کرد و به او گفت: امر مردم را پس از خود به تو واگذار می‌کنم و تلاش کن که خلافت را به دست آوری. او گروهی از شیعه را گواه گرفت، سپس از دنیا رفت.

محمد بن علی بن عبدالله بن عباس همچنان شیعه را به خود دعوت می‌نمود تا این که از دنیا رفت؛ او در هنگام وفات، محمد بن ابراهیم را به عنوان امیر شیعه تعیین کرد و او را پس از پدرش صاحب دعوت قرار داد[۴]. در سال ۱۲۷ سلیمان بن کثیر و لاهز بن قریظ و قحطبه به مکه آمدند و با ابراهیم بن محمد ملاقات کرده و بیست هزار دینار و دویست هزار درهم و چیزهای فراوان دیگری به او دادند؛ ابو مسلم نیز با آنان بود. سلیمان به ابراهیم گفت: این شخص (یعنی ابو مسلم) مولای (غلام) شما می‌باشد. در همین سال بکیر بن هامان به ابراهیم نوشت که مرگ او فرا رسیده و ابو سلمه حفص بن سلیمان را به جای خود نصب کرده است. ابراهیم به ابوسلمه نامه نوشت و او را مأمور کرد که امر اصحابش را عهده‌دار شود، و برای مردم خراسان نامه نوشت و از آنان خواست که از ابو سلمه اطاعت کنند و امر او را بپذیرند و خمس و سایر اموالی که نزد آنان می‌باشند به او دهند[۵].[۶]

ابو مسلم

در این که ابو مسلم کیست و از کجا آمده است، بین اهل سیر و تاریخ اختلاف وجود دارد: برخی گفته‌اند نام او ابراهیم بن عثمان و از اولاد بوذرجمهر می‌باشد و کنیه او ابو اسحاق و در اصفهان متولد و در کوفه بزرگ شده است، پدرش سفارش او را به عیسی بن موسی سراج کرد و او ابو مسلم را به کوفه آورد در حالی که هفت ساله بود، هنگامی که ابراهیم بن محمد بن علی بن عبدالله بن عباس او را دید به او گفت: نام خود را تغییر بده زیرا این امر (یعنی پیروزی بر مروانیان) آن گونه که در کتاب‌ها یافته‌ایم به سرانجام نمی‌رسد مگر این که تو نام خود را تغییر دهی؛ پس او نام خود را عبدالرحمن بن مسلم نهاد و کنیه خود را ابو مسلم قرار داد؛ و برخی گفته‌اند بکیر بن هامان که کاتب یکی از عمّال سِند بود به کوفه رفته و به پیروان عباسیان ملحق شد، و چون آنان را دستگیر کردند و بکیر را زندانی و دیگران را آزاد کردند، بکیر با یونس ابو عاصم و عیسی بن معقل و خادم آنان ابو مسلم که با آنان بود در زندان آشنا شد، پس آنان را به پیروی از مذهب خود که دعوت به عباسیان بود خواند، و آنان پذیرفتند.

بکیر به عیسی بن معقل گفت: این غلام کیست؟ گفت: مملوک و برده است. گفت: او را می‌فروشی؟ گفت: از آنِ تو باشد. گفت: دوست دارم بهای او را دریافت کنی. پس چهارصد درهم به او داد. هنگامی که از زندان آزاد شدند بکیر بن هامان او را نزد ابراهیم فرستاد، ابراهیم او را به ابو موسی سراج داد تا از او علم و دانش بیاموزد، سپس او را به خراسان روانه نمود[۷]. و در نقل دیگری آمده است: سلیمان بن کثیر و مالک بن هیثم و لاهز بن قریظ و قحطبة بن شبیب در سال ۱۲۴ از خراسان حرکت کرده و عازم مکه شدند. هنگامی که به کوفه رسیدند نزد عاصم بن یونس که در زندان بود رفتند، و عاصم متهم بود به این که مردم به پیروی از عباسیان دعوت می‌کند، و عیسی و ادریس فرزندان معقل با او در زندان بودند، یوسف بن عمر آنان را که از کارگزاران خالد بن عبدالله بودند دستگیر و زندان کرده بود. ابو مسلم نیز با آنان در زندان بود و آنان را خدمت می‌کرد. آنان در ابو مسلم علائمی را مشاهده کردند که گفته شده بود در کسی خواهند بود که انقلاب خراسان را رهبری می‌کند. از آنان پرسیدند: این کیست؟ گفتند: این غلام ما می‌باشد. و هرگاه عیسی و ادریس درباره قیام بر علیه بنی‌امیه صحبت می‌کردند، ابو مسلم می‌گریست، پس او را به پیروی از عباسیان خواندند، او اجابت کرد و پذیرفت[۸].

از امیرالمؤمنین (ع) نقل شده است که در مقابله با اهل شام سه بار فرمود: ای ابو مسلم! این‎ها را بگیر. مالک اشتر گفت: مگر ابو مسلم با شامیان نیست؟ امیرالمؤمنین (ع) فرمود: مراد من ابو مسلم خولانی نیست، بلکه مقصود من مردی است که در آخر الزمان از طرف مشرق خروج کند و خداوند به وسیله او اهل شام را هلاک گرداند و ملک و سلطنت بنی‌امیه را بگیرد. و هنگامی که ابو مسلم بر حضرت صادق (ع) وارد شد، آن حضرت فرمود: این شخص (یعنی ابو مسلم) همان صاحب علم‌ها و پرچم‎های سیاه است که از خراسان ظاهر شود[۹].[۱۰]

دیدار ابو مسلم با ابراهیم امام

ابو مسلم در موسم حج به مکه رفت و در آنجا با ابراهیم بن محمد بن علی بن عبدالله بن عباس ملاقات کرد. هنگامی که ابراهیم عقل و ظرافت او را دید به یاران خود نوشت: من او را در خراسان بر شما امیر کردم. ابو مسلم به خراسان رفت، مردم دستور ابراهیم را از او قبول نکردند. سال بعد نیز به مکه رفت و به ابراهیم اطلاع داد که مردم نامه‌اش نپذیرفته‌اند، ابراهیم به آنان نوشت: رأی و نظر من این است که ابو مسلم امیر باشد، پس او را اطاعت کنید. سپس به ابو مسلم گفت: ای ابا عبدالرحمن! تو مردی از اهل بیت ما می‌باشی، سفارش مرا گوش کن، این قبیله از یمن را گرامی دار که کار ما بدون همکاری آنان درست نمی‌شود، و قبیله ربیعه هم با آنها هستند؛ و اما قبیله مُضَر، اینها دشمن نزدیک می‌باشند[۱۱]. پس هر کس از آنان را که در امرش مشکوک شده و هر کس که در دلت افتاد که متهم است، او را به قتل برسان.

ابو مسلم گفت: ای امام! اگر در نظر ما مردی را یافتیم که بر غیر طریقه شما است، او را زندان کنیم تا معلوم شود چه عقیده‌ای دارد؟ گفت: خیر، با شمشیر او را پاسخ دهید، دشمن را نباید برای این امر نگه داشت. سپس به پیروانش گفت: هر کس مرا اطاعت می‌کند، باید از ابو مسلم اطاعت نماید؛ و هر کس او را نافرمانی کند، نافرمانی مرا نموده است. سپس به ابو مسلم گفت: اگر بتوانی که در سرزمین خراسان عربی را باقی نگذاری، این کار را بکن، و هر کودکی که قامت او به پنج وجب رسید و مورد اتهام است او را به قتل برسان و با این شیخ یعنی سلیمان بن کثیر مخالفت منما و نافرمانی او مکن[۱۲]. و در نقل دیگری آمده است: هنگامی که ابراهیم خواست ابو مسلم را به خراسان بفرستند دختر ابو النجم را به او تزویج کرد و مهر و صداق آن زن را خود داد و به نقباء نوشت که از ابو مسلم اطاعت کنند. و ابو مسلم از اهل «خُطَرنیه» از اطراف کوفه بوده است، و او غلام ادریس بن معقل بود و عاقبت امر او به اینجا انجامید که با محمد بن علی و پس از او با ابراهیم بن محمد و پس از او به فرزندان محمد بن علی پیوست، و هنگامی که عازم خراسان شد نوجوان بود و سلیمان بن کثیر که در خراسان بود ترسید مبادا به جهت جوانی موفق نشود ولی پس از احتجاج ابو داود پذیرفتند و ابو مسلم را امیر خود قرار دادند[۱۳].[۱۴]

علل سقوط حکومت بنی‎امیه

در سقوط حکومت بنی‌امیه که نزدیک به یک قرن قدرت را در دست گرفته و حکمرانی کردند بدون تردید علت‎های بسیاری نقش داشت، دولتی که پس از ماجرای حکمیت در صفین و شهادت امیرالمؤمنین (ع) و صلح حضرت امام حسن مجتبی (ع) حکومتی بلا منازع و بی‌رقیب گشت. اگرچه خوارج در گوشه و کنار کشور پهناور اسلامی هر از گاهی بر علیه حکومت آنان قیام می‌کردند اما با اقتداری که امویان و مروانیان کسب کرده بودند به وسیله بذل و بخشش‌های فراوان و دادن پست‌های کلیدی به افراد خونخوار و بی‌تعهد و ظالم مانند زیاد بن ابیه و حجاج بن یوسف و یوسف بن عمر و خالد بن عبدالله و... نفس‌ها را در سینه‌ها خفه نموده و کسی را یارای مقابله و اعتراض نبود، و اگر کسی به هر صورتی به اعمال زشت آنان اعتراض می‌کرد و اظهار علاقه و دوستی به خاندان پیامبر (ص) می‌نمود، با او سخت برخورد کرده و او را از میان بر می‌داشتند همان گونه که با حجر بن عدی و عمرو بن حمق خزاعی و دیگران کردند. پس از شهادت امام حسین (ع) مردم مدینه - که تنها مقابله با منکرات آنان را وادار به خلع یزید و مقابله با او نمود و انگیزه‌ای به جز دفاع از دین نداشتند - توسط سپاهیان شام قتل عام شده و اموالشان به تاراج رفت.

اکنون به برخی از علل مهم سقوط حکومت بنی‌امیه اشاره خواهیم کرد:

سب و لعن خاندان پیامبر (ص)

آنان برای از بین برداشتن یاد اهل بیت (ع) و فضائل آنان، سب و دشنام و لعن خاندان پیامبر را جایگزین محبت آنان - که خدا به آن دستور داده است - نمودند و امیرالمؤمنین (ع) بر منبرها و در خطبه‌های نماز جمعه به طور علنی سب و دشنام داده می‌شد. پس از آل حرب، مروانیان نیز آن را ادامه دادند تا جایی که وقتی به عبدالملک بن مروان گفته شد که دوران امیرالمؤمنین علی (ع) سپری شده و مدت زیادی از آن گذشته است و اکنون دیگر سب و دشنام علی و آل او لزومی ندارد، در پاسخ گفت: لا یستقیم الامر لنا الا بذلک؛ امر خلافت و زمامداری ما بدون سب و لعن پایدار و پابرجا نمی‌ماند»، و این امر همچنان ادامه داشت تا این که عمر بن عبدالعزیز به خلافت رسید و دستور داد این کار را ترک کنند و به کارگزاران خود نوشت که دست از سب ولعن خاندان پیامبر بردارند[۱۵].

ولی پس از عمر بن عبدالعزیز مجدداً دشنام دادن به آل رسول از سر گرفته شد و ادامه پیدا کرد. ابو زناد گوید: در موسم حج سال ۱۰۶ هشام بن عبدالملک را دیدم که به حج آمده بود، سعید بن عبدالله بن ولید بن عثمان نزد هشام آمد و به او گفت: ای امیرالمؤمنین! خداوند نعمت خود را بر اهل بیت شما مستدام بدارد و خلیفه مظلوم را نصرت دهد، در این مواطن صالحه مردم همیشه ابو تراب را لعن می‌کردند و سزاوار است که امیرالمؤمنین نیز در این اماکن او را لعن کند. ابو زناد گوید: هشام از سخن او ناراحت شد و گفت: ما برای دشنام دادن و لعن کسی به حج نیامدیم بلکه آمده‌ایم تا حج به جا آوریم. سپس هشام روی به من کرد و شروع به صحبت کردن با من نمود، و سعید بن عبدالله ناراحت شد[۱۶]. این جریان نشان می‌دهد که حتی در موسم حج از ناسزا و دشنام دادن به خاندان رسول الله دریغ نداشتند و به آن تبرک می‌جستند، و اگر چه هشام در اینجا این گونه با سعید بن عبدالله برخورد کرد اما در واقع این همان تعلیمات دست‌اندکاران حکومت بود که مردم را ترغیب و تشویق به این کارها می‌نمودند، و پیش از این سخن پدر هشام را ذکر کردیم که می‌گفت: بدون سب و لعن امر ما پایدار نمی‌گردد. به هر حال این امر ادامه پیدا کرد تا پایان حکومت امویان.[۱۷]

دشمنی با خاندان پیامبر (ص)

یکی دیگر از عوامل سقوط بنی امیه و بنی مروان، کینه‌توزی و ستم آنان به دودمان پیامبر (ص) و اهل بیت عصمت و طهارت (ع) بود. آنان به سب و لعن و دشنام دادن اکتفا نکردند بلکه پس از شهادت امام حسین (ع) فرزندان و ذریه رسول خدا (ص) را به قتل رساندند مانند زید بن علی بن الحسین و پسرش یحیی و دیگران از اهل بیت (ع). امام صادق (ع) فرمود: هفت روز پس از سوزاندن زید، خداوند اذن هلاکت بنی‌امیه را داد[۱۸]. و در حدیث دیگری از آن حضرت آمده است: آل ابی‌سفیان اقدام به قتل حسین بن علی (ع) کردند، خداوند ملک آنان را زائل کرد؛ و هشام بن عبدالملک زید بن علی را کشت، خداوند ملک او را گرفت؛ و ولید بن یزید به کشتن یحیی بن زید اقدام نمود، پس خدا ملک را از او سلب کرد به خاطر کشتن نسل رسول خدا (ص)[۱۹]. و لذا نقل شده است که: عبدالملک بن مروان هنگامی که قدرت را به دست گرفت و بر اریکه سلطنت تکیه زد، به عمال خود نامه نوشت که متعرض آل ابی طالب نشوید زیرا آل حرب متعرض آنان شدند و آنان را کشتند و خداوند ملک آنان را زائل کرد[۲۰].[۲۱]

ظلم و تجاوز

بنی‌امیه ظلم را به نهایت رساندند و هنگامی که ظلم آنان فراگیر شد که به تعبیر امیرالمؤمنین (ع): «وَ اللَّهِ لَا يَزَالُونَ حَتَّى لَا يَدَعُوا لِلَّهِ مُحَرَّماً إِلَّا اسْتَحَلُّوهُ وَ لَا عَقْداً إِلَّا حَلُّوهُ وَ حَتَّى لَا يَبْقَى بَيْتُ مَدَرٍ وَ لَا وَبَرٍ إِلَّا دَخَلَهُ ظُلْمُهُمْ»[۲۲]؛ به خدا سوگند بنی امیه همچنان به ظلم و ستم خود ادامه خواهند داد تا این که حرامی را برای خدا نماند مگر این که آن را حلال شمارند و پیمانی نماند مگر این که آن را نقض کنند و تا این که خانه‌ای و خیمه‎ای باقی نماند مگر این که ظلم آنها به آنجا وارد شود» اقبال دولت آنان روی به ادبار گذاشت و خورشید قدرت و شوکت آنان غروب کرد و بهار عزت و ملک آنان خزان گردید که: «الملک یبقی مع الکفر ولا یبقی مع الظلم»؛ ملک با کفر می‌ماند اما با ظلم نمی‌ماند. اقبال ظلم هرچه فزون‌تر شود نکوست فواره چون بلند شود سرنگون شود پس یکی از عوامل سقوط حکومت بنی‌امیه و بنی مروان، ظلم و ستم آنان بود که وقتی از حد گذشت خداوند هم قدرت و ملک آنان را گرفت و هم ذلت و خواری را به آنان چشانید.[۲۳]

نافرمانی و گناه

شبی منصور درباره عبدالله بن مروان بن محمد پرسید، ربیع گفت: عبدالله در زندان شما است و زنده می‌باشد. منصور گفت: به من خبر رسیده که او با پادشاه نو به هنگامی که به آن دیار رفته ملاقاتی داشته و پادشاه نوبه نیز به او سخنی گفته است، و من دوست دارم که از خود او بشنوم. پس دستور داد او را از زندان فراخواندند، چون به نزد منصور آمد سلام کرد و منصور از او خواست بنشیند، او نشست در حالی که صدای زنجیر پاهای او بلند بود. منصور به او گفت: دوست دارم سخنی را که پادشاه نوبه به تو گفته هنگامی که به آنجا رفته بودی از تو بشنوم. عبدالله بن مروان گفت: آری، من به نوبه رفتم و در آنجا مدتی ماندم، چون خبر حضور ما به پادشاه آن سرزمین رسید وسائل و غذای بسیاری نزد ما فرستاد و منازل وسیعی را برای ما فراهم کرد سپس با پنجاه نفر از اصحاب خود نزد ما آمد در حالی که در دست آنان سلاح بود، من به احترام او به‎پا خاسته و او را استقبال کردم و از بالای مجلس کنار رفتنه و برای او جای نشستن مهیا کردم اما او در آنجا ننشست و روی زمین نشست، به او گفتم: چه چیز مانع از نشستن تو روی فرش شد؟ گفت: من پادشاه هستم و وظیفه پادشاه این است که چون نعمت تازه‌ای را نزد خود مشاهده کرد برای خدا و عظمت او تواضع و فروتنی نماید، و من هنگامی که آمدن شما به منطقه و قلمرو من و پناه بردن به من پس از عزتی که داشتید خواستم این نعمت را به آنچه دیدی از خضوع و تواضع سپاس‌گزاری کرده باشم. سپس پادشاه نوبه سکوت کرد و مدتی سخن نگفت و من هم حرفی نزدم و اصحاب و یاران او با سلاح بالای سرش ایستاده بودند. سپس به من گفت: شما برای چه شراب خوردید در حالی که نوشیدن آن در کتاب شما حرام است؟ عبدالله گوید: گفتم: بردگان ما به سبب نادانی جرأت بر این کار کردند.

پادشاه نوبه گفت: چرا زراعت‎ها را به وسیله چهارپایان خود لگدمال کردید در حالی که فساد در کتاب شما حرام است؟ گفتم: این کار را پیروان و عمال ما از روی جهل و نادانی انجام دادند. پادشاه گفت: چرا لباس حریر و دیباج و طلا پوشیدید در حالی که پوشیدن آن در کتاب و دین شما حرام است؟ گفتم: ما برای انجام کارهایمان گروهی از فرزندان عجم را برای نویسندگی استخدام کردیم و آنان در دین ما داخل شدند و به پیروی از سنت پیشینیان خود می‌پوشیدند و ما را خوشایند نبود. عبدالله بن مروان گوید: پادشاه نوبه سر به زیر انداخت و دست خود را حرکت می‌داد و بر زمین خط می‌کشید، سپس گفت: بردگان ما و پیروان ما و کارگزاران ما و نویسندگان ما! واقعیت مطلب این گونه نیست که گفتی بلکه شما گروهی حرام خدا را حلال شمردید و آنچه از آن نهی شده بودید مرتکب شدید و در ملک و سلطنت خود ستم کردید، از این رو خدا عزت را از شما گرفت و لباس ذلت و خواری را بر شما پوشانید و برای شما نزد خدا کیفر و عقوبتی است که هنوز به پایان نرسیده و من می‌ترسم که عذاب در حالی بر شما وارد شود که در سرزمین من باشید و آن عذاب مرا نیز فراگیرد، شما سه روز میهمان من هستید پس وسایل مورد نیاز خود را تهیه و از زمین من کوچ نمایید. ما نیز نیازهای خود را بر گرفته و از سرزمین نو به کوچ کردیم.

منصور از این ماجرا تعجب کرد و دستور داد او را به زندان بازگردانند[۲۴]. پس از آنکه ملک و سلطنت بنی‌امیه زائل گردید از بعضی از شیوخ و بزرگان آنها سؤال شد: علت زوال و از بین رفتن ملک و حکومت شما چه بود؟ او در پاسخ گفت: چون کارگزاران ما بر رعیت و مردم ظلم کردند، مردم آرزوی راحت شدن از دست ما نمودند؛ و آنها مالیات بر مردم تحمیل نمودند، آنها از ما جدا شدند و املاک ما ویران گردید و خزانه ما از اموال خالی شد؛ ما به وزیران خود وثوق و اطمینان پیدا کردیم، آنها منافع و رفاه خود را بر منافع ما مقدم داشتند و کارها را بدون اطلاع و آگاهی ما انجام می‌دادند و ما از آن بی‌خبر بودیم؛ و پرداخت حقوق سپاهیان ما به تأخیر افتاد و به موقع داده نشد، از این رو آنها از اطاعت ما دست برداشتند و دشمن ما آنها را به سوی خود خواند و آنها بر علیه ما با آنها همکاری کردند و ما خواستیم با دشمن مقابله کنیم اما به سبب کمی یاوران ناتوان گشتیم؛ و مهم‌ترین چیزی که از اسباب زوال ملک ما بود مخفی شدن اخبار از ما بود که ما از حوادث و وقایع بسیاری بی‌خبر بودیم[۲۵].[۲۶]

قیام ابو مسلم

زمینه قیام ابو مسلم را چند عامل مهم فراهم کرد که به برخی از آنها اشاره شد مثل این که نصر بن سیار در خراسان قبیله مُضَر را بر قبیله یمان برتری و ترجیح داد و آنان را بر پست‌های مهم گماشت و این باعث خشم یمانی‌ها بر او گردید. همچنین بنا بر نقل ابن قتیبه، اختلاف او با کرمانی نیز یکی از اسباب موفقیت ابو مسلم گردید که یاران خود را جمع کرد و مخالفت با نصر بن سیار را اعلام کرد. نصر بن سیار والی خراسان به مروان بن محمد خلیفه مروانی نوشت: اری خلل الرماد ومیض نار ویوشک ان یکون له ضرام[۲۷] مروان در پاسخ او نوشت: حاضر می‌بیند آنچه را که غائب نمی‌بیند. وقتی نصر بن سیار نامه مروان را خواند دانست که کمکی از ناحیه مروان به او نخواهد شد. ابو مسلم به نصر بن سیار و کرمانی نامه‌ای نوشت که در آن آمده بود: امام درباره شما به من وصیت کرده است. نصر بن سیار می‌گفت: ای بندگان خدا! به خدا سوگند این ذلت و خواری است که کسی چنین نامه‌ای برای ما بنویسد. هنگامی که ابومسلم دانست که از جانب شام به نصر بن سیار کمکی نخواهد شد، به یاران خود در اطراف نوشت که قیام کنند. پس اول کسی که لباس سیاه پوشید و فریاد «یا محمد» و «یا منصور» زد، اسید بن عبدالله بود، و گروهی با او لباس سپاه پوشیده و آماده مقابله با سپاه نصر بن سیار شدند.

نصر بن سیار نامه‌ای به مروان نوشت و در آن به او خبر داد که ابو مسلم مردم را به بیعت با ابراهیم دعوت می‌نماید. همزمان با رسیدن این نامه به مروان، فرستاده ابو مسلم به سوی ابراهیم - که جواب نامه ابراهیم را با خود داشت - را در شام دستگیر نموده و به نزد مروان آوردند. مروان در نامه‌ای به ولید بن معاویه - که در آن وقت در دمشق بود - نوشت و در آن از او خواست که به عامل خود در بلقاء نامه‌ای بنویسد و در آن از او بخواهد که ابراهیم را دستگیر و در بند نماید و به سوی مروان بفرستد. عامل مروان بر بلقاء ابراهیم را دستگیر و به نزد مروان فرستاد، وقتی ابراهیم وارد شد مروان او را دشنام داد و ابراهیم پاسخ او را داد؛ سپس دستور داد ابراهیم را به زندان بردند. ابو عبیده گوید: من نزد او به زندان می‌رفتم و عبدالله بن عمر بن عبدالعزیز هم با او در زندان بود، پس به خدا سوگند من شبی بین خواب و بیداری بودم که ناگهان غلام مروان درب زندان را باز کرد و با او بیست نفر از موالیان و زندانبانان بود، پس در زندان را باز کرده و داخل شدند و فردای آن روز عبدالله بن عمر و ابراهیم بن محمد هر دو از دنیا رفته بودند[۲۸].[۲۹]

پیغام ابوالعباس به ابوسلمه خلّال

ابو مسلم در خراسان قیام کرد، و با فرار نصر بن سیار بر آن سرزمین مستولی شد و قدرت را در دست گرفت. سپس قحطبة بن شبیب طائی را با سی هزار نفر از مردم یمن و شیعه و اهل خراسان برای مقابله با مروان بن محمد فرستاد؛ مروان نیز با سپاه یکصد هزار نفری به سوی ابو مسلم حرکت کرد، و ابوالعباس و ابوجعفر و عیسی بن عبدالله بن عباس از نزد او گریخته و به کوفه آمدند. ابو العباس - که پس از مرگ ابراهیم بن محمد رهبری قیام را عهده‌دار شده بود - نزد ابو سلمه خلال - که نام او حفص بن سلیمان و والی شیعیان کوفه از طرف ابراهیم بن محمد بود - فرستاد و به او گفت: اگر به تو خبر رسید که ابو مسلم قیام کرده و قیامش قوت گرفته، تو نیز در کوفه قیام نموده و مردم را دعوت کن. وقتی ابو سلمه از تسلط ابو مسلم بر خراسان با خبر شد امر خود را در کوفه اظهار و قیام کرد و عامل کوفه را از آنجا راند[۳۰].[۳۱]

مرو

در سال ۱۳۰ ابو مسلم پس از توافق با علی بن کرمانی وارد «مرو» شد و به دار الاماره رفت و دستور داد از لشکر بیعت بگیرند، و کسی که مأمور به گرفتن بیعت شد ابو منصور طلحة بن رزیق یکی از دوازده نقیب است که محمد بن علی در سال ۱۰۳ یا ۱۰۴ هنگامی که فرستاده خود را به خراسان اعزام کرد آن دوازده نفر را از میان هفتاد نفر انتخاب نمود که از قبیله خزاعه سلیمان بن کثیر و مالک بن هیثم و زیاد بن صالح و طلحة بن رزیق و عمرو بن اعین، و از قبیله طی قحطبة بن شبیب، و از قبیله تمیم موسی بن کعب و لاهز بن قریظ و قاسم بن مجاشع و اسلم بن سلام، و از قبیله بکر بن وائل ابو داود بن ابراهیم و ابو علی هروی؛ و از این نقباء - که به جای برخی از این افراد اشخاص دیگری را نام برده‌اند - هیچ کدام پدرشان در قید حیات نبود مگر طلحة بن رزیق که پدر او زنده بود و او همان ابو زینب خزاعی است که در جنگ ابن اشعث حضور داشت و از اصحاب مهلّب و در جنگ همراه او بوده است، و ابو مسلم در امور با او مشورت می‌کرد.[۳۲]

بیعت

بیعتی که ابو مسلم دستور داد از مردم مرو گرفته شود چنین بود: «بیعت بر کتاب خدا و سنت رسول او محمد (ص) و اطاعت برای کسی که از سوی اهل بیت رسول الله (ص) مورد رضایت قرار گیرد»[۳۳].[۳۴]

خبر دادن امیرالمؤمنین (ع)

روایت شده است که: هنگامی که برای عبدالله بن عباس فرزندی متولد شد در نماز ظهر حضور پیدا نکرد، امیرالمؤمنین (ع) فرمود: چه شده است که ابن عباس در نماز ظهر حاضر نشد؟ گفتند: ای امیرالمؤمنین! صاحب فرزند پسر شده است. به نزد او برویم. پس آن حضرت نزد ابن عباس رفت و به او فرمود: از خدا سپاس‎گزاری کن و این فرزند برای تو مبارک باشد، او را چه نام نهادی؟ گفت: یا امیرالمؤمنین! آیا جایز است که من پیش از شما نامی برای او انتخاب کنم؟

فرمود: آن نوزاد را بیاور. ابن عباس او را آورد، آن حضرت او را گرفت و کام او را برداشت و برای او دعا کرد و به ابن عباس داد و به او فرمود: بگیر «پدر پادشاهان» را، من او را علی نام نهادم و کنیه‌اش را ابو الحسن قرار دادم. پس هنگامی که معاویه روی کار آمد به عبدالله بن عباس گفت: من اسم و کنیه را برای تو جمع نمی‌کنم، و کنیه او را ابو محمد قرار دادم، پس همان کنیه بر او جریان پیدا کرد[۳۵].[۳۶]

صحیفه دولت

عیسی بن علی بن عبدالله بن عباس گوید: وقتی مروان بن محمد (حمار) ابراهیم امام را دستگیر کرد و ما تصمیم گرفتیم بگریزیم، نسخه صحیفه‌ای که ابو هاشم محمد بن حنفیه بن محمد بن علی بن عبدالله بن عباس داده بود و پدران ما آن را «صحیفه دولت» می‌نامیدند، آن را در جعبه کوچکی از مس قرار دادیم و آن را زیر درخت‌های زیتون در «شراة» که مکانی میان دمشق و مدینه است دفن کردیم، پس هنگامی که سلطنت به ما رسید فرستادیم آن موضع را حفر کردند و جستجو نمودند ولی چیزی یافت نشد، پس امر کردیم به مقدار یک جریب از آن زمین‎ها را حفر کردند تا این که به آب رسید اما چیزی را نیافتیم[۳۷].[۳۸]

منابع

پانویس

  1. خرمیه: کسانی هستند که از آن‎ها بابک خرمی است. و گفته شده است: خرمیه کسانی هستند که از شهوات پیروی کردند و آن را مباح می‌دانستند. (معجم البلدان، ج۲، ص۳۶۲)
  2. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۱۹۶.
  3. نام محلی از توابع عمان در اطراف شام و محل نزول بنی العباس بوده است. (معجم البلدان، ج۲، ص۳۰۷)
  4. الامامة و السیاسه، ج۲، ص۱۰۸.
  5. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۳۳۹.
  6. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۰۱.
  7. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۲۵۴.
  8. تاریخ طبری، ج۷، ص۱۹۸.
  9. سفینة البحار، ج۱، ص۶۵۳، سلم.
  10. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۰۳.
  11. علت بالا گرفتن کار ابو مسلم همین بود که قبیله یمن و ربیعه توافق کردند؛ زیرا نصر بن سیار هنگامی که به خراسان رفت – چنان که ابن اثیر در کامل، ج۵، ص۲۲۷ نقل کرده است - قبیله مُضَر را بر امور مسلط کرد و این باعث خشم قبیله یمن گردید، و ابو مسلم توانست از قبیله یمن و ربیعه در راستای پیشبرد اهداف خود بهره ببرد.
  12. الامامة والسیاسه، ج۲، ص۱۱۳.
  13. تاریخ طبری، ج۷، ص۳۶۰.
  14. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۰۵.
  15. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۲۴.
  16. تاریخ طبری، ج۷، ص۳۵.
  17. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۰۷.
  18. سفینة البحار، ج۱، ص۵۷۸.
  19. ثواب الاعمال و عقاب الاعمال، ص۲۶۱.
  20. تتمة المنتهی، ص۱۲۵.
  21. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۰۹.
  22. نهج البلاغه، ص۱۴۳، خطبه ۹۸.
  23. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۰۹.
  24. شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج۷، ص۱۶۳.
  25. شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج۷، ص۱۳۶.
  26. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۱۰.
  27. «روزنه‌های خاکستر و برق آتش را می‌بینم، و نزدیک است که آن شعله‌ور گردد».
  28. الامامة والسیاسه، ج۲، ص۱۱۵.
  29. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۱۳.
  30. الامامة والسیاسه، ج۲، ص۱۱۷.
  31. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۱۴.
  32. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۱۵.
  33. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۳۷۹ و ۳۸۰.
  34. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۱۵.
  35. شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج۷، ص۱۴۹.
  36. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۱۶.
  37. شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج۷، ص۱۴۹.
  38. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۱۶.