بحث:حجاج بن یوسف ثقفی

Page contents not supported in other languages.
از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

امام سجاد(ع) در عصر امارت حجاج

حجاج تازیانه بنی‌امیه بود برای رام کردن مردم، جلوه‌ای از قهر و تجبر خوش‌نشینان اموی بود تا مردم را به اطاعت محض از حاکمان جور بکشاند و نفیر قهری بود برای سرکوب هر خیزش و جنبش مردمی بعد از حادثه کربلا. آن‌قدر که حجاج در شکنجه و اعدام و زندان بندگان خدا همت کرد و برای مردم کابوسی از وحشت و فتنه بود، برای هیئت حاکمه اموی به ویژه از عصر عبدالملک به بعد وسیله آرامش و رفاه بود، به همین دلیل است که عبدالملک به فرزندانش وصیت می‌کند عليكم بإكرام الحجاج بر شما باد به گرامی‌داشت حجاج. حجاج موجودی بی‌هویت و تحقیر شده و عقده‌ای بود که از خانواده‌ای پست و بی‌ریشه چون قارچی سمی سر برآورده و چون زالو تشنه آشامیدن خون بود و بهترین ایام و لحظات عمرش را زمانی می‌داند که سر یک علوی را ببرد و در حالی که سر هنوز پر و بال می‌زند او در مشاهده آن شعف می‌کند و سرمست می‌شود و اصولاً قدرت‌های جهنمی برای تسلط قهرآمیز بر مردم به این چهره‌های قسی و سفاک و بی‌رحم نیاز دارند و بنی‌امیه با مبسوط الید کردن حجاج بر کوفه و بصره نفس‌ها را در سینه‌ها حبس کرد و این دستوری بود که عبدالملک در اختیار او گذاشت. عبدالملک در رمضان سال ۷۳ (ه. ق) حجاج را والی عراق ساخت و با خط خود نامه‌ای به او نوشت: اما بعد، ای حجاج تو را بر دو عراق (کوفه و بصره) والی و مسلط ساختم، پس هرگاه وارد کوفه شدی چنان لگدکوبش کن که اهل بصره به آن زبون گردند و از مدارای با (مردم) حجاز بپرهیز، چون که گوینده در آنجا هزار (کلمه) می‌گوید و یک حرفی را به کار نمی‌برد. تو را بر دورترین نشان زدم پس خود را بر آن (هدف) بینداز و آنچه را از تو انتظار دارم در نظر گیر والسلام.

در کتاب قصص الأنبیاء از امام جعفر صادق(ع) روایت می‌کند که فرمود: هرگاه خدا بخواهد انتقام اولیاء خود را بگیرد این عمل را به وسیله بدترین مردم انجام می‌دهد. ولی هر وقت بخواهد انتقام خود را بگیرد آن را به واسطه اولیای خود انجام می‌دهد؛ زیرا انتقام یحیی بن زکریا را به وسیله بخت النصر گرفت[۱]. حجاج تازیانه الهی بود که خدا انتقام سکوت در برابر ریختن خون حسین(ع) را به وسیله این خبیث از مردم گرفت. عبدالملک در جمع یاران خود گفت: کار عراق از چه کسی ساخته است؟ همه خاموش ماندند. حجاج برخاست و گفت: از من ساخته است. عبدالملک گفت: بنشین. باز گفت: کار عراق از چه کسی ساخته است؟ باز آنها خاموش ماندند و حجاج برخاست و گفت: از من ساخته است. گفت: بنشین. باز گفت: کار عراق از چه کسی ساخته است؟ بار سوم حجاج برخاست و گفت: ای امیرمؤمنان از من ساخته است. گفت: این کار از تو ساخته است، و فرمان او را نوشتند. حجاج حرکت کرد وقتی به قادسیه رسید به سپاه گفت: از عقب بیایند و شتری خواست که جهازش چوبی و بدون روپوش بود بر آن سوار شد و فرمان را به دست گرفت و با لباس سفر و عمامه، تنها وارد کوفه شد و بانگ برداشت که مردم برای نماز جماعت حاضر شوند. بیست یا سی تن از یاران خود را همراه داشت.

حجاج با چهره‌ای پوشیده در حالی که کمان به بازو داشت به منبر رفت و نشست و انگشت به دهان داشت. مردم به یکدیگر گفتند: برخیزید تا ریگ به او بزنیم. محمد بن عمیر دارمی با بستگان خود آمد و چون حجاج را دید که بر منبر نشسته و سخن نمی‌گوید، گفت: خدا بنی‌امیه را لعنت کند که چنین کسی را به حکومت عراق فرستاده‌اند. وقتی چنین کسی حاکم ما باشد خدا عراق را تباه کرده است. آن‌گاه دست برد که از ریگ مسجد برگیرد و به او بزند و گفت: به خدا اگر بدتر از این پیدا کرده بودند برای ما می‌فرستادند. وقتی خواست ریگ بزند یکی از خاندان او گفت: خدا اصلاح امور کند، از این مرد دست بدار تا بشنویم چه می‌گوید. بعضی می‌گفتند: زبانش گرفته و قدرت سخن گفتن ندارد. دیگری می‌گفت: هالویی است که چیزی نمی‌داند. وقتی مسجد پر شد نقاب از چهره برداشت و برخاست و عمامه از سر برداشت و بدون حمد و ثنای خدا و صلوات بر پیامبر سخن آغاز کرد و گفت: کار من روشن است و از بالا می‌نگرم و چون عمامه را بردارم مرا خواهید شناخت، يا أهل الكوفة اني لأرى روسا قد اينعت و حان قطافها و أين لصاحبها و كأني أنظر إلى الدما بين العمائم و اللحي[۲]. به خدا چشم‌ها می‌بینم که خیره است و گردن‌ها که برافراشته است و سرها که مثل میوه رسیده و هنگام چیدن آن فرا رسیده است و این کار من است، گویی می‌بینم که خون‌ها میان عمامه‌ها و ریش‌ها جاری است. امیرمؤمنان تیرهای خود را بریخت و مرا از همه تلخ‌تر و تیزتر و محکم‌تر دید. اگر به استقامت آیید کارتان به استقامت گراید و اگر راه‌ها را بر من ببندید مرا در مقابل هر کمینگاهی مراقب خواهید یافت. به خدا از گناه‌تان نمی‌گذرم و عذرتان را نمی‌پذیرم.

ای مردم عراق ای اهل شقاق و نفاق و اخلاق بد، به خدا شدت عمل من نه چنان است که پندارید که مرا از روی دقت انتخاب کرده و از روی تجربه پیدا کرده‌اند. به خدا شما را چون چوب پوست می‌کنم و چون کلوخ به هم می‌کوبم و چون شتر می‌زنم و چون سنگ در هم می‌شکنم. ای مردم عراق مدت‌ها در ضلالت کوشیده‌اید و در جهالت فرو رفته‌اید. ای بندگان عصا و فرزندان کنیز، من حجاج بن یوسفم. به خدا وعده من تخلف‌ناپذیر است، از این دسته‌بندی‌ها و قال و قیل‌ها و چه بود و چه خواهد بود دست بردارید. ای نابکاران اینها به شما چه مربوط است هر کس به کار خود بنگرد و دقت کند که شکار من نشود. ای مردم عراق حکایت شما چنان است که خدای عزوجل فرمود: مانند دهکده‌ای که ایمن و مطمئن بود و روزی فراوانی از هر سو می‌رسید و نعمت خدا را کفران کردند و خدا گرسنگی و ترس را بدان‌ها چشانید. پس به استقامت بکوشید و به استقامت آیید، معتدل باشید و منحرف نشوید، همدلی کنید و مطیع شوید و بدانید که پرگویی شأن من نیست و فرار شایسته شما نیست. شمشیری می‌کشم و در زمستان و تابستان در غلاف نمی‌کنم. خدا کجی شما را به استقامت آورد و سرسختی‌های شما را نرمش دهد. من نگریسته‌ام و دیده‌ام که راستی قرین نیکی است و نیکی در بهشت است و دیده‌ام که دروغ قرین بدکاریست و بدکاری در آتش است.

بدانید که امیرمؤمنان به من دستور داده که مستمری‌های شما را بدهم و شما را روانه کنم که همراه مهلب با دشمنان خود بجنگید. به شما فرمان می‌دهم و سه روز مهلت می‌دهم و با خدا عهد می‌کنم که پس از آن، هرکس از آنها را که مأمور اعزام شده‌اند اینجا بیابم گردنش را می‌زنم و مالش را غارت می‌کنم. ای غلام نامه امیرمؤمنان را برای آنها بخوان. آن‌گاه دبیر گفت: بسم الله الرحمن الرحیم از بنده خدا عبدالملک بن مروان امیرمؤمنان به سوی مسلمانان و مؤمنان عراق. سلام بر شما که من با شما حمد خدا می‌کنم. حجاج گفت: ای غلام صبر کن. آن‌گاه از سر خشم گفت: ای مردم عراق ای اهل نفاق و شقاق و اخلاق بد، ای اهل تفرقه و ضلال، امیرمؤمنان به شما سلام می‌کند و سلام او را جواب نمی‌دهید؟ به خدا اگر اینجا بمانم شما را مثل چوب پوست می‌کنم و شما را طور دیگر ادب می‌کنم! این ادب پسر سمیه است که شرطه‌دار عراق بود. ای غلام نامه را بخوان. غلام بخواند و چون به سلام رسید اهل مسجد گفتند: سلام و رحمت و برکات خدا بر امیرمؤمنان باد.

آن‌گاه فرود آمد و دستور داد تا مستمری مردم را دادند. روز سوم حجاج شخصاً از مردم سان دید، شخصی از اشراف کوفه به نام عمیر بن ضابی نزد حجاج آمد و گفت: خدا امیر را قرین صلاح بدارد. من پیری فرتوتم و زبون و علیلم چند فرزند دارم، امیر هر کدام را که نیرومندتر است و اسب بهتر دارد و لوازم کارش کامل‌تر است به جای من به جنگ فرستد. حجاج گفت: جوانی به جای پیری مانعی ندارد. وقتی او رفت عتبه بن سعید و مالک بن اسماء گفتند: خدا امیر را قرین صلاح بدارد، این شخص را می‌شناسی؟ گفت: نه. گفتند: این عمیر بن ضابی تمیمی است که وقتی امیرمؤمنان عثمان کشته شد، بر جنازه او حمله کرد و یک دنده‌اش را شکست. حجاج گفت: او را بیاورید. او را آوردند و گفت: ای پیرمرد تویی که بعد از کشتن امیرمؤمنان عثمان حمله کردی و یک دنده‌اش را شکستی؟ گفت: او پدر پیر مرا که پیری فرتوت بود حبس کرد و رها نکرد تا در زندان او مرد. حجاج گفت: تو شخصاً به جنگ امیرمؤمنان می‌روی و برای جنگ ازارقه عوض می‌فرستی؟ به خدا ای پیرمرد که کشتن تو به صلاح بصره و کوفه است. آن‌گاه حجاج بعد از مذاکره‌ای تهدیدآمیز به غلامش گفت: ای غلام برخیز و گردنش را بزن؛ و غلام گردن او را زد. وقتی او کشته شد مردم به هر وسیله روانه شدند و به طرف مهلب رفتند و بر پل ازدحام شد تا آنجا که بعضی از مردم از روی پل به فرات افتادند[۳]. مردمی که قدر حکومت عدل امیرالمؤمنین علی(ع) را ندانند و فریاد عدالت‌خواهی سیدالشهداء را با مکر و فریب پاسخ دهند، اثرات وضعی آن کارها این خواهد شد که تازیانه‌ای بر سر آنها نازل می‌شود و حجاج مولود طبیعی عملکرد آنهاست.[۴]

امام سجاد(ع) در کفر حجاج

حجاج غلام خانه عبدالملک بود و خود را به امویان فروخته بود و خود را عبد خدا نمی‌دانست. نه تنها خداوند متعال نقشی در زندگیش نداشت، بلکه اصولاً اعتقادی به توحید و نبوت و وحی الهی هم نداشت، چنان‌که اکثر والیان آن عصر این‌گونه بودند، او سرسپردگی نسبت به امویان را به قیمت فنای آخرت خود تضمین کرده بود و هیچ اعتقادی به مقدسات نداشت. از چهره‌های خبیثی بود که نمی‌توانست بغض و کینه خود را نسبت به رسول اکرم(ص) بپوشاند، بلکه در اوج قدرت بی‌پروا به مرقد مبارک رسول اکرم(ص) جسارت می‌کرد. حجاج در کوفه سخنرانی کرد و در مورد کسانی که به مدینه رفته و قبر رسول خدا را زیارت می‌کردند گفت: تبا لهم انما يطوفون باعواد و رمّه بالية هلا طافوا بقصر امير المؤمنين عبدالملك؟ الا يعلمون ان خليفة المرء خير من رسوله؟ مرگ بر اینها که به دور یک مشت چوب پوسیده می‌گردند! چرا به دور قصر عبدالملک نمی‌گردند؟ مگر نمی‌دانند که خلیفه بهتر از فرستاده و رسول اوست؟[۵] حجاج گفت: اگر سفارش امیرالمؤمنین عبدالملک نبود، مدینه را ویران و با خاک یکسان می‌کردم در این شهر جز پاره چوبی که منبر پیامبر خوانند و استخوان پوسیده‌ای که قبرش می‌نامند چیزی نیست[۶].

این حجاج با این بار اعتقادی کفرآلود به عبدالملک مروان نامه می‌نویسد: اگر به حکومتت علاقمندی علی بن الحسین(ع) را بکش! پیشنهاد قتل امام سجاد(ع) در راستای همین کفر اعتقادی است. وقتی به نبوت جسارت کند طبعاً به امامت هم کینه می‌ورزد و فقط حفظ خلافت برای امویان مدار اصلی ذهن اوست و پایه سرسپردگی حجاج است و از اینکه امام سجاد(ع) را مرتبط با جامعه و محبوب مردم می‌بیند که به دلیل وجاهتش مردم را هدایت می‌کند و در دل مردم جا دارد، احساس خطر می‌کند و خلیفه را به شهادتش دعوت می‌نماید. در راستای همین ضدیت با فرهنگ نبوت و وحی و امامت است که حجاج به دست‌ها و گردن صحابی پیامبر مُهر می‌زد تا نتوانند احادیث نبوی را برای مردم بخوانند یا مردم این احادیث را از آنان بشنوند. سهل بن سعد ساعدی، حجاج را درک کرد. حجاج او را احضار کرد و پرسید: چرا عثمان را یاری نکردی؟ گفت: او را کمک کردم! حجاج گفت: دروغ می‌گویی. سپس دستور داد گردنش را با مهر داغ کردند تا او را در میان مردم خوار سازد و کسی گردش نگردد و از او چیزی نپرسد. چنان‌که گردن انس بن مالک خدمتگزار پیامبر و دست جابر بن عبدالله انصاری را مهر کرد و داغ نهاد تا آنها را خوار کرده باشد[۷]. این داغ کردن صحابی پیامبر اکرم(ص) به معنای ممانعت و جلوگیری از اشاعه فرهنگ نبوی بود و اجازه نمی‌داد جز روایات جعلی که از طریق راویان مزدور و درباری اموی برای مردم نقل می‌شد و قدر و منزلت ظالمین به اهل بیت را به دروغ بافته بودند نقل شود و این هجوم فرهنگی مدت‌ها مردم را تغذیه می‌کرد و ساختار شخصیتی می‌ساخت.[۸]

امام سجاد(ع) در تلاش حجاج بر علی‌زدایی

شب‌پره‌های تاریک‌اندیشی چون حجاج، حیات خود را در فرار از نور می‌جویند و با دعوت به ظلمت و تاریکی، با مظاهر روشنایی و نور می‌جنگند. علی(ع) در افق اندیشه‌ها و تعالی فکر و معنویت، نوری است فروزان و عَلَمی است برافراشته و نخلی است ستبر و کوهی است استوار و معشوقی است برای جن و انس و ملک. از اولین روز وفات پیامبر اکرم(ص) که کینه‌ها علیه علی(ع) گره خورد و حسادت‌ها شکل تشکیلاتی به خود یافت، علی(ع) مبغوض و مطرود غاصبان خلافت نور واقع شد. معاویه که سه خلیفه اول فضا را برای ظهور قهرآمیزش باز کردند، تمام توان و موجودیتش را در جهت علی‌زدایی از دل‌ها به کار گرفت و بیست سال پس از شهادت حضرت، باز هم با فکر و فرهنگ علی(ع) جنگید و سبّ بر امیرالمؤمنین را در جامعه اسلامی آن روز نهادینه کرد. خلفای بعد از معاویه با اقتدا به آن جرثومه پلیدی و شرارت به سبّ علی(ع) پرداختند و هر جا شیعه دلباخته او را پیدا کردند به مجازات و اعدام محکوم نمودند. شیعیان در هیچ زمانی آسایش و آرامش نداشتند و تاوان عشق به علی(ع) را با هزینه گزاف تبعید و شکنجه و شهادت می‌پرداختند.

پس از شهادت امام حسین(ع) باز اوضاع رو به وخامت رفت و در دوره حکومت عبدالملک مروان کار بر شیعه سخت شد و آن‌گاه که عبدالملک، حجاج را والی ساخت آنان که تظاهر به صلاح و تقوی و عبادت می‌کردند برای خشنودی حجاج و تقرب به دربار او خود را دشمن علی(ع) و دوست دشمنان او معرفی کردند و تا آنجا که در امکان داشتند، در فضایل دشمنان علی(ع) روایت ساختند و فضایل علی(ع) را نادیده گرفته حتی معایبی هم برای او برشمردند و از اظهار هیچ‌گونه بغض و کینه و نفرت نسبت به او خودداری نکردند تا جایی که می‌گویند شخصی موسوم به عبدالملک بن قریب می‌گویند در برابر حجاج ایستاد و فریاد کشید‌: ای امیر، خاندان من مرا عاق خود کرده نامم را علی نهاده‌اند و من فقیر و تنگدستی هستم و نیازمند به جایزه و عطای امیر، نام مرا تغییر ده. بعد حجاج به روی او خندید و گفت: به دستاویزی نیک متوسل شدی من تو را به حکومت فلان مکان منصوب داشتم و نام او را عمر گذاشت[۹]. آن‌چنان هجوم فکری بر امیرالمؤمنین(ع) ناجوانمردانه بود و آن‌چنان سبّ و ناسزاگویی حضرت ژست جامعه شده بود و همه دریافته بودند که حجاج و هیئت حاکمه اموی به دشمنی با علی(ع) اشتیاق و از دوستی با اهل بیت و دوستان‌شان نفرت دارند که بعضی فقط به اعتبار عقده حقارت نزد امیر می‌رفتند و خود را دشمن علی(ع) معرفی می‌کردند و بعضی هم برای تأمین مالی و جانی خود ناچاراً برای دلخوشی حاکم به امیرالمؤمنین ناروا می‌گفتند.

روزی حجاج به عبدالله بن هانی که از قوم اود و از قبایل یمنی و از اشراف قوم خویش بود و در همه جنگ‌ها و از جمله هنگام حریق کعبه با حجاج حضور داشته بود و از یاران و پیروان وی به شمار می‌رفت، به او گفت: به خدا ما هنوز پاداش تو را نداده‌ایم. آنگاه اسماء بن خارجه را که از قوم فزاره بود خواست و گفت: دختر خود را به زنی به عبدالله بن هانی بده و او گفت: «نه به خدا این شایسته نیست. حجاج تازیانه خواست. وی گفت می‌دهم و دختر را به زنی او داد. آن‌گاه سعید بن قیس همدانی سالار قبایل یمنی را خواست و گفت: دختر خود را به زنی به عبدالله بن هانی بده و او گفت به طایفه اود؟ به خدا هرگز نمی‌دهم و این شایسته نیست. گفت: شمشیر بیارید. گفت: بگذار با کسانم مشورت کنم. با آنها مشورت کرد، گفتند: دختر را بده که این فاسق تو را نکشد، و دختر را به همسری او داد. حجاج به او گفت: ای عبدالله دختر سالار بنی فزاره و دختر سالار همدان و سرور کهلان را به زنی تو دادم و الا طایفه اود را با آنها چه مناسبت است که دخترشان را به تو بدهند؟ عبدالله بن هانی گفت: خدا امیر را قرین صلاح گرداند، چنین مگو زیرا ما فضایلی داریم که هیچ‌کس در عرب ندارد. گفت آن فضایل کدام است؟ گفت: هرگز در طایفه ما به امیرمؤمنان عثمان ناسزا نگفته‌اند. گفت: به خدا این فضیلتی است. گفت: هفتاد کس از طایفه ما در صفین همراه امیرمؤمنان معاویه بود و با ابوتراب جز یکی از ما نبود و او هم به طوری که می‌دانیم مرد بدی بود. گفت به خدا این هم فضیلتی است. گفت: و هیچ‌کس از ما زنی را که دوست‌دار ابوتراب باشد به زنی نگرفته است. گفت: به خدا این هم فضیلتی است. گفت: در میان ما زنی نیست که نذر نکرده باشد اگر حسین کشته شد، ده شتر قربانی کند و همه به نذر خود وفا کرده‌اند. گفت: به خدا این هم فضیلتی است. گفت: به هر یک از ما گفته‌اند ابوتراب را ناسزا گوید یا لعن کند کرده و گفته است حسن و حسین دو پسر او را با مادرشان فاطمه نیز لعنت می‌کنم. گفت: به خدا این هم فضیلتی است[۱۰].

هشام کلبی از پدرش نقل کرده که گفت: من در میان بنی اود که قبیله‌ای از بنی سعد هستند مدتی زندگی کردم. آنها به زن و فرزند خود دشنام دادن به علی را می‌آموختند، مردی در میان آنها از خانواده عبدالله بن ادریس روزی پیش حجاج بن یوسف رفت به حجاج سخنی گفت که در جوابش حجاج درشتی نمود. آن مرد گفت: حجاج با من درشتی نکن هر فضیلت و منقبتی باارزش برای قریش و قبیله ثقیف باشد ما را نیز مانند آن هست، حجاج پرسید: شما چه فضیلتی دارید؟ گفت: در میان ما کسی نیست که زبان به بدگویی عثمان بگشاید و هرگز در این قبیله سخن بدی از او گفته نشده. حجاج گفت: صحیح است این منقبتی است. گفت: در میان ما هرگز خارجی دیده نشده، گفت: این هم منقبتی است. گفت: در جنگ‌های ابوتراب (علی(ع)) جز یک نفر از ما شرکت نکرده همین کار او باعث بی‌ارزشی و گوشه‌گیریش شد. گفت: صحیح است. گفت: میان ما هر کس بخواهد زنی بگیرد اول سؤال می‌کند علی را دوست دارد و یا از او به نیکی یاد می‌کند؟ اگر جواب دهد آری! دیگر با او ازدواج نخواهد کرد، حجاج گفت: درست است این منقبتی است. گفت: هیچ پسری در قبیله ما به نام علی یا حسن یا حسین نخواهی یافت و هرگز دختری را فاطمه نام ننهاده‌اند، گفت: صحیح است. گفت: زنی از قبیله ما وقتی حسین به جانب عراق آمد نذر کرد اگر خدا او را بکشد ده شتر در راه او قربانی کند، پس از کشته شدن حسین به نذر خود وفا نمود، حجاج پذیرفت. گفت: مردی از قبیله ما را دعوت به بیزاری از علی نمودند در جواب گفت: من از آنچه شما می‌خواهید بیشتر انجام می‌دهم از حسن و حسین نیز بیزاری می‌جویم، حجاج گفت: این هم منقبتی است. گفت: امیرالمؤمنین عبدالملک ما را چنان گرامی داشت که از نزدیک‌ترین قبایل عرب به خود نسبت داد و گفت: شما یاورانی وفادار هستید. حجاج تصدیق کرد. گفت: در کوفه ملاحتی وجود ندارد مگر ملاحت و جذابیت قبیله بنی اود. حجاج خنده‌اش گرفت[۱۱].

گفته شده که حجاج سه هزار قبر در نجف کند بلکه بتواند به بدن مبارک امیرالمؤمنین(ع) برسد و حال آنکه قبر امیرالمؤمنین سِرّ پوشیده‌ای بود که غیر از اولاد حضرت و قلیلی از شیعیان هیچ کسی از آن خبر نداشت[۱۲].[۱۳]

امام سجاد(ع) در شهادت دوستان علی(ع) توسط حجاج

ترکش قتل و خشونت و زندان و شکنجه حجاج فقط اصحاب و شیعیان علی(ع) را شامل نمی‌شد، بلکه هر مظلومی را می‌گرفت. کودکان و زن‌ها و پیران از قهر حجاج در امان نبودند. عبدالملک مروان این پلنگ وحشی را به جان مردم عراق انداخته بود تا خیالش از امنیت سیاسی عراق راحت باشد و با آرامش خلافت را بچشد و برای تأمین این آرامش دست حجاج را بر مقدّرات جامعه و جان و مال مردم باز گذاشته بود. روزی حجاج از بازار کوفه می‌گذشت، مردم با دیدنش رنگ از صورت‌شان می‌پرید! روزی که رد می‌شد صدای الله اکبر شخصی به گوشش رسید، همان‌جا مردم را جمع کرد و گفت: الله اکبر را شنیدم که هدفش ذکر نبود، عادی نبود، معنادار بود. بدانید آن‌قدر سر و زبان قطع خواهم کرد تا اینجور نباشید! مردم را دسته دسته می‌کشت و فکر می‌کرد که مردم مورچه و حشرات بی‌مقدارند. آنقدر حریص به کشتن بود که افرادی را که تسلیم شده بودند و یا بیعت کرده بودند با بچه‌ها و زن‌ها و پیران می‌کشت. در اثر این‌گونه جنایات که حیوانات بیابان را به وحشت می‌انداخت حجاج توانست نزد عبدالملک تقرب پیدا کند و شریک سلطنت شود و عبدالملک حکومت شهرهای فارس و کرمان و سیستان و خراسان و عمان و یمن را علاوه بر عراق تحت اختیار او قرار داد.

حجاج مردم را با کمترین گمان و تهمت دستگیر می‌کرد تا به آنجا که اگر مردی متهم به کفر و زندقه می‌شد بیشتر خشنود بود تا آنکه او را شیعه علی بن ابی‌طالب(ع) قلمداد کنند[۱۴]. در برخورد با اصحاب امیرالمؤمنین قساوت و سنگدلی خاصی داشت، اگر کشف می‌کرد که فردی از اصحاب علی(ع) در گوشه‌ای از بلاد اسلامی زاهدانه زندگی می‌کند دستور می‌داد او را احضار می‌کردند و اگر از علی(ع) تبری نمی‌جست اعدام می‌گردید. عبدالرحمن بن ابی لیلی از اصحاب امیرالمؤمنین است، حجاج او را آن قدر کتک زد که کتف‌های او سیاه شد. در کامل بهایی از اعمش روایت شده که حجاج، عبدالرحمن بن ابی لیلی را برهنه کرد و می‌زد تا پشت او چون پلاسی شد و می‌گفت علی را ناسزا بگو و او ابا می‌کرد. نقل است که این عبدالرحمن در تمام غزوات ملازم رکاب امیرالمؤمنین(ع) بود[۱۵].[۱۶]

اذیت و آزار عطیه

عطیه از شیعیان خالص و دوستان وفادار امیرالمؤمنین علی(ع) بود. ابن سعد در طبقات از استقامت او سخن گفته است. عطیه سه دوره قرآن را نزد ابن عباس که مفسر بزرگ قرآن است فراگرفت. پدر عطیه که از دوستان علی(ع) بود، چند روزی خدمت علی(ع) نمی‌رسید، حضرت از او پرسید: مدتی است تو را ندیده‌ایم، گفت: علی جان خدا به ما پسری عطا کرد، دوست دارم اسمش را شما انتخاب کنید. امام فرمود: «هذا عطية الله» اسمش را عطیه بگذار[۱۷]. عطیه با فرزند اشعث علیه حجاج قیام کرد وقتی که لشکر فرزند اشعث شکست خورد، عطیه به فارس در ایران فرار کرد. حجاج نامه‌ای به حاکم فارس محمد بن قاسم که از اقوام حجاج بود نوشت که عطیه را دستگیر کن و به مسجد ببر، اگر به علی لعنت کرد او را رها کن و اگر قبول نکرد تار تار موی سر و صورتش را بکن و بعد ۴۰۰ تازیانه به او بزن. حاکم او را دستگیر کرد و حکم را به او نشان داد که مخیری یکی را بپذیری! عطیه گفت: عقوبت فقط همین است؟ این که چیزی نیست! اگر بند بند بدنم را جدا کنی و در مقابل چشمم در آتش بیاندازی عشق علی(ع) را از دلم نمی‌توانید خاموش کنید. حاکم فارس طبق دستور عمل کرد و ۴۰۰ تازیانه به او زد و موی سر و صورتش را کند[۱۸]. امام محمد باقر(ع) در رنج نامه‌ای می‌فرماید: شیعیان ما را در هر شهری به دست می‌آوردند می‌کشتند و دست و پاها را به گمان شیعه بودن قطع می‌کردند و کسی که نامش به دوستی ما آشکار می‌شد، زندان می‌کردند و یا اینکه مالش غارت شده و یا اینکه خانه او خراب می‌گردید. این بلاها روز به روز شدت پیدا می‌کرد و تا زمان عبیدالله بن زیاد که حسین(ع) را کشت. پس از آن حجاج آمد و شیعیان را می‌کشت و به گمان و تهمت شیعه بودن زندانی می‌کرد. آنقدر وضع شیعه خطرناک بود که اگر به کسی می‌گفتند تو کافر هستی بهتر دوست می‌داشت تا بگویند شیعه علی هستی.

دو نفر از دوستان علی(ع) را آورده و به یکی از آنان گفتند که از علی بیزاری بجوی. آن مرد گفت: علی چه کرده که من از او بیزاری بجویم؟ حجاج گفت: خدا مرا بکشد اگر تو را نکشم! بگو ببینم می‌خواهی دست‌هایت را ببرم یا پاهایت را؟ آن مرد گفت: آن عذابی که مایلی در روز قیامت بچشی اکنون برای من اختیار کن! زیرا خدا روز قیامت به من حق قصاص می‌دهد. حجاج از روی مسخره گفت: خدای تو کجاست؟ آن مرد گفت: در کمین ستمگران! حجاج دستور داد دست و پای او را قطع کنند و بدارش بزنند! سپس متوجه دیگری گردیده گفت: تو چه می‌گویی؟ پاسخ داد: من هم در عقیده و گفتار مانند دوستم که او را به قتل رساندی می‌باشم، حجاج دستور داد او را هم گردن زده و به دارش بزنند[۱۹].[۲۰]

شهادت قنبر

پس از شهادت امام علی(ع) قنبر گوشه عزلت و اعتکاف گزیده و در کوفه به زندگی و عبادت ادامه داد و قبل از واقعه کربلا به اتفاق مسیب و مختار و چند تن دیگر از مسلمانان باایمان و وفادار به زندان افتاد و هنگام واقعه کربلا در زندان بود، تا اینکه پس از مدتی آزاد شد. او روی خاک می‌خفت و با نان خشک رفع گرسنگی می‌کرد و پوشاک قنبر از پارچه گونی مانندی بود. تمام اوقات خود را به عبادت می‌گذرانید و به تلاوت قرآن مشغول بود، یا اینکه به نقل احادیث پیغمبر که از حضرت امیرالمؤمنین علی(ع) فراگرفته بود می‌پرداخت. قنبر بی‌اندازه پیر و شکسته شده و در حدود صد سال عمرش بود و به روایتی بیش از صد سال از سنش می‌گذشت که حجاج از طرف عبدالملک بن مروان به حکومت کوفه منصوب گردید. روزی حجاج در دربار خود اظهار داشت بسی موجب بدبختی و بدشانس است که این قدر دیر به دنیا آمده تا نتوانم دوستان و نزدیکان علی را بیش از این شکنجه و آزار داده و به قتل برسانم و تقریباً بسیاری از آنان قبل از من کشته و قتل عام شده‌اند و تمام این افتخار نصیب من نگردیده است. با وجودی که هزاران نفر از دوستان و پیروان امیرالمؤمنین علی(ع) را قصابی کرده بود ولی هنوز راضی و قانع نبود که این آرزوی قلبی‌اش یعنی شکنجه و آزار دادن و کشتن پیروان امیرالمؤمنین علی(ع) برآورده شده است. روزییکی از اصحاب حجاج به وی گفت: کمیل دوست وفادار و معتمد امیرالمؤمنین علی(ع) و قنبر خادم مخلص و باوفای آن حضرت هنوز زنده‌اند! فرمان داد تا قنبر را حاضر کنند! قنبر با کمر خمیده و ناتوانی و ضعف پیری به حضور او آورده شد و گفتگوی زیر بین آن دو صورت گرفت. حجاج گفت: آیا تو قنبر هستی؟ قنبر گفت: آری من قنبر هستم! حجاج پرسید: آیا لقب تو ابو حمدان است؟ قنبر گفت: بلی. حجاج گفت: آیا تو غلام علی هستی؟ قنبر گفت: آری. حضرت علی بن ابی‌طالب مولا و سرور و صاحب و معلم و ستاره راهنمای من بود. حجاج گفت: آیا حاضری بالای منبر بروی و بر ضد علی سخن و ناسزا بگویی و او را سب کرده، لعنت بفرستی؟ تا در این صورت به تو خوبی کنم و استفاده برسانم؟

قنبر گفت: آن خوبی و استفاده‌ای که بخواهد از انکار حضرت علی(ع) به من برسد برایم معنی و مفهومی ندارد و نمی‌توان آن را خوبی و استفاده نامید. حجاج گفت: اقدام به این امر برای تو آسایش و ثروت و کامیابی به بار خواهد آورد. قنبر گفت: حتی اگر تمام بهشت را به من ببخشند بر خلاف و علیه علی بن ابی‌طالب مولای خود لب نمی‌گشایم و سخن نمی‌گویم و ذره‌ای از محبت و عشق آن رادمرد در دلم کاهش نمی‌یابد. حجاج گفت: پس در این صورت حکم به کشتن تو خواهم داد! قنبر گفت: می‌دانم! مولای من پیش‌گویی کرده بود که چنین زمانی فرا می‌رسد و مرا مانند بز قصابی می‌کنند! حجاج گفت: پس تو از این موضوع خوشحالی. قنبر گفت: من تسلیم خواسته خداوند هستم و مشیت الهی هر طور قرار گیرد بر من گواراست و حتی مرگ موجب خشنودی است. حجاج گفت: آیا این‌قدر نسبت به علی عشق و محبت داری؟ قنبر گفت: بیش از هر چیز در این دنیا[۲۱]. از امام حسن عسکری(ع) روایت شده که فرمودند: قنبر غلام علی(ع) را نزد حجاج بردند، گفت: شما نزد علی چه کار می‌کردی، قنبر گفت: من آب وضوء برای او فراهم می‌کردم، حجاج گفت: او در هنگام وضوء چه می‌گفت. قنبر گفت: او هنگامی که از وضوی خود فارغ می‌شد، می‌گفت: ﴿فَلَمَّا نَسُوا مَا ذُكِّرُوا بِهِ فَتَحْنَا عَلَيْهِمْ أَبْوَابَ كُلِّ شَيْءٍ حَتَّى إِذَا فَرِحُوا بِمَا أُوتُوا أَخَذْنَاهُمْ بَغْتَةً فَإِذَا هُمْ مُبْلِسُونَ * فَقُطِعَ دَابِرُ الْقَوْمِ الَّذِينَ ظَلَمُوا وَالْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ[۲۲] حجاج گفت: گمان می‌کنم وی این آیه را درباره ما تأویل می‌کرد، قنبر گفت: آری. حجاج گفت: اگر گردنت را بزنم چه خواهی کرد؟ گفت: در این صورت من خوشبخت می‌شوم و تو بدبخت خواهی شد. حجاج امر کرد گردن او را زدند[۲۳].[۲۴]

شهادت سعید بن جبیر

سعید بن جبیر از شیعیان وفادار و شیفته امیرالمؤمنین(ع) بود. از جمله عالمان شیعی است که به جرم پیروی از مکتب معرفتی اهل بیت و بیزاری از خلفای جور به دست حجاج به شهادت رسید[۲۵]. سعید بن جبیر در ماه مبارک هر شب یک ختم قرآن قرائت می‌نمود، یک شب به قرائت ابن مسعود، شب دیگر به قرائت زید بن ثابت و شبی به قرائت دیگری و از سعید نقل شده که گفت: در خانه کعبه قرآن را تماماً در دو رکعت قرائت کردم. او از اصحاب امام سجاد(ع) است و از ۵ نفری است که به استقامت در اول امر امامت با امام سجاد(ع) بودند و حجاج او را شهید نکرد مگر به همین جرم.

وقتی حجاج به سعید بن جبیر دست یافت و سعید را پیش وی آوردند گفت: اسم تو چیست؟ گفت: سعید بن جبیر. گفت: نه بلکه شقی بن کسیر است. گفت: پدرم اسم مرا بهتر از تو می‌دانسته است. گفت: تو شقی هستی پدرت نیز شقی بوده است. گفت: آنکه غیب می‌داند غیر توست. گفت: به جای این دنیا آتشی افروخته به تو می‌دهم. گفت: اگر می‌دانستم این کار به دست توست، خدایی جز تو نمی‌گرفتم. گفت: درباره خلفا چه می‌گویی؟ گفت: مرا به کار آنها نگماشته‌اند. گفت: می‌خواهی چه جوری تو را بکشم؟ گفت: تو چه جوری می‌خواهی؟ برای آنکه هر طور امروز مرا بکشی در آخرت همان‌طور تو را خواهم کشت. بفرمان حجاج او را بیرون بردند تا بکشند وقتی می‌رفت خندید، حجاج گفت: تا او را پس آوردند و از سبب خنده‌اش پرسید. گفت: به حلم خدا و بی‌حیایی تو می‌خندم[۲۶]. بعد از گفتگویی طولانی که بین سعید بن جبیر و حجاج صورت گرفت، حکم اعدام این شخصیت برجسته را صادر کرد. سعید با شنیدن حکم قتل این آیه را تلاوت کرد: ﴿إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ حَنِيفًا وَمَا أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ[۲۷] من متوجه خدایی شده‌ام که آسمان و زمین را خلق کرده است و دین پاکیزه را اختیار کرده و مسلمان هستم و از مشرکین نیستم. حجاج دستور داد او را به طرف خلاف قبله بکشید! وقتی روی او را برگرداندند، سعید این آیه را قرائت کرد: ﴿أَيْنَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ[۲۸] به هر طرف رو کنی خدا آنجاست. حجاج دستور داد او را به رو به زمین انداخته سر از بدنش جدا کنید. سعید این آیه را قرائت کرد: ﴿مِنْهَا خَلَقْنَاكُمْ وَفِيهَا نُعِيدُكُمْ وَمِنْهَا نُخْرِجُكُمْ تَارَةً أُخْرَى[۲۹] از خاک خلق‌تان کردم و به خاک برگشته و باز از خاک بار دیگر بیرون می‌آیید. در این حال گردن سعید را زدند و روح بلندش به شاخسار بهشت پرواز کرد[۳۰].[۳۱]

فرار سلیم بن قیس

سلیم بن قیس از اصحاب امیرالمؤمنین(ع) بود، حجاج دستور دستگیری او را صادر کرد. ناچار سلیم به ناحیه فارس از ایران گریخته و به آبان پناهنده شد[۳۲]. ایشان مدتی در خفا زندگی کرد و در پنهانی وفات یافت[۳۳].[۳۴]

شهادت کمیل

کمیل از نیکوکاران شیعیان و خواص حضرت علی(ع) بود. حجاج او را احضار کرد ولی کمیل فرار نمود. حجاح حقوق طائفه کمیل را قطع کرد. کمیل گفت: من پیر شده‌ام و عمر من تمام شده و نباید سبب محرومیت طائفه خود شوم؛ لذا تسلیم حجاج شد. وقتی حجاج او را دید گفت: مایل بودم تو را دستگیر کنم. کمیل گفت: خودنمایی نکن به خدا قسم آنچه از عمر من باقی مانده مانند غبار است، عمل خود را انجام بده و وعده‌گاه من و تو در پیشگاه خداست و پس از کشته شدن حساب است. امیرالمؤمنین(ع) به من خبر داد که تو مرا می‌کشی! حجاج گفت: بنابراین دلیل بر ضرر توست، کمیل گفت: اگر قضاوت و داوری به دست تو باشد این حرف صحیح است. حجاج دستور داد گردن او را زدند[۳۵].[۳۶]

شهادت یحیی بن زید

حجاج همچنین یحیی بن زید را در ناحیه جوزجان به قتل رساند و سرش را از بدن جدا کرده، برای نصر بن سیار فرستاد و نصر هم برای ولید بن یزید و ولید هم آن را به مدینه فرستاد و در دامان مادرش انداختند و مادرش نگاهی به آن سر بریده کرد و گفت: شما مدتی زیاد او را از من دور ساختید، اکنون سر بریده او را برای من هدیه فرستاده‌اید؟ یحیی هنگام شهادت ۱۸ سال داشت و جسدش به دروازه شهر جوزجان به دار آویخته شد و همچنان بود تا زمانی که لشکریان ابومسلم فرا رسیدند[۳۷].[۳۸]

زندان‌های حجاج

اعمال انسان‌ها تراوشات فکر و روح و شخصیت آنهاست. خوبی انسان‌ها متناسب است با درجه فضایل معنوی و حیات روحی آنها و زشتی انسان‌ها نمودی از خباثت روح و شخصیت پلید آنهاست. ولی گاهی این خباثت به وصف نمی‌گنجد. در صحنه سیاسی و نمایش قدرت گاهی جباری مخالفین خود را مؤاخذه می‌کند در عین حال ضابطه انصاف را در زندان و سختی و شرایط نامطلوب رعایت می‌کند و اولیات حیات را برای مخالفین قائل است. در تاریخ کمتر پیدا می‌شود جبارانی که حتی اصول اولیه زندگی را برای محکومین و اسرای خود رعایت نکرده باشند. حجاج از آن معدود ستمگرانی است که کمترین پایبندی به مسائل اخلاقی و انسانی و انصاف و شرافت انسان‌ها را ندارد. حجاج در سال ۹۵ (ه. ق) در پنجاه‌وچهار سالگی در واسط عراق مرد. مدت بیست سال بر مردم حکومت کرده بود و کسانی را که گردن زده بود، جز آنها که در جنگ‌های وی کشته شده بودند، یکصد و بیست هزار نفر به شمار آوردند. وقتی مرد پنجاه هزار مرد و سی هزار زن در محبس وی بود که شانزده هزار نفر از زنان برهنه بودند. محبس زنان و مردان یکی بود و زندان حفاظی نداشت که مردم را از آفتاب تابستان و باران و سرمای زمستان محفوظ دارد. جز این، شکنجه‌های دیگری داشت که وصف آن در کتاب اوسط آمده. گویند: روزی که سوار بود و به قصد نماز جمعه می‌رفت ضجه‌ای شنید گفت: این چیست؟ گفتند: زندانیان ضجه و شکایت می‌کنند، به سوی آنها نگریست و گفت: اخسئوا و لا تكلمون پست شوید و دم نزنید. همان سخنی که برای ساکت شدن سگ می‌گوییم حجاج به آنها گفت. گویند در همان جمعه مرد و دیگر پس از آن سوار نشد.

در تاریخ ابن جوزی نقل شده که زندان حجاج منحصر به دیواری بود که اطراف زندانیان کشیده بودند و نمی‌گذاشتند که از آنجا خارج گردند و سقفی نداشت وقتی که زندانیان از شدت گرما زیر سایه دیوار می‌رفتند، پاسبانان با سنگ آنها را از دیوار دور می‌کردند. حجاج به این زندانیان نانی می‌داد که از جو تهیه شده و مخلوط به خاکستر و نمک بود و هر زندانی چند صباحی بیشتر نمی‌ماند که به رنگ سیاهان زنگی در می‌آمد. در این زندان یک نفر زندانی شد، مادر او مدتی بعد به احوال‌پرسی او آمد، مادر فرزند خود را از شدت سیاهی نشناخت و گفت: این شخص فرزند من نیست، این پسر زنگی است. موقعی که یقین کرد که فرزند اوست فریادی زد و در جای خود از دنیا رفت[۳۹]. بنی‌امیه این پلنگان وحشی و درنده را به جان مردم می‌انداختند تا خود نفس راحتی بکشند و در پرتو تازیانه‌های گرم که بدن مظلومین را کبود می‌کرد بتوانند به عیش و نوش و مجالس تغنی و لهو و لعب بپردازند و ائمه با دلی دردمند این فجایع را می‌نگریستند و بر سرنوشت اسلام به دست سفاکان اموی خون دل می‌خوردند.[۴۰]

منابع

پانویس

  1. بحارالانوار، ج۴۵، ص۳۳۹.
  2. عقدالفرید، ج۵، ص۱۹.
  3. . مروج الذهب، ج۲، ص۱۳۴؛ عقد الفرید، ج۵، ص۲۰.
  4. راجی، علی، مظلومیت امام سجاد ص ۱۸۰
  5. شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج۱۵، ص۲۴۲؛ البدایه و النهایه، ج۹، ص۱۳۱.
  6. مشکوه الادب، ج۲، ص۲۷۲.
  7. اسد الغابه، ج۲، ص۳۶۶؛ استیعاب حاشیه اصابه، ج۲، ص۹۴.
  8. راجی، علی، مظلومیت امام سجاد ص ۱۸۴
  9. شرح ابی الحدید، ج۱، ص۳۵۶؛ ریاض السالکین، ص٢٣.
  10. ترجمه مروج الذهب، ج۲، ص۱۴۷.
  11. بحار الانوار، ج۴۶، ص۱۲۰.
  12. يقال ان الحجاج بن يوسف الثقفي حضر ثلاثة آلاف قبر في النخف طلبا لجثة امير المؤمنين و ظل القبر سرا مكتوما لا يعلم به غير اولاد الامام علي رضوان الله عليه من شيعتهم. منتخب التواریخ ص۲۹۱؛ مشهد الامام علی(ع)، ص۱۲۱؛ شرح نهج البلاغه، ج۱، ص۳۶۱.
  13. راجی، علی، مظلومیت امام سجاد ص ۱۸۶
  14. نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج۳، ص۱۵.
  15. رجال کشی، ج۱، ص۳۱۸؛ تحفه الاحباب، ص۲۴۶.
  16. راجی، علی، مظلومیت امام سجاد ص ۱۸۹
  17. طبقات، ج۶، ص۲۱۲.
  18. المراجعات، ص۱۵۴؛ سفینه البحار، ج۶، ص۲۹۶.
  19. شیعه و زمامداران خودسر، ص۱۱۸.
  20. راجی، علی، مظلومیت امام سجاد ص ۱۹۰
  21. شیعه و زمامداران خودسر، ص۱۲۹.
  22. «آنگاه چون هشدارهایی را که به آنان داده شده بود فراموش کردند درهای هر چیز (از نعمت و آسایش) را بر آنان گشودیم تا چون از داده‌ها دلشاد (و سرمست) شدند ناگهان ایشان را (به عذاب) فرو گرفتیم و آنان یکباره ناامید گردیدند * پس واپسین بازمانده گروه ستمگران از میان برداشته شد و سپاس خداوند پروردگار جهانیان را» سوره انعام، آیه ۴۴-۴۵.
  23. ترجمه الغارات، ص۵۴۳.
  24. راجی، علی، مظلومیت امام سجاد ص ۱۹۲
  25. رجال شیخ طوسی، پاورقی، ص۹۰.
  26. مروج الذهب، ج۲، ص۱۶۷.
  27. «من با درستی آیین روی خویش به سوی کسی آورده‌ام که آسمان‌ها و زمین را آفریده است و من از مشرکان نیستم» سوره انعام، آیه ۷۹.
  28. «پس هر سو رو کنید رو به خداوند است» سوره بقره، آیه ۱۱۵.
  29. «شما را از آن آفریدیم و در آن باز می‌گردانیم و بار دیگر از همان برمی‌آوریم» سوره طه، آیه ۵۵.
  30. شیعه و زمامداران خودسر، ص۱۲۰؛ مروج الذهب، ج۲، ص۱۶۷.
  31. راجی، علی، مظلومیت امام سجاد ص ۱۹۴
  32. تحفه الاحباب، ص۹.
  33. اعیان الشیعه، ج۱، ص۶۳.
  34. راجی، علی، مظلومیت امام سجاد ص ۱۹۵
  35. شیعه و زمامداران خودسر، ص۱۲۹.
  36. راجی، علی، مظلومیت امام سجاد ص ۱۹۵
  37. ترجمه اعیان الشیعه، ج۱، ص۶۳.
  38. راجی، علی، مظلومیت امام سجاد ص ۱۹۶
  39. مروج الذهب، ج۲، ص۱۶۹.
  40. راجی، علی، مظلومیت امام سجاد ص ۱۹۶