یاری خواستن امام حسین: تفاوت میان نسخه‌ها

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت
(صفحه‌ای تازه حاوی «{{نبوت}} {{مدخل مرتبط | موضوع مرتبط = امام حسین | عنوان مدخل = یاری خواستن امام حسین | مداخل مرتبط = یاری خواستن امام حسین در تاریخ اسلامی | پرسش مرتبط = }} ==یاری‌خواهی حسینی== {{متن قرآن|فَلَمَّا أَحَسَّ عِيسَى مِنْهُمُ الْكُفْرَ قَالَ مَنْ أ...» ایجاد کرد)
برچسب: پیوندهای ابهام‌زدایی
 
برچسب: پیوندهای ابهام‌زدایی
خط ۷۰: خط ۷۰:
[[ابن زیاد]] [[فرمان]] داد او را از بالای قصر پایین اندازند که استخوان‌هایش [[شکست]] و [[جان]] سپرد<ref>طبری، محمد، تاریخ طبری، ج۶، ص۳۲۴؛ ابن کثیر دمشقی، اسماعیل، البدایة و النهایة، ج۸، ص۱۶۸؛ فتال نیشابوری، محمد، روضة الواعظین، ص۱۵۲؛ طبرسی، فضل، اعلام الوری، ص۱۳۶.</ref>.
[[ابن زیاد]] [[فرمان]] داد او را از بالای قصر پایین اندازند که استخوان‌هایش [[شکست]] و [[جان]] سپرد<ref>طبری، محمد، تاریخ طبری، ج۶، ص۳۲۴؛ ابن کثیر دمشقی، اسماعیل، البدایة و النهایة، ج۸، ص۱۶۸؛ فتال نیشابوری، محمد، روضة الواعظین، ص۱۵۲؛ طبرسی، فضل، اعلام الوری، ص۱۳۶.</ref>.
گفته‌اند عبیدالله فرمان داد تا او را دست بسته به پایین اندازند، پس او را از بالای قصر به پایین انداختند<ref>مفید، محمد، الارشاد، ج۲، ص۷۲.</ref>. قیس هنوز رمقی داشت؛ از این رو، [[عبدالملک بن عمیر]] به سوی او رفت و سرش را [[برید]] و چون بر این کار او خرده گرفتند، گفت: می‌خواستم راحتش کنم<ref>فتال نیشابوری، محمد، روضة الواعظین، ص۱۷۷؛ مفید، محمد، الارشاد، ج۲، ص۷۱؛ ذهبی، محمد، میزان الاعتدال، ج۲، ص۱۵۱.</ref>.<ref>[[محمد مهدی آصفی|آصفی، محمد مهدی]]، [[بر آستان عاشورا ج۱ (کتاب)|بر آستان عاشورا]]، ج۱، ص ۴۲۴.</ref>.
گفته‌اند عبیدالله فرمان داد تا او را دست بسته به پایین اندازند، پس او را از بالای قصر به پایین انداختند<ref>مفید، محمد، الارشاد، ج۲، ص۷۲.</ref>. قیس هنوز رمقی داشت؛ از این رو، [[عبدالملک بن عمیر]] به سوی او رفت و سرش را [[برید]] و چون بر این کار او خرده گرفتند، گفت: می‌خواستم راحتش کنم<ref>فتال نیشابوری، محمد، روضة الواعظین، ص۱۷۷؛ مفید، محمد، الارشاد، ج۲، ص۷۱؛ ذهبی، محمد، میزان الاعتدال، ج۲، ص۱۵۱.</ref>.<ref>[[محمد مهدی آصفی|آصفی، محمد مهدی]]، [[بر آستان عاشورا ج۱ (کتاب)|بر آستان عاشورا]]، ج۱، ص ۴۲۴.</ref>.
===در [[زرود]]===
حسین{{ع}} در زرود فرود آمد. [[زهیر بن قین بجلی]] نیز در نزدیکی او فرود آمد. [[زهیر]] با حسین{{ع}} همراه نمی‌شد و خوش نداشت در کنار او فرود آید، لیک آب، آنان را در یک جا گرد آورد.
در سفری که زهیر به حسین{{ع}} پیوست، مردی از بنی [[فزاره]] همسفرش بود، [[سدی]] از او [[روایت]] می‌کند:
«همراه با زهیر بن قین بجلی در راه بازگشت از [[مکه]]، با حسین در یک راه بودیم، اما خوش نداشتیم که با او در یک منزلگاه باشیم. وقتی حسین{{ع}} حرکت می‌کرد، زهیر بن قین، عقب می‌ماند و چون حسین{{ع}} فرود می‌آمد، زهیر حرکت می‌کرد تا اینکه به ناچار می‌بایست با او در یک جا می‌بودیم. پس حسین{{ع}} سویی فرود آمد و ما در سویی دیگر فرود آمدیم. نشسته بودیم و [[غذا]] می‌خوردیم که فرستاده حسین{{ع}} آمد و [[سلام]] کرد و وارد شد و گفت: ای زهیر بن قین! [[اباعبدالله حسین]] بن علی{{ع}} مرا فرستاده که پی او بیایی. هرکس هرچه در دست داشت، گذاشت چنان که گویی پرنده بر سرمان نشسته بود!
[[ابومخنف]] گوید: «[[دلهم دختر عمرو]] و [[همسر]] زهیر بن قین برایم گفت که به زهیر گفتم: پسر [[پیامبر خدا]]{{صل}} دنبال تو فرستاده است و نمی‌روی؟ سبحان [[الله]]! چه می‌شود اگر نزد او بروی. سخنش را بشنوی و بازآیی؟
[[دلهم]] گوید: [[زهیر]] نزد او رفت و چیزی نگذشته بود که شادمان و [[گشاده‌رو]] بازگشت و دستور داد تا [[خیمه]] و بار و بنه وی را آوردند و همه را به سوی حسین{{ع}} بردند، آن‌گاه به همسرش گفت: تو را [[طلاق]] دادم، پیش خانواده‌ات برو که نمی‌خواهم به سبب من تو را گزندی برسد»<ref>طبری، محمد، تاریخ طبری، ج۷، ص۲۹۰.</ref>.
در [[روایت]] اللهوف آمده است که زهیر گفت: آهنگ [[همراهی]] حسین{{ع}} کرده‌ام تا خودم را فدایش کنم و با [[جان]] از او [[پاسداری]] نمایم. سپس [[حق]] و [[حقوق]] همسرش را به او داد و وی را به یکی از پسرعموهایش سپرد تا به خانواده‌اش برساند. همسرش سوی او رفت و گریست و خداحافظی کرد و گفت: [[خداوند]] [[یار]] و [[یاور]] بود، برایت خیر خواست. از تو می‌خواهم که [[روز قیامت]] مرا نزد جد حسین{{ع}} یاد کنی.
[[طبری]] می‌گوید: زهیر سپس به یارانش گفت: هر یک از شما [[دوست]] دارد، همراهم بیاید، وگرنه این واپسین [[دیدار]] من با اوست. ماجرایی را برای شما بگویم: به [[جنگ]] بلنجر<ref>بلنجر: از بلاد ترک است. مسلمانان و صحابیان رسول خدا{{صل}} در سال ۲۲ هجری به جنگ مردم آن رفتند. در القمقام آمده است: بلنجر شهری است در بلاد خزر پشت باب الابواب. گفته‌اند: عبدالرحمن بن ربیعه، و به قول بلاذری سلمان بن ربیعه باملی، آن را فتح کرده است. عبدالرحمن به آن دیار رفت و خاقان آنجا، پشت بلنجر به رویارویی او آمد و عبدالرحمن و یارانش که چهار هزار نفر بودند، به شهادت رسیدند. در آغاز کار، ترکان از آنان می‌ترسیدند و می‌گفتند که اینان فرشته‌اند و سلاح در میان آنان اثر نمی‌کند. اتفاقاً مردی ترک در بیشه پنهان شد و مسلمانی را با تیر زد و کشت و در میان قوم خویش فریاد برآورد که اینان همانند شما می‌میرند، پس چرا از آنان می‌ترسید؟ پس، ترکان سوی مسلمانان رفتند و بر آنان حمله بردند، تا اینکه عبدالرحمن بن ربیعه به شهادت رسید و پرچم را برادرش در دست گرفت و هم چنان جنگید تا اینکه توانست برادرش را در نواحی بلنجر به خاک سپارد و بقیه مسلمانان را از راه گیلان باز گرداند. سلمان بن ربیعه و یارانش کشته شدند. ترکان که هر شب نوری را بر قتلگاه مسلمانان می‌دیدند، سلمان بن ربیعه را برداشتند و در تابوتی نهادند و هرگاه به قحطی دچار می‌شدند، به واسطه او از خداوند طلب باران می‌کردند. احتمال دارد اصل واژه «بالبحر» باشد نه «بلنجر» و نسخه برداران در نوشتن واژه خطا کرده باشند. مسلمانان از آن تاریخ بود که جنگ‌های دریایی را آغاز کردند.</ref> رفتیم و [[خداوند]] [[پیروزی]] را نصیب ما ساخت و ما غنایمی به دست آوردیم، [[سلمان]] [[باهلی]] - و در [[روایات]] دیگر: [[سلمان فارسی]] - به ما گفت: آیا پیروزی‌ای که [[پروردگار]] بهره شما کرد و غنایمی که به دست آوردید، شادمانید؟ گفتیم: آری. گفت: اگر به [[سرور]] [[جوانان]] [[آل محمد]]{{صل}} رسیدید، از اینکه به همراه آنان می‌جنگیدید، شادمان‌تر باشید تا از به دست آوردن این غنیمت‌ها. من اینک شما را به [[خدا]] می‌سپارم. [[زهیر]] سپس گفت: به خدا [[سوگند]] سپس او پیوسته پیشاپیش [[قوم]] بود تا اینکه کشته شد. [[رضوان]] [[الله]] علیه<ref>قمی، عباس، نفس المهموم، ص۱۰۴.</ref>.<ref>[[محمد مهدی آصفی|آصفی، محمد مهدی]]، [[بر آستان عاشورا ج۱ (کتاب)|بر آستان عاشورا]]، ج۱، ص ۴۲۵.</ref>.
===در [[قصر بنی مقاتل]]===
حسین{{ع}} در قصر بنی مقاتل، خیمه‌ای برافراشته، نیزه‌ای در [[زمین]] فرو رفته و اسبی ایستاده دید و درباره آن پرسید، گفتند که از آن [[عبیدالله بن حر جعفی]] است. [[حضرت]]، [[حجاج بن مسروق جعفی]] را سوی [[عبیدالله بن حر]] فرستاد. عبیدالله پرسید: چه خبر؟ [[حجاج بن مسروق]] پاسخ داد: [[هدیه]] و کرامتی برای تو دارم، اگر آن را بپذیری. این حسین است که تو را به [[یاری]] خویش می‌طلبد، اگر در پیشگاه او بجنگی، [[پاداش]] خواهی گرفت و اگر کشته شوی، [[شهید]] خواهی بود. ابن [[حر]] گفت: به [[خدا]] [[سوگند]] از [[کوفه]] بیرون نیامدم مگر به سبب کثرت کسانی که برای [[جنگ]] با او بیرون آمده بودند و به سبب اینکه شیعیانش تنهایش نهاده بودند، پس دانستم که او کشته خواهد شد و نمی‌توانم او را [[یاری]] رسانم و [[دوست]] نمی‌دارم که او مرا ببیند و من نیز او را ببینم<ref>ابن قتیبه دینوری، عبدالله، الاخبار الطوال، ص۲۴۹.</ref>.
هنگامی که [[حجاج]]، سخن [[عبیدالله بن حر]] را برای حسین{{ع}} باز گفت، [[حضرت]] برخاست و با جماعتی از خاندانیان و [[صحابیان]] خویش سوی او رفت و به خیمه‌اش وارد شد. عبیدالله در صدر مجلس برای او جا باز کرد. عبیدالله بن حر می‌گوید: هرگز کسی را نیکوتر و با شکوه‌تر از حسین ندیدم و بر کسی چون او [[دل]] نسوزاندم، آن هنگام که دیدم راه می‌رود و [[کودکان]] گرداگرد اویند، و چون به محاسنش نگریستم دیدم که چون پرکلاغ است، گفتم: آیا رنگ خود [[محاسن]] توست یا [[خضاب]] است؟ فرمود: ای ابن حر! [[پیری]] زود به سراغ من آمد. پس دانستم که خضاب است»<ref>بغدادی، عبدالقادر، خزانة الادب، ج۱، ص۲۹۸؛ بلاذری، احمد، انساب الاشراف، ج۵، ص۲۹۱.</ref>.
چون [[اباعبدالله]]{{ع}} در جای خویش آرام گرفت، پس از [[حمد]] و ثنای خدا فرمود:
ای ابن حر! [[مردمان]] [[شهر]] شما به من [[نامه]] نوشتند که بر یاری من فراهم آمده‌اند و از من خواسته‌اند که به سوی آنان بیایم، لیک کار آن گونه نیست که آنان گفتند<ref>قمی، عباس، نفس المهموم، ص۱۰۴.</ref>. تو [[گناهان]] بسیاری داری، آیا توبه‌ای می‌کنی که با آن گناهانت را [[پاک]] کنی؟
عبیدالله گفت: ای [[پسر رسول خدا]]! آن [[توبه]] چیست؟
[[امام]] فرمود: پسردخت پیامبرت را یاری کنی و همراه او بجنگی<ref>فاضل دربندی، ملاآقا بن عابد، اسرار الشهادة، ص۲۳۳.</ref>.
ابن حر گفت: من به خدا سوگند می‌دانم که هرکس تو را [[همراهی]] کند در [[آخرت]] [[سعادتمند]] خواهد بود، لیک در حالی که در کوفه هیچ [[یاوری]] نداری، من برای تو چه می‌توانم بکنم؟ تو را به [[خدا]] مرا وادار به این کار مکن که نفسم اجازه [[مرگ]] نمی‌دهد، لیک این اسب تیزتک من از آن تو، به خدا [[سوگند]] با این اسب در پی چیزی نتاختم مگر اینکه به آن رسیدم و هیچ کس در پی من نتاخت، و من سوار بر آن بودم مگر اینکه از او جلو زدم. این اسب را بگیر، از آن تو».
حسین{{ع}} فرمود: «اینک که [[جان]] خویش را از ما دریغ می‌داری، ما را به اسبت<ref>ابن قتیبه دینوری، عبدالله، الاخبار الطوال، ص۲۴۹.</ref> و خودت نیازی نیست. {{متن قرآن|وَمَا كُنْتُ مُتَّخِذَ الْمُضِلِّينَ عَضُدًا}}<ref>«و من آن نیم که گمراه‌کنندگان را یاور گیرم» سوره کهف، آیه ۵۱.</ref><ref>شیخ صدوق، محمد، امالی، ص۹۴، مجلس ۳۰.</ref> و همان‌گونه که تو مرا [[نصیحت]] کردی، من نیز تو را نصیحت می‌کنم: اگر توانستی که فریاد [[[دادخواهی]]] ما را نشنوی و [[پیکار]] ما را نبینی، این کار را بکن؛ زیرا به خدا سوگند هرکس فریاد ما را بشنود و یاریمان ندهد، [[خداوند]] او را به صورت در [[آتش دوزخ]] افکند»<ref>بغدادی، عبدالقادر، خزانة الادب، ج۱، ص۲۹۸.</ref>.
[[عبیدالله بن حر]] از اینکه [[فرصت]] [[یاری دادن]] حسین{{ع}} را از دست داده بود، پشیمان شد و چنین سرود:
«[[آه]] از حسرتی که تا زنده‌ام
میان سینه و گلویم در رفت و آمد است
آن [[روز]] که حسین در [[قصر]][بنی [[مقاتل]]] به من گفت:
آیا ما را ترک می‌گویی و [[عزم]] [[فراق]] می‌کنی؟
حسین آن هنگام که از من خواست
تا او را در برابر [[دشمنان]] و جدایی افکنان [[یاری]] کنم
اگر بشود که شعله‌ها [[قلب]] [[آزاد]] مردی را بشکافند
قلب من امروز می‌خواهد که بشکافد
اگر روزی [[جان]] خویش را فدای او کرده بودم
[[روز قیامت]] به کرامتی نائل شده بودم
به همراه پسر محمد، که جانم فدای او باد
که مرا [[وداع]] گفت و شتابان رفت
آنان که حسین را یاری کردند، [[رستگار]] شدند
و دیگرانی که [[منافق]] بودند، سرافکنده شدند.
در همین جا بود که [[عمرو بن قیس مشرقی]] و پسرعمویش با حسین{{ع}} گرد آمدند و حسین{{ع}} به آن دو فرمود: «آیا برای یاری من آمده‌اید؟ آنان گفتند: ما عیالواریم و کالای [[مردم]] را در دست داریم و نمی‌دانیم که چه خواهد شد و خوش نداریم که کالای مردم را تباه سازیم. حسین{{ع}} فرمود: بروید تا فریاد [[[دادخواهی]]] ما را نشنوید و خیمه‌های ما را نبینید؛ زیرا هرکس فریاد [دادخواهی] ما را بشنود یا خیمه‌های ما را ببیند و یاریمان نرساند، بر [[خدای عزوجل]] [[حق]] است که او را با بینی در [[آتش]] افکند»<ref>مقرم، سید عبدالرزاق، مقتل الحسین، ص۲۰۲ - ۲۰۵.</ref>.<ref>[[محمد مهدی آصفی|آصفی، محمد مهدی]]، [[بر آستان عاشورا ج۱ (کتاب)|بر آستان عاشورا]]، ج۱، ص ۴۲۸.</ref>.
===در منزلگاه [[شراف]]===
در منزلگاه شراف، [[حربن یزید ریاحی]] با هزار سوار، ناگهان در برابر حسین و همراهانش قرار گرفت. [[ابن زیاد]] او را فرستاده بود تا هرکجا حسین{{ع}} را یافت نگذارد به [[مدینه]] بازگردد و یا او را به [[کوفه]] آورد.
حسین{{ع}} به [[حر]] و لشکریانش که [[تشنه]] بودند، آب نوشاند، سپس در میان آنان به سخن ایستاد و فرمود:
«این عذری است به درگاه [[پروردگار]] عزوجل برای شما. من سوی شما نیامدم تا اینکه نامه‌هایتان به من رسید و فرستادگانتان آنها را نزد من آوردند که به سوی ما بیا که [[پیشوایی]] نداریم. شاید [[خدا]] به وسیله تو ما را به [[هدایت]] فراهم آورد.
اگر بر این قرارید، نزد شما آمده‌ام، پس به من [[پیمان]] و [[میثاق]] دهید تا بدان‌ها [[اطمینان]] یابم و اگر آمدنم را خوش نمی‌دارید از نزد شما می‌روم»<ref>مقرم، سید عبدالرزاق، مقتل الحسین، ص۱۹۵.</ref>.<ref>[[محمد مهدی آصفی|آصفی، محمد مهدی]]، [[بر آستان عاشورا ج۱ (کتاب)|بر آستان عاشورا]]، ج۱، ص ۴۳۱.</ref>.


== منابع ==
== منابع ==

نسخهٔ ‏۲۱ اوت ۲۰۲۲، ساعت ۰۸:۰۸

یاری‌خواهی حسینی

﴿فَلَمَّا أَحَسَّ عِيسَى مِنْهُمُ الْكُفْرَ قَالَ مَنْ أَنْصَارِي إِلَى اللَّهِ قَالَ الْحَوَارِيُّونَ نَحْنُ أَنْصَارُ اللَّهِ آمَنَّا بِاللَّهِ وَاشْهَدْ بِأَنَّا مُسْلِمُونَ[۱]. ﴿يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُونُوا أَنْصَارَ اللَّهِ كَمَا قَالَ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ لِلْحَوَارِيِّينَ مَنْ أَنْصَارِي إِلَى اللَّهِ قَالَ الْحَوَارِيُّونَ نَحْنُ أَنْصَارُ اللَّهِ فَآمَنَتْ طَائِفَةٌ مِنْ بَنِي إِسْرَائِيلَ وَكَفَرَتْ طَائِفَةٌ فَأَيَّدْنَا الَّذِينَ آمَنُوا عَلَى عَدُوِّهِمْ فَأَصْبَحُوا ظَاهِرِينَ[۲]. شیخ جعفر شوشتری در الخصائص الحسینیة، می‌گوید: «حسین(ع) هفت بار از مردم یاری و کمک خواست». او سپس می‌گوید: «لبیک‌های هفت‌گانه‌ای که در زیارت امام حسین(ع) آمده است «لبیک داعی الله) اجابت همین یاری و کمک‌خواهی‌هاست و به آنها اشاره دارد»[۳]. در برگ‌های پیش رو نمونه‌هایی از یاری‌خواهی‌ها و کمک‌طلبی‌های امام حسین(ع) از مسلمانان، از بدو خروج از مدینه تا روز عاشورای محرم سال ۶۱ ه در کربلا را عرضه می‌داریم سپس به بررسی دلالت‌های حسینی می‌پردازیم.

نمونه‌هایی از یاری‌خواهی حسینی

در مدینه

حسین(ع) شب یکشنبه، دو روز مانده از رجب، از مدینه به سوی مکه راه افتاد و فرزندان، برادران، فرزندان برادرش امام حسن(ع) و خاندانیان او نیز همراهش بودند. امام پیش از آنکه از مدینه بیرون رود، وصیت‌نامه‌ای را که در آن از مسلمانان یاری خواسته است، به نگارش درآورد و نزد برادرش محمد بن حنفیه به امانت نهاد. در این وصیت‌نامه آمده است: ﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ. این وصیت حسین بن علی به برادرش محمد بن حنفیه است. حسین شهادت می‌دهد که خدایی جز خدای یگانه نیست و او یگانه است و شریکی ندارد، و گواهی می‌دهد که محمد بنده و فرستاده اوست و حق را از جانب او آورد، و اینکه بهشت حق است و جهنم حق است و قیامت بدون تردید فرا خواهد رسید و خداوند آنانی را که در قبرهایند، برخواهد انگیخت... من از روی خودخواهی یا برای خوشگذرانی و فساد و ستمگری بیرون نیامده‌ام، بلکه بیرون آمده‌ام تا امت جدم را اصلاح کنم و می‌خواهم امر به معروف و نهی از منکر کنم و به سیره جدم و پدرم علی بن ابی طالب عمل کنم. هر که با پذیرش حق، مرا پذیرفت، خداوند به حق سزاوارتر است و هر که مرا نپذیرفت، صبر پیشه می‌کنم تا اینکه خداوند میان من و این قوم داوری کند، که او نیکوترین داوران است».

امام سپس نامه را پیچید و مهر کرد و به برادرش محمد داد[۴].[۵].

یاری‌خواهی حسین(ع) از عبدالله بن عمر

هنگامی که عبدالله بن عمر از امام حسین(ع) خواست در مدینه باقی بماند، امام به او فرمود: «ای عبدالله! از پستی دنیا نزد خداوند این است که سر یحیی بن زکریا به بدکاره‌ای از بدکارگان بنی اسرائیل هدیه شد و سر من نیز به بدکاری از بدکاران بنی‌امیه هدیه می‌شود»[۶]. چون ابن عمر دانست حسین(ع) بر ترک مدینه مصمم است، به او عرض کرد: ای اباعبدالله! جایی از پیکرت را که رسول خدا(ص) همواره می‌بوسید، به من نشان ده. حسین(ع) پیراهن خویش را از روی نافش کنار زد و عبدالله سه بار آن را بوسید و گریست»[۷]. امام سپس به او فرمود: «ای اباعبدالرحمن! از خدا بترس و یاری مرا وامگذار»[۸].[۹].

در مکه

امام حسین(ع) نامه‌ای به سران پنج ناحیه بصره: مالک بن مسمع بکری، احنف بن قیس، منذر بن جارود، مسعود بن عمرو، قیس بن هیثم و عمرو بن عبیدالله بن معمر نوشت و آن را به وسیله یکی از غلامانش به نام سلیمان[۱۰] فرستاد. آن نامه چنین بود: «اما بعد، خدای، محمد(ص) را از میان آفریدگان خویش برگزید و به نبوت خویش گرامی‌اش داشت و به رسالت خویش انتخابش نمود و آن‌گاه وی را به سوی خود برد او اندرز بندگان گفته و رسالت خویش را رسانیده بود. ما خاندان، دوستان، جانشینان و وارثان وی بودیم و از همه مردم به جای وی در میان مردم شایسته‌تر. اما قوم ما دیگران را بر ما برتری دادند که رضایت دادیم و تفرقه را خوش نداشتیم و سلامت را دوست داشتیم در صورتی که می‌دانستیم حق ما نسبت به این کار از کسانی که عهده‌دار آن شدند، بیشتر بود. اینک فرستاده خویش را با این نامه سوی شما روانه کردم و شما را به کتاب خدا و سنت پیامبر او دعوت می‌کنم؛ زیرا که سنت را میرانده‌اند و بدعت را زنده کرده‌اند. اگر گفتار مرا بشنوید شما را به راه راست هدایت می‌کنم»[۱۱].

جارود بن منذر عبدی، پیک حسین را به ابن زیاد تحویل داد و ابن زیاد وی را شبی که صبح آن به سوی کوفه رفت تا بر حسین(ع) پیشی بگیرد[۱۲]، به دار آویخت. بحریه، دختر جارود، همسر ابن زیاد بود و جارود پنداشت که آن پیک دسیسه‌ای از سوی ابن زیاد است. اما احنف در نامه‌ای به حسین(ع) نوشت: «اما بعد؛ صبر پیشه کن که وعده خدا حق است و زنهار تا کسانی که یقین ندارند تو را به سبک‌سری وا ندارند»[۱۳]. یزید بن مسعود بنی تمیم، بنی حنظله و بنی سعد را گرد آورد و چون حاضر شدند، گفت: ای بنی تمیم! جایگاه و حسب و نسب مرا در میان خود چگونه می‌دانید؟ گفتند: به به! تو به خدا سوگند ستون فقرات ما و سرآمد افتخاری و در میانه شرافت جای گرفته‌ای و در آن از همگان پیشتری. یزید گفت: من شما را بهر کاری گرد آورده‌ام و می‌خواهم درباره آن با شما مشاوره کنم و برای انجام دادنش از شما یاری بجویم. آنان گفتند: ما به خدا سوگند با تو خیرخواهی خواهیم کرد و تو را در جریان آنچه که صلاح بدانیم قرار خواهیم داد، بگو تا بشنویم. یزید گفت: معاویه مرد، به خدا سوگند از مردن او ما را غمی نیست. هان! بدانید که باب ستم شکسته شد و پایه‌های ظلم متزلزل گردید. معاویه بیعتی را منعقد کرد که به گمان خود آن را استوار ساخت، لیک هیهات که به آنچه بخواهد، برسد. به خدا سوگند که او کوشید، لیک ناکام ماند و رایزنی کرد، لیک شکست خورد. یزید که شراب می‌نوشد و سرکرده نابکاران است، ادعای خلافت بر مسلمانان را دارد و بدون رضایتشان بر آنان حکومت می‌کند، با اینکه کوته‌فکر و بی‌دانش است و از حق به اندازه جای پای خویش را نمی‌شناسد. به خدای سوگندی محکم و استوار یاد می‌کنم که جهاد با یزید در راه دین، برتر و با فضیلت‌تر از جهاد با مشرکان است.

این حسین بن علی، پسر دخت رسول خدا(ص) است که شرافتی ریشه‌دار، رایی صحیح، فضلی وصف ناشدنی و دانشی بی‌پایان دارد و از بهر سابقه، سن، دیرینگی اسلام و خویشاوندی‌اش با رسول الله به کار خلافت شایسته‌تر از اوست. او با کم‌سالان مهربان و با بزرگ‌سالان دلسوز است و چه بزرگوار سرپرستی است برای زیردستان و چه پیشوایی برای مردمان که خداوند به وسیله او حجت را بر مردم تمام کرده، اندرز را به همگان رسانده و ابلاغ کرده است. پس، از نور حق چشم مپوشید و در گودال باطل گام منهید. صخربن قیس در روز جمل بدنامتان کرد، اینک با حرکت به سوی فرزند رسول خدا(ص) و یاری رساندن به او، این بدنامی را از خود بشویید. به خدا سوگند هرکس از شما که از پاری او کوتاهی کند، خدای تعالی خواری و ذلت را در فرزندانش و قلت و کمی را در عشیره او قرار خواهد داد. اینک من جامه جنگ پوشیده، زره کارزار بر تن کرده‌ام. هر کس کشته نشود، خواهد مرد و هر که از جنگ بگریزد از دست مرگ گریزی نخواهد داشت. پس، خدایتان رحمت کند! پاسخی نیکو به من بدهید. بنی حنظله گفتند: ای ابوخالد! ما تیر کمان تو هستیم و شهسواران عشیره‌ات. اگر با ما تیراندازی، به هدف زنی و اگر به وسیله ما بجنگی، پیروزی یابی. به خدا سوگند به هر نشیبی که فرو روی، ما نیز فرو رویم و هر مشقتی که ببینی، ما نیز خواهیم دید. اگر بخواهی با شمشیرهایمان تو را یاری و با دست‌هایمان از تو نگهداری می‌کنیم.

بنی عامربن تمیم گفتند: ای اباخالد! ما پسران پدر تو و هم‌پیمان تو هستیم. اگر تو خشم‌گیری ما نیز خشم می‌گیریم و اگر تو حرکت کنی ما نیز حرکت می‌کنیم. فرمان فرمان توست پس هرگاه خواستی ما را فرا بخوان. بنی سعد بن زید گفتند: ای ابوخالد! ما مخالفت با تو و سرپیچی از نظر تو را از همه چیز بیشتر دشمن می‌داریم. صخر بن قیس در روز جنگ جمل ما را فرمان داد جنگ را ترک گوییم. ما فرمان او را پسندیدیم لیک عزتمان در میان ما بر جای مانده است. اینک ما را مهلت ده که بازگردیم و مشورت کنیم و نظر خویش را به تو بگوییم. یزید بن مسعود گفت: اگر او را یاری نکنید، دعا می‌کنم که پروردگار هرگز شمشیر را از بالای سر شما برندارد و همیشه شمشیرتان در میانتان در کار باشد.

سپس به امام حسین(ع) نوشت: «اما بعد؛ نامه تو به دستم رسید. دانستم که مرا به چه فرا می‌خوانی و فرایم می‌خوانی که از اطاعت تو بهره‌مند گردم و به بهره‌ام از یاری تو دست یابم. خداوند هیچ‌گاه زمین را از کسی که بر آن به نیکویی عمل کند و راه نجات را نشان دهد، خالی نمی‌گذارد. شما حجت‌های خداوند بر آفریدگانش و امانت او بر روی زمین هستید. شاخه‌ای از درخت زیتون احمدی هستید، او [[[رسول خدا]](ص)] تنه آن درخت است و شما شاخه‌اش؛ پس با همایون‌ترین فال نیک بیا که بنی‌تمیم را رام و فرمانبردار تو کرده‌ام و آنان را در پیروی از تو از شتران تشنه‌ای که به آبشخور خویش می‌روند، شتابان‌تر نموده‌ام. بنی سعد را مطیع تو ساخته‌ام و چرک‌های دل آنان را با آب ابرهای بارانی آن هنگام که برق می‌زنند، شسته‌ام». حسین(ع) چون نامه یزید بن مسعود را خواند، فرمود: «خدا تو را از ترس در امان دارد و عزت ببخشد و روز تشنگی بزرگ سیرابت سازد». هنگامی که یزید بن مسعود آماده رفتن می‌شد، خبر شهادت امام حسین(ع) به او رسید. او از اینکه سعادت شهادت را از دست داده است، آه و ناله بسیار کرد و بسی افسوس خورد.

ماریه، دختر سعد یا منقذ، از شیعیان مخلص بود و خانه‌اش محل گردهمایی شیعیان و سخن از فضایل اهل بیت(ع) به شمار می‌آمد. یزید بن نبیط که از قبیله عبدالقیس بود و ده پسر داشت، به پسرانش گفت: کدامتان با من می‌آیید؟ دو نفر از پسرانش به نام‌های عبدالله و عبیدالله آماده شدند. یاران یزید بن نبیط که در خانه آن زن بودند، او را گفتند: از یاران ابن زیاد بر تو هراسناکیم. گفت: وقتی مرکب من در دشت به راه افتد، هر که خواهد از پی من برآید[۱۴]. عامر، غلام آزادشده‌اش، سیف بن مالک و ادهم بن امیه نیز با یزید بن نبیط همراه شدند. آنان در مکه به حسین(ع) رسیدند و به کاروان او ملحق شدند تا اینکه به کربلا رسید و به همراه امام کشته شدند.

حسین(ع) شبی که فردای آن از مکه خارج شد، در میان مسلمانان سخنرانی کرد و فرمود: «گردنبند مرگ برای فرزندان آدم، چونان گردنبند بر گردن دختر جوان است [یعنی مرگ انسان حتمی است]. اشتیاق فراوان به دیدار گذشتگانم دارم، مانند اشتیاق یعقوب به یوسف. برایم قتلگاهی انتخاب شده است که آن را خواهیم دید و گویا به بندهایم می‌نگرم که درندگان بیابان‌ها آنها را میان نواویس و کربلا از هم جدا می‌کنند و شکم‌های خویش را از آن می‌کنند. هیچ گزیر از روزی (سرنوشتی) که نوشته شده است، نیست. خشنودی خدا، خشنودی ما خاندان است. بر بلاهایش صبر می‌کنیم و خدا پاداش صابران را به ما می‌دهد. پاره‌های تن من پیامبر از او جدا نیستند، بلکه آنان در بهشت برین، جمع خواهند شد و چشم پیامبر(ص) به آنان روشن خواهد گردید و وعده پیامبر(ص) درباره آنان عملی خواهد گشت. هر که جانش را در راه ما می‌بخشد و خود را برای ملاقات با خدا آماده کرده، با ما سفر کند. من فردا، به خواست خدا، حرکت می‌کنم»[۱۵]. امام حسین(ع) در این خطبه از شهادت خویش خبر می‌دهد و از مسلمانان یاری می‌خواهد و جانشان را طلب می‌کند و از آنان که می‌خواهند با او بیرون روند، درخواست می‌کند که خود را برای دیدار با خدا آماده سازند. امام به مسلمانان اعلان می‌کند که فردا سوی عراق خواهد رفت و هر که می‌خواهد به او ملحق شود، از امشب خود را آماده گرداند.

این دعوت در نوع خویش در تاریخ مردان انقلاب و قیام، شگفت است؛ زیرا حسین(ع) به مردم وعده پادشاهی و قدرت نمی‌دهد بلکه به سوی مرگ دعوتشان می‌کند. این دعوت با این خصوصیت، قیام حسینی(ع) را در تاریخ از دیگر قیام‌ها و جنبش‌ها متمایز می‌سازد. حسین(ع) از مردم می‌خواهد که جانشان را در راه او فدا کنند و خود را از بند دنیا رها سازند و برای دیدار با خدا آماده کنند. حسین(ع) می‌داند که چه می‌گوید. اگر مردم، آن روز از بهر دنیا و مال و قدرت به همراه حسین(ع) بیرون می‌آمدند و نه از بهر خدا، بی‌گمان این جنبش را وامی‌نهادند و ارزش و تأثیر ژرف و جاودان آن در تاریخ را از آن سلب می‌کردند. حسین(ع) با این روش از همان بدو خروجش اعلان می‌دارد آنانی را که برآن‌اند در پی مال، قدرت و دنیا به او بپیوندند، نمی‌پذیرد. این خطبه در صراحت و مضامین و نوع دعوتش شگفت است و یاری‌خواهی، مرگ‌طلبی، ترغیب به آخرت و چشم‌پوشی از دنیا و دعوت و عدم پذیرش را در گرفته است.[۱۶].

در حاجر

هنگامی که امام حسین(ع) به حاجر[۱۷] در بطن الرمه[۱۸] رسید، پاسخ نامه مسلم بن عقیل را به کوفیان نوشت و آن را با قیس بن مسهر صیداوی فرستاد[۱۹]. در این نامه آمده بود: «اما بعد؛ نامه مسلم بن عقیل به من رسید که از فراهم آمدن شما برای یاری ما و گرفتن حقمان خبر می‌داد. از خدا خواستم که با ما نیکی کند و شما را بر این کار، پاداش بزرگ دهد. از مکه در روز سه‌شنبه، هشت روز از ذی‌حجه گذشته به سوی شما رهسپار شدم، پس هنگامی که پیک من نزد شما رسید، در کار خویش شتاب مکنید که من همین روزها نزد شما خواهم آمد».

هنگامی که قیس به قادسیه رسید، حصین بن نمیر تمیمی - که رئیس پاسبانان ابن زیاد بود و ابن زیاد او را فرمان داده بود تا کار سواره نظام را از قادسیه تا خفان[۲۰] و از آن تا قطقطانه سر و سامان دهد- او را دستگیر کرد و خواست تا او را بگردد، لیک قیس نامه را بیرون آورد و پاره کرد. هنگامی که قیس را نزد ابن زیاد آوردند، ابن زیاد گفت: چرا نامه را پاره کردی؟ قیس گفت: برای اینکه تو از آن خبردار نشوی. و چون ابن زیاد به قیس اصرار کرد که از مفاد نامه با خبرش سازد، قیس نپذیرفت، ابن زیاد گفت: اگر از نامه خبرم نمی‌دهی، پس بر منبر شو و حسین، پدرش و برادرش را لعنت کن وگرنه تو را پاره پاره می‌سازم. قیس بر منبر شد و خدای را حمد و ثنا گفت و بر پیامبر و خاندان او درود فرستاد و برای امیرمؤمنان، حسن و حسین(ع) از خداوند بسیار رحمت‌طلبید و عبیدالله بن زیاد، پدرش و امویان را لعنت کرد، آن‌گاه گفت: ای مردم! من فرستاده حسین به سوی شما هستم، او را در فلان محل پشت سر نهادم، پس او را اجابت کنید.

ابن زیاد فرمان داد او را از بالای قصر پایین اندازند که استخوان‌هایش شکست و جان سپرد[۲۱]. گفته‌اند عبیدالله فرمان داد تا او را دست بسته به پایین اندازند، پس او را از بالای قصر به پایین انداختند[۲۲]. قیس هنوز رمقی داشت؛ از این رو، عبدالملک بن عمیر به سوی او رفت و سرش را برید و چون بر این کار او خرده گرفتند، گفت: می‌خواستم راحتش کنم[۲۳].[۲۴].

در زرود

حسین(ع) در زرود فرود آمد. زهیر بن قین بجلی نیز در نزدیکی او فرود آمد. زهیر با حسین(ع) همراه نمی‌شد و خوش نداشت در کنار او فرود آید، لیک آب، آنان را در یک جا گرد آورد. در سفری که زهیر به حسین(ع) پیوست، مردی از بنی فزاره همسفرش بود، سدی از او روایت می‌کند: «همراه با زهیر بن قین بجلی در راه بازگشت از مکه، با حسین در یک راه بودیم، اما خوش نداشتیم که با او در یک منزلگاه باشیم. وقتی حسین(ع) حرکت می‌کرد، زهیر بن قین، عقب می‌ماند و چون حسین(ع) فرود می‌آمد، زهیر حرکت می‌کرد تا اینکه به ناچار می‌بایست با او در یک جا می‌بودیم. پس حسین(ع) سویی فرود آمد و ما در سویی دیگر فرود آمدیم. نشسته بودیم و غذا می‌خوردیم که فرستاده حسین(ع) آمد و سلام کرد و وارد شد و گفت: ای زهیر بن قین! اباعبدالله حسین بن علی(ع) مرا فرستاده که پی او بیایی. هرکس هرچه در دست داشت، گذاشت چنان که گویی پرنده بر سرمان نشسته بود! ابومخنف گوید: «دلهم دختر عمرو و همسر زهیر بن قین برایم گفت که به زهیر گفتم: پسر پیامبر خدا(ص) دنبال تو فرستاده است و نمی‌روی؟ سبحان الله! چه می‌شود اگر نزد او بروی. سخنش را بشنوی و بازآیی؟ دلهم گوید: زهیر نزد او رفت و چیزی نگذشته بود که شادمان و گشاده‌رو بازگشت و دستور داد تا خیمه و بار و بنه وی را آوردند و همه را به سوی حسین(ع) بردند، آن‌گاه به همسرش گفت: تو را طلاق دادم، پیش خانواده‌ات برو که نمی‌خواهم به سبب من تو را گزندی برسد»[۲۵].

در روایت اللهوف آمده است که زهیر گفت: آهنگ همراهی حسین(ع) کرده‌ام تا خودم را فدایش کنم و با جان از او پاسداری نمایم. سپس حق و حقوق همسرش را به او داد و وی را به یکی از پسرعموهایش سپرد تا به خانواده‌اش برساند. همسرش سوی او رفت و گریست و خداحافظی کرد و گفت: خداوند یار و یاور بود، برایت خیر خواست. از تو می‌خواهم که روز قیامت مرا نزد جد حسین(ع) یاد کنی. طبری می‌گوید: زهیر سپس به یارانش گفت: هر یک از شما دوست دارد، همراهم بیاید، وگرنه این واپسین دیدار من با اوست. ماجرایی را برای شما بگویم: به جنگ بلنجر[۲۶] رفتیم و خداوند پیروزی را نصیب ما ساخت و ما غنایمی به دست آوردیم، سلمان باهلی - و در روایات دیگر: سلمان فارسی - به ما گفت: آیا پیروزی‌ای که پروردگار بهره شما کرد و غنایمی که به دست آوردید، شادمانید؟ گفتیم: آری. گفت: اگر به سرور جوانان آل محمد(ص) رسیدید، از اینکه به همراه آنان می‌جنگیدید، شادمان‌تر باشید تا از به دست آوردن این غنیمت‌ها. من اینک شما را به خدا می‌سپارم. زهیر سپس گفت: به خدا سوگند سپس او پیوسته پیشاپیش قوم بود تا اینکه کشته شد. رضوان الله علیه[۲۷].[۲۸].

در قصر بنی مقاتل

حسین(ع) در قصر بنی مقاتل، خیمه‌ای برافراشته، نیزه‌ای در زمین فرو رفته و اسبی ایستاده دید و درباره آن پرسید، گفتند که از آن عبیدالله بن حر جعفی است. حضرت، حجاج بن مسروق جعفی را سوی عبیدالله بن حر فرستاد. عبیدالله پرسید: چه خبر؟ حجاج بن مسروق پاسخ داد: هدیه و کرامتی برای تو دارم، اگر آن را بپذیری. این حسین است که تو را به یاری خویش می‌طلبد، اگر در پیشگاه او بجنگی، پاداش خواهی گرفت و اگر کشته شوی، شهید خواهی بود. ابن حر گفت: به خدا سوگند از کوفه بیرون نیامدم مگر به سبب کثرت کسانی که برای جنگ با او بیرون آمده بودند و به سبب اینکه شیعیانش تنهایش نهاده بودند، پس دانستم که او کشته خواهد شد و نمی‌توانم او را یاری رسانم و دوست نمی‌دارم که او مرا ببیند و من نیز او را ببینم[۲۹]. هنگامی که حجاج، سخن عبیدالله بن حر را برای حسین(ع) باز گفت، حضرت برخاست و با جماعتی از خاندانیان و صحابیان خویش سوی او رفت و به خیمه‌اش وارد شد. عبیدالله در صدر مجلس برای او جا باز کرد. عبیدالله بن حر می‌گوید: هرگز کسی را نیکوتر و با شکوه‌تر از حسین ندیدم و بر کسی چون او دل نسوزاندم، آن هنگام که دیدم راه می‌رود و کودکان گرداگرد اویند، و چون به محاسنش نگریستم دیدم که چون پرکلاغ است، گفتم: آیا رنگ خود محاسن توست یا خضاب است؟ فرمود: ای ابن حر! پیری زود به سراغ من آمد. پس دانستم که خضاب است»[۳۰].

چون اباعبدالله(ع) در جای خویش آرام گرفت، پس از حمد و ثنای خدا فرمود: ای ابن حر! مردمان شهر شما به من نامه نوشتند که بر یاری من فراهم آمده‌اند و از من خواسته‌اند که به سوی آنان بیایم، لیک کار آن گونه نیست که آنان گفتند[۳۱]. تو گناهان بسیاری داری، آیا توبه‌ای می‌کنی که با آن گناهانت را پاک کنی؟ عبیدالله گفت: ای پسر رسول خدا! آن توبه چیست؟ امام فرمود: پسردخت پیامبرت را یاری کنی و همراه او بجنگی[۳۲]. ابن حر گفت: من به خدا سوگند می‌دانم که هرکس تو را همراهی کند در آخرت سعادتمند خواهد بود، لیک در حالی که در کوفه هیچ یاوری نداری، من برای تو چه می‌توانم بکنم؟ تو را به خدا مرا وادار به این کار مکن که نفسم اجازه مرگ نمی‌دهد، لیک این اسب تیزتک من از آن تو، به خدا سوگند با این اسب در پی چیزی نتاختم مگر اینکه به آن رسیدم و هیچ کس در پی من نتاخت، و من سوار بر آن بودم مگر اینکه از او جلو زدم. این اسب را بگیر، از آن تو». حسین(ع) فرمود: «اینک که جان خویش را از ما دریغ می‌داری، ما را به اسبت[۳۳] و خودت نیازی نیست. ﴿وَمَا كُنْتُ مُتَّخِذَ الْمُضِلِّينَ عَضُدًا[۳۴][۳۵] و همان‌گونه که تو مرا نصیحت کردی، من نیز تو را نصیحت می‌کنم: اگر توانستی که فریاد [[[دادخواهی]]] ما را نشنوی و پیکار ما را نبینی، این کار را بکن؛ زیرا به خدا سوگند هرکس فریاد ما را بشنود و یاریمان ندهد، خداوند او را به صورت در آتش دوزخ افکند»[۳۶].

عبیدالله بن حر از اینکه فرصت یاری دادن حسین(ع) را از دست داده بود، پشیمان شد و چنین سرود: «آه از حسرتی که تا زنده‌ام میان سینه و گلویم در رفت و آمد است آن روز که حسین در قصر[بنی مقاتل] به من گفت: آیا ما را ترک می‌گویی و عزم فراق می‌کنی؟ حسین آن هنگام که از من خواست تا او را در برابر دشمنان و جدایی افکنان یاری کنم اگر بشود که شعله‌ها قلب آزاد مردی را بشکافند قلب من امروز می‌خواهد که بشکافد اگر روزی جان خویش را فدای او کرده بودم روز قیامت به کرامتی نائل شده بودم به همراه پسر محمد، که جانم فدای او باد که مرا وداع گفت و شتابان رفت آنان که حسین را یاری کردند، رستگار شدند و دیگرانی که منافق بودند، سرافکنده شدند. در همین جا بود که عمرو بن قیس مشرقی و پسرعمویش با حسین(ع) گرد آمدند و حسین(ع) به آن دو فرمود: «آیا برای یاری من آمده‌اید؟ آنان گفتند: ما عیالواریم و کالای مردم را در دست داریم و نمی‌دانیم که چه خواهد شد و خوش نداریم که کالای مردم را تباه سازیم. حسین(ع) فرمود: بروید تا فریاد [[[دادخواهی]]] ما را نشنوید و خیمه‌های ما را نبینید؛ زیرا هرکس فریاد [دادخواهی] ما را بشنود یا خیمه‌های ما را ببیند و یاریمان نرساند، بر خدای عزوجل حق است که او را با بینی در آتش افکند»[۳۷].[۳۸].

در منزلگاه شراف

در منزلگاه شراف، حربن یزید ریاحی با هزار سوار، ناگهان در برابر حسین و همراهانش قرار گرفت. ابن زیاد او را فرستاده بود تا هرکجا حسین(ع) را یافت نگذارد به مدینه بازگردد و یا او را به کوفه آورد. حسین(ع) به حر و لشکریانش که تشنه بودند، آب نوشاند، سپس در میان آنان به سخن ایستاد و فرمود: «این عذری است به درگاه پروردگار عزوجل برای شما. من سوی شما نیامدم تا اینکه نامه‌هایتان به من رسید و فرستادگانتان آنها را نزد من آوردند که به سوی ما بیا که پیشوایی نداریم. شاید خدا به وسیله تو ما را به هدایت فراهم آورد. اگر بر این قرارید، نزد شما آمده‌ام، پس به من پیمان و میثاق دهید تا بدان‌ها اطمینان یابم و اگر آمدنم را خوش نمی‌دارید از نزد شما می‌روم»[۳۹].[۴۰].

منابع

پانویس

  1. «و چون عیسی در آنان (آثار) کفر را دریافت گفت: یاران من به سوی خداوند کیانند؟» سوره آل عمران، آیه ۵۲.
  2. «ای مؤمنان! یاوران (دین) خدا باشید چنان که عیسی پسر مریم به حواریان گفت: چه کسانی در راه خداوند یاوران من خواهند بود؟ حواریان گفتند: ما یاوران (دین) خداوندیم و دسته‌ای از بنی اسرائیل ایمان آوردند و دسته‌ای کافر شدند و ما مؤمنان را در برابر دشمنانشان نیرو» سوره صف، آیه ۱۴.
  3. شوشتری، جعفر، الخصائص الحسینیة، ص۱۷۷ - ۱۷۸.
  4. بحرانی، عبدالله، مقتل العوالم، ص۵۴.
  5. آصفی، محمد مهدی، بر آستان عاشورا، ج۱، ص ۴۱۷.
  6. مقرم، سید عبدالرزاق، مقتل الحسین، ص۱۳۹.
  7. صدوق، محمد بن علی، امالی، ص۹۳، مجلس ۳۰.
  8. ابن طاووس، علی، اللهوف، ص۱۷.
  9. آصفی، محمد مهدی، بر آستان عاشورا، ج۱، ص ۴۱۸.
  10. در تاریخ طبری، چنین آمده است، لیک در اللهوف (ص ۲۱) کنیه این شخص ابورزین است. در مثیر الاحزان (ص ۱۲) نیز آمده است: آن را به دست ذراع سه و سی فرستاد».
  11. طبری، محمد، تاریخ طبری، ج۶، ص۲۰۰.
  12. طبری، محمد، تاریخ طبری، ج۶، ص۲۰۰.
  13. ابن نما حلی، محمد، مثیر الاحزان، ص۱۳.
  14. طبری، محمد، تاریخ طبری، ج۶، ص۱۹۸.
  15. ابن طاووس، علی، اللهوف، ص۳۳؛ ابن نما حلی، محمد، مثیر الاحزان، ص۲۰؛ مقرم، سید عبدالرزاق، مقتل، ص۱۷۳.
  16. آصفی، محمد مهدی، بر آستان عاشورا، ج۱، ص ۴۱۸.
  17. حاجر: کناره‌های وادی که آب را نگاه می‌دارد. حموی، یاقوت، معجم البلدان، ج۲، ص۲۱۴.
  18. بطن الرمة: سرزمینی معروف واقع در عالیه نجد. حموی، یاقوت، معجم البلدان، ج۱، ص۴۴. نیز گفته‌اند: منزلی برای بصریان آن هنگام که سوی مدینه می‌روند و در آن است که کوفیان و بصریان گرد می‌آیند. صفی الدین بغدادی، عبدالمؤمن، مراصد الاطلاع، ج۲، ص۶۳۴.
  19. در روضة الواعظین علی بن محمد فتال نیشابوری، ص۱۵۲ گوید: به قولی، با عبدالله بن یقطر فرستاد. احتمال دارد آن حضرت دو نامه فرستاده، یکی را توسط عبدالله بن یقطر و دیگری را به وسیله قیس بن مسهر. در الاصابة، ج۳، ص۴۹۲ پس از ذکر شب قیس، گوید: زمانی که حسین در طف کشته شد، او همراه حسین بود. در حالی که این اشتباه است؛ زیرا وی به امر ابن زیاد در کوفه کشته شد.
  20. خفان: جایی نزدیک کوفه که حاجیان گاه از راه آن به حج می‌روند؛ حموی، یاقوت، معجم البلدان، ج۲، ص۳۷۹. قُطقطانه: جایی نزدیک کوفه از سمت بیابان طف که بیست و چند میل از رهیمه فاصله دارد. حموی، یاقوت، معجم البلدان، ج۴، ص۳۷۴.
  21. طبری، محمد، تاریخ طبری، ج۶، ص۳۲۴؛ ابن کثیر دمشقی، اسماعیل، البدایة و النهایة، ج۸، ص۱۶۸؛ فتال نیشابوری، محمد، روضة الواعظین، ص۱۵۲؛ طبرسی، فضل، اعلام الوری، ص۱۳۶.
  22. مفید، محمد، الارشاد، ج۲، ص۷۲.
  23. فتال نیشابوری، محمد، روضة الواعظین، ص۱۷۷؛ مفید، محمد، الارشاد، ج۲، ص۷۱؛ ذهبی، محمد، میزان الاعتدال، ج۲، ص۱۵۱.
  24. آصفی، محمد مهدی، بر آستان عاشورا، ج۱، ص ۴۲۴.
  25. طبری، محمد، تاریخ طبری، ج۷، ص۲۹۰.
  26. بلنجر: از بلاد ترک است. مسلمانان و صحابیان رسول خدا(ص) در سال ۲۲ هجری به جنگ مردم آن رفتند. در القمقام آمده است: بلنجر شهری است در بلاد خزر پشت باب الابواب. گفته‌اند: عبدالرحمن بن ربیعه، و به قول بلاذری سلمان بن ربیعه باملی، آن را فتح کرده است. عبدالرحمن به آن دیار رفت و خاقان آنجا، پشت بلنجر به رویارویی او آمد و عبدالرحمن و یارانش که چهار هزار نفر بودند، به شهادت رسیدند. در آغاز کار، ترکان از آنان می‌ترسیدند و می‌گفتند که اینان فرشته‌اند و سلاح در میان آنان اثر نمی‌کند. اتفاقاً مردی ترک در بیشه پنهان شد و مسلمانی را با تیر زد و کشت و در میان قوم خویش فریاد برآورد که اینان همانند شما می‌میرند، پس چرا از آنان می‌ترسید؟ پس، ترکان سوی مسلمانان رفتند و بر آنان حمله بردند، تا اینکه عبدالرحمن بن ربیعه به شهادت رسید و پرچم را برادرش در دست گرفت و هم چنان جنگید تا اینکه توانست برادرش را در نواحی بلنجر به خاک سپارد و بقیه مسلمانان را از راه گیلان باز گرداند. سلمان بن ربیعه و یارانش کشته شدند. ترکان که هر شب نوری را بر قتلگاه مسلمانان می‌دیدند، سلمان بن ربیعه را برداشتند و در تابوتی نهادند و هرگاه به قحطی دچار می‌شدند، به واسطه او از خداوند طلب باران می‌کردند. احتمال دارد اصل واژه «بالبحر» باشد نه «بلنجر» و نسخه برداران در نوشتن واژه خطا کرده باشند. مسلمانان از آن تاریخ بود که جنگ‌های دریایی را آغاز کردند.
  27. قمی، عباس، نفس المهموم، ص۱۰۴.
  28. آصفی، محمد مهدی، بر آستان عاشورا، ج۱، ص ۴۲۵.
  29. ابن قتیبه دینوری، عبدالله، الاخبار الطوال، ص۲۴۹.
  30. بغدادی، عبدالقادر، خزانة الادب، ج۱، ص۲۹۸؛ بلاذری، احمد، انساب الاشراف، ج۵، ص۲۹۱.
  31. قمی، عباس، نفس المهموم، ص۱۰۴.
  32. فاضل دربندی، ملاآقا بن عابد، اسرار الشهادة، ص۲۳۳.
  33. ابن قتیبه دینوری، عبدالله، الاخبار الطوال، ص۲۴۹.
  34. «و من آن نیم که گمراه‌کنندگان را یاور گیرم» سوره کهف، آیه ۵۱.
  35. شیخ صدوق، محمد، امالی، ص۹۴، مجلس ۳۰.
  36. بغدادی، عبدالقادر، خزانة الادب، ج۱، ص۲۹۸.
  37. مقرم، سید عبدالرزاق، مقتل الحسین، ص۲۰۲ - ۲۰۵.
  38. آصفی، محمد مهدی، بر آستان عاشورا، ج۱، ص ۴۲۸.
  39. مقرم، سید عبدالرزاق، مقتل الحسین، ص۱۹۵.
  40. آصفی، محمد مهدی، بر آستان عاشورا، ج۱، ص ۴۳۱.