مالک بن نویره در تاریخ اسلامی
مقدمه
نام و نسب او مالک بن نویرة بن حمزه یربوعی تمیمی است و او و برادرش، متمم بن نویره شاعر، با هم اسلام آوردند[۱]. در تاریخ کنیهاش را ابا حنظله نقل کردهاند[۲].[۳]
اسلام آوردن مالک
براء بن عازب میگوید: روزی پیامبر (ص) در کنار اصحابش نشسته بود. گروهی از بنی تمیم به نزد ایشان آمدند که مالک بن نویره نیز در میان ایشان بود. مالک پس از قبول اسلام، به رسول خدا (ص) گفت: "یا رسول الله، ایمان را برایم معرفی کن". حضرت به او فرمود: "ایمان آن است که به یگانگی خدا و پیامبری من اعتراف کنی و نمازهای پنج گانه را به جا آوری، ماه رمضان را روزه بداری، زکات بدهی، حج خانه خدا را به جا آوری، وصی و جانشین من علی بن ابی طالب را دوست بداری (با دست به علی (ع) اشاره فرمود)، خونریزی نکنی، دزدی و خیانت نکنی، اموال یتیم را نخوری، شراب نخوری و به شریعت و احکام من وفادار باشی، حلال مرا حلال و حرام مرا حرام بدانی و اینکه درباره دیگران، قوی و ضعیف و بزرگ یا کوچک، از خود احقاق حق نمایی".
مالک گفت: "یا رسول الله، من مردی فراموشکارم. دوباره بفرمایید". پیامبر (ص) سخنان خود را تکرار میفرمود و او با انگشتانش مسائل را میشمرد تا اینکه گفتار حضرت پایان یافت. سپس برخاست و گفت: "به خدای کعبه ایمان را آموختم". و چون مالک از مردم آنجا دور شد، رسول خدا (ص) فرمود: «مَنْ أَحَبَّ أَنْ يَنْظُرَ إِلَى رَجُلٍ مِنْ أَهْلِ الْجَنَّةِ فَلْيَنْظُرْ إِلَى هَذَا الرَّجُلِ»؛ هر که دوست دارد مردی از اهل بهشت را ببیند، به این مرد بنگرد. وقتی عمر و ابوبکر این سخن پیامبر (ص) را شنیدند، به دنبال مالک رفتند تا از او بخواهند که برای آمرزش آنها دعا کند، مالک پس از شنیدن سخن آنها گفت: "خدا شما را نیامرزد که رسول خدا را رها کرده و از من تازه مسلمان درخواست شفاعت و استغفار دارید.
هنگامی که رسول خدا (ص) از دنیا رفت، بنی تمیم به مدینه بازگشتند و مالک بن نویره نیز با ایشان بود. او منتظر بود تا ببیند چه کسی جانشین رسول خداست. روز جمعه از راه رسید و ابوبکر بالای منبر رفت و برای مردم خطبه خواند. پس مالک نگاهی به ابوبکر انداخت و گفت: "او جانشین رسول خداست؟" مردم گفتند: آری. او گفت: "پس وصی رسول خدا که آن حضرت سفارش پیروی از او را به من کرده بود، چه شد؟" مردم گفتند: ای اعرابی بعد از او اتفاقاتی افتاده است. مالک گفت: "به خدا قسم اتفاقی نیفتاده بلکه شما به خدا و رسولش خیانت کرده اید". مالک سپس به سوی ابوبکر رفت و گفت: "چه کسی تو را بالای این منبر فرستاد، در حالی که وصی رسول خدا نشسته است؟ ابوبکر گفت: "این اعرابی بدبو را از مسجد رسول خدا بیرون کنید. پس قنفذ بن عمیر و خالد بن ولید، بلند شده و گردنش را گرفته و او را از مسجد بیرون انداختند[۴].[۵]
مالک؛ کارگزار پیامبر (ص)
پیامبر (ص) برای دریافت زکات، افرادی را به سرزمینهای اسلامی فرستاده؛ از جمله، مهاجر بن امیة بن مغیره را به صنعا فرستاد؛ جایی که اسود عنسی با دعوی پیمبری خروج کرد. همچنین زیاد بن لبید انصاری را عامل دریافت زکات حضرموت، عدی بن حاتم را عامل دریافت زکات قبیله طی و مالک بن نویره را عامل دریافت زکات طایفه بنی حنظله کرد[۶].[۷]
مالک و اکثم بن صیفی[۸]
نقل شده، چون اکثم خبر بعثت رسول خدا را شنید، پسرش بیش را برای تحقیق به حضور آن حضرت فرستاد و نامهای را هم به همراه او فرستاد[۹]. پیامبر (ص) هم در جواب او نامهای نوشت. چون نامه رسول خدا (ص) به او رسید، به پسرش گفت: "پسر جانم، از او چه دیدی؟" او گفت: دیدم که مردم را به خوش اخلاقی فرمان میدهد و از اخلاق پست باز میدارد". اکثم بن صیفی بنی تمیم را گرد آورد و سپس گفت: "ای بنی تمیم درباره من سفیهانه فکر نکنید، زیرا هر که آن را بشنود، فکر میکند و هر کس برای خود نظری دارد ولی شخص سفیه، سست رای است، اگر چه تنش نیرومند باشد. کسی که عقل ندارد خیری در او نیست. ای بنی تمیم، من بسیار پیر شدهام و به لغزش پیران دچار هستم؛ اگر رفتار خوبی از من دیدید، به آن عمل کنید و اگر رفتار زشتی از من دید، مرا به راه راست آورید تا بر آن استوار شوم. همانا پسرم از نزد او (پیامبر (ص)) برگشته و با او روبرو شده و دیده است که او افراد را امر به معروف و نهی از منکر میکند و به اخلاق خوب فرا میخواند و از اخلاق پست باز میدارد. و آنها را به پرستش خدای یگانه و ترک بتها و ترک سوگند خوردن به آتش دعوت میکند و میگوید: من فرستاده خدایم و پیش از او هم رسولانی بودند که کتابهایی داشتند و من هم رسولی را پیش از او میشناسم که به پرستش خدای یگانه دعوت میکرد. مردم! شما به یاری محمد و کمک به او سزاوارید؛ اگر آنچه او بدان دعوت میکند، حق است، این حق برای شما است و اگر هم ناحق است، شما از همه مردم سزاوارترید که از او دفاع کنید و بر او پرده پوشی کنید. اسقف نجران او را توصیف میکرد و سفیان بن مجاشع پیش از او حدیث پیدایش چنین پیامبری را میگفت و پسر خود را هم محمد نامید. افراد بافضیلت میدانند که فضیلت، همان است که او به آن دعوت میکند و دستور میدهد. در گسترش دعوت او پیش قدم باشید و دنباله رو نباشید، پیرو او شوید تا شرافت پیدا کنید و در عرب برتری یابید. خود دنبال او بروید پیش از آنکه به پیروی او وادار شوید.
من آیینی را میبینم که بیاساس نیست و خود را بر هر بلند و پستی میرساند. این آیینی که او به آن دعوت میکند، اگر هم دین نباشد دستوری اخلاقی و پسندیده است. از من پیروی کنید تا من برای شما چیزی را بخواهم که تا همیشه از میان شما بیرون نرود. شما امروز از همه قبائل عرب بیشتر هستید و سرزمین شما وسیعتر است. من آیینی را میبینم که هر دلیلی دنبالش برود، عزیز میشود و هر عزیزی بدان پشت کند، خوار میشود. شما خود عزیز هستید پس از او پیروی کنید تا بر عزت شما افزوده شود و کسی مانند شما نباشد. آنکه پیشی گرفت، برای آیندگان چیزی نمیگذارد و این موضوعی است که ادامه ای دارد، آنکه در قبول آن سبقت جوید، به جای او میماند و دیگران باید پیرو او باشند. از تردید بیرون آئید و تصمیم قطعی بگیرید که تصمیمگیری نشانه توانائی است و احتیاط، نشانه درماندگی است".
پس از او مالک بن نویره رشته سخن را به دست گرفت و گفت: "شیخ شما به بیماری دچار شده است". اکثم گفت: "وای بر دل سوخته از دل بی غم! ای مردم! چرا خاموشید؟ آفت پند و اندرز، رو گردانی از آن است. وای بر تو ای مالک! به راستی تو نابود خواهی شد. هنگامی که حق قیام کرد، هر کس با آن قیام کند، بزرگ میشود و هر کس با آن بستیزد، به خاک هلاکت میافتد. ای مالک! مبادا از آنها باشی". سپس گفت: "بروید شتر مرا بیاورید تا سوار شوم و از شما کناره گیرم". پس شترش را سوار شد و پسران و برادر زادگانش نیز به دنبال او رفتند. همچنین گفت: "من تأسف میخورم بر امری که همه شما آن را درک میکنید و در پذیرش آن بر من پیشی نمیگیرید"[۱۰].[۱۱]
مالک و سجاح[۱۲]
پس از رحلت رسول خدا (ص)، عدهای از مسلمانان، مرتد شدند و سجاح در میان مردم طایفه بنی تغلب ادعای پیامبری کرد و طایفههذیل دعوت او را پذیرفته، و از مسیحی بودن دست برداشتند و سران اور قوم با وی برای جنگ با ابوبکر همراه شدند. وقتی سجاح به منطقه حزن رسید، کسی را نزد مالک بن نویره فرستاد و او را به همکاری خواند و او پذیرفت و سجاح را از جنگ با خود، بازداشت و او را متوجه بعضی طوایف بنی تمیم کرد که آنها نیز پذیرفتند. او به مالک گفت: افراد مورد نظر خود را به نزد من بفرست که من زنی از قیبله بنی یربوع هستم و اگر ملکی به دست آورید از آن شما خواهد بود. سپس کسی را نزد طایفه بنی مالک بن حنظله فرستاد و آنها را به همکاری فراخواند. عطارد بن حاجب با اشراف طایفه بنی مالک فرار کرده و در طایفه بنی عنبر به نزد سبرة بن عمرو، که از رفتار وکیع ناراضی بودند، رفتند و نیز سران بنی یربوع در طایفه بنی مازن، نزد حصین بن نیار رفتند، زیرا از رفتار مالک خشنود نبودند. وقتی فرستادگان سجاح نزد بنی مالک آمدند و تقاضای همکاری کردند، وکیع پذیرفت و او و مالک و سجاح متحد شده و در جنگ با دیگران، هم سخن شدند و گفتند: از کدام طایفه آغاز کنیم؟ از طایفه خضم یا بهدی یا عوف یا ابناء یا رباب؟ سجاح که به تقلید از قرآن سخن میراند، گفت: سواران را آماده کنید و برای غارت آماده شوید و به سوی رباب حمله برید که مانعی در مقابل آنها نیست. سپس سجاح در احفار منزل کرده و به یاران خود گفت: "دهنا حفاظ طایفه بنی تمیم است و مردم رباب وقتی به زحمت بیفتند، به سوی دجانی و دهانی میروند و باید عدهای از شما در آنجا فرود آیید.
پس مالک بن نویره به سوی دجانی رفت و آنجا را محل فرماندهی خود قرار داد. وقتی قوم رباب این ماجرا را شنیدند، تیره ضبه و عبدمناة به سجاح پیوستند و ثعلبة بن سعد، رهبر قوم عقه و هذیل، رهبر طایفه عبد مناة شد. پس وکیع و بشر و جمع طایفه بنی بکر با طایفه بنی ضبه رو به رو شدند که بسیاری اسیر و کشته شدند. پس از آن سجاح با سپاهیان جزیره به سوی مدینه حرکت کرد تا اینکه به ناحیه نباج رسید و اوس بن خزیمه هجیمی با مردم طایفه بنی عمرو که به دور وی جمع شده بودند، به آنها حمله کرد و هذیل اسیر شد. عقه نیز به دست عبده هجیمی اسیر شد. آنگاه آنها تصمیم گرفتند که اسیران را رها کنند به شرط آنکه یاران سجاح از آنجا بروند و از محل آنها عبور نکنند. چنین شد و سجاح را برگردانیدند و از او و هذیل و عقه پیمان گرفتند که باز گردند و آنها نیز چنین کردند. وقتی هذیل و عقه به نزد سجاح آمدند و سران جزیره نیز گرد آمدند به او گفتند: حال چه باید کرد؟ مالک بن نویره و وکیع با قوم خویش هم قسم شدهاند که ما را یاری نکنند و نمیخواهند از سرزمین آنها بگذریم و با این قوم نیز پیمان بستهایم. سجاح گفت: "به سوی یمامه میرویم". آنها گفتند: مردم یمامه نیروی بسیاری دارند و کار مسیلمه بالاگرفته است. سجاح گفت: به سوی یمامه بروید و چون کبوتر بال بگشایید که جنگی قاطع در پیش است و از آن پس ملامتی به شما نمیرسد [۱۳].[۱۴]
کشته شدن مالک بن نویره
نقل شده، رسول خدا (ص) مالک بن نویره را مأمور گردآوری صدقات قوم خودش، بنییربوع، قرار داده بود. زمانی که خبر درگذشت رسول خدا (ص) به او رسید دیگر صدقات ایشان را نپذیرفت و به ایشان گفت: "دست نگه دارید تا ببینیم جانشین او چه کسی است و امر او در این باره چیست". و به این موضوع در این اشعارش اشاره کرده است: و مردانی گفتند: امروز مالک، تصمیم درستی گرفته و مردانی دیگر گفتند: تصمیم درستی نگرفته است. گفتم: مرا بخوانید، ای کسانی که برای پدر شما پدری باشد! رأی من نه در آغاز و نه در فرجام، خطا نیست. و در حالی گفتم اموال تان را برگیرید که نه ترسان بودم و نه منتظر رهاورد فردایم بودم. این، دلیل خسیس بودن شما نیست، زیرا این اموال ذخیره برای شماست و تجدید پذیر نیست. نفس خودم را آماده پذیرش هر پیشامدی قرار خواهم داد و هر آنچه در دستم باشد در گرو شما قرار خواهم داد. چنانچه در این حال جدید، فرماندهای برخیزد فرمان میبریم و میگوییم: آیین ما همان آیین محمد است[۱۵].
ابن عطیة بن بلال گوید: وقتی سجاح به سوی جزیره رفت، مالک بن نویره از رفتار خویش بازگشت و پشیمان شد و در کار خویش متحیر ماند. وکیع و سماعه نیز زشتی رفتار خویش را دانستند و به نیکی بازگشتند و از اصرار دست کشیده، زکات را آماده کردند و پیش خالد آوردند. خالد به آنها گفت: چرا با این قوم همدلی کردید؟" گفتند: به سبب خونی بود که از بنی ضبه میخواستیم و فرصتی به دست آورده بودیم. بدینسان، در دیار بنی حنظله چیز ناخوشایندی نماند، مگر مالک بن نویره و کسانی که به دور وی گرد آمده بودند و در بطاح بودند. مالک در کار خویش متحیر و درمانده بود و نمیدانست چه باید بکند. عمرو بن شعیب گوید: وقتی خالد قصد حرکت کرد و از منطقه ظفر بیرون آمد، کار قبیلههای اسد و غطفان و طی و هوازن سامان یافته بود و او به سوی بطاح روان شد که نزدیک ناحیه جزن و مالک بن نویره در آنجا بود. ولی مردم انصار به تردید افتادند و از خالد پیروی نکردند و گفتند: دستور خلیفه چنین نبود؛ خلیفه به ما دستور داد وقتی از کار بُزاخه فراغت یافتیم و دیار قوم سامان گرفت، بمانیم تا وی نامه بنویسد. خالد گفت: "اگر به شما چنین دستور داده، به من دستور داده که بروم. سالار سپاه منم و خبرها به من میرسد؛ اگر نامهای با دستوری از او نرسد و فرصتی پیش آید که تا خبر دادن به او از دست برود، به او خبر نمیدهم و فرصت را به کار میگیرم. و نیز اگر حادثهای رخ دهد که خلیفه درباره آن دستوری نداده باشد، باید ببینم بهترین راه کار چیست و بدان عمل میکنم. اینک مالک بن نویره رو به روی ماست و من با مهاجران قصد جنگ با او را دارم و شما را به کاری که نمیخواهید وادار نمیکنم". خالد حرکت کرد و انصار پشیمان شدند و هم دیگر را ملامت کردند و گفتند: اگر این قوم، غنیمتی به دست آورند، شما محروم میمانید و اگر حادثهای برای آنها رخ دهد مردم از شما بیزاری میجویند. آن گاه انصار تصمیم گرفتند که به خالد بپیوندند و کسی را سوی او فرستادند که بماند تا آنها برسند. پس از آن خالد حرکت کرد تا به بطاح رسید و کسی را آنجا نیافت[۱۶].
سوید بن مثعیه ریاحی گوید: وقتی خالد بن ولید به بطاح رسید کسی آنجا نبود. مالک مردم را پراکنده کرد و از جمع شدن باز داشت و گفت: "ای مردم بنی یربوع! ما از امیران خویش نافرمانی کردیم که ما را به این دین خواندند و مردم را از آن بازداشتیم، اما توفیق نیافتیم و نتوانستیم کاری کنیم. من در این کار نگریستم و دانستم که آنها توفیق مییابند و این کار به دست کسان دیگر نمیافتد. مبادا با کسانی که توفیق خواهند یافت، مخالفت کنید! پراکنده شوید و این کار را بپذیرید. بدین گونه مردم از بطاح پراکنده شدند و مالک نیز به سوی منزل خویش رفت.
وقتی خالد به بطاح رسید، افرادی را به سوی مردم فرستاد و گفت که آنها را به سلام بخوانند و هر که را نپذیرفت پیش وی ببرند و اگر از آمدن خودداری کرد خونش را بریزند. از جمله دستورهای ابوبکر این بود که وقتی به جایی وارد شدید، اذان و اقامه نماز بگویید، اگر مردم آنجا نیز اذان و اقامه نماز گفتند از آنها دست بردارید و اگر نگفتند، به آنها حمله کنید و افراد را بکشید و سرزمینی را آتش بزنید و راههای دیگر آنها را نابود کنید و اگر دعوت اسلام را پذیرفتند، از آنها بپرسید، اگر زکات را قبول دارند از آنها بپذیرید و اگر منکر زکات بودند، بی گفتگو به آنها حمله کنید[۱۷].
ابو قتاده انصاری گوید: هنگامی که خالد از جنگ طلیحه و غطفان و هوازن و سلیم باز میگشت همراه او بودم. پس به سرزمین بنی تمیم رسیدیم و خالد پیشاپیش ما بود. هنگامی که خورشید در حال غروب بود به عدهای از ایشان برخوردیم. آنها هنگامی که ما را دیدند سلاح به دست گرفتند. ما گفتیم: ما مسلمانیم؛ آنها نیز گفتند: ما هم مسلمانیم. گفتیم: چرا سلاح در دست گرفتهاید؟ گفتند: شما چرا سلاح دارید؟ گفتیم: چون شما سلاح در دست داشتید ما نیز سلاح برداشتیم. پس سلاح را کنار گذاشتند. سپس ما نماز خواندیم و آنها نیز نماز خواندند مگر اینکه مؤذنشان، ابوجلال، حاضر نبود و اذان نگفت و کس دیگری نیز اذان نگفت[۱۸].
روزی عدهای از اسراء از جمله مالک بن نویره و خانوادهاش و پسر عموهایش، جعفر و عاصم و عبید و عرین را آوردند[۱۹] و آنها دوازده نفر بودند[۲۰]. همین که صبح شد خالد دستور داد که گردنهای ایشان را بزنند. آنها گفتند: ما مسلمانیم، چرا دستور کشتن ما را دادی؟ خالد گفت: "به خدا قسم، شما را خواهم کشت!" بزرگی از ایشان گفت: "آیا ابوبکر شما را از کشتن کسانی که به سمت قبله نماز میخوانند، نهی نکرده است؟" خالد گفت: "آری، ولی شما نماز نخواندید"[۲۱]. در این هنگام ابو قتاده به سمت خالد آمده و گفت: "شهادت میدهم که تو به هیچ صورت نمیتوانی چنین دستوری درباره ایشان صادر کنی". خالد گفت: "چرا؟" ابوقتاده گفت: "آنها شب گذشته گفتند ما مسلمانیم و با ما نماز خواندند". خالد گفت: "درست گفتی ای ابوقتاده، اگر با شما نماز خواندند ولی زکاتی را که بر ایشان واجب بود، نپرداختند. پس چارهای جز کشتن ایشان نمانده است". پس ایشان را جلو آورده و گردنشان را زد و به کلام بزرگ ایشان توجهی نکرد. در این حال، یکی از ایشان این شعر را سرود: ای گروه شاهدان! امیر شما امروز به کارهایی امر کرد که به آنها امر نشده بود. ریختن خون ما به دلیل نماز خواندن ما بر او حرام است و خدا میداند که ما کافر نشدهایم. قسم به شترهایی که به سوی منی و قربانگاه رانده میشوند. اگر ما را بکشید برادران تان را میکشید. ای پسر مغیره! درباره ما نقشه زشتی کشیده شده، خواهی آن را انجام بده و خواهی آن را رها کن [۲۲].
در این هنگام مالک بن نویره را در حالی که همسرش نیز همراهش بود، آوردند. خالد همسر او را دید و از زیبایی او تعجب کرد[۲۳]. مالک به او گفت: "آیا مرا میکشی در حالی که من مسلمانم و رو به قبله نماز میخوانم؟!" خالد گفت: "اگر مسلمان بودی زکات میدادی و قومت را نیز از پرداخت آن باز نمیداشتی. به خدا هیچ ثوابی برای تو نیست مگر اینکه تو را بکشم!"[۲۴] ابوقتاده انصاری و ابن عمر حاضر بودند و هر دو در این باره به خالد تذکر دادند ولی او نپذیرفت. مالک به خالد گفت: "ای خالد، ما را به سوی ابوبکر بفرست تا او درباره ما حکم کند. تو افراد دیگری را که جرمشان بزرگتر از جرم ما بوده نزد او فرستادهای". خالد گفت: "به خدا قسم، به آنچه در دست داری نمیرسم تا تو را بکشم" و به ضرار بن از ور دستور داد تا گردن او را بزند. در این هنگام مالک نگاهی به همسرش انداخت (و او بسیار زیبا بود)[۲۵] و به او گفت: "آیا تو مرا به کشتن دادی؟" یعنی به دلیل زیبا بودن تو مرا میکشند. در این هنگام ضرار گردن مالک را زد[۲۶].[۲۷]
سر و جسد مالک
نقل شده، سر مالک بن نویره از همه کشتگان بیشتر مو داشت و سپاه خالد سر کشتگان را در اجاق انداختند و پوست همه سرها از آتش آسیب دید مگر سر مالک که غذای دیگ پخته شد اما سر وی از آتش نسوخت[۲۸].
اما جسد مالک؛ منهال بن عصمه ریاحی تمیمی، پدر لیلی امتمیم، همسر مالک بن نویرة، به همراه مردی از قومش آمد و همراه او لباسی بود که مالک را در آن کفن کردند و به خاک سپردند[۲۹]. لیلی ام تمیم، همسر مالک را نیز خالد بن ولید همان روز تصاحب و با او ازدواج کرد[۳۰]. این اعثم میگوید: اهل علم بر اینکه خالد با همسر مالک ازدواج کرده و با او هم بستر شده، اجماع دارند[۳۱].
و در این باره ابو میر سعدی این شعر را سروده: به گروهی که پایمال سم ستوران شدند، بگو: پس از مالک، این شب، بسیار دراز شد. خالد با دست درازی به بانوی او شب را گذراند، چرا که از پیشتر همچنین هوسی را در دل میپرورانید. خالد بی آنکه افسار هوس را به دیگر سوی بگرداند و خودداری کند، به هوسرانی پرداخت. او شب را با زن مالک به روز رسانید و مالک بیزن و بی هیچ چیز، مردهای در میان مردگان بود[۳۲].[۳۳]
واکنش ابوبکر در برابر خالد
پس از آنکه مالک، کشته و خالد هم از همسرش کامروا شد و سخنان ابوقتاده و عبدالله بن عمر در او اثر نکرد [۳۴]، ابوقتاده قسم یاد کرد که هرگز در جنگی با خالد همراهی نکند و زیر پرچم او نرود[۳۵]. لذا سپاه را ترک کرد و با شکایت به سوی مدینه رهسپار شد و داستان خالد و مالک را به خلیفه خبر داد و ابوبکر به خالد نامه نوشت که برگردد[۳۶].
خالد برای پوشاندن خراب کاریهایش، در حالی که زره پوشیده بود و سه چوبه تیر را به علامت پیروزی در عمامهاش نصب کرده بود، وارد مدینه شد. عمر بن خطاب که در جلو مسجد خالد را با آن وضع دید، ناراحت شد و از جا برخاست و چوبها تیر را گرفت و شکست و سپس به او گفت: "مالک را ظالمانه کشتی و سپس به دلیل زیبایی همسرش در او طمع کردی! به خدا قسم گردن تو را میزنم"[۳۷]. خالد که میاندیشید ممکن است نظر خلیفه هم دربارهاش چنین باشد، سکوت کرد و هیچ حرفی نزد. سپس به نزد ابوبکر رفت و عذر آورد و گفت: "ای خلیفه رسول خدا من اجتهاد کردم و خطا کردم"[۳۸].
عمر به ابوبکر گفت: "او را در بند کن".
ابوبکر گفت: "نه، او اجتهاد کرده و در اجتهادش خطا کرده! ای عمر زبانت را از بدگویی وی نگهدار"[۳۹].
عمر گفت: "خالد، زنا کرده، حد زنا بر او جاری کن".
ابوبکر گفت: "نه، به او حد نمیزنم، زیرا اجتهاد کرده است"[۴۰].
عمر گفت: "پس او را از این مقام برکنار کن که شمشیر خالد تیز است و در آدم کشی زیاده روی میکند".
ابوبکر گفت: "شمشیری را که خدا به روی کفار کشیده من در غلاف نمیکنم!"[۴۱]
سپس ابوبکر به خالد دستور داد که از آن زن دوری کند[۴۲] و نیز دستور داد اسیران را آزاد سازند و دیه مالک را نیز از بیت المال بپردازند و اموالشان را به ایشان برگردانند[۴۳].[۴۴]
بررسی این رویداد
علامه امینی مینویسد" سزاورست پژوهشگران از دو چشمانداز دقیق بر این جریان بنگرند: ۱. تبه کارهای خالد و تیرهروزیهای توان فرسایی که به دست وی فراهم شد، که هر کسی که خود را به اسلام وابسته میداند، دامن خود را از آلودن به چنین کارهایی برحذر میدارد، زیرا با قرآن بزرگوار و آئیننامه ارجمند پیامبر (ص) ناسازگارست و هر کس به خدا و به برانگیخته او و به روز واپسین گرویده باشد، از آنها و از انجام دهنده آنها بیزاری میجوید: ﴿أَيَحْسَبُ الْإِنْسَانُ أَنْ يُتْرَكَ سُدًى﴾[۴۵]؛ ﴿أَيَحْسَبُ أَنْ لَنْ يَقْدِرَ عَلَيْهِ أَحَدٌ﴾[۴۶]. یا ﴿أَمْ حَسِبَ الَّذِينَ يَعْمَلُونَ السَّيِّئَاتِ أَنْ يَسْبِقُونَا سَاءَ مَا يَحْكُمُونَ﴾[۴۷].
با استفاده از کدام بخشنامه خدا و آئین نامه پیامبر (ص)، آدمی میتواند خونهای پاک کسانی را بریزد که به خداوند و برانگیخته او گرویدند و از راه درست پیروی کردند و فرجام نیکو را راست انگاشتند و اذان و اقامه گفته، نماز گزاردند و آوازشان بلند بود که ما مسلمانیم و شما چرا بر روی ما سلاح کشیدهاید؟ ﴿لَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ يَفْرَحُونَ بِمَا أَتَوْا وَيُحِبُّونَ أَنْ يُحْمَدُوا بِمَا لَمْ يَفْعَلُوا فَلَا تَحْسَبَنَّهُمْ بِمَفَازَةٍ مِنَ الْعَذَابِ وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ﴾[۴۸].
خالد چه دستآویزی داشت در کشتن کسی همچون مالک که با بزرگترین پیامبران رفت و آمد داشته و یاری نیکو برای آن حضرت بوده و پیامبر (ص) وی را در میان تبارش به کار گزاری صدقات برگماشته بود و چه پس از اسلام و چه پیش از آن، از بزرگمردان و از همگنان فرمانروایان به شمار میآمد؛ ﴿مَنْ قَتَلَ نَفْسًا بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسَادٍ فِي الْأَرْضِ فَكَأَنَّمَا قَتَلَ النَّاسَ جَمِيعًا﴾[۴۹]. ﴿وَمَنْ يَقْتُلْ مُؤْمِنًا مُتَعَمِّدًا فَجَزَاؤُهُ جَهَنَّمُ خَالِدًا فِيهَا﴾[۵۰]. با چه انگیزهای این مرد (خالد)، تاراج همه سویه خانوادههای آن کشتگان و کسان بی گناهشان را روا شناخت، و بی آنکه گناهی به جا آورده و یا کار زشتی انجام داده یا در میان مرزهای مسلمانان تبه کاری کرده باشند، آسیبها به ایشان رساند و همه را به بردگی گرفت؟ ﴿وَالَّذِينَ يُؤْذُونَ الْمُؤْمِنِينَ وَالْمُؤْمِنَاتِ بِغَيْرِ مَا اكْتَسَبُوا فَقَدِ احْتَمَلُوا بُهْتَانًا وَإِثْمًا مُبِينًا﴾[۵۱]. چرا این همه سنگ دلی و درشتی و کنارهگیری از آئین نامههای اسلام کرده و سران گروهی را که مسلمان بودند، زیر شکنجه کشیدند و چرا سرها را سنگ به جای سنگ زیر دیگ نهاده به آتش سوزاندند؟ ﴿فَوَيْلٌ لِلْقَاسِيَةِ قُلُوبُهُمْ﴾[۵۲]. ﴿فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْ عَذَابِ يَوْمٍ أَلِيمٍ﴾[۵۳].
خالد کیست؟ ﴿إِنَّهُ كَانَ فَاحِشَةً وَمَقْتًا وَسَاءَ سَبِيلًا﴾[۵۴]. و چه آبروئی دارد؟ آن هم پس از آنکه هوس خویش را خدای خود کرد و روان ناپاکش او را از راه بیرون کرده خواستههایش وی را به گمراهی افکند و شهوتش او را مست ساخت تا پیمانهای خداوند را شکست و چهره پاک اسلام را زشت کرد و در همان شب که مالک را کشت، با همسرش هم بستر شد که این به راستی رفتاری زشت و کینه توزانه و راهی بد بود و کشتن آن مرد نیز جز همین پلیدی، انگیزه ای نداشت که خود زمینهای آشکار و رازی ناپوشیده مینمود. چنانکه مالک نیز خود آن را میدانست و پیش از روی دادن پیشامد، همسرش را از آن آگاه ساخت و گفت: تو مرا کشتی! پس آن مرد ستم زده، جان خود را در راه پاسداری از آبروی زنش نهاد. و در سخنی از پیامبر (ص) آمده است که: "هر که برای جلوگیری از دست درازی دیگران به همسرش، کشته شود از جان باختگان راه خدا به شمار میرود"[۵۵]؛ و نیز میفرماید: هر کس برای ایستادگی در برابر کسی که بر وی ستم میکند، کشته شود جان باخته راه خداست[۵۶]. و این بهانه که مالک از دادن زکات سرباز زده، نمیتواند دامن خالد را از آن تبه کاریها پاک کند. آیا میتوان باور داشت که آن مرد، از پذیرفتن پرداخت زکات که پایهای از کیش ماست، خودداری میکرده و راه بگو مگو میسپرده؟ با اینکه هم به خدا گرویده بوده و هم نماز میگزارده و بایستههای آن را از اذان و اقامه و جز آن به جا میآورده و با بلندترین آوازش بانگ بر میداشته که: ما مسلمانیم و بزرگترین پیامبران نیز روزگاری دراز او را به کارگزاری صدقات برگماشته؟ نه به خدا. آیا تنها همین که مردی مسلمان و یکتاپرست و گرونده به خداوند، از دادن زکات به کسی ویژه سر بپیچد، کافی است که او را برگشته از آئین بشماریم، هر چند در درست بودن بنیاد این دستور چون و چرا نداشته باشد؟ آیا در چنین هنگامی باید به کشتن او فرمان داد؟ مگر این سخن از پیامبر (ص) نیست که فرمود: هر مردی گواهی دهد که خداوندی جز خدای یگانه نیست و من نیز رسول خدا هستم، شایسته نیست خون او ریخته شود مگر یکی از این سه کار را انجام دهد: کسی را بکشد؛ با داشتن زن، به ناروا با زنی بیامیزد و با جدا شدن از توده مسلمان، کیش خود را رها کند[۵۷].
یا در این گفتار آن حضرت تردید داریم که فرمود: روا نیست خون مرد مسلمان را بریزند مگر با یکی از این سه انگیزه: پس از اسلام آوردن، کیش دیگری را بپذیرد یا با داشتن زن، به ناروا با زنی بیامیزد یا کسی را به ناروا بکشد[۵۸]. یا در این گفتار پیامبر (ص) تردید داریم که فرمود: به من فرمان دادهاند که با مردم پیکار کنم تا بگویند خدایی جز خدای یگانه نیست. و چون این را گفتند، به خونها و داراییهاشان نمیتوان دستبرد زد و حساب ایشان با خداست[۵۹].
یا در سفارش خود ابوبکر به سلمان تردیدی هست که میگفت: هر کس نمازهای پنجگانه را بخواند، شبانه روز، خداوند برتر از پندار، نگهبان اوست. پس هیچ یک از کسانی را که خدا نگهبان آنان است مکش و گرنه مرز نگهبانی خداوند را شکستهای و خدا تو را به رو در آتش خواهد افکند[۶۰]. آیا سرباز زدن مرد مسلمان از پرداخت زکات، ارزش مسلمانی را از خانواده و دارائی و کسان وی نیز باز میستاند و آنان را همسان آن بدکیشان تبه کار میگرداند که پیامبر به راستی دستور تاراج آنان را داده؟ و آیا تنها همین سرپیچی میتواند انگیزه شود که به بردگیشان دستور دهند و آنچه دارند بربایند و همه را بکشند و با آن زنان آزاده هم بستر شوند؟
بهانه دیگری هم آوردهاند و گویند که خالد گفت: "ادفئوا اسراكم"؛ و به راستی با به زبان آوردن این فراز میخواست بگوید: به زندانیهایتان جامه گرم بپوشانید. ولی واژه ادفئوا در میان کنانیان دستور کشتن را میرساند و به این سبب آنان را کشتند و هنگامی که خالد نزد آنان آمد، آنان کار را به پایان برده بودند. پس چگونه ضرار که از میان کنانیان برنخاسته بود و زبان ایشان را به کار نمیبرد و فرمانده او هم که تا آن روز به زبان کنانی سخن نگفته بود، با شنیدن آن دستور، مالک را کشت؟ و اگر این پندار، درست باشد، پس چرا ابو قتاده انصاری بر خالد خشم گرفت و از فرمان وی سر پیچیده همان روز از او دوری گزید با اینکه او از نزدیک کارهایش را مینگریست و چرا بهانه خود خالد برای کشتن مالک این بود که او گفته: گمان نمیکنم دوست شما به جز چنین و چنان گفته باشد؟
و با این سخن به زبان خویش میگوید که او خود، وی را کشته، جز اینکه سخنی گوشهدار بر آن مرد نسبت داده که اگر هم از دهان او در آمده، از دیدگاه هیچ یک از توده مسلمانان، کشتن او را روا نمیگرداند و چون پای کاری به میان آید که درباره درستی و نادرستی آن نتوان داوری کرد، برای آن کیفری نیز نباید در نظر گرفت و چرا عمر او را دشمن خدا و آدمکش شمرد و بر آن شد که وی به ناروا با آن زن در آمیخته؟ هر چند که اینها ابوبکر را از راه خود برگردانید امریکا. و چرا عمر رو در روی یاران پیامبر (ص) آبروی او را با گفتن این سخن ریخت که: مردی مسلمان را کشتی و سپس با زنش هم بستر شدی، به خدا سوگند که تو را با سنگهای کردار خودت سنگسار خواهم کرد و با اینکه کشته شدن مالک و یارانش به گردن زبان کنانیان بود نه گناه خالد، پس چرا عمر، آشوب و ستم را در شمشیر او یافته بود؟ و چرا خالد از پاسخ او خاموش ماند؟ آیا هیچ انگیزه ای به جز کردارش او را لال ساخت؟
آدمی بر نیک و بد خویشتن بینا است هر چند بهانههائی برای خود بیاورد و چرا ابو بکر سخن عمر بن خطاب را در نکوهش خالد درست شمرد و از پذیرفتن آن سرباز نزد و تنها در جایی گفت که او در سخن خدا لایهای تازه یافته و جای دیگر هم نوعی برتری برایش تراشید؟ و چرا خالد دستور داد تا سرها را به جای سنگ در زیر دیگها بگذارند و بر ننگی که زبان کنانیان برای او پدید آورد بود، بیفزود؟ و چرا خالد با همسر مالک درآمیخت و خانواده او را به بردگی گرفته، گروهش را از هم پاشید و هم داستانی آنان را به پراکندگی کشانید و تبار او را بر باد داده، دارائیاش را غارت کرد؟ آیا همه اینها گناه زبان کنانیان است؟ و چرا تاریخنگاران مینویسند که مالک برای جلوگیری از دست درازی به همسرش کشته شد؟ و سیره نگاران، آن کشتار تند را به پای خالد گذاشتهاند. و نه زبان کنانیان - و در سرگذشت ضرار و عبد پس از ور مینویسند: او کسی است که به دستور خالد، مالک پسر نویره را کشت و درباره زندگینامه مالک مینویسند: به راستی خالد او را کشت، یا ضرار به دستور خالد او را در زیر شکنجه کشت.
اینها پرسشهائی است که چنگ زننده به آن بهانه، در برابرش سرگردان میایستد و پاسخی برای آنها نمییابد. میبینی این یکی، کسی همچون مالک را میکشد و مردم را به تیرهترین روزها مینشاند تا به خواست خویش که آمیزش با امتمیم است، برسد و یکی نیز سرور خاندان پیامبر (ص) و فرمانروای گروندگان را میکشد تا به هوس خود و همسری با قطام دست یابد.
۲. دومین چشماندازی که باید روی سخن را به سوی آن برگردانیم، این است که جانشین پیامبر (ص) نخست، جان و خون و آبرو و زنان و آئین مسلمانان را به دست کسانی همچون خالد و ضرار پسر از سپرد و به سپاهیانش سفارش میکند که هر که را که از کیش ما بازگشته، زنده زنده بسوزانید.
چرا جانشین پیامبر (ص) خالد را به سبب کشتار مالک و یاران مسلمان و بی گناه او کیفر نداد با اینکه به همان گونه که از پشتیبانیهای خودش از وی بر میآید. در روی دادن این تبهکاریها چون و چرائی نداشت؟ چرا در برابر خونی که ریخته بود، او را نکشت؟ و چرا برای آمیزش ناروایش با آن زن، وی را به تازیانه نیست؟ و چرا کیفر دروغ گوییاش را به وی نچشانید؟ و چرا او را که بر زیر دستان مسلمانش بیداد کرده است، کیفر نداد؟ چرا برکنار کردن خالد را روا ندانست، با اینکه کار او را ناخوش داشت و به برادر مالک - متمم پسر نویره - پیشنهاد خون بها داد و چنانچه آمده به خالد دستور داد تا همسر مالک را رها کند؟ اینها همه هیچ، ولی دست کم باید به زبان - مردم را به کارهای نیک وا داشت و از بدکاری پرهیز داد و آن مرد را برای آن بزه کاریها به باد نکوهش و سرزنش گرفت، زیرا اگر تو کار دیگری را ناپسند میشماری کمترین نشانهاش باید آن باشد که به گفته پیامبر (ص) با گناه پیشگان با روئی ترش دیدار کنی. چه شده که جانشین پیامبر (ص) در پشتیبانی از خالد و تبهکاریهایش درنگ میکند و در میماند؟ گاهی میپندارد او دستور خدا را به گونهای دیگر دریافته و در این راه لغزیده و گاهی بهانه میآورد که او شمشیری از شمشیرهای خداست و عمر بن خطاب را از نکوهش او باز میدارد و دستور میدهد که از سخن گفتن درباره او باز ایستد و زبان از کینه ورزی وی در کام کشد و - چنانچه آمده بر ابو قتاده خشم میگیرد که چرا کار خالد را ناپسند شمرده است.
ابن ابی شیبه و ابن منذر از زبان محارب، پسر دثار آوردهاند که گروهی از یاران پیامبر (ص) در سرزمین شام باده گساری کردند و گفتند: پشت گرمی ما به گفتار خداست که فرموده: کسانی که به این کیش گرویدند و کارهای شایسته کردند، هرچه بخورند برایشان گناهی نیست. ولی عمر ایشان را کیفر کرد و باز چنانچه نقل شده ابو جندل عاصی پسر سهیل نیز آیه یاد شده از سخن خدا را تأویل کرد و به باده گساری پرداخت و ابو عبیده او را تازیانه زد و آیا هیچ کس میتواند در این باره دو دل باشد که اگر خداوند، شمشیری را برهنه گرداند، هرگز آشوب و ستمی از آن برنخواهد خاست و پیمانهای خداوند به دست یاری آن نمیشکند و در راه هوس بازی به کار نیفتاده، خونهای پاکان را نمیریزد و برای آمیزش ناروا با زنان از نیام به در نمیآید و آبروی اسلام را بر باد نمیدهد و تنها در دست مردمانی پاک و مردانی پاکیزه جای میگیرد که از تبهکاری و بدکاری بر کنار باشند؟
خالد، که بود و چه ارجی داشت که جانشین پیامبر (ص) باید آن برتری فزاینده را به وی ببخشد و او را شمشیری بشمارد که خداوند در روی دشمنانش برهنه کرده است؟ چگونه میتوانیم خالد را شمشیری از آن شمشیرها به شمار آوریم که خداوند آن را بر روی دشمنان خود برهنه کرده؟ مگر در زندگی نامهاش نمینویسند که او گردنکش و سنگ دل و خونریز بوده و آنجا که خشم و هوس بر وی چیره میشده کیش خداوند را در نظر نداشته. و البته هنگامی هم که پیامبر (ص) زنده بود با جذیمیان در الغمیصا رفتاری کرد که از آنچه پس از آن با مالک پسر نویره کرد، سهمناکتر بود و پیامبر (ص) پس از آنکه روزگاری چند بر وی خشمناک و از او روی گردان بود از وی درگذشت و این چشم پوشی بود که به او جرأت داد تا با یربو عیان بطاح، این گونه رفتار کند. اگر گذشت بزرگ ترین پیامبران از این مرد باز هم به او جرأت بدهد که بکند آنچه کرد، پس بنگر که گذشت جانشین پیامبر یا از وی چه به بار خواهد آورد؟ ما چگونه میتوانیم خالد را تیغی بشماریم که خداوند بر روی دشمنانش برهنه کرده است با اینکه نامه ابوبکر را به وی در میان برگهای تاریخ میبینیم که به او مینویسد: خالد! به جان خودم سوگند که به راستی تو با دل آسوده با زنان میآمیزی، با اینکه هنوز در آستانه خانهات خون هزار و دویست مرد مسلمان خشک نشده است.
پس آن ستم و آشوب و دست درازی که در روزگار ابوبکر از شمشیر خالد نمایان شد، از بازماندههای همان کششهای نفسانی و دوم او در روزگار نادانی و پیش از اسلام بود و از نخستین روز همین شیوه را پیش گرفت. پس ما کجا میتوانیم او را شمشیری از شمشیرهای خدا بشماریم با اینکه به راستی پیامبر بزرگ اسلام (ص) چندین بار، رو به خانه خدا و دست به سوی آسمان، از وی بیزاری جست و ابوبکر هم از نزدیک این صحنه را میدید؟[۶۱].[۶۲]
متمم بن نویره، برادر مالک
او و مالک، برادرش، باهم اسلام آوردند و موضوع جالب زندگی او این است که آن قدر در مرگ برادرش مالک، گریه کرد که یکی از چشمانش که بیست سال خشک و نابینا بود، نیز اشک آلود شد[۶۳]. این گریه زیاد متمم بر مالک، برای شهامت و مردانگی و سخاوت و شجاعتش بود. چنانکه وقتی از او پرسیدند: مالک که بود که این قدر برایش گریه میکنی؟ او از مالک چنین تعریف کرد: در شب بسیار سرد از خانه خارج میشد و جامه کوتاه و تنگ که بدن را نمیپوشانید، بر تن میکرد و با دو شتر کندرو توشه بر میگرفت (و به سراغ مستمندان میرفت). و شنوندگان میگفتند: راستی که نهایت درجه صبر و تحمل و استواری است[۶۴].
مرثیهای که متمم در مرگ برادرش مالک ور سروده است ار، هیچ شاعری نسروده؛ و از جمله اشعاری که در مرثیه برادرش سروده، اشعار زیر است: به من میگویند، هر قبری را که میبینی گریه میکنی، با اینکه قبرها و تپههای شن زیاد است؟ گفتم: اندوه، اندوه را بر میانگیزد؛ مرا به حال خود واگذارید که همه ی قبرها قبر مالک است[۶۵].
و از جمله مطالبی که ثابت میکند خالد، مالک بن نویره را بیگناه کشته، اشعاری است که متمم در حضور ابوبکر خوانده است. متمم، برادر مالک، برای شکایت به مدینه آمد و پس از خواندن نماز صبح در پشت سر خلیفه، این اشعار را خواند:هنگامی که بادها در میان دو خانهها میکا وزید، بهترین کشتهها کسی بود که تو ای پسر ازور او را کشتی. پس از آنکه او را به خدا دعوت کردی، او را کشتی؟! ولی اگر او تو را پناه میداد، مکر نمیکرد. هیچگاه کارهای زشتی نکرد و همواره خوش منظر و پاکدامن بود.[۶۶]
ابوبکر گفت: "من بیتقصیرم، زیرا نه من او را به خدا دعوت کردم و نه او را کشتم"[۶۷].[۶۸]
اعتراض خوله حنفیه
میمون بن صعب مکی در مکه این داستان را نقل کرده که ما نزد ابی العباس بن سابور مکی نشسته بودیم که سخن اهل رده مطرح شد و داستان خوله حنفیه و ازدواج او با امیرالمؤمنین علی (ع) نیز مطرح شد. ابوالحسن عبدالله بن ابی خیر حسینی نقل کرد: روزی نزد باقر محمد بن علی (ع) نشسته بودم. دو نفر نزد ایشان آمدند و گفتند: "ای ابا جعفر، آیا شما این موضوع را که امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب (ع) به امامت کسانی که قبل از خودش بودند، راضی نبوده میپذیری؟ امام (ع) فرمود: "بله". آنها گفتند: پس چرا خوله حنفیه در زمان ایشان و به امر ایشان با امام علی (ع) ازدواج کرد و علی (ع) مخالفتی نکرد؟ امام باقر (ع) فرمود: "آیا کسی هست تا جابر بن عبدالله بن حرام را نزد من بیاورد (زیرا نابینا بود)"[۶۹]. او را حاضر کردند. او بر امام باقر (ع) سلام کرد و نزد ایشان نشست. امام باقر (ع)به او فرمود: "یا جابر، دو مرد این جا هستند و میگویند: علی بن ابیطالب به امامت افراد قبل از خودش راضی بوده، به دلیل اینکه با خوله ازدواج کرد. داستان خوله را برای ایشان تعریف کن". جابر به قدری گریست که محاسنشتر شد، سپس گفت: "به خدا قسم ای مولای من، دوست داشتم از دنیا بروم و شما این مسئله را از من نپرسید! به خدا قسم، من کنار ابوبکر نشسته بودم و عدهای از اسیران بنی حنیفه را بعد از کشته شدن مالک بن نویره به دست خالد بن ولید آوردند و در بین ایشان کنیزی بود که آثار جنگ در چهره او دیده میشد. هنگامی که به مسجد وارد شد، گفت: ای مردم! محمد (ص) کجاست؟ " گفتند: از دنیا رفته است. گفت: " آیا بنایی دارد که من به آن روی بیاورم؟ گفتند: بله این تربت اوست. پس رو به مرقد شریف ایشان کرد و گفت: سلام بر تو ای رسول خدا؛ شهادت میدهم که خدایی غیر از الله نیست و تو بنده و رسول خدایی و کلام مرا میشنوی و قادری که پاسخ مرا بدهی. ما بعد از تو اسیر شدیم و ما شهادت میدهیم که خدایی به غیر از الله نیست و تو رسول خدایی. سپس نشست[۷۰].
دو نفر از مردان که یکی از ایشان طلحه و دیگری زبیر بودند، لباسشان را روی دوش او انداختند. سپس او گفت: " شما را چه شده ای مردم عرب! زن و بچه شما در امانند و زن و بچه غیر از شما در امان نیستند؟ " آن دو به او گفتند: به دلیل مخالفت شما با خدا و رسولش بوده است! شما گفتهاند: ما زکات میدهیم ولی نماز نمیخوانیم یا نماز میخوانیم ولی زکات نمیدهیم. خوله به ایشان گفت: "به خدا قسم، هیچ یک از بنی حنیفه این حرف را نزده است و ما کودکان مان را از نه سالگی برای نماز و از هفت سالگی برای روزه میزنیم و تربیت میکنیم و ما زکات را وقتی ده روز از جمادی الثانی باقی مانده، از مال خود جدا میکنیم و به مریضهایمان سفارش میکنیم که وصیت بنویسند. به خدا ای قوم، ما عهدی را نشکستهایم تا اینکه مردان ما را بکشید و حریم ما را به اسارت ببرید. ای ابوبکر! اگر بر حق بودی، چه حق اضافهای داری که شخص قبل از تو بر ما نداشت و اگر به ولایت خودت راضی بودی، چرا کسی را نفرستادی تا زکات را از ما بگیرد و ما آن را تسلیم تو میکردیم. به خدا قسم کسی راضی نبود که تو مردان را کشتی و اموال را از بین بردی و رحمها را قطع کردی و ما با تو نه در دنیا و نه در آخرت، یک جا جمع نمیشویم و انجام بده آنچه میخواهی. در این هنگام مردم همه ضجه زدند[۷۱].[۷۲]
منابع
پانویس
- ↑ الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۳، ص۱۳۶۲؛ اسدالغابه، ابن اثیر، ج۴، ص۲۷۷-۲۷۸.
- ↑ الاصابه، ابن حجر، ج۵، ص۵۰۶.
- ↑ ناظمزاده، سید اصغر، مقاله «مالک بن نویره»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۷، ص۱۵۰.
- ↑ الفضائل، شاذان بن جبرئیل قمی، ص۷۶-۷۵، شاذان بن جبرئیل در ادامه مینویسد: مالک بر مرکبش سوار شد و گفت: أطعنا رسول الله ما کان بیننا فیا قوم ما شأنی وشان أبی بکر اذا مات بکر قام عمر و مقامه فتلک و بیت الله قاصمة الظهر یدب و یغشاه العشار کأنما یجاهد جما أو یقوم علی قبر فلو قام فینا من قریش عصایة أقمنا و لکن القیام علی جمر؛ ١- زمانی که پیامبر در میان ما بود، از وی اطاعت کردیم، ای قوم، شان من وشان ابو بکر چیست؟ ٢- هنگامی که ابوبکر بمیرد، عمر جانشین اوست. به خدا این، تحمل ناپذیر است. ۳- ترسانده شدید و مانند شتر حامله با گوسفند مبارزه میکنید و بر سر قبر میایستید. (کنایه از خوردن مال حرام). ۴- اگر در بین ما بگردید از قریش نشانهای میبینید ما قیام میکنیم گر چه این قیام با سختی همراه باشد. وقتی این خبر به ابوبکر رسید، رو به خالد کرد و گفت: آیا میدانی مالک چه گفته است؟ برو و او را بکش. خالد بر اسبش سوار شد و هزار سواره با خود برد. اما خالد از مالک ترسید و به او امان داد. سپس او را فریب داد و بعد از اینکه مالک سلاحش را زمین انداخت، او را کشت و با همسرش در همان شب هم بستر شد و سر مالک را زیر دیگ ولیمه عروسی انداخت.
- ↑ ناظمزاده، سید اصغر، مقاله «مالک بن نویره»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۷، ص۱۵۰-۱۵۲.
- ↑ تاریخ الطبری، طبری، ج۳، ص۱۴۸.
- ↑ ناظمزاده، سید اصغر، مقاله «مالک بن نویره»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۷، ص۱۵۰-۱۵۲.
- ↑ برای توضیح بیشتر درباره شرح حال اکثم بن صیفی، ر. ک: جلد سوم دایرة المعارف.
- ↑ اکثم نصایح جالبی به پدرش کرده است. او به فرزندش چنین نصیحت کرد: پسر جانم، من به تو با چند جمله پند میدهم، آنها را از من دریاب و از این هنگام که از نزد من میروی تا زمان بازگشت به نزد من آنها را به کار ببند: ۱- حق ماه رجب را ادا کن و آن را جزو ماههای حرام بدان تا ریختن خون تو را حلال نشمارند. حرمت ماه برای خود او نیست بلکه برای اهل او است. ۲- به هر قومی رسیدی، به خانه عزیزترین ایشان وارد شو با شریف آنان پیوند کن و از ذلیل برحذر باش، زیرا او خود را خوار کرده است و اگر قومش را عزیز میداشت او را عزیز میداشتند. ۳- چون به نزد این مرد (پیامبر اسلام) رسیدی که من شخص و نژاد او را خوب میشناسم و او از خاندان قریش و عزیز ترین عرب است، این مرد یکی از این دو خواسته را خواهد داشت: با بزرگ است و مقصودش این است که پادشاه عرب شود و برای پادشاهی خروج کرده است؛ پس به او احترام کن و او را گرامیدار و نزد او بایست و بی اجازه او منشین و هرجا اشاره کرد، بنشین. اگر واقعا قصد پادشاهی دارد، رعایت این ادب شر او را بهتر از تو میگرداند و تو را از خیر او بهره مند میکند. و یا پیامبرست. خدا کسی که به پیامبران بدی کنند دوست ندارد و او اهل بزرگی کردن نیست تا برای خود حشمتی در نظر گیرد او در هرجا دنبال خیر است و خطا کار نیست که از او گله شود. کارش چنان است که دوست دارد و تو همه کارهایش را شایسته خواهی دید و همه گفتارش را درست خواهی دانست و او متواضع است و در برابر پروردگارش خوار است. تو هم در برابر او تواضع پیشه کن و بی اجازه من هیچ کاری در این باره انجام مده. فرستاده اگر سرخود کاری کرد کار از دست آنکه وی را فرستاده، بیرون میرود و چون تو را به سوی ما بازگرداند، هرچه گفت خوب حفظ کن و کم و زیاد نکن. اگر سخنان او را غلط یاد بگیری و فراموش کنی رنج فرستادن رسول دیگری را به گردن من میاندازی. (کمال الدین و تمام النعمه، شیخ صدوق، ج۲، ص۵۷۱).
- ↑ کمال الدین و تمام النعمه، شیخ صدوق، ج۲، ص۵۷۱-۵۷۳.
- ↑ ناظمزاده، سید اصغر، مقاله «مالک بن نویره»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۷، ص۱۵۲-۱۵۵.
- ↑ سجاح، دختر حارث بن سوید بن عقفان از قبیله بنی تمیم بود. (امتاع الاسماع، مقریزی، ج۱۴، ص۲۴۱).
- ↑ تاریخ الطبری، طبری، ج۳، ص۲۶۹-۲۷۲ (با تلخیص). چون مسیلمه از این موضوع خبردار شد، از او بیمناک شد زیرا میترسید اگر به کار سجاح مشغول شود، ثمامه یا شرحبیل بن حسنه یا قبایل اطراف، سرزمین حجر را به چنگ آورند. به این سبب برای وی هدیهای فرستاد و برای خویش امان خواست تا پیش وی رود و سجاح نزدیک دریا فرود آمد و به مسلیمه امان داد و اجازه داد که نزد او بیاید. مسلیمه با چهل نفر از بنی حنیفه نزد سجاح آمد. وی در مسیحیگری ثابت قدم بود و از مسیحیان تغلب دانش آموخته بود. پس مسیلمه به او گفت: نصف زمین از آن ماست، اگر قریش با عدالت رفتار کرده بود یک نیمه زمین از آن آنها بود. اینک خدا نیمهای را که قریش نخواست، به تو داد که اگر قریش خواسته بود از آنها میشد. سجاح گفت: لا یرد النصف الا من جنف، فاحمل النصف الی خیل تراها کالسهف: تصف را کسی رد میکند که ستمگر باشد، نصف را به سپاهی ده که بدان راغب است. مسیلمه گفت: سمع الله لمن سمع و اطمعه بالخیر اذ طمع و لا زال أمره فی کل ما سر نفسه یجتمع رآکم ربکم فحیاکم و من وحشة خلاکم و یوم دینه انجاکم فأحیاکم علینا من صلوات معشر ابرار لا اشقیاء و لا فجار یقومون اللیل و یصومون النهار لربکم الکبار رب الغیوم و الامطا؛ خدا از هر که اطاعت کرد، شنید، و چون در خیر، امید داشت، به او امید داد و پیوسته کارش به خوشی فراهم شد. خدایتان دید و عطا داد و از بیم رها کرد که به روز جزا نجاتتان دهد و زنده کند. درودهای گروه نیکان، نه تیره روزان و بدکاران، بر ما باد. آنها که شب به پا خیزند و به روز روزهدارند برای پروردگار بزرگتان که پروردگار ابرها و بارانهاست. و هم مسیلمه گفت: لما رایت وجوههم حسنت، و ابشار هم صفت و ایدیهم طفلت قلت لهم و ألا النساء تأتون ولا الخمر تشربون و لکتکم معشر ابرار تصومون یوما و تکلفون یوما فسبحان الله اذا جاءت الحیاة کیف تحیون و الی ملک السماء ترقون فلو انها حبة خردلة لقام علیها شهید یعلم ما فی الصدور و اکثر الناس فیها الثبور؛ وقتی دیدم که صورتهاشان نیک بود و چهرههاشان صفا داشت و دستهاشان نرم بود، به آنها گفتم: نه با زنان در آمیزید و نه شراب نوشید که شما مردان نیکید که یک روز روزهدارید و روزی بگشایید. پاک و منزه است خدا که وقتی زندگی آید چگونه زنده شوید و سوی پادشاه آسمان بالا روید که اگر دانه خردلی باشد شاهدی بر آن به پا خیزد که مکتون سینهها را بداند، و بسیاری از افراد در این باره حسد برند. از جمله مسائلی که مسیلمه برای افرادش در نظر گرفته بود، این بود که هر که فرزندی بیاورد بازنی نیامیزد تا آن فرزند بمیرد و باز فرزند جوید و چون فرزندی آورد باز خود داری کند و بدینسان زنان را برای کسانی که پسر داشتند، حرام کرده بود. ابو جعفر گوید: به نقلی دیگر، وقتی سجاح به نزد مسیلمه آمد در قلعه را به روی او بست. سجاح گفت: «فرود آی». مسیلمه گفت: «یاران خویش را از خود دور کن» و سجاح چنان کرد. آنگاه مسیلمه به یاران خود گفت: «خیمهای برای او بریا کنید و بخور بسوزانید شاید رغبتش بجنبد» و چنین کردند. و چون سجاح به خیمه وارد شد، مسیلمه از قلعه پایین آمد و گفت که ده کس این جا و ده کس آنجا بایستد. آنگاه به او گفت: «به تو چه وحی شده؟» سجاح گفت: «مگر باید زنانسخن را شروع کنند، به تو چه وحی شده؟» مسیلمه گفت: المتر الی ربک کیف فعل بالحبلی، أخرج منها نسمة تسعی، من بین صفاق و حشی؛ مگر ندیدی خدایت با زن آبستن چه کرد، موجودی روان از او بر آورد، از میان پرده و احشاء، سجاح گفت: «دیگر چه؟» مسیلمه گفت: «به من وحی شده که ان الله خلق النساء افراجا و جعل الرجال لهن ازواجا فنولج فیهن قعسا ایلاجا، ثم تخرجها اذا نشاء اخراجا فینتجن لنا سخالا انتاجا؛ خدا زنان را عورتها آفرید، و مردان را جفت آنها کرد... که برای ما بچهها آوردند. سجاح گفت: «شهادت میدهم که تو پیامبری». مسیلمه گفت: «میخواهی تو را به زنی بگیرم و به کمک قوم خودم و قوم تو عرب را بخورم؟» سجاح گفت: «آری». مسیلمه گفت: «برخیز تا به کار پردازیم که خوابگاه را برای تو آماده کردهاند» و سه روز با هم بودند. (تاریخ الطبری، طبری، ج۳، ص۲۷۲-۲۷۴). آنگاه سجاح به سوی قوم خویش رفت. آنها گفتند: «چه خبر بود؟» گفت: «وی بر حق است و من پیرو او و زنش شدم». گفتند: چیزی مهر تو کرد؟ گفت: «نه». گفتند: «پیش وی بازگرد که برای کسی همانند تو زشت است که بی مهر باشی. سجاح بازگشت و چون مسیلمه او را دید، در قلعه را بست و به او گفت: «چه میخواهی؟» سجاح گفت: «برای من مهری معین کن». مسیلمه گفت: «جارچی تو کیست؟» سجاح گفت: «شبث بن ریاحی». مسلیمه گفت: «بگو پیش من آید» و چون شبث نزد او آمد، به او گفت: «میان یاران خود بانگ بزن و بگو که مسیلمة بن حبیب پیامبر خدا در نماز از نمازهایی را که محمد آورده بود، از شما برداشت، نماز عشا و نماز صبح. (الاغانی، ابوالفرج اصفهانی، ج۲۱، ص۲۶-۲۷) و از جمله یاران سجاح، زبرقان بن بدر و عطارد بن حاجب و کسانی همانند آنها بودند. کلبی گوید: از پیران بنی تمیم شنیدم که بنی تمیمیان ریگزار، نماز صبح و عشا نمیخوانند. آنگاه سجاح با یاران خویش که زبرقان، عطارد بن حاجب، عمرو بن اهتم، غیلان بن خرشه و شبث بن ربعی از آن جمله بودند، به سوی مسیلمه حرکت کرد و عطارد بن حاجب این شعر را سرود: أمست نبیتنا انثی تطیف بها واصبحت انبیاء الناس ذکرانا؛ مسیلمه و سجاح پیمان بستند که مسیلمه یک نیمه از درآمد یمامه را برای وی بفرستد، اما سجاح راضی نشد مگر اینکه درآمد سال آینده را از پیش دهد. مسیلمه گفت: «کسانی را این جا بگذار که درآمد را برای تو جمع کنند و اینک یک نیمه را بگیر و برو». آنگاه مسیلمه یک نیمه از درآمد را به او داد که سجاح آن را گرفت و به سوی جزیره رفت و هذیل و عقه و زیاد را آنجا گذاشت که باقیمانده را بگیرند. در این هنگام خالد بن ولید به یمامه نزدیک شد و همگی متفرق شدند و سجاح همچنان در میان بن تغلب بود تا اینکه معاویه آنها را جا به جا کرد. (تاریخ الطبری، طبری، ج۳، ص۲۷۴-۲۷۵).
- ↑ ناظمزاده، سید اصغر، مقاله «مالک بن نویره»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۷، ص۱۵۵-۱۵۸.
- ↑ و قال رجال: سدد الیوم مالک وقال رجال: مالک لم یسدد فقلت: دعونی لا أبا لأبیکم فلم أخط رأیا، فی المعاد و لا البدی و قلت: خذوا أموالکم غیر خائف ولا ناظر فی ما یجیء به غدی فدونکموها، إنما هی مالکم مصدرة أخلافها لم تجدد سأجعل نفسی دون ما تحذرونه و أرهنکم یوما بما قلته بدی فإن قام بالأمر المجدد قائم أطعنا وقلنا: الدین دین محمد؛الشافی فی الأمامه، سید مرتضی، ج۴، ص۱۶۴.
- ↑ تاریخ الطبری، طبری، ج۳، ص۲۷۶-۲۷۷.
- ↑ تاریخ الطبری، طبری، ج۳، ص۲۷۷-۲۷۸.
- ↑ تاریخ خلیفه بن خیاط، خلیفة بن خیاط، ص۶۸.
- ↑ تاریخ الطبری، طبری، ج۳، ص۲۷۸.
- ↑ تاریخ الاسلام، ذهبی، ج۳، ص۳۷.
- ↑ کتاب الرده، واقدی، ص۱۰۶.
- ↑ یا معشر الأشهاد إن أمیرکم أمر الغداة ببعض ما لم یؤمر حرمت علیه دماؤنا بصلاتنا و الله یعلم أننا لم نکفر إن تقتلونا تقتلوا إخوانکم و الراقصات إلی منی و المشفر یابن المغیرة إن فینا خطة شنعاء فاحشة فخذها أو ذر؛کتاب الرده، واقدی، ص۱۰۶.
- ↑ تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۱۳۱.
- ↑ کتاب الرده، واقدی، ص۱۰۷.
- ↑ تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۱۳۱.
- ↑ الغدیر، علامه امینی، ج۷، ص۲۱۶؛ تاج العروس، زبیدی، ج۱۵، ص۶۰۷.
- ↑ ناظمزاده، سید اصغر، مقاله «مالک بن نویره»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۷، ص۱۵۹-۱۶۳.
- ↑ تاریخ الطبری، طبری، ج۳، ص۲۷۹.
- ↑ الاصابه، ابن حجر، ج۶، ص۲۴۹.
- ↑ تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۱۳۱.
- ↑ الفتوح، ج۱، ص۲۰.
- ↑ ألا قل لحی أوطؤوا بالسنابک تطاول هذا اللیل من بعد مالک قضی خالد بغیا علیه لعرسها وکان له فیها هوی قبل ذلک فأمضی هواه خالد غیر عاطف دار عنان الهوی عنها ولا متمالک فأصبح ذا أهل و أصبح مالک الی غیر أهل هالکا فی الحوالک؛کتاب الرده، و اقدی، ص۱۰۸- ۱۰۷؛ وفیات الاعیان، ابن خلکان، ج۶، ص۱۵.
- ↑ ناظمزاده، سید اصغر، مقاله «مالک بن نویره»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۷، ص۱۶۴-۱۶۵.
- ↑ وفیات الاعیان، ابن خلکان، ج۶، ص۱۴-۱۵؛ کنز العمال، متقی هندی، ج۵، ص۶۱۹.
- ↑ تاریخ الطبری، طبری، ج۳، ص۲۸۰.
- ↑ تاریخ خلیفه، خلیفة بن خیاط، ص۶۸.
- ↑ الایضاح، فضل بن شاذان، ص۱۳۳.
- ↑ تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۱۳۲.
- ↑ تاریخ الطبری، طبری، ج۳، ص۲۷۸.
- ↑ وفیات الاعیان، ابن خلکان، ج۶، ص۱۲.
- ↑ تاریخ الطبری، طبری، ج۳، ص۲۷۹.
- ↑ الاصابه، ابن حجر، ج۵، ص۵۶۰.
- ↑ تاریخ خلیفه، خلیفه بن خیاط، ص۶۸.
- ↑ ناظمزاده، سید اصغر، مقاله «مالک بن نویره»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۷، ص۱۶۵-۱۶۶.
- ↑ «آیا آدمی میپندارد که بیهوده وانهاده میشود؟» سوره قیامه، آیه ۳۶.
- ↑ «آیا گمان دارد که هرگز کسی بر او چیرگی نمیتواند داشت؟» سوره بلد، آیه ۵.
- ↑ «آیا آنان که کارهای بد انجام میدهند پنداشتهاند که بر ما پیشی میگیرند؟ بد داوری میکنند» سوره عنکبوت، آیه ۴.
- ↑ «آنان را که برای آنچه کردند شادمانی میکنند و دوست دارند برای آنچه نکردند ستایش ببینند رسته از عذاب مپندار و آنها عذابی دردناک خواهند داشت» سوره آل عمران، آیه ۱۸۸.
- ↑ «به همین روی بر بنی اسرائیل مقرر داشتیم که هرکس تنی را -جز به قصاص یا به کیفر تبهکاری در روی زمین- بکشد چنان است که تمام مردم را کشته است و هر که آن را زنده بدارد چنان است که همه مردم را زنده داشته است؛ و بیگمان پیامبران ما برای آنان برهانها (ی روشن) آوردند آنگاه بسیاری از ایشان از آن پس، در زمین گزافکارند» سوره مائده، آیه ۳۲.
- ↑ «و هر کس مؤمنی را به عمد بکشد کیفر او دوزخ است که در آن جاودانه خواهد بود و خداوند بر او خشم میگیرد و لعنت میفرستد و برای او عذابی سترگ آماده میکند» سوره نساء، آیه ۹۳.
- ↑ «و آنان که مردان و زنان مؤمن را بیآنکه کاری (ناپسند) کرده باشند آزار میکنند بیگمان بار بهتان و گناهی آشکار را بر دوش دارند» سوره احزاب، آیه ۵۸.
- ↑ «آیا کسی که خداوند دلش را برای اسلام گشاده داشته است و او از پروردگار خویش با خود فروغی دارد (چون سنگدلان بیفروغ است)؟ بنابراین وای بر سختدلان در یاد خداوند! آنان در گمراهی آشکارند» سوره زمر، آیه ۲۲.
- ↑ «اما گروهها (ی مشرک) میان خود اختلاف ورزیدند پس وای بر ستمگران از عذاب روزی دردناک!» سوره زخرف، آیه ۶۵.
- ↑ «و با زنانی که پدرانتان به نکاح آوردهاند، ازدواج نکنید که کاری زشت و ناخوشایند و بیراه است؛ مگر آنچه از پیش (در زمان جاهلیت) روی داده است» سوره نساء، آیه ۲۲.
- ↑ «وَ مَنْ قُتِلَ دُونَ أَهْلِهِ فَهُوَ شَهِيدٌ»؛ مسند احمد، احمد بن حنبل، ج۱، ص۱۹۱.
- ↑ «مَنْ قُتِلَ دُونَ مَظْلِمَتِهِ فَهُوَ شَهِيدٌ»؛ سنن الکبری، نسائی، ج۲، ص۳۱۱، ح۳۵۵۹.
- ↑ «لا يَحِلُّ دَمُ امْرِىءٍ مُسْلِمٍ يَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ لاَِّ اللّهُ وَ اَ نّى رَسولُ اللّهِ اِلاّ بِاِحدى ثَلاثٍ: رَجُلٌ زَنى بَعْدَ اِحْصانٍ فَاِنَّهُ يُرْجَمُ، وَ رَجُلٌ خَرَجَ مُحارِبا لِلّهِ وَ رَسولِهِ فَاِنَّهُ يُقْتَلُ اَوْ يُصْلَبُ اَوْ يُنفى مِنَ الاَرْرضِ، اَوْ يَقْتُلُ نَفْسا فَيُقتَلُ بِها»؛ صحیح البخاری، بخاری، ج۸، ص۳۸.
- ↑ «لا یحل دم امرئ مسلم إلا باحدی ثلاث: رجل کفر بعد إسلامه أو زنی بعد إحصانه أو قتل نفسا بغیر نفس»؛ سنن ابن ماجه، محمد بن یزید قزوینی، ج۲، ص۱۱۰ و ج۲، ص۸۴۷، ح۲۵۳۳.
- ↑ «أُمِرْتُ أَنْ أُقَاتِلَ اَلنَّاسَ حَتَّى يَقُولُوا لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ فَإِذَا قَالُوهَا فَقَدْ عَصَمُوا مِنِّي دِمَاءَهُمْ وَ أَمْوَالَهُمْ إِلاَّ بِحَقِّهَا وَ حِسَابُهُمْ عَلَى اَللَّهِ»صحیح مسلم، مسلم، ج۱، ص۳۰، حدیث ۳۵ کتاب الایمان.
- ↑ من صلی الصلوات الخمس فإنه یصبح فی ذمة الله و یمسی فی ذمة الله تعالی فلا تقتلن احدا من أهل ذمة الله فتخفر الله الله فی فی ذمته ذمته فیکتک فیکتک الله فی النار علی وجهکتاریخ الخلفاء، سیوطی، ص۱۱۴.
- ↑ الغدیر، علامه امینی، ج۷، ص۲۱۸-۲۲۷ (با تلخیص). سپس علامه امینی نقل میکند که ابوبکر در لحظات آخر عمر خویش گفت: ای کاش سه کار را نکرده بودم: ای کاش خانه فاطمه را برای هیچ کاری بازرسی نمیکردم، هر چند در آن را برای نبرد با من میبستند و ای کاش فجأة سلمی را زنده نمیسوزاندم، یا به آسانی میکشتمش یا پیروزمندانه و به سبب اندیشهای درست، آزادش میساختم و ای کاش، روزی که در سقیفه (سایبان) ساعدیان آن گیر و دارها بر پا بود، من این کار را به گردن یکی از آن دو مرد -عمر و ابو عبیده- میانداختم تا یکی از آن دو به فرمانروائی رسد و من دستیار وی باشم. ولی آن سه کاری که کاش انجام میدادم: آرزو میکنم روزی که اشعث پسر قیس را در بند کرده و به نزد من آوردند، گردن او را میزدم، زیرا به گمانم با هیچ کار بدی روبرو نمیشود مگر اینکه در انجام آن یاری خواهد داد. و هم ای کاش در هنگامی که خالد پسر ولید را بر سر از کیش بازگشتگان فرستادم، خودم در منطقه ذو القصه میماندم تا اگر مسلمانان پیروز میشدند، پس پیروز شده بودند و اگر شکست میخوردند خود، قصد دیدار آنها را میکرده و یا به آنها کمک میرساندم و نیز ای کاش در هنگامی که خالد پسر ولید را به شام فرستادم عمر پسر خطاب را هم به عراق میفرستادم و دست هر دو را در راه خدا باز میگذاردم - در این حال ابوبکر دو دست خود را دراز کرد – و باز ای کاش از پیک خداوند - که درود خدا بر وی باد - میپرسیدم که این کار خلافت با کیست؟ تا هیچ کس با او به کشمکش بر نخیزد و دوست داشتم که از وی پرسیده بودم، آیا انصار نیز در این کار بهرهای دارند؟ و دوست داشتم از وی درباره ارث دختر برادر و عمه پرسشی کرده بودم زیرا دل خودم برای پاسخ به این دو پرسش آرام نمیگیرد. (الغدیر، علامه امینی، ج۷، ص۲۲۹-۲۲۷).
- ↑ ناظمزاده، سید اصغر، مقاله «مالک بن نویره»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۷، ص۱۶۶-۱۷۴.
- ↑ الاغانی، ابوالفرج اصفهانی، ج۱۵، ص۲۰۶.
- ↑ کان یخرج فی اللیلة الصنبر، علیه الشملة الفلوت بین المزادتین علی الجمل الثفال معتقل الرمح الخطی قالوا و ابیک ان هذا لهو الجلد؛ عقد الفرید، ابن عبد ربه، ج۱، ص۱۰۸.
- ↑ یقول اتبکی من قبور رایتها القبر باطراف الملا فالد کاک فقلت له ان الاسی یبعث الاسی فدعنی فهذی کلها قبر مالک؛عقد الفرید، ابن عبد ربه، ج۳، ص۲۲۰.
- ↑ نعم القتیل اذا الریاح تناوحت بین البیوت قتلت یابن الازور ادعوته بالله ثم قتلته لو هو دعاک بذمة لم یغدر لا یضمر الفحشاء تحت ردائه حلو شمائله عفیف المئزر؛
- ↑ الاغانی، ابوالفرج اصفهانی، ج۱۵، ص۲۰۴.
- ↑ ناظمزاده، سید اصغر، مقاله «مالک بن نویره»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۷، ص۱۷۵-۱۷۶.
- ↑ مرحوم قطب راوندی مینویسد: امام باقر (ع) فرمود: «ای جابر بن یزید، به منزل جابر بن عبدالله انصاری برو و بگو محمد بن علی تو را به منزل خویش دعوت کرده است». جابر بن یزید میگوید: به منزل جابر رفتم و در را زدم. جابر بن عبدالله انصاری از داخل خانه صدا زد: صبر کن ای جابر بن یزید. جابر بن یزید میگوید: به خودم گفتم، از کجا دانست من جابر بن یزیدم؟ اینگونه کارها فقط از ائمه آل محمد (ع) برمیآید. به محض اینکه او را ببینم از او سؤال خواهم کرد. هنگامی که از خانه خارج شد، به او گفتم: از کجا دانستی من جا برم در حالی که من کنار در و تو در خانه بودی؟ جابر گفت: «مولایم امام باقر (ع)به من خبر داده بود که از من درباره حنفیه خواهند پرسید و من نیز دنبال تو خواهم فرستاد. (الخرائج و الجرائح، ج۲، ص۵۹۰-۵۹۱) به نظر میرسد این نقل، صحیح است، زیرا جابر بن عبد الله بن حرام در زمان امام باقر (ع) از دنیا رفته است.
- ↑ اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ، أَشْهَدُ أَنَّكَ تَسْمَعُ كَلاَمِي، وَ تَقْدِرُ عَلَى رَدِّ جَوَابِي وَ إِنَّا سُبِينَا مِنْ بَعْدِكَ وَ نَحْنُ نَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ، وَ أَنَّكَ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اَللَّهِ؛
- ↑ الفضائل، شاذان بن جبرئیل قمی، ص۱۰۱ - ۹۹. در ادامه روایت آمده است: طلحه و زبیر لباسشان را از دوش او برداشتند و گفتند: ما فکر نمیکردیم قیمت تو این قدر گران باشد؟ خوله گفت: «به خدا و محمد رسول خدا قسم میخورم که مرا کسی مالک نمیشود مگر به من خبر دهد که وقتی مادرم به من حامله بود، چه دید و هنگام ولادتم چه چیزی را با من در میان گذارد و چه علامتی بین من و اوست و گرنه اگر کسی مالک من شود و به آن چه گفتم خبر ندهد شکم خود را با دست خودم پاره میکنم و آنگاه خون خود را از او خواهم خواست. آنها گفتند: ما نمیدانیم مادر تو چه دیده است. خوله گفت: «آن کسی که بناست مرا مالک شود، به رویای من از خود من آشناتر است. در این هنگام علی ابن ابیطالب امیرالمؤمنین (ع) به مسجد وارد شد و پرسید: این چه برنامهای است که در مسجد روسل خدا برپا کردهاید؟ مردم گفتند: یا علی زنی از بنی حنیفه خودش را بر مؤمنین حرام کرده و داستان را برای ایشان تعریف کردند. امیرالمؤمنین (ع)فرمود: «ادعای باطلی نکرده، من از این موضوع خبر میدهم و او را مالک میشوم». مردم گفتند: «ای اباالحسن، در بین ما کسی علم غیب نمیداند و تو بهتر میدانی که پسر عمویت رسول خدا از دنیا رفت و اخبار آسمان قطع شد. امیرالمؤمنین (ع) فرمود: «اگر من جواب دهم و او را مالک شوم اعتراضی نخواهد بود؟» همه گفتند: نه اعتراضی نخواهد بود. علی (ع) فرمود: «ای حنفیه، من به تو خبر میدهم مالک تو میشوم». او گفت: «تو کیستی؟» علی (ع) فرمود: «من علی بن ابیطالب هستم». خوله گفت: «شاید تو همان مردی هستی که رسول خدا برای ما در روز جمعه در غدیر خم معرفی فرمودند». حضرت فرمود: «من همان هستم». خوله گفت: «چرا به سوی ما نیامدی، زیرا مردان ما میگفتند: زکات اموالمان و جانمان را فقط به کسی که جانشین محمد (ص) است تحویل میدهیم؟» امیرالمؤمنین (ع) فرمودند: «اجر شما ضایع نشده است و خداوند به شما اجر آن را خواهد داد». سپس فرمود: «ای حنفیه مادرت تو را در زمان قحطی که آسمان از باریدن باران و زمین از رویش گیاه خودداری میکرد و همه چیز غارت میشد و حتی گرگها به دنبال گوسفند میگشتند و آن را نمییافتند، باردار بود در این حال مادرت به تو گفت: تو حمل شومی هستی و در زمان نامبارکی به دنیا میآیی. اما بعد از نه ماه در خواب دید که تو میگویی: ای مادرم، من فرزند مبارکی هستم، رشد مبارکی خواهم داشت و مرا آقایی مالک خواهد شد و من فرزندی برایش خواهم آورد (ابن حنفیه)». خوله گفت: «راست گفتی ای امیرالمؤمنین». حضرت فرمود: «این ماجرا را پسر عمویم رسول خدا برایم نقل فرموده بودند». خوله گفت: «علامت بین من و مادرم چیست؟» علی (ع) فرمود: «وقتی مادرت تو را به دنیا آورد کلام و رؤیای تو را در لوحی از چرم نوشت و آن را در لولای خانه جای داد. هنگامی که دو ساله شدی آن را به تو نشان داد و از تو اقرار گرفت. هنگامی که هشت ساله شدی دوباره از تو اقرار گرفت و سپس آن را به تو داد و گفت: وقتی به شما حمله کردند و خونتان را ریختند و تو را اسیر کردند، نگذار کسی مالک تو شود مگر کسی که از رؤیای تو خبر دهد». خوله گفت: «راست گفتی. الان لوح کجاست؟» حضرت فرمود: «در لباس توست». سپس خوله رو به مردم کرد و گفت: «شهادت بدهید که من خودم را به امیرالمؤمنین بخشیدم.»... و نیز ر. ک: الخرائج و الجرائح، قطب راوندی، ج۲، ص۵۹۰-۵۸۹ (با اندکی تفاوت).
- ↑ ناظمزاده، سید اصغر، مقاله «مالک بن نویره»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۷، ص۱۷۶-۱۷۹.